Me~
سطح
1
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Feb
- 3,387
- 14,408
- مدالها
- 4
«نادر شاه»
درختان باغ سلطنت، بهسان نگهبانانی خاموش، شب را با برگهای لرزانشان به بند کشیدهبودند. ماه، با آن چهرهی رنگپریده و سربهزیر، بر حوض مرمرین خم شدهبود و صدای فواره کوچک، یگانه نوای زنده در سکوتی وهمناک بود که سراسر قصر را در بر گرفتهبود.
من تنها ماندهبودم، در اتاقی که زمانی پر از شراب و شُکرخند بود. حال، تنها چیزی که در پیالهام میچرخید، تصویر دختری بود که بر خلوت من شورید. نه با خنجر، نه با زهر، بلکه با واژهای ساده: «ننگ».
دخترکی از قبیلهای گمنام، با چشمانی که از رسمِ تعظیم بیخبر بود. آراوی… نامی که از روز نخست، با تیزیاش در ذهنم نقش بست. نگاهش آنچنان بود که گویی تاجم را نمیدید، که تخت را نمیخواست، که سلطنت را در سکوت خود مچاله میکرد.
او نه چون دیگر دختران به خلوت آمد، نه چون صیدِ رام در دام افتاد. آن شب که دستمال سرخ را سویش فرستادم، پنداشتم سرنوشت دیگری نیز به پایم خواهد افتاد. اما برخلاف دیگران، به جای آمدن، صدای خشمش در راهروها پیچید؛ صدایی که گفت: «مرا بکشید… اما تن به ننگ نخواهم داد.»
چه جسارتی در این شورش نهفتهبود… چه چیزی در دل این دختر میجوشید که تن به عطش شاهانه نمیداد؟ من، نادری که قلمروها را با خونِ جنگ به زانو درآوردم، اینک در برابر دختری از حریر و خاک، بیسلاح ماندهبودم.
و در همین میان، بازگشت هَروی، آن بانوی قدیم، به کاخ، بازی را پیچیدهتر کرد. والده، جشن به پا کرد، قصر با عطرِ گلاب و نقره پوش شد، اما دل من در طوفانی دیگر غرق بود. هَروی را چون شبحی از گذشته پذیرفتم، با لبخندی که ریشه در هیچ احساسی نداشت. او آمده بود تا سلطنت را، نظم را، انضباط را بازآورد. اما نمیدانست در غیابش، دختری آمده که از جنس آتش است، نه سازش.
شاید باید میرفتم، به تخت مینشستم، فرمانی میدادم، یا در یکی از خلوتسراها دنبال تسلا میگشتم. اما من، شاهِ هزاران بانو، حال دل بسته بودم به زنی که حتی نگاهی از رضایت به من نیفکند.
و این دلبستگی، برایم ننگ نبود.
نه چون شاه، که چون مردی از میانِ هزار تمنای بیپاسخ، به تمنای زنی برخورده بودم، که نخواست؛ و نخواستنِ او، مرا بیدار کرد.
درختان باغ سلطنت، بهسان نگهبانانی خاموش، شب را با برگهای لرزانشان به بند کشیدهبودند. ماه، با آن چهرهی رنگپریده و سربهزیر، بر حوض مرمرین خم شدهبود و صدای فواره کوچک، یگانه نوای زنده در سکوتی وهمناک بود که سراسر قصر را در بر گرفتهبود.
من تنها ماندهبودم، در اتاقی که زمانی پر از شراب و شُکرخند بود. حال، تنها چیزی که در پیالهام میچرخید، تصویر دختری بود که بر خلوت من شورید. نه با خنجر، نه با زهر، بلکه با واژهای ساده: «ننگ».
دخترکی از قبیلهای گمنام، با چشمانی که از رسمِ تعظیم بیخبر بود. آراوی… نامی که از روز نخست، با تیزیاش در ذهنم نقش بست. نگاهش آنچنان بود که گویی تاجم را نمیدید، که تخت را نمیخواست، که سلطنت را در سکوت خود مچاله میکرد.
او نه چون دیگر دختران به خلوت آمد، نه چون صیدِ رام در دام افتاد. آن شب که دستمال سرخ را سویش فرستادم، پنداشتم سرنوشت دیگری نیز به پایم خواهد افتاد. اما برخلاف دیگران، به جای آمدن، صدای خشمش در راهروها پیچید؛ صدایی که گفت: «مرا بکشید… اما تن به ننگ نخواهم داد.»
چه جسارتی در این شورش نهفتهبود… چه چیزی در دل این دختر میجوشید که تن به عطش شاهانه نمیداد؟ من، نادری که قلمروها را با خونِ جنگ به زانو درآوردم، اینک در برابر دختری از حریر و خاک، بیسلاح ماندهبودم.
و در همین میان، بازگشت هَروی، آن بانوی قدیم، به کاخ، بازی را پیچیدهتر کرد. والده، جشن به پا کرد، قصر با عطرِ گلاب و نقره پوش شد، اما دل من در طوفانی دیگر غرق بود. هَروی را چون شبحی از گذشته پذیرفتم، با لبخندی که ریشه در هیچ احساسی نداشت. او آمده بود تا سلطنت را، نظم را، انضباط را بازآورد. اما نمیدانست در غیابش، دختری آمده که از جنس آتش است، نه سازش.
شاید باید میرفتم، به تخت مینشستم، فرمانی میدادم، یا در یکی از خلوتسراها دنبال تسلا میگشتم. اما من، شاهِ هزاران بانو، حال دل بسته بودم به زنی که حتی نگاهی از رضایت به من نیفکند.
و این دلبستگی، برایم ننگ نبود.
نه چون شاه، که چون مردی از میانِ هزار تمنای بیپاسخ، به تمنای زنی برخورده بودم، که نخواست؛ و نخواستنِ او، مرا بیدار کرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: