جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,156 بازدید, 331 پاسخ و 55 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
***
«دو سال بعد»
«شقایق»
با عصبانیت و بدون در زدن وارد اتاق شدم. روپوش سفیدش دستش بود که وارد شدم و نگاهش به سمتم برگشت. حکم رو به طرفش گرفتم.
- رئیس برای چی من باید برم؟
روپوش رو پوشید.
رئیس: حمیدی ما قبلاً در این مورد صحبت کرده بودیم و در ضمن تو تنها کسی نیستی که انتقال داده شده!
- من و دو نفر دیگه! می‌دونم. ولی فکر کردم قبول کردین که جابه‌جایی خانوادگی آسون نیست و با جایگزینی موافقت کردین!
پشت میزش نشست.
رئیس: نه من همچین کاری نکردم. حمیدی تو پرستاری و وظیفه‌ی تو کمک به مردمه؛ پس به‌جای بحث کردن با من، برو و آماده شو! مدارک تو و دو پرستار دیگه تحویل داده شده. فردا اعزام می‌شید و به محض رسیدن، برای تأیید نهایی می‌رید.
کلافه شدم.
- حداقل منطقه رو عوض کنین! لطفاً!
دستش رو به سمت در گرفت.
رئیس: بحث نکن و برو آماده شو.
برگه رو توی دستم فشار دادم.
- چشم.
از اتاق بیرون اومدم. پله‌ها رو یکی در میون پایین اومدم. وقتی وارد خونه شدم، همه مشغول جمع کردن وسایل ضروریشون بودن! چیزی نگفتم و توی اتاق رفتم. با حرص چمدون سرخابی رنگ رو از زیر تخت بیرون کشیدم و لباس‌هام رو توی اون ریختم. مامان وارد اتاق شد و روی تخت نشست.
مامان: چی شد؟ صحبت کردی؟
شلوارم رو توی چمدون پرت کردم.
- آره ولی فایده نداره! گوش شنوا نداره.
مامان: اشکال نداره. رفتیم اونجا هم کاری نداشته باهاش نهایتاً!
نگاهش کردم.
- مادر من می‌دونی داری راجع‌به کی حرف می‌زنی؟! من حتی اگه کاری هم نداشته باشم باهاش باز هم نمی‌دونم دوری کنم ازش!
با ورود پارسا حرفم رو قطع کردم و دیگه هیچ‌کَس ادامه نداد.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
فردا صبح، هر چهار نفرمون همراه دو پرستار و همسرهاشون توی ماشین پایگاه نشسته بودیم و به سمت پایگاه جدید محل خدمتمون حرکت می‌کردیم. هر منطقه چهار ماشین در اختیار داشت که فقط فرماندهی می‌تونست ازشون استفاده کنه و مردم عادی از دوچرخه و وسایلی که به سوخت نیاز نداشتن استفاده می‌کردن. توی این دنیای جدید دیگه نه خبری از سوخت زیاد بود و نه وسایل ارتباطی الکترونیکی!
با صدای راننده همه ساکت شدیم.
راننده: آروم باشید! ممکنه صداتون رو بشنون!
تینا: شما و دو تا مبارزها هستید که!
قبل از این‌که مرد بتونه واکنشی نشون بده، یه چیزی محکم به شیشه‌ی جلوی ماشین خورد. مرد محکم روی ترمز زد و ما شوکه شده به شیشه‌ای خیره شده بودیم که چند ثانیه پیش یه جسد بهش خورده بود! خون باقی مونده روی شیشه باعث می‌شد نتونیم جلو رو ببینیم. هر سه نفر سریع از ماشین پیاده شدن و به سمت شیش استرنجری که ماشین رو محاصره کرده بودن حمله کردن. ترسیده بودم و استرس داشتم. سه نفر در برابر شیش نفر شانس زیادی نداشتن! درگیری شروع شد و نفر اول به سادگی روی زمین افتاد. یه شکاف بزرگ روی سی*ن*ه‌ی مرد به چشم می‌خورد. نگاهم به پنجه‌های خونی استرنجر افتاد و آب دهنم رو قورت دادم. نگران به دو نفر باقی مونده نگاه می‌کردیم. ما مبارزه بلد نبودیم و اگه اون دو نفر موفق نمی‌شدن، ما قطعاً می‌مردیم! با صدای تیراندازی بدون مقدمه، سریع سرم رو به دنبال منبع صدا چرخوندم. پنج نفر با لباس‌های خاکی رنگ، مسلح از جهات مختلف حمله کردن. چند دقیقه بعد، استرنجرها روی زمین افتاده بودن! در عقب ماشین باز شد و نگاهم به مبارزهای غریبه افتاد. راننده و مرد باقی‌مونده هم بین اون‌ها ایستاده بودن. پیاده شدیم و نگاهم به چشم‌های مشکی مردی افتاد که از بین بقیه جلو اومد. نگاهش روی همه چرخید و روبه‌روی ما ایستاد.
دست‌هاش رو پشت کمرش قفل کرد و آروم اسمش رو توی سرم زمزمه کردم.
آروین: سلام. شماها باید انتقالی‌های جدید باشید. خوش‌بختانه کاملاً به موقع رسیدیم و قراره ادامه‌ی زندگیتون رو توی منطقه‌ی پنجم، با موفقیت ادامه بدید! لطفاً توی ماشین برگردید. ما شما رو به پایگاه راهنمایی می‌کنیم.
هیچ صدایی شنیده نمی‌شد. بدون حرف توی ماشین نشستیم. به مردی نگاه کردم که پشت به ما به سمت ماشین فرماندهی خودشون حرکت می‌کرد و گروهش هم پشت سرش می‌رفتن. این آدم هیچ شباهتی به کسی که قبلاً می‌شناختم نداشت ولی هنوز قلبم مثل قبل با سرعت و شدت زیاد خودش رو به دنده‌هام می‌کوبید!
دست مامان روی دستم نشست و زمزمه‌ش توی گوشم پیچید.
مامان: قرار شد کاری نداشته باشی!
- کاری ندارم.
مامان: نگاهت این رو نمی‌گه!
نگاهش کردم.
- مامان همین چند ثانیه کافی بود تا بفهمم هیچ چیزی توی وجودم تغییر نکرده! ولی دیدی؟! حتی نگاهم هم نکرد!
دستم رو فشار داد.
مامان: روی کارت تمرکز کن.
سرم رو تکون دادم و سعی کردم افکارم رو متمرکز کنم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
دروازه‌های بزرگ باز شد و وارد منطقه‌ی بزرگی شدم که با جایی که تا دیروز زندگی می‌کردم تفاوت محسوسی داشت. اولین چیزی که توجه ما رو جلب کرد پوشش و طرز لباس پوشیدن مردم بود. سبک‌های پوششی عجیب و وارفته‌ی پایگاه اصلی توی این پایگاه به چشم نمی‌خورد!
با ایستادن ماشین و پیاده شدن ما، راننده و مرد باقی مونده دوباره از دروازه خارج شدن و به سمت منطقه خودشون حرکت کردن. ما سه نفر به سمت ساختمون پزشک‌ها حرکت کردیم و خانواده‌هامون به سمت محل اقامتشون راهنمایی شدن. بعد از معرفی خودمون، برگه‌هایی جلومون قرار گرفت که در مورد قوانین و چیزهایی که باید راجع‌به این منطقه می‌دونستیم توی اون نوشته شده بود. به خونه جدید خانواده‌م برگشتم و با همون برگه‌ها ولی این‌بار توی دست اون‌ها مواجه شدم.
پارسا: اینجا واقعاً عجیب و غریبه!
بابا سرش رو تکون داد.
بابا: نه! در واقع اینجا یکی از دو منطقه‌ی نظامی این کشوره و اون کسی که دیدیم فرمانده‌ی این پایگاهه! از قوانین و سبک زندگیشون خوشم اومد.
مامان به برگه اشاره کرد.
مامان: به جنگنده‌ها میگن آلفا! اینجا رو بخونین. هم اسم گروه مبارزشون آلفاعه و هم اسم فرمانده‌ی کل!
بابا نگاهم کرد.
بابا: از کِی کارت رو شروع می‌کنی؟
- امضا و تأیید بخش پزشکی رو داریم. فردا برای تأیید نهایی می‌ریم پیش آلفا و اگه قبول بشیم می‌تونیم کارمون رو شروع کنیم.
مامان سرش رو تکون داد.
مامان: خب پس برو بخواب که فردا خسته نباشی!
باشه‌ای زمزمه کردم.
پارسا: بهت که خونه‌ی جدا دادن! برو اونجا دیگه.
بهش چشم‌غره رفتم.
- امشب همین‌جا می‌خوابم.
ادای من رو در آورد که با تذکر بابا ساکت شد. مامان اتاقم رو نشونم داد و آروم به سمتش حرکت کردم. دکور کاملاً ساده‌ای داشت و به‌جز یه تخت، یه کمد و یه میز چیز دیگه‌ای توی اتاق نبود. روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم به فردا و دیداری که باید می‌داشتم فکر نکنم هرچند خیلی موفق نبودم. مطمئن بودم قرار نیست مهر تأیید رو روی پرونده‌ی من یه نفر بزنه!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
صبح زود با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم و به سمت کمدم رفتم. پیراهن و شلوار مشکی رنگ رسمی‌ای پوشیدم و شال قهوه‌ای جدیدم رو سرم کردم. وجود شال توی این جامعه چیز رایجی نبود ولی من به چیزهایی که جزو اعتقاداتم بود احترام می‌ذارم! پشت میز نشستم و چایی رو سر کشیدم. فقط من و مامان بیدار بودیم.
مامان: با عجله غذا نخور!
- مامان این‌جا همه طبق نظم و برنامه‌ی مشخص کار می‌کنن! حتی یه دقیقه تأخیر هم بد محسوب میشه.
سرش رو تکون داد.
مامان: برو خدا به همراهت.
لبخند زدم و بعد از خداحافظی از در خارج شدم. محوطه پر از آدم‌هایی بود که به سمت محل کارشون حرکت می‌کردن. راه رفتن هیچ‌کَس بی‌هدف نبود و هیچ‌کَس مشغول لودگی نبود! جلوی ساختمون نظامی ایستادم. افراد، با لباس و پوتین خاکی رنگ وارد و خارج می‌شدن. پای چپم رو روی اولین پله گذاشتم و نفسم رو بیرون فرستادم.
- برو جلو دختر! اگه استخدام نشی هر چهار نفرتون بدبختین!
سرم رو برای تأیید حرف‌های خودم تکون دادم و با قدم‌های بلند خودم رو به در شیشه‌ای رسوندم. در رو هول دادم و وارد شدم. صدای مردی رو شنیدم که توی اتاقک فلزی نگهبانی نشسته بود.
نگهبان: کجا میری خانوم؟!
نگاهش کردم.
- مصاحبه‌ی نهایی داشتم امروز!
نگهبان: اسمتون لطفاً!
- شقایق حمیدی.
برگه‌های روی میزش رو زیر و رو کرد.
نگهبان: بفرمایید طبقه‌ی هشتم.
- ممنون.
سوار آسانسور شدم و آخرین دکمه رو فشار دادم. هیچ موسیقی‌ای پخش نمی‌شد و اتاقک توی سکوت محض فرو رفته بود. در باز شد و از آسانسور خارج شدم. خبری از منشی یا حتی میزش نبود و فقط سه مرد روی صندلی‌های انتظار نشسته بودن! هرچقدر بیشتر می‌گذشت بیشتر متوجه تفاوت‌های زیاد مقر اصلی و منطقه‌ی پنجم می‌شدم! روی صندلی خالی نشستم و منتظر موندم. چهل و پنج دقیقه بعد، با بیرون اومدن مرد داخل اتاق، از جا بلند شدم و به سمت اتاق حرکت کردم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
سه ضربه روی در باز زدم و وارد اتاق شدم. بدون بالا آوردن سرش، با دست به صندلی روبه‌روی خودش اشاره کرد.
آروین: بشین.
روی صندلی نشستم و منتظر نگاهش کردم. حسی که توی بدنم پیچیده بود اعصابم رو بهم می‌ریخت! تا حالا دو بار معذرت خواهی کرده بودم! دو بار ازش خواسته بودم به هردوی ما فرصت بده! اولین بار، چند ماه بعد از جداییمون و دومین بار، دو سال پیش و بعد از خارج شدنش از جلسه‌ی فرمانده‌ها! هر دو بار رد شده بودم ولی حسم به این مرد، کوچیک‌ترین تغییری نکرد! سرش رو بالا آورد و مستقیم توی چشم‌هام نگاه کرد. صدای بی‌حس و بی‌تفاوتش توی اتاق پیچید.
آروین: خانم شقایق حمیدی درسته؟!
- بله خودم هستم.
سرش رو تکون داد.
آروین: یکی از اعزامی‌های مقر اصلی به منطقه‌ی پنجم؟!
- بله.
آروین: چرا باید به شما اجازه‌ی کار توی این پایگاه رو بدم؟!
آروم شروع به صحبت کردم و از توانایی‌ها و سوابقم گفتم درحالی که نگاهش به برگه‌ی سوابق زیر دستش بود! حتی بعد از تموم شدن مصاحبه هم سرش رو بالا نیاورد. کلافه شدم.
- من می‌دونم که قرار نیست اینجا استخدام بشم پس لازم نیست این‌قدر رسمی و با کنایه رفتار کنیم!
برگه‌ی توی دستش رو به طرفم گرفت و نگاهم کرد.
آروین: مسائل شخصی و کاری باید از هم جدا بشن خانم حمیدی! شخص آروین چشم دیدن شخص شقایق رو نداره و این کاملاً درسته؛ اما شخص آلفا با توجه به توانایی‌ها و رزومه‌ی عملی و تئوری خانم پرستار تصمیم به استخدام ایشون برای پیشرفت پایگاه می‌گیره و این دو مورد کاملاً از هم جدا هستن!
برگه رو ازش گرفتم و به مهر تأیید پایین برگه نگاه کردم. قبل از این‌که چیزی بگم خودش ادامه داد:
آروین: همین الان خودتون رو به بخش پزشکی معرفی کنید. جزئیات به اطلاعتون رسونده میشه و مشغول به کار می‌شین! روز بخیر!
بدون حرف از اتاق خارج شدم. در واقع اون‌قدر از این کارش شوکه شده بودم که نمی‌دونستم باید چی بگم و یا چه واکنشی نشون بدم. بدون حرف، راه رفته رو برگشتم و با خروج از ساختمون، به سمت محوطه‌ی بخش پزشکی حرکت کردم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
«آروین»
آخرین نفر بود. کلافه دستم رو توی موهای کوتاهم فرو کردم. صدای آژیر برای اولین بار باعث خوشحالیم شد. دستکشم رو از روی میز برداشتم و از اتاق بیرون دوییدم. هم‌زمان با من، بقیه هم از اتاق‌ها بیرون می‌دویدن و به سمت محوطه‌ی اصلی حرکت می‌کردیم. با ورود به محوطه، بدون اتلاف وقت و به سرعت به صف شدن و به سمت در ورودی حرکت کردیم. با باز شدن دروازه و خروج از پایگاه، به صدای بچه‌های پشتیبانی که از طریق هدست به گوشمون می‌رسید گوش دادیم.
پشتیبان: توی قسمت شرقی مشکل پیش اومده. حدود پانزده دقیقه قبل، متوجه حضور چند انسان شدیم و بعد از اون به دلیل نامشخص ارتباطمون با اون‌ها رو از دست دادیم!
- دریافت شد!
خطاب به آلفاها ادامه دادم:
- با تمام سرعت حرکت کنید. زمان زیادی نداریم!
«اطاعت» گفتن هم‌زمانشون باعث شد سرعتم رو بالاتر ببرم.
پنج دقیقه بعد، وارد قسمت شرقی شده بودیم. سرعتمون رو کم کردیم و شروع به راه رفتن کردیم. سکوت همه‌جا رو گرفته بود و هیچ صدایی شنیده نمی‌شد. بین ساختمون‌های پوشیده شده با خزه حرکت می‌کردیم و گوش به زنگ بودیم. کلتم رو از توی غلاف بیرون کشیدم و به حالت آماده‌باش نگه داشتم. چشم و گوشم همه‌جا کار می‌کرد و نگاهم بین ساختمون‌ها و پنجره‌ها می‌چرخید. با شنیدن صدای زوزه، از حرکت ایستادم و با دقت گوش کردم.
ماهان: فقط چندتا سگن!
دست راستم رو بالا آوردم و اشاره کردم ساکت باشه.
- نه! صدای سگ‌ها به این کلفتی نیست! تن صداها متفاوته.
رضا: پس چی؟!
سعی می‌کردم منبع صدا رو تشخیص بدم.
- اون‌ها سگ نیستن. حداقل سگ‌های معمولی نیستن!
صدای فرو رفتن پاهایی توی آب رو شنیدم. سریع به سمت بچه‌ها برگشتم.
- پناه بگیرید و حواستون رو جمع کنید.
قبل از این که بتونن کاری بکنن، نگاهم به موجوداتی خورد که حتی از استرنجرها هم وحشتناک‌تر بودن!
- لعنت! این دیگه چه کابوسیه؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
موجوداتی به بزرگی یه لندکروز، با بدن سگ ولی هزار برابر عضلانی‌تر، از پشت خونه‌ها بیرون اومدن. با چشم‌های قرمز به ما نگاه می‌کردن و با هر قدمی که برمی‌داشتن، پنجه‌هاشون توی خاک فرو می‌رفت. آروم زمزمه کردم:
- تکون نخورین و تا وقتی من نگفتم، از هیچ وسیله‌ای استفاده نکنین!
موجودی که از بقیه جلوتر بود، روبه‌روی من ایستاد. نگاهش رو از چشم‌هام برنمی‌داشت و من هم متقابلاً بهش زل زده بودم. پوزه‌ی بزرگش رو جلو آورد و چند بار من رو بو کشید. عضلات بازوم منقبض شد ولی باز هم حرکتی نکردم. دهنش رو باز کرد و نعره‌ی بلندی کشید. چند قطره از بزاق دهنش روی یقه‌ی لباسم ریخت و صدای هیسی ازش بلند شد. با حس سوزش گردنم، توی ذهنم همه‌شون رو نفرین کردم ولی باز هم تکون نخوردم. از من فاصله گرفت و به طرف نیما حرکت کرد. نیما جدیدترین نیروی ما بود و می‌دونستم قراره چه اتفاقی بیوفته! چند ثانیه بعد، با صدای فریاد نیما، به سرعت به پشت برگشتم و اسلحه‌م رو بالا بردم. همه شروع به تیراندازی به طرف این موجودات ناشناس کردیم اما فایده‌ای نداشت! به طرفمون حمله کردن و اول از همه گردن نیما رو شکار کردن! صدای نیما، قبل از این بتونه از گلوش بیرون بیاد خفه شد و موجود غول‌پیکر با شدت سرش رو تکون می‌داد. اسلحه رو توی غلافش گذاشتم و دوتا خنجرهام رو بیرون کشیدم. به سمت یکیشون حمله کردم اما با سرعتی که داشت غافلگیر شدم. این موجود از استرنجرها باهوش‌تر نبود اما قطعاً درنده‌تر بود! با جاخالی که داد، پشت سرش قرار گرفتم ولی فرصت رو از دست ندادم و اولین ضربه رو به پاش زدم. تیغه رو پشت پاش کشیدم که خون بیرون پرید. به سرعت اون یکی چاقو رو پشت پای مخالفش کشیدم که همراه با فریاد بلندش از درد، پاش رو عقب آورد و توی شکمم کوبید. چند قدم به عقب پرت شدم ولی تعادلم رو روی پاهام حفظ کردم. به سمتم حمله کرد و دندون‌هاش رو آماده‌ی فرو کردن توی بدنم کرد. رو به جلو خم شدم و من هم به سمتش حمله کردم. قبل از برخوردمون با هم، سریع روی پاهام پریدم و هر دو چاقو رو توی کتف‌هاش فرو کردم. زوزه‌ی بلند و وحشتناکی کشید که سریع چاقوی سمت چپ رو بیرون کشیدم و توی چشمش فرو کردم. بدون دادن فرصت، چاقو رو به سمت بالا کشیدم. جمجمه‌ی فوق‌العاده سفتی داشت که حتی این چاقوهای فولادی هم به راحتی توی اون نفوذ نمی‌کردن! بدون توجه به درد و فشاری که روی مچ دستم بود، به سمت مغزش حرکت کردم و دندون‌هام رو روی هم فشار دادم. سعی و تلاش‌هاش برای رهایی از من، با رسیدن چاقو به یه قسمت نرم، بی‌نتیجه موند و بی‌حرکت روی زمین افتاد.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
خنجرها رو از توی بدنش بیرون کشیدم و تعداد نفس‌هام رو کنترل کردم. سوزش پشتم باعث شد نسبت به سوزش گردنم بی‌توجه بشم اما قبل از این که بتونم دلیل سوزش رو متوجه بشم، نگاهم به بقیه‌ی بچه‌ها افتاد!
با صدای بلند داد زدم:
- سریع عقب‌نشینی کنین!
همه به سرعت به سمت عقب حرکت کردیم و اون‌ها هم پشت سرمون می‌دویدن! پشت سر بچه‌ها می‌دویدم تا مطمئن بشم کسی جا نمونده.
- هر کی بایسته کارش تمومه! عجله کنین!
به پشت سرم نگاه کردم که متوجه خیز برداشتن یکی از اون‌ها شدم. اگه می‌پرید قطعاً کار همه تموم بود! با پریدنش به سمت ما سریع تصمیم گرفتم. بالای سرم که رسید، به سرعت بالا پریدم و هم‌زمان چاقو رو توی شکمش فرو کردم. سرعت و شتابی که داشتیم باعث شد هر دو از مسیر منحرف بشیم و چند متر اون طرف‌تر، غلت‌زنان روی زمین فرود بیایم! با از حرکت ایستادنمون، سریع از روی زمین بلند شدیم. با نعره به بچه‌ها دستور ادامه دادن و توقف نکردن دادم. اون‌ها حرفه‌ای بودن و می‌دونستن نباید بحث یا سرپیچی کنن. با سگ درگیر شدم. به‌خاطر جراحتی که پیدا کرده بود راحت‌تر تونستم مغزش رو متلاشی کنم. بچه‌ها از اون ناحیه دور شده بودن. نفس‌نفس‌زنان از جسد دور شدم و با تمام سرعت به سمت مخالف مسیر فرار بقیه حرکت کردم. الان نباید برمی‌گشتم وگرنه توی مسیر به دامشون می‌افتادم! با مطمئن شدن از دور بودنم از خطر، سرعتم رو کم کردم و به سمت فروشگاه مخروبه‌ای که می‌دیدم حرکت کردم. جنازه‌های انسان‌هایی که به‌خاطر اون‌ها به این مأموریت اومده بودیم رو توی مسیر پیدا کرده بودم و با دیدن بدن ذوب شده‌شون، متوجه دلیل سوزش گردن و سوراخ شدن یقه‌م شده بودم. بزاق دهن اون موجودات اسیدی بود! وارد فروشگاه شدم و با مطمئن شدن از تنها بودنم، به سمت قسمت آرایشی و پزشکی حرکت کردم. پیرهن رزمیم رو در آوردم و با نگاه توی آینه، متوجه زخم‌هایی که به وسیله‌ی پنجه‌های شکار اولم، در نتیجه‌ی تقلاهاش به وجود اومده بود شدم! بتادین رو روی پشتم ریختم و سریع پانسمان رو دور کمرم محکم کردم. بعد از پانسمان کردن گردنم، به سمت یکی از یخچال‌ها رفتم. نوشیدنی‌ها فاسد بود و امکان استفاده از اون‌ها نبود. یه بطری آب رو بیرون آوردم و سر‌کشیدم. به سمت یکی از قفسه‌ها رفتم و با تکیه دادن بهش، سعی کردم بدون توجه به درد کمرم، تمرکز کنم! باید چند ساعت این‌جا می‌موندم و بعد برمی‌گشتم. فقط امیدوار بودم توی این مدت سرو‌کله‌ی هیچ‌کدوم از این دو گونه پیدا نشه! با وجود کبودی‌های مچ دستم و زخم‌های کمر و گردنم، و البته درد زیادی که داشتم، قطعاً نمی‌تونستم اون‌جوری که باید مبارزه کنم! از توی جیبم دوتا مسکن بیرون آوردم و با کمک آب قورت دادم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
هدست رو از توی گوشم بیرون کشیدم و روی شونه‌م رهاش کردم. هرچی بیشتر می‌گذشت، کلافه‌تر می‌شدم. به ساعتم نگاه کردم. دقیقاً سه ساعت بود که اینجا پنهان شده بودم و هم‌چنان نمی‌تونستم برگردم. شب شده بود و سرمای بیرون، وارد فروشگاه شده بود. با کمک زمین، بلند شدم و بین قفسه‌ها دنبال پتو گشتم. می‌دونستم بی‌فایده‌ست! پتو چیزی نبود که اینجا باقی مونده باشه ولی حداقل باعث می‌شد ذهنم رو روی چیزی جز پایگاه و بقیه متمرکز کنم! هیچ خبری از دیگران نداشتم و تنها چیزی که تا حدودی خیالم رو راحت می‌کرد، ماهان بود. می‌دونستم از پس چند ساعت فرماندهی بر‌میاد! توی تاریکی، به سمت پنجره حرکت کردم و با احتیاط به بیرون نگاه کردم. نه خبری از استرنجرها بود و نه از این سگ‌های بزرگ! از پنجره فاصله گرفتم و به سمت جایی که نشسته بودم برگشتم. باید تا صبح نگهبانی می‌دادم و به محض طلوع آفتاب و روشن شدن هوا، حرکت می‌کردم. برنده‌ی مبارزه‌ی شبانه، اون‌ها بودن و من قدرت دید در شب اون‌ها رو نداشتم. بیرون رفتن از این مکان، توی این شب مهتابی، خودکشی محض بود و من فعلاً قصد مردن نداشتم!
***
«شقایق»
پانسمان رو دور زخم پیچیدم و به مرد آلفا نگاه کردم.
- تموم شد می‌تونین برین!
بعد از تشکر کوتاه و آرومی که کرد، از بخش بیرون رفت. مشغول جمع کردن وسایل شدم که صدای زمزمه‌ی دو تا از کارآموزها رو از پشت سرم شنیدم.
دختر: شب شده و هنوز آلفا برنگشته! نکنه اتفاقی افتاده باشه؟!
پسر: نه بابا نگران نباش! آلفا آدمی نیست که به این سادگی‌ها بمیره!
خودم رو هم‌چنان مشغول نشون دادم ولی نامحسوس به حرف‌هاشون گوش می‌دادم.
دختر: تا حالا این‌جوری نشده بود. این موجودات هم که یهو سر و کله‌شون پیدا شد! ما هیچ تجربه‌ای برای مواجهه با این موجودات نداریم!
پسر: ندیدی بچه‌ها گفتن دوتاشون رو کشت؟! نگران نباش چیزی نمی‌شه.
با دور شدنشون از من، دیگه نتونستم بقیه‌ی حرف‌هاشون رو متوجه بشم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
کلافه و نگران، نفسم رو بیرون دادم و از بخش خارج شدم. وارد محوطه شدم و با دیدن کیمیا که با عصبانیت به سمت ماهان می‌رفت، سرعت قدم‌هام رو کم کردم. از فاصله‌ای که داشتم، می‌تونستم صداشون رو بشنوم. صدای عصبانی کیمیا به گوشم رسید:
کیمیا: مگه صبح نگفتی چند ساعت دیگه میاد؟! الان ساعت دوازده شب شده و هنوز برنگشته.
ماهان سعی کرد آرومش کنه:
ماهان: برمی‌گرده کیمیا. تو که دوستت رو می‌شناسی! غیر قابل پیش‌بینی‌تر از این آدم وجود نداره.
کیمیا: بهونه نیار بچه. دعا کن بلایی سرش نیومده باشه؛ وگرنه اولین نفری که از قلبش برای زنده موندن یه نفر دیگه استفاده می‌کنم تویی! وای خدا! مقر فرماندهی و پایگاه سیاسی‌ها رو بگو! قطعاً از این فرصت استفاده می‌کنن.
بدون دادن فرصت حرف زدن به ماهان از اون‌جا دور شد. به طرف خونه حرکت کردم. پایگاه توی این ساعت از شب کاملاً خلوت بود و فقط آلفاهای نگهبان شب توی اون دیده می‌شدن. در خونه رو باز کردم و وارد شدم. بی‌صدا به سمت اتاقم رفتم و آروم در رو باز و بسته کردم. لباسم رو عوض کردم و روی تخت، زیر پنجره دراز کشیدم. به ستاره‌ها نگاه کردم و زمزمه کردم:
- درحالی که همه نگران شدن و احتمال مرگت رو میدن، من مطمئنم که زنده‌ای! شاید احمقانه باشه کسی که من رو نمی‌خواد رو این‌طوری بخوام ولی دست من نیست. می‌دونم که زنده‌ای و برمی‌گردی!
چند دقیقه بعد، به یه خواب عمیق و بدون رویا رفتم.
با شنیدن صداهای توی خونه، چشم‌هام رو باز کردم. از اتاق بیرون اومدم و به امید شنیدن خبر جدید، پشت میز صبحانه و کنار پارسا نشستم. دستم رو به سمت نون دراز کردم و یه تیکه از اون رو کندم.
- از آلفا چه خبر؟!
بابا لیوان چایی رو از صورتش دور کرد.
بابا: هنوز هیچی. هر ساعت و دقیقه‌ای که بیشتر می‌گذره، مردم مضطرب‌تر میشن! آروین تنها کسی بود که می‌تونستن برای مقاومت در برابر منطقه‌های سیاسی، روی فرماندهیش حساب کنن. نمی‌گم ماهان بده ولی خب موضوع قدرت و اقتدار آروینِ!
پارسا: برمی‌گرده پدر من! این‌قدر توی این مسائل جدی برخورد نکنین. به عنوان فرمانده‌ی یه منطقه، قطعاً فکر همه‌چیز رو کرده بوده! باید فکر همه‌چیز رو می‌کرده.
 
بالا پایین