- Apr
- 1,123
- 2,907
- مدالها
- 4
بازهم بغض لعنتی!
- محنا غلامی، شناختی؟
سوگل که آزاد شده بود دوباره به حالت قبل برگشت.
- چی رو هی نگاه میکنید؟ تعجب کردین از اینکه محنای شاد و سرحال چندسال پیش چهجوری به این محنا تبدیل شد؟ محنایی که میگفت رنگ مشکی رو فقط برای مُردهها باید تن زد، الان همه زندگیش شده سیاه!
به میان صحبتش پریدم:
- مشکی رو میپوشن چون اون آدمی که رفته دیگه بر نمیگرده!
به سمت پرویز برگشتم.
- میخوام ببینمش چندتا سوال ازش دارم همین!
بیتفاوت به من به سمت خانهاش حرکت کرد، رفت داخل و خواست درب را بهم بزند که پای سوگل مانع شد.
- کجا عمو؟ نشنیدی چی گفت؟ تازگیا اینجوری شده دختر مردم رو بدبخت میکنین بعد فرار میکنین؟
با دست ضربهی ریزی به سوگل زدم.
- آدرسی ازش ندارم!
- مگه میشه؟ دایی، آقا پرویز، خواهش میکنم قول میدم اتفاقی نیفته!
قطرهی اشک را از صورتم پاک کردم. حال سوگل پاییش را از برداشت و پرویز درب را بست. ناامید به درب روبهرویم نگاه میکردم.
صدای بلندش را شنیدم که گفت:
- دقیقاً شش ماه بعد از رفتنش رفت اون دنیا! اونم نتونست طاقت بیاره!
احساس ضعف کردم، دستم را به درب گرفتم که صدای جیغ سوگل بلند شد.
- محنا! یا حضرت عباس!
درب با شتاب باز شد و پرویز و محنا به کمکم آمدند، دیگر متوجه هیچچیز نشدم.
******
چشمانم را آروم گشودم و به خانهی تمیز و شیک ولی قدیمی نگاه کردم، خانومی لیوان آب قند به سوگل داد، گویا چهرهی پرویز مرا مطمئن میکرد که او مُرده! پرویز شاد گذشته تبدیل به آرامترین مرد جهان شده، موهای مشکیاش حال خاکستری است و صورت پر از چین و چروکش دم از غم زیاد او میزند.
- محنا غلامی، شناختی؟
سوگل که آزاد شده بود دوباره به حالت قبل برگشت.
- چی رو هی نگاه میکنید؟ تعجب کردین از اینکه محنای شاد و سرحال چندسال پیش چهجوری به این محنا تبدیل شد؟ محنایی که میگفت رنگ مشکی رو فقط برای مُردهها باید تن زد، الان همه زندگیش شده سیاه!
به میان صحبتش پریدم:
- مشکی رو میپوشن چون اون آدمی که رفته دیگه بر نمیگرده!
به سمت پرویز برگشتم.
- میخوام ببینمش چندتا سوال ازش دارم همین!
بیتفاوت به من به سمت خانهاش حرکت کرد، رفت داخل و خواست درب را بهم بزند که پای سوگل مانع شد.
- کجا عمو؟ نشنیدی چی گفت؟ تازگیا اینجوری شده دختر مردم رو بدبخت میکنین بعد فرار میکنین؟
با دست ضربهی ریزی به سوگل زدم.
- آدرسی ازش ندارم!
- مگه میشه؟ دایی، آقا پرویز، خواهش میکنم قول میدم اتفاقی نیفته!
قطرهی اشک را از صورتم پاک کردم. حال سوگل پاییش را از برداشت و پرویز درب را بست. ناامید به درب روبهرویم نگاه میکردم.
صدای بلندش را شنیدم که گفت:
- دقیقاً شش ماه بعد از رفتنش رفت اون دنیا! اونم نتونست طاقت بیاره!
احساس ضعف کردم، دستم را به درب گرفتم که صدای جیغ سوگل بلند شد.
- محنا! یا حضرت عباس!
درب با شتاب باز شد و پرویز و محنا به کمکم آمدند، دیگر متوجه هیچچیز نشدم.
******
چشمانم را آروم گشودم و به خانهی تمیز و شیک ولی قدیمی نگاه کردم، خانومی لیوان آب قند به سوگل داد، گویا چهرهی پرویز مرا مطمئن میکرد که او مُرده! پرویز شاد گذشته تبدیل به آرامترین مرد جهان شده، موهای مشکیاش حال خاکستری است و صورت پر از چین و چروکش دم از غم زیاد او میزند.
آخرین ویرایش: