جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [ملودی هستی]اثر «هدیه امیری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط هدیه امیری با نام [ملودی هستی]اثر «هدیه امیری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 790 بازدید, 31 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [ملودی هستی]اثر «هدیه امیری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هدیه امیری
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ~Fateme.h~
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
با اين حرف پدر، با خوشحالی و کنجکاوی به او زل زدم؛ اما با حرف بعدی‌اش، به سرعت واکنش نشان دادم.
- بله. مادامی که تو نمی‌خواهی درس بخوانی، هيچ مشکلی ندارد، نخوان! تو نه برای من درس می‌خوانی نه برای مادرت. نه آينده من را قرار است بسازی و نه مادرت! با اين حساب تو اگر درس بخوانی تنها مايه افتخار من و مادری که روزی از بهترين‌های مدرسه بوده، می‌شوی.
بغض، گلويم را محکم گرفته بود. چشمانم را روی هم گرفتم؛ با حرف بعدی پدر، اشکی بر گونم فرو ريخت:
- خانوم عزيزم! فردا اول صبح، به مدرسه اطلاع بده که ديگر هستی خانم به مدرسه نمی‌رود.
چشمانم را فوری باز کردم؛ با چشمانی اشک‌آلود گفتم:
- نه!
سر پدر و مادر به سمتم برگشت. با همان بغض، سرم را به طرفين تکان دادم و سپس ادامه دادم:
- نه، نه! من نمی‌خواهم به مدرسه نروم. من... من... .
با صدای مهربان ولی جدی پدر، کمی جسارت پيدا کردم:
- هستی جان! بگو دخترم.
- بله. من می‌خواستم بگويم که اگر امسال انتخاب رشته می‌کنم، اجازه دهيد به رشته ادبيات بروم!
 
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
سرم را بالا گرفتم، که با نگاه متعجب مادر و هميشه خون‌سرد پدر مواجه شدم.
مادر: چه می‌گويی هستی؟! رشته رياضی آن‌ هم به اين خوبی!
با دست به خودش اشاره کرد و ادامه داد:
- مادرت را ببين! من هم رشته رياضی بوده‌ام.
آهی کشيد؛ ناراحت گفت:
- آخر ادبيات؟
با صدای پدرم، سکوت کرد:
- عزيزم! کمی صبر کن تا صحبت‌های هستی تمام شود.
لبم را تر کردم؛ هم‌زمان با بازی کردن انگشتانم گفتم:
- بله. مادر! ادبيات. من دوست دارم نويسنده شوم. نويسندگی را دوست دارم.
چشمانم را لحظه‌ای باز و بسته کردم؛ سرم را بالا گرفتم و خيره به هردوشان ادامه دادم:
- من... من قول می‌دهم در اين رشته باعث افتخار شما شوم و درسم را بخوانم.
پدر سری تکان داد. هم‌چو هميشه، با اقتدار خاص خودش گفت:
- باشد، باشد دخترم.
نگاهی به من ايستاده کرد؛ با لبخند و محکم ادامه داد:
- من و مادرت به تو ايمان داريم. برو عزيزم. موفق باشی.
عقب گرد کردم؛ هنوز دستم به دست‌گيره نرسيد بود که با صدای مادرم ايستادم و به سمتش برگشتم:
- اما... .
پدر دست مادر را گرفت و با بستن چشمانش و با لحن خون‌سرد و پر آرامش، رو به من گفت:
- برو عزيزم!
ديگر نايستادم و به سرعت از اتاق سرخ بیرون آمده و به اتاق خودم رفتم. پشت در، تکه دادم و نفس حبس شده‌ام را محکم فوت کردم. چشمانم را با خوشحالی بر روی هم بستم. اين عالی شد. دستم را روی قلبم گذاشتم، زمزمه کردم:
- هستی! تو می‌توانی.
 
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
"نگار"

ناراحت، دستانم را از دستان هميشه گرمِ همسرم، امير، بيرون کشيدم. روبه‌رويم ايستاد. با دستانش سرم را کمی بالا گرفت خيره به چشمانم گفت:
- خانوم عزيزم! من می‌دانم تو صلاح تک دخترت، هستی‌ات را می‌خواهی؛ اما بدان و مطمئن باش همان‌قدر که تو آرزوی خوشبختی او را داری، من هم دارم. من هم پدرش هستم. هستی دختر من هم هست.
نفسم را بيرون فرستادم و با بستن چشمانم، گفتم:
- نه، نه! تو نمی‌فهمی منظور من را. منظور مخالفت کردنم را.
نااميد، چشمانم را باز کردم؛ خيره به چشمانش ادامه دادم:
- نه؛ تو نمی‌دانی و نمی‌فهمی.
کمی دستم را در دستش فشرد و با صدای آرامی گفت:
- اين تو هستی که نمی‌خواهی بفهمی. من می‌دانم و می‌فهمم درون ذهنت چه می‌گذرد؛ اما عزيزم! تو داری خودت را با هستی مقايسه می‌کنی؟ بالافرض که هستی حتی نويسنده خوبی هم نشود، که بعيد می‌دانم؛ آن‌طور که در چشمانم زل زد و گفت تمام تلاشم را می‌کنم تا مايه افتخارتان شوم، آن انگيزه و برق چشمانش، به من اطمينان داد که او حتماً می‌تواند؛ ولی قرار نيست که تو که مادرش هستی، يا من که از بهترين دکترهای دانشگاه بودم، توقع داشته باشم که دخترم، فرزندم، همان چيزی را بخواند که من دوست دارم. همان چيزی شود که من انتظارش را دارم. همان آرزوهای من که درونش می‌بینم، برآورده کند. من و تو مادر و پدر هستی هستيم. سرپرست او، ولی او. با وجود داشتن خاله، عمو، مادربزرگ و الی غيره. من و تو تمام دارايیش هستيم. من دخترم را بهتر از ان‌که بايد، می‌شناسم. من و تو موظف به تربيت خوب او هستيم نه انتخاب راهش. ما فقط می‌توانيم او را از خطرهای احتمالی که ممکن است در راهش ايجاد شود، آگاه کنيم. صلاحش را تشخیص و برای هدفی که انتخابش کرده است، او را تشويق کنيم نه آن‌که از درس خواندن پشيمانش کنيم و او تا عمر دارد، درس را سد راهش بداند.
 
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
اشک امانم را بريده بود. به چشمان دريايی او زل زدم. چشمانی که آبی نبود؛ اما عمق و بزرگی خود و طرز فکرش، به بزرگی دريا بود. فقط می‌خواهم بدانم که کجای زندگيم کار درستی انجام دادم که اين مرد، اين اسطوره قوی، سهم من شد؟ خدايا تو بگو. گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم ای کاش کمی از خوش‌بختی من را هم به ديگران می‌بخشيدی.
دستانش را جلو آورد درحالی که قطرات اشک را از گونه‌ام پاک می‌کرد، ادامه داد:
- همين خود تو که رشته رياضی را دوست داشتی، دوست داشتی خيلی زود به مدرسه بروی؟ آيا مادرت هم چيزی به تو گفت؟ پدرت تو را منصرف کرد؟
چه می‌گفتم؟ واقعاً چه جوابی می‌دادم؟ چرا گاهی يک دنده به جلو حرکت می‌کردم؟ چرا فکرهايم را درست جمع نمی‌کردم؟ اگر اين مرد را نداشتم، چه می‌کردم؟
سرم را به سی*ن*ه‌اش تکه داد. با شنيدن ضربان قلبش آرام گرفتم و چشمانم را روی هم فشار دادم. ب×و×س×ه‌ای بر سرم زد؛ گفت:
- خانوم زيبای من! نگارِ من! خانوم عزيزم! ديگر گريه نکن.
سرم را کمی عقب برد تا به چشمانم نگاه کند. لبخندی میان آن‌همه اشک زدم و زمزمه کردم:
بودنت در کنارم همان خودِ خودِ خوشبختی‌ است. دوستت دارم از هرچه دوست بیشتر... .
اشکی بر گونه‌ام ريخت و من ادامه دادم:
- از ميان تمامی مردان، فقط کافيست پای تو در ميان باشد. نمی‌دانی برای تو خانوم بودن، چقدر دل‌نشين است.
خيره به چشمانش لب زدم:
- عاشقانه دوستت دارم مردِ من!
 
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
***
چهارسال بعد
«دانای کل»


چهارسال از زندگی هستی، پدر و مادرش به سرعت از پی هم می‌گذرد.
زندگی که هر روز صفحه‌ای جديدی را باز می‌کند و توسط ما ورق می‌خورد. روزهای شاد، روزهای پر تشويش، روزهای آينده‌ساز، آن‌قدر سريع از هم می‌گذرند که تک دختر خانواده، هستی، ذره‌ای اين گذشت را حس نمی‌کند. آن‌قدر غرق در نوشتن و خواندن شده است که وقتی چهره خود را بر آينه می‌بيند، لبخند بی‌اختيار بر لبش می‌نشيند و او می‌گويد «حقيقت است؟ واقعاً اين دختر همان هستی است؟»
و خنده‌‌ای می‌کند و جواب خودش را می‌دهد:
- بله. من همانم، همانِ همان. هستی‌ام منتها با انگيزه بيش‌تر برای رسيدن به هدفم که آگاه هستم راه زيادی را در پيش خواهم داشت.
درميان تمامی حوادث و اتفاقات پيش آمده، مرد جوانی به اسم پيام نوری که از کوچکی هستی، داستان مرا توسط مادرش که روزی دبير او بوده است، می‌شناخته، دل‌بسته او و علاقه‌مند به او می‌شود. کمی بعد، او به پيش‌گاه پدر هستی می‌رود و تک دختر و فرزند را از او خاستگاری می‌کند. درصورتی که هستی او را تا به حال نديده است. پيام نوری.
پسری قد بالا بلند، خوش قيافه، اصل و نصب‌دار و جوان موقری است؛ خلاصه که کم کسری ندارد و آرزوی هر دختر جوانی می‌باشد. از آن‌جایی که هستی‌هم بازيگوش، بی‌تکلف و باصداقت است و چندان زيبايی هم ندارد؛ اما پسرجوان، به دخترک علاقه‌مند می‌شود؛ به انگيزه هستی، تلاشش. جالب است بدانيد او دنيای بيش‌تر خود را در آسمان می‌بيند و به رشته نجوم علاقه‌مند است. تنها به دليل اَدعا کردن حق فرزندی، مدرسه پدرش را به دست می‌گيرد و اداره‌اش می‌کند. او که از کوچکی هستی را می‌شناخته، باز هم در مدرسه آن‌ را می‌بيند.
چرخه زندگی درحال پيچ خوردن است و گذر است!
 
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
"هستی"

«نوشتن‌ کار دشوارى است و نويسنده، براى حفظ قواى خلاقانۀ خود، فرآيند پرمخاطره‌اى را در پيــش دارد؛ با مرور اين جملات که از زبان پرآوازه‌ترین‌ نويسندگان جهان نقل شده‌اند و حاکى از نگاه تيزبين آن‌هاست، مى‌توان آموخت، دل‌گرم شد و باانگيزه بيش‌ترى به تقويت مهارت‌هاى نويسندگى پرداخت.»
با پايان گفته‌هايم، به حاضرين در جمع خيره شدم. لبخندی زدم با تکان دادن سرم، گفتم:
- خب محبث کلی ما در امروز، که بر می‌گشت بر قدرت نوشتن، جالب و شيرين بود.
مکثی کردم و سوالی، نگاهم را به حاضرين دوختم. ناديا دستش را بالا کرد و با تکان دادن سرم، اجازه را صادر کردم. از جا برخاست و شروع به صحبت کرد:
- بله، اُستاد! محبث قدرت نوشتن، محبث شيرين و جالبی بود. اين محبث در نظر من بيش از آن‌که می‌بايد، به نويسنده‌های تازه کار هم‌چو من، انگيزه و انرژی مضاعفی را اِلقا می‌کرد.
لبخندی زد و با طنازی، موهای فرفریِ رنگ مشکی‌اش را پشت گوشش انداخت؛ ادامه داد:
- خلاصه، خسته نباشيد اُستاد.
با تحسين به شاگردم نگاه کردم:
- بله. درست است ناديا جان! احسنت به شما. ممنونم!
ناديا لبخندی زد و با گفتن تشکر، برجای خود نشست. لبم را تر و با نگاهی به جمع، گفتم:
- خب. سوال ديگری‌ هست؟
نهال دستش را بالا کرد. سری تکان دادم و او هم‌زمان با بلند شدنش، با لبخندی مهربانانه گفت:
- بله. اُستاد سوالی که ذهنم را مشغول کرده است که چرا برای نويسنده‌ها تجربه بد معنا ندارد؟
با نهايت عزت نفس و خویشتن‌داری گفتم:
- عزيزم! برای يک نويسنده، تجربه بد معنی ندارد زيرا که برای او هرچيز مفيد و آموزنده است.
نهال با ذوقی عجيب گفت:
- بله. همين است. تشکر اُستاد!
 
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
با صدای در، کمی بعد، مرد جوانی وارد شد. سلامی کرد و با نزاکت تمام گفت:
- استاد جوان! اين‌طور که پيداست، آقای مدير به تازگی آمدن و با شما در دفتر، صحبتی دارند.
با کمی تعجب، سری به نشانه تفهميم گفته مرد جوان، تکان دادم. با لحنی آرامانه گفتم:
- بله، بسيار خب. چيزی تا زنگ نمانده است. من هم کمی از گفته‌هايم باقی‌مانده. می‌توانيد شما تشريف ببريد، من خودم می‌آيم.
سپس رو به نهال کردم و مهربان گفتم:
- بله. عزيزم! خواهش می‌کنم.
نهال با تشکری دوباره، نشست. به سمت تخته رفتم و با خط خوانا نوشتم:
«به نام خدايی که زندگی می‌بخشد
دانش‌آموزان عزيزم! از اين تدريس گفته شده، سه جمله کاملاً زيبا و با معانی، پيدا کرده و آن‌ را خوش‌خط و قشنگ می‌نويسيد. هر سوالی بود جلسه بعد من در خدمت شما هستم»
برگشتم و با لبخندی ادامه دادم:
- قشنگ‌های من! خسته نباشيد.
کیفم را برداشتم و به سمت مرد جوانی که هنوز ايستاده بود و با تحسين نگاهم می‌کرد، رفتم و با او هم قدم شدم.
مردجوان: استادی هم‌چو شما کم‌ياب است!
 
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
کمی صورتم را به سمتش برگردانم. جوان خوش‌قيافه با قدی بلند. با فرستادن نفسم به بيرون، گفتم:
- نه، آن‌طور هم که شما می‌گویید نیست. وظيفه من خدمت به شاگردانم است.
دستش را درون جيبش کرد:
- درهرحال، بنده حقيقت را گفتم.
لبم را به دندان گرفتم. مکثی کردم و با نهايت ادب گفتم:
- در هرصورت شما لطف داريد!
ديگر تا رسيدن به دفتر، حرفی بينمان زده نشد. دستش را کمی جلو گرفت و با اشاره‌ای به در، مؤدبانه گفت:
- خانوم‌ها مقدم‌تر هستند.
سرم را پايين انداختم و با تشکری به داخل رفتم و سپس او وارد شد و در را به آرامی بر هم زد. با ديدن اتاق خالی، با تعجب گفتم:
- آقای مدير حضور ندارند؟!
لبخندی زد و متین و با قدم‌های محکم، به سمت ميز دفتر رفت و بر روی آن نشست. دستانش را بر روی ميز بر هم گره زد و با ابروهايی بالا رفته گفت:
- چرا!
به خودش اشاره کرد، ادامه داد:
- خود من مدير هستم، خانم جوان!
با شگفتی سرم را به طرفين تکان دادم با حرارت گفتم:
- اوه، خدای من! خوشحالم از ديدن شما، آقای مدير!
لبش را تر کرد هم‌زمان که شقيقه‌هايش را فشار می‌داد، گفت:
- متشکرم خانوم!
سری به معنی تشکر تکان دادم و با اشاره او، بر روی صندلی کنار ميز نشستم. مجدد دستانش را در هم گره زد و درحالی که کمی روی ميز به جلو خم میشد، گفت:
- بنده پيام نوری هستم. مديریت اين مجموعه.
کمی مکث کرد. پشتِ میزِ پر از پرونده نشسته و پنجره آبی رنگ آن که باد پرده آن را با خود به رقص در آورده بود و چهره و تیپ گران قیمتش، تضاد جالبی را درست کرده بود. کنجکاو گفتم:
- و؟
ابرو راستش به نرمی بالا رفت سوالی پرسيد:
- و؟
 
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
سری تکان دادم و گفتم:
- به نظر می‌آيد در حيطه ديگری هم مشغول باشيد، جناب نوری.
لبخند زيبايی زد و با کمی تعجب گفت:
- اوه! بله. به دليل علاقه به رشته نجوم، گه‌گاهی فعاليتی دارم.
به گفتن «خوبه» اکتفا کردم. به گلدان کاکتوس کوچکی که بر روی میز قرار داشت، خیره شدم و سپس ادامه دادم:
- فرموديد با من امری داريد. خب‌ بفرمائيد، خواهش می‌کنم.
برای آن‌که عکس العملش را ببینم، سرم را بالا گرفتم. تکه‌اش را به صندلی چرمی چرخ‌دار قهوه‌ای ‌پشت ميز داد و گفت:
- بله. باشد، می‌گويم.
مکث کرد. چشمانم خیره به ساعت گرد و قهوه‌ای رنگ که در پنج وجب دوقاب عکس بود، جلب شد. سنگینی نگاهش باعث شد با لبخندی از نشانه گیجی به او خیره شوم. با لبخندی مسحور ادامه داد:
- می‌خواستم بدونم من را به غلامی قبول می‌کنيد؟
گيج و منگ به جوان روبه‌رویم نگاه می‌کردم. معنی اين صحبت چه بود؟ گمان که نه، او هم از قيافه گيجم حدس زد که سری با لبخند تکان داد و لحنی تاثير گذار ادامه داد:
- با من ازدواج می‌کنيد، خانم جوان؟
 
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
اين يک خواستگاری بود؟! اين‌جا؟! در اين مکان؟! آن‌ هم حالا که من تازه فهميدم مديری که هيچ‌وقت سرکله‌اش پيدا نشد، اين است؟ حال، روز اول ورودش از من خواستگاری می‌کرد؟! اصلاً مگر میشد؟! آخر با کدام منطقی؟! با کدام جرعتی چنين جسارتی را کرده بود؟! خون به صورتم دوید با حرارت عصبانيت گفتم:
- خير. جواب من منفی است!
بی‌توجه به چهره پرتعجبش از جا بلند شدم و به سمت در رفتم. با صدايش مجبور به ايستادن شدم.
- کمی صبر کنيد، صبر کنيد خانم.
به سمتش برگشتم. حالا او ايستاده و دسته به سينه به من خيره بود. حالا می‌توانم بگويم او مردی به تمام معنا گستاخ بود. بله گستاخ!
خيره به چشمانش، با عصبانيت تمام گفتم:
- هيچ متوجه‌ايد که چه می‌گويید؟! بله؟ سوالم را جواب دهيد. آقای جوان! می‌دانيد چه می‌گويد؟! شما تازه مرا ديده‌ايد و من هم همين‌طور. آخر با کدام منطقی اين حرف را به من زده‌ايد؟! نکند توقع داشته‌ايد من گل بگويم و شما گل بشنويد؟!
با آرامش به گفته‌هايم گوش داد. لبخندی زد و خون‌سرد گفت:
- بله متوجه‌ام و می‌دانم که چه می‌گويم. درست است که شما تازه مرا ديده‌ايد؛ اما بايد بگويم که من بارها و بارها شما را ديده‌ام. حرف از منطق می‌زنيد. خب، مشکلی ندارد. بايد بگويم هيچ مشکلی ندارد! من با پدر و حتی مادر عزيزتان صحبت کردم؛ آن‌ها هم فرمودند که بايد با خود شما صحبت کنم. من تنها پيشنهاد به شما دادم. فکر نمی‌کنم نياز به آن‌همه عصبانت بوده باشد. منطق اين را می‌گويد که شما مرا نشناخته، چگونه ازدواج کنيد. بله منطق درس می‌گويد! حتی بنده هم نگفتم همين فردا همسر من شويد! من شما را بهتر از آن‌که می‌بايد و می‌شايد می‌شناسم. حال شما می‌خواهيد مرا بشناسيد که تا هروقت که شما بگويید، من صبر می‌کنم و زمانی که حس کرديد مرا می‌شناسيد و اگر هم‌چون من علاقه‌مند شديد، ابراز کنيد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین