Me~
سطح
1
୧(ارشد بخش ادبیات)୨
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Feb
- 3,419
- 14,540
- مدالها
- 4
«نقرهای»
هوا، نه گرم بود نه سرد؛ همان لبهی مبهمی از بهار که پوست را نمیسوزاند اما دل را به شک میاندازد:
باید چادرت را بفشاری یا رهایش کنی تا باد، بافتههایش را بیجهت برقصاند و مثل خیال، دور سرت بپیچد.
میان راهروهای مرصع اندرونی، قدمهایم روی کف آجرفرش، ضرب گرفتهبودند؛
نه تند، نه کند؛
ضربآهنگی ساختگی، تا رفتنم چون اتفاقی بیوزن جلوه کند.
نباید شبیه فرستادهای میبودم که پیغامی دارد، باید مثل نسیمی میآمدم که حتی پردهها را هم نلرزاند.
دل هَروی از آن دست دلهاست که به نرمیِ نگاه نمیفریبد، اما از لرزش یک پلک یا تنِ صدایی نیملرز، دروغ را مثل بوی دود در آتشِ خاموش درمییابد.
در آستانهی در، صدای قهقههی آرام ندیمههایش، مثل شکر در چای حلشده، در فضا پیچیدهبود.
پرده را با دو انگشت، بیصدا کنار زدم.
هَروی، در نزدیکی طاقچه نشستهبود.
با دستانی برهنه، مشغول چکاندن قطرهای روغن بنفشه بر شانهاش بود؛ همان شانهای که سالها هیچ تاجی بر آن ننشست، اما وزن کلمههایش سنگینتر از خشم شاه بود.
آینهای روبهرویش بود و نگاهش، بیآنکه سر برگرداند، از عمق آن آینه روانهی من شد.
_ چه شده، نقرهای؟
صدایت خاموش است، اما نگاهت، غوغاییست بیهیاهو.
خم شدم. نه به خاک، نه به حکم، به رسمِ کسانی که بلدند تعظیم را چطور با طعنه قاتی کنند.
_ جانم فدای بانویی که حرمتش را ماه میداند و شب، بیاجازهاش سر بر بالین نمیگذارد… اما نمیدانم، بانو، با دلخونی که از بانوی تازهخلوت داریم، چه کنم.
قطرهدان را آرام، بیصدا، بر لبهی طاقچه گذاشت.
سکوتش از آن جنس بود که میخواهد بشنود، اما پیشاپیش میداند.
لبهایم را به لبخندی تلخ آلوده کردم، و آهی که لابلای واژههایم دوید:
_ آراوی… دیگر بانوی خاموش آن شبهای دور نیست.
با نگاهی که از تیغ بُرندهتر بود، امروز مرا، در میانهی صحن، خوار کرد.
نه با فریاد، با سکوتی که در آن، تحقیر موج میزد…
و سپس، سیلیای زد، آنچنان که هنوز گوشم داغ است و دلم، سوزان.
دستم را بالا آوردم، نه از درد، از نمایش.
پوست، سرخ نبود، اما فشار انگشتانم، رگها را بیرون زد؛ نشانِ زخمی که وجود نداشت اما حقیقت داشت.
ابروی هَروی، یک بند لرزید.
آهی نکشید، اما از نحوهی بستن انگشتانش بر زانویش، دانستم که جانش در گوشهای از استخوانش گیر کرده.
ادامه دادم؛ صدا، حالا لرزانتر، مثل دخترکی که ترس از ترد شدن دارد:
_ میگوید چون شبهای خلوت، شاه دیگر بر او نهیب نمیزند، حال زبانش آزاد شده.
و اینک، بانوی سلطنت است نه بانوی حرم!
لحظهای مکث کردم. باید گزاره را در ذهنش بنشانم.
_ شبها، خود را چون تابلویی از یاقوت و عاج میآراید و با چشمانی که از هیچک.س شرم ندارد، به سوی خلوت اعلیحضرت میشتابد.
نه تعظیم میکند، نه تقاضا… تنها نیمنگاهی میافکند، و مینشیند بر جایی که روزگاری، خاص بانوان دربار بود.
هَروی، اینبار آهسته سر برداشت.
نه برای توبیخ، نه برای پرسش.
بلکه برای آن نگاههای سردی که تنها زنان پخته بلدند، بدون تکلم بگویند:
«ادامه بده، اما بدان من همهچیز را دیدهام.»
با همان نگاه، شال روی زانویش را صاف کرد. انگشتانش نرم، اما محکم کشیده شدند؛
و آن نرمیِ آشنا، حالا نشانهی خشمی بود که هنوز فرصت شعله نیافتهبود.
آرام گفت:
_ و ندیدی که همان دختر، امروز در حضور والده، زبان به دفاع از تو نگشود؟
چشمانم را خم کردم، نه از خجالت، از مهارت.
گونهام را لرزاندم، لب پایین را میان دندان فشردم.
_ از ترس… از ترس آنکه مبادا حضورتان… غضبتان…
دهانم خشک بود، بانو… و مهرو، همان نانبینمک دیروز، میانمان ایستاد؛
مثل سپری که از من نبود، از آراوی بود.
شاید… شاید او هم آلودهی همان گستاخی تازه شده…
لحظهای سنگینی هوا، به صدای قطرهای مشک که از لابهلای شیشه لغزید و به سنگ خورد، شکست.
هَروی برخاست.
نرمیِ قامتش، چون شمعی بود که نه به نسیم، که به ارادهی خودش خم شود.
نزدیک آمد.
دستی، سبک بر سرم کشید. نه مهربان، نه سنگدل؛ دستی که تصمیمی در آستین داشت.
آرام گفت:
_ تو میمانی، نقرهای…
بانویی که دلش نه به شاه، که به دروغ آرام گیرد، تاجش را سرانجام، باد خواهد برد.
رفتم.
نه با سرعت، نه با تأخیر.
ردایم پسِ من لغزید، و پشت در، لبخندی نشست؛
نه از شادی، از پیشدستی.
من، آن مار نیستم که نیش بزند؛
من، آن باغم که گلش زهر دارد،
و شکوفهاش، رایحهی انتقام میپراکند.
هوا، نه گرم بود نه سرد؛ همان لبهی مبهمی از بهار که پوست را نمیسوزاند اما دل را به شک میاندازد:
باید چادرت را بفشاری یا رهایش کنی تا باد، بافتههایش را بیجهت برقصاند و مثل خیال، دور سرت بپیچد.
میان راهروهای مرصع اندرونی، قدمهایم روی کف آجرفرش، ضرب گرفتهبودند؛
نه تند، نه کند؛
ضربآهنگی ساختگی، تا رفتنم چون اتفاقی بیوزن جلوه کند.
نباید شبیه فرستادهای میبودم که پیغامی دارد، باید مثل نسیمی میآمدم که حتی پردهها را هم نلرزاند.
دل هَروی از آن دست دلهاست که به نرمیِ نگاه نمیفریبد، اما از لرزش یک پلک یا تنِ صدایی نیملرز، دروغ را مثل بوی دود در آتشِ خاموش درمییابد.
در آستانهی در، صدای قهقههی آرام ندیمههایش، مثل شکر در چای حلشده، در فضا پیچیدهبود.
پرده را با دو انگشت، بیصدا کنار زدم.
هَروی، در نزدیکی طاقچه نشستهبود.
با دستانی برهنه، مشغول چکاندن قطرهای روغن بنفشه بر شانهاش بود؛ همان شانهای که سالها هیچ تاجی بر آن ننشست، اما وزن کلمههایش سنگینتر از خشم شاه بود.
آینهای روبهرویش بود و نگاهش، بیآنکه سر برگرداند، از عمق آن آینه روانهی من شد.
_ چه شده، نقرهای؟
صدایت خاموش است، اما نگاهت، غوغاییست بیهیاهو.
خم شدم. نه به خاک، نه به حکم، به رسمِ کسانی که بلدند تعظیم را چطور با طعنه قاتی کنند.
_ جانم فدای بانویی که حرمتش را ماه میداند و شب، بیاجازهاش سر بر بالین نمیگذارد… اما نمیدانم، بانو، با دلخونی که از بانوی تازهخلوت داریم، چه کنم.
قطرهدان را آرام، بیصدا، بر لبهی طاقچه گذاشت.
سکوتش از آن جنس بود که میخواهد بشنود، اما پیشاپیش میداند.
لبهایم را به لبخندی تلخ آلوده کردم، و آهی که لابلای واژههایم دوید:
_ آراوی… دیگر بانوی خاموش آن شبهای دور نیست.
با نگاهی که از تیغ بُرندهتر بود، امروز مرا، در میانهی صحن، خوار کرد.
نه با فریاد، با سکوتی که در آن، تحقیر موج میزد…
و سپس، سیلیای زد، آنچنان که هنوز گوشم داغ است و دلم، سوزان.
دستم را بالا آوردم، نه از درد، از نمایش.
پوست، سرخ نبود، اما فشار انگشتانم، رگها را بیرون زد؛ نشانِ زخمی که وجود نداشت اما حقیقت داشت.
ابروی هَروی، یک بند لرزید.
آهی نکشید، اما از نحوهی بستن انگشتانش بر زانویش، دانستم که جانش در گوشهای از استخوانش گیر کرده.
ادامه دادم؛ صدا، حالا لرزانتر، مثل دخترکی که ترس از ترد شدن دارد:
_ میگوید چون شبهای خلوت، شاه دیگر بر او نهیب نمیزند، حال زبانش آزاد شده.
و اینک، بانوی سلطنت است نه بانوی حرم!
لحظهای مکث کردم. باید گزاره را در ذهنش بنشانم.
_ شبها، خود را چون تابلویی از یاقوت و عاج میآراید و با چشمانی که از هیچک.س شرم ندارد، به سوی خلوت اعلیحضرت میشتابد.
نه تعظیم میکند، نه تقاضا… تنها نیمنگاهی میافکند، و مینشیند بر جایی که روزگاری، خاص بانوان دربار بود.
هَروی، اینبار آهسته سر برداشت.
نه برای توبیخ، نه برای پرسش.
بلکه برای آن نگاههای سردی که تنها زنان پخته بلدند، بدون تکلم بگویند:
«ادامه بده، اما بدان من همهچیز را دیدهام.»
با همان نگاه، شال روی زانویش را صاف کرد. انگشتانش نرم، اما محکم کشیده شدند؛
و آن نرمیِ آشنا، حالا نشانهی خشمی بود که هنوز فرصت شعله نیافتهبود.
آرام گفت:
_ و ندیدی که همان دختر، امروز در حضور والده، زبان به دفاع از تو نگشود؟
چشمانم را خم کردم، نه از خجالت، از مهارت.
گونهام را لرزاندم، لب پایین را میان دندان فشردم.
_ از ترس… از ترس آنکه مبادا حضورتان… غضبتان…
دهانم خشک بود، بانو… و مهرو، همان نانبینمک دیروز، میانمان ایستاد؛
مثل سپری که از من نبود، از آراوی بود.
شاید… شاید او هم آلودهی همان گستاخی تازه شده…
لحظهای سنگینی هوا، به صدای قطرهای مشک که از لابهلای شیشه لغزید و به سنگ خورد، شکست.
هَروی برخاست.
نرمیِ قامتش، چون شمعی بود که نه به نسیم، که به ارادهی خودش خم شود.
نزدیک آمد.
دستی، سبک بر سرم کشید. نه مهربان، نه سنگدل؛ دستی که تصمیمی در آستین داشت.
آرام گفت:
_ تو میمانی، نقرهای…
بانویی که دلش نه به شاه، که به دروغ آرام گیرد، تاجش را سرانجام، باد خواهد برد.
رفتم.
نه با سرعت، نه با تأخیر.
ردایم پسِ من لغزید، و پشت در، لبخندی نشست؛
نه از شادی، از پیشدستی.
من، آن مار نیستم که نیش بزند؛
من، آن باغم که گلش زهر دارد،
و شکوفهاش، رایحهی انتقام میپراکند.
آخرین ویرایش: