جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط STARLET با نام [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,555 بازدید, 61 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع STARLET
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,442
14,699
مدال‌ها
4
والده آهی کشید. گام‌به‌گام جلو آمد. بر سنگ‌فرش‌های مرمری که از سرما ترک برداشته‌بودند، صدای ردایش نرم لغزید.
- من مادرتم، نادر… باور کن بیشتر از هرکسی در این قصر، دلم می‌فهمد چه می‌کِشی. اما قصر با دلت نمی‌چرخد، با خونت می‌گردد. با فرزندت. با وارثی که هنوز نفس نکشیده.
نادر لب گشود، اما نه برای سخن. تنها نفسی کشید که در سی*ن*ه‌اش بند ماند. سپس با صدایی گرفته گفت:
- می‌دانم… می‌دانم که وارث، اولِ مملکت است. می‌دانم که قانون، سر خم نمی‌کند به دلِ یک شاه. اما مادر، من شاه نیستم اگر دلم نیست. من بی‌دل، فقط نقشی‌ام بر تاج.
والده خم شد. روی دسته‌ی تخت نشست. ردایش را جمع کرد روی زانو، و با نگاهی نرم، گفت:
- پس چرا جشن هَروی را باطل کردی، اگر دل به دلش نداری؟
نادر رویش را برگرداند. نگاهش را به شمعدانی طلایی دوخت که شمع خاموشش، خاکستر گرفته‌بود.
- چون… حتی تالار جشن، بوی او را می‌داد. آراوی. صدایش هنوز میان ستون‌ها می‌پیچید، رد نگاهش روی پله‌های مارپیچ می‌دوید. می‌ترسیدم میان رقص زنان، صدایش را بشنوم. میان خنده‌ها، اشک او را ببینم. قصر… تمام قصر، پر از اوست، حتی اگر نباشد.
- و اگر بازگردد؟ اگر تو، دوباره بخواهی‌اش؟
- خواستنش را چه سود، وقتی بودنش جنگ می‌آورد؟ اگر بازگردد، آتش می‌گیرد دلِ زنان حرم. سایه‌اش بر سر وارث می‌افتد. این دل، بی‌حساب می‌تپد، مادر… اما من دیگر مردِ خلوت نیستم، شاهِ مملکتم.
والده بلند شد. به آرامی، به سوی پنجره آمد. نگاهی انداخت به بیرون، به درختان باغ که باد صبحگاهی، پرده‌هایش را چون مژه‌های خیس می‌جنباند.
- پس، امروز؟ امروز که سه هفته گذشته؟ آیا دل‌ات هنوز تاب دارد در این اتاق پوسیده بماند؟
نادر آرام سر برگرداند. در چشم‌هایش، شب بود؛ شبِ بی‌ماه.
- دیگر نه.
و پرده را کنار زد. نور صبحگاهی، با بی‌تابیِ پرنده‌ای خیس، بر چهره‌اش ریخت. خطوط چهره‌اش، تلخ‌تر از همیشه. گام برداشت. شنلش کشیده شد و ردایش با صدای خفیف، روی سنگفرش کشیده‌شد.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,442
14,699
مدال‌ها
4
***
کفش‌های نقره‌کاری‌شده هنوز خاک دیدن نداشتند؛ انگار که گام‌های شاه، سه هفته است نه‌تنها از اتاق، که از جهان کنار کشیده‌بود. پرده‌ی زرشکی‌ای که همیشه با دست خواجه‌ها کنار می‌رفت، امروز از لبه‌ی ردای او کنار کشیده‌شد؛ نه با شکوه، که با خستگیِ ناتمام یک پادشاه بی‌قصر.
نادر، آهسته از کنار دیوارهایی گذشت که دیگر آراوی را در قاب پنجره‌شان نمی‌دیدند، اما هنوز بوی حضورش را نفس می‌کشیدند. فرشی که زیر پایش افتاده‌بود، همانی بود که شب آخر آراوی، با ردایی مشکی از روی آن گذشته‌بود؛ حتی چروک‌های نخ ابریشم، انگار هنوز قامت او را حفظ کرده‌بودند.
با پشت دست، گرد از لبه‌ی طاقچه زد. غبار، چون روحی سبک‌پا در هوا پراکنده‌شد و نوری که از شیشه‌ی یشمی شکسته به درون افتاده‌بود، روی کف دستش نشست؛ سرد، بی‌رنگ، مثل خاطره‌ای کهنه بود. قدم زد، بی‌شتاب، بی‌صدا، اما درونش غوغایی خشمگین و نرم می‌پیچید.
در ذهنش، خنده‌ی آرام آراوی از پشت‌پرده می‌گذشت، وقتی بی‌هیچ صدایی دامنش را جمع می‌کرد و از اتاق بیرون می‌رفت؛ همان شب، همان زن، همان قصر.
در انتهای راهرو، پرده‌ای تکان خورد. نه از نسیم، که از کسی که آمدن را بلد نبود و ایستادن را آموخته‌بود.
یلداز، با دامن فیروزه‌ای‌اش که هنگام گام‌برداشتن با پنجه‌های باریکش کمی بالا گرفته‌بود تا پاشنه‌های طلایی‌اش بر مرمر نلغزند، وارد شد. شال حریر سفیدش، با گلدوزی‌های نیلی، از یک شانه افتاده و بر آرنجش تاب خورده‌بود، و موهای خرمایی‌اش، در گیسویی ضخیم، تا پشتش فروریخته‌بود؛ اما تنها یک رشته، رها از صف، بر گونه‌اش می‌لرزید.
گفت:
- صدای قدم‌هایتان، قصر را از خواب بیدار کرد، دایی.
شاه، با صدایی که شبیه خودش نبود، تنها زمزمه کرد:
- این قصر... خواب نمی‌بیند، کابوس می‌بیند.
یلداز جلوتر آمد. گوشه‌ی لبخندش، بیشتر برای خودش بود تا برای شاه.
- کسی هست که هنوز مشتاق دیدنتان است.
- اگر از هَروی می‌گویی...
- نه، او نه. کسی در آینه. کسی که دیگر جز خاطره نیست.
شاه، سر بلند کرد؛ اما نه به او، که به شمعدان خاموش بالای سرش.
- سه هفته است که حتی طعم خوراک سلطنتی، دهانم را نمی‌فریبد. والده گفت: «برای وارثت جشن بگیر». اما من، هنوز نام او را نبلعیده‌ام که از دیگری سخن بگویم.
- دایی، قصر به پادشاه نیاز دارد.
- قصر، به آراوی نیاز دارد.
یلداز، سکوت کرد. تنها صدای پاشنه‌اش، با تردید عقب رفت. شاه، برگشت، به سوی شیشه‌های بلند تالار، و با نگاهی که چیزی نمی‌خواست، به بیرون خیره شد. پرده‌ای افتاد، روز هنوز کامل نرسیده‌بود.
و آن‌گاه، بی‌آنکه نگاهش را از پنجره بازگیرد، آرام گفت:
– به هَروی بگویید... امشب، در خلوتگاه منتظرم باشد.
 
بالا پایین