جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [مِهر خفته] اثر «ماهلین کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط (:Shaparak با نام [مِهر خفته] اثر «ماهلین کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,097 بازدید, 32 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مِهر خفته] اثر «ماهلین کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع (:Shaparak
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
اگر بودی مرا در آغوش گرم‌ات می‌گرفتی و با مهربانی کنار گوشم صدای آرام‌بخش‌ات پخش می‌شد.
- محنا! این برای بار آخره بهت هشدا میدم، حیف این اشکاس برای یه موضوع چرت و بی‌خود پایین بیاد!
کسی که یک عمر دم از پشتوانه زندگی‌ام می‌زد مراقب بود تا قطره اشکی ناحق از چشم من پایین نیاید حال خودش باعث حال خراب من شده!
من حتی در مخیلات‌ام هم نمی‌گنجید که کسی مثل تو را در زندگی‌ام داشته باشم، کسی که با وجود او بی‌نیاز بودم از هر وجودی، سخت است کسی خود را پشتوانه زندگی‌ات کند و در یک چشم بهم زدن جای خالی کند!
می‌گفتند همه این‌گونه‌اند، اما تو که همه نبودی!
تو مرهم زخم‌هایم بودی، دوای درد‌هایم بودی، رفیق بی‌کلکم بودی!
گویا تقدیر به وجود تو کنار من حسودی کرده، گویا حرص‌اش گرفته از این‌که من کسی مانند تو را دارم! لعنت به این روزگار!
با صدای زنگ تلفن هم‌راهم از دنیای خواب چشم گشودم به تلفن نگاه کردم، مزاحم همیشگی سوگل! دگر به رفتارهای اوهم عادت کرده‌ام.
- نمی‌تونی آدم باشی؟
صدای خنده‌اش در تلفن پی‌چید، تنها کسی که در روزهای نبود تو سعی داشت مرا بهتر کند سوگل بود‌.
- مُحی چه‌قدر می‌خوابی تو!
- تو زنگ زدی من رو مسخره کنی؟ آره دیگه کارت همینه! منه خنگ فکر کردم کار واجب داری جواب دادم!
- اوی، قطع نکنیا! کارت دارم بابا!
لبخند بر روی لبم نمایان شد.
- بفرما مزاحم جان!
- خیر سرم می‌خواستم بهت بگم خبر مرگت بیا امشب بریم مهمونی!
کلافه دستی به پیشانی‌ام کشیدم.
- تو که می‌دونی بابای من مخالفه مهمونی و ایناس پس چرا به من میگی!؟
- وای محنا بزرگ شو یکم، بابا مهمونی یوسفِ، پسر خالمه آدم خوبیه اتفاقی نمی‌افته.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
باز هم مانند همیشه نمی‌توانم خودم را گول بزنم، دلتنگ مهمانی بودم. شاید احتیاج دارم حداقل برای چند ساعت‌ هم که شده فراموشت کنم.
دو دل جواب‌اش را دادم.
- آدرس رو بفرس ببینم چی میشه.
صدای ذوق کردن‌اش را شنیدم.
- الهی قربانت برم من که انقدر پایه‌ای؛ بیام دنبالت؟
از خدا خواسته گفتم:
- اهوم. هشت این‌جا باش.
باشه‌ای گفت و به تماس پایان داد. نگران بودم، دوست نداشتم از اعتماد پدر نسبت به خودم سوء استفاده کنم. با همان چهره پریشان که افشاگر خواب آلودگی‌ام بود به سمت کمدم رفتم، درست است اولین مهمانی‌ام است اما باید خانومانه بروم و خانومانه بازگردم.
از قسمت سیاه کمد کت و شلوار نقره‌ای رنگی را همراه با شال نقره‌ای و کفش‌های پاشنه‌دار مشکی انتخاب کردم. چشم‌هایم به آن طرف کمد که غرق در لباس‌های رنگ و وارنگ بود، افتاد. صدایت مانند آهنگی در سرم پلی شد.
- محنا این لباس صورتیِ خیلی بهت میاد ها!
در مقابل تو مانند همیشه بی‌اختیار می‌شدم‌.
- بده بپوشمش!
لباس را تن زدم و در مقابل چشمان پر ذوق تو ایستادم. با اشاره دستت چرخی زدم.
- خیلی بهت میاد پرنسس!
بوسه‌ای از راه دور برایت فرستادم.
درب کمد را بستم و نفسی عمیق کشیدم.
- خدایا کِی قراره تموم شه!
لباس‌ها را بر روی تخت گذاشتم و از اتاق بیرون زدم. چند مرتبه پدر را صدا کردم و دریغ از پاسخ!
به آشپزخانه رفتم و لیوان را لبریز از شیر کردم و بر پشت میز غذاخوری سفید رنگ نشستم.
پدر طبق عادت ساعت دو باز می‌گشت. به ساعت نگاه کردم حوالی هشت بود؛ زمان کافی داشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
اندکی از شیر را خوردم و لیوان را بر روی میز قرار دادم. از جای خود بلند شدم و به سمت اتاق پدر حرکت کردم. آروم کلید را از زیر موکت برداشتم و پشت سرم را نگاه کردم، همه چیز امن بود. درب کمد را باز کردم. دنبال نشانه بودم؛ نشانه‌ای از تو! باید بدانم دلیل همه‌ی رفتار‌هایت چه بوده است.
ناگهان کیف سامسونت پدر از بالای کمد بر روی زمین پخش شد. خم شدم تا وسایل آن‌را که حال هرکدام گوشه‌ای از اتاق بود را داخل کیف بگذارم.
- لعنت بهت الان وقت ریختن بود؟
با اکراه کاغذ‌ها را درون کیف گذاشتم چشمم به کاغذی افتاد. برداشتم و با دقت مشغول خواندن شدم، کاغذ گواهی از قولنامه‌ خانه‌ای می‌داد که برای دایی پرویز بود.
- بابا چرا باید کپی قولنامه خونه پرویز رو داشته باشه؟
وسایل بیرون افتاده از کیف را سریع در جای خودش قرار دارم و به آدرس درج شده بر قولنامه نگاه کردم.
- هوف اصفهانِ که!
ناامید بر لبه تخت نشستم. مغزم سعی داشت با مرور کردن صدایت، مرا مشتاق‌تر کند.
- محنا، دختر من هیچ‌وقت درکت نکردم!
با کنجکاوی دلیل آن‌را جویا شدم.
- مگه میشه! چرا اون‌وقت؟
بی‌خیالانه گفتی:
- تو اراده نداری دختر، یه کاری رو شروع می‌کنی و وسط راه ولش می‌کنی بعداً هی حسرت می‌خوری که چرا ادامه ندادم.
- اصلاً هم این‌طور نیست! اگه کاری رو صلاح بدونم حتماً انجام می‌دم.
- اگه این‌طوری پیش بریم تو هیچ کاری رو صلاح نمی‌دونی انجام بدی!
به تو ثابت خواهم کرد که محنای گذشته با رفتن تو درگذشت و اکنون محنای جدید، دختری است که هیچ‌گونه احساساتی در او جریان ندارد به گز کینه و غم!
آری من هیچ‌گاه تو را نخواهم بخشید، یقین دارم من هم ببخشم خدا از زجه‌ها و اشک‌های من نمی‌گذرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
از این‌جا تا اصفهان تقریباً پنج ساعت طول می‌کشه، نیم نگاهی به ساعت انداختم تازه ساعت هشت و نیم بود، می‌توانستم سریع برگردم. قولنامه را برداشتم و از اتاق خارج شدم به سمت تلفن رفتم شماره پدر را گرفتم، بعد از چند بوق صدای گرم پدر در گوشم پخش شد، ولی خودمانیم هیچ‌وقت صدای تو را فراموش نمی‌کنم.
- جانم جان جانان من!
- خوبی؟
با همان شادی پاسخ دادی:
- آره تو چطوری؟ محنا کارها خوب پیش میره؟
- آره.
- صدات انگار یه جوریه! چیزی شده؟
بغض کردم، یعنی خودت نمی‌دانی چه‌قدر دلتنگ‌ شده‌ام؟
- دلم برات تنگ شده!
خندیدی.
- دلِ دیگه نمی‌فهمه من زود برمی‌گردم! فقط یه قولی باید بهم بدی.
مشتاقانه پاسخ دادم.
- چی؟
حال صدای تو هم بعض‌آلود است.
- قول بده تا وقتی برگردم خوب به درسات رسیدگی کنی!
- محنا بابا جان؟
به خودم آمدم.
- سلام بابایی خسته نباشی!
صدایش لبریز از محبت بود.
- سلامت باشی جانم بابا؟
نمی‌دانستم باید چه‌گونه صحبت کنم.
- امم... چیزی بابا... یعنی!
پدر کلافه گفت:
- محنا بابا جان من سرم شلوغه ظهر صحبت کنیم؟
به میان حرفش پریدم.
 
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- نه نه بابا جان سوگل من رو برای شام دعوت کردن خونشون، منم گفتم زشته دست خالی برم زنگ زدم بهتون بگم من دارم میرم خرید و از اون‌طرف میرم خونه سوگل کمکش در جریان باشین.
- باشه بابا مواظب خودت باش شب هماهنگ کن خودم بیام دنبالت.
چشمی گفتم و تلفن را قطع کردم باید سریع حرکت می‌کردم تا بتوانم به همه‌ی برنامه‌هایم رسیدگی کنم.
به سمت اتاق رفتم و گوشی موبایل‌ام را با لباس‌هایی که می‌خواستم شب بپوشم هم‌راه با سوییچ ماشین و کیف‌ام برداشتم. سریع درب ورودی را قفل کردم و چون از آسانسور می‌ترسیدم به سمت پله‌ها رفتم.
- سلام خانم غلامی!
خدایا همان صبری را که موقع رفتن او به من دادی اکنون هم بده.
به سمت صدا برگشتم‌.
- سلام آقای سرحدی، صبحتون بخیر!
صبحتون بخیر را با طعنه گفتم.
از پله‌ها پایین آمد و دقیقاً کنارم قرار گرفت.
با آرامش رفتار می‌کرد و این‌کار مرا به شدت رنج می‌داد.
- ببخشید البته فضولیه ها ولی کجا صبح به این زودی؟
به اطرافم نگاه کردم و بعد از آن‌که مطمئن شدم تنها هستیم گفتم:
- هیچی دیدم خورشید هنوز در نیومده گفتم برم دنبالش شاید خوابش برده!
و سریع حرکت کردم. همسایه‌هم این‌قدر پرو؟
سوار پرایدم شدم و وسایلم را به غیر از کیف‌ام بر روی صندلی عقب گذاشتم. سرحدی با عصبانیت تمام از کنارم رد و سوار موتورش شد.
از پارکینگ خارج شدم و شماره سوگل را گرفتم.
- سوگلی چطوری؟
صدای پرهیجان‌اش در ماشین پخش شد.
- خوبم و البته خیلی مشتاقم برای امشب!
ریز خندیدم.
- زنگ زدم بهت بگم نمی‌خواد بیای دنبالم آدرس بده خودم میام.
کمی سکوت کرد.
- باعشه فقط زود بیاها من از هفت اون‌جام.
- سعیم رو می‌کنم ولی تا بیام حدود نه و اینا میشه. راستی به بابا گفتم شب شام خونه شما دعوتم و الان اومدم برات کادو بخرم.
 
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- خب می‌شنوم!
- چی رو؟
- محنا گفتم می‌شنوم!
کلافه گفتم:
- کر که نیستم شنیدم، گفتم چی رو می‌شنوی؟
با سماجت گفت:
- واقعاً من فکر کردم کری!
- سوگل باید شب به موقع برسم پیشت وگرنه تا عمر دارم باید غرغر‌های تو رو بشنوم، پس بزار برم به کارام برسم تا زود بیام ها!
- محنا زنگ می‌زنم به عمو مرتضی میگم دروغ گفتی‌ ها با من لجبازی نکن! چرا به بابات دروغ گفتی؟
- مطمئن باش اگه به تو مربوط می‌شد حتماً برات توضیح می‌دادم.
با صدای بوق ماشین به خودم آمدم. راننده سرش را از ماشین بیرون کرد.
- خانوم عرضه رانندگی نداری نشین پشت ماشین!
تلفن را از خودم دور کردم و با صدایی تقریباً عصبی گفتم:
- تو که عرضه داری حواست کجاست؟
پایم را روی پدال گاز گذاشتم و بی‌توجه به آن ماشین از کنارش رد شدم.
- سوگل دیدی که چی شد! مرتیکه روانی به من گفت بی عرضه، صبر کن حالیت می‌کنم. سوگل من شب می‌بینمت پس فعلاً!
سوگل دست‌پاچه میان حرف‌ام پرید.
- محنا تو نمی‌تونی چیزی رو از من مخفی کنی زود تند سریع بگو چی شده!
- ول کن دوست ندارم حال خوبت رو خراب کنم، وقتی دیدمت تعریف می‌کنم.
- ازش خبری شده؟
غمگین به خیابان رو‌به‌رو چشم دوختم. خبر؟ از که؟ از آن بی معرفت که اکنون یادی از من نمی‌کند! یا از آن‌که می‌گفت عشق او به من در سرتاسر جهان بی همتاست!
- محنا؟
به خودم آمدم.
 
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- سوگل می‌خوام پیداش کنم!
گویا زبان او هم بند آمده بود، شاید هم نمی‌دانست باید چه کند.
- نه محنا! نه!
- یعنی چی نه؟ سوگل من سَرَم پر از سوالاییِ که باید برای تک‌تکشون جواب پیدا کنم‌.
- تو تازه سرحال شدی، پدر من و بابات در اومد تا خوب شی! الان بی‌خیال همه چیز شدی و دوباره می‌خوای اون گذشته کوفتی رو تکرار کنی؟
- گذشته‌ای که وابسته به آیندمه!
- مرده‌شور اون آینده‌ای رو ببرن که وابسه به اون گذشته کذاییِ!
- سوگل من دارم میرم اصفهان در جریان باش.
- صبر کن بیا دنبالم منم میام!
- چی؟ بی‌خیال مسیرم دور میشه!
- همین که گفتم من دم در وایسادم تا بیای ها!
و چند بوق که بیانگر پایان تماس بود! رفیق روز‌های سخت‌ من‌هم اکنون می‌آید تا با کمک یکدیگر تو را پیدا کنیم.
حدود نیم ساعت طول کشید تا به خانه‌ی سوگل برسم.
شماره‌اش را گرفتم آهنگ پیشوازش در تلفن‌ام پخش شد.
«تو بری؛ بارون نمیاد دیگه
کاش بشه با اون روزا؛ بازم بشه دیدت
تو بری؛ قلبم می‌گیره! برگرد
ببین این دستامم؛ از دوریت یخ کرد
پرپرم نکن، آسون عاشقت شدم، آروم
دیگه نکن زندگیموُ؛ باز داغون
گیج و بی قرار می‌شم خاطراتت، رد می‌شن
ببین عاشق ترینم؛ از همیشه‌ام
تو بری؛ بارون نمیاد دیگه
کاش بشه با اون روزا؛ بازم بشه دیدت
تو بری؛ قلبم می‌گیره! برگرد
ببین این دستامم؛ از دوریت یخ کرد»
«محمد علیزاده- تو بری بارون»
- سویا بیا پایین.
سرم را تکیه بر صندلی ماشین دادم.
- محنا من چند مرتبه دیگه باید تکرار کنم تا تو آدم بشی؟
مظلوم نگاهت کردم.
- چِلا؟
- سوگل آدم مناسبی برای دوستی نیست!
 
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- ولی همین یه دوست برام مونده!
به سمتم آمدی و مرا محکم در آغوش گرمت گرفتی.
- پس من چی؟
- تو! من تک‌تک خنده‌های تو ر‌و به دنیا نمی‌دم.
- خب پس از الان من بهترین رفیقتم و تو سوگل رو فراموش می‌کنی!
با ذوق پاسخت را دادم جان جانان من:
- قبوله! تو بهترین رفیق من میشی و من آروم‌آروم دوستی با سوگل رو بهم می‌زنم!
صدای درب ماشین باعث شد از فکر بیرون بیام.
- سلام.
- سلام حاج خانوم جذاب!
سوگل چشم خیره‌ای بهم رفت و من با عجله ماشین را روشن کردم، با سرعت زیاد به سمت اصفهان حرکت می‌کردیم و تقریباً یک ساعت دیگر می‌رسیدیم. دل در دلم نبود نمی‌دانم شاید بزرگ‌ترین اشتباه زندگی‌ام را انجام دادم.
- سوگل؟
سوگل خیره به بیرون بود، یقین دارم او هم مانند من سردرگم است.
- زهر مار.
ریز خندیدم.
- اگه اون‌جا باشه چی؟
سوگل سریع صورتش را به سمت من چرخاند و این سرعت عمل باعث شد شال مشکی‌اش که با رنگ چشمانش ست است از سرش بی‌افتد. با صدای نزدیک به فریاد گفت:
- اگه اون‌جا باشه چی؟ محنا پی همه چیز رو به تنت بمال بعد راه بیفت!
- مالیدم!
- این ریلکس بودن تو بیشتر از هرچیزی روی مخ منه!
ریز خندیدم.
- الان بهش می‌گم بیاد پایین!
- هووف! فقط هووف!
پس از چهار ساعت رانندگی بالاخره به مقصد یعنی خانه پرویز رسیدیم.
 
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
از ماشین پیاده شدیم و کش و قوسی به بدن‌های خسته ولی مشتاق‌ خود دادیم.
- محنا؟
درب ماشین را بستم و همان‌طور که با چشم دنبال پلاک هفتاد می‌گشتم پاسخ دادم:
- هوم؟
- الان ممکنه حرف‌هایی بشنوی که برات تازگی داشته باشن، آماده‌ای دیگه؟
- آره.
با دست خونه‌ای که درب قهوه‌ای تیره رنگ داشت را نشان دادم.
- اون خونه است!
درب ماشین را قفل کردم و دست سوگل را با استرس گرفتم، قدم‌هایی که بر می‌داشتم به ظاهر قدم‌هایی محکم و استوار بودند اما فقط خود می‌توانستم لرزش پایم را از شدت استرس حس کنم.
در ذهن خود چندین مرتبه تکرار کردم.
- محنا تو به همه ثابت کن، خواستن شدنه!
جلوی در ایستادیم.
- مُحی می‌خوای من برم یه‌جا مخفی شم؟
متعجب نگاهش کردم.
- چرا؟
- می‌ترسم خودش بیاد دم در از دیدن من دلخور بشه.
چشم خیره‌ای نثارش کردم و دست لرزانم را بر روی زنگ قرار دادم. خدا را شکر آیفون‌شان قدیمی بود و من فرصت داشتم تا رو در رو صحبت کنم.
- کیه؟
صدایم را صاف کردم.
- آقا پرویز هستن؟
صدای خانوم پشت آیفون جدی‌تر شد.
- شما؟
- بهشون می‌گین چند لحظه بیان دم در؟
- الان میان!
آیفون را گذاشت و من نفسی از سر آسودگی کشیدم.
 
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- به نظرت صدای کی بود؟
- نمی‌دونم شاید دایی تو این چند وقت زن گرفته و من بی خبر بودم.
نمی‌دانستم حضور سوگل در کنارم آن‌هم این‌جا جایز است یا نه! اما سوگل رفیق روزهای سخت و تنهای زندگی‌ام و قوت قلبم بود حال اگر مرا تنها می‌گذاشت گویا من نیمی از وجود خود را در تهران جا گذاشته‌ام!
درب با صدای بدی باز شد، پرویز که دگر پرویز خوش قد و قامت جوانی نبود بیرون آمد، اندکی در چهره من و سوگل نگاه کرد و بپرسید:
- امرتون؟
- راستش من برای... .
سوگل به میان حرفم پرید، می‌دانستم دل پری دارد اما این‌جا جایش نبود!
- امرتون؟ یه‌جوری صحبت می‌کنید انگار نشناختید!
- سوگل!
پرویز روبه من گفت:
- اجازه بدین خانوم! ایشون درست میگن نشناختم! شما کی هستین که ساعت یک ظهر می‌خوایین با من صحبت کنید!
باز هم سوگل مانع صحبت کردنم شد!
- عجب! شما خانوادگی فراموش کارین؟ می‌زنین یه دختر جوون رو بدبخت و بی‌چاره می‌کنید بعد خودتون رو به اون در می‌زنید؟
- کافیه سوگل!
اما سوگل به من توجه نمی‌کرد، شروع به کف زدن کرد و ادامه داد:
- باریکلام، ماشاالله، این بازی و این آشغال بودنتون کف می‌خواد.
رگ‌های پیشانی پرویز ورم کرد، گویا صحبت‌های سوگل برایش گران بود! به سمت سوگل خیز برداشت.
- چی گفتی دختره‌ی احمق؟
خودم را به میانشان رساندم سعی می‌کردم دست‌های پرویز را از یقه‌ی مانتو سوگل جدا کنم اما پرویز قوی‌تر از من بود!
- ولش کن دایی! منم محنا!
با بهت به من نگاه کرد، چندبار سر تا پایم را چک کرد. لب زد:
- محنا؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین