جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [مِهر خفته] اثر «ماهلین کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط (:Shaparak با نام [مِهر خفته] اثر «ماهلین کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,104 بازدید, 32 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مِهر خفته] اثر «ماهلین کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع (:Shaparak
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
Negar_۲۰۲۳۰۷۲۵_۱۳۳۱۳۳.png
نام رمان:مِهر خفته
لینک تاپیک نقد کاربران
نویسنده: ملیکا علی عابدی
ژانر: عاشقانه، تراژدی
عضو گپ نظارت: S.O.W(1)
خلاصه: آری! من می‌جنگم برای تو، تویی که ناخواسته قشنگ‌ترین بهانه زندگی من شدی. خودت هیچ‌وقت باور نکردی اما من از صمیم قلب دوستت دارم رفیق نیمه‌راه! من پایه عهد‌هایم هستم. اندکی صبر کن! شاید پایان این داستان سراب نبود.
 
آخرین ویرایش:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,210
مدال‌ها
10
1687776450037.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
مقدمه:
اجازه بده دوباره سر بر روی پاهایت بگذارم. برایم لالایی بخوان از همان لالایی‌هایی که مرا غرق در دنیایی دگر می‌کند. دوباره مرا در آغوش بگیر! بگذار عشق ما همه‌جا زبان‌زد شود. دوباره مرا آرامش جان بخوان تا مرهمی شوم بر جانت اما، گویا همه دم از رفتن‌ات می‌زنند... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
به درب کمد چشم دوختم. در دلم ندایی می‌گفت باید همه چیز مشخص شود اما، از قدیم گفته‌اند، هرچه کم‌تر بدانی بهتر است. صدای درب خانه، ندا از رفتن پدر می‌داد. چون اطمینانی نداشتم از جای‌ام بلند شدم و دوباره کل خانه را گشتم. درست متوجه شدم، او رفت. به سمت آشپزخانه رفتم و قهوه ساز را روشن کردم. همان‌طور که منتظر بودم تا فنجان قهوه‌ام پر شود دوباره صدایش در گوشم پیچید.
(گذشته)
- دختر تو نمی‌خوای دست از قهوه خوردن برداری؟ نمی‌گم بده‌ ها! نه! ولی زیادش ضرر داره. من این‌قدر دوست دارم که حواسم بهت باشه و بدونم داری چی‌کار می‌کنی.
(حال)
آرام قطره اشک‌ام را پاک کردم. حال به تو ثابت شد چه‌کسی بیشتر دوست دارد؟ من تو را یا تو مرا؟
فنجان قهوه‌ام را برداشتم و به سمت کمد قهوه‌ای رنگ حرکت کردم. فنجان را بر روی عسلی تخت گذاشتم و رو‌به‌روی کمد ایستادم. چند تقه به کمد زدم.
درست از زمانی که رفتی باز کردن که هیچ لمس کردن درب این کمدهم ممنوع شد!
پدر همیشه کلید این کمد را زیر موکت قایم می‌کرد هر از گاهی دربِ آن‌را باز می‌کرد اما من اجازه دیدن داخل این کمد را نداشتم. موکت را بالا زدم و کلید را دیدم. لحظه‌ای درنگ کردم، نکند از اعتماد پدر سوء استفاده کنم؟ ولی من دگر دختر بچه نیستم! حال بیست سال دارم و وقت آن رسیده که شریک راز‌های پدر شوم.
کلید را برداشتم و آرام در کمد چرخاندم، درب آن با صدای دل‌خراشی باز شد. به داخل کمد نگاه کردم، چند پوشه و گاوصندوق پدر. همین؟ پدر مرا از دیدن این‌ها محروم ساخته بود؟
پوشهٔ صورتی رنگ را بیرون کشیدم، آن‌را باز کردم و جز چند قطعه عکس چیز دگری در آن نبود. بر لبه‌ی تخت نشستم و کمی از قهوه‌ام را خوردم و با دقّت به عکس‌ها نگاه می‌کردم. من، پدر و مادر. لبخندی زدم.
« این‌جا تولد سه سال‌گیم بود. آخی اون‌ روز دایی پرویز اومد کمک مامان تا خونه رو تزئین کنه.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
عکس را داخل پوشه گذاشتم و به عکس بعد نگاه کردم. حس درد و غم آن را با تمام وجود درک کردم.
« این‌جا کلاس پنجم بودم. روز پدر بود و من و مامان کیک و کادو آماده کرده بودیم تا بابا از سرکار برگرده و جشن بگیریم. هرچی منتظر موندیم خبری نشد تا یکی از دوستاش زنگ زد و گفت بابا تیر خورده‌.»
آهی کشیدم. هر شغلی سختی‌های خودش را دارد اما، در نظر من شغل پدر برای خودش لذّت بخش و برای دیگران سخت است، زیرا پلیس بودن خطراتی دارد که بدترین آن مرگ است.
از دیدن عکس‌ها، دلم هوای آن روز‌ها را کرد و حس تلخ غم و اندوه دوباره در دلم خانه کرد. آرام اشک‌هایم را پاک کردم و به سختی جرعه‌ای از قهوه‌ام را نوشیدم.
پوشه صورتی را سر جایش گذاشتم و به بقیه پوشه‌ها نگاهی انداختم. درون آن‌ها مدارک پدر بود. وسایل را مرتب سرجای‌شان گذاشتم و آرام درب کمد را بستم. موکت را بالا زدم و کلید را سرجایش گذاشتم. فنجان قهوه‌ام را برداشتم و به سمت درب اتاق حرکت کردم نگاهی گذرا به کمد انداخت و متوجه شدم پاکتی در کنار کمد گیر کرده؛ نگاهی به ساعت انداختم؛ حوالی هشت شب بود.
با حس این‌که پدر کلید در درب خانه چرخاند سریع فنجان قهوه را بر روی زمین گذاشتم و کلید را برداشتم درب کمد را باز کردم پاکت را آرام زیر لباس‌ام مخفی کردم. همه‌ چیز را به حالت اوّل برگرداندم و چراغ را خاموش کردم و به سمت اتاق خودم رفتم. نامه را زیر پتوی زرشکیِ تخت، مخفی کردم و از اتاقم بیرون زدم.
- سلام بابا جون، خسته نباشی!
پدر دستانش را برای به آغوش گرفتن من باز کرد. به سمت آغوشش پرواز کردم، چشمانم را بستم و عطر تنش را وارد ریه‌هایم کردم.
(گذشته)
باز هم یاد تو افتادم هر وقت بغلم می‌کردی می‌گفتم:
-آی، آروم، چه‌خبره آخه!
تو می‌گفتی:
- می‌ترسم یه روزی از دستت بدم و حسرت این بغل‌ها رو بخورم.
من با صدای بلند می‌خندیدم و آروم دیوانه‌ای نثارت می‌کردم.
(حال)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- خوبی بابا؟
پدر آروم مرا از خود جدا کرد و قطره اشک را از صورتم پاک کرد.
- بازم یادش افتادی؟
سری تکان دادم. حال او هم مانند من داغون بود. به خودم قول داده بودم با تمام وجود مراقب پدر باشم.
- بیخیال بابا، شام بخوریم؟
پدر تلخندی زد و حرفم را تأیید کرد. به سمت آشپزخانه رفتم تا غذای باقیمانده از ظهر را گرم کنم. باز هم تو!
(گذشته)
- مواظب باش خودت رو نسوزونی!
با لجبازی پاسخ دادم:
- بلدم باید چی‌کار کنم!
و همان لحظه دستم محکم به قابلمه برخورد کرد.
- هین!
با عجله به سمتم آمد:
- گفتم مواظب باش.
با حس سوزش دست‌ام از دنیای خیال بیرون آمدم.
(حال)
پدر وارد آشپزخانه شد.
- نمی‌دونم کی قراره تموم کنی، الان پنج سالی میشه رفته ولی تو... .
وسط حرفش پریدم.
- بابا من تموم سعیم رو می‌کنم فراموشش کنم اما... .
با صدایی تقریباً محکم گفت:
- اما چی؟ اون تو رو نخواست چرا هنوز بهش فکر می‌کنی؟
سعی داشتم بغض‌ام را مخفی کنم.
- چشم، دیگه بهش فکر نمی‌کنم!
غذا را در بشقاب کشیدم و رو‌به‌روی پدر نشستم. سعی کردم خودم را خوب جلوه دهم.
- محنا من ظرف‌ها رو می‌شورم تو استراحت کن!
باشه‌ای گفتم و به سمت اتاقم حرکت کردم. درب اتاق را بستم و مثل همیشه اشک‌هایم جاری شدن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
تلفن‌ همراه‌ام را روشن کردم و در پوشهٔ مخفی‌ آن عکس‌ات را پیدا کردم.
دستی بر روی قیافه جذاب‌ات کشیدم.
« قرارمون این بود؟ قرار بود این‌جوری بری؟ بهت نگفته بودم تو همه‌ی وجود منی؟ بهت نگفته بودم قلب من به بودن تو خوشه؟ دمت گرم رفیق! هنوز من باور نمی‌کنم که رفتی. هنوز باورم نمی‌شه بعد پنج سال!»
آرام از جای خویش بلند شدم و به سمت تخت صورتی رنگ‌ام رفتم. پتو را بلند کردم و نامه را در دست گرفتم به اطراف‌ام نگاه کردم با نور کم چراغ خواب توانسته بودم نامه را پیدا کنم ولی حال به نور بیشتری احتیاج داشتم از طرفی هم می‌ترسیدم پدر داخل اتاق شود و نامه را ببیند، پس به سمت تراس حرکت کردم؛ درب را آرام بستم و به روی صندلی چوبی نشستم. خوبی تراس اتاق‌ام، این بود که سعی کرده بودم آنرا با استفاده از گل‌های مختلف، مکانی دنج برای مطالعه کنم. پاکت را باز کردم. استرس شدیدی در عمق وجودم پیچید. به نوشته‌ها نگاه کردم. دست خط خودش بود، گویی دوباره گردش خون در رگ‌هایم متوقف شد. آرام زمزمه کردم:
- لعنتی چه‌قدر دلم برات تنگ شده!
شروع به خواندن کردم با هر کلمه‌ی نامه، تیری محکم در قلب من فرو می‌رفت.
« می‌دونی چه‌قدر دوستت دارم! می‌دونی که هیچ‌وقت تنهات نمی‌زارم ولی آدم‌ها نمی‌تونن برای همیشه بمونن، محنا! من خیلی دوست داشتم همیشه کنارت باشم، همیشه بغلت کنم ولی باید برم. قول می‌دم. قولِ قول که زود برگردم آخه ما دوتا رگ‌هامون بهم پیوند خورده. در عوضش قول بده بهم، مواظب خودت باشی! آخه من از تو فقط یکی دارم!»
سرم را بالا گرفتم، خسته از این حجم غم و اندوه، صدایم به لرزش افتاده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
« بی‌معرفت، قولت رو هم دیدم. پایبندی به قولت رو هم مشاهده کردم! مطمئنم فرد جدیدی کنارته، مطمئنم الان این‌قدر غرق توی شادی هستی که یادتم نیست یه روزی این نامه رو برای من گذاشتی!»
نامه را بر روی صندلی گذاشتم و به سمت اتاق‌ام حرکت کردم. خودم را با شتاب به روی تخت پرتاب کردم. دوباره به عکس‌اش که پس‌زمینه موبایلم بود نگاه کردم. اشک‌هایم را کنار زدم.
« یادتم نباشه یه روزی خانوادت رو به محنا ترجیح دادی!»
به روی تخت دراز کشیدم و تلفن همراهم را در آغوش گرفتم.
« تو که نیستی من خاطراتت رو بغل می‌کنم ماه قشنگم!»
بوسه‌ای بر تصویرش زدم و چشم‌هایم را بستم. با حس سرمای شدید، چشم باز کردم به اطرافم نگاه کردم فقط متوجه شدم سوز، از طرف درب تراس می‌آید. بلند شدم و درب را قفل کردم. بر روی تخت خوابیدم و پتو را روی خودم کشیدم.‌ چشمانم را بستم و با حس بوی عطر تنش به خواب رفتم.
****
«مرتضی»
با صدای فریاد از خواب بیدار شدم. چشم چرخاندم و یادم به محنا افتاد سریع خودم را به اتاقش رساندم. چراغ را روشن کردم و محنا سر جایش نشسته بود و همانند ابر بهار گریه می‌کرد.
- محنا بابا خوبی؟
در آغوشش گرفتم‌.
با صدایی لرزان گفت:
- بابا... بابایی، من دلم براش تنگ شده. ب... بابا جونم، خوا... خواهش می‌کنم... .
- آروم باش بابا.
بلند شدم و سریع از آشپزخانه لیوان آبی برایش آوردم.
- بخور بابا جون. نگران نباش خواب دیدی!
به ساعت نگاه کردم، نزدیکِ چهار صبح بود. محنا دراز کشید و من با حس این‌که، دیگر خواب بر من حرام است به سمت تراس اتاق محنا رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
دخترک من چه گناهی کرده است که این‌گونه تاوان پس می‌دهد! دخترکی که حال باید در حالِ خوشگذارانی با رفیق‌هایش باشد. نباید این‌گونه خود را ببازد و غرق در تو کند.
دستم را بر لبهٔ تراس گذاشتم و نفسی عمیق کشیدم. از پنجره داخل اتاق را دید زدم و بعد از این‌که مطمئن شدم محنا حواسش نیست دست در جیب کردم و سیگاری بیرون کشیدم.
با پوزخند نگاهش کردم. فندک را از جیب پیراهن سورمه‌ای رنگ‌ام بیرون کشیدم و سیگار را روشن کردم. پوک عمیقی به سیگار زدم. بیشتر از همیشه نگران بودم، نگران تک دختری که فقط جسمش برایم مانده و باید از آن محافظت می‌کردم.
سیگار را خاموش کردم و به سمت اتاق حرکت کردم. چشمم به نامه‌ای افتاد که بر روی صندلی قرار داشت؛ شباهت زیادی به آن نامه‌ای که تو به من دادی داشت. سریع به سمت نامه حرکت کردم و آن‌را گشودم و با دیدن اولین سطرش، متوجه حال خراب محنا شدم. نامه را برداشتم و بالای سر محنا قرار گرفتم دستی بر موهای مشکی‌اش کشیدم.
- الان وقتش نبود دختر بابا!

«محنا»
بوی سیگار مرا از حال بد پدر آگاه کرد. دیگر طاقت نداشت، من باید مرهمی باشم بر درد‌هایش نه دردی کنار بقیه! چشم‌هایم را بستم و به خود قول دادم تا فراموشت کنم، حداقل کاری که می‌توانستم حتی به ظاهر انجام دهم، همین بود.
با حس باز شدن درب تراس خودم را بیشتر به خواب زدم. ناگهان دستی، موهایم را نوازش کرد.
- الان وقتش نبود دختر بابا!
با یادآوری نامه‌ی داخل تراس، چشم‌هایم را گشودم. سر جایم نشستم. سرم را بالا گرفتم و پدر را نگاه کردم.
- کی وقتشه پس؟ بابا مگه من آدم نیستم؟
پدر تلخندی زد.
- محنا جان! اون چیزایی که الان به فکر تو می‌رسه رو من انجام دادم تأثیری نداشت، پنج سال از عمرم هدر رفت، به تو اجازه همچین کاری رو نمی‌دم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
چه می‌گفت؟ چه دلیلی داشت پشتوانه زندگی‌ام، مرا از فهمیدن حقیقت منع کند!
- ولی بابا جون این حقِ... .
پدر نفسی عمیق کشید.
- آره این حق توئه که حقیقت رو بدونی، ولی سیران به نفعته هیچی ندونی، حداقل در آرامشی.
تلخندی از بی‌چارگی زدم. به قاب عکس روبه‌رویم نگاه کردم. پدر هیچ می‌دانست، دلباخته‌ات را از دیدنت محروم می‌سازد؟
- بابا من باید بدونم، اون به من قول داده بود.
پدر کلافه به سمت درب اتاقم حرکت کرد.
- باشه برو پیداش کن ازش سوال کن!
به سمت‌ام برگشت و با صدایی که سرشار از خشم بود، گفت:
- ولی محنا یادت نره، هر خری می‌تونه قول بده پای قولش وایسادن مهمه! این اعتمادی که یه‌بار از بین رفته رو نزار دوباره از بین بره!
چه می‌گفت؟ مگر می‌شود مهر تو از دل من برود جان جانان، خوب خوبان، ماه تابان من!
- می‌دونی محنا، ما یه راز بزرگ داریم!
با خنده به سمت آغوشت پرواز کردم.
- اوه! چه رازی مثلاً؟
دست‌ات را محکم دور کمرم انداختی و با دست دیگرت، موهایم را نوازش کردی.
- ما قلب‌هامون به هم گره خورده!
سرم را درون سی*ن*ه‌ات، گذاشتم و با صدای دلبرانه‌ای گفتم:
- خیلی دوستت دارم.
خندیدی و باز من محو صدای خنده‌هایت شدم.
- قلب‌هامون به هم گره خورده؟ پیوند زده شده! کدوم پیوندی به تو اجازه رفتن داد؟!
سرم را درونِ بالش فرو کردم و دوباره به یاد روز‌های خوب‌مان هق‌هق کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین