- Oct
- 3,414
- 12,212
- مدالها
- 4
***
«دو سال بعد»
«شقایق»
با عصبانیت و بدون در زدن وارد اتاق شدم. روپوش سفیدش دستش بود که وارد شدم و نگاهش به سمتم برگشت. حکم رو به طرفش گرفتم.
- رئیس برای چی من باید برم؟
روپوش رو پوشید.
رئیس: حمیدی ما قبلاً در این مورد صحبت کرده بودیم و در ضمن تو تنها کسی نیستی که انتقال داده شده!
- من و دو نفر دیگه! میدونم. ولی فکر کردم قبول کردین که جابهجایی خانوادگی آسون نیست و با جایگزینی موافقت کردین!
پشت میزش نشست.
رئیس: نه من همچین کاری نکردم. حمیدی تو پرستاری و وظیفهی تو کمک به مردمه؛ پس بهجای بحث کردن با من، برو و آماده شو! مدارک تو و دو پرستار دیگه تحویل داده شده. فردا اعزام میشید و به محض رسیدن، برای تأیید نهایی میرید.
کلافه شدم.
- حداقل منطقه رو عوض کنین! لطفاً!
دستش رو به سمت در گرفت.
رئیس: بحث نکن و برو آماده شو.
برگه رو توی دستم فشار دادم.
- چشم.
از اتاق بیرون اومدم. پلهها رو یکی در میون پایین اومدم. وقتی وارد خونه شدم، همه مشغول جمع کردن وسایل ضروریشون بودن! چیزی نگفتم و توی اتاق رفتم. با حرص چمدون سرخابی رنگ رو از زیر تخت بیرون کشیدم و لباسهام رو توی اون ریختم. مامان وارد اتاق شد و روی تخت نشست.
مامان: چی شد؟ صحبت کردی؟
شلوارم رو توی چمدون پرت کردم.
- آره ولی فایده نداره! گوش شنوا نداره.
مامان: اشکال نداره. رفتیم اونجا هم کاری نداشته باهاش نهایتاً!
نگاهش کردم.
- مادر من میدونی داری راجعبه کی حرف میزنی؟! من حتی اگه کاری هم نداشته باشم باهاش باز هم نمیدونم دوری کنم ازش!
با ورود پارسا حرفم رو قطع کردم و دیگه هیچکَس ادامه نداد.
«دو سال بعد»
«شقایق»
با عصبانیت و بدون در زدن وارد اتاق شدم. روپوش سفیدش دستش بود که وارد شدم و نگاهش به سمتم برگشت. حکم رو به طرفش گرفتم.
- رئیس برای چی من باید برم؟
روپوش رو پوشید.
رئیس: حمیدی ما قبلاً در این مورد صحبت کرده بودیم و در ضمن تو تنها کسی نیستی که انتقال داده شده!
- من و دو نفر دیگه! میدونم. ولی فکر کردم قبول کردین که جابهجایی خانوادگی آسون نیست و با جایگزینی موافقت کردین!
پشت میزش نشست.
رئیس: نه من همچین کاری نکردم. حمیدی تو پرستاری و وظیفهی تو کمک به مردمه؛ پس بهجای بحث کردن با من، برو و آماده شو! مدارک تو و دو پرستار دیگه تحویل داده شده. فردا اعزام میشید و به محض رسیدن، برای تأیید نهایی میرید.
کلافه شدم.
- حداقل منطقه رو عوض کنین! لطفاً!
دستش رو به سمت در گرفت.
رئیس: بحث نکن و برو آماده شو.
برگه رو توی دستم فشار دادم.
- چشم.
از اتاق بیرون اومدم. پلهها رو یکی در میون پایین اومدم. وقتی وارد خونه شدم، همه مشغول جمع کردن وسایل ضروریشون بودن! چیزی نگفتم و توی اتاق رفتم. با حرص چمدون سرخابی رنگ رو از زیر تخت بیرون کشیدم و لباسهام رو توی اون ریختم. مامان وارد اتاق شد و روی تخت نشست.
مامان: چی شد؟ صحبت کردی؟
شلوارم رو توی چمدون پرت کردم.
- آره ولی فایده نداره! گوش شنوا نداره.
مامان: اشکال نداره. رفتیم اونجا هم کاری نداشته باهاش نهایتاً!
نگاهش کردم.
- مادر من میدونی داری راجعبه کی حرف میزنی؟! من حتی اگه کاری هم نداشته باشم باهاش باز هم نمیدونم دوری کنم ازش!
با ورود پارسا حرفم رو قطع کردم و دیگه هیچکَس ادامه نداد.