- Oct
- 3,414
- 12,212
- مدالها
- 4
استرس داشتم و قابل انکار نبود. هرچی جلوتر میرفتم بدتر میشد. ایستادم، چشمهام رو بستم و به صدای اطراف گوش کردم. کمکم آروم شدم و مثل همیشه خونسردیم رو بهدست آوردم. چشمهام رو باز کردم و جلو رفتم. با صدای جیغ استرنجر، برگشتم و سریع به سمت منبع صدا دویدم. هرچی جلوتر میرفتم بهتر میدیدم. پسر جوونی که به پشت استرنجر چسبیده بود و با دستهاش، تیغهای روی پشت اون رو محکم گرفته بود. خنجرش رو توی پشت موجود فرو کرد ولی موجود واکنشی نشون نداد! اخم کردم. معلوم بود اولین بار بود که داشت باهاشون میجنگید! دستم رو به سمت غلاف چاقوم بردم و بیرون آوردمش.
آروم و بیصدا، از پشت بهشون نزدیک شدم. هیچکدومشون متوجه حضورم نشده بودن! چاقو رو به حالت ضربه نگه داشتم و سریع و با شدت، پشت زانوی چپش کشیدم. زخم عمیق بود و خون بیرون پاشید. استرنجر روی زانو به زمین خورد و متوجه حضورم شد.
پسر، در اثر شدت زمین خوردن موجود آبی رنگ، به جلو پرت شد و روبهروی اون، روی زمین افتاد.
دستهای استرنجر روی زمین قرار گرفت و روی پا استاد. چرخید و نگاهم کرد.
استرنجر: کلاه نقاب دار و صورت پوشیده شده. پس تویی!
- نمیدونم راجعبه چی حرف میزنی ولی فکر کنم منظورت من باشم!
انگشتش رو به سمت من گرفت:
استرنجر: تو کسی هستی که در سکوت و تنهایی، چندتا از دوستان من رو کشتی.
- جداً؟ حق با توعه. شاید چون همنوعان من هم مثل دوستهای تو حق زندگی دارن!
به سمتم حمله کرد:
استرنجر: حالا باید تقاص پس بدی.
درگیر شدیم. قد دو متریش باعث میشد سرم رو برای دیدن صورت زشتش بالا نگه دارم! چنگالهاش رو به طرف س*ی*ن*هم گرفت که به موقع جاخالی دادم و قلبم سرجاش موند.
- ای نامرد!
هدف بعدی چنگالهای بلندش، صورتم بود که سریع چاقو رو بالا آوردم و کف دستش کشیدم. دستش رو عقب کشید که از فرصت استفاده کردم و چاقو رو توی سی*ن*هش فرو کردم. تلوتلوخوران عقب رفت که از گوشهی چشم، پسر رو دیدم. ایستاده بود و داشت جلو میاومد!
بدون اینکه نگاه از حریفم بگیرم، با صدای بلند پسر رو خطاب قرار دادم:
- جلو اومدنت میشه بزرگترین اشتباه زندگیت!
پسر: اما...
- عقب بمون.
به خنجرم که توی سی*ن*هی هیولا بود نگاه کردم. باید عقب میرفتم و کِلاش رو از روی زمین برمیداشتم. دست خالی جنگیدن با این موجودات کار مورد علاقهم نبود!
آروم و بیصدا، از پشت بهشون نزدیک شدم. هیچکدومشون متوجه حضورم نشده بودن! چاقو رو به حالت ضربه نگه داشتم و سریع و با شدت، پشت زانوی چپش کشیدم. زخم عمیق بود و خون بیرون پاشید. استرنجر روی زانو به زمین خورد و متوجه حضورم شد.
پسر، در اثر شدت زمین خوردن موجود آبی رنگ، به جلو پرت شد و روبهروی اون، روی زمین افتاد.
دستهای استرنجر روی زمین قرار گرفت و روی پا استاد. چرخید و نگاهم کرد.
استرنجر: کلاه نقاب دار و صورت پوشیده شده. پس تویی!
- نمیدونم راجعبه چی حرف میزنی ولی فکر کنم منظورت من باشم!
انگشتش رو به سمت من گرفت:
استرنجر: تو کسی هستی که در سکوت و تنهایی، چندتا از دوستان من رو کشتی.
- جداً؟ حق با توعه. شاید چون همنوعان من هم مثل دوستهای تو حق زندگی دارن!
به سمتم حمله کرد:
استرنجر: حالا باید تقاص پس بدی.
درگیر شدیم. قد دو متریش باعث میشد سرم رو برای دیدن صورت زشتش بالا نگه دارم! چنگالهاش رو به طرف س*ی*ن*هم گرفت که به موقع جاخالی دادم و قلبم سرجاش موند.
- ای نامرد!
هدف بعدی چنگالهای بلندش، صورتم بود که سریع چاقو رو بالا آوردم و کف دستش کشیدم. دستش رو عقب کشید که از فرصت استفاده کردم و چاقو رو توی سی*ن*هش فرو کردم. تلوتلوخوران عقب رفت که از گوشهی چشم، پسر رو دیدم. ایستاده بود و داشت جلو میاومد!
بدون اینکه نگاه از حریفم بگیرم، با صدای بلند پسر رو خطاب قرار دادم:
- جلو اومدنت میشه بزرگترین اشتباه زندگیت!
پسر: اما...
- عقب بمون.
به خنجرم که توی سی*ن*هی هیولا بود نگاه کردم. باید عقب میرفتم و کِلاش رو از روی زمین برمیداشتم. دست خالی جنگیدن با این موجودات کار مورد علاقهم نبود!
آخرین ویرایش: