STARLET
سطح
1
୧(ارشد بخش ادبیات)୨
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Feb
- 3,442
- 14,699
- مدالها
- 4
سکوت، مثل پرندهای سنگین، بر سرسرای حرم نشستهبود. والده، با نگاهی که طوفان درونش را در هیچ چین پلکی پنهان نمیکرد، از آستانهی اتاق هَروی گذشت. ردای طلاییاش در پیاش میلغزید و خلخالهایش صدای فلزی و بیرحمی داشت؛ همچون ناقوس خطری که بر سر قصری بیخبر کوبیده میشود.
آراوی اما همانجا ماندهبود. نه چون درگاه، که چون زنی که در آنِی، خاکستری شدهباشد. شقیقههایش میسوخت و لبهایش بیحرکت، خشکی بیمرز چشمهایش را سنگینتر میکرد. نگاهی کوتاه به بستر هَروی انداخت؛ زنی پیچیده در اشک و دروغ، و پردههایی نیمهافتاده که هیچگاه صاف نمیشدند.
قدم برداشت. آهسته. بیصدا، اما نه بیهراس. هر گامی که میزد، چیزی درونش ترک میخورد. به اتاق خودش برگشت؛ دری چوبی که روی آن، مهتاب رنگ باختهای افتادهبود. داخل که شد، هوا خفه بود؛ بوی پارچهی شبمانده، شعلهی خاموش شدهی عود و آن نسترنی که حالا دیگر، بوی مرگ میداد.
نشست کنار آتشدان خاموش. دستانش را در آغوش گرفت. ردای نازکش دیگر گرما نداشت. تنها صدایی که میشنید، زنگ سست تهمت بود، که در گوشش زنگ میزد: «نمیخواستم… اما شاید او…»
جملهی هَروی، همانقدر نرم، همانقدر مسموم، مثل زهری در گلوی خاطرهاش پیچیدهبود.
در همان حال، والده در مسیر کاخ شاه گام برمیداشت. در راهرویی که با فرشهای قیمتی آراستهشدهبود و مشعلها چون ستارگان لرزان، سایهها را بر دیوار میتاباندند. خشمش را کنترل میکرد، نه برای ادب، برای دقت. او زن سیاست بود، نه زن انتقام.
آهسته وارد شد. شاه، پشت پنجرهای ایستادهبود، ردا بر دوش، و سیاهی تفکر بر چهرهاش.
– بانوی بزرگ، صبح بهخیر…
– صبحی نیست، شاها… مگر آنکه حقیقتی گفته شود.
نادر برگشت. نگاهش سرد بود، اما خسته. والده آرام نزدیک شد. لبهایش را برهم فشرد، سپس گفت:
– شب گذشته، آراوی… در اتاق هَروی دیده شد. نه به عمد شاید… اما با خنجری در دست. همان خنجری که همیشه با خود دارد.
سکوت. شاه ابرو بالا برد، اما چهرهاش درهم نرفت. فقط گفت:
– آراوی؟ خنجر؟ چرا؟
– نمیدانم، شاها. ندیمهها دیدند. طبیب هم آنجا بود… اما هنوز آنچه نگرانکنندهتر است، چیز دیگریست.
لحظهای مکث کرد. بعد آهسته گفت:
– طبیب میگوید… هَروی، باردار است.
سکوت فرو ریخت. صدای مشعلها، دور شد. نگاه شاه به پنجره خیره ماند، اما انگار آتش در سی*ن*هاش زبانه کشید.
– باردار؟… فرزندی در راه؟
– بله. و اگر خنجری در آن شب، بالای سر او بوده… چه معنایی دارد، جز تلاش برای خاموشکردن نطفهای که هنوز تنفس نکرده؟
شاه چیزی نگفت. فقط عقب رفت، انگار ضربهای بیصدا به سی*ن*هاش خوردهباشد.
در ذهنش، تصویر آراوی آمد؛ همانطور که دیروز در آینه نگاهش میکرد. صدایش… صدایی که هیچگاه به دروغ عادت نداشت.
اما حالا، قلبش زیر دو سنگ ماندهبود: عشق و وارث.
و او میدانست، امپراتوری با یکی میدرخشد، و با دیگری ادامه مییابد.
– او هنوز چیزی نگفته…؟
– سکوت کرده. مثل همیشه.
شاه لحظهای پلک برهم گذاشت. در دل خود زمزمه کرد:
«اگر دروغ گفته باشد، من را شکسته…
و اگر راست گفته باشد، من باید او را بشکنم…»
و در همان حال، خنجر نگاهش از پنجره گذشت؛
بهسوی زنی که در تنهایی اتاقی سرد، با دستانی لرزان، منتظر دعوتی بود که یا پایانش مجازات است، یا آغاز بیاعتمادی.
آراوی اما همانجا ماندهبود. نه چون درگاه، که چون زنی که در آنِی، خاکستری شدهباشد. شقیقههایش میسوخت و لبهایش بیحرکت، خشکی بیمرز چشمهایش را سنگینتر میکرد. نگاهی کوتاه به بستر هَروی انداخت؛ زنی پیچیده در اشک و دروغ، و پردههایی نیمهافتاده که هیچگاه صاف نمیشدند.
قدم برداشت. آهسته. بیصدا، اما نه بیهراس. هر گامی که میزد، چیزی درونش ترک میخورد. به اتاق خودش برگشت؛ دری چوبی که روی آن، مهتاب رنگ باختهای افتادهبود. داخل که شد، هوا خفه بود؛ بوی پارچهی شبمانده، شعلهی خاموش شدهی عود و آن نسترنی که حالا دیگر، بوی مرگ میداد.
نشست کنار آتشدان خاموش. دستانش را در آغوش گرفت. ردای نازکش دیگر گرما نداشت. تنها صدایی که میشنید، زنگ سست تهمت بود، که در گوشش زنگ میزد: «نمیخواستم… اما شاید او…»
جملهی هَروی، همانقدر نرم، همانقدر مسموم، مثل زهری در گلوی خاطرهاش پیچیدهبود.
در همان حال، والده در مسیر کاخ شاه گام برمیداشت. در راهرویی که با فرشهای قیمتی آراستهشدهبود و مشعلها چون ستارگان لرزان، سایهها را بر دیوار میتاباندند. خشمش را کنترل میکرد، نه برای ادب، برای دقت. او زن سیاست بود، نه زن انتقام.
آهسته وارد شد. شاه، پشت پنجرهای ایستادهبود، ردا بر دوش، و سیاهی تفکر بر چهرهاش.
– بانوی بزرگ، صبح بهخیر…
– صبحی نیست، شاها… مگر آنکه حقیقتی گفته شود.
نادر برگشت. نگاهش سرد بود، اما خسته. والده آرام نزدیک شد. لبهایش را برهم فشرد، سپس گفت:
– شب گذشته، آراوی… در اتاق هَروی دیده شد. نه به عمد شاید… اما با خنجری در دست. همان خنجری که همیشه با خود دارد.
سکوت. شاه ابرو بالا برد، اما چهرهاش درهم نرفت. فقط گفت:
– آراوی؟ خنجر؟ چرا؟
– نمیدانم، شاها. ندیمهها دیدند. طبیب هم آنجا بود… اما هنوز آنچه نگرانکنندهتر است، چیز دیگریست.
لحظهای مکث کرد. بعد آهسته گفت:
– طبیب میگوید… هَروی، باردار است.
سکوت فرو ریخت. صدای مشعلها، دور شد. نگاه شاه به پنجره خیره ماند، اما انگار آتش در سی*ن*هاش زبانه کشید.
– باردار؟… فرزندی در راه؟
– بله. و اگر خنجری در آن شب، بالای سر او بوده… چه معنایی دارد، جز تلاش برای خاموشکردن نطفهای که هنوز تنفس نکرده؟
شاه چیزی نگفت. فقط عقب رفت، انگار ضربهای بیصدا به سی*ن*هاش خوردهباشد.
در ذهنش، تصویر آراوی آمد؛ همانطور که دیروز در آینه نگاهش میکرد. صدایش… صدایی که هیچگاه به دروغ عادت نداشت.
اما حالا، قلبش زیر دو سنگ ماندهبود: عشق و وارث.
و او میدانست، امپراتوری با یکی میدرخشد، و با دیگری ادامه مییابد.
– او هنوز چیزی نگفته…؟
– سکوت کرده. مثل همیشه.
شاه لحظهای پلک برهم گذاشت. در دل خود زمزمه کرد:
«اگر دروغ گفته باشد، من را شکسته…
و اگر راست گفته باشد، من باید او را بشکنم…»
و در همان حال، خنجر نگاهش از پنجره گذشت؛
بهسوی زنی که در تنهایی اتاقی سرد، با دستانی لرزان، منتظر دعوتی بود که یا پایانش مجازات است، یا آغاز بیاعتمادی.