جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Me~ با نام [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,357 بازدید, 50 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Me~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Me~
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,421
14,555
مدال‌ها
4
***
«نادر شاه»
شاخه‌های بید، مثل انگشتان لرزان زنی پیر، از پنجره‌ی اتاقم آویزان بودند و هر بار که نسیمی سرد از باغ می‌وزید، آهسته بر ستون‌ها و دیوارهای مرمرین می‌خزیدند. ماه، آن روی زرد و مهتابی‌اش، شکسته در شیشه‌های رنگی اتاقم، کف فرش‌های کهنه می‌لغزید و لکه‌های نیلی و کبود روی زمین پخش می‌شد.
من ایستاده بودم کنار ستون سنگی، دستی بر سردی آن کشیدم؛ انگار دست‌های دختری، هنوز گرم و لرزان، روی آن مانده‌بود.
اتاقم، جایی که باید جای آرامش شاه باشد، این‌روزها سنگینی‌اش بیشتر از وزن تاج روی سرم بود. سقف گنبدی با نقوش شیران و عقابان، در روشنایی شمع‌های کم‌سو، تصویری از جنگ و تسلط را بازنمایی می‌کرد؛ اما صدای سکوتِ سنگین آن، بیشتر از صدای شمشیر، بر جانم فشار می‌آورد.
ناگهان با تندخویی بر نگهبانی که چرتی سبک زده بود، فریاد زدم:
- بیدار شو! اینجا خوابگاه گدا نیست! هوشیار باش، که خفت و بی‌اعتباری، جایی در قصر من ندارد!
نگهبان بی‌آنکه لب باز کند، عقب رفت و سایه‌اش در تاریکی محو شد.
بازگشتم به پنجره، پرده‌ی زربفت به رنگ قهوه‌ای سوخته را کنار زدم و نگاه به بیرون دوختم؛ اما ذهنم پر بود از تصویر دختری که نه در تخت سلطنت نشسته بود و نه از من فرمان می‌برد. آراوی.
نامش را با خود تکرار کردم، آهسته، نه فرمانی، که زمزمه‌ای که در لایه‌های تاریک دلم چنگ می‌انداخت.
چهره‌اش هنوز پیش رویم بود؛ دختری از حریر و خاک، که در برابر همه‌ی خواسته‌هایم سرکشیده بود. همان شبی که دستمال سرخ را فرستادم و انتظار داشتم به خلوت بیاید، او نه آمد و نه خم شد؛ صدایش به جای نرمش، چون ضربه‌ی تازیانه بر صورتم نشست:
- مرا بکشید، اما تن به ننگ نمی‌دهم.
شمع را خاموش کردم و لحظه‌ای اتاق در تاریکی فرو رفت.
دست بر زخم کهنه‌ی بازویم کشیدم؛ زخمی که نه از دشمن، که از نگاه نافذ او بود. نگاهش تاجم را ندید، سلطنت را نخواست و این، بزرگ‌ترین ضربه‌ی زندگی‌ام بود.
آری، من نادرم. کسی که با خون و شمشیر قلمروها را فتح کرده، اینک مقابل زنی بی‌تاج و خلعت، درمانده مانده‌ام.
هَروی برگشته است؛ بانویی از گذشته، که به قصر بوی گلاب و نقره بخشیده ولی دل من اینجا گرفتار سکوت زنی است که هیچ لبخندی نثارم نمی‌کند.
جام‌ها پر می‌شوند، خنده‌ها ساختگی است، اما من گوش می‌سپارم به سکوتی که هزار فریاد در دلش نهفته است.
به قاب نقاشی‌ام نگاه می‌کنم؛ چهره‌ای یخ‌زده با تاجی سنگین. لب به زمزمه می‌گشایم:
- چه بیهوده است سلطنت، اگر زنی چون او نخواهد در آن بماند.
روی لبه‌ی پنجره می‌نشینم. ماه بر زانوانم می‌تابد، ولی نگاه من در دوردست‌هاست؛ نه به باغ، بلکه جایی که می‌دانم هنوز نفس می‌کشد. شاید در تاریکی اتاقی دورافتاده، شاید میان فکرهایی که بی‌اجازه به ذهنم رخنه کرده‌اند.
نفس عمیقی می‌کشم؛ نه به‌سان شاهی که تاج بر سر دارد، که مردی که همه جنگ‌ها را برده، اما دل را هنوز در نبرد می‌بیند.
در دل زمزمه می‌کنم:
«شاید نخواستن او، بزرگ‌ترین پیروزی‌اش باشد.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,421
14,555
مدال‌ها
4
***
(آراوی)
شب، بی‌هیاهو خزیده‌بود؛ مانند دستی ماهر که از پشت حریر سیاه، شعله‌ی خورشید را خاموش کرده‌باشد. در کاخ، هر چیز رنگی از احتیاط داشت؛ فانوس‌ها را پایین‌تر آویخته‌بودند، پرده‌ها را سنگین‌تر کشیده‌بودند، و حتی نفس‌ها نیز آهسته‌تر دمیده می‌شدند؛ انگار خود قصر، در آستانه‌ی رخدادی دهشتناک، درنگ کرده‌بود.
از حجره‌ بیرون آمدم؛ لباسم حریر نازکی بود به رنگ زعفرانِ تلخ، رگه‌دار از نقره‌ای کم‌رنگ، که بر پوستی پریده‌رنگ و کبود افتاده‌بود. گیسوانم، به رنگ شبِ نرسیده، رها بر شانه‌ افتاده‌بودند و از لابه‌لایشان، بوی یاس و سدرِ کهنه می‌وزید. چشم‌هایم، خاکستری‌های خاموش، به کف مرمرین راهرو دوخته‌بودند که با هر قدم من، نقش‌های لاجوردی‌اش جان می‌گرفتند.
نگار، در پیش می‌رفت؛ بی‌صدا، بی‌احساس، همانند مرشدی که راه قربانی را به معبدِ تقدیر نشان دهد. صدایش، با نرمی آفتاب بر آب، گفت:
ـ سلطان خواسته‌ات را. بیا، آراوی.
سی*ن*ه‌ام، بند خورده‌بود. قدم برداشتم؛ نه با دل، که با دلی شکسته. نمی‌خواستم بروم. هزار شب به خود وعده داده‌بودم که آن دستمال قرمز هرگز برایم نخواهد آمد. اما آن عصر، چون خون بر کاغذ، پیش از غروب به حجره‌ام رسید.
موهایم را شانه زده‌بودند. لب‌هایم رنگ نداشت. چشم‌هایم، بی‌نقاب، بی‌سپر، همچون آهویی زخمی، در آینه مانده‌بود. زنی درون آینه ایستاده‌بود، اما آراوی نبود؛ موجودی بی‌صدا، بی‌گره، آماده برای قربانی شدن.
راهروها، بوی بخور و چوب عنبر گرفته‌بودند. نور فانوس‌ها، سایه‌هایی کش‌دار از قامت من بر دیوار می‌پاشید. نگار، کنار در بزرگی ایستاد؛ قاب‌هایی از چوب آبنوس، درآمیخته با یاقوت‌های شرقی، مانند دهانی که منتظر بلعیدن بود. گفت:
ـ اینجاست.
قدم نهادم. نور، سنگین و گرم، از چراغ‌های بلورین به زمین می‌چکید. پرده‌های زرشکی، چون آستین‌های اشراف، از سقف تا زمین آویخته‌بودند. فرش‌ها، لاجوردیِ ضخیم، زیر پایم صدا نمی‌دادند. فضا، آکنده از عطرِ شراب کهنه، بخورِ مریم‌گلی و اندکی بوی پوستِ تلخ بود.
نادر، بر تخت بلندی نشسته‌بود. تاجی از طلای تیره بر سر داشت، ردایی کبود و سنگین، دوزی‌دوزی با نقره‌ بر دوش افتاده‌بود. چشمانش، رنگ سیاهِ آرامِ دریا، خیره به من، بی‌کلام، بی‌تماس. جامی در دست داشت؛ نه شراب، که شکوه.
نگاهش، بر پیکرم لغزید. نه چون میلِ مردی، که چون قضاوتِ شاهی. گویی مرا از میان خاطراتش بیرون می‌کشید تا از جنس خویشم بکند. اما نگاه من نیز بر زمین نبود؛ چون پرنده‌ای که آماده‌ی مرگ است، اما هنوز چشم در چشمان شکارچی می‌دوزد.
سکوت افتاد. سپس گفت:
ـ آراوی... دختر بادهای شمالی. امشب، خلوت توست.
صدایش، طنین زنگی کهنه را داشت. نه سوزنده، نه شیرین؛ فقط واقعیت، همانند برفی که بی‌هیاهو فرود می‌آید.
برجای ایستادم. لب گشودم. صدایم لرزید، اما ایستاد:
ـ مرا با فرمان آوردید، نه با دل. اگر ننگ این شب، باید بر پیشانی‌ام بماند، پس بگذارید بمیـرم. نه با بوسه، با شمشیرتان. مرا بکشید، سلطان.
لحظه‌ای، سنگینی شب را در رگ‌هایم حس کردم. نگار، مکث کرد. نگهبانان، به آهستگی گام برداشتند. اما نادر، تنها به جامش خیره ماند. بعد سر برداشت و گفت:
ـ آراوی... تو از مرگ نمی‌هراسی، از سلطنت نمی‌گریزی. اما من، از زنی که چنین می‌ایستد، بیشتر می‌ترسم تا صد سپاه. پس بمان؛ نه در خلوت من، که در حافظه‌ام.
و سپس، با دستی سنگین، تنها اشاره‌ای کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,421
14,555
مدال‌ها
4
در را که بستند، سکوتی سنگین و ممتد بر تالار نشست؛ سکوتی که نه از جنس آرامش، که از تردید و تنش ساخته شده‌بود. آتشی آرام در مشعل‌های دیواری می‌سوخت و نورِ نارنجیِ لرزانش، از روی آینه‌های دودی سقف عبور می‌کرد و طرحی ناموزون از نور و سایه بر کف‌پوش‌های ابریشمی می‌انداخت.
نادرشاه، بر مسند بلندی از چوب صندل، با تکیه بر پشتی زرکوب نشسته‌بود. قبای بُرمه‌ای با نخ‌های طلا دوخته، بر دوشش افتاده‌بود و تاج کوتاه سی*ن*ه‌فامی که بر سر داشت، در لرزش شعله‌ها برق می‌زد. انگشتان کشیده‌اش جامی از بلور یمانی را در بر گرفته‌بود؛ جامی پر از مایع تیره‌ای که نه شراب، که سایه‌ی قدرت بود. نفس‌هایش آرام و سنجیده، همچون مردی که نه منتظر پاسخ، که مشغول سنجش صداهای ناگفته‌ی سکوت است.
من هنوز ایستاده‌بودم. پوست تنم، زیر حریر نازک زعفرانی‌رنگ، از تماس نسیم سرد تالار به لرزه درآمده‌بود. موهایم، که باز و رها بر شانه‌ها افتاده‌بود، در نور مشعل‌ها به رنگ شب مایل به آبی جلوه می‌کرد. تنم بوی عطر کهنه‌ی یاس و برگ لیمو گرفته‌بود، اما دلم بوی خاک می‌داد؛ بوی ترس، بوی ایستادگی.
نادر گفت:
ـ بنشین، آراوی.
صدایش، در عین آرامی، آن‌چنان بر دل فرود آمد که گویی تیشه‌ای است به سنگ. آهنگش از جنس خواهش نبود، اما فرمان هم نبود؛ انگار مجالی می‌داد تا خود بر سر بودن یا نبودن، نشستن یا رفتن، تصمیم گیرم. اما تنم به نشستن نمی‌خواند. هنوز احساس می‌کردم پاهایم به زمین تعلق ندارند.
پرسیدم:
ـ چرا مرا خواستی، اعلیحضرت؟
جرعه‌ای از جام نوشید. نور، از سطح نوشیدنی به سمت گونه‌اش بازتاب کرد و آن را لحظه‌ای به رنگ انار تیره درآورد؛ گونه‌ای که نشانی از خشم نداشت، اما رد سکوتی دیرین بر آن نشسته‌بود. نگاهش را از جام برداشت و به من دوخت، با چشمانی تیره‌تر از شب، آرام‌تر از آب راکد حوض‌های قصر.
ـ تو را دیدم، آن‌گاه که صد زن با سرهای فروافکنده در صف ایستاده‌بودند.
تو اما نگاهت را برنداشتی.
و زنی که نگاهش را نمی‌دزدد، تاج را نمی‌خواهد.
اما شاه را می‌لرزاند.
من سکوت کردم. در درونم، کلماتی می‌جوشیدند؛ داغ، تیز، بی‌قرار. اما زبانم از گفتنشان می‌ترسید، یا شاید منتظر لحظه‌ای دقیق‌تر بود. نگاهم را از چشمانش برنداشتم، حتی وقتی گام‌به‌گام نزدیک شد و قامتش بر قالی فیروزه‌ای، سایه‌ای بلندتر از درختان باغ انداخت.
گفت:
ـ این تالار، برای تن نیست. این‌جا، دل اگر بخواهد، می‌ماند. اگر نخواهد، در را برایش باز می‌گذارم.
پوزخند زدم. نه از گستاخی، بلکه چون زخمی بودم که بی‌دوا لب می‌گشود. آرام گفتم:
ـ اما دل را با زور نمی‌آورند، با نامه نمی‌خوانند، با دستمال سرخ نمی‌فریبند.
لحظه‌ای مکث کرد. دستی به تاج سی*ن*ه‌فامش کشید، سپس آهسته نشست. تاج را بر پشتی کنار گذاشت، گویی نه‌فقط نماد سلطنت، که باری از شانه برداشت.
ـ اگر در چشم من ایستاده‌ای، نه برای خلوت است، برای خاطره‌ست.
تو زنی هستی که به جای آمدن، ایستادی؛
و ایستادن، گاهی بلندتر از فریاد شنیده می‌شود.
قدم پیش گذاشتم. قدمی لرزان اما استوار.
حریر زعفرانی در امتداد زانوهایم لغزید. موهایم، نرم، بر کتفم نشستند. صدایم اما بُرنده بود، چون خنجری در نیام:
ـ اگر در من چیزی یافته‌اید که شاه را از تخت به خاموشی کشانده،
پس اجازه دهید زن بمانم، نه کنیز یک شب.
نادر، نفس کشید. عمیق، سنگین. نگاهم کرد. این بار نه به تن، که به تنی که در دل ایستاده‌بود. گفت:
ـ زنِ ایستاده، خطرناک‌تر از سپاه است.
و تو، آراوی، خطر را ناز می‌کنی بی‌آنکه بدانی.
سپس برخاست، آرام، جام را کنار نهاد.
با اشاره‌ای، پرده‌ها را گشودند. هوا سرد شد. نسیمی از بیرون آمد، و مشعل‌ها لرزیدند.
ـ امشب، تخت خالی‌ست. اما دلِ شاه، برای نخستین‌بار، پر شده‌است.
و من، بی‌آنکه بنشینم، بی‌آن‌که پشتم بلرزد، برگشتم.
نه چون زنی که نپذیرفته‌شده،
که چون زنی که راه رفته‌است و راهش را انتخاب کرده‌است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,421
14,555
مدال‌ها
4
صبح، پیش از آنکه پرنده‌ای آواز بخواند، پیش از آنکه صدای قدم‌های ندیمه‌ای در راهروهای سنگ‌فرش‌شده طنین بیندازد، من بیدار بودم. نه از خواب، که از آن خلسه‌ی نیمه‌جان که شب پیش در آن فرو رفته‌بودم.
نور، از شکاف پرده‌ی طلادوز چون شمشیری آهسته به پهلوی اتاق می‌خزید. زینتِ شبانه‌ی دیوارها را می‌بلعید و بوی نعنای خشک‌شده در کوزه‌ها را با گرمایش بیدار می‌کرد. بالش زیر سرم هنوز بوی عطر خنثیِ بستر سلطنت داشت، اما من میان خودم بودم. نه شاه، نه شب، نه خلوت. فقط من... و چیزی ناشناخته که در من می‌جوشید.
ندیمه‌ای در را آهسته گشود. مهرو نبود. دختری بود با چهره‌ای آرام و صدایی آشنا:
- بانو، وقتِ برخاستن است. والده سلطان شما را خواسته‌اند.
برخاستم. لباسم را پوشیدم؛ پیراهنی ابریشمی با زمینه‌ی زرد نخودی، حاشیه‌های دوخته‌شده با تار نقره و شالی از مخمل خاکستری که روی شانه‌هایم افتاد. گوشواره‌ها را نبستم. نیازی نبود. امروزم، بوی دیروز را نمی‌داد.
حیاط میانی، مثل همیشه پر از نجوای پنهان و گام‌های زنانه بود. حوض وسط حیاط، مثل آینه‌ای پاره‌پاره، انعکاس نور را در خطوط شکسته‌اش جا داده بود. و دختران... .
صفی از گل‌هایی که بعضی پژمرده‌تر از همیشه بودند.
قدم برداشتم. سنگ‌فرش زیر پایم صدا نمی‌داد، اما آن‌همه چشم، جای سکوت را گرفته‌بود.
سمیحه، همان که همیشه به نرمی می‌خندید، جلو آمد. لبخندش این‌بار نازک بود، برنده‌تر از تیغ.
گفت:
_دخترِ هندزبان… انگار قضا و قدر تو را در چشم شاه نشاند.
لبخند نزد، فقط گفت.
پاسخش را ندادم. اما نیلو، پشت سرش گفت:
- دیشب… جای ما را گرم کردی، بانو؟ خوب بود؟
چرخیدم. نگاهم بر هر دوشان نشست، بی‌کلمه. سپس لب زدم، آهسته ولی روشن:
- گرم بود؟ نمی‌دانم. اما جای شما نبود. شاید هیچ‌گاه نخواهد بود. آنجا فقط جای من است.
صدایشان قطع شد. اما زهر در نگاهشان ماند.
مهرو از راه رسید، با گام‌هایی سریع‌تر از همیشه. زیر لب گفت:
- جوابشان را نده. شیر بیشتر از سگان نمی‌غرد.
لبخندی بی‌دندان زدم. تلخ، اما آرام.
- بگذارند واق بزنند، تا بدانند صید کجاست.
رد شدیم. پشت سرم زمزمه‌هایی افتاد. دختران، نه از خلوت من با شاه، که از شکستن قاعده‌هایی می‌ترسیدند که سال‌هاست با حریر و زهر بافته شده‌اند. من قاعده‌شکن بودم، حتی بی‌آنکه بخواهم.
در راهروهای سنگی، مهرو آهسته گفت:
- والده سلطان صبح زود با نیشکر خلوت داشتند. نام تو را بردند. گفتند قرار نیست خاموش بمانی.
پرسیدم:
- خاموشی در کدام معنا؟
پاسخی نداد. فقط در اتاقی را گشود، پر از نور و سایه و بوی روغن گل محمدی.
والده آن‌سو نشسته‌بود. روبه‌رویم.
در نگاهش نشانی از شب پیش نبود، نه خشم، نه دلخوشی. فقط بررسی.
من ایستادم. ساکت، اما نه فروتن. در من زنی ایستاده‌بود که شب پیش، تسلیم نشده‌بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,421
14,555
مدال‌ها
4
***
(هروی)
اتاق والده سلطان، چون صندوقی از زمان‌های دور، در خود پیچیده در حریر خاموشی و طلا، بوی کهنگی داشت و شکوه. دیوارها، پوشیده از کاشی‌های لاجورد و طلایی، گویی در سکوت‌شان هزار دعا و نفرین مدفون بود. نور کم‌جان آفتاب، از پشت پنجره‌های مشبک شیشه‌رنگی، با تنبلی به درون خزیده‌بود و نقش گل‌های کمرنگ زرد و بنفش را، چون خاطرات فراموش‌شده، بر فرش‌ها می‌پاشید.
فرش‌هایی با نقش طاووس‌های ایستاده در مه و شیرهایی نیم‌خواب، کف تالار را پوشانده‌بودند. پنجه‌های حیوانات خیالین، زیر گام ندیمه‌ها جابه‌جا می‌شد. بخور عنبر، در هوای میان پرده‌های مخملی و طاق‌های بلند، پیچ می‌خورد و چون ماری خاموش در گلوی من خزید.
والده سلطان، در صدر نشسته‌بود؛ ردایی ارغوانی بر تن، با بافت زربفتی که در تارهایش سطرهایی از قدرت دوخته‌شده‌بود. یقه‌اش، آراسته به مرواریدهایی چون قطرات شبنم یخ‌زده، در نور، رنگ آبی‌سپیده می‌گرفت. گردنش کشیده، چانه‌اش بلند، و نگاهشنگاهی از بلور شکسته و یخِ قطب به آراوی دوخته شده‌بود.
آراوی، آرام روبه‌رویش نشسته‌بود؛ قامتی راست، با ردایی از ابریشم بنفشِ ملایم که در شعاع بخور، رنگ مه‌آلودی به خود گرفته‌بود. موهای بافته‌اش، بافته‌هایی نم‌زده و هنوز آشفته از شب گذشته، بر شانه‌هایش ریخته‌بود. نگاهش، خاکستریِ سردی که نمی‌جنگید، اما تسلیم هم نبود. صدای او، پیش از لب‌هایش، از ژرفنای سی*ن*ه‌اش برمی‌خاست.
والده گفت:
_ دختر، غرورت را در کجا بافته‌ای؟ در دیاری که دیگر در نقشه‌ی قدرت نیست؟ یا در خونی که شاه نمی‌شناسد؟
صدایش، خش‌دار و سنگی، مثل چاقویی که آهسته بر چرم کشیده‌شود، فضا را برید. آراوی نگاه برداشت، نه با خشم، نه با ترس، بلکه با وقاری از ریشه‌ای پنهان.
_ نه در دیارم، نه در خونم. در قلبم بافته‌ام. در تنهایی‌ای که تا امروز، مرا فرو نبرده.
آن دم، گویی تالار، بدل شد به میدان و دختر، نه در حریر، که در زره ایستاده‌بود.
والده دستی بالا آورد، و حرکت مرواریدها، صدایی چون افتادن شبنم بر سنگ داشت. به من نگاه کرد. نامم را نخواند. فقط گفت:
_ هروی... تو دیده‌ای. شب خلوت را. آیا این ستیز، ارزشی دارد؟
دست‌هایم، روی زانو، ساکت و منقبض ماندند. صدا، از ته واهمه بالا آمد، اما در واژه‌ها، چیزی از آتش بود:
_ من دیده‌ام که در سکوت، زخم‌ها ریشه می‌زنند. آراوی... هنوز نترسیده. و ما، همین‌که بترسیم، سقوط می‌کنیم.
والده، بی‌آنکه پلک بزند، گفت:
_ شاه، او را دیده. این فرصت است، نه طناب. اما اگر خودش طنابش کند، دیگر سرزنشی نیست.
آراوی، پاسخ نداد. فقط برخاست. ردایش، با صدای خش‌خش ارغوان روی فرش خزید. در رفتنش، صلابتی بود که چون آتش در مه، پنهان اما سوزان حرکت می‌کرد.
و من ماندم. با والده، با تالار پر از طلا، و نوری که در آن دم، کم‌رنگ‌تر از اندیشه‌ای تیره بر دلم نشست. حس کردم که تخت شاه، دیگر جای مردی خاموش نیست؛ شاید آن دل سنگی، ترک برداشته باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,421
14,555
مدال‌ها
4
***
«نادرشاه»
کاخ، در بامداد، بوی سنگ و شمشیر می‌داد. صدای پاشنه‌ها، سنگین و کشیده، دیرتر در دهلیزها می‌مرد. دیوارها، گویا خواب ندیده بودند، و پرده‌های بلند لاجوردی هنوز بوی شب را پس می‌دادند. در سکوت سحرگاهی، هر صدا طنین مرگ داشت، حتی صدای آهِ مردی که تاج بر سر داشت.
از تالار آیینه گذشتم. گام‌هایم در زیر سقف بلند و آینه‌پوش، صدای پنهان خودم را برگرداندند. تصویرم هزار تکه شد، و هیچ‌یک شباهتی به شاهی که دیروز در میدان، سرها را بر زمین انداخت، نداشت. در بازتاب آن آینه‌ها، من، تنها مردی بودم که سایه‌اش از خودش جسورتر بود.
ردای نقره‌دوزی‌شده‌ام، چون پوست دوم، بر تن نشسته بود. اما در زیر آن شکوه، چیزی در من می‌لرزید؛ لرزشی شبیه وسوسه‌ای بی‌صدا، شبیه زخمی که هنوز نگشوده، اما عمیق است.
آراوی!
نامش را در ذهن، آرام و ممتد زمزمه می‌کردم، مثل وردی تلخ و گوارا. زنی با چشمانی خاکستری که در آن هیچ عطش زنانه نبود، بلکه طوفانی از انکار و شعله‌ای از نافرمانی می‌سوخت. زنی که تن به خلوت نداد، اما در حافظه‌ی من، بی‌اجازه نشست.
شب گذشته، خنجرش واژه بود؛ واژه‌ای که میان فرمان و خواهش، ایستاد. نه زانو زد، نه لب فروبست. و من، شاهی که هزار زن به خم ابرو می‌خنداند، در برابر او، لب به اندیشه دوختم.
بخار شراب، هنوز در رگ‌هایم سنگینی داشت، و بوسه‌ی ناتمام آن دختری که آراوی‌ام خواند، چون لایه‌ای نازک از عسل بر دهانم مانده‌بود؛ شیرین، اما بی‌اثر.
از پنجره‌ی بلند تالار، خورشید چون سکه‌ای طلایی، آرام در آسمان رنگ می‌پاشید. نور سرخ‌گون، بر شانه‌ام افتاد و قبای تیره‌لاجوردی‌ام را به رنگ شرارت پوشاند. باغ، در مهی نرم خفته‌بود. پرندگان در میان شاخه‌ها خاموش ایستاده بودند؛ گویی هوا هنوز از رد نام او، آشفته بود.
از پشت پرده‌ها، صدای خواجه‌ها می‌آمد، صدای عبور طلا و دستور. اما هیچ‌کدام ذهنم را از او نمی‌گرفت. چهره‌اش آن چهره‌ی سپید اما سرکش در ذهنم همچون مهری بر سنگ نشسته‌بود. و صدایش… صدایی که در آن زنگ شب‌های تنها بود، نه شیرینی وعده‌ها.
در آینه‌ای دیگر، خود را دیدم: پادشاهی که آموخته بود چگونه بجنگد، چگونه فرمان دهد، چگونه بخندد بی‌دل‌خوشی. اما نیاموخته بود چگونه یک زن را نفی کند که نیامده بماند، اما مانده، بی آنکه بیاید.
«او را با نرمی بگیر»، والده گفته‌بود. «زنی چون او با زور نمی‌ماند. زنی‌ست از خاکِ لجاجت.»
اما من هیچ‌گاه با نرمی شمشیر نزده‌ام. زره، همیشه سخن گفته و خاموشی‌ام، فقط آستانه‌ی طوفان بوده. بااین‌همه، این بار شمشیرم لَخت مانده بود. چون در مقابلم نه سپاه بود، نه شورش، بلکه دختری با قامتی ساده، لباسی بنفش‌رنگ و نگاهی که می‌گفت: «نه».
در راهرو، بخور کندر مثل خاطره‌ای پیچید. صدای نایی دور، از انتهای باغ برخاست؛ نایی که انگار واگویه‌های ذهن من بود، واگویه‌های شاهی که نمی‌دانست آیا این کشش، تمناست یا خطر.
او را خواهم خواست. نه در شب و نه در خلوت، بلکه در جایی بی‌نقاب، بی‌حکم و اگر باز هم سر برگرداند، شاید این‌بار... خودم درِ خروج را ببندم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,421
14,555
مدال‌ها
4
***
«هَروی»
پله‌های کهنه‌ی کاخ، همیشه برای من همانند رقصی باشکوه بود. هر قدم که بر سنگ‌فرش‌های سرد و زبر می‌گذاشتم، حس می‌کردم زمین زیر پایم خم می‌شود؛ نه از ادب و اطاعت، بلکه از آن آگاهی که در وجودم شعله‌ور بود. امروز اما، عبای خاکستریِ براق را که همچون دریایی از مهربانی سرد بر شانه‌هایم گسترده‌بود، بر تن کشیدم و انگشتر زمرد درخشانم را با انگشتان بلند و قلمی چرخاندم. دیگر هیچ نگاهی از من عبور نمی‌کرد؛ من آمده بودم با طوفانی در رگ‌هایم، نه التماس در چشمان قهوه‌ای‌ام.
تالار «صدستون» بویی از کهنگی نمی‌داد. ستون‌های بلند، با نقوش طلاییِ پیچیده، هنوز پژواک فرمان‌های شاه را در خود داشتند؛ صدای تندی که سرها را برمی‌انداخت و دل‌ها را به سجده می‌کشاند و من، آن روزی که از غربت بازگشتم، آن نگاه‌ها را می‌طلبیدم، آن نگاه‌هایی که مثل تیغ، جان آدمی را به لرزه می‌اندازد.
خواجه‌سرایان، در سکوتی از احترام و ترس، سر فرود آوردند. پرده‌ها کنار رفتند و در انتهای تالار، نادرشاه بر تخت مینای آبی نشسته‌بود؛ پادشاهی که جامی در دست داشت، جامی از سکوت و سردی. لباس حریر سیاه بر تن داشت، یقه‌اش با دو شمش طلایی مزین شده بود و خنجری ظریف به کمربند ابریشمی‌اش چسبیده‌بود. موهای بلند و پرپشت مشکی‌اش باز، بر شانه‌های پهن و مصمم افتاده بود و چشمانش، آن دو جواهر خاکستری-یخی، خسته و سرد به نظر می‌رسیدند.
با تعظیمی که سال‌ها در دوری و غربت تمرین کرده بودم، گام به گام پیش رفتم:
– شاهنشاها... پادشاه من... سرورم!
او دستش را بلند کرد؛ نه برای تحسین، بلکه برای قطع صدای من. آسمان درونم همان لحظه تاریک شد؛ سکوتی که از جنس همان بی‌اعتنایی مرگبار بود.
– هروی آمدی؟
تنها یک کلمه بود، بی‌رحم و بی‌اعتنا، و هیچ خنجری چون این بی‌اعتنایی، استخوان را نمی‌شکافد اما جان را می‌لرزاند.
لبخندی زدم، آرام و به ظاهر دل‌نواز، اما در زیرش شعله‌ای از نیش و خنجر پنهان بود:
– من همیشه از خاک این سرزمینم و خاک، بی‌باران شاه، خشک می‌شود.
سکوت بر تالار چیره شد، اما پس از آن، صدایی از او برخاست که گویی نه به من، بلکه به دیوارهای پوشیده از نقش و نگار کاخ می‌گفت:
– آراوی... دختری است جسور، زیبا و دلربا.
قلبم لرزید؛ نه از حسادت، بلکه از سایه‌ی سنگین آن نام که همچون باد سردی در میان جاه‌طلبی‌هایم پیچید.
او ادامه داد، نگاهی به نگین انگشتری‌اش انداخت، نه به من:
– جسور است، چون زخم نمی‌شناسد. در آینه فقط خود را می‌بیند، نه با خودشیفتگی، با صداقت. لبخند نمی‌زند اگر دلش نلرزد، تعظیم نمی‌کند اگر دلش سر فرود نیاورده باشد. این، گاهی شیرین است… اما نه همیشه.
مکث کرد. صدایش، به آه بدل شد.
– نه مهربان است، نه بی‌رحم. مثل زمستانی‌ست که یاد گرفته گل‌ها را هم در یخبندان حفظ کند، اما گرما نبخشد. از آن‌هاست که دل نمی‌دهد، اما اگر بدهد، آن را پس نمی‌گیرد.
لحظه‌ای سکوت کرد، و آهسته‌تر افزود:
– در چشم‌های خاکستری‌اش، چیزی هست… نه التماس، نه ناز، فقط وقارِ زنی که انگار سال‌ها پادشاهی کرده، بی‌تاج. چشم‌هایی که نمی‌خواهند دیده شوند، اما وقتی دیده شوند، دیگر فراموش نمی‌شوند.
خونی سرد در رگ‌هایم به جوش آمد؛ همان زخمی که از بی‌ارزش شمردنِ گذشته بر تنم نقش بسته‌بود.
برایش از شعر و مجلس‌های نقاشی و بازگشت بدون فرزندم گفتم؛ اما شاه تنها نگاهی گذرا انداخت. نگاه یک امپراتور بود که گرد و خاک پرده‌ای کذایی را می‌دید، نه من را.
در آن لحظه دانستم: من دیگر نور کاخ نیستم. تنها سایه‌ای هستم که در گوشه‌ای منتظر فرصت می‌ماند.
از تالار بیرون آمدم؛ گام‌هایم محکم و مصمم، اما غرور در گلویم له می‌شد. به حیاط رسیدم؛ سایه‌های دراز نخل‌ها، همچون دستانی سرد، روی سنگ‌فرش‌های سرد کشیده شده‌بود.
دختری گذشت؛ شبیه آراوی با موهای آزاد و سیاهی آسمان شب در چشمانش، صدایی که نمی‌شنیدم اما در روح حس می‌کردم.
آراوی... زنی که حتی گستاخی‌اش در چشم شاه، تلخی را به شیرینی بدل کرده‌بود.
پس شاه هنوز دل می‌سپارد؟
نه، دل ندارد. او شاه است. اما کشف می‌طلبد، فتح می‌جوید؛ و هر که گریزپاست، در چشمانش خواستنی‌تر است.
زیر سایه نخل‌ها، جرقه‌ی نخست نقشه‌ام در ذهنم روشن شد.
اگر آراوی، شاه را سست می‌کند، شاید من باشم که تاج را بلرزانم.
شاید زمان آن رسیده‌باشد که بار دیگر کاخ، از صدای زمزمه‌های سرخِ خ*یانت من به لرزه درآید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,421
14,555
مدال‌ها
4
***
«هَروی»

چند شب گذشت. نه به‌اندازه‌ای که تقویم را بلرزاند، اما کافی بود که ستون‌های دربار تکان بخورند. کافی بود که آراوی، همان دختر شرزه‌ی تبعیدی، حالا با نگاهی فروتن، درگاه خلوت شاه را هر شب طی کند، گام به گام، بی‌هیاهو، بی‌چنگ‌ودندان.
و من، در سکوت شب‌هایی که کاخ را چون صدفی سنگین در بر می‌گرفت، ایستاده‌بودم در پس‌زمینه، در حاشیه‌ی پرده‌هایی مخملی که بوی شراب و عود می‌دادند. نگاه می‌کردم. لحظه‌به‌لحظه. خم شدنش، سر فرود آوردنش، لبانی که دیگر فریاد نمی‌کشید، فقط تعظیم می‌کرد.
او آموخته‌بود. یا شاید تسلیم شده‌بود.
و شاه، آن شیر پیر، که به کمتر زنی دل می‌بست، حالا شب‌هایش را بی‌بی‌صبریِ روز می‌گذراند. خدمه درگوشی می‌گفتند که آراوی، خاموش‌تر است، اما نرم‌تر. چیزی در رفتارش دیگر از تیغ نبود، بلکه از حریر بود. حریری که دور دست شاه پیچیده‌بود.
و این، خنجری شد در قلب من.
من، هَروی، که خود روزی شعر به لب شاه نشانده‌بودم، حالا تماشاگر دختری بودم که با هیچ، تاج را لمس می‌کرد. این فرودِ آهسته‌اش، این تطابق ظریفش با قوانین دربار، بیشتر از فریادهای پیشینش، ترسناک بود.
دیگر کسی او را «گستاخ» نمی‌خواند. حتی ندیمه‌های تازه‌کار، در حضورش، گوشه‌ی روسری‌شان را تا سی*ن*ه پایین می‌کشیدند. و والده سلطان، که همیشه چون سایه‌ای آرام از گوشه‌ی حرم می‌گذشت، حالا در صورتش برق سرخی بود که با هر بار دیدن آراوی، شعله‌ورتر می‌شد.
روزی، در تالار گچ‌بری‌شده‌ی طلایی، والده را دیدم که با ابرویی درهم کشیده، ردای سبزش را محکم‌تر بر تن پیچید و بی‌آنکه کلامی گوید، از کنار آراوی گذشت. نگاهش چون تیغی نقره‌ای بر گیسوان بافته‌ی دختر نشست. و من، در آن لحظه دانستم: چاقو در دلِ حرم، نه از فولاد، که از حسادت ساخته می‌شود.
شبی، پشت پرده‌های نیمه‌باز خلوت شاه، زمزمه‌هایی شنیدم. خنده‌ی شاه، ریز، نرم، و صدای آراوی که حالا آرام‌تر شده بود، مثل آب بر پوست سنگ. انگار که تن داده، اما نه کاملاً. انگار که پذیرفته، اما از آنِ خود کرده و این، خطرناک‌ترین نوع اطاعت بود.
من از آن شب، بی‌خواب شدم.
در جانم، آتشی افتاد. نه از داغ، که از شرم. شرمی که نه از شکست، که از فراموش شدن بود. و تصمیم گرفتم.
او باید بیفتد.
نه با خنجر، نه با سم.
با نیشی نرم، با شایعه‌ای نم‌کشیده، با حرفی که چون خاکستر، آرام روی چهره‌اش بنشیند و زیبایی‌اش را خاک کند.
نخستین گام، جدا کردن دل شاه بود.
و دومین، دامن زدن به خشم والده.
من کسی بودم که صدایم، هنوز در دل شب طنین داشت.
و اگر آراوی یاد گرفت تعظیم کند،
من یاد گرفته‌بودم چگونه آسمان را بر سرش آوار کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,421
14,555
مدال‌ها
4
«هروی»
شب هنوز به نیمه نرسیده‌بود، لیک کاخ، نفس در سی*ن*ه حبس کرده، در هاله‌ای از سکوتِ شوم، چون پرنده‌ای زخمی، خاموش ایستاده‌بود. ستون‌های بلند تالارها در تاریکی فرو رفته، و مهتاب، از لابه‌لای پنجره‌های هلالی، بر سنگ‌فرش سرد راهروها نقشی کم‌رمق می‌پاشید. صدای نرم گام‌های آراوی، که سوی خلوتگاه شاه می‌رفت، چون ردّ شعری محو در باد، بر کاشی‌ها لغزید و محو شد.
من، پشت پنجره‌ای مشرف به باغ ایستاده‌بودم. بوی گلابِ کهنه با خاک شب‌آلود درآمیخته بود و هوا، مزه‌ی حرف‌هایی ناگفته داشت.
سُهلا، ندیمه‌ی دیرینم، از تاریکی برون آمد؛ زنی میان‌سال با قامتی لاغر و نگاهی که به اندوه عادت کرده‌بود. صدایش، حتی در خشم، شبیه نجوا بود.
- باز شب، بختِ آن بانو را رقم زد؟
چشم از مهتاب گرفتم و آهسته پاسخ دادم:
- رفت… بی‌هیاهو، بی‌گردن‌کشی… چون پرنده‌ای که یادش رفته بال‌گشودن را.
پوزخندی زد؛ نگاهش چون سوزن در پوست شب فرو رفت.
- زمانی نمانده تا آن بال‌ها را بشکنند. نه با تبر، که با تردید.
به دیوار تکیه زدم. انگشتانم بر نقش‌های گچ‌بری لغزید؛ خطوطی پیچیده که هزار داستان زنانه در خویش داشتند. داستان‌هایی که در خلوت‌ها آغاز می‌شدند و در تاریکی به گور می‌رفتند.
- تو همیشه از خاموشی خوش داشتی، سُهلا. از آن‌چه در سایه می‌ماند.
لبخندی سرد زد.
- خاموشی، رساتر از هر فریاد است، بانوی من. کافی‌ست گوش بسپاری.
زمزمه‌وار گفتم:
- می‌خواهم گوش‌ها، پُر شود… از نیم‌حرف‌ها، از شک، از آن‌چه دیده‌نشده، لیک باور می‌شود. می‌خواهم گام‌های او بر سنگ، طنین داشته باشد، اما نه طنین بانو، که بانویی بی‌حرمت. می‌خواهم هر تعظیمش، به زانو افتادنِ بی‌عفتی تعبیر شود. نگاهش، در چشم شاه موقر باشد، در چشم خدمه هرز.
چشمان سُهلا در تاریکی درخشید. صدایش پایین‌تر آمد:
- و کدام دهان را برای آغاز این زمزمه خواهی گشود؟
رو برگرداندم. نگاه به ماه دوختم که چون مرهمی بر زخم شب نشسته‌بود.
- از زبان همان دخترانی که شاه، حتی نامشان را به‌خاطر نمی‌آورد. یکی‌شان بگوید که شبِ گذشته، آراوی را دیده با ردایی مردانه از خلوت‌گاه شاه بیرون آمده. دیگری زمزمه کند که شنیده، شاه، وی را به عقد خواهد گرفت. آن یکی ادعا کند که جادویش کرده. بگذار شبستان، کانونِ مارهایی شود که نیش نمی‌زنند، اما سم می‌پراکنند.
سُهلا آهی کشید؛ آمیخته با رضایت.
- و والده؟ خشمش، همچون کمانی کشیده‌است.
لبخند زدم؛ آرام، زهرآگین.
- او را تنها باید برافروخت. شراره‌اش، خودش خواهد زبانه کشید.
سُهلا پرسید:
- و اگر شاه پی ببرد به نیرنگ؟
پرده‌ی سنگین را کنار زدم. مهتاب، قاب پنجره را روشن کرد.
- دلِ شاه، چون آینه‌ای‌ست در مه. آن‌گاه که عاطفه بر آن بنشیند، خرد در آن دیده نمی‌شود.
سکوتی میان‌مان سایه انداخت؛ سکوتی از آن‌گونه که زمین پیش از زلزله دارد.
آن شب، سُهلا با دستانی پُر از دروغ‌های نیم‌گرم رفت؛ دروغ‌هایی که نمی‌سوزانند، اما می‌مانند، زیر پوست، و جان را آلوده می‌کنند.
همان شب، آراوی در خلوتگاه شاه لبخند زد. لبخندی نه از مهر، که از ترسِ آسوده شدن.
و همان شب، یکی از دختران حرم به دیگری گفت:
-می‌گویند چشم‌هایش جادو دارد. اگر بر تو بنگرد، خویش را از یاد می‌بری… !
و آن دیگری خندید، خنده‌ای که بوی خنجر داشت.
و من، هَروی، در آستانه‌ی تالار ایستاده‌بودم و دیدم که چگونه شب، آراوی را به کام می‌کشد. نه با دشمنی، که با زمزمه‌هایی از شک و حسد.
آری…
نابودی، گاه با واژه‌ای آغاز می‌شود؛
واژه‌ای که نه فریاد است، نه ناله؛
زمزمه‌ای‌ست از زهر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,421
14,555
مدال‌ها
4
«آراوی»
صبح، با آفتابی که بر لب پنجره می‌لغزید و پرچین‌چین رُدا را زرین می‌کرد، فرود آمد؛ همان صبحی که سایه‌ی شب پیش را از شانه‌ام نتکانده بودم هنوز.
مهرو کنار آینه، نخ زر بر بند قلاب می‌دوخت. نور، پشت پلک‌هایش خوابیده بود.
آهسته نشستم. شانه‌ام هنوز بوی عود سلطنتی می‌داد، و ردّ دستان شاه، چون نقشی بر حریرِ پوست، جا مانده‌بود. نه گرم، نه سرد. چیزی میان لمس و نگاه.
آهسته گفتم:
- دیشب… مرا، برخلاف هر شب، دیر بازخواند. سخنش کمتر بود.
تنها گفت:
«تو دیگر چون اول نیستی. سر به پایین داری. حرف را به ادب پاسخ می‌گویی و این، خوب است.»
مهرو، سوزن از میان پارچه ساتن قرمز رنگ بیرون کشید؛ آرام، با نگاهی که بوی پرسش می‌داد.
پیش از آن‌که چیزی بگوید، در آینه دیدم که پشت در، سایه‌ای لغزید.
با مهرو به حیاط کوچک اندرونی رفتیم؛ نظر او بود. جایی که همیشه بوی گلابِ کهنه با یاس‌های خُرد درآمیخته‌بود.
اما امروز، هوا بوی چیز دیگری می‌داد؛
چیزی چون دهانی که حرفی در خود دارد و هنوز نگفته‌است.
از دور، زُمرد، ندیمه‌ی دختر عم‌السلطان، به لبخندی لزج، چیزی در گوش نقره‌ای گفت.
نقره‌ای، بی‌آن‌که نگاهش را پنهان کند، چشم در چشمم انداخت و زمزمه کرد:
- چشمانش… گویی با تاریکی آشنا شده‌اند.
خنده‌های خفه‌ای، چون وزوز پشه در گوشم پیچید.
نمی‌دانم، پایم لغزید یا دلم… اما آسمان آن‌سوتر شد.
رو گرداندم که نبینم. اما زبانِ دریده، بویی از شرم نمی‌برد.
آوازِ طعنه، این‌بار از پشت سرم بود:
- تا به خلوت شاه راه یابی، باید یا دعاخوان باشی… یا چیزی بیشتر… !
مهرو، بازوانم را گرفت، لیک دیر بود.
چرخیدم. سی*ن*ه‌به‌سی*ن*ه نقره‌ای. لبخندش، چون تیغی میان گلوی من.
گفتم:
«دعا، اگر به زبان تو باشد، کفری‌ست آشکار.»
گستاخ پوزخندی حواله صورتم کرد و سرش را نزدیک آورد و لب زد:
- کفر بهتر است یا تویی که معلوم نیست از کجا آمدی و در گذشته چه کارهای زشت و گناهی انجام دادی؟
با شنیدن این حرف پیش از آن‌که عقلم افسار دهانم را کشد، دستی زدم بر گوشه‌ی شالش.
تکان خورد، جیغ زد، و خِدمی که در سایه بودند، اکنون ناظرِ صحنه شدند.
صدای والده سلطان، کوبنده و آه‌سوز، از درگاهِ ایوان آمد:
- چه خبر است اینجا؟!
همه چون شاخه‌های باران‌خورده، خم شدند.
من ایستاده ماندم.
تنها مهرو دستم را گرفت، آرام، اما لرزان.
والده پیش آمد. ردای سوزن‌دوزی‌شده‌اش به زمین می‌سایید، چون غروری جریحه‌دار.
نگاهش، چون آینه‌ای بود که دیگر نمی‌دید، تنها برمی‌گرداند.
با صدایی که سردتر از شب بود، گفت:
- بانویی که بر درگاه شاه، خَم می‌شود، حق ندارد بر سی*ن*ه‌ی خدمتکار، خشم بریزد.
خواستم لب بگشایم، که هَروی، همان‌گاه، از پشت سرش نمایان شد. لبخندش، لبخند نبود؛
سایه‌ی نیشی بود که در ذهن، آرام خرامید.
- وقتی آراوی، ماهِ خلوت شاه شود، خورشیدِ ادب از سرای حرم غروب می‌کند.
چیزی در من شکست. نه غرور، نه شرم؛
بل سکوتی که سال‌ها بافته بودم تا دهانِ دیگران را بدوزم.
والده، رو برگرداند. صدای قدم‌هایش که دور شد، هوا هم سنگین‌تر شد.
مهرو : غره‌ای، خود را به غش زد… خواهد گفت سیلی زدی که نداشتی.
در پاسخ تنها زمزمه کردم:
- و اگر همه‌شان بگویند که تیغم زدم، که زهر نوشاندم، که ناموس سلطنت را آلوده ساختم…
چه؟ مگر دل‌شان جز همین نمی‌خواهد؟
مهرو پاسخ نداد.
تنها دستی بر شانه‌ام کشید؛
چون نخی بر حاشیه‌ی جامه‌ای که از هم دریده باشد.
آسمان، بر سر حیاط، کِدِر شد. و من دانستم،
نه خلوت، نه لبخند شاه، نه حتی بوسه‌های بی‌حس بر پشت دست…
هیچ‌یک،
از زهر زبانِ حرم، پناهی نخواهد شد.
و باز آن زمزمه‌ها…
از هر گوشه.
از هر دهان.
چون مارهایی که در شب، بر من خیز بردند؛
با دندان‌هایی از کلام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین