- Apr
- 1,123
- 2,907
- مدالها
- 4
تند تند پلک میزدم تا مبادا اشکهایم جاری شوند، به صورت پر چین و چروک پدر چشم دوختم. حق داشت این چنین بگویید، پنج سال زمان کمی نیست اما چه کنم دل است دگر عقل ندارد.
- بابا جون، حرف شما درسته اما خب نگاه کنید... .
سرش را تکان داد.
- محنا اومدی و نسازی بابا! میدونی من برام مأموریت پیش اومده میخوای از این فرصت سوء استفاده کنی!
سعی میکردم برق خوشحالی درون چشمانم را پنهان کنم. چه فرصتی از این بهتر! با صدایی که بیانگر ناراحت شدنم بود صحبت کردم.
- مأموریت؟ من روحمم خبر نداشت بابا! پدر من شما توی این چندسال هم برای من پدر بودی هم مادر. محنا نمیتونست دیگه کمر صاف کنه اما با وجود شما دوباره بلند شد، پر قدرتتر به سمت اهدافش حرکت کرد. اما بابا جانم بذار برم دنبالش، بذار ببینم برای چی یههویی بیخیال من و دنیای بچهگونه من شد و رفت. قول میدم سوالام که تموم شد برای همیشه فراموشش کنم!
دستی به موهایش کشید گویا تکتک کلماتم گران برایش تمام شده بود، حق داشت پدر بود و نگران، باور دارم کارم درست نیست این نتیجهی این همه سال زحمت و تلاش نیست اما تکلیف دلم چه میشود؟ او چگونه آرام بگیرد؟
- باشه قبول! برو ولی من و بیخبر نذار.
به سمتش پرواز کردم و بوسهای نرم بر روی پیشانیش کاشتم. لقمهای به سمتم گرفت، ازش گرفتم. از جای خویش بلند شد و به سمت درب خروجی رفت. نکند ترس از این دارد که من از او دور شوم! مگر میشود آدم پاره تن خود را فراموش کند؟
(گذشته)
- دختر دهنت رو ببند و غذا بخور خواهشاً!
بلند بلند خندیدم.
- خودت یادم دادی خب!
با کلافگی پاسخ داد.
- من بیجا بکنم همچین چیزایی رو یادت بدم!
لقمهای دیگر گرفتم و به آن حمله کردم.
- باشه بابا رعایت میکنم.
- بابا جون، حرف شما درسته اما خب نگاه کنید... .
سرش را تکان داد.
- محنا اومدی و نسازی بابا! میدونی من برام مأموریت پیش اومده میخوای از این فرصت سوء استفاده کنی!
سعی میکردم برق خوشحالی درون چشمانم را پنهان کنم. چه فرصتی از این بهتر! با صدایی که بیانگر ناراحت شدنم بود صحبت کردم.
- مأموریت؟ من روحمم خبر نداشت بابا! پدر من شما توی این چندسال هم برای من پدر بودی هم مادر. محنا نمیتونست دیگه کمر صاف کنه اما با وجود شما دوباره بلند شد، پر قدرتتر به سمت اهدافش حرکت کرد. اما بابا جانم بذار برم دنبالش، بذار ببینم برای چی یههویی بیخیال من و دنیای بچهگونه من شد و رفت. قول میدم سوالام که تموم شد برای همیشه فراموشش کنم!
دستی به موهایش کشید گویا تکتک کلماتم گران برایش تمام شده بود، حق داشت پدر بود و نگران، باور دارم کارم درست نیست این نتیجهی این همه سال زحمت و تلاش نیست اما تکلیف دلم چه میشود؟ او چگونه آرام بگیرد؟
- باشه قبول! برو ولی من و بیخبر نذار.
به سمتش پرواز کردم و بوسهای نرم بر روی پیشانیش کاشتم. لقمهای به سمتم گرفت، ازش گرفتم. از جای خویش بلند شد و به سمت درب خروجی رفت. نکند ترس از این دارد که من از او دور شوم! مگر میشود آدم پاره تن خود را فراموش کند؟
(گذشته)
- دختر دهنت رو ببند و غذا بخور خواهشاً!
بلند بلند خندیدم.
- خودت یادم دادی خب!
با کلافگی پاسخ داد.
- من بیجا بکنم همچین چیزایی رو یادت بدم!
لقمهای دیگر گرفتم و به آن حمله کردم.
- باشه بابا رعایت میکنم.