جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال پیشرفت [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط STARLET با نام [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,643 بازدید, 74 پاسخ و 35 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع STARLET
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,466
مدال‌ها
10
والده آهی کشید. گام‌به‌گام جلو آمد. بر سنگ‌فرش‌های مرمری که از سرما ترک برداشته‌بودند، صدای ردایش نرم لغزید.
- من مادرتم، نادر… باور کن بیشتر از هرکسی در این قصر، دلم می‌فهمد چه می‌کِشی. اما قصر با دلت نمی‌چرخد، با خونت می‌گردد. با فرزندت. با وارثی که هنوز نفس نکشیده.
نادر لب گشود، اما نه برای سخن. تنها نفسی کشید که در سی*ن*ه‌اش بند ماند. سپس با صدایی گرفته گفت:
- می‌دانم… می‌دانم که وارث، اولِ مملکت است. می‌دانم که قانون، سر خم نمی‌کند به دلِ یک شاه. اما مادر، من شاه نیستم اگر دلم نیست. من بی‌دل، فقط نقشی‌ام بر تاج.
والده خم شد. روی دسته‌ی تخت نشست. ردایش را جمع کرد روی زانو، و با نگاهی نرم، گفت:
- پس چرا جشن هَروی را باطل کردی، اگر دل به دلش نداری؟
نادر رویش را برگرداند. نگاهش را به شمعدانی طلایی دوخت که شمع خاموشش، خاکستر گرفته‌بود.
- چون… حتی تالار جشن، بوی او را می‌داد. آراوی. صدایش هنوز میان ستون‌ها می‌پیچید، رد نگاهش روی پله‌های مارپیچ می‌دوید. می‌ترسیدم میان رقص زنان، صدایش را بشنوم. میان خنده‌ها، اشک او را ببینم. قصر… تمام قصر، پر از اوست، حتی اگر نباشد.
- و اگر بازگردد؟ اگر تو، دوباره بخواهی‌اش؟
- خواستنش را چه سود، وقتی بودنش جنگ می‌آورد؟ اگر بازگردد، آتش می‌گیرد دلِ زنان حرم. سایه‌اش بر سر وارث می‌افتد. این دل، بی‌حساب می‌تپد، مادر… اما من دیگر مردِ خلوت نیستم، شاهِ مملکتم.
والده بلند شد. به آرامی، به سوی پنجره آمد. نگاهی انداخت به بیرون، به درختان باغ که باد صبحگاهی، پرده‌هایش را چون مژه‌های خیس می‌جنباند.
- پس، امروز؟ امروز که سه هفته گذشته؟ آیا دل‌ات هنوز تاب دارد در این اتاق پوسیده بماند؟
نادر آرام سر برگرداند. در چشم‌هایش، شب بود؛ شبِ بی‌ماه.
- دیگر نه.
و پرده را کنار زد. نور صبحگاهی، با بی‌تابیِ پرنده‌ای خیس، بر چهره‌اش ریخت. خطوط چهره‌اش، تلخ‌تر از همیشه. گام برداشت. شنلش کشیده شد و ردایش با صدای خفیف، روی سنگفرش کشیده‌شد.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,466
مدال‌ها
10
***
کفش‌های نقره‌کاری‌شده هنوز خاک دیدن نداشتند؛ انگار که گام‌های شاه، سه هفته است نه‌تنها از اتاق، که از جهان کنار کشیده‌بود. پرده‌ی زرشکی‌ای که همیشه با دست خواجه‌ها کنار می‌رفت، امروز از لبه‌ی ردای او کنار کشیده‌شد؛ نه با شکوه، که با خستگیِ ناتمام یک پادشاه بی‌قصر.
نادر، آهسته از کنار دیوارهایی گذشت که دیگر آراوی را در قاب پنجره‌شان نمی‌دیدند، اما هنوز بوی حضورش را نفس می‌کشیدند. فرشی که زیر پایش افتاده‌بود، همانی بود که شب آخر آراوی، با ردایی مشکی از روی آن گذشته‌بود؛ حتی چروک‌های نخ ابریشم، انگار هنوز قامت او را حفظ کرده‌بودند.
با پشت دست، گرد از لبه‌ی طاقچه زد. غبار، چون روحی سبک‌پا در هوا پراکنده‌شد و نوری که از شیشه‌ی یشمی شکسته به درون افتاده‌بود، روی کف دستش نشست؛ سرد، بی‌رنگ، مثل خاطره‌ای کهنه بود. قدم زد، بی‌شتاب، بی‌صدا، اما درونش غوغایی خشمگین و نرم می‌پیچید.
در ذهنش، خنده‌ی آرام آراوی از پشت‌پرده می‌گذشت، وقتی بی‌هیچ صدایی دامنش را جمع می‌کرد و از اتاق بیرون می‌رفت؛ همان شب، همان زن، همان قصر.
در انتهای راهرو، پرده‌ای تکان خورد. نه از نسیم، که از کسی که آمدن را بلد نبود و ایستادن را آموخته‌بود.
یلداز، با دامن فیروزه‌ای‌اش که هنگام گام‌برداشتن با پنجه‌های باریکش کمی بالا گرفته‌بود تا پاشنه‌های طلایی‌اش بر مرمر نلغزند، وارد شد. شال حریر سفیدش، با گلدوزی‌های نیلی، از یک شانه افتاده و بر آرنجش تاب خورده‌بود، و موهای خرمایی‌اش، در گیسویی ضخیم، تا پشتش فروریخته‌بود؛ اما تنها یک رشته، رها از صف، بر گونه‌اش می‌لرزید.
با صدای نازک جیغش گفت:
- صدای قدم‌هایتان، قصر را از خواب بیدار کرد، دایی.
شاه، با صدایی که شبیه خودش نبود، تنها زمزمه کرد:
- این قصر... خواب نمی‌بیند، کابوس می‌بیند.
یلداز جلوتر آمد. گوشه‌ی لبخندش، بیشتر برای خودش بود تا برای شاه.
- کسی هست که هنوز مشتاق دیدنتان است.
- اگر از هَروی می‌گویی...
- نه، او نه. کسی در آینه. کسی که دیگر جز خاطره نیست.
شاه، سر بلند کرد؛ اما نه به او، که به شمعدان خاموش بالای سرش.
- سه هفته است که حتی طعم خوراک سلطنتی، دهانم را نمی‌فریبد. والده گفت: «برای وارثت جشن بگیر». اما من، هنوز نام او را نبلعیده‌ام که از دیگری سخن بگویم.
- دایی، قصر به پادشاه نیاز دارد.
- قصر، به آراوی نیاز دارد.
یلداز، سکوت کرد. تنها صدای پاشنه‌اش، با تردید عقب رفت. شاه، برگشت، به سوی شیشه‌های بلند تالار، و با نگاهی که چیزی نمی‌خواست، به بیرون خیره شد. پرده‌ای افتاد، روز هنوز کامل نرسیده‌بود.
و آن‌گاه، بی‌آنکه نگاهش را از پنجره بازگیرد، آرام گفت:
– به هَروی بگویید... امشب، در خلوتگاه منتظرم باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,466
مدال‌ها
10
***
صدای گام‌هایی سبک و شتاب‌زده، در امتداد راهروی مخمل‌پوش، پرده‌ی سکوت را شکافت. یلداز بود، با گونه‌هایی برشته از هیجان، و چشمانی که برق امید در آن لانه کرده‌بود. آستین‌های سرمه‌ای‌اش هنگام دویدن نرم‌نرم بر دامن بلندش می‌لغزیدند و تزیینات طلایی لبه‌ی عبایش، در نور فانوس‌های دیواری، چون پرهای گنجشکی جلاخورده می‌درخشیدند.
درب اتاق هَروی را که با کف دستان سفیدش گشود، نسیمی خوش‌رنگ از عطر گل‌های خشک و مشک و خیال به درون لغزید.
هَروی، پشت به در، کنار آینه‌ی بلند ایستاده‌بود. با هر گره‌ای که به حریر سبز پیرامون بازوانش می‌زد، آینه پنهانی‌تر از پیش، گردی شانه‌اش را می‌بلعید. صدای یلداز، مثل قطره‌ی عسلی بر پوست خسته‌اش چکید:
- هَروی جان... شب، نام تو را بر درِ خلوت نگاشته. شاه، صدایت کرده است.
هَروی، همان‌جا میان چرخش نیمه‌کار بازویش، یخ زد. برای لحظه‌ای، تنش همانند مرغی زخمی میان دو نفس ماند، آرام برگشت.
چشمان بادامی‌اش، در مهتاب حریری که از پنجره‌ می‌تابید، به خون می‌مانستند. لب‌هایش، بی‌صدا خندیدند؛ نه از شادی، که از آن احساس ناشناخته‌ای که زن را به بازیگری در قصر بدل می‌کرد:
- دعوت ناگهانی، در قصری که سکوتش به زبان شمشیر سخن می‌گوید... نشانه است، نه؟
یلداز جلوتر آمد. دامنش چون موجی آرام روی قالی لغزید و دستش را به شانه‌ی هَروی سپرد:
- همین امشب، شبِ برگشتنِ نگاه اوست. دیدمش... نگاهش چون تیغه‌ای که زنگار افتاده باشد: نه سرد، نه تیز... فقط خالی. والده، در گوشش زمزمه کرد: «آراوی رفته»، و من دیدم، نفسش چون پرنده‌ای آزاد شد.
هَروی پلک برهم گذاشت. در دلش، طنین گنگی از رضایت زبانه کشید، اما آتشش را در بُخار نگاهی مه‌آلود پنهان کرد:
- پس او... به رفتنِ آراوی نگِریست، نه گریست.
یلداز لبخند زد. لبخندی که در آن، شادیِ یک پیروزی کوچک می‌درخشید:
- شاید دلش خالی شد، نه شکسته. اما آن خلوت که همیشه برای دیگری گسترده بود، امشب، بستر نام توست. این را باور کن.
هَروی آرام از کنار آینه فاصله گرفت. تن‌پوش سبز را از روی دوشش پایین آورد، مثل شاخه‌ی تاکی که از دیوار فرومی‌لغزد. پوستش در نیم‌تاریکی، چون صدفی نازک می‌درخشید. دستش را به صندوقچه‌ی کوچک برداشت، تا گوشواره‌هایی از یاقوت سرخ را بر لاله‌ی گوشش بیاویزد؛ سرخ‌تر از آراوی، سرخ‌تر از حسرتی که پشت سر گذاشته بود:
- امشب، قصه‌ای خواهد شنید... نه از زنی که جای کسی را گرفت، بل از زنی که بی‌صدا ریشه دواند، و حالا به وقت شکفتن رسیده.
یلداز، سر به نشانه تأیید تکان داد. نور فانوس، دو زن را در حصاری از سکوت و انتظار پوشاند.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,466
مدال‌ها
10
ردای سبز، در امتداد راهروهای گُلباف، نرم‌نرم بر زمین کشیده می‌شد؛ گویی سبزه‌ای به قدم‌های مرمرپوش شب روییده باشد. هَروی، آرام و بی‌شتاب، گام بر سنگفرش‌هایی می‌گذاشت که نقره‌کاری‌شان، در زیر مشعل‌های شعله‌افشان، چون زخم‌های قدیمی می‌درخشید. بوی صندل و عنبر، در فضا معلق بود و نوای دوردست دَف، آهسته جان می‌داد تا سکوت، پادشاه شود.
موهایش، که به سبک زنان قدیم در گیسوان ضخیم و سنگین به پشت تابیده بود، زیر شال حریر، گاه با بادِ گذرا بازی می‌کرد. یاقوت‌هایی درخشان، در مرزِ چاک گردن‌بندش می‌درخشیدند و با هر قدم، چون ستارگانی مضطرب، به تپش می‌افتادند. پوست بازوانش، در شکاف آستین، چون مهتابِ پنهان میان برگ‌های چنار، جلوه می‌کرد.
پیش از رسیدن به درگاه خلوتگاه، خواهران ناتنی‌اش ایستاده در سایه‌ی ستون‌ها بودند؛ نگاه‌هایی داشتند چون تیغه‌های نازک شمشیر. «طوبا»، همان‌که همیشه عطر گل ختمی می‌زد، لبخند تلخی زد و آهسته گفت:
ـ ردا را خوب بر دوش انداخته‌ای، خواهر… اما به‌یاد داشته باش، هیچ خلوتی، ابدی نیست.
کنار او، «نسیبه»، با نیش‌خندی سرد، انگشت بر یاقوت انگشتری‌اش کشید و افزود:
ـ شاه به‌وقت خشم، حتی از رنگ سبز نیز روی برمی‌گرداند.
هَروی، بی‌آنکه نگاهش را به آن‌ها گره زند، تنها با ردای خود سخن گفت. کمی از آن را در مشت فشرد، انگار پناهی باشد، یا دژِ آخر زنی که بر آستانه‌ی بخت ایستاده. و بی‌هیچ پاسخی، گذر کرد؛ چون رودخانه‌ای که به صخره اعتنایی ندارد.
در هر گام، صدای سایش حریر با حاشیه‌ی کفش، موسیقی زیرپوستی او بود؛ صدایی نه از جنس طبل یا نی، که از خیزش زنی در سکوت جهانِ مردانه.
***
درون خلوتگاه، نادرشاه نشسته بود؛ تنها، در انتهای تالار آراسته‌ای از مرمر سیاه و پرده‌های ارغوانی. قالیچه‌های ترکمنی با نقش‌های درهم و عنابی، زمینه‌ی سنگینی برای آن شب فراهم کرده بودند. شمع‌های بلند در دو سوی تخت، لرزان می‌سوختند. شعله‌ها، گاهی خم می‌شدند، گویی از بادی که نبود، رمیده باشند.
پُشتی‌ها، همان‌هایی بودند که آراوی پیش از آن بر آن‌ها تکیه زده بود. رد خاطره‌ای در پرزها مانده بود. اما هیچ نقش و نخ‌دوزی نمی‌توانست جای آن دستان باریک را پر کند. نادر، با نگاهی غبارآلود، به درِ پیش‌رو خیره بود. سکوت را چون خرقه‌ای بر تن انداخته بود، خرقه‌ای پرچین از خاطره و احتیاط.
آن‌سوی در، صدای نعلین‌هایی می‌آمد که بر دل تالار، قطره‌چکانی از اضطراب می‌ریختند.
و آنگاه که در به‌نرمی گشوده شد، هَروی وارد شد.
نور، ابتدا به یاقوت گوشواره‌هایش برخورد. سپس به پوست روشن‌اش، به لاله‌ی گردن، به گودی گلویش. ردایش پشت سر، بر فرش، مثل رودخانه‌ای از بوی گل ختمی و عصاره‌ی آهوی خُتن جاری بود. قدم‌هایش آهسته بود، اما صدای برخورد تپش‌های دلش با سقف قفسه‌ی سی*ن*ه، چنان بود که گویی طبل‌های میدان نبرد درونش کوبیده می‌شدند.
نادرشاه، قامت راست کرد. نگاهش از غیاب بیرون کشیده شد، و در آن چهره‌ی نوآمده، چیزی را جست‌وجو کرد که نمی‌دانست چیست. گویی می‌خواست با هر نگاه، ردّی از آراوی را بیابد یا محو کند، یا شاید هر دو.
لحظه‌ای، چیزی درون نادر تکان خورد؛ حسی بین تردید و امید. زبانش به کلمه‌ای نگشوده، اما نگاهش با زبانی از جنس آتش، هَروی را خواند.
و هَروی، با چهره‌ای که سایه‌ی پیروزی و وحشت هم‌زمان بر آن افتاده بود، آرام به پیش رفت.
باد، یکی از شعله‌ها را کج کرد، و سایه‌ی دو تن، بر دیوار تالار، درهم تنید.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,466
مدال‌ها
10
سکوت بر خلوتگاه سایه انداخته بود، همچون عبایی از مه بر دوش کوهی خفته. بوی خوش مشک و عنبر، همچون پچ‌پچی پنهان از دهان خاطرات، در هوا معلق مانده بود و نور چراغ‌های نقره‌فام، به نرمی بر زوایای کاشی‌های لاجوردی می‌لغزید.
نادرشاه، با جامی در دست و نگاهی گره‌خورده به شعله‌های رقصان شمع، گویی در خاطره‌ای دور دست‌وپا می‌زد؛ خاطره‌ای که نامش آراوی بود و طعمش عذاب. لب‌هایش خطی ممتد و خاموش از اندوه شده بودند و زلف‌های پریشانش، گواه بی‌خوابیِ شبانه.
در سکوتی که نفس می‌کشید، هَروی آهسته‌قدم از پسِ پرده درآمد؛ لباسی از حریر تیره بر تن و چهره‌ای آراسته، اما آمیخته با تواضعی ساختگی. سایه‌اش بر دیوار لغزید، چون مار خفته‌ای که بیدار شود. مقابل شاه تعظیم کرد و صدایش که برآمد، چون قطره‌ای زهر بر جام صبر نشست:
ـ اگر خلوت شاه را بی‌ادبانه نگسستم، از آن روست که دل تنگ دیدار بود... و جان تشنه‌ی نگاهی.
شاه بی‌آن‌که بنگرد، جام را به لب برد؛ زهرخندی بی‌لب، بی‌دل، بی‌رمق بر گوشه‌ی نگاهش خزید.
ـ دلتنگی... واژه‌ای‌ست که ارزان خرج می‌شود، هَروی.
هنوز پاسخ لب نزده بود که ناگهان پرده‌ی سنگین ورودی به تندی کنار رفت. خواجه غلام، چهره‌اش رنگ‌پریده و نفس‌هایش بریده، همچون تندری میان آسمان زلال خلوت افتاد.
ـ جانِ پادشاه سلامت، اما... اما، اعلیحضرتا! به قصر متروکه حمله شده! نگهبان خبر آورد، جانِ جان‌خاتون در خطر است!
صدای او، همچون شمشیری آخته در قلب شب، سکوت را شکافت. لرزه‌ای در نگاه نادرشاه دوید، جام از میان انگشتانش لغزید و بر فرش افتاد؛ مایعی سرخ چون خون خاطره‌ها، بر تار و پود ابریشم پاشید.
شاه با صدایی که رعد را خجل می‌کرد، برخاست:
ـ اسب‌ها را زین کنید! سلاح‌ها را آماده! یک لحظه تعلل، بهای جان خواهد داشت!
چشم‌های تنگ‌شده‌ی شاه از هَروی گذشت، نه با خشم، که با شعله‌ای مرموز؛ آن نگاه، نهفته‌ترین زوایای نیت هَروی را ورق زد. صدایی از درونش غرّید:
ـ این حمله... شاید تمامش از پیش طراحی شده باشد...
و در دل شاه، کینه چون ماری هزار سر پیچید؛ نه فقط بر مهاجم، که بر آراوی... که او را از خودش دور کرده بود، و اکنون، دوری داشت جان جان‌خاتون را به تاراج می‌برد.
در آن لحظه، شعله‌ی خشم، جامه‌ی شاهی را سوزاند و نادر، نه چون پادشاهی در دل دربار، که همچون پلنگی زخمی در پی انتقام، از خلوت به میدان برخاست.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,466
مدال‌ها
10
طلوع هنوز به دنیا نیامده‌بود؛ اما قصر، در خاموشیِ لرزانِ مشعل‌ها، از صدای پاهایی که بی‌وقفه می‌دویدند، بیدار بود.
نادرشاه ایستاده‌بود، با قامتی که همچون تنه‌ی درختی سوخته، هنوز از غرورش چیزی کم نداشت. دستی را که زخمش از نبردهای دور مانده‌بود، روی قبضه‌ی شمشیر گذاشت. در برابرش، صندوق بزرگ مرصعی بود که خواجه غلام با تردید آن را گشوده بود؛ زره سلطنتی در دل آن آرمیده بود، همان زرهی که آخرین‌بار هنگام فتح قلعه‌ی آت‌اشرف بر تن داشت.
او اما نگاهش را به زره نینداخت. در آینه‌ی بلند سرتاسری، تنها تصویری که می‌دید، قامت سنگین مردی بود که نه از شور قدرت، بلکه از زخمی در دل، خود را به میدان فرا می‌خواند.
دلش آشفته بود، اما آشفته‌گی‌اش فریادی نداشت.
نه بغضی، نه سوگی، نه لرزه‌ای در صدا فقط سکوت بود.
سکوتی که در عمقش، هزاران پاره‌ی سؤال بی‌جواب می‌سوخت.
لباس زیرین کتانی را بر تن کشید. سپس جلیقه‌ی مخملی را، با نقش‌های طلایی که هر کدام یادگار عصری دیگر بودند.
شمشیر را به خواجه غلام داد تا تیغه‌اش را برق اندازد.
نادر رو به آیینه گفت، آهسته اما از اعماق قلبش گفت:
- خون، فقط از شمشیر نمی‌چکد، خواجه.
بسا باشد که زخم دل، بیشتر غرق کند در سرخی.
خواجه سکوت کرده بود، اما دستانش لرز داشت؛ به‌خصوص وقتی شنید نادر ادامه داد:
- به سردار کاووس بگو امشب، مهتاب را با صدای سم اسب‌ها خاموش می‌کنم و اگر قصر متروکه، لانه‌ی سایه‌ها شده، باید آفتاب از میان دود برخیزد. آراوی را... هرجا که باشد، از دل تاریکی بیرون خواهم کشید.
پرده‌ی شب کم‌کم به کناری می‌رفت، و شاه، با زره کامل، شمشیر آویخته، شنل بلندِ سرمه‌ای و چشمانی که نه خواب می‌شناخت و نه ترس، قدم در آستان تالار گذاشت. سرداران، یکی‌یکی زانو زدند.
سکوت بود و سپس صدای او که چون تندر در کوهستان بود، پیچید:
- از در شمالی بروید. محاصره، نه به رسم ارتش، که به رسم خشمِ پادشاه باشد.
آتش، در دل دیوار قصر بیندازید، اگر صدایی از او نیاید و اگر سایه‌ای یافتید که دست بر دامن حقیقت نمی‌کشد، بگذارید خاکستر شود.
این قصر، اگر قرار است خانه‌ی دل باشد، باید دوباره از نو بنا شود.
اسب سفیدش را آوردند. نادر، پیش از سوار شدن، لحظه‌ای مکث کرد.
نه به خاطر اندیشه‌ای سیاسی یا تصمیمی نظامی؛ بلکه به یاد چشمان خاکستری زنی که نگاهش چون مه، در دلش جا خوش کرده‌بود.
و بعد، بی‌آن‌که نگاهش را پس بگیرد، سوار شد.
با سنگینی زره، با برق تیغه، با غروری که از دل خون می‌گذشت.حرکت کرد و پشت سرش، قصر، در تاریکی فرو رفت.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,466
مدال‌ها
10
***
(هروی)
با گام‌هایی که بیشتر به کوبیدن شبیه بود تا راه رفتن، از درگاه خلوت بیرون زدم؛ ردای سبزم، که دقایقی پیش به تنم شکوه می‌بخشید، حالا چون پوست ماری بر زمین کشیده می‌شد و با هر گام، در لابه‌لای پنجه‌های خشمم پیچ می‌خورد. دامنم را چنگ می‌زدم، انگار مانعی‌ست میان من و انتقام. انگار خودش را به عمد به پاهایم می‌پیچید تا بگوید: «صبر کن.»
لبانم را از درون می‌جویدم؛ مزه‌ی فلز و خون در دهانم پخش شده بود، همان‌قدر تلخ، همان‌قدر داغ... درست شبیه ننگی که امشب بر گوشه‌ی خلوت نشست.
- آراوی... آراوی، اگر سر به تنت بماند، من دیگر هَروی نیستم.
تصویر لبخند خاموشش، آن نگاه ملایم اما خنثی، در ذهنم چون سیلی تازه می‌نشست. طنین نامش کافی بود تا دوباره شقیقه‌هایم داغ شود و گلویم به آتش بگیرد. با پشت دست، رشته‌گیس‌های آزادشده را کنار زدم و بر شقیقه‌ام کوبیدم.
- کاش زبانت را همان روز که به قصر خزیدی، بریده بودند... .
از برابر آینه‌ی قدی گذشتم. برای یک لحظه، انعکاس صورتی دیدم که دیگر شبیه من نبود: چشم‌هایی سرخ، پیشانی برافروخته، گردنی که رگ‌هایش از فشار خشم بیرون زده بود. صدای قدم‌های نرم سهلا، مثل سایه‌ای مردد در پشتم می‌آمد. سرم را برنگرداندم، اما او در آینه ایستاده‌بود، با آن چشمان مرطوب همیشه نگران.
با لحنی مردد، زیر لب گفت:
- خاتون؟ رخسارتان... مثل شعله‌ست. چیزی شده؟
نگاهش را نادیده گرفتم. دهانم باز نشد، اما نگاهم کافی بود. از آن نگاه‌هایی که دستور را بی‌صدا می‌دهند و هشدار را بی‌حرف ادا می‌کردند.
- چیزی نشده، مگر اینکه نابودی آراوی را چیزی ندانیم... .
صدای افکارم سنگین بود، مثل طبل‌هایی که پیش از میدان، به صدا درمی‌آیند. داشتم آماده می‌شدم. ذهنم پیشاپیش فرمان اعدام را نوشته بود؛ با خطی از زهر، با مهر شعله‌.
اما ناگهان... لرزشی خزید. از زیر دنده، تا به ناف. انگار ماری زیر پوستم چرخید. لحظه‌ای، نفس بریدم. دستم ناخودآگاه بر شکمم نشست.
سهلا با هراسی خاموش قدم تند کرد.
- خاتون؟

کمی خم شدم، نه خیلی، اما آن‌قدر که پنهان‌کردنش دیگر آسان نبود. سی*ن*ه‌ام بالا و پایین می‌رفت، نفسم بُرّه‌بُرّه درآمد.
- برو کنار... چیزی نیست.
لب‌هایم از فشار خشم و درد می‌لرزید. می‌لرزیدند، اما صدا محکم بود.
و در دل گفتم:
- نه... نه حالا... صبر کن، هَروی. آتش، وقتی در دل پخته شود، دیرتر خاموش می‌شود. به وقتش... به وقتش، آراوی... سر به تنَت نخواهد ماند، اگر هنوز تاج بر سر او باقی‌ست.
و گام برداشتم، با درد، با حرص، با طعم خون در دهان و هُرم جنون در رگ‌ها.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,466
مدال‌ها
10
درد، چون ماری سیاه، به‌ناگاه در احشای هَروی خزید. ابتدا آرام، وسوسه‌گر، آنگاه بی‌رحم، دندان در گوشت تنش فرو برد. دستی به دیوار گرفت، انگار جهان بر دوشش واژگون شده بود. نفس‌هایش کوتاه و شلاقی بود؛ هر دَم، مثل زخم تازه‌ای می‌نشست بر سی*ن*ه‌اش.
پیشانی‌اش را بر سنگ خنک چسباند، نه برای تسکین، که برای آنکه فرو نریزد. پرده‌های سبز با هر لرزش شعله‌ی شمع، سایه‌های وهم‌انگیز می‌ساختند. شکمش، چون طبلی ترک‌خورده، می‌تپید و در درونش، انگار کسی با ناخن، نقش انتقام می‌کشید.
زمزمه‌وار، کلمات از لب‌هایش افتادند، نه گفته، که فریادهایی بی‌صدا بودند:
- یا خدا… نکن… نه حالا… نه هنوز… .
دستش را به زیر تن‌پوش کشاند. انگشتانش خیس شدند. بالا آوردشان. قرمز، نه قرمزِ رداهای سلطنتی، نه شرابیِ چشمانش. این سرخی، بوی فلز داشت بوی سوگ، بوی خ*یانت… از تنِ خودش بیرون خریده‌بود.
پاهایش خم شد. تنش به‌نرمی شکست. فروریخت، آرام‌تر از برگی در پاییز، اما درونش، آتش بود. سوز بود. حرص بود.
زیر لب، خشم‌ناک و زهرآلود، چنگ زد به نامی که مثل خاری در گلویش نشسته بود:
- آراوی… کاش به دنیا نیومده بودی… کاش زبونت، پیش از لبخند، بریده شده‌بود… .
ناله‌ای کوتاه، نفسش را برید. چیزی در درونش تکان خورد. نه آن‌قدر که بیفتد، اما به اندازه‌ای که بگوید هنوز هست. هنوز مانده. هَروی، دست روی شکمش فشرد. ناله‌اش، حالا به زهرخند بدل شده بود:
- نه… نمی‌گذاری بری. نه تو، نه من… باید بمانی… باید بمانی تا روزی، خون تو را بریزم توی جام طلایی، و بگویم این بهای عشق است والده‌خانم… این قصاص صداقت یه زن است که جرئت کرد لبخند بزند… .
هروی جیغی از درد کشید. در همان دم، صدای گام‌هایی سراسیمه، از پس راهرو پیچید. پرده‌ی مخمل، با هراسی بی‌صدا کنار رفت. خواجه‌ای خمیده، با رنگ‌پریده‌ای چون کاغذ سوزان، وارد شد. چشمش به خون افتاد. به هَروی، بر زمین، با چشمانی شراره‌بار و دستان خونی.
صدایش، بغض‌ناک و ناتمام شنیده‌شد:
- یا خدا… سلطانه، شما… شما….
هَروی، همچنان بر زانو، گردن راست کرد. نگاهش چون تیغی بُرنده، بر گلوی خواجه نشست.
- به کسی نگو… به هیچ‌ک.س… مخصوصاً به شاه.
صدایش نجوا نبود؛ فرمان بود، با زهر پیچیده در مخمل.
- اگه بویی ببرد، نه تو زنده می‌مانی، نه من… این بچه باید بماند، باید بخندد… تا آراوی هر روز با فریاد خنده‌اش بمیرد… .
خواجه، زانو زد. زیر لب ذکر گفت. تنش لرزید، نه از ترحم، که از وحشت. هَروی، در خونش نشسته‌بود، چون شبحی سبز و لبخندش مرزی میان جنون و مادرانگی بود.
- طبیب… بیار طبیب… ولی بگو فقط درد شکم است. بگو معده‌ام سوخته از شرم، نه از خون.
و آنگاه، سرش را بر زانوی خودش گذاشت، چون ملکه‌ای زخمی که هنوز تاج بر سر دارد.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,466
مدال‌ها
10
***
(آراوی)
قصر متروکه، آن پناهِ خاموشِ تبعیدشدگانِ دل، به عادت هر صبح، آهسته در مهی از سکوت نفس می‌کشید. دیوارهایش ترک‌خورده از قصه‌هایی که بی‌هیچ گوش شنوا، در خود خزیده بودند. آراوی، نشسته‌بود. زیر نور خاکستری روز، قامتش در انحنای نازپشتی لاجوردی گم شده‌بود و سوزنی نقره‌فام را در میان انگشتان باریکش می‌چرخاند؛ سوزنی که نخ سبز زیتونی را از گلویی نامرئی می‌کشید، انگار دارد زخم‌های دلی قدیمی را بار دیگر رفو می‌کند.
مهرو، در کنارش زانو زده بود، با موهایی بافته‌شده و دستانی لرزان به خاتون غم‌دیده‌اش نگاه کرد.
- خاتون، این برگ رو بکش سمت چپ... نه، آهسته‌تر... لبه‌اش باید مثل بغضی شود که هنوز جرأت ناله ندارد.
آراوی نگاه از سوزن برنداشت. نوک زبانش آرام بر لب پایین نشست و زمزمه کرد:
- بغضی که ناله نشود، یا خنجر می‌شود یا خاکستر.
و نخ را کشید... کشید تا آن‌که پارچه آهی بی‌صدا کشید و ترک برداشت، درست از میان گلبرگ.
مهرو بی‌اختیار گفت:
- وای، پارش کردید.
آراوی تنهت؛ لبخندی باریک، همانند ترک بر جام زد.
ـ مثل روحم شد، مهرو. هزار بار دوختمش، اما همیشه از همون درز می‌ترکد.
باد از پنجره‌ای نیمه‌بسته خزید. همراه خودش بوی خاک نَم‌کشیده و انار پوسیده آورد. پرده‌ها به آرامی رقصیدند، مثل خاطره‌ای که می‌خواهد فراموش نشود.
و ناگهان...
نه صدای فریاد بود، نه بانگ. بلکه صدایی همچون تَرَک برداشتن زمان خش‌خشی فلزی، سنگین و لغزنده که از ژرفنای راهروها برخاست.
آراوی، سوزن را همان‌جا میان نخ رها کرد.
چشمانش لرزیدند، گویی در آن صدا، صدایی آشناتر از شمشیر شنیده‌بود... صدای تصمیم، صدای تقدیر بلند شده‌بود.
مهرو، با وحشت گفت:
- شمشیر بود؟ یعنی... یعنی نگهبان‌ها برگشتند؟
آراوی برخاست. پیراهن بلند سپیدش، با آستین‌هایی که به طلای خام سوزن‌دوزی شده‌‌بودند، در حرکت تنش، همانند دُری شکافته در موج، آرام لغزید.
در سکوت، از گلیم گذشت. قدم‌هایش بر زمین سرد، نوایی نداشت، اما در دل مهرو، هر گام، چون کوبه‌ای بر طبل اضطراب بود.
مهرو دنبالش رفت:
- نروید، تو رو جان مادرت نروید! هنوز نمی‌دونیم چه شده است!
اما آراوی ایستاد.نفس کشید. هوای متروکه، انگار درون ریه‌اش شعله شد.
- امروز... روزِ سکوت نیست، مهرو.
سایه‌ای پشت پنجره لرزید. و صدای فلزی دیگر، این‌بار نزدیک‌تر، با خشکی استخوانی که بر سنگ ساییده می‌شود، قصر را از خواب بیرون کشید.
آراوی آهسته زیر لب زمزمه کرد:
ـ یا مرگ آمده... یا پادشاه.
و بی‌آن‌که چیزی بگوید، رو به دهلیز گرفت. صدای قدم‌هایش، بر سنگ‌های خسته، چون شروعِ افسانه‌ای خاموش بود.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,466
مدال‌ها
10
باد، چون شلاقی خاموش، پرده‌های پاره‌ی قصر متروکه را به رقصی شوم وا می‌داشت. پنجره‌های شکسته، در دل شب، چون چشمان گشوده‌ی مرده‌ای بودند که خواب نمی‌دیدند، فقط نگاه می‌کردند. آراوی، ساکت و آهسته، از پله‌ها پایین می‌آمد؛ نه با شتاب یک فراری، بلکه با صلابت زنی که حتی در لبه‌ی تیغ، وقارش را نمی‌باخت.
دامن مه‌آلودش، رنگ مهتاب بر حوضی بی‌قرار، با هر گام در هوا بالا می‌آمد و باز فرو می‌نشست. زنجیر نقره‌ای بالای آستینش، هر از گاه بر پوست سفیدش می‌لغزید و صدایی لطیف، چون نفس کشیدن خاک پس از باران، در فضا رها می‌کرد.
مهرو، بی‌قرار و رنگ‌پریده، پشت‌سر او می‌دوید. دامن بلندش را بالا گرفته بود و نفس‌هایش تند، گلوگیر، پاره‌پاره. صدایش لرزان بود:
- بانو... نباید بروید... خطر توی هواست... بوی خون می‌آید!
آراوی فقط گفت:
- خون همیشه این‌جا بوده، فقط حالا جرأت کرده خودش را نشان دهد.
و پله‌ی آخر را پایین رفت.
حیاط، هنوز در سایه‌ی شب فرو رفته‌بود، اما لکه‌های خون، چون گل‌های پرپر شده، بر سنگ‌فرش‌ها شکفته‌بودند. یکی از نگهبانان، با گلوی بریده و چشم‌های خشک‌شده، درست کنار حوض افتاده بود. آراوی ایستاد، و تنها برای یک لحظه، پلک نزد. مرگ را نه فاجعه دید، نه دهشت؛ او را چون حقیقتی پذیرفت که دیر آمده بود.
از پسِ طاق، صدای پای کسی آمد.
و بعد، سایه‌ای.
مردی زره‌پوش، با شمشیری درخشان و چهره‌ای در نقاب نیم‌پوش، چون افعی‌ای از تاریکی رو به روشان سبز شد. چشم‌های مرد، همان چشم‌هایی بود که جنگ را می‌بلعیدند، بدون آن‌که سیر شوند.
مهرو جیغ زد:
- نه! نکن! نزدیک نشو!
و پیش دوید. آنچه رخ داد، در یک لحظه بلعیده شد.
شمشیر بالا رفت، برق زد، و مهرو همان مهرویی که همیشه پشت پرده، آراوی را آرام می‌کرد، در خفا برایش دعا می‌خواند، و در ترس‌های شب، دست بر پشتش می‌کشید خودش را پیش کشید.
ضربه، در دلش نشست.

لب‌هایش تکان خوردند. نه از فریاد، بلکه از کلمه‌ای ناتمام:
- نگذار… .
و زمین او را گرفت.
صدای برخورد تنش با خاک، طنین یک جهان خالی بود. قطره‌ی خونی، از لبش سرازیر شد و بر انگشت آراوی چکید؛ داغ، سنگین، بی‌رحم.
آراوی زانو زد. تن مهرو را گرفت، او را در آغوش کشید، بی‌آنکه بفهمد نفس‌های آخر را بلعیده یا بوسیده.
چشم‌های مهرو هنوز باز بودند؛ آرام، راضی، حتی مهربان. لبخند کوچکی بر گوشه‌ی لبش نشست. شاید داشت می‌گفت:
«تو زنده بمان... بمان... .»
در همان لحظه، صدای سم اسب‌ها از دور پیچید.
و فریاد نادرشاه، زمین را لرزاند:
-محوطه را محاصره کنید! کسی حق ندارد زنده بیرون برود!
قاتل، نیم‌نگاهی انداخت؛ نه از ترس، بلکه از آن غرور حیوانی‌ای که فقط به شکارش فکر می‌کند. بعد، همان‌گونه که آمده بود، در تاریکی باغ ناپدید شد.
اما مهرو، دیگر صدایی نمی‌شنید.
و آراوی، با لب‌هایی که خون مهرو را چشیده بودند، دیگر چیزی نگفت.
تنها آسمان، شاهد بود چگونه زنی بی‌سلاح، از زنی دیگر، سپری ساخت که حتی شاه نیز نداشت.
 
بالا پایین