- May
- 3,012
- 21,427
- مدالها
- 15
حامد متعجب از جایش بلند شد و نزدیک فاطمه شد. به دیوار تکیه داد. هیچ چیز نگفت. قلب فریاد میزد هیچ اتفاقی نیفتاده ولی جزوههایش محترمانه قلب را محکوم میکردند به دروغ گفتن. روی زمین لیز خورد. حامد همه چیز را از رفتارهایش فهمید، آرام کنارش نشست.
- اتفاقی نیفتاده.
- مثل ماهک وابستهات نیستم ولی از پنهان کاری خوشم نمیاد. نه اینکه دلیلش این باشه چون برادرمی، دوست ندارم پنهان کاری کنی! حتی اگه یه مرد غریبه بودی.
حامد، توی چشمهای فاطمه با عصبانیت جزئی خیره شد و جواب داد:
- داری من رو محکوم میکنی!
- محکوم نمیکنم. فقط بهم بگو اونی که توی ذهنمه نیست!
از جایش بلند شد و مشغول جمع کردن داروهای روی میز شد. درحالی که داروها را جمع میکرد جواب داد:
- یه نفس تنگی جزئیه.
خندهاش گرفت. انگار او یادش رفته بود چرا فاطمه راضی به ادامه تحصیل در کشور غریبه شده. فاطمه دست به دیوار گرفت و بلند شد.
- جدیداً توی ایران واسه نفس تنگی پزشکها این همه دارو تجویز میکنن مخصوصا داروهای ضد سرطان.
حامد کف دستش را روی میز گذاشت و با خنده گفت:
- دارم سعی میکنم آروم بمونم.
داد زد.
- الان وقت خندیدنه؟
با داد فاطمه، حامد دستش را از روی میز سیاه برداشت.
- بهتر از من میدونی، لازم نیست توضیح بدم چون خودت دانشجوی پزشکی هستی.
- اینقدر بیاهمیت شدم واست؟
میدانست دست گذاشته روی تنفرش، روی نقطه ضعفش. ولی دست خودش نبود، بود؟
حامد نزدیک فاطمه شد و دست روی شانه او گذاشت.
- بیا بشین فعلاً. تو مسافری، چند ساعت توی راه بودی حتما خستهای.
توی چشمهای رنجورش زل زد.
- من اگه مسافر بودم خانوادهام با رفتارهاشون باعث نمیشدن از شدت استرس برگردم ایران.
حامد سرش را پایین انداخت و توی موهایش دست کشید.
- حالا که اصرار میکنی میگم، من آسم دارم. همین!
ثانیهای مغزش تاریک شد، سلولهایش از هم گسسته شد.
فاطمه به حامد نزدیکتر شد.
- اسم دکترت چیه؟ میخوام برم پیشش.
حامد جواب داد:
- فاطمه خانم، هنوز هیچی مشخص نیست.
قراره چندتا آزمایش دیگه بده تا درست مشخص بشه خوش خیمه یا بدخیم.
حامد روی صندلی نشست و به میز نگاه کرد.
- اسمش رو میگم به شرط اینکه هیچی به مامان و ریحان نگی.
- اتفاقی نیفتاده.
- مثل ماهک وابستهات نیستم ولی از پنهان کاری خوشم نمیاد. نه اینکه دلیلش این باشه چون برادرمی، دوست ندارم پنهان کاری کنی! حتی اگه یه مرد غریبه بودی.
حامد، توی چشمهای فاطمه با عصبانیت جزئی خیره شد و جواب داد:
- داری من رو محکوم میکنی!
- محکوم نمیکنم. فقط بهم بگو اونی که توی ذهنمه نیست!
از جایش بلند شد و مشغول جمع کردن داروهای روی میز شد. درحالی که داروها را جمع میکرد جواب داد:
- یه نفس تنگی جزئیه.
خندهاش گرفت. انگار او یادش رفته بود چرا فاطمه راضی به ادامه تحصیل در کشور غریبه شده. فاطمه دست به دیوار گرفت و بلند شد.
- جدیداً توی ایران واسه نفس تنگی پزشکها این همه دارو تجویز میکنن مخصوصا داروهای ضد سرطان.
حامد کف دستش را روی میز گذاشت و با خنده گفت:
- دارم سعی میکنم آروم بمونم.
داد زد.
- الان وقت خندیدنه؟
با داد فاطمه، حامد دستش را از روی میز سیاه برداشت.
- بهتر از من میدونی، لازم نیست توضیح بدم چون خودت دانشجوی پزشکی هستی.
- اینقدر بیاهمیت شدم واست؟
میدانست دست گذاشته روی تنفرش، روی نقطه ضعفش. ولی دست خودش نبود، بود؟
حامد نزدیک فاطمه شد و دست روی شانه او گذاشت.
- بیا بشین فعلاً. تو مسافری، چند ساعت توی راه بودی حتما خستهای.
توی چشمهای رنجورش زل زد.
- من اگه مسافر بودم خانوادهام با رفتارهاشون باعث نمیشدن از شدت استرس برگردم ایران.
حامد سرش را پایین انداخت و توی موهایش دست کشید.
- حالا که اصرار میکنی میگم، من آسم دارم. همین!
ثانیهای مغزش تاریک شد، سلولهایش از هم گسسته شد.
فاطمه به حامد نزدیکتر شد.
- اسم دکترت چیه؟ میخوام برم پیشش.
حامد جواب داد:
- فاطمه خانم، هنوز هیچی مشخص نیست.
قراره چندتا آزمایش دیگه بده تا درست مشخص بشه خوش خیمه یا بدخیم.
حامد روی صندلی نشست و به میز نگاه کرد.
- اسمش رو میگم به شرط اینکه هیچی به مامان و ریحان نگی.
آخرین ویرایش توسط مدیر: