جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Me~ با نام [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,308 بازدید, 50 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Me~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Me~
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,419
14,540
مدال‌ها
4
1000034504.jpg
به نام پروردگار هستی

رمان: میرال
نویسنده: عسل
ژانر: تاریخی، عاشقانه، درام
عضو گپ نظارت: (۱۰)S.O.W
خلاصه:
با زخم‌هایی خاموش، از سرزمینی دور آمده‌بود. نه کلامی گفت، نه سرتعظیمی آورد.
نه درباری بود، نه سربازی، نه شاهزاده‌ای که نگاهش را تاب بیاورد.دختری که در دل کاخ‌ها، ساکت ماند و نگاهش را از طلا و قدرت دزدید.با نگاهی که سلطنت را ویران می‌کرد، نه با شمشیر، که با خاموشی.
اما در سرزمینی که هر نگاه بی‌احترامی، تاوانی سنگین داشت،چرا او هنوز زنده‌است؟
و چرا مردی که هیچ زنی را به چشم نمی‌آورد،
با او این‌چنین آرام و بی‌صدا، سقوط می‌کند؟



تمامی حوادث و اشخاصی که نام برده شده است واقعی نبوده و تخیل نویسنده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,239
3,487
مدال‌ها
5
1708891031064.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,419
14,540
مدال‌ها
4
دیباچه:
کسی نمی‌دانست دختری که در سکوت، پای بر کاخ نهاد، دل پادشاه را خواهد لرزاند.
او لبخند نمی‌زد، اما نگاهش، تیزتر از شمشیر بود.
آمد تا فراموش کند... .
اما هر گامی که برداشت، نقشه‌ای در تاریکی بیدار شد.
و عشق، جایی میان دسیسه‌ها و سلطنت، قد کشید... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,419
14,540
مدال‌ها
4
آراوی با گام‌هایی شمرده، پا بر خاک نرم گذاشت. آفتاب از لابه‌لای شاخه‌های چنارهای بلند می‌تابید و رقص نورش را بر زمین پاشیده‌بود. دامن بلند یاسی‌رنگش، آرام پشت سرش کشیده‌می‌شد و رد پودری از گردِ خاک روی لبه‌هایش به‌جا می‌گذاشت. هر قدمی که برمی‌داشت، غبار سبکی در هوا می‌چرخید و در نسیم صبحگاهی ناپدید می‌شد.
دست‌هایش را بی‌هوا در گیسوان بلند و سیاه‌رنگِ براقش فروبرد؛ گویی انگشتانش در لابه‌لای تارها به دنبال آرامشی گم‌شده می‌گشتند. نگاهش به دوردست بود؛ به خط مه‌آلود کوه‌هایی که در آغوشِ طلوع، رنگی از آبی کمرنگ و خاکستری به خود گرفته‌بودند.
در کنارش چشمه‌ای کوچک جاری بود. آبش زلال و خنک، بر سنگ‌های تیره می‌لغزید و نوایی آرام سر می‌داد؛ بی‌عجله، بی‌مقصود. آراوی کنار چشمه زانو زد و تکه‌ای از روسری سفیدگلدارش را با نوک انگشت از پیشانی کنار زد. قطره‌ای از آب، انگار خودش را به دامنش رساند و لکه‌ای مرطوب روی پارچه یاسی‌رنگ مخمل برجای گذاشت.
خانه‌ای نیمه‌فروریخته در فاصله‌ای دور، با دیوارهای خشتی و سقف چوبی، هنوز ایستاده‌بود؛ زخمی اما مقاوم. نگاهش برای لحظه‌ای بر آن ماند؛ جایی که روزی صدای خنده‌ی خواهرانش در آن پیچیده‌بود. دلتنگی، مثل سایه‌ای سرد، آهسته در جانش نشست. اما آراوی فقط پلک زد و برخاست.
زنانی در فاصله‌ای نه‌چندان دور نشسته‌بودند. لباس‌هایی با رنگ‌های خاکی، سبز زیتونی و زرشکی‌کدر به تن داشتند. یکی چیزی از «آینده» می‌گفت، دیگری آهی از «عشق». اما صدای آراوی خاموش بود. او در دل خود نه عشق را باور داشت، نه نجات را. تنها چیزی که با خود حمل می‌کرد، خاطره‌ای بود که مانند زهر، آرام در رگ‌هایش پخش می‌شد.
آفتاب بالا آمده‌بود و رنگ‌های روز در حال دگرگونی بود. آراوی دستانش را بر چین دامنش کشید؛ ذهنش، اما همچنان در بند راه‌هایی بود که نمی‌دانست به کجا ختم می‌شوند.
همه‌چیز آرام بود... اما در دلش، شور و شک، بی‌صدا بیداد می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,419
14,540
مدال‌ها
4
سایه‌ی غروب آرام‌آرام بر پهنه‌ی آسمان می‌ریخت و نور زرد کم‌جان، چون نخی باریک میان شاخه‌های چنار، نفس می‌کشید. آراوی دامن یاسی تیره‌ی خود را از روی بوته‌های خشک بالا کشید و پای بر خاک سفت‌شده‌ی اطراف چشمه گذاشت. زمین زیر پایش ترک برداشته‌بود؛ نشانی از خشکسالی، یا شاید نشانی از دل‌هایی که روزگاری در این‌جا شکوفا می‌شدند و اکنون جز خاک، چیزی از آن‌ها نمانده‌بود.
چشمه‌ی کم‌رمق، با آواز یکنواختی که از دل سنگ‌ها می‌جوشید، هنوز در آن گوشه از دشت جان داشت. چند زن با لباس‌هایی به رنگ خاکی، زیتونی، و لاجوردی کم‌رنگ، پیرامونش زانو زده‌بودند. دستانشان را در آب می‌شستند و جامه‌ها را می‌کوبیدند، گاه زیر لب از شوهران دور مانده، از مادرهای فراموش‌شده، و از وعده‌های توخالی حرف می‌زدند.
اما آراوی، اندکی دورتر ایستاده‌بود؛ گویی خودش را آگاهانه بیرون از آن حلقه می‌خواست. نه از آن رو که غروری در دلش لانه کرده‌باشد، بلکه از آن‌رو که دلش هنوز درگیر خانه‌ای دور بود، درگیر خاکی دیگر و گام‌هایی که روزگاری در پناه آن خانه بر زمین می‌افتاد.
او دست به گیسوان بلند و مشکی مایل به قهوه‌ای‌اش کشید؛ نه برای مرتب کردن، که از سر بی‌قراری. نخی از نسیم، رشته‌ای از مو را روی گونه‌اش انداخت. همان‌جا ایستاد، در سکوتی که تنها صدای چشمه، نسیم و برخورد گاه‌به‌گاه پارچه با سنگ، آن را می‌شکست.
از دور، زنی که دامنش سبز زیتونی با نوارهایی طلایی بود، نگاه کوتاهی به او انداخت. اما آراوی نگاهش را به زمین دوخت. در این دنیا، نگاه‌ها اغلب یا پرسشگر بودند یا خریدار و او هیچ‌یک را نمی‌خواست.
درختان چنار، در آن سوی چشمه، در سکون ایستاده‌بودند؛ اما سکوت‌شان شبیه بی‌خبری نبود. برای آراوی، آن‌ها مثل شاهدانی خاموش بودند، از گذشته‌ای که نامی نداشت و از زخم‌هایی که هنوز می‌سوختند. اگر می‌شد دل را از خاطره تهی کرد، شاید او هم مثل آن زن‌ها، نشسته‌بود و حرفی زده‌بود.
صدایی ناگهانی فضا را شکافت. بم، محکم و آشنا. صدای مردی که نفسش همیشه بوی اجبار می‌داد.
فرمانده‌ی نگهبانان از میان درخت‌ها بیرون آمد؛ شانه‌های ستبر، کمربندی از چرم سیاه و نگاهی که همیشه انگار چیزی را قضاوت می‌کرد. به سوی آراوی آمد. در دست راستش فرمانی مهرشده بود.
- تو دیگر نمی‌توانی این‌جا بمانی.
دستور رسیده که با گروهی از دخترها، فردا راهی دربار سوی.
آراوی پلک‌هایش را بست. مثل کسی که به لبه‌ی پرتگاهی رسیده اما نمی‌خواهد هنوز به پایین نگاه کند.
لب‌هایش بی‌صدا حرکت کردند:
- چرا من؟ چرا دوباره باید از جایی به جایی دیگر پرتاب شم؟
فرمانده نگاهی گذرا به آسمان انداخت، بعد با صدایی که بیشتر از آن‌که تسلّا باشد، شبیه هشدار بود، گفت:
- شاه به تو نیاز دارد. خودت بهتر می‌دانی، هیچ‌ک.س از فرمانش نمی‌گذرد.
آراوی به میان درختان چشم دوخت. شاخه‌های پرگوش، از تاریکی می‌آمدند. راهی در پیش بود که از دل آن مه غلیظ عبور می‌کرد. شاید امید، شاید پایان.
اما در دلش، چیزی نهفته بود که از بخت و سرنوشت نمی‌پرسید.
بلند شد. دامنش را چید، گیسوانش را پشت گوش انداخت. نه از سر فرمان‌برداری؛ بلکه چون کسی که تصمیمش را، بی‌آن‌که به زبان بیاورد، گرفته‌است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,419
14,540
مدال‌ها
4
سایه‌ی شب، با خرامی آرام، از دامنه‌ی کوه پایین خزید. مهِ نقره‌فام، دشت را در آغوش گرفته‌بود؛ انگار دستی پنهان، تاریکی را بر چهره‌ی زمین کشیده‌باشد. جایی دور، شغالان، سوگ‌وارانه ناله می‌کردند. صدای‌شان چون فریادی خفه، در جان شب می‌پیچید. ماه، چون سکه‌ای کدر و خراشیده، در پسِ پرده‌های نمناک ابر، نیم‌رخ نشان می‌داد و نور اندکش، تنها برای برملا کردن خطوط زخم‌خورده‌ی طبیعت کافی بود.
هوا بوی خزه‌ی نم‌زده و خاک تازه‌نوشته می‌داد؛ عطری که انگار از دل گورهای خاموش برمی‌خاست. خاک، صبورانه زیر گام‌ها نشسته‌بود، نرم و مرطوب، پذیرای ردپای آنانی که از روزنه‌ی زمان می‌گذرند بی‌آن‌که اثری به‌جا گذارند.
آراوی، لبه‌ی چادر چرک‌تاب را تا بر ابرو کشیده‌بود. بر کنج دیوار گِلی کلبه‌ای فرسوده نشسته‌بود؛ کلبه‌ای که روزی پیرزنی بی‌نام در آن آخرین نفس‌هایش را سپرد، بی‌آن‌که دیده شود، بی‌آن‌که سوگ‌واری بدرقه‌اش باشد. اکنون، همان دیوار فراموش‌شده، پناهگاه بی‌کلام دختری شده‌بود که تنهایی‌اش، از جنسی دیگر بود؛ تنهایی‌ای شبیه سکوتی بعد از افشای رازی خونین.
با سرانگشت، بر خاک مرطوب خطوطی می‌کشید. نه طرحی، نه دعایی؛ فقط خطی، گویی برای آن‌که بداند هنوز چیزی در این خاک خاموش، با او بیدار است.
باد، که روزگاری گیسوان زنان را می‌نوازید، اینک خصمانه از کنار او می‌گذشت. نسیم مهربان، حالا سهم زنان قصر شده‌بود؛ سهم بانونی‌شکر و اشرف‌خواجه.
در دل شب، آوای سم اسبی برخاست. منظم، سنگین، پرصلابت. مردی با شنل خاکستری از دل مه بیرون آمد؛ بی‌آن‌که صدایش بلند باشد، حضورش هوا را سنگین‌تر می‌کرد.
نزدیک شد. خاموش، بی‌کلام. چون پیام‌آوری که قرار نیست توضیحی دهد. تنها گفت:
- فردا، پیش از سپیده، تو را می‌برند. مهیای راه باش.
آراوی سر بلند نکرد. سایه‌ی نگاهش هنوز در میان خطوط خاک مانده‌بود. چیزی در دلش چرخید، شبیه تشویشی قدیمی که سال‌ها خاک خورده‌بود.
در دل اندیشید:
«نه برای رفتن آماده‌ام، نه برای ماندن. اما گاهی، زن‌ها انتخاب نمی‌کنند... فقط، راه می‌افتند. چون مهره‌ای در صفحه‌ی شطرنج سرنوشت.»
آهسته برخاست. دامن خاک‌نشسته‌اش را بالا کشید. پشت سر را نگاه نکرد. سایه‌هایی که پشت سرش مانده‌بودند، دیگر صدایش نمی‌کردند.
به دیوار گِلی کلبه چشم دوخت. با خود گفت:
«قصر، قصر است... خواه از زر، خواه از خاک. تفاوتی ندارد؛ دیوارهایش که بلعنده باشند، سرنوشت زنان را یکسان می‌بلعند.»
و راه افتاد.
نه از سر تسلیم، نه از شوق.
بلکه چون کسی که می‌داند، تا بیدار شدن حقیقت، راهی نیست مگر عبور از تاریکی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,419
14,540
مدال‌ها
4
***
«داخل حرم»
«والده سلطان»
«سوم شخص»
درحالی‌که ردای بلند مخمل سرخابی‌اش را بر دوش می‌انداخت، کنار آینه‌ای قدی با قاب طلادوز ایستاد و با انگشتانی استخوانی، رشته‌ای از موی جوگندمی را که از کنار گوشش بیرون زده بود، به عقب فرستاد. پرده‌های نازک زعفرانی، در کش‌وقوس نسیمِ گرم، آرام می‌رقصیدند؛ پرده‌هایی که سایه‌ی آن‌ها روی فرش ابریشمی زیر پایش، لرزش‌هایی شبیه لرز دستِ خادمان نابلد انداخته بود. قصر ساکت بود، ساکت مثل ثانیه‌ای پیش از افتادنِ سکه‌ای مهم روی سنگ‌فرش.
روی تختچه‌ی چوب گردوی منبت‌کاری‌شده نشست. دسته‌های صندلی همچون مارهای خفته‌ای، دور انگشتانش پیچیدند. هوا بوی گل یاسِ تازه و دود اسپند می‌داد، بویی که با عطری گس و تلخ از مشک سیاه درهم تنیده شده‌بود. صدای فواره‌ی کم‌رمق حوض سنگی از پشت پنجره‌ی مشبک می‌آمد؛ هر چیز، صدای خودش را داشت، حتی سکوت.
چشم دوخت به درختان سرو خمیده‌ای که پشت شیشه‌های رنگی پنجره قد کشیده بودند؛ سبز و خشک، پیر و ساکت. در دلش گفت:
«در این قصر، هیچ چیز بی‌دلیل نمی‌جنبد. حتی باد هم مأمور است. مأمور آوردن و بردن.»
نرم برخاست و درحالی‌که گوشواره‌های طلای آب‌دیده‌اش را در گوش قفل می‌کرد، با صدای درونیِ سردی که همیشه تنها برای خودش بود، ادامه داد:
«دختر آمده. گفته‌اند چشم‌هایی دارد شبیه خاک کویر، لب‌هایی بسته، زبانی بی‌طلب. گفته‌اند نمی‌خندد. خوب است. خنده، همیشه نقاب است. چشم بی‌خنده، آینه است. باید ببینم در دلش چیست.»
به سمت مشبک باز اتاق رفت، جایی که نور، پاره‌پاره از شیشه‌های لاجوردی و یشمی به داخل می‌ریخت. دستی به حاشیه‌ی پرده کشید. نقش طاووس‌های طلایی بر حریر زردِ سیر، به آرامی در نور جان می‌گرفتند. با خود زمزمه کرد:
«زنی که زخم‌هایش را قایم می‌کند یا خطری‌ست یا خاکستر. و من فقط با آتش معامله می‌کنم، نه با خاکستر.»
نیم‌نگاهی به باغ انداخت. آب از میان دهان شیرهای سنگی فواره می‌زد و صدایش در سکوت محوطه می‌پیچید؛ سکوتی که با دستور خودش برقرار شده‌بود. هیچ آوای سازی، هیچ زمزمه‌ی گوش‌نوازی. فقط صدای پاهایی که به زودی نزدیک می‌شدند.
در دلش گفت:
«او باید با گرد و خاک بیاید. نباید هنوز بوی حرم را بگیرد. قصر، رنگ‌ می‌کشد روی هرکه وارد شود. اما من هنوز نخواسته‌ام.»
به سمت صندوقچه‌ی چوب عنابی رفت، روی آن دست کشید و در دل زمزمه کرد:
«همیشه می‌پندارند آمدن یعنی نجات. نمی‌دانند نجات، اسارتی‌ست از جنس لطیف‌تر. باید او را ببینم... پیش از آن‌که تعظیم کند، پیش از آن‌که نامش را دیگران صدا بزنند.»
قدم به عقب گذاشت، پرده را جمع کرد و در سایه ایستاد. همان‌جا که بهتر می‌توان دید.
و در سکوتی که به قاعده‌ی حکم او جاری بود، چشم به راه آراوی ماند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,419
14,540
مدال‌ها
4
در حرم، چیزهایی هست که با چشم دیده نمی‌شود؛
رازهایی که در چین حریرها نفس می‌کشند، در خم سایه‌های سقف می‌لولند و در بوی سدر و یاس، چون ارواح خاموش، جاری‌اند.
سال‌هاست من از پس پرده‌ها، سرنوشت می‌بافم؛
ریسمان‌های خاموشی را گره می‌زنم، رشته‌ی امید را می‌برم، و تارهای طمع را می‌سوزانم.
اما حالا، نخِ تازه‌ای آمده که به هیچ قاعده‌ای گردن نمی‌نهد.
گره خورده، خاموش، اما از آن خاموشی‌هایی که در دل‌شان فریاد خوابیده است.
آراوی را آوردند.
نه چون کنیزی نوپا با نگاه لرزان، نه با جلال دختری از سرزمین دور.
او آمد، بی‌صدا، بی‌خودآرایی، بی‌نیاز از دیده‌شدن و همین، دیده‌شدنش را حتمی ساخت.
موهای شب‌گونش، در پیچ و تاب ساده‌ای بسته شده‌بود، بی زینت، اما با وقاری زاده از اصالت.
ردایی بر دوشش افتاده بود؛ زربافت، اما رنگی خاموش، لاجوردی با تار نقره، گویی که ماه در مه باشد.
چهره‌اش، با گونه‌هایی کشیده و بی‌رنگ، چشم‌هایی که به خاک آفتاب‌خورده می‌مانستند، نه بی‌روح، نه پرآتش؛
بلکه چیزی میان خرد و خشم.
او خطر را نمی‌پراکند، او خطر را پنهان می‌کرد.
نگاهم نکرد نه از بی‌ادبی، نه از گستاخی.
بلکه چون کسی که همه‌چیز را می‌بیند و دیگر نیازی به خیره‌شدن نمی‌بیند.
دستور دادم بنشیند. نه با انکار، نه با طغیان ننشست، بی‌صدا، بی‌حرکت، گویی که تمام قصر، فقط برای تماشای همین ایستادن ساخته شده باشد، ایستاد.
در نور زرد شمعدان‌ها، قامتش مثل تندیسی باستانی در مه به‌نظر می‌رسید، آرام، اما نه بی‌وزن.
لب‌های نازکش بسته بودند، اما خاموشی‌اش پرنده‌ای بود که بال‌هایش را بر سقف اتاق می‌کوبید.
اگر دشنام می‌داد، اگر زانو می‌زد، اگر فریاد می‌کشید، شاید دل‌پذیرتر می‌بود.
اما سکوتش، آن خنجر ابریشمی بود که بی‌صدا در عمق سی*ن*ه فرو می‌رود.
اهانتی بی‌کلام، اما آراسته در عمق نگاهش بود.
به سویش رفتم.
گام‌هایم روی فرش مخملی، صدای خش‌خش برگ‌های خشک را می‌داد.
هیچ‌کدام از زنان حرم، تا این فاصله به من نزدیک نمی‌آمدند. اما او ایستاده بود.
همچون آیینه‌ای که تصویر نمی‌تاباند، بلکه سوال می‌پراکند.
در چشمانش نگریستم.
نه خون، نه دریا درون چشمان میشی رنگش بود بلکه آتشی خاموش که خاکسترش هم خطرناک بود.
چون اجاقی که با یک فوت، دوباره شعله‌ور خواهد شد.
پرسیدم:
– نامت چیست؟
پاسخی نداد.
نه لب‌هایش جنبید، نه حتی پلکش.
انگار کلمات من به جایی نمی‌رسیدند.
عطر او در فضا پاشیده شدند، مثل گرد طلا، اما بی‌اثر در برابر عظمت من!
از پشت پرده‌های نیم‌باز، نفس‌های کش‌دار ندیمه‌ها می‌آمد؛ صداهایی که از میان خوف و حیرت، معلق مانده‌بودند.
من هم سکوت کردم.
گاهی، در بازی قدرت، سکوت تیزترین شمشیر است.
گفتم:
– اینجا، سکوت معنا دارد.
اگر از نادانی‌ست، مجازات دارد.
اگر از زیرکی‌ست، تهدید است.
و من، هر دو را می‌شناسم.
اما او، همان‌گونه ایستاده‌بود.
بی‌ادعا، بی‌دفاع، بی‌درخواست بود.
در آن لحظه دانستم:
او نیامده که کنیز باشد.
نه.
او آمده که چیزی را به چالش بکشد.
شاید حتی من را با شاید پسر دل‌شکسته‌ام را
او یا دشمن است، یا آینه‌ای که باید شکسته شود و من در شکستن بی‌رحمم.
با لبخندی آرام، نه از مهر، بلکه از شناخت خطر به جای خود برگشتم.
هیچ نگفتم.
هیچ نکردم.
گاهی رها کردن، بندِ سخت‌تری‌ست از زنجیر.
فقط گفتم، بی‌آن‌که نگاهش کنم:
– سکوتت را نگاه دار…
اما در این قصر، خاموشی، پایان نیست.
آغاز است.
آغاز آواز شومی که تنها با خون خاموش می‌شود.
و آنگاه، از میان پرده‌ها گذشتم.
صدای قدم‌هایم، نه چون رفتن، که چون تهدیدی بی‌کلام، در دل ستون‌ها پیچید.
در دل گفتم:
بازی را خوب می‌شناسی، دختر…
اما هنوز صفحه، به نام من است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,419
14,540
مدال‌ها
4
***
«آراوی»
زیر آفتاب مردّد عصر، قصر چون جانوری بلعنده، دهان گشوده بود.
نه برای استقبال، که برای دریدن.
آراوی، گام به گام، از پله‌های مرمرین بالا می‌رفت.
هر قدمش نه صدایی داشت، نه تردیدی؛
گویی زمین را نه زیر پا، که از پشت سر می‌سوزاند.
دختران دیگر، با جامه‌های سفر، موهای خاک‌خورده و نگاه‌هایی پر از سؤال، چون برگ‌های پراکنده‌ی پاییز، با لرز به پیش رانده می‌شدند.
اما او، نه چون اسیر، نه چون ملکه بلکه چون سایه‌ای مطمئن، از میانشان عبور می‌کرد.
لباسی از کتان سرمه‌ای بر تن داشت، ساده، بی‌تزیین.
اما چنان بر پیکرش نشسته‌بود که گویی قصر، جامه‌اش را به احترام دوخته‌است.
موهایش، در بافتی ریز و منظم، با روبانی نقره‌ای در پشت گردن گره خورده‌بود؛
و چشمانش، بی‌آنکه به سقف‌های بلند یا نقش‌های طلایی نظر کنند، در سنگ فرش‌ها خیره مانده‌بودند؛
انگار حقیقت را نه در اوج، که در ترک‌های کف زمین می‌جست.
کنیزی کنار او زیر لب گفت:
ـ ما را به کام شیر می‌فرستند... .
آراوی پاسخ نداد.
اما آهسته زمزمه کرد:
ـ شیر، همیشه گرسنه نیست… گاهی فقط تماشا می‌کند.
بوی بخور و صمغ، با گرمای قصر درآمیخته‌بود؛ سنگ‌ها عرق کرده‌بودند و دیوارها نفس می‌کشیدند.
دروازه‌ی بزرگ حرم، با صدایی سنگین باز شد.
زنی با ردایی ارغوانی، حلقه‌ی اسامی را خواند:
ـ آراوی، دخترِ سرزمینِ فرو ریخته… .
او پیش رفت.
نه چون پاسخ‌دهنده، بلکه چون پرسشی بی‌پاسخ.
درب را رد کرد.
سایه‌اش در آستانه‌ی نور محو شد، و تنها صدای قدم‌های بی‌شتابش، میان ستون‌های بلند پیچید.
والده سلطان از آن‌سو نگاه می‌کرد؛
با چشمانی چون زمستان خاموش.
بی‌آنکه سخنی بگوید، نگاهش معنای تنها یک جمله را داشت:
«باخت را نیاورده‌ای، اما دیر نخواهد آمد.»
آراوی، با ایستادنش پاسخ داد.
نه تعظیم کرد، نه لب گشود.
فقط ایستاد؛
همچون آینه‌ای که منتظر شکستن نیست، اما خود را تیزتر از تیغ می‌داند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,419
14,540
مدال‌ها
4
- آراوی!
نامم را از عمق راهروها صدا زدند؛ صدایی که نه لرز داشت، نه لطف.
صدایی صیقلی، چون تیغی که بارها آزموده شده و دیگر نیازی به تیز شدن ندارد.
زنی بلندبالا، با روسری‌ای از زربفت ابرشم، از پیچ پیچک‌مانند راهروها پدیدار شد.
لباسش بوی تصمیم می‌داد. نگاهش، آن لبخندهای خطرناک را داشت که زهرشان از هر دشنامی تلخ‌تر است.
ـ آراوی... بشتاب. والده سلطان تو را همین حالا فراخوانده. با همان جامه، بی‌درنگ.
سایه‌اش پیش‌تر از خودش رسید، بلندتر و مطمئن‌تر. صدایش تندتر از گام‌هایش بود، گویی زمان را هل می‌داد.
آن لحظه هنوز نمی‌دانستم نامش نیشکر است؛ زنی که چای را با یک دست می‌ریخت و با دست دیگر، سرنوشت را عوض می‌کرد.
در چشمانش نه ترحم بود، نه خشم.
چیزی شبیه خاطره‌ای فراموش‌شده؛ مثل حس کسی که پیش‌تر همه‌چیز را دیده و حالا فقط تکرارش را اجرا می‌کند.
من هنوز خاک راه را در مو داشتم و بوی عرق، لای یقه‌ام تلنبار شده‌بود.
اما کسی نپرسید:
«آماده‌ای؟»
و نه منتظر ماند.
نیشکر از کنارم گذشت، بی‌آنکه نگاهم کند. تنها گفت:
ـ ایستادن به‌جاست وقتی که کسی نخواندت... .
من به دنبالش رفتم.
نه از فرمان، نه از ترس.
چون راهی جز رفتن نبود؛ مثل کسی که به دریا می‌زند، چون خشکی، دیگر امن نیست.
راهروها تنگ‌تر شدند.
دیوارها بوی کندر و حکم می‌دادند، نه نان و خاک.
فرش‌ها نرم‌تر، اما قدم‌ها سخت‌تر می‌نمودند.
از لابه‌لای دیوارها گاه صدایی می‌آمد؛
آواز زنی در تمرین، یا جیغ خفه‌ی دختری که خنده‌اش را خورده بودند.
و گاه... هیچ‌چیز؛ همان سکوتِ مرگباری که از هر فریادی وحشتناک‌تر است.
نیشکر، نرم و آرام گفت:
ـ سرت را بالا نگیر، پایین هم نینداز. نگاهت باید بی‌وزن باشد، آراوی.
حرفش، مثل دعایی قدیمی بود؛ آشناتر از اسمم، سردتر از لمس فلز.
به تالاری رسیدیم که نور، فرمانروایی گزینشی‌اش را گسترده‌بود:
بر روی بخشی از کف، بر چین یک پرده، بر انگشت حلقه‌ای جا مانده روی دسته‌ی مبل.
همه‌جا نیم‌روشن. همه‌چیز نیم‌گفته.
در میان سایه و شمعدان، زنی نشسته بود.
والده سلطان.
چهره‌اش را در خواب‌هایم دیده‌بودم؛
همان زن که اگر بخندد، انگار کسی را دفن می‌کند.
ایستادم.
نه بر زانو، نه با خم‌شدن.
ایستادم، چون آن‌قدر چیزی از من نمانده‌بود، که فرو افتادن هم معنایی نداشت.
نیشکر کنار رفت،
چون پرده‌ای که با نسیم شبانه کنار زده می‌شود.
و من ماندم، روبه‌روی زنی که مژه‌هایش، حکم تبعید می‌نوشتند.
او مرا دید.
چشمانش از طلا سخت‌تر بود.
و نگاهش، چون قلمی که خط بر سنگ می‌کشد؛ نه از برای نوشتن، که برای تراشیدن.
درونم، چیزی ترک برداشت.
نه از ترس، نه از عظمت.
از این‌که او نمی‌دانست… من آن‌چیز نیستم که انتظارش را می‌کشد.
و سکوت من، چون موجی نامرئی، بر او کوبید.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین