به درب کمد چشم دوختم. در دلم ندایی میگفت باید همه چیز مشخص شود اما، از قدیم گفتهاند، هرچه کمتر بدانی بهتر است. صدای درب خانه، ندا از رفتن پدر میداد. چون اطمینانی نداشتم از جایام بلند شدم و دوباره کل خانه را گشتم. درست متوجه شدم، او رفت. به سمت آشپزخانه رفتم و قهوه ساز را روشن کردم. همانطور که منتظر بودم تا فنجان قهوهام پر شود دوباره صدایش در گوشم پیچید.
(گذشته)
- دختر تو نمیخوای دست از قهوه خوردن برداری؟ نمیگم بده ها! نه! ولی زیادش ضرر داره. من اینقدر دوست دارم که حواسم بهت باشه و بدونم داری چیکار میکنی.
(حال)
آرام قطره اشکام را پاک کردم. حال به تو ثابت شد چهکسی بیشتر دوست دارد؟ من تو را یا تو مرا؟
فنجان قهوهام را برداشتم و به سمت کمد قهوهای رنگ حرکت کردم. فنجان را بر روی عسلی تخت گذاشتم و روبهروی کمد ایستادم. چند تقه به کمد زدم.
درست از زمانی که رفتی باز کردن که هیچ لمس کردن درب این کمدهم ممنوع شد!
پدر همیشه کلید این کمد را زیر موکت قایم میکرد هر از گاهی دربِ آنرا باز میکرد اما من اجازه دیدن داخل این کمد را نداشتم. موکت را بالا زدم و کلید را دیدم. لحظهای درنگ کردم، نکند از اعتماد پدر سوء استفاده کنم؟ ولی من دگر دختر بچه نیستم! حال بیست سال دارم و وقت آن رسیده که شریک رازهای پدر شوم.
کلید را برداشتم و آرام در کمد چرخاندم، درب آن با صدای دلخراشی باز شد. به داخل کمد نگاه کردم، چند پوشه و گاوصندوق پدر. همین؟ پدر مرا از دیدن اینها محروم ساخته بود؟
پوشهٔ صورتی رنگ را بیرون کشیدم، آنرا باز کردم و جز چند قطعه عکس چیز دگری در آن نبود. بر لبهی تخت نشستم و کمی از قهوهام را خوردم و با دقّت به عکسها نگاه میکردم. من، پدر و مادر. لبخندی زدم.
« اینجا تولد سه سالگیم بود. آخی اون روز دایی پرویز اومد کمک مامان تا خونه رو تزئین کنه.»