جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

تکمیل شده میان حصار اثر یسنا باقری کاربر انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط YASNA.B با نام میان حصار اثر یسنا باقری کاربر انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 892 بازدید, 21 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع میان حصار اثر یسنا باقری کاربر انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع YASNA.B
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
ونلوپه فون شویتز🍫
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
3,012
21,427
مدال‌ها
15
حامد متعجب از جایش بلند شد و نزدیک فاطمه شد. به دیوار تکیه داد. هیچ چیز نگفت. قلب فریاد میزد هیچ اتفاقی نیفتاده ولی جزوه‌هایش محترمانه قلب را محکوم می‌کردند به دروغ گفتن. روی زمین لیز خورد. حامد همه چیز را از رفتار‌هایش فهمید، آرام کنارش نشست.
- اتفاقی نیفتاده.
- مثل ماهک وابسته‌ات نیستم ولی از پنهان کاری خوشم نمیاد. نه این‌که دلیلش این باشه چون برادرمی، دوست ندارم پنهان کاری کنی! حتی اگه یه مرد غریبه بودی.
حامد، توی چشم‌های فاطمه با عصبانیت جزئی خیره شد و جواب داد:
- داری من رو محکوم می‌کنی!
- محکوم نمی‌کنم. فقط بهم بگو اونی که توی ذهنمه نیست!
از جایش بلند شد و مشغول جمع کردن داروهای روی میز شد. درحالی که داروها را جمع می‌کرد جواب داد:
- یه نفس تنگی جزئیه.
خنده‌اش گرفت. انگار او یادش رفته بود چرا فاطمه راضی به ادامه تحصیل در کشور غریبه شده. فاطمه دست به دیوار گرفت و بلند شد.
- جدیداً توی ایران واسه نفس تنگی پزشک‌ها این همه دارو تجویز می‌کنن مخصوصا داروهای ضد سرطان.
حامد کف دستش را روی میز گذاشت و با خنده گفت:
- دارم سعی میکنم آروم بمونم.
داد زد.
- الان وقت خندیدنه؟
با داد فاطمه، حامد دستش را از روی میز سیاه برداشت.
- بهتر از من می‌دونی، لازم نیست توضیح بدم چون خودت دانشجوی پزشکی هستی.
- این‌قدر بی‌اهمیت شدم واست؟
می‌دانست دست گذاشته روی تنفرش، روی نقطه ضعفش. ولی دست خودش نبود، بود؟
حامد نزدیک فاطمه شد و دست روی شانه او گذاشت.
- بیا بشین فعلاً. تو مسافری، چند ساعت توی راه بودی حتما خسته‌ای.
توی چشم‌های رنجورش زل زد.
- من اگه مسافر بودم خانواده‌ام با رفتارهاشون باعث نمیشدن از شدت استرس برگردم ایران.
حامد سرش را پایین انداخت و توی موهایش دست کشید.
- حالا که اصرار می‌کنی میگم، من آسم دارم. همین!
ثانیه‌ای مغزش تاریک شد، سلول‌هایش از هم گسسته شد.
فاطمه به حامد نزدیک‌تر شد.
- اسم دکترت چیه؟ می‌خوام برم پیشش.
حامد جواب داد:
- فاطمه خانم، هنوز هیچی مشخص نیست.
قراره چندتا آزمایش دیگه بده تا درست مشخص بشه خوش خیمه یا بدخیم.
حامد روی صندلی نشست و به میز نگاه کرد.
- اسمش رو میگم به شرط این‌که هیچی به مامان و ریحان نگی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
ونلوپه فون شویتز🍫
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
3,012
21,427
مدال‌ها
15
***
فاطمه چادرش را روی سرش مرتب کرد و به خودش در آینه چشم دوخت. حامد وارد اتاق شد و کنار او ایستاد. گفت:
- سعی کن اخلاق تند و تیزت رو درست کنی.
می‌دونی دلیلش چیه؟
فاطمه ابرو بالا انداخت.
- چیه؟
حامد خندید و گوشه چادر فاطمه را در دست گرفت:
- کسی که چادر سرش می‌کنه رو به مهربونی و صبرش می‌شناسن.
- من شوکه شدم، ببخشید.
- توی اجتماع حواست رو بیشتر جمع کن.
فاطمه سرتکان داد.
- من رو می‌رسونی بیمارستان؟
- باشه. من میرم پایین منتظرت میمونم.
فاطمه پای رفتن نداشت. دوست داشت همه چیز اشتباه باشد و این چند روز مرخصی‌اش را کنار خانواده‌اش آرام بماند. آرام از خانه بیرون رفت تا رستا متوجه نشود. سوار ماشین شد و حرکت کردند. بعد از ربع ساعت به بیمارستان رسیدند. حامد ماشین را در پارکینگ پارک کرد و قبل از این‌که پیاده شوند به فاطمه چشم دوخت و گفت:
- هر چیزی که گفت نباید خودت رو آزار بدی.
- تو خودت رو بذار جای من، می‌تونی؟
فاطمه این را گفت و در ماشین را باز کرد. در آخرین لحظات، گفت:
- تلاشم رو می‌کنم.
***
اتاق نرگس را بلد بود. برعکس او نرگس راضی نشده بود برای ادامه تحصیل ایران را ترک کند. به ته راهرو رسید. آرام در زد.
- بفرمایید.
دستگیره را پایین کشید و وارد اتاق شد. نرگس سر بلند کرد و با فاطمه چشم‌درچشم شد.
- سلام.
- سلام!
نرگس ذوق نکرد، لبخند نزد، چون می‌دانست فاطمه برای چه چیزی آمده. نگران بود و می‌ترسید از این‌که این مکالمه ترسناک و غمگین به چه چیزی ختم می‌شود. از جایش بلند شد.
- می‌دونم واسه چی اومدی، نمی‌تونم واسه اومدنت ذوق کنم. نمی‌تونم باهات احوال پرسی کنم. فقط باید مفصل باهات حرف بزنم تا دیرتر نشده.
فاطمه در اتاق را بست و روی صندلی بیمار نشست. گفت:
- پس زودتر حرفات رو بزن.
نرگس به پذیرش تلفن زد و درخواست کرد هیچ بیماری به اتاق او نیاید. بعد روی صندلی رو به رویی فاطمه نشست و سعی کرد با مقدمه چینی حرف‌هایش را شروع کند.
- کی اومدی؟
- نمی‌خواد مقدمه چینی کنی، حامد منتظرمه.
نرگس گفت:
- به خودش گفتم سرطانش خوش خیمه، چون هیچ چیزی مشخص نبود. الانم زیاد مشخص نیست ولی من توی بیمارهایی که بهم مراجعه کردن این مورد رو زیاد دیدم. اگه خوش خیم بود سریع دستور جراحی می‌دادم.
فاطمه ابرو بالا انداخت.
- چه‌جوری با یه آزمایش خون همه این‌ها رو متوجه شدی و مهم‌تر، دارو تجویز کردی؟
- اون روزی که آوردنش بیمارستان اون‌جوری که واسه من توضیح دادن حالش بد میشه و از شدت بدحالی کنترل خودش رو از دست میده. سرش به میز میخوره و بیهوش میشه. من سعی کردم دکترهای دیگه رو متقاعد کنم که سی تی اسکن و عکس برداری توی این موقعیت اصلاً مناسب نیست، ولی گوش نکردن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
ونلوپه فون شویتز🍫
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
3,012
21,427
مدال‌ها
15
ولی بعدش با اصرار من اون عکس‌ها رو بهم دادن. من نمی‌تونستم یهویی بهش بگم که حالش چه‌قدر بده، گفتم که خوش خیمه تا امیدش رو از دست نده.
فاطمه قفل کرده بود. دستش را مشت کرد و به صندلی تکیه داد. گفت:
- خوب می‌شه؟
نرگس از توی قندان روی میز شکالتی برداشت و کنار فاطمه ایستاد. با نگرانی جواب داد:
- زودتر شیمی درمانی بشه آره. فشارت افتاده، این رو بگیر.
فاطمه سعی کرد بلند شود. وقتی روی پاهایش ایستاد، دست‌های نرگس را توی دست‌های خودش گرفت.
- بعد از خدا، فقط خودت این‌جا باید مراقبش باشی. بین این همه دکتر واسه درمانش فقط به خودت سپردمش، نذار از پیشم بره.
این را گفت و اولین اشکش روی گونه‌اش چکید.
نرگس گفت:
- من هیچ کارم، هیچی دست من نیست.
فاطمه سرش را تکان داد و به طرف در رفت. دستگیره را پایین کشید و از اتاق خارج شد.
درحالی که از بیمارستان خارج میشد سعی می‌کرد اشک‌هایش را کنترل کند. بالاخره به ماشین رسید. دستگیره را پایین کشید و صندلی جلو نشست. چند دقیقه فقط به جلو خیره شد. بالاخره صبر حامد به سر آمد و سکوت را شکست.
- چی گفت؟
اشک خشک شده مانند جویباری که سنگ را از جلویش برمی‌دارند به پایین لغزید. لرزش در صدایش مشهود بود، چه‌گونه میتوانست رک و راست به کسی که همیشه بعد از پدر مرحومش تکیه گاهش بوده، چنین چیزی بگوید؟ حامد دستش را روی دست یخ زده فاطمه گذاشت. از شدت سرمای تن فاطمه او هم لرزید . با صدای آرام گفت:
- فشارت افتاده. فاطمه! بگو چی شده؟
فاطمه بالاخره بعد از سال‌ها زبان باز کرد.
- باید شیمی درمانی بشی. جراحی جواب نمیده.
جان َکند تا حقیقت را گفت.
حامد دستش را از روی دست فاطمه برداشت و سعی کرد فاطمه را آرام کند.
- چیزی جز واژه نترس به ذهنم نمیاد. ولی خب... نترس!
فاطمه یک‌دفعه کنترلش را از دست داد. تمام خستگی‌اش را در صدایش ریخت و فریاد زد:
- چه‌جوری نترسم وقتی حامیم داره از بین میره؟ چه‌جوری نترسم وقتی پنج سال یه غده توی ریه‌هات بوده و هیچکس نفهمیده؟ میگی نترسم؟ باشه! نمی‌ترسم. فقط به من جواب بده، اگه بلایی سرت بیاد به کی تکیه کنم؟ به بابای زیر خاکم که هفت سال پیش رفته اون دنیا؟ یا به ماهانی که حتی بلد نیست دلداری بده؟ به کی بعد از خدا توی این دنیا تکیه کنم بعد از تو؟
حامد سرش را روی فرمان ماشین گذاشت. حرفی نداشت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
ونلوپه فون شویتز🍫
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
3,012
21,427
مدال‌ها
15
***
ماهک دستگیره در اتاق ماهان را کشید و در را هل داد و با انبوه دود مواجه شد. اخم‌هایش در هم رفت. ماهان روی تخت دراز کشیده
بود. نزدیک تخت ماهان شد و با تشر گفت:
- چه‌خبره؟ خفه نشدی؟
ماهان با پوزخند روی تخت نشست.
- چته؟
ماهک شانه بالا انداخت.
- هیچی، گفتم بدونی که حامد و فاطمه اومدن.
این را که گفت با ترس از اتاق خارج شد. حامد روی مبل رو به روی اتاق ماهان نشسته بود و مشغول کار با موبایلش بود. او کاملاً در دید ماهک بود. ماهک در ذهنش او و ماهان را کنار هم تجسم کرد. می‌ترسید از اینکه روزی حامدی نباشد. او بماند و ماهان. ترسناک‌تر از زلزله این است که انسان از برادر خودش بترسد. ماهک کنار حامد نشست و گفت:
- حامد.
حامد موبایلش را کنار گذاشت و به مبل تکیه داد.
- بله.
- خوبی؟
حامد به اتاق ماهان نگاه کرد و جواب داد:
- مشکلت اونه؟
ماهک آب دهانش را فرو برد.
- آره، اون حتی احترام مامان رو هم نگه نمی‌داره. چه‌جوری زندگی کنم کنارش؟ ریحان راضی میشه کنار تو بمونم؟ همسایه دیوار به دیوارتون می‌شم اصلاً. فقط نزدیک تو باشم.
حامد لبخند زد و با لحن بامزه‌ای گفت:
- من که فرشته نیستم.
- واسه من هستی، هرچی باشی بودن کنار تو از بودن کنار خیلی‌عا بهتره. اصالاً دیگه خودم باهات میام بیمارستان. نمی‌خوام ازت دور بشم.
حامد اخم کرد.
- دیوونه بازی در نیار بچه.
ماهک دستش را توی موهای سیاه حامد فرو برد.
- دیوونه نیستم‌
حامد دست ماهک را از موهایش بیرون کشید و با لحن جدی گفت:
- اگه اوضاع بدتر شد میام با ماهان حرف می‌زنم. الان سعی کن کنار ماه بانو باشی. صدای در باعث شد فاطمه از آشپزخانه بیرون بیاید و به طرف در برود. زینب و ماه بانو وارد پذیرایی شدند. ماه بانو متعجب به فاطمه گفت:
- کی اومدی؟
فاطمه ماه بانو را در آغوش کشید.
- امروز صبح! کجا بودی؟ زهرا هم اومده توی اتاق خودش خوابیده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
ونلوپه فون شویتز🍫
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
3,012
21,427
مدال‌ها
15
(دو هفته بعد)
حامد کنار تخت رستا زانو زد و دست‌های کوچکش را نوازش کرد. هشت ماهه به دنیا آمد ولی نفسش برای لحظه‌ای قطع نشد و مانند تمام نوزادهای عادی چشم‌های سیاه رنگش را در این جهان باز کرد. از کنار تخت بلند شد و بی‌‌سر و صدا از اتاق بیرون رفت. در حالی که از پله‌ها پایین می‌آمد پیرمرد همسایه را دید که با پوزخند او را نگاه می‌کرد. دلیلش را نمی‌دانست. از آپارتمان خارج شد و سعی کرد به پیرمردی که رفتنش را رصد می‌کرد توجه نکند. نگاهی به آسمان انداخت و نفس عمیقی کشید. پاییز بود و وقت بارش اولین باران‌های سَمی. دست در جیبش کرد و دنبال ماسک گشت. نبود! می‌خواست به ساختمان برگردد که موبایلش زنگ خورد، فرد پشت خط با عجله گفت:
- سلام، برای ادامه پروژه ای که ایده‌اش از شما بوده، به بودنتون در این‌جا نیاز داریم. بدون معطلی بیاید به آزمایشگاه.
زن، حتی فرصت حرف زدن هم به حامد نداد!
حامد با عجله سوار ماشینش شد و کلید چرخاند. تا آزمایشگاه راهی نبود. سریع به آن‌جا رسید. از ماشین پیاده شد و وارد آزمایشگاه شد. آزمایشگاه شلوغ بود. حامد می‌خواست جلوتر برود که مردی جلویش ایستاد، بدون سلام گفت:
- از این‌جا برو.
این را که گفت بین شلوغی دوید و از دیده پنهان شد. حامد نترسید، جسورانه جلوتر رفت. چند قدم بیشتر به اتاق نمانده بود که صدای جیغ خانمی او را نگران کرد. می‌خواست منبع جیغ را پیدا کند که صدای سوت وحشتناکی در گوشش پیچید، و انفجار!
داغی وحشتناکی روی پوستش حس کرد. نتوانست چشم‌هایش را باز کند. درد سوزناک و تاریکی تنها چیزی بود که قبل از خاموشی و پرت شدن روی زمین حس کرد... .
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
ونلوپه فون شویتز🍫
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
3,012
21,427
مدال‌ها
15
رستا در سه اتاق را با نگرانی باز کرد. وقتی حامد را ندید با جیغ ریحان را صدا زد. ریحان
با ترس بیرون دوید و او را در آغوش گرفت.
- چی شده رستا، چرا این‌جوری می‌کنی؟
- بابا چرا نیست! کجا رفت؟
- حتماً رفته سرکار، مثل همیشه. خواب بد دیدی؟
رستا با به یادآوردن خوابش بلندتر گریه کرد. ریحان دوباره پرسید .
- چه خوابی دیدی؟ نمی‌تونی تعریف کنی؟ وایسا نمک بیارم بزن روی زبونت، بعد تعریف کن.
رستا تند سرش را به نشانه نه تکان داد.
- عمه فاطمه.
- عمه فاطمه چیزیش شده؟
رستا جیغ کشید و خودش را محکم روی زمین کوبید. ریحان با ترس دستش‌هایش را محکم توی مشتش گرفت.
- آروم باش عزیزم، الان می.ریم پیش عمه فاطمه.
فقط آروم باش این‌جوری نکن من رو می‌ترسونی.
ریحان از جایش بلند شد و به اتاق رفت. سریع لباس‌هایش را عوض کرد. رستا را صدا زد. زود وارد اتاق شد. چهره‌اش آرام‌تر شده بود.
- لباس‌هات خوبه. برو کفشات رو بپوش.
از اتاق بیرون رفت و با چشم دنبال رستا گشت. رستا کفش‌هایش را پوشیده بود و درحالی که اشک می‌ریخت به دیوار تکیه زده بود. ریحان نزدیکش شد و دستش را گرفت.
- می‌ریم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
ونلوپه فون شویتز🍫
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
3,012
21,427
مدال‌ها
15
از آپارتمان که خارج شدند، ریحان سریع تاکسی گرفت. ده دقیقه بعد تاکسی جلوی در ایستاد.
هر دو عقب نشستند. رستا از دلشوره تند‌تند نفس میکشید و ناخن می‌جوید.
- خوابت و تعریف نمی‌کنی؟
رستا بزاق دهانش را فرو برد.
- نمی‌تونم.
ماشین که ایستاد، رستا با عجله در ماشین را باز کرد و به طرف خانه دوید. دستش را روی زنگ فشرد. با شنیدن صدای دویدن دستش را برداشت و منتظر ماند. در باز شد و قامت زینب نمایان شد. رستا به حیاط دوید و از همانجا داد زد:
- عمه فاطمه!
زینب با گریه از پشت او را در آغوش فشرد و زیر گوشش گفت:
- بریم داخل عزیزم.
رستا خودش را از آغوش زینب بیرون کشید و در به طرف در پذیرایی را به شتاب باز کرد و
از ته دل جیغ زد.
- بابام کجاست؟!
ماهان با شنیدن جیغ رستا، با عصبانیت از اتاقش بیرون آمد درحالی که فحش می‌داد بدون معطلی محکم زیر گوش رستا خواباند و با بی‌رحمی گفت:
- اون بابای مریضت الان توی بیمارستانه. تا شب زنده نمی‌مونه. اگه بمیره هم اسمی ازش نمی‌مونه.
رستا شوکه به ماهان زل زد. توی گوشش صدای سیلی می‌پیچید و صدای مداحی چند روز پیش در کوچه... .
با داد و سیلی بعدی ماهان بدنش شُل شد. ریحان که تا آن موقع منتظر ایستاده بود رستا را در آغوش گرفت و جای سیلی را نوازش کرد.
قبل از این‌که حرفی بزند، ماهک از پله‌ها با دو پایین آمد و کنار ریحان نشست. گفت:
- فاطمه و زهرا و مامان رفتن بیمارستان. رستا رو از این‌جا ببر. این روانیه! روانی! می‌فهمی ریحان؟
قبل از این‌که ماهک حرفش را کامل کند، ماهان ریحان را اشاره گرفت.
- یه دختر بی‌سرپرست چی بلده از عزاداری؟
اصلاً چیزی بلده؟ پاشو جمع کن از این‌جا برو.
جمع کن تا دو تا بچت رو نکشتم.
ریحان از جایش به شتاب بلند شد. این بار اولی نبود که ماهان او را بی‌سرپرست خطاب می‌کرد.
دفعات قبل به خاطر این‌که حامد بود چیزی نمی‌گفت. ولی این‌دفعه حامدی نبود که پشتش باشد. مثل روزهای مجردی‌اش باید خودش، از خودش حمایت می‌کرد. انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت.
- من بی‌سرپرست نیستم. فقط مستقل زندگی می‌کردم.
به خودش اشاره کرد
- که هیچی بلد نیستم؟ مراقب باش با کی حرف می‌زنی... .
صدای فاطمه همه را به سکوت وادار کرد.
- ریحان، باید بریم بیمارستان. فقط خودت و بچه‌ات. ریحان... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
ونلوپه فون شویتز🍫
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
3,012
21,427
مدال‌ها
15
رستا بی‌حال روی تخت دراز کشید. صدای جر و بحث او را آزار می‌داد. دلش می‌خواست راحت بخوابد ولی نمی‌شد. از کابوس می‌ترسید، می‌ترسید وقتی بخوابد دوباره خواب بد ببیند. چشم‌هایش را بست ولی، دستی توی موهایش حس کرد. چشم‌هایش را دوباره باز کرد و با زهرا چشم‌درچشم شد. زهرا به زور لبخند زد.
- چرا نمی‌خوابی؟
- حالم بهم می‌خوره، سر و صدا هم نمی‌ذاره.
زهرا دست روی پیشانی او گذاشت. با نگرانی گفت:
- از کی حالت بده؟
رستا جواب نداد. زهرا با عجله از اتاق خارج شد و چند دقیقه بعد با ماه بانو برگشت. ماه بانو کنار رستا نشست.
- خوبی؟
رستا با بغض گفت:
- نه.
- کجات درد می‌کنه؟ می‌خوای بریم دکتر؟
ناگاه صدای جر و بحث خاموش شد. ماه بانو برای بیرون رفتن از جایش بلند شد ولی با آمدن ماهک به اتاق سر جای قبلی‌اش نشست.
ماهک خیره به رستا جلوتر رفت، وقتی به او رسید کاپشن قرمز رنگش را به او پوشاند و او را بدون این‌که اجازه بگیرد بغل کرد. کمر رستا را آرام نوازش کرد.
- می‌دونم واسه چی تب کردی عزیزم.
این را گفت و بدون توجه به بقیه از اتاق بیرون دوید. بین راه رستا را روی مبل گذاشت و رو به ریحان با تهدید گفت:
- هیچی نمیگی.
دوباره رستا را بغل می‌کند و این‌دفعه بدون تعلل از خانه خارج شد. باران هر لحظه شدیدتر می‌شد و تب رستا بالاتر می‌رفت. ماهک به تنها ماشین خانه خیره شد و با کمی فکر کردن سوییچ را از کیفش درآورد. در ماشین را باز کرد و رستا را صندلی گذاشت. بالش مخصوص ماشین را زیر سر رستا گذاشت و خودش سریع جلو نشست. کلید چرخاند و با نفس عمیق ماشین را از حیاط خارج کرد. سعی کرد سرعتش آن‌قدری باشد که زود به مقصد برسد. بعد از چند دقیقه بالاخره به بیمارستان رسید. ماشین را گوشه‌ای پارک کرد و پیاده شد. رستا را آرام بلند کرد و به طرف در بیمارستان دوید. تمام بخش‌ها را به سرعت طی کرد تا بالاخره به همان‌جا که می‌خواست رسید. ولی یک‌دفعه نگهبان جلویش ایستاد و با عصبانیت گفت:
- نمی‌تونی بچه ببری داخل.
ماهک گفت:
- تب داره، اگه نذاری برم داخل و برگردم امشب تشنج می‌کنه.
نگهبان با دو دلی عقب رفت. ماهک نفس عمیقی کشید و راهش را ادامه داد. وقتی به اتاق رسید انگار کوه کنده بود. در را هل داد و وارد شد. حامد بیدار بود، با تعجب به ماهک گفت:
- چیزی شده؟
ماهک بدون حرف زدن رستا را در آغوش حامد گذاشت و عقب رفت. حامد آرام موهای سیاه رستا را نوازش کرد. صدایش در نمی‌آمد ولی سعی کرد بتواند رستا را بیدار کند.
- رستا خانم، بیداری؟
رستا چشم باز کرد و بی‌هدف شروع به گریه کردن کرد. قبل از این‌که حامد چیزی بگوید، لب باز کرد.
- صورتم درد میکنه. عمو زد توی صورتم.
حامد اخم کرد.
- اون‌ها اذیتم می‌کنن. میشه برگردی خونه؟ میشه نری؟ من می‌ترسم از عمو. سر مامان داد زد، بهش گفت بی‌سرپرست.
حامد می‌خواست چیزی بگوید که رستا نگذاشت.
- وقتی برگشتی بهش بگو هیچوقت نمی‌میری.
دوباره واسم عروسک میخری.
رستا چشم‌هایش را بست و دوباره باز کرد. این.دفعه دست آسیب دیده حامد را نوازش کرد و حرف زد.
- کسی به جز تو من رو دوست نداره. وقتی نیستی عمو سرم داد می.کشه، بهم فحش میده. من فقط گفتم بابام رو می‌خوام.
حامد دوست داشت چیزی بگوید تا رستا آرام‌تر شود. ولی ذهنش یاری نمی‌کرد. رستا درست روی تخت نشست و سرش را روی سی*ن*ه حامد گذاشت.
- اون شب گفتم عروسک می‌خوام ناراحت شدی اومدی این.جا؟ من دیگه عروسک نمی‌خوام، ببخشید... .
- رستا!
رستا سرش را بلند کرد و بی‌حال به حامد خیره شد. حامد گفت:
- پشت خودت باش، شاید من یه روزایی پیشت نباشم.
- میشه عمو رو دعوا کنی؟
حامد لبخند زد.
- چشم.
ماهک بالاخره سکوتش را شکست و نزدیک حامد شد.
- بهتری؟
- از صبح بهترم.
- یادت میاد چی شد؟
- ترجیح میدم فعلاً چیزی رو توضیح ندم.
ماهک سرتکان داد و دستش را برای بغل کردن رستا دراز کرد. حامد قبل از این‌که رستا برود، زیر گوشش گفت:
- مراقب خودت باش... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
ونلوپه فون شویتز🍫
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
3,012
21,427
مدال‌ها
15
(دو روز بعد)
فاطمه روی مبل افتاد.
- نرگس درست توضیح بده. یه دفعه چی شد؟
نرگس بعد از کمی مکث جواب داد.
- شیمی درمانی حالش ر بد میکنه. چون فعلاً بدنش ضعیفه. ولی مشکل اصلی سرطانه که رشدش سریع‌تر شده.
- می‌تونی با جراحی غده رو برداری.
- وقتی بدن ضعیف باشه هیچ چیزی رو نمیشه امتحان کرد. منظور از ضعیف بودن بدنش اینه که تحمل شیمی درمانی رو نداره. می‌تونه برگرده خونه.
خدانگهداری گفت و تماس را قطع کرد.
می‌ترسید حامد یک‌دفعه به خانه برگردد. بلند شد و به حیاط رفت. رستا روی راه پله نشسته بود و با خاک‌ها نقاشی میکشید. بی‌سر و صدا کنارش نشست و به زمین چشم دوخت.
- می‌خوایم بریم بابا رو بیاریم خونه. میای؟
رستا تند سرتکان داد.
- میشه الان بریم؟
- آره. برو سوار ماشین شو، منم الان میام.
رستا با عجله به سمت ماشین رفت. در ماشین را باز کرد و عقب نشست. شیشه را پایین کشید و خیره به حیاط منتظر فاطمه ماند. بعد از چند دقیقه فاطمه درحالی که چادرش را مرتب می‌کرد سوار ماشین شد و با کلید آن را روشن کرد. از آینه به رستا نگاه کرد.
- کمربندت رو ببند.
- بلد نیستم.
فاطمه سرتکان داد و دیگر چیزی نگفت. وقتی به بیمارستان رسیدند، فاطمه به رستا نگاه کرد و گفت:
- بمون همین‌جا، از ماشین پیاده نشو.
- باشه.
به بیرون خیره میشود. به رفتن فاطمه، به تابلو بیمارستان. می‌ترسید ذوقش کور شود. چند دقیقه گذشت. خبری نشد. می‌خواست بیرون برود که حامد را از دور دید‌. او حواسش به رستا نبود. صبر رستا به انتها رسید. دستگیره در را کشید و از ماشین خارج شد. می‌خواست بدود که نگاه فاطمه را دید. یاد سیلی افتاد، دلش هُری پایین ریخت. به ماشین تکیه داد و با بغض به حامد خیره شد. وقتی به هم رسیدند از ترس و خجالت نتوانست سلام کند. حامد پیش دستی کرد و بدون توجه به تذکر فاطمه او را در آغوش کشید. با لحن با مزه‌ای گفت:
- دلم واست تنگ شده بود.
- بریم عمو رو بزنی؟
- قبلش بریم عروسک بخریم. باشه؟
رستا با ذوق گفت:
- بریم.
حامد او را صندلی عقب گذاشت و خودش صندلی راننده نشست. فاطمه که سوار شد، حامد آرام گفت:
- حوصله داری بیای بازار؟
- آره؛ خودت حالت خوبه؟
حامد سرتکان داد. تا آخر مسیر حرفی رد و بدل نشد. حامد ماشین را کناری پارک کرد و پیاده شد. در سمت رستا را باز کرد و گفت:
- بریم؟
رستا از ماشین پایین پرید و دست حامد را گرفت. فاطمه که پیاده شد هر سه شروع به قدم زدن کردند. بین راه، رستا به مغازه اسباب بازی فروشی اشاره کرد. حامد دستش را محکم‌تر گرفت و هر دو وارد مغازه شدند. حامد دست در جیب عقب ایستاد و منتظر رستا ماند. رستا عروسک کوچکی برداشت و نزدیک حامد شد آرام گفت:
- فقط همین.
- چیز دیگه‌ای نمیخوای؟
- نه.
- پس برو پیش عمه فاطمه تا بیام.
رستا چشمی گفت و از مغازه بیرون دوید. با شوق عروسک را به فاطمه نشان داد.
- اینو نگاه کن عمه.
فاطمه خندید و چیزی نگفت. حامد از مغازه خارج شد و عروسک شبیه رستا را روی هوا گرفت.
- رستا!
رستا خندید.
- واسه خودته؟
- آره. بذار توی پلاستیک گم نشه.
لبخند از لبان فاطمه پر کشید. چند ثانیه به حامد نگاه کرد و بعد سر پایین انداخت. از رفتار حامد ترسید. دلیلش را نمی‌دانست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
ونلوپه فون شویتز🍫
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
3,012
21,427
مدال‌ها
15
فاطمه با کلید در را باز کرد و هر سه با احتیاط وارد خانه شدند. فاطمه یک راست به طبقه بالا رفت. ماهان توی پذیرایی تاریک نشسته بود و با موبایلش کار می‌کرد. رستا با وحشت دست حامد را فشرد.
- می‌ترسم
- نمی‌ذارم چیزی بهت بگه.
ماهان متوجه آن‌ها شد ولی چیزی نگفت. وقتی هر دو به طرف در اتاق رفتند، ماهان گفت:
- فردا صبح جمع می‌کنی میری. ماه بانو هم دیگه نمی‌تونه رو حرف من حرف بزنه.
حامد در اتاق را آرام باز کرد و رستا را به داخل فرستاد. سپس به ماهان نگاه کرد و انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت.
- هیچ‌وقت نمی‌تونی کسی که پشت و پناهش خداست رو بی‌پناه کنی. حتی اگه بهش سیلی بزنی.
این را گفت و بدون این‌که منتظر جواب بماند به اتاق رفت. در را بست و همان.جا ایستاد. با دستش قفسه سی*ن*ه‌اش ماساژ داد. دلش ماه بانو را می‌خواست، دوست نداشت از کسی بترسد. در اتاق را بدون سر و صدا باز کرد و به طرف اتاق ماه بانو رفت. با هر قدمی که روی پله‌ها می‌گذاشت درد سی*ن*ه‌اش بیشتر میشد. می‌دانست درمان تمام دردها پیش اوست. وقتی رسید آرام در را باز کرد و وارد اتاق شد. ماه بانو بیدار بود، او را دید و از جایش با تعجب بلند شد. حامد روی تخت کنار او نشست و سرش را پایین انداخت.
- میشه این.جا بمونم؟
- آره، منم خوابم نمی‌بره‌. حالت بهتره؟
حامد نمی‌دانست چه بگوید، فقط می‌خواست آرام شود. کمی سکوت کرد و بعد گفت:
- یه برگه و خودکار می‌دید؟
ماه بانو پتو را کنار زد و لبه تخت نشست. در کشو را باز کرد و برگه و خودکاری درآورد. حامد بدون حرف شروع به نوشتن کرد. بالاخره تمام شد. برگه را تا زد و به ماه بانو داد.
- وقتی شیمی درمانی اثر نکنه، یعنی دیگه امیدی نیست. دوست ندارم با حرف‌هام اذیت بشید ولی این رو نگه دارید.
نگذاشت ماه بانو حرف بزند. از جایش بلند شد و با نفس عمیق بیرون رفت. در اتاق شخصی خودشان را باز کرد و آرام ریحان را صدا زد. ریحان با اولین صدا بیدار شد و روی تخت نشست. حامد گفت:
- پاشو بریم بیرون. خودمون تنها.
- کی اومدی؟ مرخص شدی؟
حامد ابرو بالا انداخت.
- فکر کردی فرار کردم؟ بلند شو تا بیدار نشدن.
ریحان از تخت پایین آمد.
- لباسام رو از چند روز پیش عوض نکردم.
***
حامد در ماشین را باز کرد و منتظر ریحان ماند.
ریحان بی‌سر و صدا سوار شد و حرکت کردند.
- کجا می‌ریم؟
- یه جایی که فقط دونفرمون باشیم. می‌خوام یه چیزایی رو بهت بگم.
- پس همین پارکه وایسا.
حامد ماشین را کناری پارک کرد و به جلو خیره شد.
- من به این‌که حالم خوب بشه اعتقاد ندارم.
چون شیمی درمانی اثر نداره. من ناامید نیستم ولی نتیجه آزمایشات و درمان این رو میگه.
ریحان چیزی نگفت.
- ریحان!
ریحان سوالی نگاهش کرد.
- جانم... .
- قول بده مراقب بچه‌ها باشی آسیب نبینن.
ریحان بزاق دهانش را فرو برد.
- باشه... .
- ماهک شاید نشون نده ولی وابسته‌ست.
نذار بعد از من آسیب ببینه.
- هیچ اتفاقی نمیفته.
- همین الانش ریه‌ام از شدت درد داره من رو میکشه.
سوزش عجیبی در ریه‌اش حس کرد.
- ریحان، می‌تونی رانندگی کنی؟
- نه بلد نیستم.
- بلدی.
این را گفت و پیاده شد. ریحان با عجله جای حامد نشست و ماشین را روشن کرد. سعی کرد دوره رانندگی که رفته بود را یادش بیاید. با بسم الله به سمت نزدیک ترین بیمارستان حرکت کرد. حامد از ماشین پیاده شد و به ریحان گفت:
- تو بمون همی‌نجا. میرم داروهام رو بگیرم.
وقتی رفت ریحان شروع به فکر کردن کرد. درباره این چند روز. همه چیز مثل خواب بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین