جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Me~ با نام [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,358 بازدید, 50 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Me~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Me~
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,421
14,556
مدال‌ها
4
عطر عنبر مثل نخی که دور گردن خاطره‌ای بسته باشد، در هوا پیچیده‌بود. دیوارهای گچ‌خورده‌ی حرم‌سرا، با ترک‌هایی که سال‌ها شنیده بودند اما چیزی نگفته بودند، حالا درز به درز، بوی آمدن را می‌دانستند: بوی والده سلطان را.
آمدنش طوفان نمد بود؛ کفش‌هایی بی‌صدا، اما حضوری که حتی بی‌حرف، اتاق را از خاطره‌ی دیگری تهی می‌کرد.
زنگ گوشواره‌های طلای سنگینش، مثل زنگ نخست مراسم اعدام، در راهروی آفتاب‌خورده‌ی اندرونی پیچید.
چادری از دیبای زرشکی به سر داشت، اما نه زرشک فریادزن، نه سرخِ شهوت‌زده؛ رنگش در نور خورشید به شرابی تیره می‌زد، مثل خونی که سال‌ها پیش ریخته شده و حالا، فقط بوی آن مانده. لبه‌های دامن قبایش از مخمل سبز کویری بود با دوخت‌هایی از نخ طلا، که چون ریشه‌هایی زیر خاک گرم، آرام در لباسش خزیده‌بودند. در یقه‌اش، فیروزه‌ای به اندازه‌ی تخم کبوتر می‌درخشید. نه فقط زیور، که چشم نگهبانی بود که می‌دید حتی وقتی پلک نزده بود.
پشت سرش نیشکر می‌آمد. لاغر و بلند، با لباسی ساده‌تر، ولی آن‌قدر مرتب که انگار هر چین لباسش، روی خط فرمان سلطنت دوخته‌شده بود.
مهرو، با چادر گل‌بهی‌رنگش، که پایین آن اندکی خاک گرفته‌بود، دامنش را بالا گرفته‌بود تا به پیراهن گل‌دوزی‌شده‌اش نچسبد. باقی خدمه با طشت‌ها، بقچه‌ها و ظرف‌های مسی براق چون موجی آرام در پی‌شان راه افتاده‌بودند.
اما هیچ‌کدام نگاه نداشتند. نگاه فقط از آنِ والده بود؛ سنگین، کُند، درنده.
آفتاب، از پنجره‌های قوسی، مورب به مرمرهای کف می‌تابید. نور، چون آب نقره، روی کاشی‌ها خزیده‌بود.
حیاط اندرونی، با گلدان‌هایی پر از شمعدانی پژمرده، حوضی خاموش و پله‌هایی که تا خواب عصر کشیده می‌شدند، بیشتر به جایی می‌مانست که تاریخ در آن چای می‌نوشید تا قصر.
دختران که روی پشتی‌ها نشسته‌بودند، یکی‌یکی برخاستند. دامن‌های پرچینشان مثل موجی آرام اما نگران در حوضی راکد افتاد.
صدای جواهرات، همان‌قدر که زیبا بود، همان‌قدر از سر ترس به لرزه درآمده‌بود.
لباس‌ها، مثل پرچم‌های خاموش جایگاه‌ها را می‌گفتند: زرشکی برای تازه‌آمده‌ها، نیلی برای خاص‌ترها، سبز سیر برای آنان که از رگ خالص‌تر آمده‌بودند. اما در میان آن طیف‌های پنهان و پرطمطراق، یک رنگ خیره می‌زد:
سفیدی خاموش لباس آراوی.
بی‌زر، بی‌گلدوزی. تنها حاشیه‌ای از دوخت تافته در آستین، و یقه‌ای بسته‌شده با نخی ظریف. چیزی شبیه سکوتی که هنوز نیاموخته چگونه فریاد شود.
موهای سیاهش، از پشت بافته‌شده، با سنجاقی چوبی نگه‌ داشته‌ شده‌بود؛ انگار چیزی را نه برای زینت، که برای حفظ خویش نگه می‌داشت.
چشم والده روی او ایستاد. یا شاید دقیق‌تر افتاد. افتاد و متوقف شد، مثل سوزنی در میان قالی که هزار نقش دارد، اما ناگاه، روی یکی بند می‌شود.
دختران سر خم کردند. تعظیم‌شان مثل سایه‌ای روی زمین خزید. همه، جز آراوی تعظیم کردند.
او همچنان بر لبه‌ی ایوان نشسته‌بود. دست در مو، نگاه در جایی آن‌سوتر. آمدن والده، شاید برایش فقط باد سردی بود از دهلیز خاطرات دیگر بود.
نیشکر نگاه کوتاهی به او انداخت. مهرو لب گزید. حوری، که پالتوی زرشکی‌اش را تنگ‌تر دور خود پیچیده‌بود، زیر لب گفت:
– باز هم او... .
والده نزدیک شد. کف نعلینش بی‌صدا بود، اما نفس دیوار را می‌برید. مقابل صف دختران ایستاد. از زاویه نگاهش، فقط لب‌ها پیدا بود؛ لب‌هایی که لرزشی نداشتند. لرزش، در گردن دختران می‌افتاد.
صدای والده، خشک و صاف، از پشت پوست جاودانگی برخاست:
– دخترها را با حریر می‌پوشانند، اما آن‌که درونش خار باشد، دست دربار را خواهد خراش داد.
و بعد، چرخید. آهسته، انگار بوی کسی را دنبال می‌کرد.
نگاهش روی چشمان خاکستری آراوی ایستاد؛ چشمانی که انگار هیچ‌گاه در آفتاب کامل نبوده‌اند.
– دیده‌بودمت، دختر. آن وقت این‌گونه بی‌پروا نبودی. دود فرق دارد تا آتش.
آراوی پلک نزد. تنها، انگشتانش را در چین‌های دامنش فرو برد. مثل کسی که آماده‌ی باز کردن گره‌ای‌ست، اما هنوز فرصت نیافته.
مهرو چیزی در گوشش گفت. آراوی نشنید. یا شاید نخواست بشنود.
حوری زمزمه کرد:
– شاید باید بیاموزد که سکوت، گاهی از فریاد، برنده‌تر می‌برد... .
والده رفت. مثل ابری که بی‌باران می‌بارد؛ تنها حضورش زمین را تر می‌کند.
اما نیشکر ماند. در عقب نگاهش، چیزی می‌جوشید. نگاهی که انگار از چشمان خودش هم فرار می‌کرد.
و آراوی، در دل آن ایوان، نشسته‌بود مثل سنگی خاموش در بستر رودخانه‌ای قدیمی.
نه برای درخشیدن آمده‌بود، نه برای پنهان شدن.
برای آن‌که جایی از جریان را تغییر دهد. بی‌آن‌که کسی بفهمد چه‌وقت و چگونه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,421
14,556
مدال‌ها
4
«هَروی، زنِ نخستِ شاه»
نقره‌ی هشتیِ دروازه هنوز بوی مرا داشت؛ بوی روغن یاسی که سال‌هاست به فرمان من، هر ماه بر چارچوب در می‌مالند، تا حتی باد، مرا در گذرش از یاد نبرد.
انگشت اشاره‌ام، بر پوست فرسوده‌ی چوب کشیده شد. شیارها خشک بودند، ترک‌ها بیشتر، اما هنوز ردی از من در تن در باقی‌ بود.
بویی در هوا بود، شبیه عطری که تنها در خواب می‌پیچد، و تن آدم را نه به خاطر، که به حس، برمی‌گرداند.
تنم را در عبای دیبای بنفشی پیچیده‌بودم که حواشی‌اش با نخ نقره‌ای سوزن‌خورده‌بود، مثل حاشیه‌ی قصه‌ای که دیگر کسی تعریفش نمی‌کند. دانه‌های مروارید، با نظمی خسته، روی پارچه خوابیده بودند. شالی از خز سفید، بی‌وزن و بی‌زمستان، دور گردنم تابیده‌بود و نقابی نیمه‌شفاف از تور ترکمنی، چون مه نازک صبحگاهی، نیمی از صورتم را پوشانده‌بود؛ نیمی را پنهان می‌کرد، بی‌آن‌که چیزی از نگاهم بگیرد.
بر سی*ن*ه‌ام، زنجیری از زُمردهای یزد آویخته‌بود؛ سرد و سبز، سنگین و زنده. تنها یادگار پسرم؛ آن‌ک.س که دیگر نامش در تالارها نجوا نمی‌شد.
سنگفرش مرمرین راهرو، هنوز همان بود. همان‌که سال‌ها با پای برهنه قدم زدم تا صدایم را در گوش دیوارها جا بگذارم.
دیوارها نقش گل شاه‌پسند داشتند؛ پررنگ‌تر از دیروز، بی‌جان‌تر از آن زمان. نگین‌های سرخ و فیروزه‌ای طاق‌ها، زیر نور کدر صبح، برق نمی‌زدند، فقط می‌درخشیدند چون خاطره‌ای که هنوز نرفته، اما دیگر نمی‌ماند.
چلچراغ‌ها، با رشته‌های بلور، نور آفتاب را تکه‌تکه به دیوار می‌پاشیدند. نور، نه گرم بود، نه سرد. چیزی میان این دو؛ مثل من بودند.
مه‌لقا، پشت‌سرم، در گام‌هایی بی‌صدا، آهسته گفت:
- والده سلطان همین ساعت آمده‌بود، خاتون. دخترانی تازه آوردند.
بر گوشه‌ی لبم تبسمی نشست؛ نه نرم، نه تلخ بودند.
- چند روز نباشی، قصر را از نو می‌دوزند.
به سوی ایوان اندرونی رفتم. همان ایوان که سقفش همیشه در حال فروریختن بود، اما هیچ‌گاه نمی‌ریخت. پرده‌های سبز زمردینش، که نخ‌های طلایی در تار و پودشان بی‌قرار بود، هنوز آویزان بودند، اما افتاده؛ مثل سلطنتی که هنوز هست، ولی دیگر بلند نیست.
خنده‌ای آمد؛ دختری کوتاه و تیز دختری خندید و بعد پچ‌پچی کرد:
- آراوی... باز هم بی‌احترامی کرد.
ایستادم. نامی ناآشنا، اما طنینش، همان آهنگ خطری بود که روزگاری، نام مرا نیز پیش از آمدنم می‌فرستاد.
مه‌لقا با تردید گفت:
- دختری‌ست متفاوت. گویا... گویا شاه چشم از او برنداشته.
خنده‌ام گرفت. نه از طرب، نه از تحقیر؛ بلکه خنده‌ای شبیه زهر که روی زبان می‌لغزد اما فرو نمی‌رود.
- گاهی یک دختر، می‌تواند امپراتوری را بلرزاند... اگر بداند چگونه سر خم نکند.
از پله‌های ایوان پایین رفتم؛ پله‌هایی که گویی هنوز رد عبایم را می‌شناختند. به حیاطی رسیدم که دختران تازه‌وارد در آن گرد آمده‌بودند. کاشی‌های فیروزه‌ای و لاجوردیِ زیر پایشان، زیر نم آب بی‌حوصله‌ی خدمه، می‌درخشیدند. فواره‌ای از مرمر سفید، در مرکز حوضی کم‌عمق، نفس بی‌صدا می‌کشید. گلدان‌های مسی، که گل‌های شاه‌پسند در آن‌ها خمیده ایستاده‌بودند، همان‌قدر خسته بودند که خدمه‌شان بودند.
و آنگاه او را دیدم.
آراوی!
لباسی سفید، ساده و بی‌غرور بر تن داشت. نه دوخت فاخر، نه زر، نه گلدوزی.
اما در قامتش، این سادگی به نقش امری مقدر بدل شده‌بود. شال بلندی به رنگ برگ‌های بلوط در پاییز، بی‌قاعده بر شانه‌اش افتاده‌بود. گیسوانی بلند، سیاه و زمخت، با نخی قهوه‌ای و نازک بسته‌شده؛ نه از سر زیبایی، از سر مهار بسته بود.
نشسته‌بود. چشم دزد نبود، چشم‌گیر هم نبود؛ بود.
والده سلطان روبه‌رویش ایستاده‌بود؛ با قبایی زرشکی که در نور گرم ایوان، شبیه شب قبل از واقعه می‌نمود. اما آراوی... نه خم شد، نه کلامی، نه حتی دستی بر سی*ن*ه برد.
در رگ‌هایم چیزی لغزید. نه خشم، نه حسد. احساسی شبیه بوی خون در هوای شیرینی شب عروسی.
مه‌لقا آهسته پرسید:
- خاتون؟
جوابم، صدایی نبود. زمزمه‌ای بود؛ نه در گلو، در حافظه‌ای که آینده را از گذشته می‌بوید.
- اگر قرار است ماه نو بتابد... من باید کسی باشم که شب را از آنِ خود می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,421
14,556
مدال‌ها
4
***
باد از لابه‌لای نرده‌های زرنگار، زمزمه‌ای سرد داشت؛ زمزمه‌ای که در جان دیوارها خزید، گویی قصر، سال‌ها منتظر بوی بازگشت زنی بوده که روزی خورشید نامش در تمام حرم می‌تابید.
نور آفتاب، با ترس و احترام، از شیشه‌های رنگین رواق عبور می‌کرد و سنگ‌فرش‌های مرمر را به فرشی از نورِ سایه‌دار بدل می‌ساخت؛ فرشی که هر پله‌اش را تنها گام‌هایی با حافظه‌ی سلطنت، می‌شناختند.
هَروی، آن بانو که روزگاری سایه‌اش به‌تنهایی دربار را روشن می‌کرد، حالا چون مهی که شبنم را از خواب بیدار می‌کند، از ایوانی می‌گذشت که به باغ کاج مشرف بود؛ گام‌هایش سنگین نبود، اما در آن وقاری بود که هر برگ افتاده را وامی‌داشت ساکت بماند.
ردایی از زربفت سیر، با نقش‌های خمیده‌ی برگ انار، تنش را در بر داشت. سرمه‌دوزی‌ها در چین‌وچروک‌های پارچه، مثل امواج شب در دریای آرام، می‌رقصیدند. تاجی کوتاه با گل‌های یاقوتی، میان تارهای درخشان موی سیاه‌مشک‌اش نشسته بود؛ تارهایی که در نور سرگردان رواق، گه‌گاه به آبی لاجوردی می‌زدند، چون پَر کلاغی در مه صبحگاهی. چشم‌هایش، میانه‌ی کهربا و خاکستری، نگاهی داشتند که همزمان می‌سنجید و می‌بخشید؛ نه از روی مهربانی، از روی دانایی زنانی که با چشم، تاج‌ها را می‌سازند یا می‌سوزانند.
نه لبخندش، نه اخمش، نه صدای گامش، هیچ‌چیز خاموش نبود. همه‌چیز از زنی می‌گفت که بازگشته، نه برای ماندن، برای تکان‌دادن بنیاد سلطنت.
پرده‌های حریر تالار کنار رفتند. بادی آمد، بوی عنبر و یاس را با خود آورد.
نیشکر نزدیک شد. قامتش صاف، صداش نرم، اما پُر از معناهای پنهان بود.
- خاتون... والده منتظر شماست.
هَروی به‌آرامی سر تکان داد. صدای عبایش روی زمین، همچون خش‌خش برگ‌ها در پاییز، آهسته و کشیده بود.
درون تالار، والده سلطان، روی تختچه‌ای از چوب گردو، نشسته‌بود. پارچه‌ای از ابریشم فندقی رنگ روی زانویش افتاده‌بود، و در دست، جامی از نقره که هنوز بخار از دهانه‌اش بلند می‌شد. چشم‌های قهوه‌ای سوخته‌اش، چون چاه‌هایی عمیق در زمینی فراموش‌شده، می‌درخشیدند؛ نه به روشنایی، به غلظت. صدایش اما، زمانی که نام را گفت، آرام و کشیده، مثل بخار از دهانه‌ی آفتابه‌ی برنجی بلند شد:
- هَروی… .
زن، تعظیمی کرد. لب‌هایش خشک نبودند، صدایش پُر بود، ولی نه بلند:
- والا خاتون سلامت باد.
والده سرش را اندکی کج کرد؛ همان حرکت آشنا، آن نشانه‌ی خطر که همیشه پیش از تصمیمی سهمگین از او صادر می‌شد.
- فکر نمی‌کردم پیش از شکفتن یاس‌ها بازگردی.
هَروی با تبسمی که از جنس صدا نبود، از جنس سکوت بود، پاسخ داد:
- قصر، بدون من، مثل نغمه‌ای‌ست با یک نتِ گم‌شده. خواستم پیش از پژمردن یاس‌ها، خودم را به فصل برسانم.
چشم‌های والده دقیق‌تر شد؛ نگاهش نرم نبود، اما در آن، بُرشی از کنجکاوی قدیم جاری بود. گویی می‌کوشید از چین دامن، از لرزش آه، حقیقت را بیرون بکشد.
- شنیدم... در آنجا، روزی سه بار نماز می‌خواندی. حالا چه شد که دل، دوباره هوای زر و سلطنت کرد؟
لبخند هَروی نازک‌تر شد؛ نه جواب، که لایه‌ای از هوشمندی بر جمله‌ها سایه انداخت.
- شاید دلم خواست دعایم را، این‌بار، با صدای بلند بخوانم... جایی که بقیه هم بشنوند.
نسیمی حریر تالار را تکان داد؛ صدای دف و نی، دور، اما زنده در فضا جاری بود. هنوز جشن آغاز نشده‌بود، اما در گوشه‌ی نگاه والده، چیزی چشم زد؛ چیزی به‌نام رقابت، چیزی که بوی بازی می‌داد، نه مهربانی.
سرش را بالا گرفت. صدایش لایه‌دارتر شد:
- پس برگرد به حرم‌سرا. اتاقت همان‌جاست. مهرو را بفرستم؟
هَروی چانه را بالا گرفت. صداش هنوز شمرده بود، مثل گامی که با یقین برداشته می‌شود:
- بفرست. بگذار قصر، بوی من را دوباره به خاطر بیاورد.
و بی‌آنکه پشت سرش را نگاه کند، از تالار بیرون رفت. هر گامش، صدایی آهسته بر سنگ‌های صیقلی انداخت؛ صدایی شبیه بازگشت یک موسم فراموش‌شده.
مهرو، از پس‌پرده، آرام بیرون آمد. روسری نیلی‌اش، در نور صبح، به کبود می‌زد. کمربند چرمی‌اش، آویخته از عطرهایی کوچک و فلزی، با هر گام، زنگی بی‌صدا به هوا می‌ریخت.
- خاتون... از بازگشت‌تان خوشحالم. اتاق را گردگیری کرده‌ایم.
و صدای گام‌های هَروی، که در دوردست پیچید، صدای زنی بود که دوباره آمده‌بود تا سایه‌ی خود را، نه فقط بر دیوار، که بر ذهن‌ها، بر نقشه‌ها، و بر تقدیرها بیندازد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,421
14,556
مدال‌ها
4
***
صدای خفیف شرشر آب، از فواره‌ی گلدسته‌ای مرمری در میانه‌ی باغچه، میان زمزمه‌ی باد و خش‌خش قدم‌های تند و پنهان کنیزکان، گم می‌شد. بوی گلابِ تازه‌چکان، با عطر صمغ سدر، هوا را آغشته کرده‌بود؛ انگار قصر نفس می‌کشید، با سی*ن*ه‌ای پر از خاطره و احتیاط.
نور آفتاب مایل، از پشت شیشه‌های مشبک پنجره‌های بلند، نقوش ریز قالی‌های ابریشمی را با سایه‌ی رنگینِ خود نوازش می‌کرد؛ همچون دستی نامرئی که چهره‌ی سالخورده‌ی تالار را آرام صاف می‌کشید.
والده سلطان، با شالی از زربافت خلخال‌دوز، بر مسند مخمل سبز نشسته‌بود. رنگ آن سبز، به خزه‌ی کهنه شبیه بود؛ سبزی تلخ و نجیب، مناسب زنی که سال‌ها سایه‌ی قدرت بر دیوار قصر انداخته‌بود. در نگاهش خطی از تأمل بود، میان دو ابرو چین افتاده، خطی که فرمان و خشم، هر دو از آن عبور می‌کردند.
- هَروی امشب وارد شده… از قندهار تا تبریز، بی‌خم، بی‌لکنت. من می‌خواهم امشب، قصر بوی شکوه بدهد. نه فقط جشن... عظمت، کامل، بی‌نقص باشد.
نیشکر خم شد. قامتش در حریر دودی‌رنگ، نرم و انعطاف‌پذیر چون شعله‌ای رام‌شده، در برابر والده تاب برداشت.
- تالار آذین بسته شده، خاتون. چلچراغ‌ها آویخته‌اند. دختران در حوض‌خانه‌اند؛ در جامه‌های شب. امشب، نور بر پوست می‌افتد، سایه‌ها کناره می‌گیرند.
والده چشم چرخاند. لب‌هایش بی‌کلام، اما گویی در ذهنش، نام‌ها صف کشیده‌بودند. خنده‌ای دوردست، خفه شد در راهروها. نیشکر به‌دقت شنید.
- آراوی… او هم در میان‌شان است؟
- بله، خاتون. نشسته، چون مجسمه‌ای بی‌پروا. گویی سایه‌اش را هم به تعظیم نمی‌کشاند. با مهرو حرف می‌زند، اما تنها همان است.
والده لب برهم فشرد. دختری که نگاهش، مثل سنگی در حلقوم آب، سکوت را ترکاند، هنوز در ذهنش می‌تپید. دخترک، با سکوتش فریاد می‌زد.
***
در حوض‌خانه، هوا بوی یاس و عنبر داشت. نور از طاق ضربی سقف، خط‌خط می‌شد روی پوست‌های جوان. دختران، با گیسوان روغن‌زده، و جواهراتی آویخته از گُرده و گوش، آماده‌ی عبور از درگاه سلطنت بودند. جامه‌ها، حریر نازک سرخابی، گل‌دوزی‌هایی به‌ظرافت نفس پرنده بر آستین‌ها، بندهایی آویخته از شانه، و کمربندهایی که با یاقوت‌های بی‌وزن در برق می‌زدند.
تن‌هایشان، به رقص آماده بود. تنفس‌ها تند، چشم‌ها منتظر، صداها آهسته‌بود.
اما میان آن‌همه رنگ و زیور، سپیدی ساده‌ای، جسارت داشت. آراوی، با حریر سپید بی‌زر، نشسته‌بود بر پشتی‌ای کم‌رنگ. موهایش را باز گذاشته‌بودند، یک گیسو، تنیده پشت گوش افتاده، آزاد و بی‌حساب؛ نخ قهوه‌ای ساده‌ای آن را مهار کرده‌بود، نه سنجاق زر، نه گل سر بلکه همان نخ بود.
چشم‌هایش، به رنگ خاکستری باران‌خورده، به آینه‌ی مقابل دوخته‌بود. نگاهی که نه خود را تحسین می‌کرد، نه انکار. فقط دیدن بود، نه بیشتر از آن.
مهرو کنار او نشسته، بی‌وقفه می‌گفت:
- شاه امشب خودش می‌آید. می‌گویند انتخاب امشب است. هرکه را نگاه کند، عزیز خواهد شد. شاید تو باشی!
آراوی، لب بالا انداخت. نه تمسخر، نه میل بود. گوشه‌ی چشمش در آینه‌ی قدی گم شد؛ تصویری محو از دختری بی‌نقش، که از خود عبور می‌کرد.
***
ساعت‌ها گذشت. طبله‌ی جشن، طنین‌دار و زنده، فضا را پر کرد. تالار بزرگ، زیر نور چلچراغ‌های نقره‌ای، مثل دریاچه‌ای از ستاره بود. دیوارها با پرده‌های مخمل کبود پوشیده شده‌بودند؛ در آینه‌های ردیفی، شعله‌ها شکسته و مضطرب می‌درخشیدند.
دختران، چون نسیم‌های رنگین، در صفی نرم می‌چرخیدند؛ پاها لغزنده بر فرش، دست‌ها به نرمی بال، چشم‌ها اندکی پایین، دل‌ها به بالا بودند.
نیشکر، در سکویی کناری، لبخند زده‌بود؛ لبخندی که میان ادب و اضطراب، آویزان مانده‌بود.
و در گوشه‌ای، آراوی بود. بی‌حرکت. همچنان نشسته، دست‌ها در هم، نگاه نه به والده، نه به جمع بود. نگاهش در فاصله‌ها، جایی که سکوت زندگی می‌کند. مهرو با آرنج، شانه‌اش را لمس کرد. آراوی تکان نخورد.
در همان لحظه، صدای گام‌هایی از عمق تالار برخاست. سنگ‌ها لرزیدند. صدایی آشنا.
شاه وارد شد.
عبایی از مخمل شب، با نوارهایی زرین در لبه، عمامه‌ای کبود با آویز یاقوتی که همچون چشم گرگی در شب برق می‌زد. قامتش بلند، گام‌ها آهسته و بی‌خطا بودند.
دختران، یکی‌یکی سر فرود آوردند. هوا، پر از بوی عطر و انتظار شد. جز آراوی!
او نشسته‌بود؛ بدون خم، بدون تعظیم. گویی نسیمی از سی*ن*ه‌اش برنخاست. انگشتانش، روی زانویش، بی‌لرزش ماندند. چشم‌هایش، با صلابتی خاموش، به نقطه‌ای خالی خیره شده‌بود.
و آن‌جا بود که شاه مکث کرد. نگاهش، گذرا نبود.
در تالاری که صدا در آن نفس نمی‌کشید، تنها چیزی که صدا داشت، سکوت آراوی بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,421
14,556
مدال‌ها
4
شاه، بی‌شتاب، با گام‌هایی که فرش‌های تالار را به سکوت وامی‌داشت، پیش می‌رفت. چرم دمپایی‌هایش صدایی نداشت، اما حضورش، در سنگ‌فرش انعکاس می‌انداخت؛ مثل تصویر پادشاهی در آب راکد، سنگ‌وار و بی‌رحم.
نگاهش، میان پَرهای طلایی و برق نقره‌ای لباس‌ها می‌لغزید؛ از روی گردن‌های نیم‌خم‌شده، پلک‌های پایین‌افتاده، و دستان درهم‌گره‌خورده، رد می‌شد تا بر یکی بایستد. آراوی!
او، با سپیدی ساده‌ی پیراهنش، نه درخشان، که چون برف خاموش در آفتاب ایستاده‌بود. گویی بودنش، خود دلیلی‌ست برای ایستادن. نه نیازی به تعظیم داشت، نه میلی به تأثیر!
خط لب شاه، اندکی بالا رفت. لبخندی که از جنس رمز بود، نه لذت، نه تمسخر؛ لبخندی که حتی خواجه‌ها هم از تماشایش دچار تردید می‌شدند.
به‌سوی نیشکر خم شد؛ نگاهی از بالای شانه، با صدایی آهسته، همچون صدای پارچه‌ای که از قلاب می‌لغزد:
- آن دختر سپیدپوش… کیست؟
نیشکر، چون درختی که ناگهان بادش تکان دهد، کمی خم شد. صدایش، میان احترام و بیم می‌لغزید:
- نامش آراوی‌ست، اعلی‌جناب. از کوهپایه‌های هند آمده. ساکت است... ولی در چشم‌هایش چیزی هست، که در صدای بسیاری نیست.
شاه سر تکان داد. همان لحظه، ندیمه‌ای گذشت؛ بر طبق نقره، سرخ، با ریشه‌هایی طلایی، معطر به مشک خالص بود.
شاه، بی‌مکث، دستمال را برداشت.
همهمه‌ای در هوا پیچید؛ خفه، زیر پوست تالار. دختران نیم‌قدم به جلو، نیم‌قدم به عقب شدند. نفس‌ها کوتاه‌تر شد.
شاه، گام برداشت. بی‌انحراف، بی‌تأمل، تا برابر آراوی ایستاد.
او، هنوز نشسته‌بود. گیسویی، لغزیده بر شانه، در نور می‌درخشید. دستی بر زانو، دستی آزاد، و نگاهی که نه دفاع می‌کرد، نه دعوت، نگاهش را بالا آورد. فقط یک نگاه. نه بلند، نه تیز. آرام، اما با عمقی که می‌توانست زمین را بخراشد.
شاه، دستمال را سوی او دراز کرد.
در سکوت نفس‌گیر تالار، صدای آراوی برخاست.
نه فریاد، نه زمزمه. صدایی صاف، بی‌لرزش، با زخمی که از غرور آمده بود، نه از ترس:
- نه.
همه سر چرخاندند. صدای حرکت لباس، صدای لرزش خلخال، سکوت را تکه‌تکه کرد.
آراوی یک گام عقب رفت.
دستانش را بالا آورد، لرزان، اما مصمم؛ انگار می‌خواست از خود سپر بسازد، نه برای دفاع، که برای اثبات.
- نه. مرا بکشید اگر می‌خواهید. اما ننگ همبستر شدن با شاهی را به دوش نمی‌کشم، که دستمال را چون طناب به گردن خاموشان می‌اندازد.
تالار، برای نخستین‌بار، صدا را فراموش کرد. حتی صدای شعله‌ها در چراغ‌ها، صدای پای کنیزان پشت پرده، هیچ‌چیز نماند جز سنگینی گفته‌اش.
نیشکر، پا پس کشید. مهرو چشم پوشاند. بعضی از دختران با ترس، پناه در شانه‌ی هم بردند.
و آن‌گاه، صدایی برخاست. سنگین، سرد، آشنا. صدایی که همه سال‌ها از آن فرمان گرفته‌بودند؛
هَروی وارد شده‌بود.
با ردایی از مخمل آبی سلطنتی، حمایلی زرین بر دوش، و گام‌هایی که نرمی‌شان را خشم می‌پوشاند. چشمانش، همان رنگی که باران شب بر یاقوت بیفکند؛ بی‌اشک، بی‌رحم.
لب نزد، تا وقتی میان صف دختران ایستاد. نگاهی به شاه انداخت، نگاهی به آراوی، و سپس گفت:
- بگیریدش.
صدایش شلاق نبود، فرمان هم نبود. حکمی بود، بی‌احتیاج به تأیید.
- یک هفته، زندان. نه آب، نه نان. اگر هنوز جان داشت، شاید آموخته باشد بهایی که گستاخی در این قصر می‌طلبد.
و هیچ‌ک.س، نه شاه، نه ندیمه، نه دختران، آن شب، صدای پای آراوی را نشنید که برده می‌شد؛ فقط آن سکوت ماند، سکوت دختری که حتی زیر نگاه شاه، زانو نزد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,421
14,556
مدال‌ها
4
***
(آراوی)
نمی‌دانم چند شب از آن ضیافت نفرین‌شده گذشته؛شاید زمان، اینجا نفس نمی‌کشد.
نه سپیده‌دمی هست که لب بر حاشیه‌ی دیوار بگذارد، نه شبی که با ستاره‌ای بدرخشد.
اینجا، انگار که مرگ، از حرکت افتاده‌است. تنها چیزی که در گوشم مانده، صدای قطراتی‌ست که از ترک‌های سقف، با مکثی دلهره‌آور، بر زمین می‌چکند؛ هر قطره، انگار طبل کوچکی‌ست که مرثیه‌ای بی‌نت و بی‌نور را تکرار می‌کند.
دخمه، چیزی میان غار و گور است.
سقف کوتاه است، دیوارها خمیده. آن‌قدر که اگر سی*ن*ه بکشم، حس می‌کنم سنگ به دنده‌ام می‌چسبد.
نه رنگی در این دیوار هست، نه بافتی که امید را در آن ببینی؛ نه سبز، نه سیاه، نه حتی خاکستری. فقط توده‌ای نمور از پوسیدگی. بویی دارد مثل تن مرده‌ی جانوری که مدفون نشده، ولی دیگر به زندگی هم تعلّقی ندارد.
نور نیست. شاید روزنه‌ای باشد، اما آن‌قدر نحیف که به چشم نمی‌رسد، مثل آهی که در تهِ حنجره گیر کرده.
اما چشم‌هایم دیگر چیزی نمی‌خواهند. نه تصویر، نه نجات. فقط خواب.
و خواب… اینجا، مثل پرنده‌ای زخمی، در تاریکی پنهان شده، نه می‌پرد، نه می‌میرد.
لب‌هایم ترک برداشته‌اند. داغ‌اند و بی‌کلام.
زبانم طعم خاک گرفته، گویی حروف را بلعیده‌ام.
بدنم سبک شده، نه از رهایی؛ از گرسنگی.
وزنم را حس نمی‌کنم. شاید در من چیزی هست که از تنم بیرون رفته، چیزی که پیش‌تر، نام مرا بر دوش می‌کشید.
با این‌حال، شعله‌ای هست؛ نه خشم است، نه امید. چیزی‌ست که اسم ندارد، اما هر لحظه مرا از مردگی می‌رباید.
نه می‌سوزاند، نه گرم می‌کند. فقط روشن است.
روشن از نپذیرفتن.
گاهی مهرو در ذهنم می‌آید؛ دامن گلبهی‌اش که با حرکتش موج می‌زد، بوی یاسِ موهایش، گام‌هایی که مثل نغمه‌ای آرام، بر سنگفرش‌های حرم‌سرا نقش می‌بستند.
نمی‌دانم حالا کجاست، اما گمانم هنوز نفس می‌کشد. هنوز برای من، نخ آفتابی در پرده‌ی این شب است.
نیشکر... شاید خودش را سرزنش کند.
او آن شب، تماشاگر بود.
اما والده سلطان...او مرا پیش از سقوط دیده‌بود. می‌دانست لبخند من، پوششی برای ستیز است.
و شاه!
آن دستمال قرمز، نه از حرمت، که از تحقیر سخن می‌گفت.
رنگش سرخ نبود؛ خون بود.
طنابی نرم و خوش‌بو، برای حلق آویز کردن خاموشان.
و من، میان صدای نی و شکستن شیشه‌های بلور، فریاد زدم، نه از جسارت، که برای نگه‌داشتن آخرین تکه‌ی خودم.
مرا نکشتند.
اما چیزی در من مرد.
چیزی که حالا، در این دخمه‌ی ساکت، پوست می‌اندازد، و آهسته به موجودی دیگر بدل می‌شود.
شاید نه دختر، نه شورشی، که چیزی بی‌چهره، بی‌نام!
اما با قلبی که هنوز می‌تپد.
من آراوی‌ام.
اگر این‌جا گورم باشد،
نامم را خاک نخواهد خورد.
تا زمانی که زبانم خاموش است، قلبم سخن می‌گوید.
و اگر آن را هم خاموش کنند، چشمانم باقی می‌ماند، تا روزی، از دل سیاهی، طلوعی را نظاره کند.
حتی اگر در عمق شب، بی‌صدا خواهم بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,421
14,556
مدال‌ها
4
صدایی نرم و منظم، گام‌به‌گام، در راهروی سنگی طنین انداخت؛ صدایی که نه از جنس تهدید بود، نه از شتابِ نگهبان، نه از هیاهوی خدمه.
نفس گام‌ها، چنان با دیوارها آشنا بود که گویی سنگ‌فرش‌ها، آن را پیش از شنیدن، می‌شناختند.
درب چوبی دخمه، از لولای زنگ‌خورده‌اش ناله‌ای کرد، و شکافی از نور، چون مِهی طلایی، در تاریکی خزید.
نور، به زمین نم‌کشیده پاشید؛ روی خزه‌های مرده، روی قطره‌هایی که از سقف چکیده بودند، و روی پاهای دختری که، بی‌حرکت، میان مرگ و بیداری افتاده‌بود.
آراوی، با پلک‌هایی سنگین‌تر از خستگی، نوری را دید که آمد، و بعد، قامت زنی را که در آستانه ایستاده‌بود.
نگاه اول، به تارهای نقره‌ای شالی افتاد که چون مه صبحگاهی، دور گردنش پیچیده‌بود.
لباسش از مخمل خاکستری بود، ساده اما باشکوه. نه زر داشت، نه جواهر، اما باوقار ایستاده‌بود؛ انگار از پوستِ نجابت بافته‌شده‌باشد.
دستبندهای نقره‌ای ساده‌ای به دور مچ‌های استخوانی‌اش برق می‌زدند.
صورتش زاویه‌دار، با چشم‌هایی که آرام نمی‌درخشیدند، اما فرو نمی‌نشستند؛ مثل آتشی که زیر خاکستر، بی‌صدا می‌سوزد.
صدایش، وقتی بالا آمد، گرمی نداشت، اما زخم هم نمی‌زد.
- برخیز، آراوی.
کلمه‌ها، نه خواهش بودند، نه امر؛ بیشتر شبیه واقعیتی ناگزیر بودند که راهی جز اطاعت نمی‌گذاشت.
آراوی تکان نخورد. بدنش چون مجسمه‌ای خشک در گوشه افتاده‌بود.
نگار جلو آمد، بی‌شتاب. کاسه‌ای آب را در دستان کشیده‌اش نگه داشته‌بود، و نانی در پارچه‌ای سپید با حاشیه‌ی دوزی زعفرانی.
چشمش را دوخته‌بود به صورت بی‌رنگ آراوی، بی ترحم، بی تهدید.
- فرمان شاه است. باید از این‌جا بیرون روی.
صدایش خش‌دار نبود، ولی به‌راحتی نمی‌شکست. شبیه آوای زنی بود که سکوت را بهتر از حرف می‌فهمید.
آراوی، تلو‌تلو‌خوران، بر سنگ برخاست. پوستی کبود، زانوهایی لرزان، شانه‌هایی خمیده از سرمای ممتد و گرسنگیِ ممتدتر.
نگار، بازوانش را گرفت. نه با خشونت، بلکه با پافشاری زنی که به نجات ایمان دارد، نه به اشک.
- در چشم شاه آمده‌ای، خودش گفته. برای هر دختری، این افتخاری‌ست.
آراوی، با چشمی که چیزی جز طعم آهن در دهان نداشت، سرش را به‌سختی بالا آورد.
- برای من ننگ است. ننگی که اگر گورم همین‌جا بود، سبک‌تر از آن خلعت دروغین می‌نمود.
سکوتی افتاد.
نگار، بی‌آنکه از چهره‌اش رنگی فروریزد، فقط پلک زد. سپس آهسته گفت:
- گاهی نجات، در لباسی می‌آید که شبیه زنجیر است... اما زنده‌ ماندن، پیش از هر چیز، جسارت می‌طلبد.
دست آراوی را گرفت، آرام اما بدون اجازه‌خواستن.
- دهانت را ببند، دختر. امروز، روزی‌ست که سکوت، بیشتر از فریاد، از تو محافظت می‌کند.
و آراوی را از دخمه بیرون برد.
***
هوا بیرون، سرد بود اما روشن.
باد، از حیاط پشتی با بوی خاکِ تازه‌ی خیس‌خورده و یاس‌های شب‌بو، مشام را قلقلک می‌داد.
کف راهروها از مرمر صیقلی بود. پنجره‌های بلند با شیشه‌های رنگی، آفتاب را به خط‌هایی زرد و آبی و قرمز بدل می‌کردند که روی زمین کشیده شده‌بود؛ مثل خاطره‌ای از روزی بهتر بودند.
آراوی، هنوز درون خودش حبس بود. گام‌هایش، لرزان، ولی مستقیم بودند، گویی حرکت نمی‌کرد، بلکه سکوتش راه را می‌رفت.
نه به حریر پرده‌ها نگاه انداخت، نه به قالی‌هایی که گل‌دوزی‌شان با نخ زر پیچیده‌بود، نه به نقش دیوارهایی که چون طاقی از خاطرات، سایه‌دار شده‌بودند.
از پنجره‌ها، چشمان آشنای دختران خیره بودند: حوری، نهرو، ماریا... هرکدام در قاب پنجره‌ای، با لبانی نیمه‌باز و نگاهی که بیشتر از سؤال، ترس داشت.
اما آراوی، با نگاهی تهی از تأثیر، فقط قدم برداشت.
گامی شبیه ایستادن.
سکوتی در جانش قد کشیده‌بود؛ نه از شکستن، که از نخوابیدن.
او بازگشته‌بود.
اما نه چونان دختری برای چشم شاه،
بل زنی برای نبردی که هنوز، هنوز، پایان نگرفته‌است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,421
14,556
مدال‌ها
4
***
(صبح روز بعد)
نور، با تردید، از لابه‌لای پنجره‌های مشبک حرم خزید؛ همچون انگشتانی دودست و خجول، که بر خطوط قالی‌های خوش‌نقش سر می‌خوردند و سکوت را بیدار می‌کردند. گره‌های لاکی و کرم‌رنگ فرش، زیر شعاع طلایی خورشید، جان گرفته‌بودند و در دلشان داستان‌هایی بی‌صدا تپیده‌بود.
فضا، آکنده از بوی عودِ چوبِ صندل و دودِ گسِ عنبرِ نیم‌سوخته بود، و از جایی دور، صدای ساز نرمه‌ای با بال‌های چوبی‌اش بر حریرِ صبح می‌نشست. اما اتاقی که آراوی را بدان فراخوانده‌بودند، خاموش‌تر از سکوت و روشن‌تر از تردید می‌نمود؛ جایی میان سکون و تصمیم بود.
سقف گنبدیِ اتاق، با نقوش طلای رنگ‌پریده‌اش، چون خاطره‌ی افسانه‌ای فراموش‌شده در بلندی می‌تابید. پرده‌ها، از مخمل سبز زیتونی، به آرامی بر کف سایه می‌دوختند، و دیوارها با نگاره‌هایی به رنگ لاجورد و گل‌بهی، به نرمی قصه‌هایی را زمزمه می‌کردند که دیگر کسی باورشان نمی‌کرد.
آراوی، آرام و بی‌صدا در آستانه ایستاد؛ پیراهنی بلند بر تن، از رنگ مه کم‌جان، با حاشیه‌هایی دوخته‌شده به نخ نقره‌ای یخ‌خورده؛ همانند شکوهی که از سرمای سکوت زاده شود. شالی سپید، بی‌تعهد، بر شانه‌اش افتاده‌بود؛ نه از نظم، که از خستگی. پوست صورتش، رنگ گندمِ خاموش داشت، و چشمانش، هنوز روشنی را پس می‌زدند؛ مثل پرندگان شب‌زی که به طلوع مشکوک‌اند.
در نگاهش، هنوز رد آن دخمه بود؛ دخمه‌ای که تن را فرسوده و جان را، نه خاموش، بلکه نو کرده‌بود.
بر پشتی بلندی، هَروی نشسته‌بود؛ قامتی برافراشته، شانه‌هایی که زیر سنگینی تاجِ ندیده هم فرو نمی‌نشست. جامه‌اش، رداگونه‌ای سرخ، از رنگ انار ترک‌خورده، که بر دوخت‌های ظریف و موج‌دارش سایه‌ای از نجابت آتشین می‌دوید. کمربند طلاکاری‌شده‌اش، چون خطی میان زمان حال و گذشته، میان دو نقش جدا، بر میان‌گاهش بسته شده‌بود.
چشم‌های هَروی برق نداشتند، اما بی‌نیاز از آن، سردی‌ای داشتند که اراده را در دل حریف منجمد می‌کردند.
والده سلطان، آرام و سنگین‌بال ایستاده‌بود؛ چادری از ابریشم خاکستر باران‌خورده بر تن، با حاشیه‌هایی به رنگ نیلوفر سوخته؛ نه غمگین، نه درخشان—رنگ زنی که نه باور دارد، نه می‌بازد. سی*ن*ه‌ریز مرواریدی، درست زیر گلوی باریکش برق می‌زد؛ همانند نیش‌خندی از جنس جواهر.
صدایش، مثل بخار گرم چای بر لبه‌ی سینی نقره‌ای، بیرون آمد:
- بنشین، آراوی. نه آمده‌ام که بشنوم، نه که فریاد بکشم. آمده‌ام که یادآورت شوم، حرم جای آتش نیست.
آراوی، لب برچیده، ایستاد. در نگاهش، شعله‌ای می‌سوخت که نه از خشم بود، نه از پافشاری؛ از یاد نبردنِ آنچه به آن «خود» می‌گفت.
والده گام برداشت. با هر قدمش، حریرِ خاکی‌رنگ چادر، رقصی کوتاه در هوا کرد و عطری تلخ، همانند پوستِ کهنه‌ی گل سرخ، فضا را درنوردید.
- این‌جا، هزار قانون است. نه همه برای شکنجه؛ برای بقا. دختری چون تو، با دهانی که زبان نمی‌زند اما خنجری در آستین دارد، یا زود می‌سوزد، یا آموخته می‌شود که آتش را به وقتش برافروزد.
هَروی، بی‌هیاهو، اما چون تیغی در دست مخمل، گفت:
- شاه تو را خواسته. آن دستمال، رنگ نیست، فرمان است. یک‌بار دیگر پشت کنی، نه در دخمه، بلکه در دیوارهای سردِ آن‌سوی قصر، با زنجیر خواهی پوسید.
آراوی، به والده نگریست. نه با زاری، نه با نفرت. در چشم‌های خاکستری‌رنگش، حیرتی آرام بود؛ مانند کودکی که نمی‌فهمد چرا از آغوش مادر بیرونش کشیده‌اند.
- چرا من؟ چرا منِ نخواسته؟
والده، با لبخندی که بوی سم می‌داد، گفت:
- همین نخواستنت، تو را خواستنی کرده. خاموشی‌ات، هزار بار بلندتر از طنازی‌های شبانه، در گوش شاه پیچیده. تو نمی‌دانی چه می‌کنی، دختر، و این جهل، می‌تواند یا قدرتت شود، یا گورت.
هَروی برخاست. ردایش با خش‌خش سردی بر زمین کشیده‌شد. از پشت سرش، سایه‌ای افتاد که انگار خورشید، پشتِ تصمیمش لرزید.
- شب خلوت، اگر نامت باشد و نیایی... من، با دستان خود، زنجیر بر دستت می‌بندم.
والده، پیش از رفتن، بر او خم شد. صدایش چنان آهسته بود که تنها مرمر شنید:
- این‌جا، یا زن شاه می‌شوی... یا هیچ.
و آن‌گاه، اتاق از حضورشان خالی شد. اما بر دیوار، سایه‌ی جمله‌ی آخر هنوز ایستاده‌بود.
آراوی، به دیوار روبه‌رو نگریست. دیواری بی‌پنجره. سکوتش، چون دودی خاکستری از درونش بالا رفت.
و تنها صدایی که در ذهنش تکرار شد، زمزمه‌ای نه از ترس، که از تردید بود:
«زن شاه... یا هیچ؟»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,421
14,556
مدال‌ها
4
***
نوری مات، از لا‌به‌لای شیشه‌های رنگین حرم‌سرا، روی سنگ‌فرش‌ها شکسته می‌تابید؛ رنگ‌هایی از یاقوت و زُمرد، که همچون اشباحی آرام، سایه می‌انداختند بر حاشیه‌ی راه. هوای راهروها، با بوی کتانِ تازه و خاکِ مانده از شب، سنگینی می‌کرد. در و دیوار مرمرین، لبریز از پژواک صداهایی خاموش بودند، گویی هنوز صدای پاهای دخترانی فراموش‌شده در حافظه‌ی سنگ خوابیده بود.
آراوی آرام قدم برمی‌داشت. پای چپش هنوز سنگینی شبِ دخمه را می‌کشید، و پای راست، به‌سختی راهِ روشنایی را باور می‌کرد. لباسش، جامه‌ای ساده از پارچه‌ی کتانی نخ‌نمای خامه‌دوز، رنگ خاک‌ستر آغشته به نم، هنوز بوی سرد دیوارهای زندان را پس می‌داد. گره‌های لباس، نه از نخ طلا، که از خاطره بسته بودند.
پوستش، رنگ مرواریدی پژمرده داشت؛ کبودی زیر چشمان بادکرده‌اش به بنفشی مهتابی می‌زد. لب‌هایش ترک خورده، گونه‌هایش گود افتاده و دستانش با رگه‌هایی آبی، انگار قصه‌ی شب‌هایی بودند که بی‌پتو به صبح رسیده‌اند. موهایش، رها بر شانه، گره‌خورده، به رنگ شب خاموش؛ چشمانش، خاکستریِ تیره‌ای که نه نگاه می‌کردند، نه چشم برمی‌داشتند.
صدای پاشنه‌هایی آرام، بی‌شتاب و نازک، سکوت را برید. نگار، ندیمه‌ی آرام و آموخته، با ردایی نازک از ابریشم دودی و آستین‌های چین‌خورده، از لابه‌لای پرده‌ی حریر بیرون آمد. رد بوی عطر نارنج، همراهش خزید. در نگاه نگار، چیزی میان ترحم و ضرورت پیچیده بود، همانند شمشیری که در غلاف هم، هنوز تهدید می‌کند.
با او روبه‌رو شد. لحظه‌ای مکث کرد. لبانش را گزید، گویی دنبال ذره‌ای از پیشینگی در چهره‌ی آراوی می‌گشت.
ـ دستور آمده، از طرف شاه.
صدایش، تُن میانه‌ای داشت؛ نرم اما واضح، بدون افتادن به دام احساس یا خشونت.
ـ گفته نگاهش روی تو مانده. گفته تو... همان دختری.
ناتمام ماند، چون جمله‌یی که نمی‌خواهد به حقیقت بپیوندد.
آراوی، سرفه‌ای خشک کرد. صدایش، مثل خراش پنجه بر کوزه‌ی سفالی، از ته سی*ن*ه بیرون زد.
ـ باز هم همان بازی؟ همان دستمال و همان سایه؟
نگار، چشم به فرش انداخت، نقش گل‌های سرخ و خاکی.
ـ نه بازی‌ست، نه لطف. این‌جا قانون دارد. این‌جا، برای زنده ماندن، باید بلد بود چگونه مُرد. باید یاد گرفت که با دهان بسته هم فریاد زد.
ـ من فریاد نمی‌زنم، نگار. فقط تن نمی‌فروشم، حتی اگر نامش را خلوت شاه بنامند.
نگار، پلک پایین انداخت. صدایش پایین‌تر رفت.
ـ همه‌ی ما از جایی آمدیم که نخواستیم. بعضی با نعره، بعضی با سکوت. اما اینجا، که راهی نیست جز عبور از خودت.
سکوت، مثل لایه‌ای نازک از غبار، میانشان نشسته بود.
ـ برخیز، آراوی. اگر حتی می‌خواهی بمیری، بایست. تا مرگ، انتخاب تو باشد، نه حکم دیگری.
آراوی، دستی به رد زخم شانه‌اش کشید؛ زخمی که نه از تیغ، که از ایستادگی آمده‌بود. سرانگشتانش روی پوست کبود لغزیدند، اما نه برای تسکین، که برای به‌یاد آوردن. نگاهش، چون موجی سرد، از صورت استخوانی نگار گذشت و درون راهروی نیمه‌روشن نشست.
قد برافراشت. قامتش هنوز لرزان بود، اما در آن لرزش، حرارتی پنهان می‌سوخت. همانند شمعی که باد را می‌شناسد، اما خاموش نمی‌شود.
ـ من به خلوت هیچ تاجی نمی‌روم... حتی اگر پودرم را خاکستر کنند و تارم را طناب. حتی اگر بهای آزادیم، گور باشد.
نگار لحظه‌ای نگاهش را دزدید. گویی کلماتی در دهان داشت که اگر بیرون بریزد، دیگر هرگز برنمی‌گردند. اما نگفت. تنها آهسته سر تکان داد و عقب رفت.
ـ پس بیا و سکوت کن. هنوز زنده‌ای، و اینجا، نفس کشیدن، خودش دلیری‌ست.
حرکت کردند. یکی با پاهایی که بوی فراموشی می‌دادند، یکی با قدم‌هایی که به بهای اطاعت کوک شده‌بودند. پرده‌های مخمل، با لرز نسیمی گنگ، از برابرشان کنار رفتند. نور از شیشه‌های مشبک به زمین افتاد؛ خط‌هایی از لاجورد، کهربا و یاقوت، چنان که گویی زمین، رد خون خدایان را حفظ کرده‌بود.
راهروی مرمرین، تا دوردست، در سکوت فرو رفته‌بود. تنها صدای قدم‌هاشان بود، و گاه، خش‌خش لباس آراوی که بر سنگ کشیده‌می‌شد.
در آن سکوت، صدایی در دل آراوی قد می‌کشید؛ بی‌کلمه، بی‌ناله. صدایی شبیه قسم.
او بازمی‌گشت.
نه چون اسیر، نه چون تاج‌نشین.
بل چون زنی که یاد گرفته بود چگونه زیر نگاه هزار قضاوت، هنوز قامت راست نگه دارد.
و اگر قرار بود خم شود... نه، آن تصمیم باید تصمیم خودش می‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,421
14,556
مدال‌ها
4
***
شب، چون شنلی از دیبای سیاه، به نرمی بر شانه‌های قصر افتاده بود. ماه، خسته و لاغر، خود را در حوض فیروزه‌ای میان حیاط انداخته بود و با هر نسیم، چین‌چین بر سطح آب می‌خورد؛ نسیمی که از باغ نارنج می‌آمد و بوی شکوفه‌های تلخ‌مزه را بی‌صدا به درون اتاق‌ها می‌کشاند.
در اتاق دختران تازه‌وارد، چراغی نیم‌جان می‌سوخت. شعله‌اش بر دیوار گچ‌بری‌شده، سایه‌هایی لرزان می‌ریخت؛ گویی ارواح خاموشِ روزهای نیامده، نفس می‌کشیدند. دیوارها، سبز مات بودند با حاشیه‌هایی زرد-طلایی؛ و در گوشه‌ای، صندوقچه‌ای با در نیمه‌باز، جیرجیر آرامی داشت، شبیه ناله‌ی استخوانی فراموش‌شده.
آراوی سرش را بالا گرفت. نگاه خاکستری و پژمرده‌اش، در نقوش درهم ریخته‌ی سقف چرخید؛ نقش‌هایی که در نور لرزان، گاه به گل مبدل می‌شدند، گاه به چشم‌هایی نگران. او بر بستری خوابیده بود که رخت‌هایش بوی کتان نم‌خورده می‌دادند، بویی شبیه دخمه‌هایی که هنوز نفس رهایی از آن‌ها نیاموخته‌اند.
در سوی دیگر اتاق، مهرو نشسته بود؛ سوزن به نخ زرین می‌زد، اما دستانش کند بودند، گویی فکرش در جای دیگری دوخته می‌شد. نخ از میان انگشتانش سر می‌خورد و روی دامن حریر صورتی‌اش، گره می‌خورد.
در این سکوت نمور، صدای پایی نرم و کشیده بر زمین آمد. درگاه تکان خورد. پرده‌ای از حریر نیلی کنار رفت و حوری، با ردایی نیلگون و موهایی بافته در زنجیرهای نقره، وارد شد. نور چراغ، به ریشه‌های سیاه و برق‌خورده‌ی گیسوانش آویخت، و در چشمانش، شعله‌ای از فرمانی ناخوشایند درخشید.
چند نگاه، مثل برگ‌هایی افتاده، رد و بدل شد؛ نگاه‌هایی نه از جنس سلام، بلکه از جنس هشدار.
حوری، آرام گفت:
- آراوی… برخیز.
آراوی، پلکی نزد. فقط نفس کشید، آهسته. گردنش به‌سوی نور چرخید، اما سرش همچنان پایین ماند.
- شاه تو را امشب خواسته.
شعله‌ی چراغ، ناگهان خم شد، گویی از شنیدن نام شاه، خودش را عقب کشیده باشد. مهرو دست از کار کشید. صدای سوزن که به دیوار صندوقچه می‌خورد، قطع شد. دیگر دختران، میان بالش‌ها و رخت‌خواب‌ها، در سکوت فرورفتند؛ فقط چشم‌ها بودند که فریاد می‌زدند.
آراوی بالاخره سر برداشت. در آن بالا گرفتن، همه‌ی استخوان‌هایش، انگار از خواب تب‌دار بیرون آمده بودند. نگاهش را به حوری دوخت؛ نگاهی که نه لرز داشت، نه گرما، تنها چیزی از جنس تحقیر خاموش در آن می‌درخشید.
با لحنی آرام اما خراش‌دار گفت:
- نخواهم رفت.
صدایش چون قلابی زنگ‌خورده، در دیوار پیچید. یکی از دختران صلواتی بی‌صدا فرستاد. مهرو، سرش را فرو برد در دامنش.
حوری، گامی برداشت. پاشنه‌اش صدایی نرم داد، چون ترک برداشتن نخی نقره‌ای.
- این فرمان شاه است.
آراوی از بستر برخاست؛ ردا بر شانه‌اش سُرید، و خطوط استخوانی اندامش، در نورِ نقره‌ای چراغ نمایان شد.
ـ من خلوت را ننگ می‌دانم… نه خلوت، که اجبار را. اگر دوستم دارد، بگذارد آزاد باشم. اگر خواهان من است، نگذارد از دهان دیگری بشنوم.
سکوتی سنگین ریخت؛ همچون آبی که ناگاه از کوزه‌ی آسمان بریزد و همه‌چیز را خیس کند.
حوری زمزمه کرد:
- دل؟... این‌جا دل بها ندارد، دختر. این‌جا بقا با تن سنجیده می‌شود، نه با انتخاب.
آراوی، گامی پیش‌تر رفت. سایه‌اش بر دیوار افتاد؛ بلند، کشیده، مغرور.
ـ مرا زنده مپندار اگر با تن بی‌رضا، بستر بی‌افتخار را برگزینم.
حوری، آهی کشید. در اعماق چشمانش، رگه‌ای محو از تحسین لرزید، اما زود در سایه‌ای از وظیفه خاموش شد.
ـ برگرد. بگذار شب بی‌هیاهو بگذرد. شاید والده، صبح، برای چنین لجبازی‌ای دعایی دیگر بخواند.
و بی‌آنکه منتظر پاسخی بماند، برگشت. پرده‌ی نیلی را کنار زد. صدای قدم‌هایش در راهروی سنگی، کم‌کم در دل شب گم شد.
آراوی اما، هم‌چنان ایستاده بود. با ردای بی‌رنگی که در نور چراغ به خاکستری می‌زد، با چشمانی بی‌صدا، که میان اجبار و اختیار، واژه‌ای نمی‌جُستند، فقط ایستاده بود.
میان نور و سایه، میان باید و نباید.
و هیچ‌ک.س، از آن شب، ندانست در دل آن سکوت چه چیزی شکسته، یا شاید هنوز ایستاده است.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین