جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط STARLET با نام [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,555 بازدید, 61 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع STARLET
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,442
14,699
مدال‌ها
4
سکوت، مثل پرنده‌ای سنگین، بر سرسرای حرم نشسته‌بود. والده، با نگاهی که طوفان درونش را در هیچ چین پلکی پنهان نمی‌کرد، از آستانه‌ی اتاق هَروی گذشت. ردای طلایی‌اش در پی‌اش می‌لغزید و خلخال‌هایش صدای فلزی و بی‌رحمی داشت؛ همچون ناقوس خطری که بر سر قصری بی‌خبر کوبیده‌ می‌شود.
آراوی اما همان‌جا مانده‌بود. نه چون درگاه، که چون زنی که در آنِی، خاکستری شده‌باشد. شقیقه‌هایش می‌سوخت و لب‌هایش بی‌حرکت، خشکی بی‌مرز چشم‌هایش را سنگین‌تر می‌کرد. نگاهی کوتاه به بستر هَروی انداخت؛ زنی پیچیده در اشک و دروغ، و پرده‌هایی نیمه‌افتاده که هیچ‌گاه صاف نمی‌شدند.
قدم برداشت. آهسته. بی‌صدا، اما نه بی‌هراس. هر گامی که می‌زد، چیزی درونش ترک می‌خورد. به اتاق خودش برگشت؛ دری چوبی که روی آن، مهتاب رنگ باخته‌ای افتاده‌بود. داخل که شد، هوا خفه بود؛ بوی پارچه‌ی شب‌مانده، شعله‌ی خاموش‌ شده‌ی عود و آن نسترنی که حالا دیگر، بوی مرگ می‌داد.
نشست کنار آتشدان خاموش. دستانش را در آغوش گرفت. ردای نازکش دیگر گرما نداشت. تنها صدایی که می‌شنید، زنگ سست تهمت بود، که در گوشش زنگ می‌زد: «نمی‌خواستم… اما شاید او…»
جمله‌ی هَروی، همان‌قدر نرم، همان‌قدر مسموم، مثل زهری در گلوی خاطره‌اش پیچیده‌بود.
در همان حال، والده در مسیر کاخ شاه گام برمی‌داشت. در راهرویی که با فرش‌های قیمتی آراسته‌شده‌بود و مشعل‌ها چون ستارگان لرزان، سایه‌ها را بر دیوار می‌تاباندند. خشمش را کنترل می‌کرد، نه برای ادب، برای دقت. او زن سیاست بود، نه زن انتقام.
آهسته وارد شد. شاه، پشت پنجره‌ای ایستاده‌بود، ردا بر دوش، و سیاهی تفکر بر چهره‌اش.
– بانوی بزرگ، صبح به‌خیر…
– صبحی نیست، شاها… مگر آنکه حقیقتی گفته شود.
نادر برگشت. نگاهش سرد بود، اما خسته. والده آرام نزدیک شد. لب‌هایش را برهم فشرد، سپس گفت:
– شب گذشته، آراوی… در اتاق هَروی دیده شد. نه به عمد شاید… اما با خنجری در دست. همان خنجری که همیشه با خود دارد.
سکوت. شاه ابرو بالا برد، اما چهره‌اش درهم نرفت. فقط گفت:
– آراوی؟ خنجر؟ چرا؟
– نمی‌دانم، شاها. ندیمه‌ها دیدند. طبیب هم آن‌جا بود… اما هنوز آن‌چه نگران‌کننده‌تر است، چیز دیگری‌ست.
لحظه‌ای مکث کرد. بعد آهسته گفت:
– طبیب می‌گوید… هَروی، باردار است.
سکوت فرو ریخت. صدای مشعل‌ها، دور شد. نگاه شاه به پنجره خیره ماند، اما انگار آتش در سی*ن*ه‌اش زبانه کشید.
– باردار؟… فرزندی در راه؟
– بله. و اگر خنجری در آن شب، بالای سر او بوده… چه معنایی دارد، جز تلاش برای خاموش‌کردن نطفه‌ای که هنوز تنفس نکرده؟
شاه چیزی نگفت. فقط عقب رفت، انگار ضربه‌ای بی‌صدا به سی*ن*ه‌اش خورده‌باشد.
در ذهنش، تصویر آراوی آمد؛ همان‌طور که دیروز در آینه نگاهش می‌کرد. صدایش… صدایی که هیچ‌گاه به دروغ عادت نداشت.
اما حالا، قلبش زیر دو سنگ مانده‌بود: عشق و وارث.
و او می‌دانست، امپراتوری با یکی می‌درخشد، و با دیگری ادامه می‌یابد.
– او هنوز چیزی نگفته…؟
– سکوت کرده. مثل همیشه.
شاه لحظه‌ای پلک برهم گذاشت. در دل خود زمزمه کرد:
«اگر دروغ گفته باشد، من را شکسته…
و اگر راست گفته باشد، من باید او را بشکنم…»
و در همان حال، خنجر نگاهش از پنجره گذشت؛
به‌سوی زنی که در تنهایی اتاقی سرد، با دستانی لرزان، منتظر دعوتی بود که یا پایانش مجازات است، یا آغاز بی‌اعتمادی.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,442
14,699
مدال‌ها
4
***
(آراوی)
باد، خاموش بر شیشه‌های بلند اتاق می‌کوبید؛ پنجره‌هایی بلند و باریک که چون دهان‌هایی دوخته‌شده، فقط برای دیدن ساخته‌شده‌بودند، نه فریاد. درون اتاق، مشعل‌ها چون دل‌های خسته، با لرزشی اندک می‌سوختند. آراوی، بر حاشیه‌ی قالی گره‌خورده‌ی قفقازی نشسته‌بود؛ پاهایش جمع، شانه‌هایش افتاده، و چشمانش بر هیچ‌جا. گویی از خویش بیرون رفته‌بود و به تماشای خاموشی درونش نشسته.
تن پوشش، پیراهنی ابریشمی به رنگ بادمجان له‌شده بود؛ رنگی که پیش‌تر با پوست روشنش تضاد زیبایی می‌ساخت، اکنون اما با غبار غم آغشته بود. موهایش که همیشه تابیده و براق بود، در شلختگی‌ای مه‌آلود بر شانه افتاده‌بود. لب‌هایش خشک، گویی واژه‌ای در گلویش گیر کرده و جرأت زاده‌شدن نمی‌یافت.
درِ اتاق بی‌صدا گشوده شد. نه از نسیم، که از حضور کسی. صدای پایی آشنا، و بعد، صدای در بسته شد؛ آرام، اما بی‌تردید. مهرو بود. سینی‌ای در دست داشت که رویش چیزی نبود جز جامی آب و تکه‌ای نان خشک. آرام نزدیک شد، چهره‌اش در نیم‌نور مشعل‌ها، انگار با مه‌بوسی از تاریکی آغشته بود. صدایش شکست، وقتی گفت:
- بانوی من… شاه تا ساعتی دیگر… شما را خواهد خواست.
آراوی سر بلند نکرد. تنها پلک‌هایش لرزیدند. انگار چیزی درونش، در برابر آن نام، فرو ریخت.
- گفتند… گفته‌اند که… .
مهرو مکث کرد. نخواست جمله را کامل کند اما آراوی گفت:
- باردار است، نه؟
صدای خودش را نشناخت. خش‌دار، آهسته، بی‌رمق. مهرو تنها پلک زد. بعد آهسته نشست. - گفتند… طبیب تأیید کرده.
آراوی خندید. نه از شادی. از آن خنده‌هایی که اشک ندارد، اما گُر می‌سوزاند.
- و من… با خنجرم، همان‌که همیشه به کمر بسته بودم، ناگاه شدم تصویر زنی که قصد جانِ نطفه‌ای در بطن حرم را دارد.
صدایش دیگر لبخند نداشت؛ لبانش لرزید، اما نه برای گریه. لرزشی از جنسی دیگر بود؛ جنسِ سکوتی که مرز جنون را به تماشا نشسته.
- خنجری که روزی شاه از دستم گرفت، گفت زنِ من باید بی‌زخم باشد… همان حالا، شده شاهدی بر زخم من.
دست برد و جام آب را گرفت. لب نزد. تنها نگاه کرد، انگار می‌خواست ته آن را بخواند. در دل آب، انعکاس مشعل بود؛ تکه‌ای از آتش، لرزان و بی‌پناه، درست همانند خودش.
مهرو چیزی نگفت. دستش را آرام بر شانه‌ی آراوی گذاشت. حرکتی نرم، بی‌کلام، مثل اندوهی که می‌داند التیام ندارد، اما کنارش می‌نشیند تا تنها نباشد.
- من از خنجری نمی‌ترسم که در دست من بود… من از دستی می‌ترسم که آن را برداشته، بی‌آنکه من ببینم.
صدایش افتاد. دیگر به جام هم نگاه نمی‌کرد. پلک‌هایش را بست. پوست دور چشمش خسته بود، نازک، پرچین. مهرو آهسته گفت:
- شاها… با شما با نرمی سخن گفته… هنوز باور ندارد.
آراوی بی‌درنگ گفت:
- و اگر باور کند، چه؟ اگر بگوید، زنی که نگاهش پناه بود، حالا تیغ شده… اگر آن‌همه لبخند، حالا برایش تله‌ای باشد که خودش با دستانش به آن دل بست… .
لحظه‌ای سکوت. مهرو لب گشود، اما آراوی پیش‌دستی کرد.
- چیزی نگو. بگذار امشب، شبِ آخر باشد برای واژه‌ها. فردا، یا حقیقت بر زبانم جاری می‌شود… یا خنجر بر گردنم.
مهرو خواست چیزی بگوید، اما صدایی آمد؛ کوبیدن چوب‌دستی بر سنگ، آهسته، و نزدیک. صدای یکنواختی که فقط از غلام مخصوص شاه می‌آمد.
– بانوی آراوی… شاه، در بارگاه انتظار می‌کشد.
آراوی از جا بلند شد. ردای بادمجانی‌اش، چین‌خورده و تلخ، در نور مشعل رنگ خون کهنه گرفته‌بود. شانه‌هایش دیگر افتاده نبود، اما در چهره‌اش چیزی شکسته بود. آن شکستن از جنسی نبود که آدمی را فرو بریزد؛ از آن نوع بود که زن را وامی‌دارد، با زخمی پنهان، قامت راست کند.
نگاه آخرش را به اتاق انداخت؛ به بالش‌هایی که شب‌ها بوی شاه را می‌گرفتند و حالا فقط بوی قضاوت می‌دادند. به شمعدانی‌هایی که دیگر گرما نداشتند. به آینه‌ای که خودش را در آن نمی‌دید.
سپس، در را گشود. گام برداشت. نرم، آهسته، اما نه بی‌تصمیم.
و در دل زمزمه کرد:
«اگر این قصر، دهانش را گشود برای بلعیدن من…
بگذار لقمه‌ای باشم که طعم حقیقت دارد.»
در دوردست، بادی برگ‌ها را تکاند، فانوسی لرزید، و شب، لب به لبِ تصمیم شاه نزدیک شد.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,442
14,699
مدال‌ها
4
راهرو، کشیده و خاموش، مثل گلویی باریک بود که مرا به دهانی گشاده می‌برد؛ دهانی که شاه، در انتهایش نشسته‌بود.
دیوارها، از مرمر کبود، با نوارهایی از زر و لاجورد، چون شریان‌های خفته، زیر نور مشعل می‌درخشیدند. سقف، گنبدی بلند با مقرنس‌های درهم‌فرورفته بود؛ گویی قصر، سرش را به آسمانی پرحفره سپرده و برای هر سقوطی، آمادگی دارد.
فرش، زیر قدم‌هایم ناله‌ای بی‌صدا داشت؛ نخی، کهنه و درشت‌بافت، به رنگ بژ سوخته با حاشیه‌هایی زرشکی. هر گام، صدای خش‌خشِ خاطره بود.
مشعل‌ها، در قاب‌هایی از برنز سیاه، چنان بی‌تاب می‌سوختند که گویی در هر لحظه آماده‌اند تا شعله‌ای را از دیوار بیرون بکشند و بر من بیندازند.
تنم می‌لرزید، نه از ترس، که از هوایی که سنگین بود؛ پر از نگاه‌های ندیده، حرف‌های ناگفته، و قضاوت‌هایی که مثل خنجر، از پیش کشیده‌شده‌بودند.
لباسم، لباسی ساده از پارچه‌ی نازک خاکی، در دوختی بی‌غرور، اما با رد بخیه‌هایی باریک از نقره‌ی کمرنگ، چون زخمی بخیه‌شده بر قامت زن شده‌بود و بی هیچ جلالی روی تنم می‌رقصید.
گیسوانم را مهرو بافته‌بود؛ نه با نظم اشراف، که با شتاب ندیمه‌ای که نمی‌داند زنده‌برمی‌گردی یا نه. پَسِ موها، چند رشته آزاد مانده‌بودند؛ نافرمان، مثل دلم!
در انتهای راهرو، دری بلند و سیاه‌رنگ، با نقش‌هایی از اژدها و پرنده‌ی شکارگر، انتظار می‌کشید. دو خواجه، در دو سوی آن ایستاده‌بودند؛ ساکت، با جامه‌هایی به رنگ دوده و چشمانی که هیچ احساسی را نمی‌شناختند.
یکی‌شان گفت:
– بانو، شاه، شما را به بارگاه خواسته‌اند.
در را گشود. صدای چوب کهنه، مثل استخوانی شکسته، در فضا پیچید.
و من، قدم گذاشتم به اتاقی که روشنایی‌اش نه از مشعل، که از داوری بود.
***
بارگاه، تالاری بلند بود با ستون‌هایی مرمرین و رگه‌دار؛ سفید، با سایه‌هایی از بنفش غلیظ، که در نور شمع، رنگ خون کبود گرفته‌بودند. پنجره‌های مرتفع با شیشه‌های رنگین، نوری از سرخ و نیلی و زرد را بر زمین می‌پاشیدند؛ چونان نیت‌هایی که در دل شاه، به رنگ‌های ضد هم شعله می‌کشیدند.
در انتهای تالار، شاه نشسته‌بود.
نه بر تخت، که بر سکویی سنگی، کمی پایین‌تر از جایگاه رسمی‌اش. این‌بار، تاجی بر سر نداشت؛ ردا به تنش بود، اما بی زینت. تنها چیزی که برق می‌زد، سگک شمشیرش بود.
چهره‌اش، سخت، اما نه بی‌احساس. گونه‌های برجسته، خط فکش محکم، و چشمانش... چشمانی که می‌خواستند بسوزند، اما هنوز دود نکرده‌بودند. صدایش، وقتی گفت "نزدیک بیا"، نه فرمان بود، نه نوازش؛ تنها صدایی بود که پرده‌ها را پس زد و مرا به میدان نگاه‌ها آورد.
رفتم. بی‌شتاب، اما بی‌عقب‌نشینی.
ردایم از پشت سرم لغزید، مثل سایه‌ی حقیقتم. در نگاه شاه، چیزی لرزید. نه تردید، نه خشم. شاید چیزی میان خاطره و قضاوت.
ایستادم. رو‌به‌رویش. نه به اندازه‌ای که گستاخی باشد، نه آن‌قدر دور که ترس معنا دهد.
گفتم:
- آمده‌ام، شاهنشاه.
نه برای عذر، نه برای گریه.
برای آن‌که اگر دروغی در گلویم گیر کرده، خودم آن را بیرون بکشم. اگر حقیقتی از چشم‌هایم افتاده، خودم آن را بازگردانم.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,442
14,699
مدال‌ها
4
سکوت، چون خاری در گلویم نشست؛ نه آن‌گونه که حرف را ببُرد، که احساس را تیزتر کند.
شاه سر بلند کرد. نور شمع، در خطوط چهره‌اش سایه انداخته‌بود؛ بر ابروی چپش، خطی کم‌رنگ از زخمی قدیمی دیده‌می‌شد، و پلک‌های نیمه‌افتاده‌اش چون پرده‌هایی بودند که گاه‌گاه به سوی حقیقت کنار می‌رفتند.
صدا کرد:
- همان شب چرا نیامدی؟
صدایش بم بود. نه شکسته، نه کوبنده؛ صدایی که اگر گوش نسپری، گم می‌شود و اگر گوش بسپری، در دلت می‌نشیند.
نفس کشیدم. نه از روی ترس، از سنگینی واژه‌ها.
- حال آمدم، شاهنشاه… ولی نه با زبان، که با چشم‌هایی که انتظار داشتند شما بخوانید.
دستم را به سی*ن*ه بردم، نه برای تعظیم، برای نگه‌داشتن تپشی که می‌خواست از درونم بیرون بجهد.
- اگر سکوتم گناه است… پس قصر شما، گناه‌کار پرورده. چون سکوت اینجا همیشه بهایی دارد؛ یا نجات، یا سقوط است.
شاه لب پایینش را گزید. عادتش بود وقتی می‌خواست خشم را قورت بدهد. بعد پرسید:
- و خنجر؟ دروغ نبود که آن را در دستت دیدند؟
پلک زدم. آهسته گفتم:
- دروغ نبود… ولی تهمت بود. خنجر، همیشه با من بوده. برای دفاع، برای یادآوری، برای عشق! نه برای قتل نطفه‌ای که هنوز نفس نکشیده.
قدم پیش گذاشتم. فقط یک قدم. به‌اندازه‌ی حرفی که می‌خواستم به جانش بنشانم.
- من زنم… اما آن‌قدر عاشق نبودم که قاتل شوم، و آن‌قدر بی‌عشق نبودم که قاتل نباشم… . و شاید همین، درد شماست. نه خنجر من، که تردید خودتان، موجب گناه من شده است.
شاه نیم‌رخ گرداند. از آن زاویه، گونه‌اش سخت‌تر می‌نمود و سایه‌ی خط فک، چون برشِ قضاوت، بر چهره‌اش افتاده‌بود.
- تو از من چه می‌خواهی، آراوی؟
خشم کهنه، در ته صدا موج می‌زد؛ مثل شرابی که ته‌نشین شده، اما هنوز مسـ*ـت می‌کند.
نگاهش کردم. با همان چشم‌هایی که پیش‌تر در آینه از آن‌ها ترسیده‌بودم. با همان صداقتِ بی‌نقاب گفتم:
- هیچ… جز آنکه نگاهم کنی، نه مثل شاه، نه مثل مرد… فقط مثل کسی که می‌داند، پشت این پلک‌ها، کسی زندگی کرده، و نه خ*یانت کرده است. از تو حقیقت را می‌خواهم!
دستانم آویخته بود، اما لرزش انگشت کوچک، رازم را می‌گفت.
تنفسم تنگ شده‌بود. نه از حضورش، از نبود اعتمادی که حالا مثل دیواری بین ما ایستاده‌بود.
- اگر من مجرمم، پس با کدام مدرک؟ با کدام نگاه؟ با کدام باور؟ اگر وارث در راه است، اگر خنجری بر بالینش بود… . آیا آن خنجر را خود من نگه‌داشته‌ام، یا شما، که دیر آمدید و زود قضاوت کردید؟
شاه برخاست. قامتش بلند، مثل ستونی از یاس کبود در دل شب. قدم برداشت. یک‌بار دورم چرخید. صدای کفش‌هایش بر زمین، مثل نبضِ تصمیمی پنهان می‌کوبید.
درست پشت سرم ایستاده.
- تو زن عجیبی هستی، آراوی… نه گریه می‌کنی، نه التماس… تنها با واژه، می‌جنگی.
اما قصر، با واژه نمی‌سوزد. با توطئه می‌سوزد.
و اگر تو آغازگر این آتش باشی… چطور خاموشت کنم؟
چرخیدم. مستقیم نگاهش کردم. صدایم این‌بار بی‌لرزش بود.
- اگر می‌خواهی خاموشم کنی، خنجر را بده دست خودم.
اجازه بده، اگر قرار است بمیرم، با دستی که دوستش داشتم بمیرم نه با دست سربازانت!
لحظه‌ای نگاهش شکافت. مثل آینه‌ای که ترک بردارد، اما نشکند.
و بعد… یک گام عقب رفت. گفت:
- برو.
نه برای همیشه… برای اینکه فردا، تصمیم بگیرم: تو، وارث این عشق می‌شوی؟
یا وصله‌ی باطل این سلطنت؟
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,442
14,699
مدال‌ها
4
***
شب، چون بختکی از مه و استخوان، بر شانه‌های آراوی سنگینی می‌کرد؛ گویی سقف قصر، بندهایی پایین‌تر خزیده‌بود تا درونش را له کند. با آنکه چیزی نمانده‌بود تا آفتاب سربرآورد، خواب، حتا سرانگشت بر پلک‌هایش ننشاند. هوا، در اتاق، بوی چیزی مانده می‌داد؛ بوی نفس خفه‌شده‌ای که در گلوی سنگ و پرده و بالش مانده‌باشد.
پنجره‌ی رو به باغ را گشود. چوب‌های ارسی، با صدایی خفه، کنار رفتند. از درون تاریکی، صدای درختان آمد؛ صدایی شبیه زمزمه‌ی مادری که برای فرزند مرده‌اش لالایی می‌خوانَد. مهتاب، آخرین رمق‌هایش را بر کاشی‌های شب‌نم‌زده پاشیده‌بود؛ نوری خاکستری، سرد، شبیه اشکی که سال‌ها در چشم مانده و حالا بی‌اجازه سُر خورده.
برگ انجیری، خاموش، از شاخه‌اش جدا شد. نرم افتاد. بر بام نشست، بی‌آنکه صدایی کند.
آراوی با نگاهی محو، آن لحظه را در ذهنش قاب گرفت و با صدایی که تنها درون خودش شنید، زمزمه کرد:
«همین است، افتادن بی‌صدا… که بیشتر از فریاد می‌سوزاند.»
به عقب برگشت. کنج دیوار نشست. زانوانش را بغل گرفت. ردای بادمجانی‌اش، دیگر شکوهی نداشت؛ بوی حرم هنوز در تار و پودش مانده‌بود، اما رنگش، با شب درآمیخته‌بود. نه تیره، نه روشن. مثل دلی که نه بخشیده، نه کینه گرفته.
چشمان خاکستری‌اش، جایی میان بیرون و درون معلق مانده‌بودند؛ بی‌سو، بی‌جهت، بی‌جان.
پرده‌ها تکان نخوردند، اما نور کم‌رمق مشعل، بر پوست رنگ‌پریده‌ی صورتش لغزید. گونه‌هایش، از تب نبود که گل انداخته‌بود، بلکه از آن حرارتی بود که درون، مثل شرمِ ناگفته، می‌سوزاند و راهی برای گفتن ندارد.
در آن‌هنگام، صدای گام‌هایی بی‌صدا آمد. غلام، آن خواجه وفادار شاه، با عبای نازک نیلی و عمامه‌ای بی‌تزئین، بی‌اجازه و بی‌حرف، در آستانه ایستاد. نگاهش به پایین بود. صدایش آرام و صاف، مثل سنگی که در ته رودخانه بماند، شنیده‌شد:
- بانوی آراوی… حکم آمده.
آراوی، اندکی پلک زد. گونه‌اش اندک لرزید. تنش واکنشی نشان نداد، تنها سرش خم شد؛ نه از ادب، که از خستگی آن‌همه تنبیه خاموش.
***
آفتاب، مثل لایه‌ای نازک از زعفران، از گوشه‌ی پشت‌بام بالا آمد. صبح، کم‌رمق، بی‌برکت، آرام در آجرهای دیوار نشست. آراوی، با ردایی لرزان، از پله‌ها پایین رفت. صدای گام‌هایش، در فضای نیمه‌خالی طنین انداخت؛ گویی زنی را بدرقه می‌کرد که پیش‌تر در این قصر بود، اما حالا، تنها یادش مانده.
لباسش، با خطی باریک از دوخت‌های زیتونی، سایه‌ی شکوهی بود که دیگر نبود. موهایش، بی‌بسته، روی شانه ریخته‌بود. گونه‌اش، از بی‌خوابی داغ شده‌بود و لب‌هایش، خشک، مثل واژه‌هایی که اجازه نیافته‌بودند، گفته شوند.
***
همان‌دم، نقره، در اتاقی پوشیده از پارچه‌های مخمل ارغوانی، روبه‌روی والده سلطان ایستاده‌بود. قامتش بلند و راست، شکمش اندکی بالا آمده، لب‌هایش بی‌لرزش. لباسی از ساتن یاقوتی، با بندی نقره‌دوز بر زیر سی*ن*ه‌اش بسته‌بود. صدایش آهسته بود، اما در هر واژه‌اش لرزش شمشیری شنیده‌می‌شد.
- دو سال پیش… آن بچه‌ای که از شاه در من بود، مرد. گفتند جسمم ناتوان بود. گفتند خدا نخواست… اما خدا را بهانه کردند.
هَروی، در عود من شراب ریخت. خودش. عمدی. طبیب گفت رحمم سوخته، بچه را کشته. همه فکر کردند تقصیر خودم بوده. من سکوت کردم، چون وقت گفتن نبود.
والده، در سکوت نشسته‌بود. دستانش روی زانو، نگاهش بی‌حس، اما انگشتانش اندکی لرزیدند. مکثی کرد، سپس آهسته پرسید:
- حالا چرا می‌گویی؟
نقره، لبخند زد؛ لبخندی بی‌مهربانی، لبخندی از جنسی که در آن مهربانی نمرده، اما دفن شده.
- چون این‌بار، قرار است آراوی را بسوزانند. من اگر ساکت بمانم، چیزی از من نمی‌ماند جز خاکستر زنی که دو بار بچه‌اش را از دست داد، و هر دوبار به سکوت فروختندش.
والده نگاهش را از نقره دزدید. چیزی نگفت. تنها پلک زد.
و آن سکوت… همان‌قدر سنگین بود که حقیقت.
نقره چرخید. ردای ارغوانی رنگش بر کف کشیده‌شد. در را گشود. بیرون رفت. پشت سرش، پرده‌ها حتی نلرزیدند.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,442
14,699
مدال‌ها
4
***
سُم اسب‌ها، با هر ضربه، گویی بر حفره‌ی سی*ن*ه‌ی قصر می‌کوبیدند؛ صدایی کوتاه، تند، و بُرنده، که همچون ناقوس کوچکی از تبعید، در راهروهای بسته می‌پیچید. آفتاب، خجول، از لای توری‌های کهنه، بر سنگ‌فرش‌های نم‌کشیده می‌تابید؛ رنگی میان کاهگل و خاکستر، مثل بغضی که در گلوی صبح جا خوش کرده‌باشد.
کالسکه‌ای تیره‌رنگ، با زهوار طلایی و چرخ‌هایی که هنوز خاک قصر اصلی را با خود داشتند، آرام از دروازه‌ی شمالی گذشت. مهرو، با صورتی کشیده، عبایی خاکی‌رنگ به دوش، کنار آراوی نشسته‌بود؛ چشمش به پیش، اما دلش به عقب. صدای زنگ ارابه، با هر چرخش، ضربانی بی‌رحم بر شقیقه‌ی سکوت می‌کوبید.
آراوی، در خود گم، با ردایی از پشم نازک بادنجانی، نگاه از پنجره‌ی کوچک به بیرون دوخته‌بود. رنگ چشمانش، میان مهتابِ مانده و خاکسترِ گذشته، بی‌هیچ برق و ادعایی، فقط می‌نگریست. قصر متروکه، چونان کوهی خاموش، در دوردست ظاهر شد؛ برج‌هایی با گنبدهایی سبز زنگ‌زده، دیوارهایی ترک‌خورده، و درهایی که انگار سال‌ها پیش لب از گفتن دوخته‌بودند.
دروازه، با ناله‌ای پیر، گشوده‌شد. بوی رطوبت و سنگ، در دم و بازدم آراوی نشست. وقتی پایش از پله‌های چوبی کالسکه پایین آمد، ردایش روی خاک کشیده‌شد؛ خاکی که زمانی قدم‌های زن دیگری را به یاد داشت.
مهرو آرام گفت:
- اینجا… زمانی خوابگاه دوم هَروی بود. چقدر نامرتب و کثیف است.
آراوی، نگاهش را بر پنجره‌ی بالایی دوخت؛ پنجره‌ای باریک با نرده‌های سیاه‌زنگ، مثل دهانی درهم‌رفته، آماده‌ی پچ‌پچه‌ای دیگر. سکوتش، تنها با گام‌های آرامش شکسته‌شد؛ گامی بر فرش‌هایی که پوسیده‌بود، بر دیوارهایی که از غبار اشراف گذشته، فقط سایه‌ای کم‌رنگ به یادگار مانده‌بود.
از راهروی مرطوب گذشتند. دیوارها، نقش‌هایی محو از سلاطین و آینه‌هایی ترک‌دار داشتند؛ آینه‌هایی که دیگر بازتابی نداشتند، مگر سایه. چراغ‌ها خاموش بودند. در اتاقی که آراوی به آن هدایت شد، بالش‌ها هنوز از گرد خواب تهی نشده‌بودند؛ انگار این مکان، خالی نبود، بلکه از چیزی پُر بود که نمی‌شد گفت: رد شوم کسی، یا سایه‌ی زنی.
آراوی آهسته نشست. مهرو، رو به پنجره رفت. از همان‌جا، می‌شد قصر اصلی را، در دوردست، دید. آن‌سوتر، جایی که هنوز زندگی نفس می‌کشید... .
***
(داخل قصر اصلی)
(اتاق هروی)
در همان لحظه، در اتاقی روشن در قلب قصر اصلی، هَروی، با چشمانی براق، در آینه‌ی ایستاده‌ای از نقره، به خود می‌نگریست. سهلا، ندیمه‌ی وفادارش، موهایش را می‌بافت؛ با نخ‌های طلایی، و گل‌دوزهایی که از پارچه‌ی ترکمن برگرفته‌شده‌بودند.
هروی لبخند زد؛ لبخندی سبک، اما نه ساده. لبخندی که در آن طعمی از پیروزی، زهر انتقام، و عطر رضایت تنیده‌بود.
- بالاخره… از این قصر رفت. مثل ماری که پوست انداخته.
سهلا با انگشتی نرم، چین لباس بنفش مایل به نیلوفری او را صاف کرد و آرام گفت:
- و حالا… حرم فقط بوی شما را خواهد گرفت، خاتون.
هَروی، سرش را بلند کرد. در نگاهش برق افتاده‌بود؛ برق زنی که می‌داند زمان، به سود او چرخیده. جامی از شربت انار برداشت؛ نوشید، آرام، با وقار، گویی خون رقیبی را مزه می‌کند.
- این‌بار… حتی آینه‌ها هم مرا تحسین می‌کنند.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,442
14,699
مدال‌ها
4
هَروی از روی تخت خز، آرام برخاست. دامن ردای ارغوانی‌اش، همانند نَوحِ دریا در امتداد قدم‌هایش کشیده‌می‌شد؛ پارچه‌ای روان، لب‌پرشده از زر، که با هر گام، صدای نرمی شبیه هیسِ بُخورِ داغ بر سنگ خام می‌داد.
نور شمع، بر بافت ظریف یقه‌اش لغزید؛ جایی میان شانه و گردن، که پوستش چون شیر تازه بر دیواره‌ی کوزه‌ای سفالین می‌درخشید. آستین‌ها، بلند و رها، هنگام بالا رفتن دست‌ها، مثل بال دو پرنده‌ی زخمی، بر هوا تلو خوردند.
سهلا، بی‌صدا از پی آمد. صدای گام‌هایش در فرش خاموش شد؛ اما ردِ سایه‌اش روی دیوار، مثل زنی در پَس‌پرده، ماندگار شد.
هَروی رو به آینه ایستاد. تصویر خودش را نگریست. گیسوان بافته‌شده در نوارهای ماهوتی، تاجی بی‌نیاز از زر بر سرش ساخته‌بودند.
لبخند زد؛ آهسته، برنده، بی‌دندان. همان لبخندی که می‌تواند پادشاهی را به تردید و زنی را به قدرت بکشاند.
- سهلا… قصر، بوی من را گرفت؟
صدای او نرم بود، اما همچون نخی باروت‌زده، تهِ خودش جرقه داشت.
سهلا، سر خم کرد. نگاهش را بلند نکرد. تنها پاسخ داد:
- دیوارها آرام گرفته‌اند، خاتون. پرده‌ها نفس می‌کشند… مثل قبل.
هَروی قدمی به‌سوی پنجره برداشت. دامن لباسش، بر سنگِ سردِ کف‌پوش، مثل سایه‌ی شرقی یک شعله کشیده‌می‌شد.
- از فردا، هیچ‌چیز شبیه قبل نخواهد بود.
صدای پنجره‌ی نیمه‌باز، با وزش بادی خنک، زوزه‌ای گذرا بر پرده انداخت. بوی عود گس شد. شب، فرو رفت؛ نه در خاموشی، که در مهربانیِ سهمگینی که تنها زنِ پیروز درک‌اش می‌کرد.
هَروی زمزمه کرد:
- گاهی، برای ماندن، باید طوری بروی… که جای خالی‌ات را خودت پر کنی.
دستش را، آرام، روی دلش گذاشت. نه از درد، نه از عشق؛ از رضایتی عمیق… مثل زنی که پس از قرن‌ها، تاج را نه به‌خاطر زیبایی‌اش، که به‌خاطر ایستادنش، بر سر نهاده‌اند.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,442
14,699
مدال‌ها
4
هَروی کنار پنجره‌ای ایستاده‌بود که بر باغ سایه‌افتاده مشرف می‌شد. شب، از دل درختان بالا آمده‌بود و ماه، بر شاخسارها نخ نقره می‌ریخت. نسیم، پرده‌های نازک را آهسته به چهره‌اش می‌زد، و حریرِ بوی شب‌بو، در ردای ارغوانی‌اش می‌پیچید.
از قاب پنجره کنار آمد. دامن لباسش، در امتداد حرکت آرامش، چون موجی بنفش بر کف براق تالار خزید. کف مرمر، زیر نور مشعل‌ها، رقص لرزان شعله‌ها را در خود تکرار می‌کرد. فضای اتاق، بوی شرقی مشک و صندل داشت؛ عطری از جنس زنانی که هیچ‌گاه نمی‌بازند، فقط عقب می‌ایستند تا بدرخشند.
سهلا، در سکوت، از پشت پرده بیرون آمد. نگاهش مطیع بود، اما لب‌های بسته‌اش می‌دانستند که جمله‌ای خواهد آمد که سنگین‌تر از فرمان باشد.
هَروی با گامی نرم، روبه‌رویش ایستاد. سر به پنجره چرخاند و بی‌آنکه نگاه از باغ بردارد، گفت:
- بگو فردا جشن بگیرند، سهلا.
مکث کرد. لبخند زد؛ لبخندی بی‌دندان، پر از زهر شیرین.
- برای رفتن آن دخترکِ خام... .
سپس چرخید و به‌سمت آینه کنار کمدش رفت. صدای نقره‌ی خلخال‌ها، در سکوت تالار افتاد.
- بگذار قصر بفهمد چه‌کسی مانده، نه چه‌کسی رفته.
سهلا آهسته سر خم کرد. سکوتش، همان اندازه پاسخ بود که فرمان.
هَروی، شانه‌ای از مو کنار زد و در آینه خیره شد.
شبی آرام، پیش از بزم پیروزی…
و مهتاب، بر دامن ارغوانی‌اش می‌نشست، مثل مُهری که قصه‌ای را مهر و موم کند.
***
(صبح روز بعد)
(سوم شخص)
صبح، نه به نرمی گلبرگ، که با طنین دف و شرشر خنده از دل حیاط برخاسته‌بود. درختان نارنج گردِ حیاط، همچون زنان رقصان، با بندهای حریرِ زرشکی آذین بسته شده و شاخه‌ها زیر نوازش نسیم، بی‌قرار می‌لرزیدند.
سینی‌ها با دست‌هایی پر شتاب، می‌چرخیدند؛ پر از خرماهای مغزدار، نقل‌های زرپاش، پیاله‌هایی از شراب مَلِس و شربت گل‌بهار که بوی دارچین و سماق را به‌همراه داشت. بوی عود سوزانده شده، در میان رایحه‌ی بیدمشک، چون قصه‌ای تلخ بر پوست عرق‌نشسته‌ی زنان رقصان می‌نشست.
فرش‌های مخملین سرخ، همچون دریایی سرخ‌رنگ، از ایوان تا وسط حیاط گسترده بود؛ گام‌های زنان روی آن همچون موج‌های بی‌قرار، مدام بالا و پایین می‌رفت. دامن‌ها بالا گرفته شده، دست‌ها در هوا، و صدای النگوها در هم‌کوبیده بر ریتم دف می‌رقصیدند. لباس‌ها چون بال‌های طاووس، با رنگ‌های یاقوتی، نیلی و یشمی، در پیچ و تاب رقص به پرواز درآمده بودند.
هَروی، در قلب آن حلقه، چون خورشیدی از جنس ارغوان و طلا می‌درخشید. دامن ارغوانی‌اش، همچون موجی خروشان و سرکش، در امتداد گام‌هایش به آرامی پیش می‌رفت و ردایش با رشته‌های نقره‌ای‌اش در باد می‌رقصید. لب‌هایش نیم‌خندان بودند و نگاهش مثل آیینه‌ای پر از شراب تازه، برق می‌زد.
سهلا در کناره جمع، با قدم‌های تند و دست‌هایی که گلبرگ‌های صورتی را از سبدی ابریشمی به هوا می‌پاشید، مثل بارانی لطیف که روی زمین می‌لغزد، در میان رنگ‌ها و صداها موج می‌زد. بند ردایش را محکم گرفته بود تا دامن نیلی‌رنگش زیر پایش گیر نکند و ضرب دف‌ها آرام پاهایش را می‌لرزاند.
صدای دف چون طبل فتح، نی مثل ناله زن پیروزی و کمانچه چون قصه‌گویی پر احساس، در هوا پخش شده بود. زنان کف می‌زدند، می‌رقصیدند و گرد می‌آمدند، همچون امواج رنگارنگی که از دل یکدیگر می‌گذشتند و رقص‌شان در فضای پرنور حیاط، جادو می‌کرد.
زن جوانی در جامه لاجوردی، با خنده‌ای که همچون جرقه‌ای بر باروت، شعله به جمع می‌افکند، به میان آمد. دامنش را به چرخش درآورد و موهای سیاهش را با نرمی به گردن خم کرد. صدای خلخال‌هایش و پا کوبیدن‌های هماهنگ، هم‌نوا با دف، موسیقی‌ای شاعرانه و زنده ساخته بود.
بالای تالار، پرده‌های زری‌بافت در نور آفتابِ صبح، لرزشی نرم داشتند و مشعل‌ها خاموش بودند. نور از میان شیشه‌های رنگین سقف، چون تاجی نامرئی، بر سر همه می‌پاشید و هر زن را به ستاره‌ای در بزم تبدیل می‌کرد.
هَروی چرخید، خندید و صدای خنده‌اش در فضا پخش شد؛ نرم اما برنده، مانند خنجری که در عسل فرو می‌رود. دستانش را بالا برد و با صدایی که نه آواز، بلکه فرمانی بود از قدرت یک زن، به میان جمع اعلام کرد:
- این قصر، صدای من را خواهد شناخت. بانویی که از رقص و نور، شاهزاده‌ی شب است.
شادی به اوج رسید، صدای هلهله بلندتر شد، نسیم خنده‌ها و نوازش‌ها با هم ترکیب گشت.
اما ناگهان، صدایی برخلاف همه این شور و شادی، چون پتکی بر بلور شکست:
- راه باز کنید! فرمان شاه رسیده است!
غلام خواجه‌باشی با جامه‌ای سرمه‌ای و شالی زرین بر شانه، از انتهای راهرو با قدم‌هایی سنگین و آرام وارد تالار شد. کفش چرمی‌اش به مرمر می‌کوبید و در دستش طوماری ممهور به مهر شاه بود. نگاهش خنثی و سرد، از میان روشنایی و شادی به هَروی دوخته شده بود.
همه سکوت کردند. سازها قطع شدند. خلخال‌ها لرزیدند و نگاه‌ها به غلام دوخته شد.
هَروی از میان حلقه سکوت گام برداشت، دامن ارغوانی‌اش که دیگر رقص نمی‌کرد، سنگینی روی زمین را حس کرد.
پیش غلام رفت و رو به او گفت: چه شده است که جشن را خراب کرده‌ای؟
غلام بی هیچ پشیمانی در چشمان مشکی هروی خیره شد و گفت:
- شاه دستور داده تا جشن پایان یابد. جشنی که نیتش مشخص است.
شادی، گرچه خاموش نشد، اما همچون شمعی در برابر نسیم سرد، لرزید و به لرزه افتاد.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,442
14,699
مدال‌ها
4
***
(قصر متروکه)
صبح، آهسته و سنگین، از فراز دیوارهای ترک‌خورده گذشت و در دل پنجره‌های مات نشست؛ نوری مردد، که نه گرما داشت و نه تصمیم روشنی برای تابیدن. قصر متروکه هنوز در خوابی بی‌رؤیا می‌لولید، خوابی از جنسی که با مرگ دست‌ برادر است.
آراوی از بستر برخاسته‌بود، بی‌آنکه خوابی در تنش مانده‌باشد. لباسش را همان‌جا، کنار پشتی مرمرین، با انگشتانی خاموش بالا کشید؛ دامن مشکی‌رنگ، بر پوست پاهای سپیدش سرید، و پارچه، در هر افتادن، صدایی چون آهی بی‌صدا می‌داد. زانوانش لرزیدند، اما نه از ضعف، که از آن جنس خستگی که آدمی را بی‌آنکه کار کند، فرسوده می‌کند.
از تالار بیرون آمد. ردایش را، که سیاه بود و لبه‌دوزی‌هایی از یاقوت داشت، با یک دست جمع کرد تا خاک باغ به آن نخزد. آن دست دیگرش، هنوز خالی بود… خالی‌تر از خواب، خالی‌تر از دست شاه.
مهرو پشت سرش می‌آمد؛ سینی نقره در آغوش، دست‌های لرزانش بندِ ردای خاکستری را بالا گرفته‌بود تا زیر پایش نماند. موهایش در هم گره خورده‌بود، اما جرئت شانه زدن نداشت؛ گویی واژه‌هایی که میان او و آراوی در این دو روز رد نشده‌بود، در لابه‌لای گیسوانش عقده بسته‌بودند.
قصر، سکوتی نه‌چندان آرام داشت. از روز نخست، فقط دو نگهبان در کنار در ورودی دیده‌شده‌بودند؛ همان دو، بی‌چهره، بی‌صدا، و بی‌هیچ اندوهی. اما اندوه، انگار راه خودش را بلد بود؛ در امتداد راهروهای تاریک، در دل پرده‌های کهنه، در ترک‌های دیوار، در مشعل‌هایی که هنوز روشن نشده‌بودند.
آراوی به باغ قدم گذاشت. زیر گام‌هایش، برگ‌های خشک با صدای خفه‌ای خرد می‌شدند. درختان سیب، در کنج باغ، هنوز بار داشتند؛ سرخ و سنگین، آویخته به شاخه‌هایی که خم شده‌بودند، گویی از وزنی به جز میوه، خمیده‌اند.
دستی بالا برد. سیبی از شاخه جدا کرد، همان‌طور که روز قبل. این‌بار، آرام‌تر. پارچه‌ی آستینش را کشید و سیب را بر آن کشید؛ پوست براق میوه، بازتابی اندک از نور محو خورشید را بلعید.
مهرو که به سکوت عادت کرده‌بود، تنها نگاه می‌کرد. به بانویی که دیگر نه بانوی شاه بود، نه بانوی خود، بلکه زنی بود میان «بوده» و «نبوده».
آراوی گفت:
- درختان صادق‌اند. آنچه دارند، می‌دهند. بی‌چشم‌داشت، بی‌تزویر… تنها برای آنکه سبز بمانند.
و گاز کوچکی زد. صدای شکست پوست میوه، در سکوت سنگ‌فرش‌ها پیچید؛ شبیه شکستن آخرین حوصله درونش.
مهرو آهی کشید، آهسته گفت:
- بانوی من... .
اما آراوی نگاهش نکرد. فقط لبخند کم‌رنگی زد؛ لبخندی بی‌صدا، بی‌گرما، از همان‌هایی که برای کسی نیستند… تنها برای زنده ماندن‌اند.
از دور، صدای گام‌های نگهبان آمد. نه برای کاری، نه برای کلامی. تنها برای گذاشتن سینی‌ای دیگر از غذاهای قصر اصلی، آن‌هم بی‌آنکه کسی بخواهد. مهرو، نگاهی کوتاه به آن انداخت؛ بره بریان، نان گرم، مربای زعفران، شراب سرخ... .
اما آراوی به آن ننگریست.
مهرو خواست چیزی بگوید، اما آراوی پیش‌دستی کرد:
- گرسنگی، درد نیست… دردیست که خود انتخابش کرده‌ام. این سینی، برای من نیست. این، طعم قصر قبلی‌ست؛ و من از آن، تب می‌گیرم.
دوباره راه افتاد. این‌بار، از میان حیاط، سمت دیواری که خز روی آن ریشه زده‌بود. دامن سیاهش در باد می‌رقصید، اما نه برای دلبری؛ برای پنهان‌کردن زخمی که دیده‌نمی‌شد.
آن‌سوتر، قصر در تاریکی نیم‌جان می‌لولید. گویی صدایی نامریی در آجرهایش زمزمه می‌کرد:
«تا زنی خاموش بماند، قصر، زندان است... هرچند درش باز باشد.»
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,442
14,699
مدال‌ها
4
***
(سه هفته بعد)
سه هفته گذشته‌بود، اما زمان در قصر، مثل موم مانده‌در آفتاب، آهسته و بی‌شکل می‌گذشت. پرده‌های مخمل زرشکی، از حرکت ایستاده‌بودند. نور روز، بی‌میل از لای تورهای توری می‌گریخت، و سایه‌ها در گوشه‌های اتاق، همچون خفاش‌هایی بی‌صدا، جا خوش کرده‌بودند.
در تالار شاهی، صدای چکیدن بخور از روی آتش، تنها آوای زنده بود. رایحه‌ی چوب صندل، تند و سنگین، مثل خاطره‌ای کهنه، در فضا می‌چرخید. نقش‌های طلایی دیوار، در غبار محو شده‌بودند. و فرش ابریشمیِ سبز-لاجورد، که روزی افتخار تاج‌گذاری بود، حالا زیر قدم‌های نیامده، پژمرده می‌نمود.
نادرشاه، با قبایی از دیبای لاجوردی، بر پشتی زمرددوز تکیه زده‌بود. کمربند نقره‌کوبش شل، تاجش روی میزی دور، و شمشیرش بی‌غم و بی‌غرور، بر دیوار آویخته بود. دستان بلندش، بی‌حلقه و بی‌نقش، بر دسته‌ی تخت افتاده‌بود و انگشتانش گاه، بی‌دلیل، لرزشی پنهان داشتند.
جام شراب، از شبِ گذشته، همان‌جا مانده‌بود؛ نوشیده نشده، ته‌نشین از بی‌میلی. نادر، گاه خیره به کف آن، چیزی را می‌دید که درونش نبود… شاید تصویر گیسویی خاکستری، یا پلکی لرزان که دیگر نمانده بود.
درِ تالار، بی‌صدا گشوده شد. ردایی طلایی، از آن میان گذشت؛ سنگین، آویخته از نخ‌های خورشیدی. والده سلطان، آهسته وارد شد؛ گام‌هایش چون نجوای دعایی خاموش، در قصر طنین انداختند. کفش‌هایش بر سنگ مرمر، صدایی نمی‌دادند، اما حضورش سنگینی داشت؛ سنگینیِ زنی که همه را دیده و باز ایستاده.
ظرفی از نقره، که بخار شیرین و گَسی از آن بلند می‌شد، در دست داشت. آمد، نشست؛ نه روبه‌رو، که اندکی به طرف، تا فاصله‌ی مادر و شاه، نه کوتاه، نه گستاخ باشد.
- نادر… این‌همه خاموشی، تنها در مرگ سزاوار است، نه در قصر.
شاه، اندکی نگاهش را چرخاند. در چشمانش، غبارِ بی‌خوابی ته‌نشین بود.
- در دل من، مرگ افتاده… نه آن مرگ که جسم می‌گیرد؛ آن که روح را بی‌صدا می‌جَوَد.
- می‌دانم. اما زمان، مرگ را هم کهنه می‌کند. قصر نیاز به لبخند دارد، پسرم.
- لبخند؟ سه هفته‌ست لب نزدیم، مادر. دهان ما نه برای خنده، که برای پرسیدن نامِ زنی خشک شده.
والده ظرف را پیش راند؛ نقره‌اش با انگشتانش صدا کرد.
- شیر بادام و انار پخته‌ست. خود خواهرزاده‌ات آورد، گفت شاید شاه دهان باز کند.
- بگویید باز نکرد. شیر هم حالا طعم خاک دارد… حتی نان، دیگر بوی خانه نمی‌دهد.
لحظه‌ای سکوت، سنگین‌تر از دیوار، در تالار نشست. والده، نگاهش را به جایی در دوردست دوخت؛ جایی میان چلچراغ و پنجره.
- می‌دانم که آراوی… چیز کمی نبود. اما تو شاهی. نباید مرد را بر جای زنی بند زد.
نادر برخاست. ردایش، مثل دریایی خاموش، تا پشت‌پا جاری شد. به‌سوی پنجره رفت، آن‌جا که نور، بی‌رغبت، بر خاک طلایی می‌افتاد.
- مادر… هر تکه‌ی این قصر، نشانی از او دارد. گوشه‌ی راهرو، ردایی که یک شب جا ماند. پله‌ها، قدم‌های آرامش. بالشت‌ها، عطری که در تار و پود مانده.
- و با این خاطره‌ها… قرار است تا کِی شاهی را رها کنی؟ وارث در راه است، نادر! جشن هَروی را باید می‌گرفتی.
شاه لبخند زد. نه از دل، که از درد.
- جشن؟ با کدام دل؟ وقتی هنوز سرتخت، جای خالی مانده؟
شادی بر جسم زن دیگری می‌نشیند، و جان من، هنوز با زنی‌ست که نیست.
- اگر بازگردد؟
- آن‌وقت… نه تخت، که دل من فرو می‌ریزد. اما بازگشتش، زلزله‌ست. قصر نمی‌ماند. عشق، در دل شاه، باید پنهان بماند… و من، دیگر جا برای پنهان‌کردن ندارم.
- و هَروی؟ دخترک، وارثت را در دل دارد. او هم زن است. هم پناه تو.
- پناهی که به اجبار بر من گسترده‌اند، سقفی ندارد.
- مرا ببخش، مادر… اما من، برای بوسیدن وارث، اول باید اشک آراوی را پاک کنم.
والده، آهی کشید. از جا برخاست. ردایش را به آرامی جمع کرد. پیش از رفتن، مکثی کرد.
- جشن را چرا باطل کردی، پسرم؟
نادر برگشت. نگاهش به نقش طاووس قالی دوخته‌شد.
- چون آن شب، صدای دف بر زخمم کوبید، نه بر دل شاد.
در قصر من، آواز زن‌ها حتی شادی نمی‌آورند… مگر نامش آراوی باشد.
 
بالا پایین