- Aug
- 76
- 861
- مدالها
- 2
لحظاتی بعد؛ ظاهر شدن قامت ورزیدهی بامداد، خروجش و قدم برداشتنش به سمت وسط سالن باعث شد فریادها و تشویقهای افراد حاضر چنان بالا برود که دست رامی بیاختیار بالا رفت و به گوشش رسید؛ اما نگاهش خیره به چهرهی بامداد، ریش کوتاه و نچندان مرتب او را از نظر گذراند و به موهای کوتاهش رسید سپس چشم به چشمان سرد، وحشی و خشمگینش دوخت. سرش را کوتاه به راست کج کرد، لبانش لرزید و از هم باز ماند، انگار که لحظهای مات بامداد شود پلک آهستهای زد و ناخودآگاه حس خوبی به سراسر وجودش سرازیر شد؛ حسی که در نظرش هیچ جای خوبی برای تولدش از قلبش نبود!
هومن با قدمهای کوتاهی خود را جلو کشید و از پشت عدهای به چهرهی بامداد خیره شد تا این که ایستادن کسی که حریف او بود مقابل دیدش را گرفت. رازان که بالا ایستادهبود، دست به سی*ن*ه نگاه هومن را دنبال کرد و کنجکاو و خواهان شروع مبارزه به بامداد خیره شد. رامی غرق دیدن بامداد، در پس خشم نگاه مشکی او متوجه غمی شد که شاید هیچکس ندیده و حس نکردهبود. نفسی عمیق کشید و چون مبارزه شروع شد، در بطری را بست و آن را کنار خود روی سکو گذاشت.
صدای فریادها و تشویقها با هر ضربهی بامداد به حریفش که او هم از لحاظ هیکل دست کمی از بامداد نداشت، بالا و بالاتر میرفت. شاید تنها کسانی که در تشویقها شرکت نمیکردند رامی، رازان و هومن بودند. رازان خیره به مبارزهای که بین بامداد و مردی دیگر شکل گرفتهبود، رامی کف دستانش را به سکو تکیه داد و آهسته خود را پایین کشید و پاهایش را به زمین رساند. هومن سر به سمت او چرخاند، نگاهش پس از نیمرخ رامی چهرهی هیلا را که بالای راه پلهی ورودی ایستادهبود، هدف گرفت و او چون نگاه هومن را متوجه خود دید، سرش را به نشانهی منفی تکان داد سپس با نگاهی دلسوز به رامی بین جمعیت خود را به راهرو رساند.
مشتهای محکم و نیرومند بامداد یکی پس از دیگری بر صورت حریفش مینشست و با هر ضربه، قلب رامی محکمتر از پیش به سی*ن*هاش کوفته میشد. ضربانهای قلبش شدت مییافت؛ اما برخلاف تصور خودش و رازان و هومن، ترسی در دل حس نمیکرد.
بامداد پس از ضربات مشت، آرنجش را روی کمر مرد قرار داد سپس با خم کردن او، زانویش را محکم برای کوبیدن به صورت مرد بالا برد. برخورد صورت مرد به زانوی بامداد باعث شد رامی چشمانش را کمی جمع کند، رو برگرداند و محکمترین کوبش قلبش را حس کند. هومن نگاهش را بین بامداد و رامی چرخاند و بیاختیار قدمی به جلو برداشت. نمیدانست چرا و چطور رامی به سمت بامداد کشیده میشد؛ اما میدانست چشم بامداد حین مبارزه نباید به رامی بیفتد.
رازان که از شدت خیرگی به بامداد متوجه نبودن رامی نشدهبود، آب دهان فرو فرستاد و قفل افکار حبس ذهنش، زیرلب با خود گفت:
- خودشه!
لحظاتی از تأیید رازان نگذشتهبود که چشمان بامداد بالا رفت و برای ثانیهای جنگل سبز نگاه رازان را نشانه گرفت. دیدن رازان باعث شد لبانش را برهم بچسباند و با گرفتن مچ دست و آرنج حریف، زانویش را خم شده روی بازوی او محکم فشار دهد تا جایی که فریاد پر درد مرد میان تشویقها گم شد و دست لرزان رامی به قفسهی سی*ن*هاش چنگ زد. هومن با کنار زدن عدهای خود را به رامی رساند؛ اما هنوز حرکتی نکردهبود که بامداد حریفش را که ضربه خورده و عصبیتر شدهبود به عقب هل داد و سر به سمتی چرخاند.
گرچه چشمان بامداد به دنبال رازان میگشتند؛ اما چرخش بیشتر سرش باعث شد نگاهش لحظهای در چشمان مشکی دختر دیگری که عکسش را زیر بند به کف دستش چسباندهبود، قفل شود. برای محو شدن، برای به دنیایی دیگر پرت شدن تنها همین یک نگاه کافی بود، کافی بود و حتی برخورد مشت محکم حریف عصبی بر شقیقهاش، حتی افتادن ناگهانیاش با سی*ن*ه بر روی زمین هم نتوانست نگاهش را از سمت محل ایستادن رامی بگیرد.
کف دستانش چسبیده به زمین، بیتوجه به سوزش زخم باز شدهی بالای ابرویش و زخم تازهای که به واسطهی ناخن مرد روی شقیقهاش نقش انداخت، سعی کرد تنش را بالا بکشد نه برای ادامهی مبارزه که برای دیدن دوباره همان دختر چشم مشکی. توانست، ایستاد و نگاهش بار دیگر به چهرهی رامی برخورد کرد. برخورد نگاهش باعث نشستن ضعف خاصی در دلش و نم اشک در چشمان سرخ شدهاش شد، نفس سختی کشید و بار دیگر مورد اصابت مشتی از جانب حریفش واقع شد و روی زمین به زانو افتاد.
رازان مسیر نگاه بامداد را دنبال کرد و به رامی رسید، هومن هم دست دراز کرد تا رامی را عقب بکشد؛ اما او که نتوانستهبود چشمان خود را موقع کتک خوردن بامداد مانند دفعات قبل ببندد، با ابروهایی جمع شده از استرس و چهرهای درهم، مردی که مقابلش ایستادهبود را کنار زد و خود را کمی جلو کشید. نگاهی پر ترس به حریفی که وحشیانه به سمت بامداد هجوم میبرد، انداخت و پیش از رسیدن او به بامدادی که روی زمین افتادهبود، در ده قدمیاش تلو خورد و حل کرده نگاهش را در سرخی چشمان سیاه بامداد، سرش را به چپ و راست تکان داد و به نوعی با نگاهش از او خواست بلند شود و حتی خودش هم سردرنیاورد چرا خواهان برخاستن او شد!
درخواستش بیچکوچانه موردقبولی واقع شد! بامدادی که محو نگاه رامی شدهبود، لبخند محو و لرزانی بر لب نشاند و به قطرات اشک جمع شده در چشمانش مجوز سقوط داد. چانهاش لرزید و در حرکتی ناگهانی روی کمر چرخید و قبل از نشستن لگد مرد روی سرش با دستانش مچ پای مرد را گرفت و همزمان با فریاد بلند، از ته دل و پر دردی که دردش از زخمهای روحش بود نه جسمش، تن مرد را کنار خود روی زمین انداخت. سپس نشسته روی زانو، دست راستش را که عکس رامی به کف آن چسبیدهبود بر صورت مرد کوفت نه یکبار بلکه چندبار، محکم و با تمام قدرت.
و لحظاتی بعد؛ زمانی که حریف نای نفس کشیدن نداشت و بیهوش و خونی زیر دستان بامداد افتادهبود، هومن به سختی رامی را عقب کشید و خود از کنار جمعیت گذشت. به بامداد که رسید، مشت او را در هوا گرفت و با نگاهی دلسوز خیره به نیمرخ خیس از اشک او فریاد زد:
- میمیره بامداد، بسه، بسه تمومه!
بامداد نفسزنان به خود آمد، لحظهای مبهوت ماند سپس زمزمهاش چنان به گوش هومن رسید که فکر کرد بامداد گرفتار کابوسی رویامانند شدهبود!
- دیدم... دیدمش... دیدمش!
هومن با قدمهای کوتاهی خود را جلو کشید و از پشت عدهای به چهرهی بامداد خیره شد تا این که ایستادن کسی که حریف او بود مقابل دیدش را گرفت. رازان که بالا ایستادهبود، دست به سی*ن*ه نگاه هومن را دنبال کرد و کنجکاو و خواهان شروع مبارزه به بامداد خیره شد. رامی غرق دیدن بامداد، در پس خشم نگاه مشکی او متوجه غمی شد که شاید هیچکس ندیده و حس نکردهبود. نفسی عمیق کشید و چون مبارزه شروع شد، در بطری را بست و آن را کنار خود روی سکو گذاشت.
صدای فریادها و تشویقها با هر ضربهی بامداد به حریفش که او هم از لحاظ هیکل دست کمی از بامداد نداشت، بالا و بالاتر میرفت. شاید تنها کسانی که در تشویقها شرکت نمیکردند رامی، رازان و هومن بودند. رازان خیره به مبارزهای که بین بامداد و مردی دیگر شکل گرفتهبود، رامی کف دستانش را به سکو تکیه داد و آهسته خود را پایین کشید و پاهایش را به زمین رساند. هومن سر به سمت او چرخاند، نگاهش پس از نیمرخ رامی چهرهی هیلا را که بالای راه پلهی ورودی ایستادهبود، هدف گرفت و او چون نگاه هومن را متوجه خود دید، سرش را به نشانهی منفی تکان داد سپس با نگاهی دلسوز به رامی بین جمعیت خود را به راهرو رساند.
مشتهای محکم و نیرومند بامداد یکی پس از دیگری بر صورت حریفش مینشست و با هر ضربه، قلب رامی محکمتر از پیش به سی*ن*هاش کوفته میشد. ضربانهای قلبش شدت مییافت؛ اما برخلاف تصور خودش و رازان و هومن، ترسی در دل حس نمیکرد.
بامداد پس از ضربات مشت، آرنجش را روی کمر مرد قرار داد سپس با خم کردن او، زانویش را محکم برای کوبیدن به صورت مرد بالا برد. برخورد صورت مرد به زانوی بامداد باعث شد رامی چشمانش را کمی جمع کند، رو برگرداند و محکمترین کوبش قلبش را حس کند. هومن نگاهش را بین بامداد و رامی چرخاند و بیاختیار قدمی به جلو برداشت. نمیدانست چرا و چطور رامی به سمت بامداد کشیده میشد؛ اما میدانست چشم بامداد حین مبارزه نباید به رامی بیفتد.
رازان که از شدت خیرگی به بامداد متوجه نبودن رامی نشدهبود، آب دهان فرو فرستاد و قفل افکار حبس ذهنش، زیرلب با خود گفت:
- خودشه!
لحظاتی از تأیید رازان نگذشتهبود که چشمان بامداد بالا رفت و برای ثانیهای جنگل سبز نگاه رازان را نشانه گرفت. دیدن رازان باعث شد لبانش را برهم بچسباند و با گرفتن مچ دست و آرنج حریف، زانویش را خم شده روی بازوی او محکم فشار دهد تا جایی که فریاد پر درد مرد میان تشویقها گم شد و دست لرزان رامی به قفسهی سی*ن*هاش چنگ زد. هومن با کنار زدن عدهای خود را به رامی رساند؛ اما هنوز حرکتی نکردهبود که بامداد حریفش را که ضربه خورده و عصبیتر شدهبود به عقب هل داد و سر به سمتی چرخاند.
گرچه چشمان بامداد به دنبال رازان میگشتند؛ اما چرخش بیشتر سرش باعث شد نگاهش لحظهای در چشمان مشکی دختر دیگری که عکسش را زیر بند به کف دستش چسباندهبود، قفل شود. برای محو شدن، برای به دنیایی دیگر پرت شدن تنها همین یک نگاه کافی بود، کافی بود و حتی برخورد مشت محکم حریف عصبی بر شقیقهاش، حتی افتادن ناگهانیاش با سی*ن*ه بر روی زمین هم نتوانست نگاهش را از سمت محل ایستادن رامی بگیرد.
کف دستانش چسبیده به زمین، بیتوجه به سوزش زخم باز شدهی بالای ابرویش و زخم تازهای که به واسطهی ناخن مرد روی شقیقهاش نقش انداخت، سعی کرد تنش را بالا بکشد نه برای ادامهی مبارزه که برای دیدن دوباره همان دختر چشم مشکی. توانست، ایستاد و نگاهش بار دیگر به چهرهی رامی برخورد کرد. برخورد نگاهش باعث نشستن ضعف خاصی در دلش و نم اشک در چشمان سرخ شدهاش شد، نفس سختی کشید و بار دیگر مورد اصابت مشتی از جانب حریفش واقع شد و روی زمین به زانو افتاد.
رازان مسیر نگاه بامداد را دنبال کرد و به رامی رسید، هومن هم دست دراز کرد تا رامی را عقب بکشد؛ اما او که نتوانستهبود چشمان خود را موقع کتک خوردن بامداد مانند دفعات قبل ببندد، با ابروهایی جمع شده از استرس و چهرهای درهم، مردی که مقابلش ایستادهبود را کنار زد و خود را کمی جلو کشید. نگاهی پر ترس به حریفی که وحشیانه به سمت بامداد هجوم میبرد، انداخت و پیش از رسیدن او به بامدادی که روی زمین افتادهبود، در ده قدمیاش تلو خورد و حل کرده نگاهش را در سرخی چشمان سیاه بامداد، سرش را به چپ و راست تکان داد و به نوعی با نگاهش از او خواست بلند شود و حتی خودش هم سردرنیاورد چرا خواهان برخاستن او شد!
درخواستش بیچکوچانه موردقبولی واقع شد! بامدادی که محو نگاه رامی شدهبود، لبخند محو و لرزانی بر لب نشاند و به قطرات اشک جمع شده در چشمانش مجوز سقوط داد. چانهاش لرزید و در حرکتی ناگهانی روی کمر چرخید و قبل از نشستن لگد مرد روی سرش با دستانش مچ پای مرد را گرفت و همزمان با فریاد بلند، از ته دل و پر دردی که دردش از زخمهای روحش بود نه جسمش، تن مرد را کنار خود روی زمین انداخت. سپس نشسته روی زانو، دست راستش را که عکس رامی به کف آن چسبیدهبود بر صورت مرد کوفت نه یکبار بلکه چندبار، محکم و با تمام قدرت.
و لحظاتی بعد؛ زمانی که حریف نای نفس کشیدن نداشت و بیهوش و خونی زیر دستان بامداد افتادهبود، هومن به سختی رامی را عقب کشید و خود از کنار جمعیت گذشت. به بامداد که رسید، مشت او را در هوا گرفت و با نگاهی دلسوز خیره به نیمرخ خیس از اشک او فریاد زد:
- میمیره بامداد، بسه، بسه تمومه!
بامداد نفسزنان به خود آمد، لحظهای مبهوت ماند سپس زمزمهاش چنان به گوش هومن رسید که فکر کرد بامداد گرفتار کابوسی رویامانند شدهبود!
- دیدم... دیدمش... دیدمش!