جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [مِهر خفته] اثر «ماهلین کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط (:Shaparak با نام [مِهر خفته] اثر «ماهلین کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,097 بازدید, 32 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مِهر خفته] اثر «ماهلین کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع (:Shaparak
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
بازهم بغض لعنتی!
- محنا غلامی، شناختی؟
سوگل که آزاد شده بود دوباره به حالت قبل برگشت.
- چی رو هی نگاه می‌کنید؟ تعجب کردین از این‌که محنای شاد و سرحال چندسال پیش چه‌جوری به این محنا تبدیل شد؟ محنایی که می‌گفت رنگ مشکی رو فقط برای مُرده‌ها باید تن زد، الان همه زندگیش شده سیاه!
به میان صحبتش پریدم:
- مشکی رو می‌پوشن چون اون آدمی که رفته دیگه بر نمی‌گرده!
به سمت پرویز برگشتم‌.
- می‌خوام ببینمش چندتا سوال ازش دارم همین!
بی‌تفاوت به من به سمت خانه‌اش حرکت کرد، رفت داخل و خواست درب را بهم بزند که پای سوگل مانع شد.
- کجا عمو؟ نشنیدی چی گفت؟ تازگیا این‌جوری شده دختر مردم رو بدبخت می‌کنین بعد فرار می‌کنین؟
با دست ضربه‌ی ریزی به سوگل زدم.
- آدرسی ازش ندارم!
- مگه میشه؟ دایی، آقا پرویز، خواهش می‌کنم قول میدم اتفاقی نیفته!
قطره‌ی اشک را از صورتم پاک کردم. حال سوگل پاییش را از برداشت و پرویز درب را بست. نا‌امید به درب روبه‌رویم نگاه می‌کردم.
صدای بلندش را شنیدم که گفت:
- دقیقاً شش ماه بعد از رفتنش رفت اون دنیا! اونم نتونست طاقت بیاره!
احساس ضعف کردم، دستم را به درب گرفتم که صدای جیغ سوگل بلند شد.
- محنا! یا حضرت عباس!
درب با شتاب باز شد و پرویز و محنا به کمکم آمدند، دیگر متوجه هیچ‌چیز نشدم.
******
چشمانم را آروم گشودم و به خانه‌ی تمیز و شیک ولی قدیمی نگاه کردم، خانومی لیوان آب قند به سوگل داد، گویا چهره‌ی پرویز مرا مطمئن می‌کرد که او مُرده! پرویز شاد گذشته تبدیل به آرام‌ترین مرد جهان شده، موهای مشکی‌اش حال خاکستری‌ است و صورت پر از چین و چروکش دم از غم زیاد او می‌زند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- اون واقعاً... واقعاً مرده؟
پرویز سری تکان داد و از اتاق خارج شد، سوگل با نگاهی سرشار از غم و اندوه لیوان آب قند را به سمتم گرفت. از دستش گرفتم اما میل به نوشیدن نداشتم.
- تو محنایی؟
به سمت خانوم برگشت سری تکان دادم، چهره‌اش آشنا بود اما حافظه من یاری نمی‌کرد.
- من ستاره‌ام نوه عموی پرویز.
چیزی به خاطر نیاوردم فقط سری تکان دادم.
- حدود پنج سال پیش عمو اینا اومدن خواستگاریم، خوب من و پرویز از بچگی عاشق هم بودیم و من جواب مثبت دادم. بعد از حدود دوهفته از عقدمون اون خبر کذایی و نحس بهمون رسید، پرویز سعی می‌کرد همه رو قانع کنه.
آهی کشید و ساکت شد.
- خب؟
- همه قانع شدن تا اون رو کنار بزارن! اونم تو توج تنهایی من و آورد تو این خونه و من فقط به خاطر اخلاق خوبشه که دارم زندگی می‌کنم. یه چیزی بهت می‌گم ولی باید بین خودمون بمونه. قول میدی؟
لیوان را به دست سوگل دادم و از جایم برخواستم کنار ستاره رفتم و بر جلوی زانوهایش نشستم‌.
- قولِ قول!
- اون زندس حالشم خیلی خوبه، زندگی جدیدی ساخته که بیا و ببین فقط همه از پرویز خواستن به هرکسی که اومد سراغ اون رو گرفت دروغ بگه.
از خوشحالی نمی‌دانستم باید چه بگویم.
سوگل: الان کجان؟
- حوالی آبادان اون‌جا زندگی می‌کنن!
- میشه آدرس دقیقش رو بهمون بدید؟
ستاره سری تکان داد و یادداشتی را به دستم داد.
- خوشبخت بشی دختر!
- همچنین تو ستاره جون!
بوسه‌ای بر روی گونه‌هایش نشاندم و از خانه‌ی آن‌ها خارج شدیم.
 
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
ذوقی غیرقابل توصیف در قلبم پنهان شده بود اما بغضم بر آن غلبه می‌کرد. بی معرفت زنده‌ بودی، زندگی خوبی داشتی و من هر شب برای جای خالی‌ات اشک می‌ریختم؟
اشک در چشمانم حلقه بست، سوگل به سمتم آمد.
- مُحی خانوم اگه جمع‌آوری اطلاعاتتون تکمیل شد، بریم رد کارمون.
با صدایی که از ته چاه بیرون می‌آمد گفتم:
- بریم.
سوار ماشین شدیم و به ساعت نگاه کردم حوالی دو عصر بود. ماشین را روشن کردم و با آن‌که گرسنه‌ام نبود اما به خاطر سوگل هم که شده باید ناهار بگیرم.
نزدیک رستوران پارک کردم.
- چیزی می‌خوای؟
- آره، ناهار!
- هوف بلاخره! معدۀ بزرگِ کوچیکِ رو خورد.
تلخندی زدم.
- پیاده شو.
درب ماشین را قفل کردم و همراه با سوگل وارد رستوران شدیم. پشت میز کوچیکی نشستیم، گارسونی به طرفمان آمد، سرم را بر روی میز گذاشتم.
- خیلی خوش اومدین خانوم‌ها، بنده در خدمتم.
سوگل: مم... ممنون، فعلاً غذا نگرفتیم برای تصمیم! یعنی چیزی تصمیم نگرفتیم برای غذا.
سرم را بلند کردم و به سوگل رنگ پریده نگاه کردم، حتماً این حجم از هذیان گویی به‌خاطر نخوردن غذا بود. نگاهم به گارسون افتاد.
- محنـا!
«گذشته»
- محمد؟
- جون دلم؟
- همش یه چیزی ته دلم میگه ممکنه نشه، به‌هم نرسیم!
- دختر دیوونه شدی؟ چی می‌خواد مانع رسیدنمون به هم بشه مثلاً؟
- بابام و... .
به میان صحبتم پرید.
- مهم عمه‌‌ است که راضیه!
لبخندی از سر ذوق زدم و سینئ چایی را آرام در دست گرفتم و به سمت پذیرایی حرکت کردم.
«حال»
کمی به او نگاه کردم، در عالم خیال من او قرار بود مرد من شود! من اگر فراموشی بگیرم و تو را باز بینم دوباره دلباخته‌ات می‌شوم.
- یه پرس جوجه و یه پرس کباب بیارین.
- محنا، خوبی دختر؟
قیافه‌ی متعجبی به خود گرفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- می‌شناسم شما رو؟
پوزخندی زد.
- آره آدم هیچ‌وقت عشق زندگیش رو فراموش نمی‌کنه!
- عشق زندگی که برای طرف مقابلش نجنگه مفت نمی‌ارزه! سوگلی بلند شو بریم!
قطره اشکی از گوشه چشمش چکید. آروم دست سوگل رو گرفتم و از رستوران بیرون زدیم، سوگل می‌دانست توان رانندگی ندارم، سوییچ را از دستم گرفت و پشت فرمان نشست.
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و به مرد غریبه‌ای که آشنا ترین فرد زندگی‌ام بود و اکنون با حال خراب از پشت شیشه رستوران به من چشم دوخته بود نگاه کردم.
ماشین حرکت کرد و دگر دیدی بر رستوران نداشتم.
- نگه‌دار!
آروم ماشین را نگه داشت و به سمت من چرخید. درب را باز کردم و پیاده شدم به بیابان اطرافم نگاه کردم. سرم را به سمت آسمان بلند کردم و با صدایی که دگر کنترلش دستم نبود گفتم:
- خدایــا من رو می‌بینی؟ خدایا، می‌شنوی صدای من رو؟ همه‌ی زندگی من رو ازم گرفتی بس نیست؟ چرا خودم و نمی‌گیری؟ من نمی‌خوام این زندگی رو دیگه! این‌جا که زندگی نیست جهنمه! خداجون این خدای عادلی که میگن تویی؟ تو عادلی؟ کریمی؟
- محنا داری کفر میگی دیگه!
به سمت سوگل برگشتم.
- کفر می‌گم سوگل؟ زندگی رو دارم به زبون میارم، تک‌تک بلاهایی که خدا سر من و زندگیم آورد، من این بدبختیا رو با پوست و استخون کشیدم، الان کفر شد؟
سوگل به سمتم آمد و مرا در آغوش کشید.
- همه چیز درست میشه خواهری مطمئن باش.
دگر اشک‌هایم تبدیل به هق‌هق شده بود، توان صحبت کردن نداشتم، سوگل را محکم در آغوشم فشردم.
- کاش من می‌مردم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- من نباید تا این‌جا می‌اومدم ولی کار واجب باهات دارم!
به سمت صدا برگشتم با قیافه‌ای که دگر چیزی برای از دست دادن نداشت نگاهش کردم.
- محنا من داخل ماشینم کارت تموم شد بیا.
سری تکان دادم.
- بگو محمد عجله دارم!
جلو آمد.
- نگفتم بیا جلو! گفتم حرف بزن!
چه‌قدر مظلوم شده بود و من دلتنگ او بودم.
- حق با توعه! تو نمی‌دونی به من چی گذشت که... .
به میان حرفش پریدم.
- اون محنایی که می‌شناختین مرد! خیلی وقته، من شب باید برم مهمونی خیلی کار دارم.
- میشه باهات بیام؟
سوگل با سرعت از ماشین پیاده شد.
- خونه یوسفه آدرسش هنوز همونه فقط رأس ساعته... .
- سوگل! بسه! چه نسبتی با من داری که می‌خوای بیای!
- دوست یوسفم! در ضمن نمی‌زارم ماه من جایی تنها بره.
پوزخندی زدم و سوار ماشین شدم.
- بریم سوگل دیر شد!
آروم چشم‌هایم را گشودم.
- رسیدیم بلاخره؟
- آره. آرایشگاه دوست مامانمِ، بریم ببینم از این قیافه در مونده تو چی درست می‌کنه!
لبخندی زدم و از ماشین به سمت آرایشگاه پیاده شدم.
سوگل درب ماشین را قفل کرد و سریع زنگ در را زد. وارد شدیم و سوگل زودتر از من حرکت کرد.
- سلام خاله جون، این محناست که قبلاً گفتم بهتون.
- سلام سوگلی من خوش اومدین! چطوری محنا جان؟
- سلام ممنون شرمنده مزاحمتون شدم.
- دشمنت شرمنده قشنگم، تو که خودت خوشگلی ماشاالله، معلوم نیست این سوگل چرا آوردتت این‌جا!
با سوگل ریز خندیدیم، بر روی صندلی که مهناز خانوم اشاره کرد نشستم و پارچه‌ای بر روی آینه انداخت تا دگر خودم را نبینم چشمانم رو بستم و مهناز کارش را شروع کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
اندکی استرس داشتم. راهی را آغاز کرده بودم که از پایان آن بی‌خبر بودم؛ خدا را چه دیدی شاید پایان شبه سیه واقعاً سپیدِ!
حاله‌ای از سایه بر پشت پلکم ریخته شد و باعث شد چشمانم را محکم‌تر بر روی هم فشار دهم.
- محنا می‌تونی چشمات رو باز کنی.
سوگل: هوی محنا؟
صداها را می‌شنیدم اما نه نای پاسخ دادن داشتم و نه توان این را داشتم که چشمانم را بگشایم.
دستی بدنم را تکان داد.
سوگل: یا حضرت عباس! محنا خوبی؟
- سوگل جان برو آب بیار خاله، عجله کن!
- خاله نکنه بلایی سرش اومده باشه؟!
صداهای اطرافم پر از نگرانی بود اما احساس درونم مانع میشد به حال بدشان پایان دهم.
- زبونت رو گاز بگیر دختر! برو آب بیـار!
****
چشمانم را به سختی گشودم و به اطرافم نگاه کردم.
- شوکه نشو دختر من پیشتم.
نیشخندی زدم.
- این‌جا خونه دوم من محسوب میشه دیگه برای چی باید شوکه بشم سوگلی!
خنده‌ای از روی درد کرد.
- محنا می‌خوام صحبت کنم اما قول بده گریه نکنی تا آرایشت خراب نشه!
چشمانم را دوباره روی هم گذاشتم.
- حله، می‌شنوم.
- می‌دونی دلیل مهمونی امشب چیه؟
کنجکاوانه چشم گشودم و با صدای نازکی پاسخ دادم.
- نه، دلیلش چیه؟
- این مدت این‌قدر غرق مشکلاتت بودی که فرصت نشد درست و حسابی باهات حرف بزنم، راستش این مهمونی به‌خاطر... .
با ورود دکتر حرف‌هایش نیمه تمام ماند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- خوب میشه آقای دکتر؟
دکتر یک تای اَبروی خویش را به بالا انداخت.
- همین الانم حالشون خیلی بهتر از من و شماست خانم!
سوگل با ذوق نگاهم کرد.
- پس می‌تونم برم؟
دکتر سری تکان داد.
- فرم ترخیصت رو پر می‌کنم فقط از این به بعد بیشتر مواظب خودت باش. شما چه نسبتی باهاشون دارید؟
سوگل اندکی به من نگاه کرد.
- خواهرمه.
- خب تا سرمتون تموم بشه من چند لحظه با ایشون صحبت دارم.
سوگل به همراه دکتر از اتاق خارج شدند، مشتاق بودم هرچه سریع‌تر خودم را در آینه نگاه کنم.
به سرم خالی نگاه کردم و چندین مرتبه پرستار را صدا کردم، سرم رو از دست خارج کرد. آرام از جایم بلند شدم.
- چی‌کار می‌کنی؟ بزار کمکت کنم!
به چشمان قرمزش نگاه کردم.
- چرا این‌قدر گریه کردی؟ خدا بخواد دارم می‌میرم؟
چشم خیره‌ای نثارم کرد.
به خودم در آینه ماشین نگاهی انداختم.
- اوه دختر من تسلیمم!
آرام خنده‌ای کرد.
- به مهناز ایمان آوردی؟
- بله چه‌جورم. سوگل؟
ماشین را روشن کرد.
- جون سوگل؟
به سایه طوسی و رژ گلبهی‌ام نگاهی انداختم الحق که زیبایی صورتم را چند برابر کرده بود.
- جریان مهمونی امشب چیه؟
نگاهش را ازم گرفت.
- برای منِ!
به سمتش برگشتم و با صدایی آرام گفتم:
- یعنی چی؟
- یعنی این‌که با اجازتون کارام رو کردم و دارم میرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
نگاهم هر لحظه شوکه‌‌تر میشد. آرام لب زدم.
- کجا؟
- فرانسه!
با صدایی که از ته چاه می‌آمد صحبت می‌کردم.
- فرانسه؟ برای چی؟ چند وقت؟
- اهوم، راستش می‌دونی چیه؟ این‌جا اون‌جوری که من می‌خوام نمی‌زارن به آرزو‌هام برسم!
پوزخندی زدم.
- کِی برمی‌گردی؟
- هیچ‌وقت!
- چی؟
- شایدم هر وقت به تک‌تک آرزو‌هام رسیدم.
اشک در چشمانم حلقه بست.
- من رو بزار خونه!
پوفی از سر خستگی کشید.
- لاالاالله دوباره شروع کردی تو؟ قول دادیم محمدم داره میره، می‌خواد باهات صحبت کنه، متوجه‌ای؟
- من رو بزار خونه لطفاً ماشینم اگه نیاز داری باشه پیشت!
- باشه امشبم که جشن منه نیا، هرجور راحتی!
با عصبانیت گفتم:
- سوگل می‌فهمی داری چی‌کار می‌کنی؟ تو داری میری! تو و بابا فقط برا من موندین اینم از تو، بیام اون‌جا بزنم و برقصم و شاد باشم چون قراره تنهام بزاری؟
کنار خیابان ایستاد.
- نه تو بیا به خاطر موفق شدن من خوشحال باش، بابا نمی‌میرم که باهام در ارتباطیم!
- مجازی؟
- اره.
اشک‌هایم را پاک کردم.
- وقتی حضوری نیستی مجازیت رو هم نمی‌خوام.
از ماشین پیاده شدم و شروع به راه رفتن کردم، غروب آفتاب بود و خیابان پر از عابرهایی که برای رسیدن به مقصد لحظه شماری می‌کردند، کودکانی که دست در دست مادرانشان از این مغازه به آن مغازه می‌دویدند و دوستانی که صدای کِرکِر خنده‌هایشان گوش خیابان را کَر کرده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
گویی در این شهر شلوغ فقط من تنها مانده‌ام! اشک‌هایم را به سرعت پاک می‌کردم.
« محنا! قرار بود قوی باشی، محکم باشی، نه این‌که تندتند گریه کنی. تو زاده شده برای روز‌های سخت زندگی این‌که چیزی نیست نه؟»
روی نیمکت آبی رنگ پارک نشستم سرم را روبه آسمان بلند کردم.
« خداجون تعارف نکنیا هر درد و بدبختی دیگه‌ای هست بده به من، من هستم!»
چشمانم را بستم، با این‌که صدای شادی کودکان مانع فکر کردنم میشد اما به هر زحمتی که بود خودم را آن‌قدر غرق در خیال کردم که دگر چیزی از اطرافم متوجه نشدم.
****
چشم گشودم و با خماری به اطرافم چشم دوختم. پارک به شدت خلوت بود و صدای بوق ماشین‌های خیابان یا صدای بچه‌ها به گوشم نمی‌رسید و این بیش از هرچیزی مرا نگران می‌کرد. تلفن همراهم را از جیب مانتو بیرون کشیدم و به ساعت با تعجب نگاه کردم،2:۵۷، هینی کشیدم.
« ۷۶ تماس بی پاسخ! این سوگل و اینم بابا و این شماره کیه؟»
بی‌خیال کارآگاه بازی شدم و از جای خویش برخواستم، باید هرچه سریع‌تر خودم را به خانه می‌رساندم. شروع به دویدن کردم ساعت حوالی چهار صبح بود که به خانه رسیدم.
« باهوش خان! الان رسیدی کلید همراهتِ؟ نگو که می‌خوای زنگ بزنی و بابا رو هوشیار کنی!»
مزایای داشتن پدر پلیس همین است، خداراشکر توانایی این را داشتم که از دیوار وارد خانه شوم.
درب راه‌رو را آرام بستم و به سمت اتاق حرکت کردم.
- اِهم اِهم.
جیغی از ترس کشیدم و به عقب برگشتم.
- سلام بابای مهربونم.
- ساعت چنده؟
- عه نمی‌دونم.
- ساعت پنج صبحِ! مگه قرار نبود تو خونه سوگل بمونی؟
 
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- چیزه، سوگل باید می‌رفت مهمونی منم اومدم خونه.
اخم‌هایش را در هم کشید.
- هزاربار بهت گفتم از این‌که خر فرضم کنی بدم میاد!
سرم را پایین انداختم.
- قرار بود باهم بریم مهمونی، خیلی اصرار کرد؛ وقتی متوجه شدم دلیل مهمونیش چیه از ماشین پیاده شدم.
- که این‌طور چه ساعتی پیاده شدی؟
انگشتانم را در هم گره کردم.
- حوالی هشت، رفتم پارک نزدیک همون‌جایی که پیاده شدم. اصلاً ساعت از دستم در رفت و خوابم برد؛ بیدار شدم و با عجله خودم و به خونه رسوندم.
پدر سری تکان داد.
- برو بخواب دیر وقته!
چشمی زمزمه کردم و به اتاق یا بهتر است بگویم کلبه حزان خویش پناه بردم بر روی تختم نشستم.
من در دار دنیا همین پدر را داشتم؟ تمام دارایی من از زندگی‌ام همین بود؟ آخر اصرار خصوصی‌ام را که نمی‌توانم به او بگویم، پس تکلیف مرهمی بر درد‌هایم چه می‌شود!
(صبح روز بعد)
چشمانم را به سختی گشودم. خیلی کار نیمه تمام داشتم و فرصت کمی برایم باقی‌مانده بود.
سریع از رخت‌خواب بلند شدم، به سمت سرویس بهداشتی رفتم و آبی به سر و صورتم زدم.
وارد آشپزخانه شدم پدر میز صبحانه را چیده بود و من هنوز بابت شب گذشته خجالت می‌کشیدم.
با صدایی که فقط خودم آن‌را می‌شنیدم سلام کردم و سلام زیر لبی را تحویل گرفتم.
پشت میز نشستم.
- من دیرم شده فقط چندتا سوال ازت دارم.
سرم را دوباره خم کردم.
- بفرمایین؟
صندلی جلویی من‌را عقب کشید و در مقابل من نشست.
- چرا رفتی در خونه داییت؟
بغض کردم، تو که دلیلش را می‌دانی چرا حال مرا خراب می‌کنی؟
- چون... .
به میان حرفم پرید.
- ببین محنا تموم این سال‌ها با دل و جون برات مایه گذاشتم و سخت کنارت بودم، نذاشتم جای خالی هیچ‌ک.س رو توی زندگیت حس کنی! اما کسی که تو رو تو اوج نامردی رها کرده، کسی که بی‌معرفت‌ترین و بی‌درک‌ترین آدمی بوده که توی عمرم دیدم رو نمی‌ذارم دوباره پاش رو به این خونه باز کنی!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین