Me~
سطح
1
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Feb
- 3,387
- 14,408
- مدالها
- 4
«نقرهای»
هوا، نه گرم بود نه سرد. همان میانهی دروغین بهاری که نمیدانی باید چادرت را دور خودت بفشاری یا رهایش کنی تا باد بافتههایش را بیهوده برقصاند.
میان راهروهای پرزرقِ اندرونی، صدای قدمهایم با کفِ آجرفرش، بازی میکرد؛ نه تند میرفتم نه کند. باید رفتنم را چنان تنظیم میکردم که چون اتفاقی بیاهمیت جلوه کند.
دل هروی از همانهاست که به نرمیِ نگاه باور نمیکند، اما از گرهای در تُن صدا، دروغ را بو میکشد.
در آستانهی در، صدای قهقههی آرام ندیمههایش شنیده میشد. پرده را آهسته کنار زدم.
هروی، کنار طاقچه نشستهبود، مشغول چکاندن قطرهای روغن بنفشه بر شانهاش؛ همان شانهای که سالها بار سنگین تاج بر آن ننشست، اما خشمش از دهان پادشاه سهمناکتر بود.
نگاهش را بیآنکه سر برگرداند، روانهی من کرد.
_ چه شده، نقرهای؟ صدایت خاموش است، اما نگاهت پر غوغاست.
کمر خم کردم. آهسته. نه فروتنانه، نه گستاخانه.
_جانم فدای بانوی درگاه؛ اما نمیدانم چه کنم با دلخونی که از بانوی تازهخلوت داریم.
هروی، قطرهدان را بر لب طاقچه گذاشت.
سکوتش، همانند زنی بود که میداند، اما میخواهد بشنود.
ادامه دادم؛ آرام، و با چاشنی بغضی ساختگی:
- آراوی… او دیگر بانوی خاموش آن شبهای تار نیست.
با نگاهی پرزهر، امروز مرا در میانهی صحن، بیبهانه خوار کرد... .
و چونان که ندیدهاید، سیلیای زد… آنچنان که هنوز گوشم میسوزد.
دستم را بالا آوردم؛ سرخ نشده بود، اما اندکی فشردم تا رگها برجسته شود، نشانی از جراحتی که هرگز نبود.
هروی آه نکشید، اما ابرویش کمی کج شد؛ نشانهای کافی برای من.
- میگوید چون در شبهای خلوت، شاه دیگر بر او خشم نمیگیرد، پس زبانش را از بند گشوده… و حالا، بانوی حرم نیست، بانوی سلطنت است!
صدایم را کمی لرزان کردم. باید کاری میکردم که هروی دل چرکین شود.
- میگویند هر شب، خود را چون تابلوئی از یاقوت و عاج میآراید و بیچشمپوشی، به خلوت اعلیحضرت میشتابد... .
دیگر ادب ندارد، تعظیم نمیکند، تنها نیمنگاهی میافکند، و مینشیند درست بر جایی که خاص بانوان دربار بوده… .
حرفم را برید. نه با صدا، با نگاهی سرد که از لابهلای پلکهای نیمهبستهاش سر خورد و بر قلبم نشست.
دست برد و شالی را که کنار مَخَده افتادهبود، روی زانو صاف کرد.
- و ندیدی که خود، امروز در پیشگاه والده، به بیزاریات رنگی از دروغ نزند؟
نقشی از اندوه به صورتم کشیدم، انگار بازیگری ماهر در نقش بانویی دلشکسته.
- از ترسِ غضب حضرت شما، دهان بربست... .
و مهرو، همان دختر خموش که پیشتر نان بینمک بود، اکنون چون سپر میان ما ایستاد.
نکند… نکند او نیز آلودهی همین گستاخی تازه باشد؟
سکوت در اتاق پیچید. تنها صدای قطرهای از مشک افتاده بر سنگ، شبیه به صدای افتادن رازی که دیر گفته شود، شنیده شد.
هَروی برخاست. قامتش، چون شمعی، نه به باد بلکه به ارادهی خود خم شد.
آمد. نزدیکم. دستی بر سرم کشید.
- تو بمانی، نقرهای.
بانویی که دلش، نه به شاه، که به دروغ آرام میگیرد، سرانجام، تاجش را به سیلی باد خواهد داد.
رفتم. آرام و مغرور.
پشت در، لبخندی بر لب آوردم؛ نه از شادمانی، که از پیشدستی.
من، آن مار نیستم که نیش بزند؛
من، آن باغم که گلش زهر دارد و شکوفهاش، رایحهی انتقام میپراکند.
هوا، نه گرم بود نه سرد. همان میانهی دروغین بهاری که نمیدانی باید چادرت را دور خودت بفشاری یا رهایش کنی تا باد بافتههایش را بیهوده برقصاند.
میان راهروهای پرزرقِ اندرونی، صدای قدمهایم با کفِ آجرفرش، بازی میکرد؛ نه تند میرفتم نه کند. باید رفتنم را چنان تنظیم میکردم که چون اتفاقی بیاهمیت جلوه کند.
دل هروی از همانهاست که به نرمیِ نگاه باور نمیکند، اما از گرهای در تُن صدا، دروغ را بو میکشد.
در آستانهی در، صدای قهقههی آرام ندیمههایش شنیده میشد. پرده را آهسته کنار زدم.
هروی، کنار طاقچه نشستهبود، مشغول چکاندن قطرهای روغن بنفشه بر شانهاش؛ همان شانهای که سالها بار سنگین تاج بر آن ننشست، اما خشمش از دهان پادشاه سهمناکتر بود.
نگاهش را بیآنکه سر برگرداند، روانهی من کرد.
_ چه شده، نقرهای؟ صدایت خاموش است، اما نگاهت پر غوغاست.
کمر خم کردم. آهسته. نه فروتنانه، نه گستاخانه.
_جانم فدای بانوی درگاه؛ اما نمیدانم چه کنم با دلخونی که از بانوی تازهخلوت داریم.
هروی، قطرهدان را بر لب طاقچه گذاشت.
سکوتش، همانند زنی بود که میداند، اما میخواهد بشنود.
ادامه دادم؛ آرام، و با چاشنی بغضی ساختگی:
- آراوی… او دیگر بانوی خاموش آن شبهای تار نیست.
با نگاهی پرزهر، امروز مرا در میانهی صحن، بیبهانه خوار کرد... .
و چونان که ندیدهاید، سیلیای زد… آنچنان که هنوز گوشم میسوزد.
دستم را بالا آوردم؛ سرخ نشده بود، اما اندکی فشردم تا رگها برجسته شود، نشانی از جراحتی که هرگز نبود.
هروی آه نکشید، اما ابرویش کمی کج شد؛ نشانهای کافی برای من.
- میگوید چون در شبهای خلوت، شاه دیگر بر او خشم نمیگیرد، پس زبانش را از بند گشوده… و حالا، بانوی حرم نیست، بانوی سلطنت است!
صدایم را کمی لرزان کردم. باید کاری میکردم که هروی دل چرکین شود.
- میگویند هر شب، خود را چون تابلوئی از یاقوت و عاج میآراید و بیچشمپوشی، به خلوت اعلیحضرت میشتابد... .
دیگر ادب ندارد، تعظیم نمیکند، تنها نیمنگاهی میافکند، و مینشیند درست بر جایی که خاص بانوان دربار بوده… .
حرفم را برید. نه با صدا، با نگاهی سرد که از لابهلای پلکهای نیمهبستهاش سر خورد و بر قلبم نشست.
دست برد و شالی را که کنار مَخَده افتادهبود، روی زانو صاف کرد.
- و ندیدی که خود، امروز در پیشگاه والده، به بیزاریات رنگی از دروغ نزند؟
نقشی از اندوه به صورتم کشیدم، انگار بازیگری ماهر در نقش بانویی دلشکسته.
- از ترسِ غضب حضرت شما، دهان بربست... .
و مهرو، همان دختر خموش که پیشتر نان بینمک بود، اکنون چون سپر میان ما ایستاد.
نکند… نکند او نیز آلودهی همین گستاخی تازه باشد؟
سکوت در اتاق پیچید. تنها صدای قطرهای از مشک افتاده بر سنگ، شبیه به صدای افتادن رازی که دیر گفته شود، شنیده شد.
هَروی برخاست. قامتش، چون شمعی، نه به باد بلکه به ارادهی خود خم شد.
آمد. نزدیکم. دستی بر سرم کشید.
- تو بمانی، نقرهای.
بانویی که دلش، نه به شاه، که به دروغ آرام میگیرد، سرانجام، تاجش را به سیلی باد خواهد داد.
رفتم. آرام و مغرور.
پشت در، لبخندی بر لب آوردم؛ نه از شادمانی، که از پیشدستی.
من، آن مار نیستم که نیش بزند؛
من، آن باغم که گلش زهر دارد و شکوفهاش، رایحهی انتقام میپراکند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: