جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [مِهر خفته] اثر «ماهلین کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط (:Shaparak با نام [مِهر خفته] اثر «ماهلین کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,097 بازدید, 32 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مِهر خفته] اثر «ماهلین کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع (:Shaparak
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
تند تند پلک می‌زدم تا مبادا اشک‌هایم جاری شوند، به صورت پر چین و چروک پدر چشم دوختم. حق داشت این چنین بگویید، پنج سال زمان کمی نیست اما چه کنم دل است دگر عقل ندارد.
- بابا جون، حرف شما درسته اما خب نگاه کنید... .
سرش را تکان داد.
- محنا اومدی و نسازی بابا! می‌دونی من برام مأموریت پیش اومده می‌خوای از این فرصت سوء استفاده کنی!
سعی می‌کردم برق خوشحالی درون چشمانم را پنهان کنم. چه فرصتی از این بهتر! با صدایی که بیانگر ناراحت شدنم بود صحبت کردم.
- مأموریت؟ من روحمم خبر نداشت بابا! پدر من شما توی این چندسال هم برای من پدر بودی هم مادر. محنا نمی‌تونست دیگه کمر صاف کنه اما با وجود شما دوباره بلند شد، پر قدرت‌تر به سمت اهدافش حرکت کرد. اما بابا جانم بذار برم دنبالش، بذار ببینم برای چی یه‌هویی بی‌خیال من و دنیای بچه‌گونه من شد و رفت. قول میدم سوالام که تموم شد برای همیشه فراموشش کنم!
دستی به موهایش کشید گویا تک‌تک کلماتم گران برایش تمام شده بود، حق داشت پدر بود و نگران، باور دارم کارم درست نیست این نتیجه‌ی این همه سال زحمت و تلاش نیست اما تکلیف دلم چه می‌شود؟ او چگونه آرام بگیرد؟
- باشه قبول! برو ولی من و بی‌خبر نذار.
به سمتش پرواز کردم و بوسه‌ای نرم بر روی پیشانیش کاشتم. لقمه‌ای به سمتم گرفت، ازش گرفتم. از جای خویش بلند شد و به سمت درب خروجی رفت. نکند ترس از این دارد که من از او دور شوم! مگر می‌شود آدم پاره تن خود را فراموش کند؟
(گذشته)
- دختر دهنت رو ببند و غذا بخور خواهشاً!
بلند بلند خندیدم.
- خودت یادم دادی خب!
با کلافگی پاسخ داد.
- من بی‌جا بکنم همچین چیزایی رو یادت بدم!
لقمه‌ای دیگر گرفتم و به آن حمله کردم.
- باشه بابا رعایت میکنم.
 
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
با نگاهی تحسین آمیز سری تکان دادی.
- محنا می‌دونستی که تو پاره تن منی؟ یا شایدم همه‌ی وجود منی؟
(حال)
و تو ثابت کردی آدم می‌تواند پاره تن خود را فراموش کند.
- دیگه سفارش نکنم بابا جون حتماً با سوگل برو و در خونه رو هم قفل کن و مواظب خودت باش. منم بی‌خبر نذار لطفاً!
با صدایی تقریباً بلند چشمی گفتم، میز صبحانه را جمع کردم و به طرف تلفن همراهم رفتم. با این‌که دل‌خوشی از سوگل نداشتم باید به حرف پدر گوش می‌کردم.
با دیدن صفحه تلفن برق از سر خویش بلند شد.
- یا فاطمه الزهرا! ۲۳۴ تماس از سوگل! ۳۹ پیام! چه خبره!
شروع به خواندن پیام‌ها کردم، بیشترش عذرخواهی بود و در آخر امروز ساعت ده و نیم صبح سوگل برای همیشه می‌رود. به ساعت نگاه کردم یک ساعت بیشتر فرصت نداشتم باید هرچه زودتر خودم را به فرودگاه می‌رساندم.
با دو به سمت اتاقم رفتم و اولین مانتو و شلوارم را تن زدم سوییچ ماشین را برداشتم و به قول پدر تمام درهای خانه را قفل کردم.
استارت زدم و با تمام توان گاز می‌دادم، و بلاخره پس از نیم ساعت رانندگی به فرودگاه امام رسیدم، از میان جمعیت مردم به سرعت می‌گذشت و نگاهم به سوگل افتاد. چه خوش موقع رسیده بودم.
- سوگل!
با تعجب به سمت من برگشت.
- محنا؟ فکر نمی‌کردم بیای
محکم در آغوشش گرفتم. اشک‌هایم امانم را بریده بود.
- بی‌معرفت، من الان بدون تو چی‌کار کنم! مگه نمی‌گفتی همیشه کنارمی، پس چرا داری می‌ری؟
مرا از خودش جدا کرد.
- خرس گنده، اشکات رو پاک‌کن! بعدشم این‌جوری که مشخصه شاید رفتم و زود برگشتم.
- اصلاً برای چی میری؟
تلخندی نثارم کرد.
- محنا؟
به چشمان معصومش نگاه کردم.
- جون محنا.
قطره‌ اشکی که از چشمش سرازیر شد را سریع کنار زد.
- حلالم می‌کنی؟
با اخم نگاهش کردم.
- مگه قراره بری بمیری،نهایتش شش ماه دیگه بر می‌گردی!
این بار تن صدایش را بالاتر برد.
- محنـا؟!
به زمین نگاه کردم.
- آخه من جز خوبی چیزی از تو ندیدم، پس حلالت می‌کنم.
محکم در آغوشم گرفت.
- حیف بودی محنا! این تقدیر لایق تو نبود، یا بهتر بگم لایق عشق شما دوتا نبود.
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12

نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین