جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

تکمیل شده میان حصار اثر یسنا باقری کاربر انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط YASNA.B با نام میان حصار اثر یسنا باقری کاربر انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 892 بازدید, 21 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع میان حصار اثر یسنا باقری کاربر انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع YASNA.B
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
ونلوپه فون شویتز🍫
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
3,012
21,427
مدال‌ها
15
Negar_۲۰۲۲۰۹۲۹_۱۶۵۲۴۳.png
کد: ۰۲۵
نام: میان حصار
نویسنده: یسنا باقری
ناظر: درسا پارسیان
ویراستار: Hosna.a
کپیست: Hosna.a
ژانر: اجتماعی، تراژدی
خلاصه: می‌گویند پایان شب سیه سپید است! اما دروغ می‌گویند! تهِ تهش پایان شب سیه، می‌شود خاکستری! قانون رنگ‌ها این‌گونه است... . تو نمی‌توانی از سیاهی به سفیدی پرواز کنی! مگر این‌که... وسطش به خاکستری توبه رسیده باشی!
م.رمضان خانی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,760
32,217
مدال‌ها
10
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۳۱۵۴۴(2) (2).png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»


×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
ونلوپه فون شویتز🍫
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
3,012
21,427
مدال‌ها
15
مقدمه:
مبارزه فقط مختص جنگ نیست...گاهی مبارزه‌ها به چند نوع تقسیم می‌شوند که حتی شبیه جنگ در جبهه، شکست هم در آن‌ها وجود دارد... می‌شود اسم او را مبارز گذاشت؟

(...)
چشم‌هایش را آرام باز کرد و به سقف اتاقی که در آن خوابیده بود چشم دوخت. سقف آبی رنگ بدجور توی ذوق می زد. حتی اگر دلیل انتخابش آرامش می‌بود. به سمت چپ نگاه کرد و توی چشم‌های مادرش، خیره شد‌. به سختی گفت:
- دوباره... .
ماه بانو سعی کرد آرامش خود را حفظ کند. دست‌های سرد او را توی مشت گرفت.
- هیش! چیزی نیست، یکم حالت بد بود.
حامد، چشم‌هایش را به هم فشار داد.
- باشه.
ماه بانو سرتکان داد و عقب‌تر رفت. در اتاق به صدا در آمد. حامد به در خیره شد و با زن میان‌سالی چشم در چشم شد. زن گفت:
- بهتری؟
حامد بدون هیچ عکس‌العملی دوباره به سقف خیره شد. سقف این‌دفعه آرامش خاصی به او داد؛ وقتی به سقف نگاه می‌کرد صدای زن را نمی‌شنید.
- باید آزمایش بدی.
- چرا؟ من مشکلی ندارم، فقط یک‌دفعه از شدت استرس فشارم افتاد.
زن، نفس عمیقی کشید.
- آقای رضایی، همون‌طور که می‌دونید چنین اتفاق‌هایی وقتی بدون این‌که دلیل خاصی داشته باشن میفتن، نیاز به آزمایش دارن. حداقلش باید یه آزمایش بدی تا اگه از فشارت بود کنترل بشه. خیلی خوب میشه اگه همکاری کنی.
- نه!
حامد روی تخت درست نشست و با التماس به ماه بانو گفت:
- من خوبم! همیشه خوب بودم! باید برم... .
ماه بانو کلافه گفت:
- بشین پسر؛ چند دقیقه هم طول نمی‌کشه.
ماه بانو جلوتر رفت و دست روی بازوی او گذاشت. کمی فشار داد و او را مجبور به نشستن کرد.
- اگه بخوای با این حرف‌ها وقت رو کش بدی، به هیچی نمی‌رسی!
حامد با دو دلی آستین پیراهنش را بالا کشید. زن از اتاق بیرون رفت و چند ثانیه بعد، همراه پرستار به اتاق برگشت. پرستار آرام سرنگ را آماده کرد و بلافاصله در پوست سفید حامد فرو کرد. حامد سریع پنبه را از دست ماه بانو گرفت و روی زخم گذاشت. درد و استرس در هم آمیخته شده بود و حالش را بدتر می‌کرد. از جایش بلند شد و بدون توجه به بقیه بیرون رفت. یک‌دفعه دستی روی شانه‌اش نشست و او را متوقف کرد... .
- انتظار این رفتار رو از تو نداشتم!
حامد نفس عمیقی کشید و به عقب برگشت.
دور و اطراف را نگاه کرد و آرام مادرش را در آغوش کشید.
- فرصت شرکت توی یکی از مهم‌ترین آزمون عمرم رو از دست دادم. ولی مشکلی نیست... .
ماه بانو خودش را از آغوش حامد بیرون کشید.
- من بلد نیستم تاکسی بگیرم؛ خودت یه کاریش کن.
حامد پلک زد و از در بیمارستان خارج شد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
ونلوپه فون شویتز🍫
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
3,012
21,427
مدال‌ها
15
***
ماهک با غر خودش را روی مبل انداخت.
- حامد چرا نمیاد؟ ماهان لج نکن! خواهش می‌کنم فقط یه زنگ بزن.
ماهان بی‌تفاوت توی صورت او زل زد.
- چندبار زنگ زدم. موبایلش خاموش بود.
او، درحالی که ناخن می‌جوید این‌دفعه به زینب التماس کرد.
- زینب تو یه کاری کن.
زینب از جایش بلند شد و کنار ماهک نشست. او را در آغوش گرفت و زیر گوشش نجوا کرد:
- اصلا نگران حامد نباش؛ مامان باهاشه. موبایلش رو حتما یا جا گذاشته خونه... .
صدای کلید هر سه نفر را از جا پراند. ماهک سریع به سمت در دوید و قبل از این‌که در با کلید باز شود خودش در را باز کرد و با چشم‌های حامد، چشم در چشم شد. سریع گفت:
- حالت خوبه؟ چرا زنگ زدن به مامان؟
حامد وارد خانه شد و در را برای ماه بانو باز گذاشت. بعد با خونسردی مختص خودش جواب داد.
- چرا استرس داری؟
- نگران بودم.
حامد لبخند زد.
- زنگ بزن به ریحان بگو این‌جام. شب بیاد این‌جا.
هر دو بعد از ورود ماه بانو به خانه، وارد پذیرایی شدند و کنار هم نشستند. ماهک مدام با استرس به حامد نگاه می‌کرد و شماره می‌گرفت. حامد متوجه نگاه‌های او شد. او هم به ماهک خیره شد و آرام زمزمه کرد:
- نترس چیزی نیست.
ماهک لبخند زد و موبایل را روی گوش گذاشت. سپس بلند شد و به گوشه‌ای آرام پناه برد. حامد سرش را با یک دستش گرفت و به روبه‌رو خیره شد. فکرش درگیر امروز بود. دلش می‌خواست با یک نفر در میان بگذارد ولی، از میان چهار خواهر و یک برادر هیچ کدام راز دار نبودند! به خودش که آمد ماهک روی مبل رو به رویش نشسته و به او خیره شده بود. لبخندی زد و عادی به مبل تکیه داد. ماهک از فرصت استفاده کرد و به سمت حامد رفت. آرام یک جوری که فقط او و حامد بشنوند گفت:
- ریحان می‌گفت جنسیت بچتون مشخص شده. چرا بهم نگفتی؟
مشکل این‌جا بود که خود حامد هم از این ماجرا خبر نداشت! متعجب به ماهک گفت:
- من خبر نداشتم.
- بگم جنسیتش چیه؟
- فعلا نه.
ماهک با لب‌های آویزان گفت:
- چرا؟
حامد لبخند زد.
- خب بگو.
ماهک آرام یک طوری که فقط حامد بشوند جواب داد.
- پسره.
حامد فقط لبخند زد و دیگر چیزی نگفت. ماهک متعجب ابرو بالا انداخت.
- چیزی شده؟
حامد نفس عمیقی کشید.
- برای من هیچ کدوم فرقی نداشت.
صدای زنگ در باعث شد حامد از جایش بلند شود. در را که باز کرد با ریحان رو‌به‌رو شد؛ آرام زیر گوش او گفت:
- خوش اومدی.
ریحان آرام وارد پذیرایی شد و با لبخند همیشگی بلند سلام کرد. ماهان که تا آن موقع رفتار حامد و ماهک را آنالیز می‌کرد، یک‌دفعه از کوره در رفت. او حس عجیبی نسبت به رابطه خواهر، برادری حامد و ماهک داشت. حسی مانند حسادت. با اخم از جایش بلند شد و به اتاقش رفت. ریحان متعجب به حامد نگاه کرد.
- چیزی شده؟
حامد خندید.
- نه، بیا بشین خسته نشی.
ریحان روی مبل تکی کنار زینب نشست و آرام در گوشش گفت:
- ماهان چرا این‌جوری کرد؟
- ناراحت نشو. حتما خسته‌ست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
ونلوپه فون شویتز🍫
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
3,012
21,427
مدال‌ها
15
***
حامد بدون هیچ سر و صدایی روی صندلی انتظار نشست. بیمارستان خلوت بود و انگار که هیچکس در آن‌جا حضور نداشت. به همین خاطر اسم او، سریع در میکروفون خوانده شد. بلند شد و بعد از گرفتن دفترچه به طرف اتاق پزشک حرکت کرد. باز هم هیچکس نبود. بدون نوبت وارد اتاق شد و منتظر مجوز نشستن ماند.
خانم دکتر سفید پوش، او را به نشستن دعوت کرد و از او آزمایش‌هایش را طلب کرد. حامد پوشه سبز رنگ را به او داد و منتظر باز هم منتظر ماند. دکتر با آرامش کامل برگه‌ها را خواند ولی بعد از مدت کوتاهی با خواندن هر سطر صورت و ابروهایش در هم رفت. حامد مدام صورت پزشک را آنالیز می‌کرد. بالاخره، سرش را بلند کرد و چند ثانیه به چشم‌های قهوه‌ای حامد زل زد. سپس به میز نگاه کرد و گفت:
- شاید فکر کنی اگه بهت بگم چه بیماری داری دنیا تموم میشه. به همین دلیل وقتی بهت میگم که اعلام آمادگی کنی، اعلام کنی توکلت زیاده، خودت رو نمی‌بازی.
حامد گفت:
- من چیزیم نمیشه، بگید لطفا.
دکتر گلویش را تازه کرد.
- حالا که اعلام آمادگی کردی راحت‌تر می‌تونم بهت بگم.
مکث کرد :
- متاسفانه سرطان ریه توی آزمایشات تشخیص داده شده. ولی خوشبختانه فعلا خوش خیمه.
اگه زودتر درمان رو شروع کنی هیچ اتفاقی نمیفته.
حامد به صندلی چنگ زد و زمین مخاطب چشم‌هایش شد. از بچگی از سرطان می ترسید، اسمش بدنش را سست میکرد. به حالت التماس گفت:
- شاید اشتباه شده.
دکتر سرش را به طرفین تکان داد.
- بهت گفتم اگه می‌خوای ناامید بشی، اصلاً نمیگم. زدی زیر قولت؟
- نه. فقط این‌که روند درمان چه شکلیه؟
از استرس نمی‌دانست چه می‌گوید. دکتر با آرامش دست‌هایش را روی میز قلاب کرد.
- گفتم که، شاید درمانت چندسال طول بکشه ولی اگه تحمل کنی و امید داشته باشی حتما خوب میشی. امید معجزه می‌کنه.
او امید داشت، ولی می‌ترسید. ترس می‌خواست امید حامد را برباید، نمی‌دانست چه کار باید بکند. از اتاق دکتر بیرون رفت و بی‌خود و بی‌جهت سوار ماشینش شد. سپس به سمت مقصد نامعلومی رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
ونلوپه فون شویتز🍫
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
3,012
21,427
مدال‌ها
15
به کجا می‌رفت؟ مگر جایی را هم داشت؟! خانه‌ای که نتوانی رازت را بدون قضاوت بگویی، بدون این‌که از لو رفتنش بین مردم بترسی، خانه نیست! نفس عمیقی کشید و با فشار دادن سی*ن*ه‌اش، جلوی سرفه‌های عصبی‌اش را گرفت. زیر لب گفت:
- باز شروع نکنید! اصلاً حوصله ندارم.
سرش را به صندلی ماشین تکیه داد و چشم‌هایش را محکم به هم فشرد. زیر لب گفت:
- زندگی چه کلیشه قشنگیه حامد. مشکل از قصه‌ها نیست که کلیشه‌ان، مشکل از جهانه که افتاده رو دور تکرار، هی آزار میده، هی اذیت می‌کنه. هی بهت می‌خنده و با بی‌رحمی می‌کشه!
پوزخندی زد.
- نمی‌دونم، من هیچی نمی‌دونم! برای زندگی کردن هیچ روشی بلد نیستم و این یعنی، مدرک دکترها رو باید توی سرم بکوبم! اگه ریحان بود، تو گوشم می‌گفت حامد؟ خل شدی؟ چرا با خودت حرف می‌زنی؟
توی آینه جلوی صورتش زل زد، چشم‌های روشنش با برخورد آفتاب، روشن‌تر می‌شدند.
- یادم میاد یه نفر همیشه چشم‌هام رو تحسین می‌کرد، تحسین بود دیگه؟ ولی اگه ببینمش توی صورتش زل می‌زنم و میگم «این چشم‌ها وقتی به درد می‌خورن که کمکم کنن زندگی کنم.» نفس هدر دادن به درد جامعه نمی‌خوره!
توی پیشانی‌اش کوبید.
- جای ریحان خالی دو تا تیکه بارمون کنه، دو ساعته چرا با خودم حرف می‌زنم؟
دوباره، به خودش توی آینه خیره شد. پیشانی‌اش کبود شده بود.
- خوبه پوستم زیاد سفید نیست سریع کبود شده. لا اله الا الله... اگه این سرطان واقعی باشه، حتماً رو مخم تاثیر گذاشته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
ونلوپه فون شویتز🍫
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
3,012
21,427
مدال‌ها
15
وقتی به خودش آمد، جلوی آپارتمان سفید رنگی ایستاده بود و به پنجره واحد سوم زل زده بود. آرام پیاده شد و بدون سر و صدا پله‌های آپارتمان را بالا رفت. درب خانه را با کلید باز کرد و دنبال رستا و ریحان گشت. رستا را صدا زد. رستا از اتاقش بیرون آمد و با دیدن پدرش، به طرف او دوید. حامد او را در آغوش گرفت.
- مامان کجاست؟
- رفته نون بخره.
- زنگ می‌زدید می‌خریدم.
رستا از آغوش حامد بیرون آمد.
- می‌خواست زنگ بزنه ولی گفت نمی‌تونی، خودش رفت.
حامد اخم کرد.
- دیگه نذار این کار رو تکرار کنه.
رستا پلک زد.
- چشم. چی واسم آوردی؟
حامد خندید.
- فراموش کردم.
زنگ در به صدا در آمد و پشت بندش صدای کلید در فضا پخش شد. ریحان وارد خانه شد و با دیدن حامد یک.دفعه ترسید :
- تو کی اومدی؟
حامد نزدیک‌تر شد.
- الان نون نبود؟
- نه، گیرم نیومد.
- برم بخرم؟
ریحان سر تکان داد.
- ممنون میشم.
چند دقیقه مکث کرد و سپس با نگرانی گفت:
- میگم جواب آزمایش‌هات رو گرفتی؟
- بیا توی اتاق.
ریحان نگرانی‌اش بیشتر شد. آرام پشت سر حامد راه رفت و هر دو وارد اتاق خواب مشترک شدند. ریحان روی تخت دو نفره نشست.
- اتفاقی افتاده؟
حامد به دیوار تکیه داد.
- قول بده نترسی.
- قول میدم.
حامد گفت:
- آسم ریه‌هام... اه! چه‌جوری بگم نترسی؟ بیشتر شده.
انگار که راه تنفس ریحان بسته شد، صورتش کبود شد. حامد به طرف او دوید و در آغوشش گرفت. پشت کمرش را نوازش کرد و گفت:
- نترس ریحان.
- می‌خوای من رو آروم کنی.
- حالم خوبه.
ریحان سرتکان داد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
ونلوپه فون شویتز🍫
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
3,012
21,427
مدال‌ها
15
***
ریحان موبایلش را از کیفش در آورد و شماره حامد را گرفت. صدای قدم‌های حامد روی پله‌ها باعث شد تلفن را قطع کند و منتظر به ماشین تکیه دهد. بالاخره حامد از پله‌ها پایین آمد و دست در جیب به طرف ماشین رفت. جلوی ریحان ایستاد.
- سلام.
ریحان با لبخند جواب حامد را داد‌. حامد در ماشین را با کلید باز کرد و هر دو در ماشین نشستند. حامد درحالی که ماشین را روشن می‌کرد، گفت:
- کجا بریم؟
ریحان کمربندش را بست و به حامد نگاه کرد.
- یه پارک همین نزدیکی‌ها هست.
ریحان سرتکان داد و به نمای بیرون از پنجره خیره شد. درهمان حالت گفت:
- من فردا همراهت میام بیمارستان.
- اون‌جا کثیفه، جای شما نیست.
ریحان متعجب سرش را برگرداند.
- چرا؟
- چون بارداری.
- یادته نجاتم دادی؟ می‌خوام جبران کنم.
حامد نفس عمیقی کشید و گوشه‌ای ایستاد.
- پیاده شو، با هم حرف بزنیم.
هر دو از ماشین پیاده شدند و به طرف پارک رفتند. ریحان صندلی آبی رنگی انتخاب کرد و نشست. حامد هم کنارش به صندلی تکیه داد. گفت:
- من هیچ کار خاصی واسه نجاتت نکردم که بخوای این شکلی جبران کنی!
ریحان روسری‌اش را جلوتر برد و سرش را پایین انداخت.
- حواسم رو میدم.
حامد اخم کرد.
- بستگی به این نداره. تو نمی‌تونی به من کمک کنی.
ریحان به شتاب از جایش بلند شد و با عصبانیت به طرف ماشین رفت. حامد با ترس به دنبالش قدم برداشت. ماشین آن طرف خیابان پارک شده بود و جاده خطرناک! حامد وسط خیابان دست ریحان را گرفت و او را به پارک برگرداند. ریحان دوباره روی صندلی نشست و حامد جلویش ایستاد. ریحان با عصبانیت گفت:
- اختیار دارم هرکاری بخوام بکنم.
حامد برعکس او با آرامش پاسخ داد.
- خب منم اختیار دارم و دوست ندارم بهم کمک کنی. نیم ساعته داریم بحث می‌کنیم، بحث رو منحرف نکن ریحان خانم!
ریحان دسته کیفش را در دستش فشرد و چیزی نگفت. حامد بدون این‌که چیزی بگوید رفت.
ریحان به رفتن او توجه‌ای نکرد. می‌دانست با این رفتارش فقط امروز را خراب می‌کند و حال حامد بدتر میشود. ولی دوست داشت به خواسته‌اش برسد، بی‌هیچ دلیل خاصی! چند دقیقه بعد، حامد درحالی که دو بطری آب معدنی در دست داشت برگشت. بطری را به او داد و روی صندلی نشست. ریحان بطری را کناری گذاشت و قاطعانه از جایش بلند شد.
- می‌خوام برگردم.
حامد نتوانست چیزی بگوید. نتوانست مثل او محکم دستور بدهد، دوست داشت بگوید «امروز بحث نکنیم» و همه چیز حداقل برای امروز ختم‌به‌خیر شود ولی تمام این افکار به یک «باشه» آرام ختم شد. از جایش بلند شد و به طرف ماشین قدم برداشت. کنار ماشین ایستاد و منتظر ریحان ماند. وقتی ریحان به ماشین رسید، حامد کنارش ایستاد و دستش را در دست گرفت.
- عذر می‌خوام.
ریحان پشیمان جواب داد.
- من رو که رسوندی کجا میری؟
حامد چیزی نگفت و سوار شد. ریحان هم در ماشین نشست و نفس عمیقی کشید.
- نمی.دونستم حالت این.قدر بد میشه.
جوابی نشنید.
- پشیمون نیستم ولی، ببخشید.
حامد خندید.
- سعی کن وقتی کنار مردم هستی طبق اخلاق و رفتار خودشون باهاشون زندگی کنی.
- می‌خوای قهر کنی؟
حامد ابرو بالا انداخت و چیزی نگفت.
- ولی تو هم یه چیزی رو فراموش نکن، عاشق دوست داره همیشه پیش عزیزش باشه.
و این حرف مُهری شد برای موفقیت ریحان ناگاه موبایل حامد زنگ خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
ونلوپه فون شویتز🍫
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
3,012
21,427
مدال‌ها
15
ریحان موبایل را از روی داشبرد برداشت و به حامد موبایل را داد. حامد تشکر کرد و از ماشین پیاده شد. فرد پشت خط مکالمه را شروع کرد.
- سلام خوب هستید؟
حامد از ماشین دور‌تر شد.
- سلام، به جا نیاوردم!
- مسئول آزمون شیمی هستم. خواستم بگم که با این‌که نتونستید آزمایش رو کامل کنید ولی نفر دوم شدید.
حامد روی صندلی نشست و با اطمینان گفت:
- حتماً مشکلی پیش اومده. چون کار نیمه رها شده اون‌قدر به درد نمی‌خوره که... .
- اشتباه نشده، اگه توضیح بیشتر می‌خواید تا آخر هفته فرصت دارید پیگیری کنید.
این را گفت و قطع کرد. به صفحه موبایل چشم دوخت. نمی‌دانست خوشحال باشد یا نگران؟
از جایش بلند شد و به طرف ماشین رفت.
نتوانست در را باز کند. با خودش درگیر بود.
***
(دو روز بعد)
به طرف در خانه رفت. در را باز کرد و وارد حیاط شد. خریدها را روی زمین گذاشت و از همان‌جا زینب را صدا کرد.
- زینب!
زینب سریع وارد حیاط شد و بخشی از خرید.ها را در دست گرفت. متعجب گفت:
- این همه خرید واسه چی؟
- بریم داخل توضیح میدم.
هر دو وارد خانه شدند. حامد روی مبل نشست و زینب به آشپزخانه رفت. حامد می‌خواست سریع.تر ماجرا را بگوید، از پنهان کاری تنفر داشت. حتی وقتی که می‌خواست به خواستگاری ریحان برود و هیچکس استقبال نکرد، به خودش جرئت پنهان کاری و دروغ نداد. ماهک با سر و صدا از اتاقش بیرون آمد و کنار حامد نشست. با ذوق گفت:
- کِی اومدی؟
حامد در چشم‌های ماهک زل زد.
- الان. جواب آزمون رو گرفتی؟
ماهک با خنده جواب داد.
- خیلی هولی! تازه امتحان دادم، هنوز جوابش نیومده.
حامد دستش را توی مشتش گرفت.
- واسم عزیزی، حتی سه تا خواهر دیگه‌ام بیش‌تر. ولی می‌دونی چیه؟ دلم می.خواد یه چیزی رو الان بدونی ولی بعضی چیزها گفتنشون زمان می‌خواد.
ماهک متعجب خندید.
- چرا عزیز ترم؟ چی‌کار کردم واست.
خنده‌اش را جمع کرد و ادامه داد.
- ببخشید آخه تعجب کردم یه لحظه.
حامد تن صدایش را پایین‌تر آورد.
- دلیل می‌خواد؟
دوست داشت ذوق کند اما، دلشوره‌ای توی ذوقش زد. گفت:
- جواب آزمایشت رو گرفتی؟ نکنه چیزی شده؟
حامد به ناچار به مبل تکیه داد و دیوار را مخاطب چشم‌هایش قرار داد.
- با مقدمه چینی بگم؟ چون یک.دفعه گفتن خوب نیست.
ماهک مانند بچه‌ای بی‌طاقت گفت:
- تعریف کن.
- چند سال پیش... یه پنج شش سال پیش، تازه توی آزمایشگاه به عنوان معلم، چی بهش میگن؟ آها استاد، استخدام شده‌ام.
ماهک بین حرف‌های حامد پرید.
- می‌دونم این‌ها رو.
- ادامه بدم؟
- آره.
حامد نفس عمیقی کشید.
- وقتی روی ماده‌های شیمیایی کار می‌کردیم، مجبور شدیم چندتا ماده رو با هم ترکیب کنیم. این ترکیب باعث شد یه دود سمی توی هوا بپیچه، هیچ‌کَس نفهمید! هیچکس! و البته، هیچ‌کدوم از آدم‌هایی که توی اون آزمایشگاه بودن، نفهمیدن چه بلایی سرم اومده، حتی خودم! ولی این تا چند روز پیش که حالم بد شد... خب، ماهک، قول بده به ریحان نگی. خب؟ اون مواد شیمیایی تبدیل به غده سرطانی شده.
ماهک با این حرف جیغ کشید.
- چی میگی حامد؟ اون آزمایش‌ها دروغ میگن تو سالم سالمی!
حامد درست روی مبل نشست.
- نمی‌خواستم بفهمی. می‌دونستم چه بلایی سرت میاد. ولی دکتر گفت سرطان خوش خیمه.
ماهک بغض کرد، در همان چند لحظه برای خودش حرف‌ها را تحلیل کرد و بغضش شکست.
درحالی که چشم‌هایش زجه می‌زدند گفت:
- خودم کمکت می‌کنم. کار می‌کنم پول درمانت رو جور می‌کنم، ولی باید خوب بشی. هیچ‌وقت خودتو نباز چون اگه بلایی سرت بیاد منم از بین میرم.
حامد آرام زمزمه کرد:
- من نیاز ندارم شما کار کنی.
حامد لبخند زد و ادامه داد:
- برو حیاط، سعی کن این قضیه از مامان پنهان بمونه.
ماهک که به حیاط رفت، زینب آرام از آشپزخانه خارج شد و سریع به حامد گفت:
- شنیدم حرفاتون رو، چجوری میخوای به مامان بگی؟
حامد در دلش گفت «شاید هیچوقت نگفتم». ولی به جایش جواب داد:
- بالاخره باید بفهمه، یه جوری میگم که هول نشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
ونلوپه فون شویتز🍫
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
3,012
21,427
مدال‌ها
15
***
آرام در هواپیما نشست و از پنجره بیرون را نگاه کرد. مردمی را می‌دید که نمی‌دانست می‌روند یا می‌آیند و فقط این را می‌فهمید که یک‌یک با شور و شوق سوار هواپیما می‌شدند. دلشوره در وجودش رخنه کرده بود. حس می‌کرد وقتی هواپیما در خاک ایران روی زمین بنشیند، خبر بدی به گوشش می‌خورد. بالاخره درها بسته شد و صدای خلبان در فضا پیچید. همان توصیه‌های همیشگی. به توصیه خدمه، موبایلش را خاموش کرد و سرش را به صندلی تکیه داد. دلش برای همه تنگ شده بود. حامد و سه خواهر دیگرش، حتی بی‌تفاوتی ماهان... .
هواپیما بلند شد و فکرش رفت سمت این‌که چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ می‌خواست بعد از نشستن هواپیما سریع تاکسی بگیرد و اولین مقصدش خانه حامد و ریحان باشد. بعد به ماه بانو زنگ بزند و از این‌که اول از همه، به خانه حامد رفته عذر خواهی کند. افکارش تمامی نداشت، هدفون را روی گوشش گذاشت و بی جهت یکی از آهنگ‌ها را انتخاب کرد. درحالی که گوش می‌داد ناگهان نگاهش سمت بغل دستی‌اش، زهرا رفت. از همان موقع که سوار هواپیما شده بودند در خواب عمیقی فرو رفته بود. بی‌تفاوت بی‌تفاوت بی‌تفاوت... . انگارنه‌انگار که جفت اوست. در یک لحظه دلش خواست شبیه او می‌بود. بدون استرس زندگی‌اش را می.گذراند و به هیچ چیز فکر نمی‌کرد. بالاخره این سه ساعت کش دار گذشت و هواپیما آماده نشستن بر زمین شد. آرام زهرا را صدا زد و خودش مشغول جمع کردن وسایلش شد. زهرا هم بیدار شد و در اولین حرکت کمربندش را باز کرد. کیفش را در دست گرفت و منتظر فاطمه ماند. او هم سریع از جایش بلند شد و هر دو آرام از هواپیما بیرون رفتند. خانمی با غر روسری‌اش را روی سرش تنظیم می‌کرد. زهرا گفت:
- به نظرت دفعه بعد ما هم این‌قدر غر میزنیم؟
فاطمه حوصله خندیدن نداشت، جلوتر رفت و از در فرودگاه خارج شد. زهرا فهمید و دیگر چیزی نگفت. برای تاکسی دست تکان داد و هر دو سوار شدند. بلافاصله آدرس خانه حامد و ریحان را به او داد. زهرا گفت:
- من با ریحان مشکلی ندارم ولی دوست دارم اول برم خونه مامانم.
این را گفت و آدرس خانه مادری را به راننده داد. خانه حامد نزدیک به فرودگاه بود، زود رسیدند. راننده ماشین را گوشه‌ای پارک کرد و فاطمه بعد از خداحافظی از زهرا از ماشین پیاده شد. زنگ آیفون واحد سوم را زد و منتظر ماند.
صدای رستا در موبایل پیچید:
- کیه؟
- عمه فاطمه.
در باز شد و فاطمه وارد آپارتمان شد و بعد از طی کردن پله‌ها جلوی در واحد سوم ایستاد. رستا در را باز کرد و به داخل خانه پرید. فاطمه کفش‌هایش را در جاکفشی گذاشت و وارد خانه شد. حامد را در آشپزخانه پیدا کرد، درحالی که به اسپره آبی رنگ روی میز زل زده بود سعی کرد جیغش را خفه کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین