Me~
سطح
1
୧(ارشد بخش ادبیات)୨
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Feb
- 3,421
- 14,556
- مدالها
- 4
عطر عنبر مثل نخی که دور گردن خاطرهای بسته باشد، در هوا پیچیدهبود. دیوارهای گچخوردهی حرمسرا، با ترکهایی که سالها شنیده بودند اما چیزی نگفته بودند، حالا درز به درز، بوی آمدن را میدانستند: بوی والده سلطان را.
آمدنش طوفان نمد بود؛ کفشهایی بیصدا، اما حضوری که حتی بیحرف، اتاق را از خاطرهی دیگری تهی میکرد.
زنگ گوشوارههای طلای سنگینش، مثل زنگ نخست مراسم اعدام، در راهروی آفتابخوردهی اندرونی پیچید.
چادری از دیبای زرشکی به سر داشت، اما نه زرشک فریادزن، نه سرخِ شهوتزده؛ رنگش در نور خورشید به شرابی تیره میزد، مثل خونی که سالها پیش ریخته شده و حالا، فقط بوی آن مانده. لبههای دامن قبایش از مخمل سبز کویری بود با دوختهایی از نخ طلا، که چون ریشههایی زیر خاک گرم، آرام در لباسش خزیدهبودند. در یقهاش، فیروزهای به اندازهی تخم کبوتر میدرخشید. نه فقط زیور، که چشم نگهبانی بود که میدید حتی وقتی پلک نزده بود.
پشت سرش نیشکر میآمد. لاغر و بلند، با لباسی سادهتر، ولی آنقدر مرتب که انگار هر چین لباسش، روی خط فرمان سلطنت دوختهشده بود.
مهرو، با چادر گلبهیرنگش، که پایین آن اندکی خاک گرفتهبود، دامنش را بالا گرفتهبود تا به پیراهن گلدوزیشدهاش نچسبد. باقی خدمه با طشتها، بقچهها و ظرفهای مسی براق چون موجی آرام در پیشان راه افتادهبودند.
اما هیچکدام نگاه نداشتند. نگاه فقط از آنِ والده بود؛ سنگین، کُند، درنده.
آفتاب، از پنجرههای قوسی، مورب به مرمرهای کف میتابید. نور، چون آب نقره، روی کاشیها خزیدهبود.
حیاط اندرونی، با گلدانهایی پر از شمعدانی پژمرده، حوضی خاموش و پلههایی که تا خواب عصر کشیده میشدند، بیشتر به جایی میمانست که تاریخ در آن چای مینوشید تا قصر.
دختران که روی پشتیها نشستهبودند، یکییکی برخاستند. دامنهای پرچینشان مثل موجی آرام اما نگران در حوضی راکد افتاد.
صدای جواهرات، همانقدر که زیبا بود، همانقدر از سر ترس به لرزه درآمدهبود.
لباسها، مثل پرچمهای خاموش جایگاهها را میگفتند: زرشکی برای تازهآمدهها، نیلی برای خاصترها، سبز سیر برای آنان که از رگ خالصتر آمدهبودند. اما در میان آن طیفهای پنهان و پرطمطراق، یک رنگ خیره میزد:
سفیدی خاموش لباس آراوی.
بیزر، بیگلدوزی. تنها حاشیهای از دوخت تافته در آستین، و یقهای بستهشده با نخی ظریف. چیزی شبیه سکوتی که هنوز نیاموخته چگونه فریاد شود.
موهای سیاهش، از پشت بافتهشده، با سنجاقی چوبی نگه داشته شدهبود؛ انگار چیزی را نه برای زینت، که برای حفظ خویش نگه میداشت.
چشم والده روی او ایستاد. یا شاید دقیقتر افتاد. افتاد و متوقف شد، مثل سوزنی در میان قالی که هزار نقش دارد، اما ناگاه، روی یکی بند میشود.
دختران سر خم کردند. تعظیمشان مثل سایهای روی زمین خزید. همه، جز آراوی تعظیم کردند.
او همچنان بر لبهی ایوان نشستهبود. دست در مو، نگاه در جایی آنسوتر. آمدن والده، شاید برایش فقط باد سردی بود از دهلیز خاطرات دیگر بود.
نیشکر نگاه کوتاهی به او انداخت. مهرو لب گزید. حوری، که پالتوی زرشکیاش را تنگتر دور خود پیچیدهبود، زیر لب گفت:
– باز هم او... .
والده نزدیک شد. کف نعلینش بیصدا بود، اما نفس دیوار را میبرید. مقابل صف دختران ایستاد. از زاویه نگاهش، فقط لبها پیدا بود؛ لبهایی که لرزشی نداشتند. لرزش، در گردن دختران میافتاد.
صدای والده، خشک و صاف، از پشت پوست جاودانگی برخاست:
– دخترها را با حریر میپوشانند، اما آنکه درونش خار باشد، دست دربار را خواهد خراش داد.
و بعد، چرخید. آهسته، انگار بوی کسی را دنبال میکرد.
نگاهش روی چشمان خاکستری آراوی ایستاد؛ چشمانی که انگار هیچگاه در آفتاب کامل نبودهاند.
– دیدهبودمت، دختر. آن وقت اینگونه بیپروا نبودی. دود فرق دارد تا آتش.
آراوی پلک نزد. تنها، انگشتانش را در چینهای دامنش فرو برد. مثل کسی که آمادهی باز کردن گرهایست، اما هنوز فرصت نیافته.
مهرو چیزی در گوشش گفت. آراوی نشنید. یا شاید نخواست بشنود.
حوری زمزمه کرد:
– شاید باید بیاموزد که سکوت، گاهی از فریاد، برندهتر میبرد... .
والده رفت. مثل ابری که بیباران میبارد؛ تنها حضورش زمین را تر میکند.
اما نیشکر ماند. در عقب نگاهش، چیزی میجوشید. نگاهی که انگار از چشمان خودش هم فرار میکرد.
و آراوی، در دل آن ایوان، نشستهبود مثل سنگی خاموش در بستر رودخانهای قدیمی.
نه برای درخشیدن آمدهبود، نه برای پنهان شدن.
برای آنکه جایی از جریان را تغییر دهد. بیآنکه کسی بفهمد چهوقت و چگونه.
آمدنش طوفان نمد بود؛ کفشهایی بیصدا، اما حضوری که حتی بیحرف، اتاق را از خاطرهی دیگری تهی میکرد.
زنگ گوشوارههای طلای سنگینش، مثل زنگ نخست مراسم اعدام، در راهروی آفتابخوردهی اندرونی پیچید.
چادری از دیبای زرشکی به سر داشت، اما نه زرشک فریادزن، نه سرخِ شهوتزده؛ رنگش در نور خورشید به شرابی تیره میزد، مثل خونی که سالها پیش ریخته شده و حالا، فقط بوی آن مانده. لبههای دامن قبایش از مخمل سبز کویری بود با دوختهایی از نخ طلا، که چون ریشههایی زیر خاک گرم، آرام در لباسش خزیدهبودند. در یقهاش، فیروزهای به اندازهی تخم کبوتر میدرخشید. نه فقط زیور، که چشم نگهبانی بود که میدید حتی وقتی پلک نزده بود.
پشت سرش نیشکر میآمد. لاغر و بلند، با لباسی سادهتر، ولی آنقدر مرتب که انگار هر چین لباسش، روی خط فرمان سلطنت دوختهشده بود.
مهرو، با چادر گلبهیرنگش، که پایین آن اندکی خاک گرفتهبود، دامنش را بالا گرفتهبود تا به پیراهن گلدوزیشدهاش نچسبد. باقی خدمه با طشتها، بقچهها و ظرفهای مسی براق چون موجی آرام در پیشان راه افتادهبودند.
اما هیچکدام نگاه نداشتند. نگاه فقط از آنِ والده بود؛ سنگین، کُند، درنده.
آفتاب، از پنجرههای قوسی، مورب به مرمرهای کف میتابید. نور، چون آب نقره، روی کاشیها خزیدهبود.
حیاط اندرونی، با گلدانهایی پر از شمعدانی پژمرده، حوضی خاموش و پلههایی که تا خواب عصر کشیده میشدند، بیشتر به جایی میمانست که تاریخ در آن چای مینوشید تا قصر.
دختران که روی پشتیها نشستهبودند، یکییکی برخاستند. دامنهای پرچینشان مثل موجی آرام اما نگران در حوضی راکد افتاد.
صدای جواهرات، همانقدر که زیبا بود، همانقدر از سر ترس به لرزه درآمدهبود.
لباسها، مثل پرچمهای خاموش جایگاهها را میگفتند: زرشکی برای تازهآمدهها، نیلی برای خاصترها، سبز سیر برای آنان که از رگ خالصتر آمدهبودند. اما در میان آن طیفهای پنهان و پرطمطراق، یک رنگ خیره میزد:
سفیدی خاموش لباس آراوی.
بیزر، بیگلدوزی. تنها حاشیهای از دوخت تافته در آستین، و یقهای بستهشده با نخی ظریف. چیزی شبیه سکوتی که هنوز نیاموخته چگونه فریاد شود.
موهای سیاهش، از پشت بافتهشده، با سنجاقی چوبی نگه داشته شدهبود؛ انگار چیزی را نه برای زینت، که برای حفظ خویش نگه میداشت.
چشم والده روی او ایستاد. یا شاید دقیقتر افتاد. افتاد و متوقف شد، مثل سوزنی در میان قالی که هزار نقش دارد، اما ناگاه، روی یکی بند میشود.
دختران سر خم کردند. تعظیمشان مثل سایهای روی زمین خزید. همه، جز آراوی تعظیم کردند.
او همچنان بر لبهی ایوان نشستهبود. دست در مو، نگاه در جایی آنسوتر. آمدن والده، شاید برایش فقط باد سردی بود از دهلیز خاطرات دیگر بود.
نیشکر نگاه کوتاهی به او انداخت. مهرو لب گزید. حوری، که پالتوی زرشکیاش را تنگتر دور خود پیچیدهبود، زیر لب گفت:
– باز هم او... .
والده نزدیک شد. کف نعلینش بیصدا بود، اما نفس دیوار را میبرید. مقابل صف دختران ایستاد. از زاویه نگاهش، فقط لبها پیدا بود؛ لبهایی که لرزشی نداشتند. لرزش، در گردن دختران میافتاد.
صدای والده، خشک و صاف، از پشت پوست جاودانگی برخاست:
– دخترها را با حریر میپوشانند، اما آنکه درونش خار باشد، دست دربار را خواهد خراش داد.
و بعد، چرخید. آهسته، انگار بوی کسی را دنبال میکرد.
نگاهش روی چشمان خاکستری آراوی ایستاد؛ چشمانی که انگار هیچگاه در آفتاب کامل نبودهاند.
– دیدهبودمت، دختر. آن وقت اینگونه بیپروا نبودی. دود فرق دارد تا آتش.
آراوی پلک نزد. تنها، انگشتانش را در چینهای دامنش فرو برد. مثل کسی که آمادهی باز کردن گرهایست، اما هنوز فرصت نیافته.
مهرو چیزی در گوشش گفت. آراوی نشنید. یا شاید نخواست بشنود.
حوری زمزمه کرد:
– شاید باید بیاموزد که سکوت، گاهی از فریاد، برندهتر میبرد... .
والده رفت. مثل ابری که بیباران میبارد؛ تنها حضورش زمین را تر میکند.
اما نیشکر ماند. در عقب نگاهش، چیزی میجوشید. نگاهی که انگار از چشمان خودش هم فرار میکرد.
و آراوی، در دل آن ایوان، نشستهبود مثل سنگی خاموش در بستر رودخانهای قدیمی.
نه برای درخشیدن آمدهبود، نه برای پنهان شدن.
برای آنکه جایی از جریان را تغییر دهد. بیآنکه کسی بفهمد چهوقت و چگونه.
آخرین ویرایش: