جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,420 بازدید, 310 پاسخ و 51 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,393
11,258
مدال‌ها
4
نام اثر: منطقه‌ی آشوب

نویسنده: Rasha_S

ژانر: تریلر، فانتزی، عاشقانه

عضو گپ نظارت: (10)S.O.W
خلاصه: دیگه هیچی مثل قبل نیست! یه لحظه به خودم اومدم و دیدم توسط موجوداتی که تا حالا حتی توی تصوراتم هم ندیده بودم، محاصره شدم و باید برای بقا بجنگم. همه‌ی ما باید تغییر کنیم تا بتونیم دوام بیاریم. اما آیا اون‌قدر سریع هستیم که قبل از منقرض شدن بتونیم مقابله به مثل کنیم؟ قبل از این‌که احساس جدیدی به تازگی بهار، علی‌رغم این شرایط پیدا کنیم؟

عکس شخصیت‌ها
Negar_1709324435376.png
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12
1704779717361.png

"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,393
11,258
مدال‌ها
4
مقدمه:
با تمام قوا می‌دویدند و تنها سعی‌شان بر این بود که از دید اون موجودات بزرگ و ترسناک قایم بشن! صدای گریه و جیغِ پر از خواهش و التماس بچه‌ها اعصاب نداشته‌ام رو خراب‌تر می‌کرد. همه‌شون ترسیده و لرزان بودن و پر از سوال... . با تشکیل شدن تجسم چشم‌های روشن کابوس تلخ و شیرین این سال‌ها در ذهنم، ضامن اسلحه‌‌ی سردم رو کشیدم و از پناهگاهم خارج شدم. من باید کمک می‌کردم!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,393
11,258
مدال‌ها
4
(مکالمات این بخش به زبان انگلیسی انجام می‌شود)
دست‌ راستم رو روی زمین گذاشتم و با پای چپ، توی شکمش ضربه زدم. آخ بلندی گفت و چند قدم عقب رفت. جلو رفتم که با مشت، توی صورتش بکوبم ولی دستش رو حائل کرد. بدون این‌که بهش مهلت بدم، با دست دیگه‌ام توی شکمش زدم. دیگه نتونست مقاومت کنه و روی زمین افتاد. با دست به تشک ضربه زد و با حرص، تسلیم شدنش رو اعلام کرد. با شیطنت نگاهش کردم:
- هی پسر! زود عقب کشیدی.
بلند شد و از زمین خارج شد:
مایکل: مبارزه با تو همیشه من رو سرحال می‌کنه ولی اعصابم رو هم خورد می‌کنه.
خندیدم و حوله رو روی موهام انداختم. پشت سرش، به سمت رختکن حرکت کردم و هم‌زمان، به مبارزه‌ی بچه‌ها هم نگاه می‌کردم.
- جرج واقعاً اعصاب خوبی داره.
مایکل: چون مربی خوبیه!
سرم رو تکون دادم.
مایکل: شب بریم یه نوشیدنی بخوریم؟
- مایک، مثل این‌که یادت رفته من فردا صبح پرواز دارم!
مایکل: زود برمی‌گردیم.
- بذارش یه شب دیگه. می‌خوام صبح سرحال باشم!
خندید و چیزی نگفت.
به طرف حموم‌های کوچیک ته رختکن سرامیکی سفید ـ مشکی رفتیم. کمی شامپو روی سرم ریختم و بعد از آب‌کشی بدنم، شلوار جین مشکی و پیراهن سرمه‌ای رنگم رو پوشیدم. آستین‌هام رو تا زدم و درحالی‌که حوله روی سرم بود، از حموم خارج شدم. همزمان که درگیر خشک کردن موهام بودم، زه کل‌کل مایک و یکی دیگه از بچه‌ها چشم دوختم.
مایکل: هی رفیق! محض رضای خدا، تو حتی یک‌بار هم من رو شکست ندادی! فقط بلدی چرت و پرت بگی؟
پسر: شانس میاری وگرنه تو هم چندان شکست‌ناپذیر نیستی!
حوله رو توی کیفم پرت کردم و با بستن زیپش، از روی سنگ بزرگ وسط رختکن برش داشتم. دستم رو به نشونه‌ی خداحافظی به طرف مایک گرفتم و بعد از دیدن تکون دادن سرش، از رختکن خارج شدم.
با رسیدن به جلوی در ورودی، اثر انگشتم رو روی دستگاه وارد کردم و اجازه‌ی خروج گرفتم. کتونی‌هام رو از توی جاکفشی بیرون کشیدم و پام کردم. به محض خروج، آفتاب در حال غروب و نارنجی رنگی که تمام خیابون رو توی خودش غرق کرده بود، توی چشم‌هام تابید. چند بار پلک زدم و به طرف دوچرخه‌ی قرمز و مشکی رنگی که به میله‌ی مخصوص دوچرخه‌ها زنجیرش کرده بودم، رفتم. روی زانو نشستم و با باز کردن قفل، دوخرچه‌م رو آزاد کردم. روی دوچرخه نشستم و کیفم رو به دسته‌ی سمت چپش آویزون کردم. بیست دقیقه‌ی بعد رو درحالی‌که به مغازه‌ها نگاه می‌کردم و همزمان رکاب می‌زدم، گذروندم.
با رد شدن از کنار فروشگاه بزرگ، جلوی در ساختمون ایستادم و منتظر به نگهبان نگاه کردم. با دیدنم جلو اومد و با سلامی کوتاه، دستش رو به طرفم دراز کرد. بدون حرف، کارت دانشجوییم رو کف دستش گذاشتم و منتظر بررسی و تأییدش موندم. کمی بعد، سرش رو تکون داد و با قدم‌های بلند به طرف اتاقکش رفت. دکمه‌ای رو روی میزش زد و در باز شد. جلو رفتم و حین وارد شدن، کارت رو ازش گرفتم. وارد پارکینگ نه‌چندان بزرگ خوابگاه شدم و دوچرخه‌م رو به دیوار تکیه دادم. کیف رو برداشتم و با قدم‌های بلند به طرف پله‌ها که کنی جلوتر از من قرار داشتن، حرکت کردم. توی سکوت بالا رفتم و با عبور از دو طبقه، وارد راهرو شدم. جلوی در قهوه‌ای‌رنگ ایستادم و کلید رو از توی جیبم بیرون کشیدم. در رو باز کردم و وارد آپارتمان کوچیکم شدم. کیف رو روی مبل انداختم و کفش‌هام رو هم در آوردم. اوایل، این کارم برای بقیه عجیب بود. من حتی دمپایی روفرشی هم پام نمی‌کردم! ولی کم‌کم عادت کردن و اون‌ها هم وقتی وارد خونه‌ی من می‌شدن، کفش‌هاشون رو در می‌آوردن؛ البته که من اجازه نمی‌دادم با کفش وارد خونه بشن و مجبورشون می‌کردم قبل از ورود، درشون بیارن.
کنترل تلویزیون رو برداشتم و خودم رو روی مبل روبه‌روی تلویزیون پرت کردم. تلویزیون رو روشن کردم و بی‌هدف، کانال‌ها رو عوض می‌کردم. خداروشکر خوابگاهی که من توش بودم، تلویزیون رو هم جزو امکاناتش قرار داده بود! تعطیلات بین ترم بود و بهترین موقع برای دیدن خانواده‌م! گوشیم رو از توی جیبم بیرون آوردم و یه بار دیگه اطلاعات بلیط رو چک کردم. به مجری که با خنده با یه بازیگر معروف مصاحبه می‌کرد نگاه کردم.
- خب! متأسفانه باید شماها رو نگاه نکنم و به چمدون جمع کردن برسم!
بدون این‌که تلویزیون رو خاموش کنم، بلند شدم و به سمت اتاق حرکت کردم. مامان همیشه این بی‌خیال بودن من براش عذاب بود. تا ساعت سه، مشغول جمع کردن وسایلم بودم. کارم که تموم شد، همونجا روی زمین و کنار وسایل دراز کشیدم و به خواب رفتم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,393
11,258
مدال‌ها
4
با صدای آلارم گوشی، از جا پریدم.
- لعنت بهش! فقط یه ساعت خوابیدم!
تا توی فرودگاه رو توی خواب و بیداری طی کردم و عملاً هیچی متوجه نشدم. توی صف ایستادم و وقتی نوبتم شد، مدارک رو به زن دادم. قیافه‌م رو با مدارک تطبیق داد و واقعی بودن اون‌ها رو مطمئن شد. وسایلم رو توی ریل مخصوص گذاشتم و بعد از انجام دادن کارها، وارد هواپیما شدم. صندلی کناریم، یه مرد با اضافه وزن زیاد بود که حتی الان هم داشت چیپس می‌خورد! با هر بدبختی‌ای که بود، از جلوش رد شدم که روی صندلی خودم بشینم. نگاهم به خورده چیپس‌هایی خورد که حتی روی صندلی من هم ریخته بود. یه‌کم نگاهش کردم و نفسم رو با حرص بیرون فرستادم. با دست روی صندلی زدم و چیپس‌ها رو روی زمین ریختم. روی صندلی نشستم و هندزفری‌ها رو توی گوشم گذاشتم. نمی‌دونم چه مدت گذشت ولی با تکون خوردن بازوم، چشم‌هام رو باز کردم.
سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم.
مرد: ایرانی هستی؟
- بله.
و این شد شروع حرف‌های مرد. از همه‌چیز می‌گفت و کم‌کم داشتم کلافه می‌شدم. حالت چهره‌م هم‌چنان معمولی باقی مونده بود ولی توی ذهنم، دوست داشتم مرد رو از هواپیما پرت کنم بیرون! حین حرف زدنش، هرازچندگاهی سرم رو به‌سمت پنجره می‌چرخوندم و به ابرهای سفید که توسط بال هواپیما شکافته می‌شدن، نگاهی می‌انداختم.
با اعلام نشستن هواپیما و باز شدن درها، حس کردم از زندان آزاد شدم. سریع وسایلم رو برداشتم و با یه خداحافظ زیر لب، همراه بقیه‌ی مسافرها، به سمت در حرکت کردم.
***
«پنج ساعت بعد»
جلوی در خونه ایستادم و زنگ رو فشار دادم. چند ثانیه بعد، در باز شد و مامان با هیجان توی بغلم پرید. دست‌هام رو دورش حلقه کردم.
- سلام مامان.
گونه‌م رو بوسید.
مامان: سلام پسرم. خوبی؟
پیشونیش رو بوس کردم.
- خوبم مامان جان. سرحال شدی ها! نبود من بهت ساخته!
ازم فاصله گرفت و با خنده نگاهم کرد.
مامان: چون کمتر حرص می‌خورم. تو خودت یه لشکری! چرا لاغر شدی؟
- لاغر نشدم مادر من! شما مامان‌ها همیشه فکر می‌کنین بچه‌تون لاغر شده!
خندید.
مامان: بیا تو.
وارد خونه شدیم.
- بقیه کجان؟
مامان: بابات که سرکار. داداشت هم مدرسه.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,393
11,258
مدال‌ها
4
- خب پس لباس بپوش بریم سراغ بابا.
مامان: باشه. اول یه‌کم بشین خستگیت در بره بعد می‌ریم.
- خسته نیستم مامان! تا من میرم ماشین رو از توی پارکینگ بیرون بیارم حاضر شو.
چمدون‌ها رو توی خونه گذاشتم و بعد از برداشتن سوییچ، وارد آسانسور شدم. سوار ماشین شدم و از پارکینگ خارج شدم. چند دقیقه بعد، مامان هم سوار شد و راه افتادیم.
توی ماشین در مورد خاطراتمون حرف می‌زدیم و مامان هم در مورد این مدت می‌پرسید. جلوی مغازه پارک کردم و از ماشین پیاده شدیم. بابا اول توجه نکرد ولی وقتی در رو باز کردم و با صدای بلند سلام کردم، با تعجب نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه، جلو اومد و شونه‌هام رو گرفت.
بابا: چرا نگفتی داری میای؟
- هیجانش به همین یهویی بودنش بود.
نشستیم و سه نفری مشغول صحبت کردن شدیم. نه بابا آدم احساساتی‌ای بود و نه من! چند دقیقه بعد، یکی از دوست‌های بابا اومد و بابا هم با هیجان مشغول معرفی کردن من شد. همیشه همین‌طور بود! من و بابا رابطه‌ی خیلی نزدیکی با هم نداشتیم ولی من همیشه موضوعی بودم که بابا در موردش با بقیه صحبت می‌کرد و فخر می‌فروخت. در واقع من همون بچه‌ی مردمی بودم که پدر و مادرها در موردش با بچه‌هاشون صحبت می‌کردن؛ هرچند این وضعیت، خیلی مورد علاقه‌ی من نبود! یک ساعت اون‌جا نشستیم و بعد، قرار شد من دنبال آرین برم و مامان با بابا به خونه برگرده.
جلوی در مدرسه ایستاده بودم که در باز شد و سیل پسرهای توی دوره‌ی بلوغ به سمت خیابون سرازیر شد. آرین ماشین مامان رو شناخت و به سمتش اومد. از توی آینه نگاهش می‌کردم. در عقب رو باز کرد و کیفش رو روی صندلی پرت کرد. بعد هم در جلو رو باز کرد و روی صندلی نشست. به محض این‌که نگاهش به من خورد، چشم‌هاش گرد شد.
آرین: تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
بدون توجه به سوالش، موهاش رو توی دستم گرفتم.
- جدیداً مدرسه به این شویدها گیر نمیدن؟!
دستم رو کنار زد:
آرین: نخیر! حالا جواب سوال من رو بده.
شونه بالا انداختم:
- تعطیلات بین ترم بود و حس کردم داداشم دل‌تنگ برادرش شده!
آرین: اشتباه حس کردی. وسایلت رو که توی اتاق من نذاشتی؟!
- منظورت اتاق منِ؟
آرین: اتاق تو بود. الان دیگه مال من محسوب میشه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,393
11,258
مدال‌ها
4
- آها!
آرین: راه بیوفت دیگه! نکنه چون اونجا ماشین نداری رانندگی یادت رفته.
- به‌جای چرت و پرت، بشین درس‌هات رو بخون!
جوابم رو نداد. راه افتادم و به سمت خونه حرکت کردم.
***
فردا صبح، کل فامیل‌های دور و نزدیک فهمیده بودند که من الان ایرانم. روی صندلی آشپزخونه نشسته بودم و به مامان گوش می‌کردم.
مامان: همین که گفتم! فردا شب می‌ریم باغ. همه اون‌جا جمع شدند. نمیام و کار دارم هم نداریم!
- ای بابا مادر من چرا این‌کارها رو می‌کنی آخه! می‌دونی که خوشم نمیاد توی جمع‌هاشون باشم.
مامان: مگه می‌خوای باهاشون زندگی کنی؟! دارم میگم یه ساعت اون‌جا می‌مونی و بعد برمی‌گردیم خونه. نیای میگن پسرِ معلوم نیست چه‌جوری شده که از جمع فراریِ!
- نترس اون‌ها به نبودن من عادت دارن. همون موقع هم که ایران بودم هیچ‌وقت من رو نمی‌دیدن!
مامان: گفتم ما با هم می‌ریم و برمی‌گردیم. تمام!
آب‌میوه رو سر کشیدم و به لیوان نگاه کردم. مامان جلوم نشسته بود و نسکافه‌ش رو می‌خورد.
- واقعاً نمی‌دونم چه‌جوری این چیزهای تلخ بدمزه رو می‌خورین شماها!
مامان خندید:
مامان: تو بی‌سلیقه‌ای.
بلند شدم و به سمت سینک رفتم. لیوان رو شستم و روی اپن گذاشتم. از آشپزخونه بیرون رفتم و وارد اتاق آرین، که کنار آشپزخونه بود، شدم. کشوی میزش رو باز کردم و کتاب کمک درسی زیستش رو بیرون آوردم. بی‌حوصله نشستم و صفحه‌ها رو ورق زدم. با دیدن جواب یکی از سوال‌ها، روی تخت خم شدم و خودکاری که بالای مُتکای آبی رنگش افتاده بود رو برداشتم. جواب درست رو نوشتم و امضای کارم رو هم کنار جواب زدم. با خودکار، بزرگ‌تر از بقیه‌ی نوشته‌ها، یه آدم با چشم‌های کوچیک و بزرگ کشیدم و دستش رو روی سرش قرار دادم. بعد از اضافه کردن جزئیات، فلش زدم و پررنگ نوشتم آرین.
کتاب رو سرجاش گذاشتم و از اتاق خارج شدم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,393
11,258
مدال‌ها
4
بعد از این‌که ناهار رو خوردیم، بابا روی مبل روبه‌روی تلویزیون نشست و مشغول دیدن برنامه‌ی مورد علاقه‌ش شد. نفسم رو بیرون دادم و گوشیم رو دستم گرفتم. سعی می‌کردم نسبت به خبرهایی که گوینده اعلام می‌کرد توجه نکنم ولی ممکن نبود. سرم رو بالا آوردم.
- بعد از قرن‌ها اومدم خونه. یه امروز اخبار رو بی‌خیال شو! بزن فیلم ببینیم!
بابا همون‌طور که با دقت به مجری گوش می‌کرد، دستش رو توی هوا تکون داد:
بابا: هیس! گوش بده.
مامان کنارم نشست و ظرف میوه رو توی دستم گذاشت ولی قبل از این‌که بتونه چیزی بگه، آرین از توی اتاق بیرون اومد و جلوی من ایستاد. کتاب رو به طرفم گرفت:
آرین: این چیه؟
بی‌تفاوت، نگاهی به اثر هنریم انداختم و با دست کنارش زدم.
- قیافه‌ی اون کسی که همچین سوال آسونی رو هم بلد نیست حل کنه.
مامان کتاب رو از دست آرین گرفت و نگاهش کرد.
مامان: حداقل با مداد می‌کشیدی!
قبل از این‌که جواب بدم، بابا صدای تلویزیون رو بیشتر کرد و با تشر، ساکتمون کرد.
توجه‌م رو به مجری دادم.
مجری: مدتی است که با هجوم موجوداتی ناشناس، بزرگ و وحشی مواجه شدیم. طبق گزارشات به دست آمده، این موجودات عجیب، در سراسر جهان پخش شده و افراد بی‌شماری را کشته و یا مجروح کرده‌اند! رئیس بخش مدیریت بحران کشور، مردم را به حفظ خون‌سردی و آرامش خود تشویق کرده و از آن‌ها خواسته که از خانه‌های خود خارج نشوند. او...
- سراسر دنیا؟ پس چطور تا الان مخفیش کرده بودن؟!
بابا: پس فکر کردی سانسور خبری چیه؟
مامان: یا خدا! چیکار کنیم؟
آرین: کل دنیا درگیر شدن. قیافه‌ها رو! از کجا اومدن این‌قدر یهویی؟!
***
«یک ماه بعد»
از پس تپه‌های خاک، به آرومی و با دقت حرکت می‌کردم. یک ماه گذشته بود و برخلاف چیزی که دولت‌ها اعلام کرده بودند، هیچ‌کَس موفق به متوقف کردن این موجودات نشده بود. تعدادشون این‌قدر زیاد بود که آمار دقیقی نبود و حتی گروه‌هایی هم برای خودشون تشکیل داده بودند! با صدای جیغ یه زن، سریع سرم رو چرخوندم و روبه‌روی اون، یکی از استرنجرها (strenger) رو دیدم. با صدای بلند می‌خندید.
استرنجر: آروم باش! قول میدم مرگ آرومی داشته باشی!
زن ترسیده بود و عقب‌عقب می‌رفت. صدای نفس‌هاش رو حتی از این‌جا هم می‌شنیدم. سریع به اطراف نگاه کردم و دنبال چیزی بزرگ‌تر از چاقوی خودم گشتم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,393
11,258
مدال‌ها
4
هم‌زمان اطرافم رو می‌گشتم و به اون‌ها هم نگاه می‌کردم. زن روی زمین افتاده بود و از بازوش خون می‌رفت. نمی‌شد بیشتر معطل کنم! از پشت تپه‌ها بیرون پریدم و به طرفشون دویدم. استرنجر من رو دید و با لبخند نگاهم کرد:
استرنجر: به‌به! انگار قرار دو تا ناهار داشته باشم!
خواستم بهش حمله کنم که جاخالی داد و به زانوم کوبید. سریع بلند شدم و چاقو رو جلوی صورتم گرفتم. چشم ازش بر نمی‌داشتم. خطاب به زن گفتم:
- سریع از این‌جا دور شو! عجله کن!
به طرف هم حمله کردیم و زن از فرصت استفاده کرد و فرار کرد. موجود قوی‌ای بود و مبارزه باهاش سخت! روی زمین افتادم و خودش رو روی من انداخت. تونستم قبل از این‌که دندون‌هاش پوستم رو پاره کنه، دستم رو روی سی*ن*ه‌ش قرار بدم و بینمون فاصله ایجاد کنم. دستش رو از روی زمین بلند کرد و به طرفم آورد. از فرصت استفاده کردم و سریع دست دیگه‌م رو بالا آوردم. چاقو رو توی دستم محکم کردم و توی پیشونیش فرو کردم. خون آبی رنگ توی صورتم ریخت. چاقو رو بیرون آوردم که شدت فوران خون بیشتر شد. چشم‌هام رو بستم و جنازه‌ش رو از روی خودم کنار زدم. ایستادم و با پشت دست، خون رو از روی چشم‌هام پاک کردم. بالای سرش ایستاده بودم و نگاهش می‌کردم. خم شدم و روی یه زانو نشستم. دهنش رو باز کردم و با استفاده از چاقوی توی دستم، دندون نیش بلندش رو بیرون کشیدم. به دندون سفیدش که بین آبی‌های خون می‌درخشید نگاه کردم.
- حقته عو*ضی!
دندون رو توی جیبم گذاشتم و دستم رو با لباسم پاک کردم. بدون توجه به جنازه، دوباره پشت تپه‌ها پنهان شدم و به سمت خونه حرکت کردم.
این دنیا دیگه هیچ شباهتی با گذشته نداشت. دیگه خبری از اینترنت و ماشین‌های باکلاس و مدل بالا نبود! دیگه خبری از دولت مردان و فقیرها نبود! حالا همه مثل هم‌دیگه بودیم و فقط دنبال زنده موندن بودیم؛ با این تفاوت که دیگه خبری از تکنولوژی و چیزهای پیشرفته نبود. ما برگشته بودیم به صدها سال قبل و این قابل انکار نبود! نیروهای نظامی تا جایی که می‌تونستن مقاومت کردن ولی پیروزی‌ای به دست نیاوردن و از هم پاشیدن.
وارد ساختمون شدم و پشت در ایستادم. در زدم و آرین در رو باز کرد.
آرین: چی شد؟
کیسه رو روی میز انداختم.
- هرچی تونستم رو آوردم!
مامان به لباس‌هام نگاه کرد.
مامان: سالمی؟ زخمی شدی؟
- نه سالمم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,393
11,258
مدال‌ها
4
بابا جلو اومد و از نزدیک به خون اون موجودات نگاه کرد.
بابا: یه نفره کشتیش؟
سرم رو تکون دادم و دکمه‌های پیرهنم رو باز کردم.
- آره! شکارش یه زن جوون بود و تونستم به موقع برسم! ولی فکر کنم وقتشه از اسلحه‌ای که پیدا کردم استفاده کنم.
بابا چاقو رو ازم گرفت و مشغول تیز کردنش شد. مامان و آرین هم به طرف وسایل رفتن و مشغول جابه‌جا کردنشون شدن.
وارد اتاق شدم و لباس‌هام رو عوض کردم. دست و صورتم رو شستم و از توی آینه به خودم نگاه کردم. یک ماه پیش، من مشغول تمرین تفریحی با مایک بودم و امروز، مشغول تلاش برای بقا! از مایک خبر نداشتم و هیچ راه ارتباطی‌ای هم نداشتیم. نمی‌دونستم زنده‌ست یا نه و بعید می‌دونستم در آینده هم بفهمم! استرنجرها حتی خطوط ارتباطی رو هم منهدم کرده بودن و حتی تلفن هم نمی‌تونستیم بزنیم!
بعد از خوردن شام، طبق معمول این مدت، نوبتی مشغول نگهبانی دادن شدیم. به ساعت نگاه کردم و به سمت آرین رفتم. با پا یه ضربه‌ی آروم توی پهلوش زدم و از جا پرید.
- بلندشو نوبت توعه!
سرش رو تکون داد و ایستاد. بدون رد و بدل کردن حرفی، سرم رو روی بالشتش گذاشتم و چشم‌هام رو بستم.
با صدای حرف زدن چند نفر چشم‌هام رو باز کردم. بابا و چند نفر دیگه مشغول بحث بودن و من هم اون وسط خوابیده بودم. نشستم و بعد از سلام و احوال‌پرسی، به بحثشون ادامه دادند.
مرد: اوضاع خراب شده و دولت‌ها از هم پاشیدن. این‌قدر تلفات زیاده که حتی نمی‌تونیم بشماریم! باید یه کاری کنیم.
بابا: مردم به یه رهبر واحد احتیاج دارن! گروه‌های پنج یا شیش نفری کافی نیست.
توی فکر رفتم. حق با بابا بود! با این وضعیت، فقط چند ماه دیگه می‌تونستیم دوام بیاریم. با صدای مامان به خودم اومدم.
مامان: آروین جان این لیستی که میدم رو می‌تونی گیر بیاری؟
- آره مشکلی نیست.
لیست رو از دستش گرفتم و با یه ببخشید، تنهاشون گذاشتم. وارد اتاقم شدم و به سمت لباس‌هام رفتم. شلوار و پیرهن خاکی رنگم رو پوشیدم و چاقو رو توی غلاف گذاشتم. نگاهم به کلاشینکف که به دیوار تکیه داده شده بود افتاد. شاید وقتش بود که ازش استفاده کنم. اسلحه رو برداشتم و نگاهش کردم.
- خدا رحمتت کنه داداش! نمی‌شناختمت ولی به هر حال دستت درد نکنه. از این به بعد من از این استفاده می‌کنم.
از اتاق خارج شدم و بعد از خداحافظی و گوش دادن به سفارشات همیشگی مامان، از خونه خارج شدم.
 
بالا پایین