STARLET
سطح
3
୧(ارشد بخش ادبیات)୨
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Feb
- 3,507
- 15,182
- مدالها
- 9
باد، چون نعرهی اسبی زخمی، از دل درختان خشکیده گذشت و شاخ و برگ پوسیده را بر سر نگهبانان ریخت. لهیب مشعلها، در دستان مردان شاه، بر دیوارهای قصر متروکه افتادهبود و سایهها را چون دیوانِ شکنجهدیده، کشیدهتر میکرد. صدای نعل اسبها، ضربانهای ناموزون زمین را به ریتمی از حمله و قهر بدل کردهبود.
نادرشاه، با جامهی رزمی سیاهنقرهایاش که همچون پوست افعیای درخشان بر تنش نشستهبود، از اسب پیاده شد. چشمهایش برقِ غضب آتشفشانی را داشت که سهماه خاموش ماندهبود. موهایش آشفته، خیس از عرق و غبار میدان، و نگاهش برافروخته؛ نگاه مردی که دیگر تاب باختن ندارد.
با صدای برآمده از ته گلو فریاد زد:
- محوطه را جستوجو کنید! از پشت هیچ سایهای نگذرید مگر آنکه شمشیرتان از پیشتر عبور کرده باشد.
صدای سی*ن*هسپران، چون موجی هماهنگ، پاسخ داد:
- اطاعت!
مهاجمان، از پشت سایهها، چون شبحهایی گرسنه ظاهر میشدند؛ با چهرههایی پوشیده، شمشیرهایی لکهدار و چشمانی که جز مرگ نمیخواستند. خون بر زمین دلمه زدهبود اما هنوز میجوشید.
در آن میانه، آراوی، با چهرهای پریدهرنگ، کنار پیکر بیجان مهرو نشستهبود. دامن سپید بلندش با خون ندیمهاش رنگین شده و موهایش، گشوده و به همریخته، روی شانههای لرزانش پخش شدهبود. مهرو، در آغوشش، بیوزن شدهبود؛ گویی روحش از تن گریخته و جسم را چون برگ خشکیدهای در دست او گذاشتهبود.
گریهی آراوی بیصدا بود؛ از آن گریههایی که استخوان را میسایند، نه گوش را. نگاهش در چشمان بازِ مهرو قفل شدهبود. بوسهای بر پیشانیاش زد، آنچنان نرم و آهسته، که گویی میخواست روح را برگرداند.
زمزمه کرد:
- ببخش… نجاتت ندادم. ببخش که زن ماندم… نه شمشیر. مهرو عزیز من... .
خون، تا آرنجش بالا آمدهبود و زمین زیر زانوهایش، چون مزار شهیدی خاموش، ساکت بود. باد، ردای او را چون کفن تکان میداد.
در همان لحظه، نادرشاه از لابهلای سربازان گذشت و صحنه را دید. گامهایش آهسته شد. دیگر فریاد نزد. چشمهایش، که لحظهای پیش از خشم شراره میکشیدند، حالا خیره مانده بودند؛ به زنی نشسته در خاک، با قامتی خم، اما نه شکستخورده.
آراوی سر برداشت. نگاهشان به هم گره خورد. نه چون معشوق و معشوقه، بلکه چون دو دشمنِ شریف که هم را از میدان میشناسند.
شاه قدمی برداشت. صدای زرهش، به گوش آراوی رسید. گویی هر گام، طنین گناهی کهنه را به یادش میآورد.
– آراوی... .
صدایش آرام بود. مثل صدای تبر پیش از فرود. اما هنوز واژهی بعدی را نگفتهبود که از پس سایهها، مهاجمی با چهرهای محو، همچون سایهی کینه، برخاست و بیهیچ درنگ، خنجری را چون زبان مار، در شکم آراوی فرو برد.
صدای نالهای بلند نشد. فقط نفس، در گلوی آراوی شکست؛ نه فریاد، که دمِ پایانی یک سوگ.
خون، از دهانش بیرون زد؛ گرم، غلیظ، چون وعدهای که وفا نشد.
شاه فریاد زد:
- نه!
اما دیگر دیر بود. قاتل، پیش از آنکه شمشیر سربازان برسد، در دل تاریکی ذوب شد.
آراوی، به زانو افتاد. دست بر زخم گذاشت، خیره در چشمهای شاه. صدایی از لبهایش بیرون آمد، نه واضح، اما آشنا:
- این... بهای سکوت بود.
و لبخندی زد؛ لبخندی بیصدا، که حتی مرگ هم نتوانست از لبانش بزداید.
نادرشاه، پیش دوید؛ زانو زد، او را در آغوش گرفت. خون، دستانش را پوشاند. نه چون زخم دشمن، که همچون گناهی شخصی.
نگاهش به آسمان رفت؛ مهتاب، حالا پنهان شدهبود.
و شب، مثل مادری داغدیده، آه کشید.
نادرشاه، با جامهی رزمی سیاهنقرهایاش که همچون پوست افعیای درخشان بر تنش نشستهبود، از اسب پیاده شد. چشمهایش برقِ غضب آتشفشانی را داشت که سهماه خاموش ماندهبود. موهایش آشفته، خیس از عرق و غبار میدان، و نگاهش برافروخته؛ نگاه مردی که دیگر تاب باختن ندارد.
با صدای برآمده از ته گلو فریاد زد:
- محوطه را جستوجو کنید! از پشت هیچ سایهای نگذرید مگر آنکه شمشیرتان از پیشتر عبور کرده باشد.
صدای سی*ن*هسپران، چون موجی هماهنگ، پاسخ داد:
- اطاعت!
مهاجمان، از پشت سایهها، چون شبحهایی گرسنه ظاهر میشدند؛ با چهرههایی پوشیده، شمشیرهایی لکهدار و چشمانی که جز مرگ نمیخواستند. خون بر زمین دلمه زدهبود اما هنوز میجوشید.
در آن میانه، آراوی، با چهرهای پریدهرنگ، کنار پیکر بیجان مهرو نشستهبود. دامن سپید بلندش با خون ندیمهاش رنگین شده و موهایش، گشوده و به همریخته، روی شانههای لرزانش پخش شدهبود. مهرو، در آغوشش، بیوزن شدهبود؛ گویی روحش از تن گریخته و جسم را چون برگ خشکیدهای در دست او گذاشتهبود.
گریهی آراوی بیصدا بود؛ از آن گریههایی که استخوان را میسایند، نه گوش را. نگاهش در چشمان بازِ مهرو قفل شدهبود. بوسهای بر پیشانیاش زد، آنچنان نرم و آهسته، که گویی میخواست روح را برگرداند.
زمزمه کرد:
- ببخش… نجاتت ندادم. ببخش که زن ماندم… نه شمشیر. مهرو عزیز من... .
خون، تا آرنجش بالا آمدهبود و زمین زیر زانوهایش، چون مزار شهیدی خاموش، ساکت بود. باد، ردای او را چون کفن تکان میداد.
در همان لحظه، نادرشاه از لابهلای سربازان گذشت و صحنه را دید. گامهایش آهسته شد. دیگر فریاد نزد. چشمهایش، که لحظهای پیش از خشم شراره میکشیدند، حالا خیره مانده بودند؛ به زنی نشسته در خاک، با قامتی خم، اما نه شکستخورده.
آراوی سر برداشت. نگاهشان به هم گره خورد. نه چون معشوق و معشوقه، بلکه چون دو دشمنِ شریف که هم را از میدان میشناسند.
شاه قدمی برداشت. صدای زرهش، به گوش آراوی رسید. گویی هر گام، طنین گناهی کهنه را به یادش میآورد.
– آراوی... .
صدایش آرام بود. مثل صدای تبر پیش از فرود. اما هنوز واژهی بعدی را نگفتهبود که از پس سایهها، مهاجمی با چهرهای محو، همچون سایهی کینه، برخاست و بیهیچ درنگ، خنجری را چون زبان مار، در شکم آراوی فرو برد.
صدای نالهای بلند نشد. فقط نفس، در گلوی آراوی شکست؛ نه فریاد، که دمِ پایانی یک سوگ.
خون، از دهانش بیرون زد؛ گرم، غلیظ، چون وعدهای که وفا نشد.
شاه فریاد زد:
- نه!
اما دیگر دیر بود. قاتل، پیش از آنکه شمشیر سربازان برسد، در دل تاریکی ذوب شد.
آراوی، به زانو افتاد. دست بر زخم گذاشت، خیره در چشمهای شاه. صدایی از لبهایش بیرون آمد، نه واضح، اما آشنا:
- این... بهای سکوت بود.
و لبخندی زد؛ لبخندی بیصدا، که حتی مرگ هم نتوانست از لبانش بزداید.
نادرشاه، پیش دوید؛ زانو زد، او را در آغوش گرفت. خون، دستانش را پوشاند. نه چون زخم دشمن، که همچون گناهی شخصی.
نگاهش به آسمان رفت؛ مهتاب، حالا پنهان شدهبود.
و شب، مثل مادری داغدیده، آه کشید.