جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط STARLET با نام [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,001 بازدید, 71 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع STARLET
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
3
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,507
15,182
مدال‌ها
9
باد، چون نعره‌ی اسبی زخمی، از دل درختان خشکیده گذشت و شاخ و برگ پوسیده را بر سر نگهبانان ریخت. لهیب مشعل‌ها، در دستان مردان شاه، بر دیوارهای قصر متروکه افتاده‌بود و سایه‌ها را چون دیوانِ شکنجه‌دیده، کشیده‌تر می‌کرد. صدای نعل اسب‌ها، ضربان‌های ناموزون زمین را به ریتمی از حمله و قهر بدل کرده‌بود.
نادرشاه، با جامه‌ی رزمی سیاه‌نقره‌ای‌اش که همچون پوست افعی‌ای درخشان بر تنش نشسته‌بود، از اسب پیاده شد. چشم‌هایش برقِ غضب آتش‌فشانی را داشت که سه‌ماه خاموش مانده‌بود. موهایش آشفته، خیس از عرق و غبار میدان، و نگاهش برافروخته؛ نگاه مردی که دیگر تاب باختن ندارد.
با صدای برآمده از ته گلو فریاد زد:
- محوطه را جست‌وجو کنید! از پشت هیچ سایه‌ای نگذرید مگر آن‌که شمشیرتان از پیش‌تر عبور کرده باشد.
صدای سی*ن*ه‌سپران، چون موجی هماهنگ، پاسخ داد:
- اطاعت!
مهاجمان، از پشت سایه‌ها، چون شبح‌هایی گرسنه ظاهر می‌شدند؛ با چهره‌هایی پوشیده، شمشیرهایی لکه‌دار و چشمانی که جز مرگ نمی‌خواستند. خون بر زمین دلمه زده‌بود اما هنوز می‌جوشید.
در آن میانه، آراوی، با چهره‌ای پریده‌رنگ، کنار پیکر بی‌جان مهرو نشسته‌بود. دامن سپید بلندش با خون ندیمه‌اش رنگین شده و موهایش، گشوده و به هم‌ریخته، روی شانه‌های لرزانش پخش شده‌بود. مهرو، در آغوشش، بی‌وزن شده‌بود؛ گویی روحش از تن گریخته و جسم را چون برگ خشکیده‌ای در دست او گذاشته‌بود.
گریه‌ی آراوی بی‌صدا بود؛ از آن گریه‌هایی که استخوان را می‌سایند، نه گوش را. نگاهش در چشمان بازِ مهرو قفل شده‌بود. بوسه‌ای بر پیشانی‌اش زد، آن‌چنان نرم و آهسته، که گویی می‌خواست روح را برگرداند.
زمزمه کرد:
- ببخش… نجاتت ندادم. ببخش که زن ماندم… نه شمشیر. مهرو عزیز من... .
خون، تا آرنجش بالا آمده‌بود و زمین زیر زانوهایش، چون مزار شهیدی خاموش، ساکت بود. باد، ردای او را چون کفن تکان می‌داد.
در همان لحظه، نادرشاه از لابه‌لای سربازان گذشت و صحنه را دید. گام‌هایش آهسته شد. دیگر فریاد نزد. چشم‌هایش، که لحظه‌ای پیش از خشم شراره می‌کشیدند، حالا خیره مانده بودند؛ به زنی نشسته در خاک، با قامتی خم، اما نه شکست‌خورده.
آراوی سر برداشت. نگاه‌شان به هم گره خورد. نه چون معشوق و معشوقه، بلکه چون دو دشمنِ شریف که هم را از میدان می‌شناسند.
شاه قدمی برداشت. صدای زرهش، به گوش آراوی رسید. گویی هر گام، طنین گناهی کهنه را به یادش می‌آورد.
– آراوی... .
صدایش آرام بود. مثل صدای تبر پیش از فرود. اما هنوز واژه‌ی بعدی را نگفته‌بود که از پس سایه‌ها، مهاجمی با چهره‌ای محو، همچون سایه‌ی کینه، برخاست و بی‌هیچ درنگ، خنجری را چون زبان مار، در شکم آراوی فرو برد.
صدای ناله‌ای بلند نشد. فقط نفس، در گلوی آراوی شکست؛ نه فریاد، که دمِ پایانی یک سوگ.
خون، از دهانش بیرون زد؛ گرم، غلیظ، چون وعده‌ای که وفا نشد.
شاه فریاد زد:
- نه!
اما دیگر دیر بود. قاتل، پیش از آن‌که شمشیر سربازان برسد، در دل تاریکی ذوب شد.
آراوی، به زانو افتاد. دست بر زخم گذاشت، خیره در چشم‌های شاه. صدایی از لب‌هایش بیرون آمد، نه واضح، اما آشنا:
- این... بهای سکوت بود.
و لبخندی زد؛ لبخندی بی‌صدا، که حتی مرگ هم نتوانست از لبانش بزداید.
نادرشاه، پیش دوید؛ زانو زد، او را در آغوش گرفت. خون، دستانش را پوشاند. نه چون زخم دشمن، که همچون گناهی شخصی.
نگاهش به آسمان رفت؛ مهتاب، حالا پنهان شده‌بود.
و شب، مثل مادری داغ‌دیده، آه کشید.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
3
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,507
15,182
مدال‌ها
9
آراوی در آغوش شاه، بی‌صدا می‌لرزید، نه از سرما، نه از درد، که از دردی عمیق‌تر، مثل آخرین موجی که در دل دریا خاموش می‌شود. نادر ساکت، بی‌حرکت، او را در بر گرفته‌بود؛ آغوشش نه گرما داشت و نه ترس، فقط چیزی از جنس پناه، شبیه تنه‌ی درختی در میانه‌ی طوفان. هیچ‌کدام چیزی نمی‌گفتند. حتی باد هم میان شاخه‌های شب، راه نمی‌رفت. همه‌چیز ایستاده بود؛ گویی جهان، در آن لحظه، میان دو ضربان متوقف شده‌بود.
نادر بی‌شتاب، با حرکتی که از بیرون آرام می‌نمود اما درونش را از هم می‌درید، آراوی را آهسته بر زین اسب سیاه محبوبش نشاند، چنان که انگار تکه‌ای از خودش را می‌خواست جابه‌جا کند. خود، پشت سر او نشست، آن‌گونه که سنگ پشت ریشه‌هایش می‌نشیند، بی‌هیچ تکلفی، بی‌هیچ فاصله‌ای، با تنفسی که نه از خستگی، که از شکست پر بود. آراوی، چشم بسته، گونه‌اش را به سی*ن*ه‌ی او تکیه داد؛ همان‌جایی که قلب شاه، بی‌نظم، بی‌قانون، می‌کوشید تپش را یادش بیاید.
با هر گام اسب، سکوت میان آن دو عمیق‌تر می‌شد؛ سکوتی که نه فاصله می‌انداخت، بلکه حقیقت را عریان‌تر می‌کرد. آراوی، نیمه‌هوش، نیمه‌زنده، نیمه‌آسمان، آهسته سر برداشت. نگاهش به چهره‌ی شاه نیفتاد، آن را لمس کرد، مثل کورترین شعرها که تنها با صدا تصویر می‌سازند. دستش، لرزان و کشیده، بی‌شتاب بالا آمد، نه از میل، نه از ضعف، بلکه از نیاز. نیاز به لمس چیزی که همیشه دور بود، همیشه سرد، همیشه پنهان بود.
انگشتانش به ابروهای نادر رسیدند، آن قوس‌های خمیده‌ی گره‌خورده، که گویی سال‌هاست یک فکر تاریک در آن‌ها گیر افتاده و راهی به بیرون نیافته. لمس نکرد، بیشتر نوازید طوری که انگار داشت زخمی قدیمی را می‌پوشاند، نه اینکه بازش کند. بعد خط نگاهش پایین آمد، از روی پلک‌های نادر گذشت، پلک‌هایی نیمه‌بسته که نه خواب می‌خواستند و نه بیداری، فقط چیزی میان رهایی و بازداشتگی. چشمان مشکی نادر برق اشک را فریاد زدند اما نادر تکان نخورد، اما نفسش، آن‌قدر آهسته فرو رفت که دیگر برنگشت.
دست آراوی سر خورد روی بینی‌اش، برجسته و اندکی کج، مثل مسیری که از جنگی طولانی گذشته باشد. بعد، به آرامی به سمت لب‌ها خزید. نه به قصد بوسه، نه برای خداحافظی، فقط برای مکث، برای درنگی طولانی روی چیزی که همیشه آن‌جاست، اما هیچ‌ک.س دقیق نمی‌بیندش. انگشتش، بالاخره به خال کنار لب رسید. آن‌جا ماند. بی‌حرکت. گویی آن نقطه، سرگذشتِ کاملِ یک مرد بود. خال را لمس نکرد، فقط حضورش را فهمید؛ حضوری که مثل راز، مثل گرهی بسته‌شده در گلوی شب، باز نمی‌شد، فقط حس می‌شد.
در آن لحظه، نادر برای نخستین بار لرزید؛ لرزشی از درون، از جایی که استخوان به استخوان، نام او را زمزمه می‌کرد. آراوی لبخند زد. لبخندی بی‌رنگ، بی‌نیاز، بی‌دلیل، همان‌طور که آسمان گاهی بدون علت آبی‌تر می‌شود. و با صدایی که بیشتر شبیه آه بود تا واژه، گفت:
- تو... نادر... نمی‌دانی قلبت چقدر از خودت دور است... سال‌هاست صدایی که از آن می‌شنوی، صدای خودت نیست، صدای کسی است که تو را جا گذاشته، خیلی وقت پیش... .
سپس سکوت کرد. سکوتی که کامل‌تر از واژه بود. نادر، بی‌آنکه حرفی بزند، دستش را جلو آورد، بر انگشتانی که هنوز بر لبش مانده‌بودند نشست؛ فشار نداد، پس نزد، فقط ماند، مثل کسی که نمی‌خواهد چیزی را از دست بدهد، حتی اگر بداند دیر شده.
در آسمان، ستاره‌ای روشن شد. نه از آن‌هایی که برای آرزو می‌سوزند، نه از آن‌هایی که می‌افتند. ستاره‌ای که تنها کارش، نشان‌دادن راه بود. بی‌صدا، بی‌غرور، بی‌دروغ.
 
بالا پایین