جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال پیشرفت [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط STARLET با نام [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,646 بازدید, 74 پاسخ و 35 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع STARLET
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,468
مدال‌ها
10
1000034504.jpg
به نام پروردگار هستی

رمان: میرال
نویسنده: عسل
ژانر: تاریخی، عاشقانه، درام
عضو گپ نظارت: (۱۰)S.O.W
خلاصه:
با زخم‌هایی خاموش، از سرزمینی دور آمده‌بود. نه کلامی گفت، نه سرتعظیمی آورد.
نه درباری بود، نه سربازی، نه شاهزاده‌ای که نگاهش را تاب بیاورد.دختری که در دل کاخ‌ها، ساکت ماند و نگاهش را از طلا و قدرت دزدید.با نگاهی که سلطنت را ویران می‌کرد، نه با شمشیر، که با خاموشی.
اما در سرزمینی که هر نگاه بی‌احترامی، تاوانی سنگین داشت،چرا او هنوز زنده‌است؟
و چرا مردی که هیچ زنی را به چشم نمی‌آورد،
با او این‌چنین آرام و بی‌صدا، سقوط می‌کند؟



تمامی حوادث و اشخاصی که نام برده شده است واقعی نبوده و تخیل نویسنده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Aramesh.

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,244
3,555
مدال‌ها
5
1708891031064.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,468
مدال‌ها
10
دیباچه:
در آن حوالی که سکوت، شانه‌به‌شانه‌ی شمشیر راه می‌رفت و نگاه‌ها بیشتر از واژه‌ها زخم می‌زدند، قصری بود که دیوارهایش طعم سوگ را بلد بودند. هر بامداد، ردّی از عطری گمشده میان باد می‌چرخید و هر شب، دستی پنهان، سرنوشت را بازمی‌نوشت.
در سرزمینی که تاج‌ها بر زخم‌ها نهاده می‌شد و لبخندها زیر پوست نقشه می‌کشیدند، کسی بود که خواستن را چون گناهی تلخ، درون خود دفن می‌کرد و آن‌گاه که پرده‌ها کنار رفتند، بازی نه با مرگ، که با حقیقت آغاز شد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,468
مدال‌ها
10
گام‌ها را کشیده‌کشیده در خاک فرو برد، بی‌آنکه سایه‌ای از شتاب در تنش باشد. دامن یاسی، بی‌پرسشِ نسیم، پشت سرش خزید و گرد نرمی، آرام از لبه‌اش برخاست، در هوا چرخید و در آفتاب حل شد. خطوط روشنی از نور، از لابه‌لای شاخه‌های بلند چنار، بر زمین شکسته می‌ریختند؛ گویی خاک، خطی از خاطرات را باز می‌خواند.
دست‌ها بی‌اجازه‌ی فکر، در موهای مشکی‌رنگ خزیدند، انگار جست‌وجوی چیزی که دیگر نامی نداشت، آغاز شد. نگاه، اما نه به راه، که به دوردست‌ها دوخته ماند؛ جایی میان مهِ کم‌رنگ و کوه‌های خاموش، جایی که زمان، عقب‌نشینی کرده‌بود و صداها، در حافظه مانده‌بودند.
زیر پا، صدای باریک آبی شنیده‌می‌شد؛ زلالی آب آرام بر سنگ‌های سرد بی سوال و بی‌مقصود می‌لغزید. آراوی نه برای دیدن خروش آب، که شاید برای سکوت و آرامش کنارش نشست. نوک انگشت، گوشه‌ای از روسری حریر سبزش را کنار زد؛ بادی خفیف، قطره‌ای را روانه‌ی دامن کرد، لکه‌ای تیره روی مخمل یاسی کشید و بعد مثل همه‌چیز ناپدید شد.
چشم، برای لحظه‌ای، بر استخوان‌های ایستاده‌ی خانه‌ایی خشتی ماند؛ سقفی که افتاده‌بود، دیواری که مانده‌بود، صدایی که دیگر تکرار نمی‌شد. پلک‌ها، آهسته بسته شدند؛ نه برای اشک، که برای ایستادن در برابر چیزی که فرو نمی‌ریخت. بعد آرام برخاست.
در دوردست، زمزمه‌هایی میان زنانی با دامن‌های خاکی و زرشکی، می‌لغزید. یکی از امید و دیگری از دل‌باختگی می‌گفت. صدای آراوی اما جایی میان گلو و گلایه ماند؛ نه بیرون آمد، نه ناپدید شد. لبخند نزد، نگاه نکرد، فقط رد قدم‌های خود را در خاک دنبال کرد؛ گویی خاطره‌ای که در دلش خزیده‌بود، هنوز راه می‌رفت.
دست، بر چین‌های دامن نشست، ذهن اما نه به آفتاب، که به راهی بی‌نقشه چنگ زد. هنوز کسی چیزی نگفته‌بود، اما قلبش... قلبش با هر تپش، فریادی بی‌صدا می‌کشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,468
مدال‌ها
10
سایه‌ی غروب، چون لایه‌ای از غبار طلا و دود، آرام روی دشت نشست. رشته‌های نور زرد و کم‌جان از لابه‌لای چنارهای کهن لغزیدند و با هر وزش نسیم، در هم شکستند. آراوی دامن یاسی تیره‌اش را بالا کشید تا خارها به آن گیر نکنند، پا بر خاک سفت و ترک‌خورده‌ی کنار چشمه گذاشت و لحظه‌ای ایستاد. ترک‌های خاک مثل زخم‌های کهنه دهان گشوده بودند، نشانی از خشکسالی، یا دل‌هایی که روزگاری در این خاک روییده و حالا تهی شده بودند.
صدای جوشش آرام چشمه، از شکاف سنگ‌ها، در هوا می‌پیچید. آب کم‌جانش به ساقه‌های کوتاه علف‌ها می‌رسید و باز پس می‌رفت. چند زن، با دامن‌هایی به رنگ خاک، زیتون و لاجورد کم‌رنگ، زانو زده بودند. دستانشان در آب حرکت می‌کرد، پارچه‌ها را با ضربه‌ای تند بر سنگ می‌کوبیدند. میان صدای کوبش، زمزمه‌هایی از شوهران دور، مادران خاموش و وعده‌هایی که مثل کف آب ناپدید می‌شدند، جاری بود.
آراوی، کمی دورتر، بی‌حرکت ایستاده‌بود. نگاهش از حلقه‌ی زن‌ها گذشت اما نزدیک نرفت. نه غروری در کار بود، نه بی‌اعتنایی بلکه دلش هنوز درگیر خانه‌ای دور، خاکی دیگر و گام‌هایی بود که روزگاری بر آستانه‌ی آن افتاده‌بود. دستش به گیسوان بلند و تیره‌اش رفت و آرام آن‌ها را از هم گشود. رشته‌ای مو، با بازی نسیم، روی گونه‌اش افتاد. نفسش را آهسته بیرون داد و نگاهش را به سطح آب دوخت.
در میان زن‌ها، زنی با دامن سبز زیتونی و نوارهای طلایی لحظه‌ای به او نگریست. آراوی سر فرو انداخت. این‌جا نگاه‌ها یا پرسشگر بودند یا خریدار، هیچ‌کدام را نمی‌خواست.
چنارهای پشت چشمه بی‌حرکت ایستاده بودند؛ اما سکوت‌شان سنگین و آگاه بود.
برای او، آن‌ها شاهدانی خاموش بودند بر زخم‌هایی که هنوز در زیر پوست زمان می‌سوخت. اگر می‌شد خاطره را از دل شست، شاید او هم زانو می‌زد و کلامی میان آن حلقه می‌ریخت.
ناگهان صدای بم و محکم مردی از میان درختان گذشت و هوا را شکافت. صدایی که همیشه بوی اجبار می‌داد.
فرمانده‌ی نگهبانان پدیدار شد؛ شانه‌های ستبر، کمربند چرم سیاه و نگاهی که انگار هر چیز را داوری می‌کرد. گام‌هایش سنگین و منظم بود. مستقیم به سوی آراوی آمد. فرمانی مهرشده در دست داشت.
- تو دیگر نمی‌توانی این‌جا بمانی. دستور رسیده که فردا، با گروهی از دخترها، راهی دربار شوی.
پلک‌های آراوی لرزید و بسته شد؛ همچون کسی که بر لبه‌ی پرتگاه ایستاده اما هنوز به عمق آن نگاه نکرده است. نفسش کوتاه شد و لب‌هایش بی‌صدا جنبید:
- چرا من؟ چرا همیشه باید پرتاب شوم؟
فرمانده لحظه‌ای به آسمان نگاه کرد و بعد، با لحنی که بیش از دلداری، هشدار بود، گفت:
- شاه به تو نیاز دارد. می‌دانی که هیچ‌ک.س از فرمانش سر باز نمی‌زند.
آراوی به میان درختان چشم دوخت؛ شاخه‌ها از دل تاریکی پیش می‌آمدند، مه غلیظ میان‌شان پیچیده‌بود. راهی در پیش بود که شاید پایان را به آغوش می‌کشید، شاید امید را!
او قامت راست کرد، دامنش را جمع کرد و گیسوانش را پشت گوش برد. نه از سر فرمان‌برداری، که چون زنی که تصمیمش را گرفته و نیازی به گفتن آن نمی‌بیند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,468
مدال‌ها
10
سایه‌ی شب با خرامی آرام از دامنه‌ی کوه پایین خزید و مه نقره‌فام، دشت را در آغوش گرفت. انگار دستی پنهان تاریکی را بر چهره‌ی زمین کشید و خطوطش را محو کرد. جایی دور، شغالان سوگ‌وارانه ناله کشیدند و صدای‌شان چون فریادی خفه در جان شب پیچید. ماه چون سکه‌ای کدر و خراشیده پشت پرده‌های نمناک ابر نیم‌رخ نشان داد و نور اندکش تنها زخم‌خورده‌ترین خطوط طبیعت را برملا کرد.
هوا بوی خزه‌ی نم‌زده و خاک تازه‌نوشته در خود گرفت، عطری که انگار از دل گورهای خاموش برمی‌خاست و در ریه‌ها خزید. خاک نرم و مرطوب صبورانه زیر گام‌ها نشست و ردپای گذرندگان را بی‌هیچ نشانی بلعید.
آراوی لبه‌ی چادر چرک‌تاب را تا بر ابرو کشید و کنار دیوار گِلی کلبه‌ای فرسوده نشست. همان دیوار که روزی آخرین نفس‌های پیرزنی بی‌نام را بی‌سوگ و بی‌نگاه در آغوش گرفت، اکنون پناهگاه خاموش دختری شد که تنهایی‌اش شبیه سکوت پس از افشای رازی خونین خزید.
با سرانگشت خطوطی بی‌مقصود بر خاک مرطوب کشید، نه نقش، نه دعا فقط ردّی که انگار چیزی را در دل خاک بیدار نگه داشت. باد که روزگاری گیسوان زنان را می‌نوازید، خصمانه گذشت و نوازش خود را برای بانونی‌شکر و اشرف‌خواجه در قصر به جا گذاشت.
صدای سم اسبی از دل شب برخاست و منظم و پرصلابت بر خاک کوبید. آراوی لحظه‌ای دست از کشیدن خط‌ها نکشید، اما انگشتانش بی‌آنکه بخواهد در خاک فرو ماندند. مردی با شنل خاکستری از دل مه بیرون آمد و با هر گام، فاصله‌ی میانشان را سنگین‌تر کرد.
خاموش و بی‌کلام ایستاد و با نگاهی که توضیحی در پی نداشت گفت:
- فردا، پیش از سپیده، تو را می‌برند. مهیای راه باش.
آراوی سر بلند نکرد و سایه‌ی نگاهش را میان خطوط خاک رها کرد. لب پایینی را زیر دندان گرفت و نفسش را تا گلو بالا آورد و دوباره فرو داد. چیزی در دلش چرخید شبیه تشویشی قدیمی که سال‌ها خاک خورد و هنوز جان داشت. با گوشه‌ی چادر، لکه‌ی رطوبتی را از دامن پاک کرد و بی‌اختیار مشت کوچکی از خاک را برداشت و میان انگشتان فشرد تا خاک از لابه‌لای دستش ریزریزی سر بخورد.
آهسته برخاست و دامن یاسی رنگ خاک‌نشسته را بالا کشید و پشت سر نگاه نکرد. سایه‌ها و دیوار گلی، خاموش و بی‌صدا در مه فرو رفتند. گامی به عقب برنداشت و بر همان دیوار چشم دوخت. در دل زمزمه کرد:
«قصر، قصر است… چه از زر ساخته شود، چه از خاک. دیوارهای بلعنده سرنوشت زنان را یکسان فرو می‌بلعند.»
گام برداشت و رفت؛ نه از سر تسلیم، نه از شوق، که چون کسی که می‌داند تا بیداری حقیقت راهی جز عبور از تاریکی نیست.
مه روی شانه‌اش لغزید و باد در پشت گردنش خزید. دست‌ها را بی‌آنکه بفهمد محکم به هم گره زد و پاهایش ریتمی را دنبال کردند که از جایی دور، از پشت سال‌ها، در جانش مانده بود. هیچ صدایی او را نخواند و هیچ دستی راه را سد نکرد، اما حس کرد سایه‌هایی بی‌شکل در پشت سرش راه افتادند و تا دوردست، تا آستانه‌ی قصر، او را بدرقه خواهند کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,468
مدال‌ها
10
***
«داخل حرم»
«والده سلطان»
«سوم شخص»
ردای مخمل سرخابی، روی شانه‌های والده لغزید و تا چین‌های آستینش بالا رفت. کنج آینه‌ی قدی با قاب طلادوز را گرفت و رشته‌موی جوگندمی‌ای را که از کنار گوشش بیرون زده‌بود، با ناخن صیقلی و کشیده‌اش عقب زد. پرده‌های زعفرانی، زیر دست باد گرم، به جلو و عقب می‌رفتند؛ سایه‌شان روی فرش ابریشمی افتاده بود، لرزانی شبیه لرزش لیوان در دست ندیمه‌ای که برای اولین‌بار به حضور فراخوانده شده باشد.
صدای پاهای محتاط از پشت در آمد. ندیمه جواهر، با صدایی که گویی می‌خواست نرم باشد اما لرزشش لو می‌داد، گفت:
- خاتون، آراوی رسیده. هنوز کنار حوض ایستاده.
والده، انگشتانش را روی دسته‌ی منبت‌کاری‌شده‌ی صندلی گذاشت، چوبی که زیر فشار انگشت، صدای خفه‌ی کهنه‌ای پس داد.
- همان که چشم‌هایش را خاک کویر گفتند؟
- بله... خاکی که سال‌ها آفتاب خورده اما باران ندیده.
بوی گل یاس، همراه دود اسپند، از لابه‌لای مشبک پنجره گذشت و در هوای آمیخته با تلخی مشک سیاه نشست. صدای فواره، مثل نفس‌کشیدن آرامی، از حیاط می‌آمد.
- لب‌هایش؟
- بسته... محکم. مثل کسی که اگر باز کند، چیزی می‌ریزد که دیگر جمع نشود، و گویا توانایی زیادی در فارسی حرف زدن ندارد.
والده گوشواره‌ی طلای آب‌دیده را در گوش قفل کرد و ایستاد جایی که نور شکسته‌ی شیشه‌های لاجوردی و یشمی روی صورتش افتاد.
- خوب است... خنده همیشه نقاب است. چشم بی‌خنده، آینه است.
ندیمه نزدیک‌تر آمد، کفش‌های نرمش بی‌صدا روی فرش می‌لغزید.
- پیراهن خاکی پوشیده، تا قوزک. دامنش گردِ جاده را هنوز دارد. شالی آبی کم‌رنگ، لبه‌هایش نخ‌کش، انگار سال‌هاست شسته نشده، بگویم لباسش را عوض کند؟
- بگذار همین‌طور بماند. رنگ قصر، وقتی می‌زنم که وقتش باشد.
نسیم، پرده‌ی حریر زرد را تکان داد و طاووس‌های طلایی روی آن، پرهایشان را در نور پخش کردند. از پشت مشبک، والده دید آراوی سر پایین دارد اما بی‌پلک، مستقیم به جایی نامعلوم خیره است.
- نگاهش... مثل چیست؟
ندیمه مکث کرد.
- مثل کسی که نه منتظر پرسش است، نه مایل به جواب دادن.
– یا از جواب، می‌ترساند.
صدای آب که از دهان شیرهای سنگی بیرون می‌زد، فضای باغ را پر کرده بود. آراوی به آرامی قدم برمی‌داشت، پاهایش غبار را بلند می‌کردند اما صدایی نداشتند.
- موهایش را دیدی؟
: از زیر شال، خرمایی پیدا بود. دو گیس بلند، به‌هم پیچیده، مثل شاخه‌های زیتون خشک بود.
- نفس‌هایش؟
- عمیق... انگار بوی جایی را برای همیشه ذخیره می‌کند.
والده، ناخن را روی سطح صندوقچه‌ی عنابی کشید و صدای خش‌خش کوتاهی بلند شد.
- زن‌هایی که زخم‌شان را پنهان می‌کنند، یا آتش‌اند یا خاکستر. من فقط با آتش معامله می‌کنم.
آراوی چند قدمیِ آستانه مکث کرد. نور ظهر روی شالش افتاده بود و چین‌های پارچه را روشن کرده بود، ولی سایه‌ی صورتش تیره مانده بود.
والده یک گام به عقب رفت، پرده را با دست جمع کرد و در تاریکی حاشیه ایستاد؛ همان‌جا که می‌توان دید، بی‌آنکه دیده شد.
سکوت، مثل دستور، دوباره بر فضا نشست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,468
مدال‌ها
10
در حرم، چیزهایی بود که با چشم دیده نمی‌شد؛ رازهایی که میان چین حریرها نفس می‌کشیدند، در خم سقف‌های مقرنس می‌لولیدند و در بوی سدر و یاس، چون ارواح خاموش، جاری بودند. والده سلطان از پشت پرده‌ای نیم‌باز ایستاده‌بود، ردای مخمل سرخابی بر شانه‌اش لغزیده و بند طلادوز یقه را آهسته می‌بست. نسیم گرم عصر، حریر زعفرانی را به حرکت در می‌آورد و سایه‌های لرزانش روی فرش ابریشمی زیر پا، چون لرزش دستان ندیمه‌ای تازه‌کار، می‌رقصیدند.
قدم‌هایش روی قالی، صدای خش‌خش نرم برگ‌های خشک را داشت. از لابه‌لای شیشه‌های لاجوردی و یشمی، نور تکه‌تکه می‌ریخت روی چوب گردوی منبت‌کاری‌شده‌ی تختچه و دسته‌های صندلی، که همچون مارهایی خفته، دور انگشتانش حلقه می‌زدند. بوی گل یاسِ تازه، با دود اسپند و تندی مشک سیاه آمیخته بود، عطری که به ریه‌ها راه می‌برد و نرم، سنگین می‌شد.
صدای فواره‌ی کم‌جان از پشت پنجره‌ی مشبک می‌آمد، همراه با پژواک نفس‌های کش‌دار ندیمه‌ها. هر چیز در این فضا صدای خودش را داشت، حتی سکوت هم صدای خودش را داشت.
نگاهش، بی‌آن‌که پلک بزند، روی سروهای خمیده‌ی باغ ماند. باد، بی‌اجازه نمی‌جنبید. باد هم مأمور بود، مأمور آوردن و بردن!
همان‌دم، سایه‌ای از راهروی سنگ‌فرش پیدا شد. او را آوردند. آراوی، نه با نگاه لرزان کنیزی نوپا، نه با شکوه دختری از سرزمینی دور بلکه آرام، بی‌زینت، بی‌خودنمایی اشرافی که در بعضی از دختران دیده می‌شد. همین بی‌نیازی، او را ناگزیر در چشم می‌نشاند.
موهای خرمایی‌گونش، در گره‌ای ساده پشت سر جمع شده‌بود، تارها بی‌رد طلا یا مروارید اما سنگین از وقاری که زاده‌ی اصالت بود. ردای لاجوردی با تارهای نقره، روی شانه‌اش افتاده‌بود، رنگی خاموش که انگار ماه در مه پنهان شده باشد. گونه‌های کشیده و رنگ‌پریده، و چشم‌هایی که نه بی‌روح بودند و نه شعله‌ور خاکی آفتاب‌خورده، جایی میان خرد و خشم داشت.
آراوی نه به بی‌ادبی و نه از گستاخی، نگاهش نکرد؛ ایستاده‌بود، مثل کسی که همه‌چیز را می‌بیند و نیازی به خیره‌شدن نمی‌بیند.
والده سلطان گامی برداشت و میانشان فاصله‌ای نماند. قامت دختر در نور زرد شمعدان‌ها، به تندیسی باستانی می‌مانست که از مه بیرون آمده باشد؛ بی‌حرکت، اما نه بی‌وزن. لب‌های نازک و بسته‌اش سکوتی را نگه می‌داشتند که چون پرنده‌ای در قفس، بی‌وقفه بال می‌کوبید.
- نامت چیست؟
تن صدای والده آرام و سرد بود، صدایی که فرمان می‌داد حتی پیش از آن‌که جمله تمام شود.
هیچ حرکتی در صورت دختر نیفتاد؛ نه پلکی تکان خورد، نه نفسی تند شد. گویی کلمات در هوای میانشان معلق ماندند و هرگز به او نرسیدند.
بوی او، ملایم و خاکی، در هوا پخش می‌شد؛ نه چون عطر گل، که چون بوی زمین پس از باران، عمیق و بی‌ادعا بود.
والده چشم تنگ کرد. سکوت را در این قصر تنها به دو معنا می‌شناخت، نادانی یا تهدید و او، هر دو را می‌شناخت.
- اینجا، سکوت معنا دارد. اگر از نادانی باشد، مجازات دارد. اگر از زیرکی باشد… تهدید است.
هیچ پاسخی نیامد. فقط آن نگاه خاک‌آلود که آتش خاموشی را در خود می‌پوشاند. مثل اجاقی که خاکسترش هنوز گرم است و با یک فوت می‌تواند شعله بکشد.
در ذهن والده، تصویر تیز شد، این دختر نیامده که کنیز باشد. او یا دشمن است، یا آینه‌ای که باید شکست.
لبخندی آرام زد، نه از مهربانی، بلکه از شناخت خطر. برگشت، بی‌آن‌که به آراوی نگاه کند و درحالی‌که ردای مخمل را دوباره بر شانه جابه‌جا می‌کرد، گفت:
- سکوتت را نگه دار… .
و از میان پرده گذشت. صدای قدم‌هایش در طول تالار، نه چون رفتن، که چون تهدیدی بی‌کلام، میان ستون‌ها پیچید.
در دلش می‌دانست، بازی را دختر خوب می‌شناسد… اما صفحه هنوز به نام اوست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,468
مدال‌ها
10
***
«آراوی»
زیر آفتاب مردّد و سنگین عصر، قصر چون جانوری گرسنه و بی‌رحم، دهان گشوده بود؛ نه برای استقبال، که برای دریدن.
آراوی، آرام و مطمئن، گام به گام از پله‌های سرد مرمرین بالا می‌رفت، هر قدمش نه صدایی بر جای می‌گذاشت، نه ذره‌ای از شک در دل داشت گویی نه پایش، که شعله‌ای خاموش بر سنگ‌فرش زیر پا می‌کشید و خاکسترش را در هوا می‌پراکند، صدای زنجیر‌هایی که دور پایش بسته‌بود، مانند ناقوسی بود که در دلش فرو می‌ریخت.
دختران دیگر، با لباس‌های رنگ‌پریده و موهای خاک‌خورده، چشم‌هایی پر از ترس و سؤال داشتند چون برگ‌های پژمرده‌ی پاییز، که با وزش باد سرد به سوی سرنوشت نامعلوم پیش رانده می‌شدند اما آراوی، نه اسیری لرزان، نه ملکه‌ای سلطه‌جو، بلکه سایه‌ای آرام و استوار بود که از میان آن‌ها عبور می‌کرد گویی خود قصر، با احترام و تمجید، جامه‌ی ساده و بی‌تزیین سرمه‌ای‌اش را بر قامت نحیف و محکمش دوخته باشد.
موهایش در بافتی ریز و منظم، با روبانی نقره‌ای پشت گردنش گره خورده‌بود بی‌آنکه آرایش یا زینتی به همراه داشته باشد، اما وقار و اصالتش چون سنگینی شبحی ناآشنا بر فضا سایه انداخته‌بود.
چشمان خاکی و عمیقش، بی‌آنکه به نقوش طلایی سقف یا کنده‌کاری‌های دیوار نظر کنند،
به ترک‌های سنگ‌فرش زیر پا دوخته شده بود،
انگار حقیقت را نه در اوج عظمت، بلکه در شکستگی‌های کوچک و بی‌صدا می‌جست.
در کنار او، کنیزی لرزان زیر لب گفت:
- ما را به کام شیر می‌فرستند... .
آراوی اما، بدون پاسخ، تنها آهسته زمزمه کرد:
- شیر، همیشه گرسنه نیست… گاهی فقط تماشا می‌کند.
هوا در قصر، سنگین و معطر به بخور و صمغ بود. سنگ‌ها عرق کرده و دیوارهای بلند، نفس‌های عمیقی می‌کشیدند، صدای خش‌خش قدم‌ها، نجواهای مبهم خادمان و ندیمه‌ها در گوشه‌ای پنهان، همچون موجی آرام، فضای سنگین تالار را می‌شکست.
دروازه‌ی بزرگ حرم، ناگهان با صدایی سنگین و ترسناک باز شد، صدایی که سنگینی آن، چون آوازی بی‌رحم، بر دیوارها طنین می‌انداخت.
زنی با ردایی ارغوانی، حلقه‌ی اسامی را خواند:
- آراوی، دختر سرزمین فرو ریخته، دخترک هندی!
آراوی گام برداشت، نه چون پاسخ‌دهنده، بلکه گویی پرسشی مرموز و بی‌پاسخ بود که در سکوت، همه منتظر کشف آن بودند.
در سنگین و سرد درب تالار، پشت سرش بسته شد، سایه‌اش در آستانه‌ی نور محو گشت و تنها صدای قدم‌های بی‌شتابش، میان ستون‌های بلند و خاموش تالار پیچید؛
صدایی سرد و تهدیدآمیز که سکوت را به لرزه انداخته‌بود.
از آن سوی تالار، والده سلطان با چشمانی سرد و خیره، که مانند زمستانی طولانی و خاموش، بی‌رحم و سخت به نظر می‌رسیدند، نظاره می‌کرد،نگاهی که نه سخنی در بر داشت و نه لبخندی؛ تنها معنای تلخ و بی‌رحمی یک جمله‌ی نانوشته را در خود داشت:
«باخت را نیاورده‌ای، اما دیر نخواهد آمد.»
آراوی، بی‌آنکه تعظیمی کند یا کلامی بر لب آورد، تنها ایستاد،‌ قامتش، همچون آینه‌ای بود که منتظر شکستن نیست، اما تیزتر از هر تیغی برنده و برنده‌تر می‌نماید؛
ایستادگی‌اش نه لجاجت، بلکه واکنشی بود به بازی پیچیده و ظریفی که در پس این تالار سرد جریان داشت.
والده سلطان، در دلش ترس و احترام را همزمان می‌چشید، احساسی مبهم که قدرت خاموش و رازآلود آراوی را می‌دید، قدرتی که می‌توانست آتش زیر خاکستر هر حکمرانی را شعله‌ور کند.
با قدم‌هایی آرام اما پُرابهت، والده سلطان به سمت خروجی گام برداشت، صدای پاهایش بر فرش‌های مخملی تالار می‌پیچید؛ پژواکی نه از رفتن، بلکه از تهدیدی خاموش که در تاریکی ستون‌ها می‌خزید.
در دلش زمزمه کرد:
«بازی را خوب می‌شناسی، دختر... اما صفحه‌ی بازی هنوز به نام من است.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,468
مدال‌ها
10
- آراوی!
نامم از ژرفای راهروها برخاست؛ صدایی صاف و بی‌لرزش، بی‌گرما و بی‌لطف، چون تیغی که بارها خون چشیده و دیگر نیاز به تیز شدن ندارد. پژواکش در دیوارهای بلند خزید و لابه‌لای بوی غلیظ کندر پخش شد.
باد از شکاف پنجره‌های تنگ گذشت و خش‌خش نرم پرده‌های سنگین را برانگیخت. از پیچ باریک و خمیده‌ای که پیچک‌های خشک‌شده سقفش را گرفته بودند، زنی بلندبالا پدیدار شد.
روسری‌اش از زربفت ابریشم بود که در نور لرزان چراغ‌های دیواری برق ریز و زردی انداخت و تارهای طلایی‌اش را زنده کرد. ردای بلندش سبز تیره بود با یقه‌ای که بر آن دانه‌های مروارید کوچک می‌درخشیدند. بوی چای تازه‌دم و جوهر کهنه از او می‌آمد؛ بویی که انگار تصمیمی تازه را خبر می‌داد.
لبخندی باریک و کنترل‌شده بر لب داشت، همان لبخندهایی که زهرشان نرم‌تر از سخنی تلخ است و دیرتر از خون در رگ، کار خود را می‌کند.
- آراوی… بشتاب. والده سلطان تو را همین حالا خواسته… با همین جامه، بی‌درنگ.
سایه‌اش پیش‌تر از خودش بر فرش‌های باریک افتاد. صدایش از گام‌هایش پیشی گرفت، گویی ثانیه‌ها را هل می‌داد.
پشت سرم، زمزمه‌ی مهرو به گوش خدیجه خزید:
- این همان نیشکر است؟
- خودش… همان که چای را با یک دست می‌ریزد و با دست دیگر سرنوشت را عوض می‌کند. از نگاهش بترس؛ مثل خاطره‌ای است که نمی‌خواهی یادت بیاید.
چشمانش نه رحم داشت و نه خشم، چیزی شبیه آگاهی خاموش کسی که همه‌چیز را پیش‌تر دیده و حالا تنها تکرارش را تماشا می‌کند.
هنوز خاک جاده میان موهایم گیر کرده‌بود و بوی عرق در یقه‌ام تلنبار شده‌بود، اما کسی نپرسید «آماده‌ای؟» و نه منتظر ماند.
نیشکر از کنارم گذشت، چادرش با آستینم کشیده‌شد بی‌آنکه نگاهم کند. تنها گفت:
- ایستادن به‌جاست وقتی که کسی نخواندت.
دنبالش رفتم؛ نه از فرمان، نه از ترس، بلکه چون راهی جز رفتن نبود. مثل کسی که به دریا می‌زند چون خشکی دیگر امن نیست.
راهروها تنگ‌تر شدند. دیوارها بوی کندر و فرمان می‌دادند. فرش‌ها زیر پا نرم‌تر شدند اما وزن هر قدم سنگین‌تر نشست.
گاه از شکاف میان درها، آواز زنی در تمرین می‌آمد یا جیغ خفه‌ی دختری که خنده‌اش را بلعیده بودند و گاه… هیچ‌چیز؛ همان سکوت مرگباری که از هر فریادی وحشتناک‌تر است.
نیشکر بی‌آنکه سر بچرخاند، نرم و شمرده گفت:
- سرت را بالا نگیر، پایین هم نینداز. نگاهت باید بی‌وزن باشد، آراوی.
کلماتش چون دعایی کهنه در هوای سرد فرو نشست و استخوانم را خنک کرد.
به تالاری رسیدیم که نور، فرمانروایی گزینشی‌اش را گسترده بود؛ لکه‌های زرد بر کف سنگ، چین پرده‌های سنگین، انعکاس سرد یک حلقه‌ی جا مانده بر دسته‌ی مبل نمایان بود.
در میان سایه و شمعدان، زنی نشسته‌بود. والده سلطان! کسی نیشکر هنگامی که مرا معرفی می‌کرد، نامش. را برد. چهره‌اش همان بود که در خواب‌هایم دیده بودم؛ زنی که اگر بخندد، انگار گور تازه‌ای را می‌پوشاند.
ایستادم. نه بر زانو و نه با خم‌شدن؛ ایستادم چون چیزی از من نمانده بود که افتادنش معنا داشته باشد.
نیشکر آرام کنار رفت، چون پرده‌ای که نسیم شبانه کنار می‌زند. من ماندم، روبه‌روی زنی که مژه‌هایش حکم تبعید می‌نوشتند.
او مرا دید. نگاهش سخت‌تر از طلا بود؛ چون قلمی که بر سنگ می‌خراشد، نه برای نوشتن که برای تراشیدن.
درونم چیزی ترک برداشت؛ نه از ترس، نه از عظمت، بلکه از این‌که او نمی‌دانست… من آن‌چیزی نیستم که انتظارش را می‌کشد. و سکوت من، موجی بی‌صدا شد که بر او کوبید.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین