جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Me~ با نام [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,189 بازدید, 48 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Me~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Me~
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,387
14,403
مدال‌ها
4
«نادر شاه»
درختان باغ سلطنت، به‌سان نگهبانانی خاموش، شب را با برگ‌های لرزان‌شان به بند کشیده‌بودند. ماه، با آن چهره‌ی رنگ‌پریده و سربه‌زیر، بر حوض مرمرین خم شده‌بود و صدای فواره‌ کوچک، یگانه نوای زنده در سکوتی وهمناک بود که سراسر قصر را در بر گرفته‌بود.
من تنها مانده‌بودم، در اتاقی که زمانی پر از شراب و شُکرخند بود. حال، تنها چیزی که در پیاله‌ام می‌چرخید، تصویر دختری بود که بر خلوت من شورید. نه با خنجر، نه با زهر، بلکه با واژه‌ای ساده: «ننگ».
دخترکی از قبیله‌ای گمنام، با چشمانی که از رسمِ تعظیم بی‌خبر بود. آراوی… نامی که از روز نخست، با تیزی‌اش در ذهنم نقش بست. نگاهش آن‌چنان بود که گویی تاجم را نمی‌دید، که تخت را نمی‌خواست، که سلطنت را در سکوت خود مچاله می‌کرد.
او نه چون دیگر دختران به خلوت آمد، نه چون صیدِ رام در دام افتاد. آن شب که دستمال سرخ را سویش فرستادم، پنداشتم سرنوشت دیگری نیز به پایم خواهد افتاد. اما برخلاف دیگران، به جای آمدن، صدای خشمش در راهروها پیچید؛ صدایی که گفت: «مرا بکشید… اما تن به ننگ نخواهم داد.»
چه جسارتی در این شورش نهفته‌بود… چه چیزی در دل این دختر می‌جوشید که تن به عطش شاهانه نمی‌داد؟ من، نادری که قلمروها را با خونِ جنگ به زانو درآوردم، اینک در برابر دختری از حریر و خاک، بی‌سلاح مانده‌بودم.
و در همین میان، بازگشت هَروی، آن بانوی قدیم، به کاخ، بازی را پیچیده‌تر کرد. والده، جشن به پا کرد، قصر با عطرِ گلاب و نقره پوش شد، اما دل من در طوفانی دیگر غرق بود. هَروی را چون شبحی از گذشته پذیرفتم، با لبخندی که ریشه در هیچ احساسی نداشت. او آمده بود تا سلطنت را، نظم را، انضباط را بازآورد. اما نمی‌دانست در غیابش، دختری آمده که از جنس آتش است، نه سازش.
شاید باید می‌رفتم، به تخت می‌نشستم، فرمانی می‌دادم، یا در یکی از خلوت‌سراها دنبال تسلا می‌گشتم. اما من، شاهِ هزاران بانو، حال دل بسته بودم به زنی که حتی نگاهی از رضایت به من نیفکند.
و این دلبستگی، برایم ننگ نبود.
نه چون شاه، که چون مردی از میانِ هزار تمنای بی‌پاسخ، به تمنای زنی برخورده بودم، که نخواست؛ و نخواستنِ او، مرا بیدار کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,387
14,403
مدال‌ها
4
شب، آهسته و بی‌صدا آمده‌بود، مثل دستی که از پشت پرده‌ای مخملی بیرون بخزد و شعله‌ی روز را خاموش کند. در کاخ، همه‌چیز رنگی از احتیاط داشت. فانوس‌ها را پایین‌تر آویخته‌بودند، پرده‌ها را سنگین‌تر کشیده و صدای قدم‌ها از هزار در عبور می‌کرد بی‌آنکه جایی ثبت شود. و من، میان این همه خاموشی، چون ماهی افتاده در سینی مسی، چشم به سقف تاریک شب دوخته‌بودم که سرنوشت را به خون آغشته پیش می‌برد.
نگار آمد. با آن صدای آرام و صورت همیشه بی‌احساسش، بی آنکه نگاه در نگاهم بدوزد گفت:
- سلطان خواسته‌ات را. برخیز، آراوی.
نفس در سی*ن*ه‌ام گره خورد. از جا برخاستم، بی هیچ واژه‌ای. پاهایم با من همراهی نمی‌کردند، دل اما زخم‌خورده‌تر از همیشه پیش می‌رفت. دلم نمی‌خواست بروم. هزار بار خود را قانع کرده‌بودم که این شب از راه نمی‌رسد. که پادشاه، چشم از من خواهد گرفت. اما دستمال قرمز، همچون خطی از سرنوشت، پیش از غروب به حجره‌ام رسیده بود.
نگار گفت:
- خودت را خوش‌بو کن.
و من خندیدم. نه با لب، که با ذهنی خسته: خوش‌بو شدن برای مرگی خاموش؟ برای خلوتی که به خنجری در آستین می‌مانست؟
لباسی که بر تنم کردند، از حریر بود. سبک، نازک، به رنگ زعفران سوخته. موهایم را باز کردند، بر شانه‌ام ریخت. هیچ زرهی نداشتم جز نگاه خیره‌ام، که از کودکی آموخته‌بودم باید با آن بجنگم. در آیینه، خود را دیدم؛ آراوی نبودم. پیکره‌ای بودم از ترس و سکوت.
راهروهای قصر بوی بخور می‌داد. درها یکی‌یکی گشوده شدند. فانوس‌ها می‌سوختند، اما گرمایی نداشتند. صدای نگار، همچنان بی‌هیچ عاطفه‌ای، تنها راه را نشان می‌داد:
- اینجاست.
در آن تالار، چراغ‌ها به نرمی می‌سوختند. پرده‌های زرشکی، فرش‌های ابریشمی، و عطرهای شرقی در هم تنیده‌بودند. نادر بر تخت بلند نشسته بود، جامی در دست، نه از شراب، که از قدرت. مرا دید. نه با حیرت، نه با میل. فقط دید. مثل سنگی که بر موجی خیره شود و نجنبَد.
قدم گذاشتم. سکوت بود. هیچ آوازی، نه از ساز و نه از دل. فقط صدای تنفس من و شعله‌های لرزان. نادر گفت:
- آراوی... دختر بادهای شمالی. امشب خلوت توست.
صدایش سرد بود. نه عاشقانه، نه تهدیدآمیز. فقط واقعی. مثل برگی که از شاخه می‌افتد، بی آنکه باران تقصیرش را بگیرد.
من ایستادم. دل به دل خود دادم. و لب باز کردم با صدایی لرزان اما استوار:
- مرا به اینجا آوردید نه با رضایم، که با حکم.
اگر قرار است ننگ این شب، بر شناسنامه‌ام حک شود، پس بگذارید مرگ را به جای بوسه‌تان انتخاب کنم. مرا بکشید، سلطان.
لحظه‌ای سنگین بر فضا سایه انداخت. نگار تکان خورد. نگهبانان نزدیک شدند. اما نادر تنها به جام خیره ماند. آنگاه گفت:
- آراوی...
تو نه از مرگ می‌هراسی، نه از سلطنت.
اما من از زنی که چنین می‌ایستد، بیشتر می‌ترسم تا صد سپاه.
پس بمان، در این شب، نه در خلوت من،
که در حافظه‌ام.
و سپس با دستی سنگین، تنها اشاره‌ای کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,387
14,403
مدال‌ها
4
در را که بستند، سکوت سنگینی میان ما نشست؛ سکوتی که حتی صدای نفس کشیدن را غریب می‌کرد. نادر شاه بر پشتی بلندش تکیه زده بود و انگشتان کشیده‌اش را دور جامی ظریف حلقه کرده‌بود. نور مشعل‌ها روی نقش زرین قبایش می‌لغزید و سایه‌اش را بزرگ‌تر از واقعیت بر دیوارها می‌کشاند.
من هنوز ایستاده بودم، با حریری نازک بر تن و دلی تپنده چون قلب آهویی در کمند. بوی بخور غلیظ بود. شیرین و سنگین، مثل حرفی که نگفته در گلوی آدم بماند.
شاه گفت:
- بنشین، آراوی.
صدایش آن‌گونه نبود که فرمان دهد؛ انگار می‌خواست که من خود، بنشینم، اگر بخواهم. اما هیچ‌چیز در وجودم به نشستن نمی‌خواند. هنوز هم حس می‌کردم پاهایم به زمین تعلق ندارند.
پرسیدم:
- چرا مرا خواستی، اعلیحضرت؟
او آهسته جرعه‌ای نوشید، سپس گفت:
- تو را دیدم... میان دهان بسته‌ی صد دخترِ خاموش، نگاه تو فریاد می‌زد. زنی که نگاهش را نمی‌دزدد، چیزی دارد که شاه را از تخت به خلوت می‌کشاند.
من سکوت کردم. در دلم هزار کلمه چون تیغ می‌چرخید، اما زبانم خشک بود. به جام خیره مانده‌بودم، به دستان او، که نه مهربان بود، نه درنده؛ بلکه چیزی میان این دو، همان‌قدر آشنا، همان‌قدر غریب.
او برخاست. قامت بلندش سایه انداخت روی قالی ابریشمی که پر از نقوش افسانه‌ها بود. چند گام به‌سمتم آمد. من، همان‌جا ایستادم.
گفت:
- این خلوت، خلوتِ اجبار نیست. مرا نیک بشناس، آراوی. هیچ زنی را با زور به تخت نکشیده‌ام و نخواهم کشید.
لبخند زدم، نه از سر مهر، بلکه چون خنجری از حرفش بر من فرود آمده بود.
زیر لب گفتم:
- اما مرا آوردید و آوردن، گاهی بدتر از کشاندن است.
چشمان سیاهش را نیم‌بسته کرد، شاید برای سنجیدن من، شاید برای خواندن چیزی که خود نمی‌فهمید.
گفتم:
- اگر در چشم شما زیبا آمده‌ام، بگذارید در دورترین گوشه‌ی حرم‌سرا تنها باشم. این شب، این جام، این خلوت، ننگ من است، نه افتخارم.
لحظه‌ای میانمان شکست. او قدمی دیگر پیش آمد، اما من یک‌باره گفتم:
- اگر مردانگی در چشم داشتن است، پس مرا رها کنید تا زن بمانم
نادر ایستاد. نفس کشید، سنگین. به چهره‌ام زل زد، و انگار برای نخستین‌بار زنی را نه برای زیبایی‌اش، که برای ایستادگی‌اش می‌نگریست.
گفت:
- تو زن نادری هستی، آراوی. نام تو، روزی مرا خواهد لرزاند... نه بر بستر، که در تخت‌گاه.
و عقب رفت. بر جای خود نشست و جامش را کنار نهاد. سپس با صدایی آرام گفت:
امشب، تخت خالی‌ست. اما حافظه‌ام پُر شد.
و من، همچنان ایستاده، فهمیدم آن‌ک.س که پا پیش نمی‌گذارد، گاه بلندتر فریاد می‌کشد از آنان که می‌دوند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,387
14,403
مدال‌ها
4
صبح، پیش از آنکه پرنده‌ای آواز بخواند، پیش از آنکه صدای قدم‌های ندیمه‌ای در راهروهای سنگ‌فرش‌شده طنین بیندازد، من بیدار بودم. نه از خواب، که از آن خلسه‌ی نیمه‌جان که شب پیش در آن فرو رفته‌بودم.
نور، از شکاف پرده‌ی طلادوز چون شمشیری آهسته به پهلوی اتاق می‌خزید. زینتِ شبانه‌ی دیوارها را می‌بلعید و بوی نعنای خشک‌شده در کوزه‌ها را با گرمایش بیدار می‌کرد. بالش زیر سرم هنوز بوی عطر خنثیِ بستر سلطنت داشت، اما من میان خودم بودم. نه شاه، نه شب، نه خلوت. فقط من... و چیزی ناشناخته که در من می‌جوشید.
ندیمه‌ای در را آهسته گشود. مهرو نبود. دختری بود با چهره‌ای آرام و صدایی آشنا:
- بانو، وقتِ برخاستن است. والده سلطان شما را خواسته‌اند.
برخاستم. لباسم را پوشیدم؛ پیراهنی ابریشمی با زمینه‌ی زرد نخودی، حاشیه‌های دوخته‌شده با تار نقره و شالی از مخمل خاکستری که روی شانه‌هایم افتاد. گوشواره‌ها را نبستم. نیازی نبود. امروزم، بوی دیروز را نمی‌داد.
حیاط میانی، مثل همیشه پر از نجوای پنهان و گام‌های زنانه بود. حوض وسط حیاط، مثل آینه‌ای پاره‌پاره، انعکاس نور را در خطوط شکسته‌اش جا داده بود. و دختران... .
صفی از گل‌هایی که بعضی پژمرده‌تر از همیشه بودند.
قدم برداشتم. سنگ‌فرش زیر پایم صدا نمی‌داد، اما آن‌همه چشم، جای سکوت را گرفته‌بود.
سمیحه، همان که همیشه به نرمی می‌خندید، جلو آمد. لبخندش این‌بار نازک بود، برنده‌تر از تیغ.
گفت:
_دخترِ هندزبان… انگار قضا و قدر تو را در چشم شاه نشاند.
لبخند نزد، فقط گفت.
پاسخش را ندادم. اما نیلو، پشت سرش گفت:
- دیشب… جای ما را گرم کردی، بانو؟ خوب بود؟
چرخیدم. نگاهم بر هر دوشان نشست، بی‌کلمه. سپس لب زدم، آهسته ولی روشن:
- گرم بود؟ نمی‌دانم. اما جای شما نبود. شاید هیچ‌گاه نخواهد بود. آنجا فقط جای من است.
صدایشان قطع شد. اما زهر در نگاهشان ماند.
مهرو از راه رسید، با گام‌هایی سریع‌تر از همیشه. زیر لب گفت:
- جوابشان را نده. شیر بیشتر از سگان نمی‌غرد.
لبخندی بی‌دندان زدم. تلخ، اما آرام.
- بگذارند واق بزنند، تا بدانند صید کجاست.
رد شدیم. پشت سرم زمزمه‌هایی افتاد. دختران، نه از خلوت من با شاه، که از شکستن قاعده‌هایی می‌ترسیدند که سال‌هاست با حریر و زهر بافته شده‌اند. من قاعده‌شکن بودم، حتی بی‌آنکه بخواهم.
در راهروهای سنگی، مهرو آهسته گفت:
- والده سلطان صبح زود با نیشکر خلوت داشتند. نام تو را بردند. گفتند قرار نیست خاموش بمانی.
پرسیدم:
- خاموشی در کدام معنا؟
پاسخی نداد. فقط در اتاقی را گشود، پر از نور و سایه و بوی روغن گل محمدی.
والده آن‌سو نشسته‌بود. روبه‌رویم.
در نگاهش نشانی از شب پیش نبود، نه خشم، نه دلخوشی. فقط بررسی.
من ایستادم. ساکت، اما نه فروتن. در من زنی ایستاده‌بود که شب پیش، تسلیم نشده‌بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,387
14,403
مدال‌ها
4
اتاق والده سلطان، مثل تکه‌ای از قرن‌های گذشته‌بود که در طلا و خاموشی گره خورده. فرش‌هایی با نقش طاووس و شیر، کف تالار را می‌پوشاند و نور کمرنگی از پنجره‌ی مشبک، گل‌های رنگ‌پریده‌ی سایه را روی دیوارهای کاشی‌کاری شده می‌پاشید.
پشت‌سرم صدای خش‌خش عبور ندیمه‌ها بود. بخورِ عنبرآلود، در میان شکاف‌های فضا می‌پیچید و بر حلق من می‌نشست. والده، با آن ردای ارغوانیِ بافته‌شده از نخ زَر، همچون پیکره‌ای نشسته بر شکوه، به تکیه‌گاه مخملیِ تختش تکیه داده‌بود. گردن‌آویز مرواریدش در نور، چون رشته‌ی یخ می‌درخشید.
آراوی روبه‌رویش نشسته‌بود؛ دختری با نگاه خسته، اما گردنی برافراشته. ردای ساده‌ای از ابریشم بنفش پوشیده‌بود که در روشنایی زرد بخور، درخششِ بی‌تفاخر داشت. حاشیه‌ی لباسش با نخی تیره‌دوزی شده‌بود و موهای بافته‌اش، هنوز نم‌زده از شب گذشته بود. چهره‌اش هیچ نداشت؛ نه شکست، نه تکبر، تنها ایستادگی‌ای که صدایش را آه کرده‌بود.
والده، با نگاهی که چون دشنه در پرده‌ی سکوت فرومی‌رفت، گفت:
_ دختر، غرورت را در کجا بافته‌ای؟ در دیاری که دیگر در نقشه‌ی قدرت نیست؟ در خونی که شاه نمی‌شناسد؟
صدایش خراش‌دار بود، اما رنگ‌باخته نه. هنوز طنینی داشت که می‌توانست ستون‌های کاخ را بلرزاند.
آراوی، با چشمانی که به سردی باران خورده‌بودند، گفت:
- نه در دیارم، نه در خونم. در قلبم بافته‌ام. در تنهایی‌ای که تا امروز، مرا فرو نبرده.
نمی‌دانم چرا، در آن لحظه احساس کردم دارم نفس دختری را می‌شنوم که در میدان جنگ است، نه در تالاری که سقفش از زر پوشیده.
والده دستی بالا آورد. صدای گیسوی مرواریدش لغزید بر یقه‌ی تافته‌اش.
- هروی... تو دیده‌ای. شب خلوت را. آیا این ستیز، ارزشی دارد؟
دست‌هایم روی زانو خشکند. صدایم از جایی میان سی*ن*ه و واهمه برخاست:
- من دیده‌ام که در سکوت، چه زخم‌هایی رخنه می‌کنند. آراوی… هنوز نترسیده، و ترسیدن برای دخترانی چون ما، آغاز سقوط است.
والده نگاهی انداخت، بی لبخند.
- شاه، او را دیده. این برایش فرصت است، نه طناب. اما اگر خودش این فرصت را به طناب کند، دیگر سرزنش از ما نیست.
آراوی چیزی نگفت. بلند شد، ردایش بر کف‌پوش کشیده شد، و در رفتنش، صلابتی بود که بوی خطر می‌داد.
من ماندم و والده، و نور کم‌جان و اندیشیدم که پادشاه، شاید دیگر آن مرد خاموشِ نشسته بر تخت نباشد. شاید این‌بار، دلی از سنگ، اندکی ترک برداشته باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,387
14,403
مدال‌ها
4
«نادرشاه»
کاخ، در بامداد، بیش از هر ساعت دیگر، طنینِ سنگینی داشت. صدای پاشنه‌ها، دیرتر در راهروها می‌مرد و صدای نفس آدمی در سی*ن*ه، بلندتر شنیده می‌شد. من، با آن ردای نقره‌دوز، از تالار آیینه گذشتم؛ تالاری که اگر هزار شمع در آن روشن می‌کردی، باز سایه‌ها در گوشه‌هایش کمین می‌کردند. سایه‌هایی که شبیه واهمه‌های درونی پادشاهند، نه دشمنان بیرونی.
بخار شراب شب پیش هنوز در سرم بود، و گرمای دستان دختری که چندان ماندنی نبود. اما نه شراب، نه دستان، هیچ‌کدام نتوانستند آتش فکری را که از شب گذشته در من شعله کشیده، خاموش کنند.
آراوی.
نامش، مثل شمشیری در حنجره‌ام گیر کرده‌بود. نه آن‌گونه که عاشقانه‌ای مردانه را به جوش آورد، بلکه چنان‌که دردی شیرین، استخوانم را با خود ورز دهد.
بر خلاف دیگر دختران، که پیش از خلوت، پلک فرو می‌انداختند و لبخندی تمرین‌شده بر لب می‌آوردند، او تن به شرم نداد. بلکه شرم را چون تیغی در مشت گرفت، و بر صورت سلطنت کشید.
در آینه‌ی بزرگ تالار که تصویرم را شکست‌خورده بازمی‌تاباند، لحظه‌ای درنگ کردم. عبای تافته‌ی مشکی بر تنم نشسته‌بود، اما در نگاه خود، همان پادشاهی نبودم که در میدان جنگ، صدها را به زانو درآورده. بودم مردی، گرفتار زنی که زانو نمی‌زند.
آیا این دل‌بستگی‌ست؟ نه. من دل را به هیچ زنی نسپرده‌ام. اما او، با آن چشم‌های یخ‌زده، آن زبان گزنده، و آن تن که از شب خلوت می‌گریخت، مرا نه به شهوت، که به کشف کشانده‌بود. کشف زنی که حاضر است بمیرد، اما لذت را نپذیرد.
صدای آهسته‌ی خواجه‌ها و ندیمه‌ها در حیاط پیچید. از پنجره‌ی بلند مشبک، دیدم که خورشید چون گوی خون‌آلودی از پشت گنبد طلایی سربرآورده. نوری سرخ، مثل مِه، روی سراسر حرم‌سرا خزیده‌بود. پرندگان حوض، خاموش بودند. حتی آوایشان هم انگار جرئت عبور از سحرگاه را نداشت.
والده‌ام گفته بود:
- او را با نرمی بگیر دستت هروی. سخت، خواهد شکست؛ اما نرم، شاید خم شود آم دخترک گستاخ.
ولی من، هیچ‌گاه با نرمی بر تخت ننشسته‌ام. شمشیرم همیشه بر زانو بوده، و فرمانم در صدایم. حالا اما، در دلِ خود، زنی را می‌پرورانم که فرمان نمی‌برد، و همین... آتش است.
امروز باید فرمانی بدهم. نه برای جنگ، نه برای قتل. برای نزدیک کردنِ زنی که از نزدیک شدن می‌گریزد. باید بار دیگر ببیندم، نه بر تخت، بلکه شاید، بی‌تاج.
اما آیا یک شاه، بی‌تاج، هنوز شاه است؟ یا تنها مردی‌ست که دلش در خفا، به بانویی لجباز واگذار شده؟
با این فکرها، از کنار پرده‌های حریر گذشتم. بخورِ کندر، همچون رشته‌دود خاطره، در هوا پیچید. نوای نی از دور می‌آمد، مثل صدای پنهان شب گذشته.
او را خواهم دید. به خلوتی دیگر. نه برای تن، برای کشف.
و شاید این‌بار، اگر باز بخواهد بگریزد، خودم راه را ببندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,387
14,403
مدال‌ها
4
«هَروی»
پله‌های کاخ، همیشه برای من جلال داشت. حتی آن روزهایی که در دربار، فقط نگاهی گذرا از شاه نصیبم می‌شد، باز با وقار قدم بر می‌داشتم، چنان‌که گویی سنگ‌فرش‌ها به زیر قدمم خم می‌شوند نه از ادب، که از شناخت. اما امروز، وقتی عبای براق خاکستری‌ام را روی شانه انداختم و انگشتر زمردم را در انگشت می‌چرخاندم، یقین داشتم که هیچ نگاهی از من نمی‌گذرد. من بازگشته‌بودم، نه با التماس، که با خونی تازه در رگ‌های بلندپروازم.
تالار «صد‌ستون» بوی کُهنگی نمی‌داد. هنوز در هر ستونش صدای فرمان‌ها پیچیده‌بود. صدای نادرشاه، که با یک نگاه، سرها را بالا می‌برد یا به سجده می‌کشاند و من، کسی بودم که آن نگاه را می‌خواست.
خواجه‌سرایان سر فرود آوردند. پرده‌ها کناری رفت و شاه، در انتهای تالار، بر تخت مینای آبی نشسته‌بود. لباسی از حریر سیاه به تن داشت، با دو شمش طلایی بر یقه، و خنجری ظریف، چسبیده به کمربند ابریشمی‌اش. موهایش باز، شانه‌خورده و نگاهش خسته و سرد.
با تعظیمی که سال‌ها در غربت تمرین کرده‌بودم، پیش رفتم.
- شاهنشاها... پادشاه من... سرورم!
دستش را بالا آورد. نه به رسم تحسین، که برای بریدن صدای من. آسمان درونم، با همان حرکت، تیره شد.
- هَروی. آمدی؟
تنها یک کلمه در صداش ماند: بی‌اعتنایی.
و هیچ خنجری چون بی‌اعتنایی شاه، استخوان را نمی‌تراشد.
لبخند زدم. آهسته، چنان‌که گویی دل‌نوازم.
- بنده، همیشه از خاک این سرزمین بودم و خاک، بی‌باران شاه، خشک می‌شود.
سکوت. فقط سکوت. و پس از آن، صدایی از او که گویی با دیوار حرف می‌زد، نه با من:
- آراوی... دختر جسوری‌ست. جسور و زیبا و دلربا!
دلم، لرزید. نه از غیرت، که از سایه‌ی آن نام بر آسمان جاه‌طلبی‌ام.
او ادامه داد، در حالی که به نگینی در دستش نگاه می‌کرد، نه به چهره‌ی من:
- جسور است. چون زخم نمی‌شناسد. چون در آینه فقط خود را می‌بیند و این، گاه شیرین است. اما نه همیشه... !
حس کردم که صداش، اندکی به تلخی آمیخته.
_تو هم بودی، هروی... زمانی، چون آراوی. اما جسارت، اگر نمانَد، به خاطره بدل می‌شود و خاطره، به باد.
خون در گوشم دوید. باز، همان زخمِ خالی‌انگاری.
برایش از شعر گفتم، از مجلس شعر و نقاشی، از بازگشتم بدون فرزندمان، از یادگارهای قدیم. اما شاه، فقط نگاهی انداخت. نگاه یک امپراتور، به گرد و غبار یک پرده.
و آن لحظه دانستم: در دربار نادر، من دیگر نور نیستم. تنها سایه‌ام.
از تالار بیرون آمدم. خرامان، اما با غروری که در گلو له می‌شد. به حیاط رسیدم. سایه‌ی نخل‌های بلند، روی سنگ‌فرش‌ها افتاده‌بود. دختری از دور گذشت، شبیه به آراوی، با گیسوانی رها، و صدایی که نمی‌شنیدم اما حس می‌کردم.
آراوی... !
زنی که حتی گستاخی‌اش، در نظر شاه، شیرین آمده‌بود.
پس شاه، هنوز دل می‌سپارد؟
نه. نه دل. او شاه است. دل ندارد. اما کشف می‌خواهد. فتح می‌طلبد. و هر آن‌که گریزپاست، در چشمش خواستنی‌تر است.
و آنجا، زیر سایه‌ی نخل، اولین جرقه‌ی نقشه‌ام در ذهنم افتاد.
اگر آراوی، شاه را سست می‌کند، شاید من، تاج را بلرزانم.
شاید زمان آن رسیده باشد که بار دیگر، کاخ از صدای من بلرزد.
نه در شعر و موسیقی، که در زمزمه‌های سرخ خ*یانت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,387
14,403
مدال‌ها
4
***
«هَروی»

چند شب گذشت. نه به‌اندازه‌ای که تقویم را بلرزاند، اما کافی بود که ستون‌های دربار تکان بخورند. کافی بود که آراوی، همان دختر شرزه‌ی تبعیدی، حالا با نگاهی فروتن، درگاه خلوت شاه را هر شب طی کند، گام به گام، بی‌هیاهو، بی‌چنگ‌ودندان.
و من، در سکوت شب‌هایی که کاخ را چون صدفی سنگین در بر می‌گرفت، ایستاده‌بودم در پس‌زمینه، در حاشیه‌ی پرده‌هایی مخملی که بوی شراب و عود می‌دادند. نگاه می‌کردم. لحظه‌به‌لحظه. خم شدنش، سر فرود آوردنش، لبانی که دیگر فریاد نمی‌کشید، فقط تعظیم می‌کرد.
او آموخته‌بود. یا شاید تسلیم شده‌بود.
و شاه، آن شیر پیر، که به کمتر زنی دل می‌بست، حالا شب‌هایش را بی‌بی‌صبریِ روز می‌گذراند. خدمه درگوشی می‌گفتند که آراوی، خاموش‌تر است، اما نرم‌تر. چیزی در رفتارش دیگر از تیغ نبود، بلکه از حریر بود. حریری که دور دست شاه پیچیده‌بود.
و این، خنجری شد در قلب من.
من، هَروی، که خود روزی شعر به لب شاه نشانده‌بودم، حالا تماشاگر دختری بودم که با هیچ، تاج را لمس می‌کرد. این فرودِ آهسته‌اش، این تطابق ظریفش با قوانین دربار، بیشتر از فریادهای پیشینش، ترسناک بود.
دیگر کسی او را «گستاخ» نمی‌خواند. حتی ندیمه‌های تازه‌کار، در حضورش، گوشه‌ی روسری‌شان را تا سی*ن*ه پایین می‌کشیدند. و والده سلطان، که همیشه چون سایه‌ای آرام از گوشه‌ی حرم می‌گذشت، حالا در صورتش برق سرخی بود که با هر بار دیدن آراوی، شعله‌ورتر می‌شد.
روزی، در تالار گچ‌بری‌شده‌ی طلایی، والده را دیدم که با ابرویی درهم کشیده، ردای سبزش را محکم‌تر بر تن پیچید و بی‌آنکه کلامی گوید، از کنار آراوی گذشت. نگاهش چون تیغی نقره‌ای بر گیسوان بافته‌ی دختر نشست. و من، در آن لحظه دانستم: چاقو در دلِ حرم، نه از فولاد، که از حسادت ساخته می‌شود.
شبی، پشت پرده‌های نیمه‌باز خلوت شاه، زمزمه‌هایی شنیدم. خنده‌ی شاه، ریز، نرم، و صدای آراوی که حالا آرام‌تر شده بود، مثل آب بر پوست سنگ. انگار که تن داده، اما نه کاملاً. انگار که پذیرفته، اما از آنِ خود کرده و این، خطرناک‌ترین نوع اطاعت بود.
من از آن شب، بی‌خواب شدم.
در جانم، آتشی افتاد. نه از داغ، که از شرم. شرمی که نه از شکست، که از فراموش شدن بود. و تصمیم گرفتم.
او باید بیفتد.
نه با خنجر، نه با سم.
با نیشی نرم، با شایعه‌ای نم‌کشیده، با حرفی که چون خاکستر، آرام روی چهره‌اش بنشیند و زیبایی‌اش را خاک کند.
نخستین گام، جدا کردن دل شاه بود.
و دومین، دامن زدن به خشم والده.
من کسی بودم که صدایم، هنوز در دل شب طنین داشت.
و اگر آراوی یاد گرفت تعظیم کند،
من یاد گرفته‌بودم چگونه آسمان را بر سرش آوار کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,387
14,403
مدال‌ها
4
«هروی»
شب هنوز به نیمه نرسیده‌بود، لیک کاخ، نفس در سی*ن*ه حبس کرده، در هاله‌ای از سکوتِ شوم، چون پرنده‌ای زخمی، خاموش ایستاده‌بود. ستون‌های بلند تالارها در تاریکی فرو رفته، و مهتاب، از لابه‌لای پنجره‌های هلالی، بر سنگ‌فرش سرد راهروها نقشی کم‌رمق می‌پاشید. صدای نرم گام‌های آراوی، که سوی خلوتگاه شاه می‌رفت، چون ردّ شعری محو در باد، بر کاشی‌ها لغزید و محو شد.
من، پشت پنجره‌ای مشرف به باغ ایستاده‌بودم. بوی گلابِ کهنه با خاک شب‌آلود درآمیخته بود و هوا، مزه‌ی حرف‌هایی ناگفته داشت.
سُهلا، ندیمه‌ی دیرینم، از تاریکی برون آمد؛ زنی میان‌سال با قامتی لاغر و نگاهی که به اندوه عادت کرده‌بود. صدایش، حتی در خشم، شبیه نجوا بود.
- باز شب، بختِ آن بانو را رقم زد؟
چشم از مهتاب گرفتم و آهسته پاسخ دادم:
- رفت… بی‌هیاهو، بی‌گردن‌کشی… چون پرنده‌ای که یادش رفته بال‌گشودن را.
پوزخندی زد؛ نگاهش چون سوزن در پوست شب فرو رفت.
- زمانی نمانده تا آن بال‌ها را بشکنند. نه با تبر، که با تردید.
به دیوار تکیه زدم. انگشتانم بر نقش‌های گچ‌بری لغزید؛ خطوطی پیچیده که هزار داستان زنانه در خویش داشتند. داستان‌هایی که در خلوت‌ها آغاز می‌شدند و در تاریکی به گور می‌رفتند.
- تو همیشه از خاموشی خوش داشتی، سُهلا. از آن‌چه در سایه می‌ماند.
لبخندی سرد زد.
- خاموشی، رساتر از هر فریاد است، بانوی من. کافی‌ست گوش بسپاری.
زمزمه‌وار گفتم:
- می‌خواهم گوش‌ها، پُر شود… از نیم‌حرف‌ها، از شک، از آن‌چه دیده‌نشده، لیک باور می‌شود. می‌خواهم گام‌های او بر سنگ، طنین داشته باشد، اما نه طنین بانو، که بانویی بی‌حرمت. می‌خواهم هر تعظیمش، به زانو افتادنِ بی‌عفتی تعبیر شود. نگاهش، در چشم شاه موقر باشد، در چشم خدمه هرز.
چشمان سُهلا در تاریکی درخشید. صدایش پایین‌تر آمد:
- و کدام دهان را برای آغاز این زمزمه خواهی گشود؟
رو برگرداندم. نگاه به ماه دوختم که چون مرهمی بر زخم شب نشسته‌بود.
- از زبان همان دخترانی که شاه، حتی نامشان را به‌خاطر نمی‌آورد. یکی‌شان بگوید که شبِ گذشته، آراوی را دیده با ردایی مردانه از خلوت‌گاه شاه بیرون آمده. دیگری زمزمه کند که شنیده، شاه، وی را به عقد خواهد گرفت. آن یکی ادعا کند که جادویش کرده. بگذار شبستان، کانونِ مارهایی شود که نیش نمی‌زنند، اما سم می‌پراکنند.
سُهلا آهی کشید؛ آمیخته با رضایت.
- و والده؟ خشمش، همچون کمانی کشیده‌است.
لبخند زدم؛ آرام، زهرآگین.
- او را تنها باید برافروخت. شراره‌اش، خودش خواهد زبانه کشید.
سُهلا پرسید:
- و اگر شاه پی ببرد به نیرنگ؟
پرده‌ی سنگین را کنار زدم. مهتاب، قاب پنجره را روشن کرد.
- دلِ شاه، چون آینه‌ای‌ست در مه. آن‌گاه که عاطفه بر آن بنشیند، خرد در آن دیده نمی‌شود.
سکوتی میان‌مان سایه انداخت؛ سکوتی از آن‌گونه که زمین پیش از زلزله دارد.
آن شب، سُهلا با دستانی پُر از دروغ‌های نیم‌گرم رفت؛ دروغ‌هایی که نمی‌سوزانند، اما می‌مانند، زیر پوست، و جان را آلوده می‌کنند.
همان شب، آراوی در خلوتگاه شاه لبخند زد. لبخندی نه از مهر، که از ترسِ آسوده شدن.
و همان شب، یکی از دختران حرم به دیگری گفت:
-می‌گویند چشم‌هایش جادو دارد. اگر بر تو بنگرد، خویش را از یاد می‌بری… !
و آن دیگری خندید، خنده‌ای که بوی خنجر داشت.
و من، هَروی، در آستانه‌ی تالار ایستاده‌بودم و دیدم که چگونه شب، آراوی را به کام می‌کشد. نه با دشمنی، که با زمزمه‌هایی از شک و حسد.
آری…
نابودی، گاه با واژه‌ای آغاز می‌شود؛
واژه‌ای که نه فریاد است، نه ناله؛
زمزمه‌ای‌ست از زهر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,387
14,403
مدال‌ها
4
«آراوی»
صبح، با آفتابی که بر لب پنجره می‌لغزید و پرچین‌چین رُدا را زرین می‌کرد، فرود آمد؛ همان صبحی که سایه‌ی شب پیش را از شانه‌ام نتکانده بودم هنوز.
مهرو کنار آینه، نخ زر بر بند قلاب می‌دوخت. نور، پشت پلک‌هایش خوابیده بود.
آهسته نشستم. شانه‌ام هنوز بوی عود سلطنتی می‌داد، و ردّ دستان شاه، چون نقشی بر حریرِ پوست، جا مانده‌بود. نه گرم، نه سرد. چیزی میان لمس و نگاه.
آهسته گفتم:
- دیشب… مرا، برخلاف هر شب، دیر بازخواند. سخنش کمتر بود.
تنها گفت:
«تو دیگر چون اول نیستی. سر به پایین داری. حرف را به ادب پاسخ می‌گویی و این، خوب است.»
مهرو، سوزن از میان پارچه ساتن قرمز رنگ بیرون کشید؛ آرام، با نگاهی که بوی پرسش می‌داد.
پیش از آن‌که چیزی بگوید، در آینه دیدم که پشت در، سایه‌ای لغزید.
با مهرو به حیاط کوچک اندرونی رفتیم؛ نظر او بود. جایی که همیشه بوی گلابِ کهنه با یاس‌های خُرد درآمیخته‌بود.
اما امروز، هوا بوی چیز دیگری می‌داد؛
چیزی چون دهانی که حرفی در خود دارد و هنوز نگفته‌است.
از دور، زُمرد، ندیمه‌ی دختر عم‌السلطان، به لبخندی لزج، چیزی در گوش نقره‌ای گفت.
نقره‌ای، بی‌آن‌که نگاهش را پنهان کند، چشم در چشمم انداخت و زمزمه کرد:
- چشمانش… گویی با تاریکی آشنا شده‌اند.
خنده‌های خفه‌ای، چون وزوز پشه در گوشم پیچید.
نمی‌دانم، پایم لغزید یا دلم… اما آسمان آن‌سوتر شد.
رو گرداندم که نبینم. اما زبانِ دریده، بویی از شرم نمی‌برد.
آوازِ طعنه، این‌بار از پشت سرم بود:
- تا به خلوت شاه راه یابی، باید یا دعاخوان باشی… یا چیزی بیشتر… !
مهرو، بازوانم را گرفت، لیک دیر بود.
چرخیدم. سی*ن*ه‌به‌سی*ن*ه نقره‌ای. لبخندش، چون تیغی میان گلوی من.
گفتم:
«دعا، اگر به زبان تو باشد، کفری‌ست آشکار.»
گستاخ پوزخندی حواله صورتم کرد و سرش را نزدیک آورد و لب زد:
- کفر بهتر است یا تویی که معلوم نیست از کجا آمدی و در گذشته چه کارهای زشت و گناهی انجام دادی؟
با شنیدن این حرف پیش از آن‌که عقلم افسار دهانم را کشد، دستی زدم بر گوشه‌ی شالش.
تکان خورد، جیغ زد، و خِدمی که در سایه بودند، اکنون ناظرِ صحنه شدند.
صدای والده سلطان، کوبنده و آه‌سوز، از درگاهِ ایوان آمد:
- چه خبر است اینجا؟!
همه چون شاخه‌های باران‌خورده، خم شدند.
من ایستاده ماندم.
تنها مهرو دستم را گرفت، آرام، اما لرزان.
والده پیش آمد. ردای سوزن‌دوزی‌شده‌اش به زمین می‌سایید، چون غروری جریحه‌دار.
نگاهش، چون آینه‌ای بود که دیگر نمی‌دید، تنها برمی‌گرداند.
با صدایی که سردتر از شب بود، گفت:
- بانویی که بر درگاه شاه، خَم می‌شود، حق ندارد بر سی*ن*ه‌ی خدمتکار، خشم بریزد.
خواستم لب بگشایم، که هَروی، همان‌گاه، از پشت سرش نمایان شد. لبخندش، لبخند نبود؛
سایه‌ی نیشی بود که در ذهن، آرام خرامید.
- وقتی آراوی، ماهِ خلوت شاه شود، خورشیدِ ادب از سرای حرم غروب می‌کند.
چیزی در من شکست. نه غرور، نه شرم؛
بل سکوتی که سال‌ها بافته بودم تا دهانِ دیگران را بدوزم.
والده، رو برگرداند. صدای قدم‌هایش که دور شد، هوا هم سنگین‌تر شد.
مهرو : غره‌ای، خود را به غش زد… خواهد گفت سیلی زدی که نداشتی.
در پاسخ تنها زمزمه کردم:
- و اگر همه‌شان بگویند که تیغم زدم، که زهر نوشاندم، که ناموس سلطنت را آلوده ساختم…
چه؟ مگر دل‌شان جز همین نمی‌خواهد؟
مهرو پاسخ نداد.
تنها دستی بر شانه‌ام کشید؛
چون نخی بر حاشیه‌ی جامه‌ای که از هم دریده باشد.
آسمان، بر سر حیاط، کِدِر شد. و من دانستم،
نه خلوت، نه لبخند شاه، نه حتی بوسه‌های بی‌حس بر پشت دست…
هیچ‌یک،
از زهر زبانِ حرم، پناهی نخواهد شد.
و باز آن زمزمه‌ها…
از هر گوشه.
از هر دهان.
چون مارهایی که در شب، بر من خیز بردند؛
با دندان‌هایی از کلام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین