Me~
سطح
1
୧(ارشد بخش ادبیات)୨
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Feb
- 3,421
- 14,555
- مدالها
- 4
***
«نادر شاه»
شاخههای بید، مثل انگشتان لرزان زنی پیر، از پنجرهی اتاقم آویزان بودند و هر بار که نسیمی سرد از باغ میوزید، آهسته بر ستونها و دیوارهای مرمرین میخزیدند. ماه، آن روی زرد و مهتابیاش، شکسته در شیشههای رنگی اتاقم، کف فرشهای کهنه میلغزید و لکههای نیلی و کبود روی زمین پخش میشد.
من ایستاده بودم کنار ستون سنگی، دستی بر سردی آن کشیدم؛ انگار دستهای دختری، هنوز گرم و لرزان، روی آن ماندهبود.
اتاقم، جایی که باید جای آرامش شاه باشد، اینروزها سنگینیاش بیشتر از وزن تاج روی سرم بود. سقف گنبدی با نقوش شیران و عقابان، در روشنایی شمعهای کمسو، تصویری از جنگ و تسلط را بازنمایی میکرد؛ اما صدای سکوتِ سنگین آن، بیشتر از صدای شمشیر، بر جانم فشار میآورد.
ناگهان با تندخویی بر نگهبانی که چرتی سبک زده بود، فریاد زدم:
- بیدار شو! اینجا خوابگاه گدا نیست! هوشیار باش، که خفت و بیاعتباری، جایی در قصر من ندارد!
نگهبان بیآنکه لب باز کند، عقب رفت و سایهاش در تاریکی محو شد.
بازگشتم به پنجره، پردهی زربفت به رنگ قهوهای سوخته را کنار زدم و نگاه به بیرون دوختم؛ اما ذهنم پر بود از تصویر دختری که نه در تخت سلطنت نشسته بود و نه از من فرمان میبرد. آراوی.
نامش را با خود تکرار کردم، آهسته، نه فرمانی، که زمزمهای که در لایههای تاریک دلم چنگ میانداخت.
چهرهاش هنوز پیش رویم بود؛ دختری از حریر و خاک، که در برابر همهی خواستههایم سرکشیده بود. همان شبی که دستمال سرخ را فرستادم و انتظار داشتم به خلوت بیاید، او نه آمد و نه خم شد؛ صدایش به جای نرمش، چون ضربهی تازیانه بر صورتم نشست:
- مرا بکشید، اما تن به ننگ نمیدهم.
شمع را خاموش کردم و لحظهای اتاق در تاریکی فرو رفت.
دست بر زخم کهنهی بازویم کشیدم؛ زخمی که نه از دشمن، که از نگاه نافذ او بود. نگاهش تاجم را ندید، سلطنت را نخواست و این، بزرگترین ضربهی زندگیام بود.
آری، من نادرم. کسی که با خون و شمشیر قلمروها را فتح کرده، اینک مقابل زنی بیتاج و خلعت، درمانده ماندهام.
هَروی برگشته است؛ بانویی از گذشته، که به قصر بوی گلاب و نقره بخشیده ولی دل من اینجا گرفتار سکوت زنی است که هیچ لبخندی نثارم نمیکند.
جامها پر میشوند، خندهها ساختگی است، اما من گوش میسپارم به سکوتی که هزار فریاد در دلش نهفته است.
به قاب نقاشیام نگاه میکنم؛ چهرهای یخزده با تاجی سنگین. لب به زمزمه میگشایم:
- چه بیهوده است سلطنت، اگر زنی چون او نخواهد در آن بماند.
روی لبهی پنجره مینشینم. ماه بر زانوانم میتابد، ولی نگاه من در دوردستهاست؛ نه به باغ، بلکه جایی که میدانم هنوز نفس میکشد. شاید در تاریکی اتاقی دورافتاده، شاید میان فکرهایی که بیاجازه به ذهنم رخنه کردهاند.
نفس عمیقی میکشم؛ نه بهسان شاهی که تاج بر سر دارد، که مردی که همه جنگها را برده، اما دل را هنوز در نبرد میبیند.
در دل زمزمه میکنم:
«شاید نخواستن او، بزرگترین پیروزیاش باشد.»
«نادر شاه»
شاخههای بید، مثل انگشتان لرزان زنی پیر، از پنجرهی اتاقم آویزان بودند و هر بار که نسیمی سرد از باغ میوزید، آهسته بر ستونها و دیوارهای مرمرین میخزیدند. ماه، آن روی زرد و مهتابیاش، شکسته در شیشههای رنگی اتاقم، کف فرشهای کهنه میلغزید و لکههای نیلی و کبود روی زمین پخش میشد.
من ایستاده بودم کنار ستون سنگی، دستی بر سردی آن کشیدم؛ انگار دستهای دختری، هنوز گرم و لرزان، روی آن ماندهبود.
اتاقم، جایی که باید جای آرامش شاه باشد، اینروزها سنگینیاش بیشتر از وزن تاج روی سرم بود. سقف گنبدی با نقوش شیران و عقابان، در روشنایی شمعهای کمسو، تصویری از جنگ و تسلط را بازنمایی میکرد؛ اما صدای سکوتِ سنگین آن، بیشتر از صدای شمشیر، بر جانم فشار میآورد.
ناگهان با تندخویی بر نگهبانی که چرتی سبک زده بود، فریاد زدم:
- بیدار شو! اینجا خوابگاه گدا نیست! هوشیار باش، که خفت و بیاعتباری، جایی در قصر من ندارد!
نگهبان بیآنکه لب باز کند، عقب رفت و سایهاش در تاریکی محو شد.
بازگشتم به پنجره، پردهی زربفت به رنگ قهوهای سوخته را کنار زدم و نگاه به بیرون دوختم؛ اما ذهنم پر بود از تصویر دختری که نه در تخت سلطنت نشسته بود و نه از من فرمان میبرد. آراوی.
نامش را با خود تکرار کردم، آهسته، نه فرمانی، که زمزمهای که در لایههای تاریک دلم چنگ میانداخت.
چهرهاش هنوز پیش رویم بود؛ دختری از حریر و خاک، که در برابر همهی خواستههایم سرکشیده بود. همان شبی که دستمال سرخ را فرستادم و انتظار داشتم به خلوت بیاید، او نه آمد و نه خم شد؛ صدایش به جای نرمش، چون ضربهی تازیانه بر صورتم نشست:
- مرا بکشید، اما تن به ننگ نمیدهم.
شمع را خاموش کردم و لحظهای اتاق در تاریکی فرو رفت.
دست بر زخم کهنهی بازویم کشیدم؛ زخمی که نه از دشمن، که از نگاه نافذ او بود. نگاهش تاجم را ندید، سلطنت را نخواست و این، بزرگترین ضربهی زندگیام بود.
آری، من نادرم. کسی که با خون و شمشیر قلمروها را فتح کرده، اینک مقابل زنی بیتاج و خلعت، درمانده ماندهام.
هَروی برگشته است؛ بانویی از گذشته، که به قصر بوی گلاب و نقره بخشیده ولی دل من اینجا گرفتار سکوت زنی است که هیچ لبخندی نثارم نمیکند.
جامها پر میشوند، خندهها ساختگی است، اما من گوش میسپارم به سکوتی که هزار فریاد در دلش نهفته است.
به قاب نقاشیام نگاه میکنم؛ چهرهای یخزده با تاجی سنگین. لب به زمزمه میگشایم:
- چه بیهوده است سلطنت، اگر زنی چون او نخواهد در آن بماند.
روی لبهی پنجره مینشینم. ماه بر زانوانم میتابد، ولی نگاه من در دوردستهاست؛ نه به باغ، بلکه جایی که میدانم هنوز نفس میکشد. شاید در تاریکی اتاقی دورافتاده، شاید میان فکرهایی که بیاجازه به ذهنم رخنه کردهاند.
نفس عمیقی میکشم؛ نه بهسان شاهی که تاج بر سر دارد، که مردی که همه جنگها را برده، اما دل را هنوز در نبرد میبیند.
در دل زمزمه میکنم:
«شاید نخواستن او، بزرگترین پیروزیاش باشد.»
آخرین ویرایش: