- Apr
- 403
- 2,486
- مدالها
- 2
با اين حرف پدر، با خوشحالی و کنجکاوی به او زل زدم؛ اما با حرف بعدیاش، به سرعت واکنش نشان دادم.
- بله. مادامی که تو نمیخواهی درس بخوانی، هيچ مشکلی ندارد، نخوان! تو نه برای من درس میخوانی نه برای مادرت. نه آينده من را قرار است بسازی و نه مادرت! با اين حساب تو اگر درس بخوانی تنها مايه افتخار من و مادری که روزی از بهترينهای مدرسه بوده، میشوی.
بغض، گلويم را محکم گرفته بود. چشمانم را روی هم گرفتم؛ با حرف بعدی پدر، اشکی بر گونم فرو ريخت:
- خانوم عزيزم! فردا اول صبح، به مدرسه اطلاع بده که ديگر هستی خانم به مدرسه نمیرود.
چشمانم را فوری باز کردم؛ با چشمانی اشکآلود گفتم:
- نه!
سر پدر و مادر به سمتم برگشت. با همان بغض، سرم را به طرفين تکان دادم و سپس ادامه دادم:
- نه، نه! من نمیخواهم به مدرسه نروم. من... من... .
با صدای مهربان ولی جدی پدر، کمی جسارت پيدا کردم:
- هستی جان! بگو دخترم.
- بله. من میخواستم بگويم که اگر امسال انتخاب رشته میکنم، اجازه دهيد به رشته ادبيات بروم!
- بله. مادامی که تو نمیخواهی درس بخوانی، هيچ مشکلی ندارد، نخوان! تو نه برای من درس میخوانی نه برای مادرت. نه آينده من را قرار است بسازی و نه مادرت! با اين حساب تو اگر درس بخوانی تنها مايه افتخار من و مادری که روزی از بهترينهای مدرسه بوده، میشوی.
بغض، گلويم را محکم گرفته بود. چشمانم را روی هم گرفتم؛ با حرف بعدی پدر، اشکی بر گونم فرو ريخت:
- خانوم عزيزم! فردا اول صبح، به مدرسه اطلاع بده که ديگر هستی خانم به مدرسه نمیرود.
چشمانم را فوری باز کردم؛ با چشمانی اشکآلود گفتم:
- نه!
سر پدر و مادر به سمتم برگشت. با همان بغض، سرم را به طرفين تکان دادم و سپس ادامه دادم:
- نه، نه! من نمیخواهم به مدرسه نروم. من... من... .
با صدای مهربان ولی جدی پدر، کمی جسارت پيدا کردم:
- هستی جان! بگو دخترم.
- بله. من میخواستم بگويم که اگر امسال انتخاب رشته میکنم، اجازه دهيد به رشته ادبيات بروم!