جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ناجوری] اثر « مهدیه کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Madia با نام [ناجوری] اثر « مهدیه کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,312 بازدید, 59 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ناجوری] اثر « مهدیه کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Madia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Madia
موضوع نویسنده

Madia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
861
مدال‌ها
2
ناتوان از کنار زدن نگرانی‌اش، نفسش را محکم بیرون فرستاد و همزمان با توقف ماشین مقابل خانه‌ای بزرگ و ویلایی با نمایی سفید و باغی پر دار و درخت، سر به سمت هومن چرخاند و جدیتش را به رخ کشید.
- همین امروز برو دنبالش، پیداش کن و یه قرار برای فردا بذار؛ باید ببینمش.
هومن تکیه به صندلی داد، ابروهایش را بالا انداخت و با کنجکاوی تصنعی تکرار کرد:
- قرار؟!
رازان که متوجه مصنوعی بودن کنجکاوی لحن صدای او نشده‌بود، نگاهش را زیر انداخت و افکاری در سرش ردیف، سری به نشانه‌ی مثبت تکان داد.
- فکر کردی کسی بدون تأیید من میتونه به خواهرم نزدیک بشه؟
رازان ندید که هومن پوزخند محوی بر لب نشاند.
- خیلی خب، انجام شده بدون.
با فکر این که بحثشان تمام شده، دستش را به دستگیره رساند تا پیاده شود؛ اما پیش از باز کردن در ماشین، رازان دست چپش را بالا برد، گوشه‌ی یقه‌ی هومن را گرفت و اندکی که کشید، چون او با تعجب و کنجکاوی سر به سمتش چرخاند، نگاهش را بین چشمان عسلی و خوش رنگ او رقصاند.
- هومن! می‌خوام هربار که من نیستم قدم‌ها و پلک زدن‌ها، اخم‌ها و لبخندها حتی دم‌ها و بازدم‌هاش رو بشمره؛ می‌خوام حفظش کنه رامدخت رو و ریزترین نشونه‌ی غیرعادی بودن رفتارش به چشمش بیاد، می‌خوام بفهمه دردش رو و بهم بگه تا درمونش رو پیدا کنم بدون این‌که رامدخت آخ بگه!
فکر هومن برایش مشخص نبود؛ اما متوجه لبخند کمرنگش شد و خود را به ندیدن زد. کمی سر خم کرد و در جنگل چشمانش، خواهشی خاص کنار جدیتش نشست و حرف آخرش را زد.
- می‌خوام کسی که فردا می‌بینمش بدونه دارم جونم رو بهش می‌سپارم و اگه جونم آخ بگه، جونش رو میگیرم!
هومن که تنها خود از افکارش باخبر بود، لبخندش را پررنگ کرد و سری تکان داد سپس زیرلب با لحنی که رمز و رازش پنهان بود، سکوتش را شکست.
- توی گفتن علاقه‌ی رازان ورهرام به خواهرش واسش کم نمی‌ذارم.
رازان کوتاه سری به نشانه‌ی رضایت تکان داد و کمی خیره چشمان مرموز و براق هومن را نگریست سپس با خیالی که نسبت به چند دقیقه‌ی قبل آسوده‌تر شده‌بود، یقه‌ی او را رهانید. کمی در جای خود جابه‌جا شد و با نگاهی به مردی با پوشش رسمی کت و شلوار که مقابل در خانه‌ی سمت راستش ایستاده‌بود، حدقه تنگ کرد و بحث را بست.
- فقط تا شب فرصت داری!
هومن نگاه از رازان گرفت، نیم‌نگاهی به مرد منتظر انداخت و با کشیدن دستگیره، در ماشین را باز کرد و پیاده شد. با نگاهی به انتهای کوچه همزمان که در ماشین را با دست چپ می‌بست، دست راستش را به نشانه‌ی "سلام" برای مرد بالا برد سپس عقب‌گرد کرد و با دستانی فرو رفته در جیب به سمت انتهای کوچه قدم برداشت.
با گذرش از کنار ماشین، مرد جای او روی صندلی راننده کنار رازان نشست و رو به او سلام کرد؛ اما جوابی نگرفت. نگاه رازان از پشت سر به هومن خیره‌بود و فکرش حول و حوش رامی و اتفاقاتی که اخیراً برایش می‌افتاد، می‌چرخید. رازان ترسیده‌بود، از این‌که بلایی بر سر رامی بیاید، ترسیده‌بود و تا زمانی که کسی پیدا شود و از جانب رامی خیالش را راحت و البته علت ایجاد ترس درونش و اتفاقات اخیر را پیدا کند، این ترسش از بین نمی‌رفت.
مصمم‌تر برای یافتن کسی که علت بهم ریختگی خانواده‌اش بود، با سر علامت داد تا مرد ماشین را به حرکت درآورد و خود خیره به هومن مانده‌بود که او سر به پایین کج کرد و با چرخاندش به عقب، نگاهی به چشمان خیره‌ی رازان انداخت سپس لبخندی مرموز بر لب نشاند. زمانی که ماشین از کنارش با سرعت گذشت و پس از لحظاتی از کوچه خارج شد، موبایل را از جیب شلوار بیرون کشید و ایستاده وسط کوچه، نگاهش به دنبال سیبی که بالا می‌انداخت، بالا رفت و موبایل را به گوشش رساند.
لحظاتی صبر کرد و زمانی که تماس وصل شد، لبخندش به تک‌خنده‌ای مبدل گشت و با گرفتن سیب در دستش، قدم به جلو برداشت و منتظر حرفی از جانب شخص پشت خط نماند.
- به ناجوری خوش اومدی رفیق!
 
موضوع نویسنده

Madia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
861
مدال‌ها
2
***
با توقف ماشین مقابل در مشکی و میله‌ای بزرگ باغ خارج از شهری که توسط درخت‌هایی احاطه شده‌بود، نگاه میشی رنگ یاوری به نیم‌رخ بی‌حس و جدی رازان خیره ماند و پیش از رسیدن دو مرد ورزیده و مشکی‌پوش به در، دست در جیب شلوار فرو کرد و کاغذی بیرون کشید، به سمت رازان گرفت و با نگاهی به باز شدن در توسط دو مرد، ابرو پراند و سکوت را شکست.
- این لیست لوازمه، اگه همه چیز درست پیش بره من می‌مونم؛ بهتره پیش شما باشه.
رازان بدون نگاهی به او، دست بلند کرد و با گرفتن برگه و باز کردنش، چشمانش را از زیر عینک آفتابی روی نام لوازم که در برگه لیست شده‌بودند، رقصاند.
- اگه همه چیز درست پیش بره؟
یاوری که ماشین را به حرکت درآورده‌بود و وارد باغ می‌شد، نگاهی به رازان انداخت و همین‌که کنار باقی ماشین‌ها، عقب‌تر از استخر کنار خانه‌ای با نمای آجری توقف کرد، رازان دست به دستگیره گرفت و حین پیاده شدن از ماشین، پاسخ سوال خود را داد.
- همه چیز درست پیش میره!
سپس بی‌توجه به یاوری که هنوز در ماشین نشسته‌بود، در را بست و بدون چرخاندن نگاهش روی محوطه‌ی اطراف، قدم‌های محکمش را روی راه سنگ‌فرشی به جلو برداشت. یاوری به فاصله‌ی چند قدم از او به دنبالش راه افتاد و رازان نگاهش را زیر انداخت، گره‌ای بین ابروانش نشاند و با گذر از مقابل پله‌های ورودی خانه، به راست چرخید. از کنار دیوار راه گرفت و با نگاهی به باغچه‌ی خشکیده، بدون عجله به سمت پشت خانه حرکت کرد.
برگه را به صورت لوله گرفته در دست، با چرخیدن دوباره به سمت راست، قدم‌هایش را آهسته به جلو برداشت و نگاهش چرخیده روی مردی که به فاصله‌ی بیست قدمی‌اش دست در جیب ایستاده و سر به سمت آسمان گرفته، مشغول تقدیم کردن دود سیگارش به هوا بود، لب زیرینش را تر کرد و عقب‌تر از مرد که با نزدیک شدنش متوجه او شده‌بود، توقف کرد.
سرش را کمی بالا گرفت و صاف و سی*ن*ه جلو داده، با جدیتی که همیشه در رفتار و حالات خود داشت، قدم روی اولین پله گذاشت و شش پله‌ی زیرزمین را پایین رفت سپس انگشت اشاره را از دور برگه‌ی لوله شده باز کرد، در چوبی زیرزمین را آهسته هل داد. سرش کمی کج شد، با قدمی به جلو تک پله‌ی مقابل ورودی را پایین رفت و دستش بالا، عینک آفتابی را با ملایمت از روی چشمانش برداشت.
بی‌توجه به سنگینی نگاه افراد حاضر در سالن زیرزمین، با خونسردی عینک را جمع کرد سپس نگاهش را بالا کشید و مستقیماً به مرد میانسالی چشم دوخت که پشت میز چوبی قهوه‌ای رنگی آن سوی سالن درست مقابل ورودی و در رأس تمامی میزهای گرد اطراف نشسته‌بود و حینی که انگشت اشاره‌اش را دور لبه‌ی لیوان می‌کشید، با نگاهی ریز شده او را ورانداز می‌کرد. چرخش انگشت مرد دور لبه‌ی لیوان متوقف شد و مرد جوان و گندمگونی که سمت راستش نشسته‌بود، آهسته خود را جلو کشید و خیره به رازان لب تر کرد و زمزمه‌اش آلوده به لحنی تمسخرآمیز بر سکوت زیرزمین ترک انداخت.
- این عروسک کوچولو طرف معامله‌ست؟!
مرد بدون این‌که نگاه از رازان بگیرد، لبخندی کمرنگ و یک‌طرفه بر لب نشاند سپس با سری اندک کج رازان را به نشستن دعوت کرد. او که برای لحظاتی تنها به قهوه‌ی تلخ چشمان مرد خیره ماند سپس لبخندی محو نشانده بر لب، بی‌توجه به نگاه افراد حاضر و نشسته دور میزها که همگی خیره به تک دختر جمعشان بودند، آهسته به مرد میانسال مدنظرش نزدیک شد. تک صندلی مقابل مرد در آن سوی میز را با پا کنار زد، مقابل میز ایستاد و با زیر انداختن نگاهش، برگه و عینک آفتابی را روی میز گذاشت.
مرد آهسته تکیه از صندلی گرفت، ابرو پراند که با این حرکت خطوطی روی پیشانی روشنش نقش انداختند. آرنج‌هایش را به میز تکیه داد و با قفل کردن انگشتانش درهم، گونه‌هایش را در دهان جمع و لبخند کمرنگش را حفظ کرد.
- انتظار خود ایرج رو می‌کشیدم یا حداقل... .
قید ادامه‌ی کلامش را زد و تنها نگاه خندانش برای بار دوم رازان را وراندازد کرد. رازان که منظور او را به خوبی متوجه شد، لبخندش را رنگ بخشید و کف دستانش را به میز تکیه داد سپس لذت برده از خنکای چوب میز، کمی رو به جلو خم شد و چشمانش هم ریز، صدایش را زیرجلکی چنانکه ظاهراً قصد داشت کسی نشنود به گوش مرد رساند.
- پدرم به هوش آدم‌ها بیشتر از جنسیتشون اعتماد می‌کنه... .
خنده‌ی نگاه مرد که از بین رفت، رازان تک ابرویی پراند و زیر چشمی نگاهی به مرد جوانی که کنار دست مرد نشسته‌بود، انداخت.
- و این دید، موفقیت هر آدمی رو تغییر میده.
مرد برخلاف حرص نشسته در چشمان مرد جوان کنارش، لبخندی بر لب نشاند.
- اما درنهایت با دو دید متفاوت، دو طرف یه میز نشستیم.
رازان لبانش را کوتاه جمع کرد، سری تکان داد و صاف که ایستاد، میز را آهسته دور زد و پشت سر مرد متوقف شد سپس دست راستش را پشت صندلی و دست چپ را لبه‌ی میز گذاشت همزمان که اندکی سوی مرد خم شد.
- طرف معامله‌ای که هم‌سطحت نباشه یا مقابلت زانو زده یا بالای سرت ایستاده.
یاوری با این حرف رازان، دست در جیب کت کرد و خودکاری بیرون کشید سپس رو به میز خم شد و آن را همراه برگه‌هایی مقابل مرد روی میز گذاشت. رازان که به قول خودش بالای سر مرد ایستاده‌بود، لبخندش را یک‌طرفه کش داد، انگشت اشاره‌اش را روی برگه‌های مقابل مرد به حرکت درآورد و روی نام "ایرج ورهرام" مکث کرد، ضربه‌ای روی نامش زد و نگاهش چرخیده روی موهای جوگندمی مرد که با فشردن دندان‌هایش روی هم سعی داشت حرفی نزند، گوشه‌ی لبش را گزید و کنار گوش مرد زمزمه کرد:
- از زیر سایه‌ی رازان ورهرام بودن پشیمون نمیشید آقای نریمانی.
غرق لذت از سکوت مرد که خودش و حرف‌هایش باعثش بود، خودکاری که یاوری روی میز گذاشته‌بود را به سمت مرد کشید و فرمان لحنش چه حاکمیت قدرتمندی را به رخ مرد مسکوت کشید.
- امضا کنید!
 
موضوع نویسنده

Madia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
861
مدال‌ها
2
زیر نگاه سنگین افراد حاضر در سالن زیرزمین که با چراغ‌های روی دیوارهای تیره و آجری روشن بود، خودکار در دست نریمانی تکان خورد و امضایی که پای برگه نشست، لبخند رازان را عمیق‌تر و چشمانش را براق و پر از موفقیت ساخت. همزمان با جدا شدن نوک خودکار از برگه، در زیرزمین دیگری که در دورترین نقطه از زیرزمین آن باغ، در محله‌ای سوت و کور و قدیمی قرار داشت، نوک خودکار از برگه‌ی سفیدی که پر از خط و خطوط درهم بود، جدا شد و از دست دختری جوان روی میز فلزی و استیل افتاد.
چشمان نسبتاً درشت، خسته و قهوه‌ای سوخته‌ی دختر بالا کشیده شدند و چون صوت قدم‌هایی را از سمت راست شنیده‌بود، سر به همان سو چرخاند و منتظر ورود شخصی به راهرویی که در آن قرار داشت، ماند. دستانش را که کمی خشک و زبر شده بودند به لبه‌ی میز گرفت و خود را همراه صندلی از میز فاصله داد، روی پاهایش ایستاد و با نگاهی به انتهای تاریک سمت چپ راهروی باریکی که توسط تک چراغی روشن بود، به سمت راست چرخید و دست چپش را تکیه داده به دیوار سفید راهرو که کنده کاری‌ها و خط‌های نامنظمی رویش خودنمایی می‌کرد، لبان برجسته و پوسته‌اش را برهم فشرد.
پس از لحظاتی؛ قامت مردانه و آشنایی بالای پله‌ها و ابتدای راهرو ظاهر شد و دختر نفسش را محکم بیرون فرستاد. تکیه‌ی دستش را از دیوار راهرو گرفت و پشت دستش را به بینی کشیده و استخوانی‌اش کشید، یک تای ابروان بلندش را که مرتب نشده بودند سوی پیشانی راند و تکیه زده به میز، پاشنه‌ی چکمه‌های مشکی و ساق کوتاهش را بر زمین کوفت. سپس دست به سی*ن*ه شد و با نزدیک شدن مرد که خیره به او مانده‌بود، صدای خش‌دارش را بلند کرد.
- چه عجب داش هومن!
با توقف هومن مقابلش، پوزخندی بر لب نشاند و دست راستش را در جیب شلوار مشکی‌رنگش فرو کرد، یقه‌ی پیراهن مشکی و دکمه‌داری که بر تن ظریفش پوشانده‌بود را با حالت لاتی کشید.
- چِشَم روشن، صفا آوردی مشتی!
هومن از لحن او سرش را کوتاه و متأسف تکان داد، انگشت اشاره‌اش را کمی محکم بر شقیقه‌ی دختر کوبید و با هل دادن سر او، بی‌توجه به پس زده شدن محکم دستش، آهسته پرسید:
- تنهاست هیلا؟
هیلا سر به نشانه‌ی مثبت تکان داد و هومن پس از ضربه‌ای نرم به بازوی لاغر هیلا، قدم به سمت انتهای راهرو برداشت که هیلا با کشیدن زبان بر لب زیرینش، دستش را به گردن کشیده‌اش رساند و حینی که پشت گردنش را می‌خاراند، صدایش را بلند کرد.
- طولش نده تو رو جدمون هومن، یاسر بو ببره این طرف‌ها پیدات شده شصت تیر میاد حال من رو میگیره؛ میدونی که چشم دیدنت رو نداره مرتیکه بی‌چشم و رو.
هومن انتهای راهرو بالای راه پله ایستاد و نگاهش چرخیده در فضای باریک و نیمه‌تاریک راه پله، با یاد یاسر که صاحب مکان بود و با او مشکل داشت کمی مکث کرد سپس با پایین رفتن از اولین پله، فقط یک کلام بر زبان راند:
- جیگرش رو نداره!
پس از زدن این حرف از مقابل چشمان هیلا محو شد و او کلافه و بی‌حوصله از دردسرهای صاحب مکان، به سمت میز برگشت. با چک کردن عقربه‌ی ساعت مچی مشکی و اسپرتش که به ده نزدیک می‌شد، خودکار را برداشت و نام هومن را روی کاغذ نوشت سپس آن‌چه را که جرئت ادا کردنش را مقابل خود او نداشت با حرص بر زبان جاری کرد.
- نیم‌رخ فیثاغورس!
مخاطب او؛ هومن، از آخرین پله که پایین رفت دستانش را در جیب‌های شلوار فرو کرد و گوش‌هایش درگیر شنیدن صوت کوبش مشت‌هایی محکم به کیسه بوکس، نگاهش را دور تا دور سالن چرخاند و قدم به جلو برداشت. پنجره‌های باریکی که نزدیک به سقف قرار داشتند، نور خورشید را عبور داده و آن هم وسط سالن را روشن کرده‌بود؛ اما گوشه‌های سالن مربعی شکل در حالتی نیمه‌روشن فرو رفته‌بودند.
هومن از کنار ستون مربعی و پر از کنده‌کاری گذشت و درست وسط سالن که ایستاد، سر به سمت راست سالن چرخاند و نگاهش را به مردی با اندام ورزیده و ورزشی که پشت به او، مشت‌های محکم و نیرومندش را به کیسه بوکس قرمزرنگ می‌کوفت، دوخت. قدمی به سمت مرد برداشت، کنار صوت ضربات مشت مرد، صوت نفس‌های سریعش را شنید و همزمان با لغزش قطرات عرق روی پیشانی، شقیقه و بدن مرد، چشمانش را کمی ریز شده به گرمکن مشکی و نسبتاً کهنه‌ای دوخت که روی زمین کنار پاهای پوشیده از کفش‌های اسپرت کارکرده‌اش افتاده‌بود و در نهایت؛ پس از لحظاتی صدایش در سالن خالی پیچید.
- به رازان ورهرام گفتم پیدا کردنت رو انجام شده بدونه.
متوجه شدت یافتن ضربات مرد پس از شنیدن نام "رازان ورهرام" شد و ادامه داد:
- اما انگار الان باید به تو بگم، انجام شد!
لحظه‌ای مکث کرد سپس لب گشود حرف دیگری بزند؛ اما نتوانست کلمات را خوب کنار هم ردیف کند. تا بالاخره پس از لحظاتی؛ قدم دیگری به جلو برداشت و دم عمیقی گرفت سپس با خم شدن به راست از روی صندلی فلزی کنار ستون، بطری آبی برداشت و خیره به مرد جمله‌ی ناقص نوشته شده وسط تخته سیاه ذهنش را بر زبان جاری کرد.
- بیست ساله دردی که میکشی رو با همه وجودم حس می‌کنم داداش؛ اما... .
به دنبال کلماتی دیگر برای کامل کردن جمله‌اش گشت و ثانیه‌ای بعد؛ صدایش را میان صوت کوبش‌های مشت مرد به کیسه به بوکس به گوش او رساند.
- تا همین یه ساعت پیش مطمئن بودم؛ اما وقتی گفت واسه فردا قرار بذارم دودل شدم، دودل شدم واسه آخرین‌بار میگم بیا و یه‌بار دیگه بهش فکر کن!
قطره‌ی عرق از روی گردن مرد لغزید و از زیر رکابی جذب مشکی که به تن داشت، گذشت و به میانه‌ی کمرش رسید. مشت سرخ شده‌اش را با تمام قدرت به کیسه بوکس کوبید و بی‌توجه به سوزش بریدگی بالای ابرویش، گره‌ای کور میان ابروهایش نشاند و باز هم صدای هومن را شنید.
- محاله بذاری رامی آخ بگه؛ اما تهدیدش دنبالته، سایه‌به‌سایه.
نگاه هومن چرخیده روی موهای کوتاه و خیس از عرق مرد، بطری آب را در دستش چرخاند و با تکان دادن سرش بلندتر ادامه داد:
- واسه یکی مثل ایرج کاری نداره که خونت رو بریزه!
 
موضوع نویسنده

Madia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
861
مدال‌ها
2
پایش را جلو کشید و در پنج قدمی مرد که ایستاد، در بطری را باز کرد و سکوت او کلافه‌اش کرد که باز هم کلامش را ادامه داد غافل از اینکه کلماتش حوالی آستانه‌ی سکوت مرد بر زبان جاری گشتند.
- قبلاً بهت گفتم... .
انتظارش را نداشت؛ این‌که مرد کاملاً ناگهانی دست از مشت زدن به کیسه بوکس برداشت، پشت به هومن ایستاده بند مشکی‌رنگی که دور دستش بسته بود را باز کرد سپس بازگشته به سویش، نگاه سیاهش را وحشی و سرخ به چشمان عسلی‌رنگ هومن دوخت. چانه‌اش را محکم تکان داد و نفس‌زنان قدمی به سمت او برداشت، لبان برجسته‌اش را لرزاند که صدای گرفته و خش‌دار؛ اما محکم و بی‌ملایمتش محض بریدن کلام هومن بالاخره در سالن پژواک گشت.
- قبلاً هرچی گفتی بهت جواب پس دادم و اولِ هر حرف گفتم یادت نره واسه همین که دقیقه نود نگی بکشم کنار چون اهل کنار کشیدن نیستم.
بندی که از دور دستش باز کرده‌بود را در مشتش محبوس ساخت، خم شد و با چنگ زدن گرمکنش از روی زمین، ادامه داد:
- ولی انگار یادت رفته و باید یادت بیارم!
مقابل هومن که ایستاد، یقه‌ی گرمکن را در مشت سرخش فشرد و حدقه‌ی چشمانش اندکی درشت چنان‌که بر وحشی‌گری نگاهش افزود، پلک لرزانی زد و با لبانی بهم چسبیده غرش خفه‌ی صدایش را به گوش هومن رساند.
- یه عمر تلو خوردن کف این خیابون‌ها بهم فهموند ترسناک‌تر از مرگ، زندگیه؛ ژانر زندگی من هم فراوحشته تو هم شاهد هر سکانسش، پس من رو از مرگ نترسون.
نگاهش خیره به چرخش چشمان هومن بین چشمانش، قدمی دیگر به سمت او برداشت که هومن با خود اندیشید چه جنون‌زده‌ای در لحن مرموز و درنده‌اش افسار پاره کرده‌بود.
- جون کندن دیدم، لب جوب خوابیدن دیدم، کشیدن از نوع درد و موادش رو باهم دیدم؛ اما یه عقده روی دلم، یه آتیش که وجود منِ پنج ساله رو تا همین سن سوزوند، یه انگیزه، یه عشق، یه دختر... .
و اهمیت کلامش را با تأکید بر کلمات ابراز کرد.
- یه دختر باعث شد خودم رو تا اینجا بکشونم و این زندگی رو بگذرونم.
در مکث کوتاهی که چون مشت بر دهانش کوفته شد، صوت گریه‌ی نوزادی در سرش پیچید و همان آتش دلش را برای بار هزارم سوزاند که دیوانه‌ی چشمان وحشی و سرخش لحن آرامش را به دیوانگی طلسم کرد.
- من خیلی وقته مردِ این زندگی شدم، درست از پنج سالگی؛ من تموم ترس‌هام رو لای چوب سوزوندم تا زمستون‌های این زندگی رو تحمل کنم، تا برسه امروزی که بیای و بگی بعد این همه سوز و سرما به بهارت رسیدی.
مشتش محکم شده دور یقه‌ی گرمکن، دستش را بالا برد و با کاشتن انگشت اشاره‌اش را زیر چانه‌ی هومن مسکوت، او را وادار کرد خیره‌ی چشمانش شود.
- من رو از کسی که زندگیم رو انقدر تلخ و ترسناک کارگردانی کرده نترسون!
دستش را زیر انداخت و ضربه‌ی ملایمی به تخت سی*ن*ه‌ی هومن کوفت بسان کوفتن ضرب کلماتش بر دل سکوت او.
- من رو از ریخته شدن خونم بخاطر کسی که بیست ساله منتظرشم نترسون!
هومن پشیمان از تمام حرف‌هایی که بر زبان راند و ختم شد به چنین بحثی که لالش کرد، چشم بین چشمان او چرخاند؛ اما پیش از این‌که حرفی بزند، بطری از دستش کشیده و تنش کنار زده‌شد تا بار دیگر صدای مرد را حین گذر از کنارش بشنود.
- اگه نیستی و خیال کردی کنار میکشم برو بهش بگو من کیم، بگو بازی دستمه، بگو کسی که به قصد عذاب بیشتر زنده به گورش کرد سر از خاک بیرون آورده.
دست‌هایش را در آستین‌های گرمکن فرو برد، سنگینی نگاه هومن را که به سمتش چرخیده‌بود روی خود حس کرد؛ اما بی‌توجه به سمت راه پله قدم برداشت.
- ولی اگه هستی به خواهر ناتنی رامدخت خبر بده فرداشب رأس ساعت یازده مهمون ویژه‌ی مبارزم باشه!
همزمان که هومن لب باز کرد نامش را صدا کند، پا روی اولین پله گذاشت و حینی که آن‌ها را دوتا یکی بالا می‌رفت، بی‌توجه به پیچیده شدن صوت پرت شدن صندلی در سالن توسط هومن عصبی و کلافه، لبان خشکش را برای زمزمه‌ای که تنها خود شنید برهم زد.
- من پشت صحنه‌ی زندگی همتون رو دیدم.
و این‌چنین خود را معرفی کرد:
- من؛ بامداد برزگر!
***
به وقت شبانگاه در اتاقی از عمارتی باشکوه که در نورانی بودن از ماه سبقت گرفته و روی زمین را پیش آسمان سفید کرده‌بود، رامدخت نشسته بر تخت و تکیه زده به تاج آن، زانوانش را حبس کرده در آغوش و دستانش را پیچیده دورشان، دستان ظریفش را درهم قفل کرده‌بود و سرخی محو زیر ناخن‌های نازک و کوتاه و شفافش نشان از سرمای نفوذ کرده به جانش داشت. چشمانش را بسته و سعی داشت ذهن خود را از شلوغی افکار دیوانه‌وار و دلهره‌آور نجات دهد که با شنیدن صدایی از طبقه‌ی پایین، لرزی چون موج دریا به ساحل ابروانش زد و پلک‌هایش را که از هم حکم دوری داد، نگاهش بی‌اختیار رنگ اضطراب گرفته به سمت ساعت روی میز عسلی چرخید. نزدیک شدن عقربه‌ی ساعت را به نیمه شب دنبال کرد و ذهنش همچنان شلوغ و اضطراب در دلش زنده، پاهایش را به زمین رساند و از روی تخت برخاست.
آب دهان فرو فرستاد و مشغول حس نفوذ نرم‌نرمک سرما به کف پاهایش، با قدم‌هایی آهسته به پنجره نزدیک شد. گرچه گشودن پنجره بر اضطرابش می‌افزود اما ناچار محض خلاصی یافتن از حس خفگی که بابت شنیدن اصواتی نامفهوم به جانش افتاده‌بود، دستگیره‌ی پنجره را گرفت و آن را گشود سپس همراه پرده کناری برد. نسیمی خنک موهایش را به عقب راند و رامی با قدمی به جلو سر خم کرد و زیر پنجره را نگریست. چون چیزی ندید، اندکی بالا تنه‌اش را از پنجره بیرون کشید و گوش تیز کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Madia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
861
مدال‌ها
2
پس از لحظاتی با تشخیص صدای رازان که درحال صحبت با کسی بود، خیالش آسوده شد و نفسش را بیرون فرستاد. اضطراب دلش به یک‌باره از بین رفت و به داخل برگشت سپس پنجره را بست. پرده را کشید، به سمت تخت قدم برداشت و دوباره خود را روی تخت رها کرد. بخشی از وجودش قصد کرد ناله کند که حال شبانه با هر صدا باید خوف به دلش بیفتد؛ اما رامی فراری از زمین دادن به هر فکری که یاد آن شب حادثه را در ذهنش پررنگ می‌ساخت، لبانش را روی هم فشرد و در خیالش ذهنش را بسان پارچه‌ای تکاند تا گرد و غبار دلهره را پس بزند. پس از آن؛ صوت جیرجیرک‌های باغ به گوشش رسید و بالاخره در کاروانسرای آشفته‌ی ذهنش هیچ فکری مهمان نشد. این برایش خوشایند بود؛ اما این که خوابش نمی‌برد کلافه‌اش می‌کرد.
نفسش را محکم بیرون فرستاد و قصد کرد پتو را روی خود بیندازد که صدای قدم‌هایی و بعد صوت ضربات آهسته‌ای به در اتاقش باعث شد تک ابرویی بالا بیندازد و "بفرمائید" بگوید. از آن سو؛ دستگیره‌ی در اتاق توسط رازان پایین رفت، نگاه سبزش بالا کشیده و به رامی خیره شد و لبخندی روی لبان برجسته‌اش نشست.
- تو هم خوابت نمی‌بره؟
رامی همان تکیه زده به تاج تخت لبه‌ی پتو را در مشت‌هایش حبس کرد و سری به نشانه‌ی منفی تکان داد سپس پرسید:
- با کی حرف می‌زدی؟
رازان پس از بستن در اتاق، به سمت تخت قدم برداشت و لبخند به لب کنار رامی نشست. سپس پتو را روی پاهایش انداخت، شانه‌به‌شانه‌ی رامی به تاج تخت تکیه داد و خیره به او با همان لبخندی که رامی معنایش را نفهمید، پاسخ داد:
- هومن!
نام "هومن" را که بر زبان آورد لبخندش به تک خنده‌ای بی‌صدا مبدل شد چنان‌که خودش هم انتظار این خنده‌ی ناگهانی را نداشت چه رسیده رامدخت که لب زد:
- به چی می‌خندی رازان؟
رازان دستش را عقب کشید و طره‌ای از موهایش را پشت گوش زد سپس برای کنترل خنده‌اش تلاشی بی‌فایده کرد.
- واضح نیست به چی می‌خندم؟
رامی چشم غره‌ای به او رفت و کسل رویش را برگرداند بلکه رازان دیگر حرفی از هومن نزند؛ اما او انگار قصد داشت بحث را ادامه‌دار کند شاید دلتنگی‌اش برای لبخندهای رامی رفع شود که با ضربه‌ای نرم به بازوی رامی در ادامه پرسید:
- تو برداشتی یه سیب به این پسر دادی که صبح انقدر غرق رویا بود؟ از ترس جونم گفتم نیاد و یاوری من رو برسونه به معامله.
رامی اما همچنان کسالت و کلافگی باریده از آسمان سیاه چشمانش، کم حوصله دراز کشید و سرش را که روی بالش کوفت، نگاه رازان به رخ رنگ پریده‌ی او که در قاب سیاه گیسوانش نقش بی‌روحی داشت خیره گشت سپس گرچه ناامید از دیدن لبخندهای رامی که در دنیای پیش از آن حادثه جا مانده بودند؛ اما عقب‌نشینی نکرد.
- فکر کرده من نمی‌فهمم، نمی‌دونه من انقدر عاشق خواهر کوچولوم هستم که هرکی دوستش داشته باشه بی‌حرف و نگاه متوجه میشم.
رامی خیره به سقف نفس عمیقی کشید و با نقش بستن تصویر چشمان عسلی هومن بر بوم سفید سقف، آب دهان فرو فرستاد و دستانش روی شکم قفل، بالاخره لبان خشکش را برای شکستن سکوت برهم زد.
- بهش حسی ندارم.
دست رازان سویش دراز شد و پس از لحظه‌ای نوازش‌های ملایم دستش را روی موهایش حس کرد. از سکوت او که بحث را بیخیال شد متشکر، مردمک زیر انداخت تا آینه‌ی مقابل تخت و بی‌آن‌که غافلگیر شود از چشم در چشم شدن با رازان در دل آینه، با خودش و افکارش کنار آمده ادامه داد:
- اما انقدر خواهر بزرگه رو دوستش دارم که بخاطر از بین رفتن نگرانیش راضی به داشتن مراقب بشم؛ کسی که سایه‌به‌سایه، قدم‌به‌قدم کنارم باشه هرچند که درک کنم پرنده‌ای رو حبس یه قفس خفه.
نوازش دست رازان بین موهای رامی به آرامی پایان یافت و پس از لحظاتی انگشت اشاره‌اش به حالت نوازش رو گونه‌ی لطیف او حرکت کرد. بند نگاهشان را در دل آینه با زیر انداختن مردمک‌هایش تا پشت پلک‌های ملتهب رامی برید سپس غرق لذت شده از ابراز علاقه‌ی خواهرانه‌ی او، آرامشی به دل و جانش سرازیر شد که در لحن زمزمه‌اش آشکار گشت.
- می‌دونی که نمیذارم هر آدمی نزدیکت بشه؛ قول میدم کمترین آزاری از این مراقبت بهت نرسه، فرداشب هم میرم ببینمش و بفهمم اصلاً می‌تونه سایه‌ی خواهر من بشه یا نه.
پس از این حرف نگاهش را به نقطه‌ی نامعلومی دوخت، دیگر قصد ادامه دادن این بحث را نداشت؛ اما ذهن رامی درگیر دیدار با آن شخص، هرچند مردد بود؛ اما چون به خود حق می‌داد که او هم آن شخص را ببیند، تمنایی به لحن خسته‌اش ریخت.
- بذار من هم ببینمش رازان!
نگاه رازان به سمت چهره‌ی رامی بازگشت، سری به نشانه‌ی منفی تکان داد و بدون لحظه‌ای فکر با ملایمت درخواست او را رد کرد.
- محل قرارمون به روحیاتت و حال قلبت نمی‌خوره رامی، اذیت میشی.
رامی اما چون خود را در این مورد محق می‌دید خود را اندکی بالا کشید و چون دست رازان را نرم پس زد، با پافشاری نگاه مظلومش را به چشمان رازان دوخت. توانست استیصال را از بطن چشمان او حکم تولد دهد، چهره‌اش را تحت تأثیر مظلومیت و خواهش نگاهش قرار داد و همینطور لحنش را.
- رازان! فکر کنم تأیید من هم برای حضور اون آدم توی زندگیم لازمه.
رازان که با یک نگاه مظلوم و لحن پر خواهش رامی خود را بی‌چاره در منصرف کردن او می‌دید، با کشیدن کف دستانش به صورتش زیرلب خود را مخاطب قرار داد.
- وای که نفرین هرکس بهش نه گفتی مقابل رامی سرت میاد رازان!
رامی گوشه‌ی لبش را گزید، دوباره رو به سقف دراز کشید و نگاهش پرسه زده حوالی پنجره، قید خواهش و تمنا را زد.
- خیلی خب خواهش نمی‌کنم.
رازان با شنیدن این حرف، متعجب دستانش را از روی صورت کنار کشید و مشکوک به نیم‌رخ رامی خیره شد و او اجازه نداد چندان اسیر این تعجب و شک بماند.
- من باید ببینمش؛ بدون خواهش، بدون مظلومیت... باید!
و رازان تنها به این اندیشید که اگر قدرت دستور دادن به کوچک و بزرگ را داشت، اگر احدی جسارت مخالفت با خواسته‌اش را نداشت، اگر حرف همان حرف خودش بود و تمام در مقابل رامی به تمنایی دل نرم می‌ساخت و منطقش را به بایدی از او می‌باخت!
***
 
موضوع نویسنده

Madia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
861
مدال‌ها
2
آفتاب از پنجره‌ی قدی گذشته و سالن را تماماً روشن کرده‌بود طوری‌که نیازی به روشن کردن چراغ‌ها نبود. پرده‌های کرم‌رنگ پنجره‌ها کنار کشیده شده و درخت سبز لیموی پشت پنجره را نمایان کرده‌بود. مبلمان نسکافه‌ای‌رنگ سالن زیر ملحفه‌های سپید پنهان شده و شاید تنها وسیله‌ی خانه که درحال کار کردن بود، ساعت دیواری قهوه‌ای‌رنگ بالای شومینه‌ی سمت راست سالن بود که صوت تیک و تاکش در آواز مردی داخل حمام طبقه‌ی بالا گم شده‌بود؛ اما از گوش‌های تیز او که مقابل در قهوه‌ای سوخته‌ی ورودی ایستاده و نگاهش به درخت لیموی پشت پنجره‌ی مقابلش در آن سوی سالن بود، دور نماند و توجهش را جلب کرد.
گردن کشیده‌ی مرد به سمت راست چرخید، نگاه آبی و براقش عقربه‌های ساعت را دنبال کرد و چون به دو ظهر رسید، اولین قدم را با پاهای پوشیده از پوتین‌های مشکی به جلو برداشت. نفس کشیدن در هوای خانه که از عطر خاک پر شده‌بود چندان برایش خوشایند نبود؛ اما اهمیتی نداد و با نگاهی به درگاه آشپزخانه که کنار راه‌پله در سمت چپش قرار داشت، به دنبال صدای مرد از پله‌ها بالا رفت.
دستانش را با خونسردی خاصی در جیب‌های شلوار تنگ و مشکی فرو کرد، اورشرت سیاهی پوشیده روی پیراهن دودی‌رنگش و زیر سرآستین اورشرت ساعت استیل و سیاهش نما داشت. دست راستش در جیب شلوار مشت، حلقه‌های مشکی و نقره‌ای که در انگشت شست و اشاره کرده‌بود رد کمرنگی روی کف دستش انداخت. بالای راه‌پله به راست چرخید و ابتدای راهروی کوتاهی که در دو طرفش دو در قرار داشت، ایستاد.
لبان باریکش را کمی جمع کرد، قدمی در طول راهرو برداشت و از دو در بسته‌ی اول که گذشت، مقابل در نیمه‌باز سمت چپ ایستاد و تک ابرویش از بلندتر شدن صدای آواز مرد که برایش کمی آزار دهنده بود، خم شد. بدون این‌که دستانش را از جیب شلوار درآورد، با نوک کفشش کمی در را هل داد سپس قدمی به داخل اتاق برداشت.
نگاه آبی و خونسردش را آهسته دورتادور اتاق چرخاند، پیشانی‌اش از بالا رفتن ابروانش خط افتاد و تار مویی از موهای سیاهش روی شقیقه‌اش سقوط کرد. کنار تخت بهم ریخته‌ی وسط اتاق ایستاد، از نبود پنجره در اتاق حس خفگی کرد و با صاف کردن بی‌صدای گلویش سر به چپ چرخاند و به در سفید و فلزی حمام که پشت روشور در راهروی کوتاهی قرار داشت، خیره شد.
مرد که بی‌خبر از او که پا به خانه‌اش گذاشته‌بود در حمام مشغول آوازخوانی بود، سرش را رو به عقب کج کرد و گردنش را به لبه‌ی وان تکیه داد. بخار پخش شده در حمام باعث لبخندش شد و موهای خیس و جوگندمی‌اش را با دست به عقب راند سپس پلک برهم انداخت و قهوه‌ای چشمانش را با آرامش پنهان ساخت و لحظه‌ای بند آوازش را برید تا بلند با مخاطبی غایب حرف بزند.
- عزیزدلم! ناهار حاضره یا هنوز خوابیدی؟
کسی که مخاطب سوالش بود در اتاق حضور نداشت و او که بالای تخت ایستاده‌بود، نگاهش را از در حمام گرفته و روی بالش‌های سفید روی تخت چرخاند. توجهش جلب شده به چیزی، لبانش را کمی جمع کرد و کنجکاو دست دراز کرد سپس تار مویی بلند و طلایی را بین انگشتان شست و اشاره بالا کشید. مطمئن از این‌که وقت وارد شدنش به خانه کسی حضور نداشته، به سمت حمام چرخید و قدم کوتاهی سویش برداشت.
تار مو را دور انگشت اشاره پیچید، از مقابل روشور گذشت و نگاهش چرخیده روی شیشه‌ی مات در، انگشتش را خم کرد و دو ضربه به در وارد کرد. گویی شنیدن صوت ضربه به در برای مرد خوشایند بود که لبخندی کمرنگ بر لب نشاند و دم عمیقی که از هوای خفه از بخار حمام گرفت، رایحه‌ی خوش شامپو را به ریه‌هایش کشید و صدای خش‌دارش را به گوش مخاطبی که قطعاً مرد مرموز پشت در نبود، رساند؛ اما هیچکس جز همان مرد نشنید.
- قفل در رو نزدم!
او که پشت در ایستاده‌بود دستش را اندکی بالا گرفت، تار مو را رها کرد و با همان خونسردی قبل، دستش را به دستگیره‌ی در رساند و آهسته پایین کشید؛ اما در را باز نکرد. حبس لحظاتی مکث، گونه‌هایش را از داخل دهان جمع کرد سپس در را با فشاری ملایم هل داد. بازوی راستش را به درگاه تکیه داد، لحظاتی در سکوت نگاهش را روی چهره‌ی مرد که در وان نشسته و چشمانش را بسته‌بود، گرداند و ابرویی که پراند، صدایش را آهسته شنید.
- چرا حرف نمیزنی؟ زیرلفظی می‌خوای؟
بخار هوا برایش تهوع‌آور بود؛ اما اهمیتی نداد و وارد حمام شد. قدم‌های کوتاهش را به جلو برداشت و بالای سر مرد ایستاد. گره‌ای زده به ابروانش، دست راستش را پیش برد و نوک موهای مرد را نوازش کرد که پاسخش لبخندی بود که بر لبان او نشست؛ اما همان دم که مرد قصد کرد چشمانش را باز کند، دستش را به صورت او رساند و همزمان که مرد ناگهانی چشمانش را گشود، سرش با فشاری از جانب مردی که برایش غریبه بود و پا به خانه‌اش گذاشته بود به درون آب فرو رفت و ناخودآگاه شروع به دست‌وپا زدن کرد.
 
موضوع نویسنده

Madia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
861
مدال‌ها
2
دستان چروک افتاده‌ی مرد به مچ دست غریبه چنگ زدند، نگاه آبی او دست و پا زدن مرد را نشانه گرفت و دستش را تا موهای جوگندمی و لغزان بر آب و کف او که بالا کشید، تار به تارشان را چنگ زد و وحشیانه بالا کشید. چون مرد دهان باز کرد نفس بلندی بکشد، چه خونسردی وحشتناکی از خود به نمایش گذاشت این غریبه‌ی مرموز!
- خوف برت نداره، قصدم کشتنت نیست!
مرد نفس‌زنان لب باز کرد با صدایی بلند حرف بزند که غریبه با لبانی جمع شده نچ گفت و بار دیگر سر مرد را در آب فرو کرد؛ این هم روش مرگ‌بار او برای دعوت کردن مخاطبش به سکوت بود دیگر. لحظاتی مکث و بعد، موهای مرد را محکم بالا کشید و او را در دوراهی نفس گرفتن یا فریاد زدن از روی درد گذاشت.
- می‌خوام کاملاً دوستانه با هم صحبتی داشته باشیم.
ابروانش را مهمان پیشانی کرد، لبه‌ی وان نشست و خیره به نفس زدن مرد اسیر وحشت، گوشه‌ی لبانش را پایین کشید و ادا آمد:
- نگو که به نظرت روشم دوستانه نیست!
و این ادا آمدن هولناکش ادامه‌دار شد تا آنجا که وحشیِ نگاهش از میان حدقه‌هایی که مخوف و کم درشتشان کرده‌بود دورتادور حمام کوچک را از نظر گذراند سپس با باز شدن لبان مرد برای حرف زدن، آهی کشید و هنوز نیازمند سکوت او، همزمان که با دست دیگر پیشانی خود را می‌خاراند، سر مرد را بار دیگر در آب فرو کرد و صدا بلند کرد بلکه به گوش مرد که دست‌وپا می‌زد و وحشت کرده‌بود، برسد.
- لازمه یکی از هزارتا معامله‌ی کثیفت رو برام بهم بریزی؛ شنیدی؟
چانه قفل کرد و سر مرد را که وحشیانه بیرون کشید، سر خم کرده نزدیک نیم‌رخ مرد که شکاف انداخته میان لبانش با سی*ن*ه‌ای سوزان نفس می‌گرفت، از میان لبان بهم چسبیده‌اش افزود:
- لازمه طرف معاملت رو توی دامم بندازی!
سپس موهای مرد را چنان عقب کشید که چهره‌اش از درد و خشم بابت سستی دستانش از حمله‌ی ناگهانی مرد درهم شد.
- ضمناً واسه این‌که دورم نزنی، توی دامم میفتی تا وقتی اونی که می‌خوام رو جایگزین خودت کنی.
بالاخره مرد توانست با غلبه بر سستی، دستانش را بالا ببرد و مچ دست غریبه را محکم چنگ بزند بلکه رهایش کند. سپس دندان‌هایش را از کشیدگی موهایش روی هم فشرد و ترسیده و خشمگین غرید:
- تو دیگه از چه جهنمی پیدات شد عوضی؟ کی هستی؟ از... از جون من چی می‌خوای؟
نگاه آبی و براقش روی چهره‌ی از درد درهم شده‌ی مرد چرخید، بسان درنده‌ای جنون‌زده موهای او را از چنگش رهانید و دستش را به حالت نوازش روی سر مرد کشید سپس کلمات را همراه نفس آزرده‌اش از هوای دم از دروازه‌ی لبانش بیرون فرستاد.
- چه اهمیتی داره؟ تو از من به عنوان کسی که جونت توی دست‌هاشه یاد کن!
سرش را بیش از پیش خم کرد، نگاهش خیره به مردمک‌های لرزان مرد که روی دیوار سفید مقابل می‌چرخیدند، کنار گوش او با صدایی مرموز و بی‌نهایت آهسته ادامه داد:
- نمیگم به سرت نزنه فرار کنی چون هر جهنمی بری توی مشتمی.
غرق لذت شده از بی‌نفسی مرد و ترس چهره‌اش، او که چشمانش را محکم بست با لحنش برای سکوت مخفی شده‌ی او پشت سنگر ترسش، وحشی‌گری کرد.
- اما به نفعته اونی که می‌خوام رو دودستی تقدیمم کنی؛ از اون‌جایی که مطمئنم هیچ دلت نمی‌خواد دفعه‌ی بعدی عزیزدلت وقتی میاد برای ناهار صدات کنه... با حمام خون غافلگیر بشه!
کلامش تماماً بوی تهدید می‌داد و مرد با حس تهدید کلامش، لرزی به تنش نشست. دقیقه‌ای بعد؛ با شنیدن صوت بسته شدن در حمام به لرزش چانه‌اش اجازه‌ی نمایان شدن داد و آب دهان که فرو فرستاد، نفس‌هایش از شدت اضطراب شدت یافت و لبان از ترس خشک‌شده‌اش باز شد و زمزمه‌وار با صدایی لرزان غرید:
- لعنت بهت ورهرام!
 
موضوع نویسنده

Madia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
861
مدال‌ها
2
***
سیاهی نگاهی بی هیچ فروغی به عکس چهره‌اش در دل آینه خیره مانده‌بود. چهره‌ای روح گریخته که گویی از کالبدش، مترسکی به نمایش گذاشته‌بود بی‌جان که تنها نقش آدمیزاد را در فیلم زندگی‌اش با ژانر آشفتگی محض بازی می‌کرد. هنوز اسیر آشفتگی اسارت در دستان جلادی بود که گرچه از ستاندن جانش پشیمان شد اما یک عمری پریشانی تقدیمش کرده‌بود. رامدخت با این پریشانی باید چه می‌کرد؟ با رنگی که به چه چهره نداشت، با روحی که در کالبد نداشت، با برقی که در نگاه و با نشاطی که در جان نداشت باید چه می‌کرد؟ گیریم که معجزه‌ای هم سویش می‌آمد، توان نداشت دستش را بلند کند و دست معجزه را بگیرد. همین از رامدخت پریشان و خسته برآمد که نگاهش را بر شال ساده‌ی سیاه روی گیسوان مواجش برقصاند و با دم عمیقی که عطر شیرین ماندگار بر لباس‌هایش را به ریه‌هایش هدیه کرد، نگاه تا سیاهی مانتوی ساده و پالتوی کوتاه رویش بلغزاند؛ پس از آن هم شلواری که پوشش عزایش را با سیاهیِ رنگش تکمیل کرده‌بود. قاتلی آمد؛ اما خونی نریخت، رامدخت عزادار آرامش از دست رفته‌اش بود!
دستانش را در جیب‌های پالتو فرو کرد که با شنیدن صوت ضربه‌ی ملایمی به در اتاقش، نگاهش را از آینه به آن سمت چرخاند و به رازان که در را تا نیمه باز کرده‌بود و با آن چشمان مهربان سرتاپایش را برانداز می‌کرد، خیره شد. رازان اطمینان یافته از آمادگی رامی برای رفتن، لبخند محوی بر لب نشاند و دستش را به نشانه‌ی این که دنبالش برود، تکان داد. یقه‌ی پالتوی بلند خاکستری‌رنگی که بر تن کرده‌بود را صاف کرد، دستانش را در جیب‌های کوچک مانتوی مشکی و کوتاهش فرو برد و از پله‌ها پایین رفت. پایین پله‌ها به راست چرخید و وسط درگاه سالن که ایستاد، نوک پوتین سیاهش را بر زمین کوبید و خطاب به ایرج که روی صندلی همیشگی‌اش کنار پنجره نشسته و به صفحه‌ی لپ‌تاپ مقابلش خیره بود، گفت:
- کاری با من ندارید بابا؟
ایرج تنها سری به نشانه‌ی منفی تکان داد و رازان با نگاهی به کل سالن آهسته پرسید:
- بانو کجاست؟ خوابید؟!
ایرج سر بلند کرد و با نگاهی به چشمان رازان به رامی که پشت سر او ایستاد، خیره شد و تنها سرش را در پاسخ به رازان به نشانه‌ی مثبت تکان داد و از زبانش برای اخطار خود استفاده کرد.
- طول نکشه!
رازان متقابلاً سری تکان داد و دست رامی را به دنبال خود کشید، در را باز کرد و دست پشت کمر رامی قرار داد، او را به بیرون هدایت کرد سپس خود از خانه خارج شد و در را بست. نگاهش را بالا کشید و با نگاهی به هومن که چشمانش خیره‌ی رامی مانده‌بود، از پله‌ها پایین رفت و حینی که ماشین را دور می‌زد، طعنه زد:
- جای چشم چرخوندن، ماشین رو راه بنداز هومن!
رامی از پشت سر رازان گذشت و هومن به عقب چرخید، نگاهی به چشمان رازان انداخت و برخلاف تصور او که خیال می‌کرد با لبخند بازیگوش هومن روبه‌رو خواهد شد، سرش را بی‌حوصله و متفکر تکان داد و پشت فرمان نشست. رازان تک ابرویی پراند، در پشت سر شاگرد را باز کرد و به رامی علامت داد بنشیند سپس خود کنار راننده روی صندلی جای گرفت و هومن که از ظاهرش هم درگیری ذهنی‌اش مشخص بود، ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
نگاه رامی بی‌اختیار به سمت آینه وسط ماشین کشیده شد، کلافگی هومن را حس کرد و لبانش جمع، با نگاهی کنجکاو اخم‌های درهم هومن را از نظر گذراند. سنگینی نگاهش برای هومن قابل حس بود، به همین‌خاطر نتوانست ابروانش را نزدیک یکدیگر نگه دارد و حکم به محو شدن اخمش داد. حین بالا بردن سرعت ماشین، دستی به صورت کشید و از نگاه کردن به آینه یا بهتر... از پاسخ دادن به نگاه سنگین رامی گریخت.
رازان بی‌توجه به او و حالات کلافه‌اش، صفحه‌ی موبایلش را روشن کرد و به عدد سی که مقابل ده نشسته‌بود خیره شد سپس با نگاهی به جاده‌ی مقابلش که به سبب نور چراغ‌های ماشین روشن شده‌بود، صفحه‌ی موبایل را خاموش کرد و سرش را به صندلی تکیه داد. رامی نیز بی‌اختیار با این حرکت رازان، سرش را صندلی تکیه داد و چون حس کرد پس از پشت سر گذاشتن روستا سرعت ماشین بیشتر شده، دستش را به لبه‌ی پنجره گرفت و آهسته گفت:
- آروم برو لطفاً!
این‌بار نگاه هومن به سمت آینه کشیده شد، سرش را تکان داد و بی حرف سرعت ماشین را کم کرد. نگاهش از نارضایتی، کلافگی، دلخوری و تردید پر بود؛ پر بود و رامی همه را از عسلی چشمان هومن تشخیص داد و همچنان به چشمانش اجازه داد از آینه به او خیره باشند. فکر هومن حول و حوش بامداد پرسه می‌زد و رامی به حسی فکر می‌کرد که در دل هومن بود و در دل او نه. آنقدر فکر کرد که خودش خسته شد و با چشم چرخاندن به سویی دیگر بار سنگینی نگاهش را از روی دوش هومن برداشت و راحتش گذاشت.
ذهن هومن طوری درگیر بود که حتی لذت سنگینی نگاه رامی را در وجودش حس نکرد. ذهنش درگیر بامداد بود، درگیر مبارزه‌ی او و درگیر رازان و رامی که شاهد مبارزه‌اش می‌شدند. رازان چندان برایش اهمیتی نداشت؛ اما از حضور رامی راضی نبود و این نارضایتی نه به سبب علاقه‌اش که به‌خاطر انتظار بامداد بود، به‌خاطر قلب مریض رامی، به‌خاطر بامدادی که شک داشت با دیدن او در مبارزه شرط را برنده شود.
درنهایت پس از بیست دقیقه، ماشین را در کوچه‌ی ساکت و خلوتی در منطقه‌ای از پایین شهر پارک کرد و همزمان با خاموش کردنش، رو به رازان پرسید:
- مطمئنی لازمه رامی بیاد؟
رازان نگاهی به چشمان نگران و کلافه‌ی هومن انداخت و پاسخ را به خود رامی سپرد که اخم کرده از این سوال هومن، تکیه‌ی خود را از صندلی برداشت و حینی که همزمان با رازان در ماشین را باز می‌کرد، جواب داد:
- بهتره درمورد چیزی سوال کنی که بهت ربط داره هومن، مطمئنم کسی که قراره از من مراقبت کنه بیشتر از تو یا حتی رازان به خودم مربوطه!
رازان پیاده شد و با کنجکاوی نگاهی به کوچه‌ی تاریک انداخت. پای راست رامی به زمین نرسیده، گوشه‌ی آستین پالتوی تنش اسیر دست هومن شد. با برگشتن به سمت او، اخم بین ابروانش را نثار نگاه خیره‌ی هومن کرد و صدای ملایم؛ اما محکم و مردانه‌اش را شنید.
- بهم ربط داره!
رامی سعی کرد دستش را بکشد و هومن هم متقابلاً آستین او را کوتاه سوی خود کشید.
- بهم ربط داری!
رامی که دست از تلاش برای نجات دستش برداشت، هومن طاقت خیرگی نگاه او را از دست داد و دستش را رها کرد. رو به جلو برگرداند و رامی هنوز محو کلام هومن مانده‌بود که رازان با نگاهی به نیم‌رخ هومن، دستش را به سمت رامی دراز کرد و با این حرکت نگاه او را به سمت خود کشید. رامی چشم از نگاه رازان گرفت و کمی خیره سر زیر افتاده‌ی هومن را نگریست سپس دستش را به دست رازان سپرد و از ماشین پیاده شد.
در که توسط رازان بسته شد، هومن فرمان را در دست فشرد و سرش را بلند کرد، نگاهش را از پشت سر به رامی دوخت و همزمان که او نیم‌نگاهی به سمتش انداخت، لب زیرینش را تر کرد و با یاد بامداد زمزمه کرد:
- بهش ربط داری!
 
موضوع نویسنده

Madia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
861
مدال‌ها
2
راه بازگشتی نبود؛ باید در ادامه رازان و رامدخت را همراهی می‌کرد و تمام نگرانی‌ها و تردیدهایش را به سرنوشت می‌سپرد! پس آب دهان فرو فرستاد، ابروانش را کمی به یکدیگر نزدیک کرد و بالاخره از ماشین پیاده شد. دکمه‌ی قفل سوئیچ را فشرد، به سمت رازان و رامی که منتظر ایستاده بودند، حرکت کرد و با اشاره‌ی دست به رازان علامت داد وارد راه باریکه‌ای شود که انتهای آن راه‌پله‌ای فلزی قرار داشت.
رازان با کنجکاوی کمی گردن کشید سپس اولین نفر وارد راه باریکه شد، هومن گوشه‌ای ایستاد و رامی با نگاهی به او، دستانش را درهم قفل کرد و به دنبال رازان راه افتاد. فضای راه باریکه توسط تک‌چراغ بالای در فلزی که بالای راه‌پله قرار داشت، روشن شده‌بود. به واسطه‌ی نور همان چراغ، رازان از روی گودال کوتاهی که در آن آب جمع شده‌بود، پرید و رامی را متوجه گودال کرد.
دست رازان نشسته روی نرده‌ی فلزی سفید و زنگ‌زده، پا روی اولین پله گذاشت و با بالا رفتن از شش پله به راست چرخید و از چهار پله‌ی دیگر بالا رفت سپس مقابل در فلزی ایستاد، نوک انگشتانش را به آن تکیه داد و با فشاری آرام، در را باز کرد. همین که از سکوی کوتاه مقابل در پایین پرید، صدای بلند تشویق و فریادهایی مردانه به گوشش رسید و متعجب، دستش را عقب کشید و به رامی کمک کرد از سکو پایین برود.
رامی که مانند رازان از شنیدن صوت تشویق و فریاد متعجب و اندکی هراسیده‌بود، بی‌اختیار دست رازان را رها کرد و لبه‌های پالتویش را به یکدیگر نزدیک ساخت. هومن در فلزی را بست و از سکو پایین پرید، اشاره‌ای به راه پله‌ی انتهای راهرو کرد و کلام زیرلبی‌اش سخت به گوش‌های رازان و رامی رسید.
- تا چند دقیقه دیگه مسابقه شروع میشه.
رازان اخمی بین ابروهایش نشاند، لبانش را روی هم فشرد و تعجبش را از بین برد سپس با دستانی فرو رفته در جیب‌های پالتو به سمت راه پله‌ای که برخلاف روشن بودن راهرو در تاریکی اندکی فرو رفته‌بود، قدم برداشت. رامی با نگاهی به هومن که پشت سرش ایستاده‌بود، به دنبال رازان تقریباً دوید و هومن که دست راستش را در جیب شلوار فرو کرده‌بود خود را به آن‌ها رساند.
میانه‌ی راه‌پله مردی با اندامی درشت و ورزیده مقابل رازان ظاهر شد و او با همان اخم، خونسردی‌اش را حفظ کرد و به پهلو ایستاد تا مرد رد شود؛ اما رامی با دیدن سر و صورت خونی و خشمگین مرد، ناخودآگاه به دیوار چسبید و نگاه مضطربش بدون پلک زدن خیره به او ماند. هومن با نگاهی به چهره‌ی حیران و هراسان رامی، کمی خود را جلو کشید و مانع شده از برخورد بازوی درشت مرد به شانه‌ی او، نگاه او را متوجه خود کرد و با سر علامت داد راه بیفتد.
رامی محکم آب دهان فرو فرستاد و پله‌ها را همراه رازان بالا رفت؛ اما چون به بالای راه‌پله رسید، دعا کرد ای کاش هرگز پا به آن‌جا نگذاشته‌بود. راهرویی که در آن میز فلزی قرار داشت و پشت میز هیلا نشسته‌بود، پر از مردانی که همگی مشغول بحث با صدای بلند بودند و دود سیگار بعضی هوای راهرو را خفه کرده‌بود. رامی حساس به بوی سیگار، قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش را با دستش فشرد و بی‌اختیار نفس حبس کرد.
رازان به میز هیلا رسید، نگاهی به او که بی‌توجه مشغول نوشتن چیزی در برگه بود و در دست دیگرش تراول‌هایی را تکان می‌داد، انداخت و با نگاهی به هومن، ترجیح داد خود سکوت کند و او حرف بزند. نگاه رامی با کنجکاوی و استرس روی چهره‌های خندان و درهم افراد حاضر در راهرو چرخید، با برخورد کسی به شانه‌اش بی‌اختیار کمی از جا پرید و هومن که متوجه شد از برخوردش ترسیده، دستش را ناخودآگاه روی شانه‌ی دیگر او گذاشت و رو به هیلا خم، صدایش را بلند کرد تا میان صوت بلند بحث افراد دیگر به گوش او برسد.
- چند دقیقه تا مبارزه بامداد مونده؟
هیلا با شنیدن صدای هومن سر بلند کرد اما نگاهش چشمان رازان را هدف گرفت منتها مخاطبش همان هومن بود.
- شازده خانم‌ها رو ببر داخل، دندون روی جیگر بذارن تا ده دقیقه دیگه.
سپس دستش را به سمت مرد هیکل درشتی که راه ورود به زیرزمین را سد کرده‌بود، کشید و فریاد زد:
- آهای احمد آرنولد! راه باز کن مهمون‌هامون برن تو!
احمد که چون صاحب باشگاه ورزشی بود او را "احمد آرنولد" صدا می‌زدند به سبب بالا بودن صدای اطراف متوجه هیلا نشده‌بود، بی‌توجه مشغول دیدن شلوغی سالن زیرزمین شد که هیلا صدایش را عصبی بالاتر برد.
- هوی! کاهگل که لگد نمی‌کنم گاگول.
رازان نیم‌نگاهی به چهره‌ی متعجب و درهم رامی انداخت، می‌توانست حدس بزند چه فکری از ذهن او می‌گذشت. احمد که این‌بار متوجه هیلا شده‌بود، سر به سمت او چرخاند و چون رازان و رامی را دید، نیاز به پرسش سوالی ندید و سعی کرد راه را برای آن‌ها باز کند. رازان جلوتر از رامی و هومن به سمت احمد رفت و رامی که نسبت به او قدم‌های محتاط‌تر و آهسته‌تر برمی‌داشت، دیرتر به راه‌پله رسید و وقتی رسید، از فشرده شدن ناگهانی جمع پله‌ای به بالا عقب رفت که برخوردش به تخت سی*ن*ه‌ی هومن باعث توقف کاملش شد.
 
موضوع نویسنده

Madia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
861
مدال‌ها
2
هومن تکیه‌گاهی شده برای رامدخت، دنباله‌ی نگاه او را گرفت تا به مردی رسید که بریدگی روی گونه‌اش همراه خون پاشیده شده بر چهره‌اش خودنمایی می‌کرد. پلک محکمی زد، سرش را کوتاه خم کرد و لب گشود بلکه با حرفی رامی را به حرکت وادارد که او آهسته به پهلو چرخید و با غریبی و اضطراب دستش را بند گوشه‌ی پیرهن هومن کرد.
دست هومن بالا رفت تا محافظِ بی‌لمس شانه‌ی رامی شد، او که سرش را زیر چانه‌ی هومن پنهان کرد و صدای مردانه‌اش را کنار گوشش شنید.
- می‌خوای بریم بیرون رامی؟
رامی همچنان که نگاهش روی چهره‌های عصبی، خشمگین و گاه خونی می‌چرخید، سرش را به نشانه‌ی منفی تکان داد و با نگاه به دنبال رازان گشت. هومن لبانش را فشرده برهم، پیش از این که مردی مبارز و عصبی به راه‌پله برسد، رامی را همراه خود کناری کشید. او نیز هم‌قدم با هومن سوی رازان که با نگاه‌های هرازگاهی به عقب، به زاویه‌ی خلوت سالن نزدیک می‌شد، رفت. رامی ناخواسته سر به عقب چرخاند و چانه‌اش حوالی شانه‌ی هومن، ابرو پراند و نگاهش را روی مرد خشمگین و مبارزی که حتی ریش روی صورتش خونین بود و قطرات دنباله‌دار خون لابه‌لای تارهای ریشش به شکل لخته درآمده بودند، گرداند و و چون نزدیک گوش هومن حرف زد برای بلند کردن صدا زحمتی نکشید.
- پناه بر خدا! شب‌هایی که خونه نیستی از این زیرزمین وحشتناک سردرمیاری؟
هومن که سرش را برای شنیدن صدای رامی خم کرده‌بود، گردن صاف کرد و با نگاهی به رازان کمک کرد رامی از سکوی چسبیده به زاویه‌ی دیوار بالا برود و در همان حال جدیتش را به رخ او کشید.
- از رازان جدا نشو تا من بیام، رامی من رو ببین!
رامی نشسته لبه‌ی سکو، حبس کلافگی مطلق بابت هم راضی و هم ناراضی از آن‌جا بودن چشم بین چشمان هومن چرخاند و او انگشت اشاره‌اش را بالا برد.
- خطرناکه، بچه نشی جایی بری‌ها!
رامی که حس کرد هومن با او چون کودکی که هر حرکتی از او ساخته‌بود، رفتار می‌کرد؛ گره زده به ابروانش و تنها سرش را به نشانه‌ی قبولی تکان داد. هومن که درست مانند حس رامی در آن لحظه او را چون کودک محبوب خود می‌دید حینی که نگاهش را به سمت و سویی دیگر می‌چرخاند، قدمی از او دور شد و زمزمه‌اش میان اصوات بلند گم شد.
- باریکلا!
با دور شدن هومن، رازان نگاهش را خیره به حرکات رامی کرد و او بی‌خبر از نگاه رازان، اجازه داد بهم‌ریختگی درونش چهره‌اش را تحت تأثیر قرار دهد. گوشه‌ی چشمانش چین خورده از درهم شدن چهره‌اش، دستش را به گردنش کشید و تار موهای چسبیده به گلویش را جدا کرد سپس دستش را به قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش رساند و همانطور که نگاهش روی چهره‌های افرادی که دورتادور سالن حلقه زده بودند می‌چرخید، دم عمیقی گرفت و سعی کرد هیجان محیط روی ضربان‌های قلبش بی‌اثر باشد.
رازان که متوجه بهم‌ریختگی او شد، طوری‌که رامی متوجه آگاهی او به حالش نشود، خم شد و از کنار بطری‌های آب روی صندلی چسبیده به سکو، یکی را برداشت. ابتدا از باز نشده بودنش اطمینان یافت سپس آن را به سمت رامی گرفت و او نیز از خدا خواسته، بطری را گرفت و گلوی خشک شده‌اش را تر کرد.
سوی دیگر سالن، هومن رسیده به در فلزی و زنگ‌زده، سر به عقب چرخاند و با نگاهی به چهره‌ی جدی و خونسرد رازان، لگدی به در زد و زمانی که در به رویش باز شد، وارد رختکن کوچکی شد. نگاهش را روی چهره‌ی خنثی و متفکر بامداد که روی صندلی چوبی نشسته‌بود، چرخاند و به سمتش قدم برداشت، نیم‌نگاهی به پسر جوان کنار در که منتظر شروع مسابقه‌بود، انداخت و مقابل بامداد خم شد.
یقه‌ی گرمکن مشکی‌رنگش را کشید و چون زیپش باز و بامداد دست‌هایش را در آستین‌ها فرو نکرده‌بود، با حرکت دست هومن از روی بدنش کنار کشیده‌شد. بند رکابی جذب مشکی که به تن بامداد چسبیده‌بود را کوتاه کشید و به سمت او که بی‌هیچ واکنشی بند ورزشی سیاهی را دور دستش روی عکس سه در چهار رامی می‌پیچاند، بیش از پیش خم شد و میان نفس زدن کلمات را به هم گره زد.
- بزن، تا می‌تونی بزن؛ اما قید اون خوی درنده رو بزن و درست مبارزه کن بامداد!
حرکت دست بامداد متوقف شد؛ اما سر بلند نکرد و هومن با نشاندن دستانش روی شانه‌های او با دلسوزی خاصی ادامه داد:
- یه جوری نشه... .
چهره‌ی معصوم رامی که در خاطرش نقش بست، ضعف نگاهش به کلامش رسید.
- یه جوری نشه قلب مریض یه دختر با روحیه‌ی ظریف درد بگیره!
بامداد که هیچ اطلاعی نداشت از حضور رامی و علاوه‌برآن از قلب دردمند او که به هیچ عنوان هیجان و دیدن خون و خشونت با اتفاقات اخیر برایش مناسب نبود و در کنار آن روحیه‌اش را بهم می‌ریخت، نگاهش را آهسته بالا کشید و خیره چشمان هومن را نگریست؛ اما او بدون حرف دیگری تنها آخرین نگاه پر ضعفش را به چشمان بامداد انداخت و به سمت در قدم برداشت.
خروج هومن با چرخش سر رامی و رازان به آن سمت همزمان شد. رازان برخلاف رامی نگاه از هومن گرفت و کمی بی‌حوصله؛ اما کنجکاو نگاهش را دورتادور سالن که تنها با سه چراغ روشن شده‌بود، چرخاند. هومن به آن‌ها نزدیک شد و کنار سکو زیر پای رازان ایستاد، دستانش را در جیب شلوار فرو کرد و با اضطرابی که دست خودش نبود، نگاهش را به ساعت دیواری گرد، بزرگ و صفحه سفید سالن دوخت.
رامی همچنان خیره به در فلزی مانده و منتظر خروج کسی بود که با رفت و آمد هومن حس می‌کرد همان کسی بود که قرار شد برای محافظت از او وارد زندگی‌اش شود. آنقدر خیره در را نگریست که اصوات اطراف برایش کمرنگ شدند؛ اما درست با پایان ثانیه شماری هومن، زمانی که در باز شد، تمام صداها به گوشش بازگشت و بی‌اختیار کمر صاف کرد.
 
بالا پایین