STARLET
سطح
1
୧(ارشد بخش ادبیات)୨
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Feb
- 3,442
- 14,699
- مدالها
- 4
والده آهی کشید. گامبهگام جلو آمد. بر سنگفرشهای مرمری که از سرما ترک برداشتهبودند، صدای ردایش نرم لغزید.
- من مادرتم، نادر… باور کن بیشتر از هرکسی در این قصر، دلم میفهمد چه میکِشی. اما قصر با دلت نمیچرخد، با خونت میگردد. با فرزندت. با وارثی که هنوز نفس نکشیده.
نادر لب گشود، اما نه برای سخن. تنها نفسی کشید که در سی*ن*هاش بند ماند. سپس با صدایی گرفته گفت:
- میدانم… میدانم که وارث، اولِ مملکت است. میدانم که قانون، سر خم نمیکند به دلِ یک شاه. اما مادر، من شاه نیستم اگر دلم نیست. من بیدل، فقط نقشیام بر تاج.
والده خم شد. روی دستهی تخت نشست. ردایش را جمع کرد روی زانو، و با نگاهی نرم، گفت:
- پس چرا جشن هَروی را باطل کردی، اگر دل به دلش نداری؟
نادر رویش را برگرداند. نگاهش را به شمعدانی طلایی دوخت که شمع خاموشش، خاکستر گرفتهبود.
- چون… حتی تالار جشن، بوی او را میداد. آراوی. صدایش هنوز میان ستونها میپیچید، رد نگاهش روی پلههای مارپیچ میدوید. میترسیدم میان رقص زنان، صدایش را بشنوم. میان خندهها، اشک او را ببینم. قصر… تمام قصر، پر از اوست، حتی اگر نباشد.
- و اگر بازگردد؟ اگر تو، دوباره بخواهیاش؟
- خواستنش را چه سود، وقتی بودنش جنگ میآورد؟ اگر بازگردد، آتش میگیرد دلِ زنان حرم. سایهاش بر سر وارث میافتد. این دل، بیحساب میتپد، مادر… اما من دیگر مردِ خلوت نیستم، شاهِ مملکتم.
والده بلند شد. به آرامی، به سوی پنجره آمد. نگاهی انداخت به بیرون، به درختان باغ که باد صبحگاهی، پردههایش را چون مژههای خیس میجنباند.
- پس، امروز؟ امروز که سه هفته گذشته؟ آیا دلات هنوز تاب دارد در این اتاق پوسیده بماند؟
نادر آرام سر برگرداند. در چشمهایش، شب بود؛ شبِ بیماه.
- دیگر نه.
و پرده را کنار زد. نور صبحگاهی، با بیتابیِ پرندهای خیس، بر چهرهاش ریخت. خطوط چهرهاش، تلختر از همیشه. گام برداشت. شنلش کشیده شد و ردایش با صدای خفیف، روی سنگفرش کشیدهشد.
- من مادرتم، نادر… باور کن بیشتر از هرکسی در این قصر، دلم میفهمد چه میکِشی. اما قصر با دلت نمیچرخد، با خونت میگردد. با فرزندت. با وارثی که هنوز نفس نکشیده.
نادر لب گشود، اما نه برای سخن. تنها نفسی کشید که در سی*ن*هاش بند ماند. سپس با صدایی گرفته گفت:
- میدانم… میدانم که وارث، اولِ مملکت است. میدانم که قانون، سر خم نمیکند به دلِ یک شاه. اما مادر، من شاه نیستم اگر دلم نیست. من بیدل، فقط نقشیام بر تاج.
والده خم شد. روی دستهی تخت نشست. ردایش را جمع کرد روی زانو، و با نگاهی نرم، گفت:
- پس چرا جشن هَروی را باطل کردی، اگر دل به دلش نداری؟
نادر رویش را برگرداند. نگاهش را به شمعدانی طلایی دوخت که شمع خاموشش، خاکستر گرفتهبود.
- چون… حتی تالار جشن، بوی او را میداد. آراوی. صدایش هنوز میان ستونها میپیچید، رد نگاهش روی پلههای مارپیچ میدوید. میترسیدم میان رقص زنان، صدایش را بشنوم. میان خندهها، اشک او را ببینم. قصر… تمام قصر، پر از اوست، حتی اگر نباشد.
- و اگر بازگردد؟ اگر تو، دوباره بخواهیاش؟
- خواستنش را چه سود، وقتی بودنش جنگ میآورد؟ اگر بازگردد، آتش میگیرد دلِ زنان حرم. سایهاش بر سر وارث میافتد. این دل، بیحساب میتپد، مادر… اما من دیگر مردِ خلوت نیستم، شاهِ مملکتم.
والده بلند شد. به آرامی، به سوی پنجره آمد. نگاهی انداخت به بیرون، به درختان باغ که باد صبحگاهی، پردههایش را چون مژههای خیس میجنباند.
- پس، امروز؟ امروز که سه هفته گذشته؟ آیا دلات هنوز تاب دارد در این اتاق پوسیده بماند؟
نادر آرام سر برگرداند. در چشمهایش، شب بود؛ شبِ بیماه.
- دیگر نه.
و پرده را کنار زد. نور صبحگاهی، با بیتابیِ پرندهای خیس، بر چهرهاش ریخت. خطوط چهرهاش، تلختر از همیشه. گام برداشت. شنلش کشیده شد و ردایش با صدای خفیف، روی سنگفرش کشیدهشد.