جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Me~ با نام [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,189 بازدید, 48 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Me~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Me~
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,387
14,403
مدال‌ها
4
«نقره‌ای»
هوا، نه گرم بود نه سرد. همان میانه‌ی دروغین بهاری که نمی‌دانی باید چادرت را دور خودت بفشاری یا رهایش کنی تا باد بافته‌هایش را بیهوده برقصاند.
میان راهروهای پرزرقِ اندرونی، صدای قدم‌هایم با کفِ آجرفرش، بازی می‌کرد؛ نه تند می‌رفتم نه کند. باید رفتنم را چنان تنظیم می‌کردم که چون اتفاقی بی‌اهمیت جلوه کند.
دل هروی از همان‌هاست که به نرمیِ نگاه باور نمی‌کند، اما از گره‌ای در تُن صدا، دروغ را بو می‌کشد.
در آستانه‌ی در، صدای قهقهه‌ی آرام ندیمه‌هایش شنیده می‌شد. پرده را آهسته کنار زدم.
هروی، کنار طاقچه نشسته‌بود، مشغول چکاندن قطره‌ای روغن بنفشه بر شانه‌اش؛ همان شانه‌ای که سال‌ها بار سنگین تاج بر آن ننشست، اما خشمش از دهان پادشاه سهمناک‌تر بود.
نگاهش را بی‌آن‌که سر برگرداند، روانه‌ی من کرد.
_ چه شده، نقره‌ای؟ صدایت خاموش است، اما نگاهت پر غوغاست.
کمر خم کردم. آهسته. نه فروتنانه، نه گستاخانه.
_جانم فدای بانوی درگاه؛ اما نمی‌دانم چه کنم با دل‌خونی که از بانوی تازه‌خلوت داریم.
هروی، قطره‌دان را بر لب طاقچه گذاشت.
سکوتش، همانند زنی بود که می‌داند، اما می‌خواهد بشنود.
ادامه دادم؛ آرام، و با چاشنی بغضی ساختگی:
- آراوی… او دیگر بانوی خاموش آن شب‌های تار نیست.
با نگاهی پرزهر، امروز مرا در میانه‌ی صحن، بی‌بهانه خوار کرد... .
و چونان که ندیده‌اید، سیلی‌ای زد… آن‌چنان که هنوز گوشم می‌سوزد.
دستم را بالا آوردم؛ سرخ نشده بود، اما اندکی فشردم تا رگ‌ها برجسته شود، نشانی از جراحتی که هرگز نبود.
هروی آه نکشید، اما ابرویش کمی کج شد؛ نشانه‌ای کافی برای من.
- می‌گوید چون در شب‌های خلوت، شاه دیگر بر او خشم نمی‌گیرد، پس زبانش را از بند گشوده… و حالا، بانوی حرم نیست، بانوی سلطنت است!
صدایم را کمی لرزان کردم. باید کاری می‌کردم که هروی دل چرکین شود.
- می‌گویند هر شب، خود را چون تابلوئی از یاقوت و عاج می‌آراید و بی‌چشم‌پوشی، به خلوت اعلی‌حضرت می‌شتابد... .
دیگر ادب ندارد، تعظیم نمی‌کند، تنها نیم‌نگاهی می‌افکند، و می‌نشیند درست بر جایی که خاص بانوان دربار بوده… .
حرفم را برید. نه با صدا، با نگاهی سرد که از لابه‌لای پلک‌های نیمه‌بسته‌اش سر خورد و بر قلبم نشست.
دست برد و شالی را که کنار مَخَده افتاده‌بود، روی زانو صاف کرد.
- و ندیدی که خود، امروز در پیشگاه والده، به بیزاری‌ات رنگی از دروغ نزند؟
نقشی از اندوه به صورتم کشیدم، انگار بازیگری ماهر در نقش بانویی دلشکسته.
- از ترسِ غضب حضرت شما، دهان بربست... .
و مهرو، همان دختر خموش که پیشتر نان بی‌نمک بود، اکنون چون سپر میان ما ایستاد.
نکند… نکند او نیز آلوده‌ی همین گستاخی تازه باشد؟
سکوت در اتاق پیچید. تنها صدای قطره‌ای از مشک افتاده بر سنگ، شبیه به صدای افتادن رازی که دیر گفته شود، شنیده شد.
هَروی برخاست. قامتش، چون شمعی، نه به باد بلکه به اراده‌ی خود خم شد.
آمد. نزدیکم. دستی بر سرم کشید.
- تو بمانی، نقره‌ای.
بانویی که دلش، نه به شاه، که به دروغ آرام می‌گیرد، سرانجام، تاجش را به سیلی باد خواهد داد.
رفتم. آرام و مغرور.
پشت در، لبخندی بر لب آوردم؛ نه از شادمانی، که از پیش‌دستی.
من، آن مار نیستم که نیش بزند؛
من، آن باغم که گلش زهر دارد و شکوفه‌اش، رایحه‌ی انتقام می‌پراکند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,387
14,403
مدال‌ها
4
«آراوی»
نقش قالی را گم کرده‌بودم. رنگ سرخش چون زخم مانده بر گرده‌ی اسب خسته‌ای، آزارم می‌داد.
می‌نشستم، برمی‌خاستم، دور می‌زدم در تالاری که عطری از کهربا و خ*یانت توأمان داشت، و هر بار تصویرم در آیینه‌ی قدی می‌لرزید؛ گویی خودم را هم باور نداشتم.
صدای پچ‌پچ‌ها دیگر زیرپوشیده و پنهان نبود.
نه، این روزها طعنه‌ها لباس بُرنده به تن کرده‌بودند.
با صراحتی که شمشیر را شرمنده می‌کرد، حرف می‌زدند.
یکی می‌گفت:
-ذهمان نیست که پیش‌تر اقامتگاه کنیزان دست مردان را به طناب نگاهش گره می‌زد؟
دیگری می‌خندید:
- پیش از آن‌که نامش را بر دیوارهای قصر بنویسند، بر دیوار کاروان‌سراها خراشیده بودندش... !
و یکی دیگر آهسته، اما با زهری تلخ‌تر، زمزمه می‌کرد:
- حتی سی*ن*ه‌ریز مادرش را با بهای شرمِ شبانه معامله کرده‌بود!
نخستین‌بار که این نیش‌ها را شنیدم، ساکت ماندم.
دومین بار، خندیدم.
سومین بار، درونم ترک برداشت.
اما این‌بار، پچ‌پچ‌ها رنگی دیگر داشت.
نامی از دهان زنی پیر لغزید که همیشه چون سایه‌بان مهربان در تالار چایخانه بود.
پیرزنی که نعلینش به زحمت روی زمین کشیده می‌شد، اما زبانش چون تیغ دولبه می‌برید:
- هروی خودش گفت... که آن دخترک از خاکِ خوبی نیامده.
گفته اگر دل شاه گرم است، عقلش سرد نشده.
هَروی؟
تا آن روز، تنها با طعنه‌ها سر کرده‌بودم.
اما شنیدن آن نام در کنار آن دروغ‌های آلوده، چنان بود که انگار دستی نامرئی از پشت، گیسوانم را کشیده باشد.
نشستم. بی‌هیچ صدایی. پشت به جمع، رو به سکوهای خاموش.
خون در شقیقه‌هایم می‌تپید. نه از خشم، که از بی‌پناهی.
در دل گفتم:
- او که در چشم والده، چشمه‌ی وقار بود...
او که وقتی من برای نخستین‌بار در خلوت شاه ایستادم، نگاهش پشت پرده‌ها به من دوخته‌بود... .
چرا باید… چرا باید تیغ بر پشت من براند؟
یاد نگاه هَروی افتادم. نه تند، نه گرم.
نگاهی که هرگز چیزی نمی‌گفت، اما همه‌چیز را در آن می‌شد خواند.
مردم می‌گویند در قصر، سکوت خطرناک‌تر از فریاد است.
دستی کشیدم بر زیورهایم. آن‌ها دیگر سنگینی نمی‌کردند؛ انگار وزن‌شان را به دوش دلم سپرده‌بودند.
در آینه‌ی کنار حوض، تصویرم را دیدم؛ زنی در حریری گران‌بها، اما میان شعله‌های تردید.
و آن‌گاه، به خود گفتم:
- شاید دیگر باید بیش از شاه، مراقب کسانی باشم که دست‌بوسند، اما در دلشان مهر تیغ می‌پرورند.
آن شب، تصمیم گرفتم دیگر تنها بانوی خلوت نباشم؛ باید بازیگر صحنه‌ای باشم که از پشت پرده‌ها اداره می‌شود.
و نخستین پرده‌اش، از آنِ هَروی است... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,387
14,403
مدال‌ها
4
باد، آرام از میان پرچین‌های باغ می‌گذشت؛
شب، با چادری از نور نقره‌ای ماه، بر تن حیاط خلوت قصر گسترده‌بود.
هرچند هوا نرم و خاموش می‌نمود، اما زیر پوست این سکوت، زمزمه‌ای گس می‌لولید.
زمزمه‌هایی با طعمی آشنا: تمسخر، طعنه، شک.
آراوی، آهسته گام بر سنگفرش سرد گذاشت.
دامن بلند و سپیدش در امتداد سایه‌ی درختان می‌کشید و هر قدمش چون اعترافی خاموش در دل شب طنین می‌انداخت.
از پشت سر، حس نگاه‌های خاموشی را داشت که نه می‌دید، نه می‌خواست ببیند؛
اما در گوشه‌ای از جانش، زمزمه‌ی تیزشان را حس می‌کرد:
- همان دختر غریبه‌ست… که با نگاه‌های نرمش، شاه را از ما گرفت… !
- پیش از این، در کجا بوده که چنین می‌رقصد میان دل پادشاه…؟
دلش گرفت؛
نه از شب، نه از حیاط، بلکه از آن‌همه هجمه بی‌لب، بی‌صدا، بی‌امان.
و در دل خویش زمزمه کرد:
- آیا آرامشی که به بهای ننگ خریده شود، ارزش پناه بردن دارد؟
اما شاه، آن‌سوی حیاط ایستاده‌بود.
پشت‌به‌پنجره‌ای باز، با فانوسی در کنار، و دستی تکیه‌داده بر عصای مرصع.
وقتی آراوی رسید، نادر سر برگرداند؛
نگاهش، شبیه تیغه‌ی شمشیری نبود که در مجلس حکم می‌داد؛
آن نگاه، زمزمه‌ای بود از تمنای مردی که هنوز در پی فهمیدن زنی‌ست که لبخندش را نمی‌فروشد.
قدم برداشت، آرام، اما نه به رسم پادشاهی.
انگار مردی از میان خلایق، به زنی نزدیک می‌شود که شب‌ها نامش را آه می‌کشد.
- یاس‌ها، امشب بیش از همیشه بوی تو را گرفته‌اند، بانو جان!
آراوی با مکثی نرم، سر خم کرد.
دیگر مثل شب نخست، تنش از واژه‌های گرم او نمی‌لرزید.
اما دلش، در پسِ پرده‌ای از انکار، اعترافی آهسته زمزمه می‌کرد.
- مهربانی‌ات، نادر… بویی از احتیاط دارد. نه عاشقانه است، نه سلطنتی.
شاه لبخند زد، تلخ و شیرین درهم:
- از زنی که نیمی از قصر درباره‌اش دروغ می‌بافند، چگونه باید عاشقانه خواست… بی‌آنکه او را شکست؟
آراوی سر بلند کرد.
برای لحظه‌ای، نگاهش در نگاه شاه دوخت.
بی‌ترس، بی‌نقاب، بی‌تعظیم.
چشم در چشم مردی که جهان را به زانو درآورده‌بود، اما برای فهم زنی، باید تا مرز فروپاشی می‌رفت.
- و تو، نادر شاه… برای شنیدن حقیقتِ من، هیچ‌گاه سؤال نکردی. تنها آمدی… و خواستی.
نادر سکوت کرد.
صدای قُمری از شاخه‌ای دور، در میانشان پیچید.
بعد، قدمی نزدیک‌تر آمد.
دستش را بالا برد، نه با فرمان، بلکه با حسرت، و بر شانه‌ی آراوی گذاشت.
- و آیا این خواستن، بوی بردگی دارد یا تمنا؟
- هر دو… اگر پاسخِ زن، خاموشی باشد.
نادر آرام خم شد. پیشانی‌اش را به پیشانی او نزدیک کرد.
گرمای نفس‌هایش، فاصله‌ها را شخم زد.
و زمزمه کرد:
- ای کاش می‌دانستی… که خلوت‌های شبانه، برای من فقط نوازش تن نیست.
من در نگاه تو، وطن گمشده‌ای می‌بینم… که نمی‌دانم آیا مرا تبعید می‌کند یا پناه می‌دهد.
آراوی لب به گفتن باز نکرد.
چشم بست.
در دلش، شوری پنهان بیداد می‌کرد.
نه از عشق، بلکه از ترس.
ترس اینکه شاید، برای نخستین بار، مردی در میان قدرت و آتش، صداقتی نادر را برایش آورده باشد.
اما آن‌سوی باغ، پشت بوته‌های یاس، سهلا ایستاده‌بود.
دست بر سی*ن*ه، ساکت، نظاره‌گر.
و پشت سر او، هَروی ایستاده‌بود.
لب‌فشرده، با چشمانی که از سایه‌ها درخشان‌تر می‌نمودند.
- شاه را با دست خودت از من راندی کردی، آراوی… و حال، بهایش را خواهی پرداخت.
در دل شب، میان عطر یاس‌ها و سنگ‌فرش‌های خاموش، عشقی خاموش آغاز می‌شد؛
و در دل سایه‌ها، خنجری آرام آماده می‌شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,387
14,403
مدال‌ها
4
شب، چون حریرِ سیاهی‌افکنده بر پیکر باغ، نفس می‌کشید.
ماه، به رنگ شرابِ کهنه، پشت شاخه‌های چنار نیم‌پنهان بود و فانوس‌های زرد، چون چشم‌هایی خمار، میان پیچک‌ها پلک می‌زدند.
حوض مرمرین، انعکاس قامت شاه را در دل خود گرفته‌بود؛ قامتی بلند، آراسته به قبای آبی لاجوردی، حاشیه‌دوزی‌شده با نقره‌کوب‌هایی که در نور چراغ‌ها، به‌آهستگی برق می‌زد.
چهره‌اش در نیم‌رخ، آرام و خالی از فرمان بود؛ چشمانی کهربایی، نافذ و سرد، گویی هزار گره‌ی پنهان را به‌یک‌دم می‌گشود و می‌بست.
لب‌های باریکش، در سکوت، گاه به لبخندی نیم‌محو متمایل می‌شد، اما همان‌دم، زهرِ تردید را در جان کسی می‌چکاند.
و آراوی، با گام‌هایی سنجیده، چون نغمه‌ای که از میان پرهیز می‌گذرد، نزدیک آمد.
موهای مشکی‌اش، بافته و بالاگیر شده، در نور مهتابی، به شَب‌تابی سوخته می‌مانست.
چادر ظریفش، از حریر زعفرانی، سایه‌ای سبک بر شانه‌های کشیده‌اش انداخته بود، و کمربند نقره‌اش به‌نرمی بر پهلو می‌درخشید.
چشمانش، در رنگ خاکی_طلایی، شکوهی رام‌نشده داشت؛ گویی نگاهش، پیش از تن، زبان می‌گشود.
اما آن شب، نگاهش سر به تعظیم داشت، نه از ترس، که از پذیرشِ چیزی عمیق‌تر از قدرت.
نادر با اشاره‌ای، دست بر پشتی نیمکت سنگی زد و گفت:
- بنشین، بانوی صبورِ شب‌های پرزمزمه.
صدایش آرام بود، نه از مهربانی، که از سنگینی فکر.
و آراوی نشست؛ آرام، اما نه بی‌تپش.
- بوی گل محمدی نمی‌آید، یا شامه‌ام از زمزمه‌ها خسته‌ است؟
آراوی آهی کشید.
نه بلند، که فقط برای خودش.
- در بارگاه زنانه، عطرها را با زهر می‌آمیزند.
و هر ک.س بیش‌تر ببویَد، زودتر به جانش می‌افتد… !
شاه خندید، خنده‌ای دلبرانه که قند در دل آراوی آب کرد و اما نگاهش به دوردست خیره ماند؛
به سویی که کسی، شاید، زیر سایه‌سارها ایستاده‌بود.
و آنجا، در دل ظلمت، هَروی بود.
با ردایی تیره و نگاهی چون دشنه در غلاف.
در کنارش، سهلا، ندیمه‌ی خاموش و زیرک، پرده‌ای از شب را کنار زده و چشمانش را به آن دو دوخته‌بود.
- به چشم ببین، سهلا… چگونه قامتش با باد می‌رقصد، چگونه نگاهش، شاه را بی‌سپر می‌کند... .
و فردا، تمام اندرونی از بوسه‌ای خواهد گفت که ندید، اما شنید.
آراوی، بی‌آنکه نگاهش را به سمت سایه‌ها بدوزد، زمزمه‌ها را حس می‌کرد.
در رگ‌هایش، چیزی شبیه پیش‌آگهی راه می‌رفت؛ نه ترس، که آگاهی.
نام هَروی، چون خاری در ذهنش لغزید.
بی‌آنکه کسی آن را بر زبان آورد، می‌دانست که زهر، نه از لبان خادمان، که از نیش کلمات هَروی خواهد چکید.
اما شاه، بی‌خبر از آنکه نگاهِ مردی دیگر، هم‌اکنون عاشقانه‌اش را به نیش می‌کشد، آهسته دست به موهای آراوی رساند.
- تا چه زمان باید از نگاهت بترسم، آراوی؟
تا کی باید به لبخندت ایمان نیاورم؟
من، که بر هزار لشکر حکم رانده‌ام، چگونه از بوسه‌ات این‌گونه در تردید مانده‌ام؟
آراوی چشم بست.
نه به‌خاطر خجالت، بلکه برای آن‌که شب، چهره‌ی زخمی‌اش را نبیند.
سپس گفت:
- زیبایی، شاها… گاهی دستاویز است، گاهی مَحکمه... .
و من، هر شب در این خلوت، خودم را بر دو کفه‌ی ترازو می‌گذارم.
نه برای تو… برای خودم.
و آن شب، پیش از آن‌که واژه‌ای دیگر گفته شود، بادی وزید.
نه از جنس طبیعت، بلکه از قلبی که آماده‌ی طوفان شده‌بود.
بادی که برگ‌های درختان را لرزاند، فانوس‌ها را لرزان کرد، و ذهن هَروی را به سوی نقشه‌ای تاریک‌تر هل داد.
او زمزمه کرد:
- زیباتر از این خلوتی که می‌سازند، تماشای ویرانی‌شان است… سهلا، برو… بذرِ شک بیفشان… ! بذر شک نه برو آن دخترک را از زمین محو ساز!
و سهلا رفت.
با چشمانی که هیچ نمی‌دید، جز فرصتِ زهرپاشی.
و باغ، با آن‌همه سکوت و عطر یاس، دیگر بی‌خطر نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,387
14,403
مدال‌ها
4
در دل شب، جایی میان زمزمه‌ی برگ‌های لرزان و تپش حوضی خاموش، آراوی از جای برخاست. آراوی خطر را احساس کرده بود برای همین، از شاه دور میشد تا خودش را آماده نبرد کند. رد نگاه شاه هنوز در پشت گردنش می‌سوخت، اما گام‌هایش ساکت بودند؛ چونان دزدِ زخمی‌ای که چیزی را نگرفته، اما همه چیز را از دست داده باشد.
صدای پاشنه‌های نازک کفش‌اش، روی سنگ‌های مرمر، با آه‌هایی خاموش درهم می‌آمیخت. لباس حریرش که با ریشه‌های زعفرانی تزیین شده‌بود، در امتداد بدنش چون شعله‌ای محصور می‌لرزید؛ اما لرزش نه از ترس، که از هوایی بود که سنگین‌تر از مرگ شده‌بود.
درختان اقاقیا، با برگ‌هایی نقره‌ای در نور مهتاب، سرهایشان را خم کرده‌بودند؛ گویی باغ، در برابر فکری که در ذهن آراوی جوانه می‌زد، تعظیم می‌کرد. پرنده‌ای پنهان در شاخه‌ها جیک زد. کوتاه، مقطع، انگار اخطار.
قدم‌به‌قدم، از شاه دور می‌شد؛ اما صداهایش هنوز در گوشش می‌پیچید. صدای نادر، با آن طنین آرام و جان‌دلهره‌آورش، مثل شراب مانده، تلخ و شیرین هم‌زمان.
سایه‌ای از کنار درخت نارون گذشت. سهلا نبود. اما آراوی حس کرده بود که زیر پوست این باغ، چیزی در حرکت است؛ چیزی زنانه، چیزی کینه‌جو.
لبه‌ی حوض، کمی خم شد. دستش را در آب فرو برد. سردی آب مثل بیداری ناگهانی خواب‌ها، از رگ‌هایش بالا خزید. انعکاس ماه شکست، صورت خودش در موج‌ لرزید. در دل گفت:
«اگر این بازیست، پس نوبت من است که مهره‌ای را جابه‌جا کنم…»
از پشت سر، صدای آرامی آمد. سهلا بود. با جامه‌ای ابریشمی به رنگ خاکستر سوخته. موهایش بافته‌شده تا پشت گردن، و لب‌های نازکش بی‌خون. گفت:
- والده سلطان تو را فردا صبح می‌خواهد. بدون زینت، بدون عطر. فقط با همان چشمان خاکی‌ات.
آراوی سر بلند نکرد. تنها پرسید:
- چرا؟
سهلا مکث کرد. صدایش نرم بود، اما از آن نرمی‌هایی که در پسش خنجر خوابیده.
- چون او زن‌هایی را دوست دارد که هنوز بوی خودشان را می‌دهند… پیش از آنکه قصر، بوی خودش را رویشان بنشاند.
سکوت آراوی پاسخ بود. نه تأیید، نه انکار. فقط راضی به اینکه این‌بار، کسی خواسته او همان باشد که هست.
بادی وزید. این‌بار، خنک بود. و در برگ‌برگ آن، حرف‌هایی پنهان.
سهلا برگشت. رفت، بی‌آنکه خداحافظی کند.
آراوی ماند. میان نور زردفام فانوس‌ها و سایه‌هایی که در حال کشیده‌شدن بر در و دیوارهای قصر بودند. آن‌جا، در میان صدای شرشر دور فواره، آراوی لب زد:
- اگر بوسه‌ای قرار است همه‌چیز را تغییر دهد… بگذار گاز نخست را من بزنم.
پشت سرش، صدای بسته‌شدن دری آرام آمد.
باغ، به نفس‌نفس افتاده‌بود.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,387
14,403
مدال‌ها
4
***
«سوم شخص»
«نادرشاه»
در تالار نیم‌روشن، میان پیچ‌وتاب سایه‌ها، نادر آرام قدم می‌زد. ردای شبانه‌اش، از مخمل نقره‌کارشده، صدای خفیفی داشت؛ مثل زمزمه‌ی زنی که نمی‌خواهد شنیده شود، اما شنیده می‌شود.
انگشتانش را پشت کمر قلاب کرده‌بود و نگاهش روی کف سنگ‌فرش تالار سُر می‌خورد؛ جایی که چند لحظه پیش، آراوی از آن عبور کرده‌بود.
حرکتش نرم بود، بی‌شتاب، اما نه سنگین. گام‌هایش را چنان بر زمین می‌گذاشت که گویی خاک قصر را پیش‌تر لمس کرده؛ نه مثل یک بیگانه، که چون کسی که خاطره‌ای دارد از چیزی که هنوز رخ نداده است.
موهایش، آن سیاهی فروخورده‌ی شب، در بافتی ساده و بی‌زرق، اما بی‌نقص، روی شانه‌اش فرو ریخته‌بود.
لباسی پوشیده از حریر زعفرانی که نور را نمی‌بلعید، فقط می‌لرزاند.
صدای او، وقتی حرف زد، مثل آب روانی بود که از لبه‌ی تیغی سرد بچکد؛ نه تیز، نه گرم، اما با حسی که بعدتر زخم می‌زند.
نادر، همان‌جا ایستاد. نفسی کشید. آهسته. گویی چیزی را مزه‌مزه می‌کرد؛ نه طعم حرفی، که طعم حضور کسی را.
«او زنی نیست که در صدا گم شود؛ او در سکوت معنا می‌یابد.»
به پنجره رفت. از لای شیشه‌های مشبک، شب را نگاه کرد؛ همان‌جایی که هَروی هنوز ایستاده‌بود، درست در سایه‌ی چنارهای قدیمی.
هَروی، با آن رداهای بلندِ سیاه، همچون کشیشی خاموش، تنها نگاه می‌کرد.
نگاهش نه خاک داشت، نه آب. چیزی میان فولاد و مرمر.
و لبانش… همیشه به‌نرمی بسته، انگار که هر واژه را باید ذبح می‌کرد تا تلفظش کند.
«هَروی، سایه‌ای‌ست که خودش را آفتاب می‌داند.»
نادر می‌دانست، این دو «آراوی و هَروی» از دو جهان متفاوت‌اند، اما به‌نحوی خطرناک، هم‌جهت شده‌اند. یکی با سکوت می‌لرزاند، دیگری با نطق نابهنگام و هردو، نگاهی دارند که به‌جای تمنا، می‌سنجد.
شاه در دل خود گفت:
«آراوی با نگاهش وارد شد، نه با تنش.
و هَروی با نگاهش می‌کشد، نه با دستش.»
یادش آمد وقتی آراوی نشسته بود، دامن لباسش با زمین تماس نمی‌گرفت. نه از کوتاهی جامه، که از بلندی وقار.
و وقتی نگاهش را بالا آورد، چیزی در او بود که نادر را به عقب هل داد، بی‌آنکه تکانش دهد.
«چطور ممکن است زنی که اسمش را دیروز شنیدم، امروز در رگ‌هایم موج بزند؟»
پشت نیمکت برگشت. نشست. دستی به چانه کشید. آینه‌ی روبه‌رو چهره‌اش را دوپاره نشان می‌داد؛ نیمی در نور، نیمی در سایه.
چشمانش را بست. در ذهنش، صدای آراوی را بازخوانی کرد. نه آن‌چه گفت، که آن‌چه نگفت. لحنش نرم بود، اما ته‌نشین‌شده با چیزهایی که نمی‌شد نام برد. نه غرور، نه درد… چیزی میان تجربه‌ی زهر و ایمان به نجات.
و این، ترسناک‌تر بود از هر تهدید.
«اگر نادان باشم، دل می‌بازم. اگر دانا باشم، نابودش می‌کنم.»
این را در دل گفت. و انگشتش را بر میز کوبید.
صدای هَروی از گوشه‌ی ذهن دوباره پیچید:
- شاها، زنانی چون آراوی، پیش از آن‌که فریفته شوند، نقشه‌شان را کشیده‌اند…
نادر برخاست. قدمی برداشت. از میان پرده‌ها گذشت. نگاه آخر را به شب انداخت. ماه حالا بالاتر آمده‌بود.
و او، دیگر نمی‌دانست که به دنبال تاج است یا زنی که نگاه نمی‌کند، اما همه‌چیز را دیده است.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,387
14,403
مدال‌ها
4
***
با صدای شیشه‌ای که در حیاط شکست، آراوی از خواب پرید. نفسش بند آمده بود. نورِ لرزانِ فانوس نیم‌سوخته، از پشتِ پرده‌ی حریر، بر دیوار سایه انداخته‌بود. سایه‌ای که می‌لرزید، بی‌آنکه کسی تکانش داده باشد.
دستش را جلو برد و روی متکای ابریشمین کشید؛ مرطوب بود. نه از شبنم، که از اضطرابی که در خواب هم رهایش نکرده‌بود. صدای قدم‌ها در راهرو بالا گرفت. خنده‌ای کوتاه، جیغی خفه، و باز سکوت.
چشم‌چرخاند. اتاقک باریکش، با دیوارهای لاجوردی و سقف چوب‌کاری‌شده‌ی پر از نقوش طلایی شکوهی خاموش داشت، اما حالا همه‌چیز در آن ترسیده‌بود. آینه‌ی کوچک گوشه‌ی طاقچه، تصویر او را شکسته نشان می‌داد. لباس خوابش، از حریر خاکستری، روی دسته‌ی صندلی افتاده‌بود. گلدان یاس، نیمه‌ریخته، و در کنار آن، بسته‌ای از عطر نعنایی که خودش نداشت.
دست به سی*ن*ه‌اش کشید؛ چیزی نبود. اما حس کرد چیزی را برده‌اند. چیزی بیشتر از جامه یا عطر.
به‌سوی در رفت. خدمه‌ای ایستاده بود، چشم‌هایش قرمز، و لبانش لرزان بود:
– بانو… شما... شما رو... با لباس خوابتون، توی اتاق هَروی دیدن... . دیدن که چاقو در دست داشتید!
آراوی ایستاد. حتی پلک نزد.
خدمه عقب رفت. پشت سرش، دو زن دیگر و آن‌سوتر، ندیمه‌ی والده سلطان، با نگاهی که سردی خنجر داشت:
– بالش شما هم آن‌جاست، بانو… و رد عطرتان. ولی چاقویی که در اتاق داشتید کجاست؟
آراوی به درون برگشت. به اتاقی که دیگر پناه نبود، بلکه شاهد جرم شده‌بود. فانوس حالا خاموش شده‌بود، اما بوی سوخته‌ی فتیله هنوز در هوا می‌چرخید.
دستش را جلو برد. آینه را برداشت. نگاه کرد. چهره‌اش همان بود، اما نامش دیگر نبود.
نامش را، امشب، کسی دزدیده‌بود.
و از حیاط، خنده‌ای آمد. کوتاه، کشیده، مردانه.
آراوی فهمید: او آمده بود. آمده بود تا چیزی نگوید. فقط نشان بدهد. فقط رد جا بگذارد. فقط زهر را، در جامِ بی‌دست‌زدن، بنشاند.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,387
14,403
مدال‌ها
4
حریرِ سپید پرده، در نسیمی نامحسوس لرزید؛ انگار چیزی می‌خواست وارد اتاق شود، نه از در، بلکه از لایه‌های هوا.
نور کم‌رمق فانوس، بر پوست آراوی افتاده‌بود و او، با چشمانی بی‌خواب، نشسته‌بود روی تختی که مثل گواهی‌نامه‌ی بی‌گناهی‌اش سرد و بی‌حس بود.
لحاف، نیمه‌افتاده بر زمین، چون جنازه‌ای از خوابی ناتمام بود.
موهایش پریشان، گره‌خورده به بوی شب و لباس خوابش که به رنگ شیری کدر بود، در چین‌هایی آرام، خودش را می‌پوشاند و نمی‌پوشاند. او پلک نزد.
مثل کسی که اگر چشم ببندد، خودش را میان خوابی بدتر می‌یابد.
در نور زرد اتاق، گردنش درازی محزون داشت؛ چانه‌اش اندکی لرز داشت، اما هنوز سکوتش را نشکسته‌بود. ناگهان صدایی از راهرو برخاست؛
نه فریاد، نه پچ‌پچ بود.
بلکه چیزی میان قضاوت و یقین بود:
_ خودِ چاقویش بود... در بالش هَروی… درست بالای سرش.
و بعد، زنی با صدایی خواب‌آلود، اما سمّی، گفت:
_ این‌بار، خون لازم نبود. همان حضور کافی‌ست.
آراوی انگشتانش را دور مچ دستش حلقه کرد، آنها را بی‌دلیل فشرد. شاید برای اینکه به خودش ثابت کند هنوز چیزی در وجودش سفت و زنده است.
لبخند نزده‌بود. حتی پلک نزده‌بود.
اما انگار تمام تنش، از شانه تا کف پا، خود را به حالت دفاع درآورده‌بود.
در گوشه‌ی اتاق، آینه‌ی قدی، بازتابی لرزان از قامت او داشت؛ زنی با نگاه مات، لبی خشک و پیراهنی که حالا نه نشانه‌ی راحتی خواب، بلکه گواهیِ حضورش در «صحنه‌ی خ*یانت» خوانده می‌شد و خودش، از آن بیشتر، نمی‌دانست.
نه دعا، نه قسم… بلکه پرسشی بی‌پاسخ زیر لب زمزمه کرد:
_ چرا چاقویم آن‌جا بود، وقتی من آنجا نبودم؟
اما این سؤال، برای زنان حرمسرا بی‌اهمیت بود.
در قصر، حقیقت آن چیزی‌ست که اول زمزمه شود؛ نه آنچه واقعاً رخ دهد.
صدای زنی دیگر، درست پشت پنجره‌ی کدر، گفت:
_ شاید رفته بود زهر بگیرد. شاید نه زهر... شاید فقط بوسه‌ای ممنوع… .
آراوی پابرهنه برخاست.
کف پاهایش، سردی زمین را چون مجازات حس کرد؛ نه برای گناه، بلکه برای گمانی که داشت. سمت پنجره رفت. دست بر لبه‌ی چوبی کشید.انگشتش گرد و غبار برداشت اما چیزی جز سکوت نصیبش نشد.
در دل خود گفت:
_ چاقوی من را به بالش هَروی رساندند…
اما ذهن شاه، از دیرباز در بستر شک خفته بود.
صدای خودش غریبه‌بود.
آن‌گونه که صدای کسی در خواب می‌پیچد که دیگر خودِ بیدارش نیست و همان لحظه، از دور، صدای خنده‌ای آمد؛
نه خنده‌ی خوشی… بلکه خنده‌ای کوتاه، که تهش تلخ‌تر از زهر بود.
شک، مثل ماری بی‌صدا، در اتاق خزید و آراوی، در سکوت، چادر شب‌پوشش را برداشت.
نه برای فرار، نه برای تقصیر…
فقط برای اینکه نگذارد چهره‌اش را ببینند؛
وقتی حقیقت از پشت شایعه تیغ می‌کشد.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,387
14,403
مدال‌ها
4
صدای زوزه‌ی باد، چون ناله‌ی خاموشی که راهش را در تاریکی گم کرده‌باشد، در حیاط خلوت قصر پیچیده‌بود. هنوز آفتاب به‌درستی طلوع نکرده‌بود، اما خاکستری سحر، مثل مهری خاموش بر همه‌چیز نشسته‌بود؛ بر رواق‌های سنگیِ خاموش، پله‌های مرمرِ نم‌خورده، گلدسته‌های باران‌خورده و دل‌هایی که هرکدام چیزی پنهان کرده‌بودند.
در اتاق آراوی، شعله‌ی کم‌رمق آتشدان هنوز می‌سوخت، مثل جان زنی که بی‌خواب، بی‌قرار، خیره بر خاکستر شب مانده‌باشد. دستانش یخ کرده‌بود، ولی نگاهش می‌سوخت. لباس خوابش، از پارچه‌ای نازک و نیلی‌رنگ، بر تنش افتاده‌بود و ردای زرشکی نازکی را بر شانه‌اش انداخته‌بود، بی‌آنکه خود را گرم‌تر حس کند. بوی نسترن مانده و خاکستر، در فضا می‌چرخید؛ بویی که انگار از شب‌های ناگفته می‌آمد.
او تمام شب را بیدار مانده‌بود، بی‌آنکه چشمی روی هم بگذارد. منتظر فرصتی بود؛ نه برای نجات، بلکه برای روشنگری اما هنوز کلمات در گلویش گره خورده بودند. قدمی برداشت تا به اتاق والده برود، که ناگهان صدایی فضا را شکافت.
جیغی بلند، از عمق راهروهای حرم. زنی فریاد زد، با لحنی خفه‌شده از وحشت بلند داد می‌زد:
– کمک کنید! طبیب! بانوی هَروی از حال رفته!
قدم‌های شتاب‌زده، صدای برخورد دمپایی‌ها با سنگ، شمع‌هایی که افتادند و مشعل‌هایی که لرزیدند. آراوی، در سایه‌ی درگاه ایستاد. میان تردید و شهود مانده‌بود.
از لابه‌لای پرده‌های نیلی‌رنگ نیم‌گشوده، حرکت چهره‌ها را دید؛ ندیمه‌ها، سراسیمه و پر از نگاه‌های پرزخم، به‌سوی اتاق هَروی دویدند.
صدای ناله‌ای ضعیف از دور آمد؛ صدایی که انگار بیشتر از درد، از بازیگری زاده شده‌بود:
– شکمم… شعله گرفته… او نمی‌خواست… نمی‌خواست کسی بداند… . او می‌خواست مرا بکشد. آراوی... !
والده، با ردای طلایی و پیشانی درهم‌کشیده، با قدم‌هایی بلند و خشماگین به صحنه رسید. لب‌هایش چون خطی شمشیرگون بسته‌‌بود.
– طبیب؟ چرا هنوز نرسیده؟ چرا معطلی می‌کنید؟
یکی از خواجگان نفس‌نفس‌زنان گفت:
– بانو، طبیب پیر است… راه‌پله‌ها زیاد است...! اگر... .
– اگر فقط چند دقیقه هروی این‌گونه به خود بپیچد، زنده نخواهند ماند و باید تو جواب شاه را بدهی!
لحظاتی بعد، صدای سرفه و قدم‌های کند طبیب، در راهروها پیچید. پیرمردی با ردای خاکی، با صندوقچه‌ی دارو، بالا آمد. نگاهی به اطراف انداخت. سپس، با دستانی لرزان، روی زانو افتاد.
درون اتاق هَروی، نور شمع‌ها زرد و لرزان بود. فضای اتاق گرم، خفه و پر از بوی روغن گل سرخ و بخار آب‌دیده‌بود. هَروی، بر بستری از مخمل کبود دراز کشیده‌بود؛ موهایش آشفته، چهره‌اش رنگ‌پریده، لب‌هایش لرزان بود.
طبیب دست بر شکم گذاشت. نبض گرفت. نگاهش را بالا برد. قطره‌ی عرقی از شقیقه‌اش چکید. صدایش نرم و مکث‌دار بود:
– بانوی والا… گمان می‌رود… نطفه‌ای در راه باشد.
اتاق ناگهان سنگین شد؛ سکوتی که مثل پتک، همه‌چیز را کوبید. والده، با نگاه بهت‌زده، به ندیمه‌ها چشم دوخت.
سهلا، آرام به‌سوی او خم شد. صدایش پنهان و سمی بود:
– بانوی من… دیشب آن خنجر را یادتان هست؟ همان که در حریر آراوی بود… شاید… شاید او از قبل می‌دانست. شاید… قصد پایان دادن داشت… شاید می‌خواست نطفه را از بین ببرد.
والده برگشت. نگاهی به آراوی انداخت که در آستانه‌ی در، چون شعله‌ای بی‌جهت، ایستاده‌بود. چشمانش پر از اضطراب، اما لب‌هایش بسته‌بود. نه انکار، نه تأیید بلکه برای روشنایی حقیقت این‌کارها را می‌کرد.
فقط این جمله، در ذهن همه پیچید:
«اگر باردار باشد… پس شب گذشته، واقعاً قصدی بوده…»
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: .Narges
بالا پایین