- Aug
- 76
- 861
- مدالها
- 2
ناتوان از کنار زدن نگرانیاش، نفسش را محکم بیرون فرستاد و همزمان با توقف ماشین مقابل خانهای بزرگ و ویلایی با نمایی سفید و باغی پر دار و درخت، سر به سمت هومن چرخاند و جدیتش را به رخ کشید.
- همین امروز برو دنبالش، پیداش کن و یه قرار برای فردا بذار؛ باید ببینمش.
هومن تکیه به صندلی داد، ابروهایش را بالا انداخت و با کنجکاوی تصنعی تکرار کرد:
- قرار؟!
رازان که متوجه مصنوعی بودن کنجکاوی لحن صدای او نشدهبود، نگاهش را زیر انداخت و افکاری در سرش ردیف، سری به نشانهی مثبت تکان داد.
- فکر کردی کسی بدون تأیید من میتونه به خواهرم نزدیک بشه؟
رازان ندید که هومن پوزخند محوی بر لب نشاند.
- خیلی خب، انجام شده بدون.
با فکر این که بحثشان تمام شده، دستش را به دستگیره رساند تا پیاده شود؛ اما پیش از باز کردن در ماشین، رازان دست چپش را بالا برد، گوشهی یقهی هومن را گرفت و اندکی که کشید، چون او با تعجب و کنجکاوی سر به سمتش چرخاند، نگاهش را بین چشمان عسلی و خوش رنگ او رقصاند.
- هومن! میخوام هربار که من نیستم قدمها و پلک زدنها، اخمها و لبخندها حتی دمها و بازدمهاش رو بشمره؛ میخوام حفظش کنه رامدخت رو و ریزترین نشونهی غیرعادی بودن رفتارش به چشمش بیاد، میخوام بفهمه دردش رو و بهم بگه تا درمونش رو پیدا کنم بدون اینکه رامدخت آخ بگه!
فکر هومن برایش مشخص نبود؛ اما متوجه لبخند کمرنگش شد و خود را به ندیدن زد. کمی سر خم کرد و در جنگل چشمانش، خواهشی خاص کنار جدیتش نشست و حرف آخرش را زد.
- میخوام کسی که فردا میبینمش بدونه دارم جونم رو بهش میسپارم و اگه جونم آخ بگه، جونش رو میگیرم!
هومن که تنها خود از افکارش باخبر بود، لبخندش را پررنگ کرد و سری تکان داد سپس زیرلب با لحنی که رمز و رازش پنهان بود، سکوتش را شکست.
- توی گفتن علاقهی رازان ورهرام به خواهرش واسش کم نمیذارم.
رازان کوتاه سری به نشانهی رضایت تکان داد و کمی خیره چشمان مرموز و براق هومن را نگریست سپس با خیالی که نسبت به چند دقیقهی قبل آسودهتر شدهبود، یقهی او را رهانید. کمی در جای خود جابهجا شد و با نگاهی به مردی با پوشش رسمی کت و شلوار که مقابل در خانهی سمت راستش ایستادهبود، حدقه تنگ کرد و بحث را بست.
- فقط تا شب فرصت داری!
هومن نگاه از رازان گرفت، نیمنگاهی به مرد منتظر انداخت و با کشیدن دستگیره، در ماشین را باز کرد و پیاده شد. با نگاهی به انتهای کوچه همزمان که در ماشین را با دست چپ میبست، دست راستش را به نشانهی "سلام" برای مرد بالا برد سپس عقبگرد کرد و با دستانی فرو رفته در جیب به سمت انتهای کوچه قدم برداشت.
با گذرش از کنار ماشین، مرد جای او روی صندلی راننده کنار رازان نشست و رو به او سلام کرد؛ اما جوابی نگرفت. نگاه رازان از پشت سر به هومن خیرهبود و فکرش حول و حوش رامی و اتفاقاتی که اخیراً برایش میافتاد، میچرخید. رازان ترسیدهبود، از اینکه بلایی بر سر رامی بیاید، ترسیدهبود و تا زمانی که کسی پیدا شود و از جانب رامی خیالش را راحت و البته علت ایجاد ترس درونش و اتفاقات اخیر را پیدا کند، این ترسش از بین نمیرفت.
مصممتر برای یافتن کسی که علت بهم ریختگی خانوادهاش بود، با سر علامت داد تا مرد ماشین را به حرکت درآورد و خود خیره به هومن ماندهبود که او سر به پایین کج کرد و با چرخاندش به عقب، نگاهی به چشمان خیرهی رازان انداخت سپس لبخندی مرموز بر لب نشاند. زمانی که ماشین از کنارش با سرعت گذشت و پس از لحظاتی از کوچه خارج شد، موبایل را از جیب شلوار بیرون کشید و ایستاده وسط کوچه، نگاهش به دنبال سیبی که بالا میانداخت، بالا رفت و موبایل را به گوشش رساند.
لحظاتی صبر کرد و زمانی که تماس وصل شد، لبخندش به تکخندهای مبدل گشت و با گرفتن سیب در دستش، قدم به جلو برداشت و منتظر حرفی از جانب شخص پشت خط نماند.
- به ناجوری خوش اومدی رفیق!
- همین امروز برو دنبالش، پیداش کن و یه قرار برای فردا بذار؛ باید ببینمش.
هومن تکیه به صندلی داد، ابروهایش را بالا انداخت و با کنجکاوی تصنعی تکرار کرد:
- قرار؟!
رازان که متوجه مصنوعی بودن کنجکاوی لحن صدای او نشدهبود، نگاهش را زیر انداخت و افکاری در سرش ردیف، سری به نشانهی مثبت تکان داد.
- فکر کردی کسی بدون تأیید من میتونه به خواهرم نزدیک بشه؟
رازان ندید که هومن پوزخند محوی بر لب نشاند.
- خیلی خب، انجام شده بدون.
با فکر این که بحثشان تمام شده، دستش را به دستگیره رساند تا پیاده شود؛ اما پیش از باز کردن در ماشین، رازان دست چپش را بالا برد، گوشهی یقهی هومن را گرفت و اندکی که کشید، چون او با تعجب و کنجکاوی سر به سمتش چرخاند، نگاهش را بین چشمان عسلی و خوش رنگ او رقصاند.
- هومن! میخوام هربار که من نیستم قدمها و پلک زدنها، اخمها و لبخندها حتی دمها و بازدمهاش رو بشمره؛ میخوام حفظش کنه رامدخت رو و ریزترین نشونهی غیرعادی بودن رفتارش به چشمش بیاد، میخوام بفهمه دردش رو و بهم بگه تا درمونش رو پیدا کنم بدون اینکه رامدخت آخ بگه!
فکر هومن برایش مشخص نبود؛ اما متوجه لبخند کمرنگش شد و خود را به ندیدن زد. کمی سر خم کرد و در جنگل چشمانش، خواهشی خاص کنار جدیتش نشست و حرف آخرش را زد.
- میخوام کسی که فردا میبینمش بدونه دارم جونم رو بهش میسپارم و اگه جونم آخ بگه، جونش رو میگیرم!
هومن که تنها خود از افکارش باخبر بود، لبخندش را پررنگ کرد و سری تکان داد سپس زیرلب با لحنی که رمز و رازش پنهان بود، سکوتش را شکست.
- توی گفتن علاقهی رازان ورهرام به خواهرش واسش کم نمیذارم.
رازان کوتاه سری به نشانهی رضایت تکان داد و کمی خیره چشمان مرموز و براق هومن را نگریست سپس با خیالی که نسبت به چند دقیقهی قبل آسودهتر شدهبود، یقهی او را رهانید. کمی در جای خود جابهجا شد و با نگاهی به مردی با پوشش رسمی کت و شلوار که مقابل در خانهی سمت راستش ایستادهبود، حدقه تنگ کرد و بحث را بست.
- فقط تا شب فرصت داری!
هومن نگاه از رازان گرفت، نیمنگاهی به مرد منتظر انداخت و با کشیدن دستگیره، در ماشین را باز کرد و پیاده شد. با نگاهی به انتهای کوچه همزمان که در ماشین را با دست چپ میبست، دست راستش را به نشانهی "سلام" برای مرد بالا برد سپس عقبگرد کرد و با دستانی فرو رفته در جیب به سمت انتهای کوچه قدم برداشت.
با گذرش از کنار ماشین، مرد جای او روی صندلی راننده کنار رازان نشست و رو به او سلام کرد؛ اما جوابی نگرفت. نگاه رازان از پشت سر به هومن خیرهبود و فکرش حول و حوش رامی و اتفاقاتی که اخیراً برایش میافتاد، میچرخید. رازان ترسیدهبود، از اینکه بلایی بر سر رامی بیاید، ترسیدهبود و تا زمانی که کسی پیدا شود و از جانب رامی خیالش را راحت و البته علت ایجاد ترس درونش و اتفاقات اخیر را پیدا کند، این ترسش از بین نمیرفت.
مصممتر برای یافتن کسی که علت بهم ریختگی خانوادهاش بود، با سر علامت داد تا مرد ماشین را به حرکت درآورد و خود خیره به هومن ماندهبود که او سر به پایین کج کرد و با چرخاندش به عقب، نگاهی به چشمان خیرهی رازان انداخت سپس لبخندی مرموز بر لب نشاند. زمانی که ماشین از کنارش با سرعت گذشت و پس از لحظاتی از کوچه خارج شد، موبایل را از جیب شلوار بیرون کشید و ایستاده وسط کوچه، نگاهش به دنبال سیبی که بالا میانداخت، بالا رفت و موبایل را به گوشش رساند.
لحظاتی صبر کرد و زمانی که تماس وصل شد، لبخندش به تکخندهای مبدل گشت و با گرفتن سیب در دستش، قدم به جلو برداشت و منتظر حرفی از جانب شخص پشت خط نماند.
- به ناجوری خوش اومدی رفیق!