- Apr
- 1,123
- 2,907
- مدالها
- 4
اگر بودی مرا در آغوش گرمات میگرفتی و با مهربانی کنار گوشم صدای آرامبخشات پخش میشد.
- محنا! این برای بار آخره بهت هشدا میدم، حیف این اشکاس برای یه موضوع چرت و بیخود پایین بیاد!
کسی که یک عمر دم از پشتوانه زندگیام میزد مراقب بود تا قطره اشکی ناحق از چشم من پایین نیاید حال خودش باعث حال خراب من شده!
من حتی در مخیلاتام هم نمیگنجید که کسی مثل تو را در زندگیام داشته باشم، کسی که با وجود او بینیاز بودم از هر وجودی، سخت است کسی خود را پشتوانه زندگیات کند و در یک چشم بهم زدن جای خالی کند!
میگفتند همه اینگونهاند، اما تو که همه نبودی!
تو مرهم زخمهایم بودی، دوای دردهایم بودی، رفیق بیکلکم بودی!
گویا تقدیر به وجود تو کنار من حسودی کرده، گویا حرصاش گرفته از اینکه من کسی مانند تو را دارم! لعنت به این روزگار!
با صدای زنگ تلفن همراهم از دنیای خواب چشم گشودم به تلفن نگاه کردم، مزاحم همیشگی سوگل! دگر به رفتارهای اوهم عادت کردهام.
- نمیتونی آدم باشی؟
صدای خندهاش در تلفن پیچید، تنها کسی که در روزهای نبود تو سعی داشت مرا بهتر کند سوگل بود.
- مُحی چهقدر میخوابی تو!
- تو زنگ زدی من رو مسخره کنی؟ آره دیگه کارت همینه! منه خنگ فکر کردم کار واجب داری جواب دادم!
- اوی، قطع نکنیا! کارت دارم بابا!
لبخند بر روی لبم نمایان شد.
- بفرما مزاحم جان!
- خیر سرم میخواستم بهت بگم خبر مرگت بیا امشب بریم مهمونی!
کلافه دستی به پیشانیام کشیدم.
- تو که میدونی بابای من مخالفه مهمونی و ایناس پس چرا به من میگی!؟
- وای محنا بزرگ شو یکم، بابا مهمونی یوسفِ، پسر خالمه آدم خوبیه اتفاقی نمیافته.
- محنا! این برای بار آخره بهت هشدا میدم، حیف این اشکاس برای یه موضوع چرت و بیخود پایین بیاد!
کسی که یک عمر دم از پشتوانه زندگیام میزد مراقب بود تا قطره اشکی ناحق از چشم من پایین نیاید حال خودش باعث حال خراب من شده!
من حتی در مخیلاتام هم نمیگنجید که کسی مثل تو را در زندگیام داشته باشم، کسی که با وجود او بینیاز بودم از هر وجودی، سخت است کسی خود را پشتوانه زندگیات کند و در یک چشم بهم زدن جای خالی کند!
میگفتند همه اینگونهاند، اما تو که همه نبودی!
تو مرهم زخمهایم بودی، دوای دردهایم بودی، رفیق بیکلکم بودی!
گویا تقدیر به وجود تو کنار من حسودی کرده، گویا حرصاش گرفته از اینکه من کسی مانند تو را دارم! لعنت به این روزگار!
با صدای زنگ تلفن همراهم از دنیای خواب چشم گشودم به تلفن نگاه کردم، مزاحم همیشگی سوگل! دگر به رفتارهای اوهم عادت کردهام.
- نمیتونی آدم باشی؟
صدای خندهاش در تلفن پیچید، تنها کسی که در روزهای نبود تو سعی داشت مرا بهتر کند سوگل بود.
- مُحی چهقدر میخوابی تو!
- تو زنگ زدی من رو مسخره کنی؟ آره دیگه کارت همینه! منه خنگ فکر کردم کار واجب داری جواب دادم!
- اوی، قطع نکنیا! کارت دارم بابا!
لبخند بر روی لبم نمایان شد.
- بفرما مزاحم جان!
- خیر سرم میخواستم بهت بگم خبر مرگت بیا امشب بریم مهمونی!
کلافه دستی به پیشانیام کشیدم.
- تو که میدونی بابای من مخالفه مهمونی و ایناس پس چرا به من میگی!؟
- وای محنا بزرگ شو یکم، بابا مهمونی یوسفِ، پسر خالمه آدم خوبیه اتفاقی نمیافته.
آخرین ویرایش: