جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ناجوری] اثر « مهدیه کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Madia با نام [ناجوری] اثر « مهدیه کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,311 بازدید, 59 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ناجوری] اثر « مهدیه کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Madia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Madia
موضوع نویسنده

Madia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
861
مدال‌ها
2
لحظاتی بعد؛ ظاهر شدن قامت ورزیده‌ی بامداد، خروجش و قدم برداشتنش به سمت وسط سالن باعث شد فریادها و تشویق‌های افراد حاضر چنان بالا برود که دست رامی بی‌اختیار بالا رفت و به گوشش رسید؛ اما نگاهش خیره به چهره‌ی بامداد، ریش کوتاه و نچندان مرتب او را از نظر گذراند و به موهای کوتاهش رسید سپس چشم به چشمان سرد، وحشی و خشمگینش دوخت. سرش را کوتاه به راست کج کرد، لبانش لرزید و از هم باز ماند، انگار که لحظه‌ای مات بامداد شود پلک آهسته‌ای زد و ناخودآگاه حس خوبی به سراسر وجودش سرازیر شد؛ حسی که در نظرش هیچ جای خوبی برای تولدش از قلبش نبود!
هومن با قدم‌های کوتاهی خود را جلو کشید و از پشت عده‌ای به چهره‌ی بامداد خیره شد تا این که ایستادن کسی که حریف او بود مقابل دیدش را گرفت. رازان که بالا ایستاده‌بود، دست به سی*ن*ه نگاه هومن را دنبال کرد و کنجکاو و خواهان شروع مبارزه به بامداد خیره شد. رامی غرق دیدن بامداد، در پس خشم نگاه مشکی او متوجه غمی شد که شاید هیچکس ندیده و حس نکرده‌بود. نفسی عمیق کشید و چون مبارزه شروع شد، در بطری را بست و آن را کنار خود روی سکو گذاشت.
صدای فریادها و تشویق‌ها با هر ضربه‌ی بامداد به حریفش که او هم از لحاظ هیکل دست کمی از بامداد نداشت، بالا و بالاتر می‌رفت. شاید تنها کسانی که در تشویق‌ها شرکت نمی‌کردند رامی، رازان و هومن بودند. رازان خیره به مبارزه‌ای که بین بامداد و مردی دیگر شکل گرفته‌بود، رامی کف دستانش را به سکو تکیه داد و آهسته خود را پایین کشید و پاهایش را به زمین رساند. هومن سر به سمت او چرخاند، نگاهش پس از نیم‌رخ رامی چهره‌ی هیلا را که بالای راه پله‌ی ورودی ایستاده‌بود، هدف گرفت و او چون نگاه هومن را متوجه خود دید، سرش را به نشانه‌ی منفی تکان داد سپس با نگاهی دلسوز به رامی بین جمعیت خود را به راهرو رساند.
مشت‌های محکم و نیرومند بامداد یکی پس از دیگری بر صورت حریفش می‌نشست و با هر ضربه، قلب رامی محکم‌تر از پیش به سی*ن*ه‌اش کوفته می‌شد. ضربان‌های قلبش شدت می‌یافت؛ اما برخلاف تصور خودش و رازان و هومن، ترسی در دل حس نمی‌کرد.
بامداد پس از ضربات مشت، آرنجش را روی کمر مرد قرار داد سپس با خم کردن او، زانویش را محکم برای کوبیدن به صورت مرد بالا برد. برخورد صورت مرد به زانوی بامداد باعث شد رامی چشمانش را کمی جمع کند، رو برگرداند و محکم‌ترین کوبش قلبش را حس کند. هومن نگاهش را بین بامداد و رامی چرخاند و بی‌اختیار قدمی به جلو برداشت. نمی‌دانست چرا و چطور رامی به سمت بامداد کشیده می‌شد؛ اما می‌دانست چشم بامداد حین مبارزه نباید به رامی بیفتد.
رازان که از شدت خیرگی به بامداد متوجه نبودن رامی نشده‌بود، آب دهان فرو فرستاد و قفل افکار حبس ذهنش، زیرلب با خود گفت:
- خودشه!
لحظاتی از تأیید رازان نگذشته‌بود که چشمان بامداد بالا رفت و برای ثانیه‌ای جنگل سبز نگاه رازان را نشانه گرفت. دیدن رازان باعث شد لبانش را برهم بچسباند و با گرفتن مچ دست و آرنج حریف، زانویش را خم شده روی بازوی او محکم فشار دهد تا جایی که فریاد پر درد مرد میان تشویق‌ها گم شد و دست لرزان رامی به قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش چنگ زد. هومن با کنار زدن عده‌ای خود را به رامی رساند؛ اما هنوز حرکتی نکرده‌بود که بامداد حریفش را که ضربه خورده و عصبی‌تر شده‌بود به عقب هل داد و سر به سمتی چرخاند.
گرچه چشمان بامداد به دنبال رازان می‌گشتند؛ اما چرخش بیشتر سرش باعث شد نگاهش لحظه‌ای در چشمان مشکی دختر دیگری که عکسش را زیر بند به کف دستش چسبانده‌بود، قفل شود. برای محو شدن، برای به دنیایی دیگر پرت شدن تنها همین یک نگاه کافی بود، کافی بود و حتی برخورد مشت محکم حریف عصبی بر شقیقه‌اش، حتی افتادن ناگهانی‌اش با سی*ن*ه بر روی زمین هم نتوانست نگاهش را از سمت محل ایستادن رامی بگیرد.
کف دستانش چسبیده به زمین، بی‌توجه به سوزش زخم باز شده‌ی بالای ابرویش و زخم تازه‌ای که به واسطه‌ی ناخن مرد روی شقیقه‌اش نقش انداخت، سعی کرد تنش را بالا بکشد نه برای ادامه‌ی مبارزه که برای دیدن دوباره همان دختر چشم مشکی. توانست، ایستاد و نگاهش بار دیگر به چهره‌ی رامی برخورد کرد. برخورد نگاهش باعث نشستن ضعف خاصی در دلش و نم اشک در چشمان سرخ شده‌اش شد، نفس سختی کشید و بار دیگر مورد اصابت مشتی از جانب حریفش واقع شد و روی زمین به زانو افتاد.
رازان مسیر نگاه بامداد را دنبال کرد و به رامی رسید، هومن هم دست دراز کرد تا رامی را عقب بکشد؛ اما او که نتوانسته‌بود چشمان خود را موقع کتک خوردن بامداد مانند دفعات قبل ببندد، با ابروهایی جمع شده از استرس و چهره‌ای درهم، مردی که مقابلش ایستاده‌بود را کنار زد و خود را کمی جلو کشید. نگاهی پر ترس به حریفی که وحشیانه به سمت بامداد هجوم می‌برد، انداخت و پیش از رسیدن او به بامدادی که روی زمین افتاده‌بود، در ده قدمی‌اش تلو خورد و حل کرده نگاهش را در سرخی چشمان سیاه بامداد، سرش را به چپ و راست تکان داد و به نوعی با نگاهش از او خواست بلند شود و حتی خودش هم سردرنیاورد چرا خواهان برخاستن او شد!
درخواستش بی‌چک‌وچانه موردقبولی واقع شد! بامدادی که محو نگاه رامی شده‌بود، لبخند محو و لرزانی بر لب نشاند و به قطرات اشک جمع شده در چشمانش مجوز سقوط داد. چانه‌اش لرزید و در حرکتی ناگهانی روی کمر چرخید و قبل از نشستن لگد مرد روی سرش با دستانش مچ پای مرد را گرفت و همزمان با فریاد بلند، از ته دل و پر دردی که دردش از زخم‌های روحش بود نه جسمش، تن مرد را کنار خود روی زمین انداخت. سپس نشسته روی زانو، دست راستش را که عکس رامی به کف آن چسبیده‌بود بر صورت مرد کوفت نه یک‌بار بلکه چندبار، محکم و با تمام قدرت.
و لحظاتی بعد؛ زمانی که حریف نای نفس کشیدن نداشت و بیهوش و خونی زیر دستان بامداد افتاده‌بود، هومن به سختی رامی را عقب کشید و خود از کنار جمعیت گذشت. به بامداد که رسید، مشت او را در هوا گرفت و با نگاهی دلسوز خیره به نیم‌رخ خیس از اشک او فریاد زد:
- میمیره بامداد، بسه، بسه تمومه!
بامداد نفس‌زنان به خود آمد، لحظه‌ای مبهوت ماند سپس زمزمه‌اش چنان به گوش هومن رسید که فکر کرد بامداد گرفتار کابوسی رویامانند شده‌بود!
- دیدم... دیدمش... دیدمش!
 
موضوع نویسنده

Madia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
861
مدال‌ها
2
هومن پلک محکم و پر دردی زد و بامداد انگار با حرف خود تازه حضور رامی را درک کرد که پر ضعف و التماس سر به اطراف چرخاند؛ اما او را ندید. قلبش محکم به سی*ن*ه‌اش کوبیده‌شد و چون کودکی که در شلوغی مادرش را گم کرده، چانه‌اش لرزید و سعی کرد افرادی که هنوز در جو مبارزه بودند را کنار بزند که برخورد نگاهش به چشمان رازان باعث مکثش شد و در جای خود ایستاد. رازان که بالای راه پله ایستاده‌بود چون نگاه نمناک و سرخ بامداد را متوجه خود دید، تک ابرویی پراند و به عقب چرخید. بازوی رامی که پشت سرش ایستاده‌بود را گرفت و او را همراه خود کشید. چشمان بامداد سوق پیدا کرده سوی رامی، او را شناخت و چهره‌اش بار دیگر مات و پر ضعف، قدم سستی به جلو برداشت و نفسش بند آمده از دور شدن قدم‌به‌قدم رامی، اشک با خونی که از زخم ابرویش روی گونه‌اش چکیده‌بود، ترکیب شد. شخصی که مقابلش بود را محکم کنار زد، قصد کرد به سمت راه‌پله پا تند کند که بازویش اسیر دستان هومن شد.
اشک و خون ترکیب شده به لبان باز مانده‌اش رسید، تلاش کرد صدا بلند کند و رامدخت را صدا بزند؛ اما توانش به صفر رسید و انگار که چیزی مانعش شود با سوزش بخشی از قلبش فریاد بلندی سر داد و در همان حین بازویش را محکم از دستان هومن بیرون کشید. هومن ناچار رو به پسر جوانی که در رختکن کنار بامداد بود، علامت داد و با کمک او توانست بامداد را به کنجی بکشد.
پسر در بطری آبی که در دست داشت را باز کرد و هومن رو به بامداد که تکیه داده به دیوار، دستان لرزانش را به زانو چسبانده و صورتش از اشک خیس بود، خم شد و با جدیت بدون در نظر گرفتن ترحمش فرمان داد:
- به خودت بیا بامداد، به خودت بیا!
ذهن بامداد به جای حرکت به جلو و درک حرف او به عقب برگشت و حرف‌های هومن قبل مبارزه را به خاطر آورد. خونش از شدت سوزش قلبش به جوش آمد و پیش از این‌که هومن قدمی دور شود، لبانش را روی هم فشرد و دست راستش را سمت گردن او برد. گلویش را فشرد و با عوض کردن جایشان، تن او را محکم به دیوار کوبید سپس بی‌توجه به خواهش و تلاش پسر جوان برای جدا کردنش رو به هومن که چشمانش را محکم بسته‌بود با صدایی لرزان غرید:
- هیچوقت بهم نگفتی قلبش مریضه، هیچوقت.
بی‌اختیار با یاد چشمان پر استرس رامی فشار دستش را بیشتر کرد و با بغضی که ناگهانی به گلویش هجوم برده‌بود، صدای غرانش به ناله مبدل شد.
- نگفتی امشب می‌بینمش.
هومن چشمانش را باز کرد، لبانش رو بر روی هم فشرد و خیره به سرازیر شدن قطرات درشت اشک بامداد، صدایش را بلند شنید و فهمید درد بامداد و آنچه آتش دلش را شعله‌ورتر کرده قلب بیمار رامی بود.
- د لاکردار تو که می‌دونستی قلبش مریضه چرا زودتر از این به من لعنتی نگفتی؟
صدایش در انتهای سوال پر دردش به بالاترین حد ممکن رسید و میان فریادهای افراد حاضر در سالن برای مبارزه‌ی بعدی گم شد. خود را که لعنت کرد، هومن را به سمتی هل داد و دستانش را به پشت گردن کشید. موهایش را از پشت سر بهم ریخت و چون ناتوان از کنترل کردن اشک و ضعفش بود به سمت رختکن حرکت کرد.
هومن که روی زمین افتاده‌بود، به کمک پسر برخاست و دستی به گردنش کشید سپس نگاه پر درد و ترحمش را از بامداد که در رختکن را محکم به هم می‌کوبید، گرفت و به سمت راه‌پله برگشت. به بامداد حق می‌داد؛ اما از طرفی می‌دانست هیچ‌گاه توان این‌که خبر از قلب بیمار رامی به او بدهد، نداشت. با خود می‌گفت چطور برای او که با یک نگاه رامی چنین واکنش‌هایی نشان می‌دهد از قلب مریض او می‌گفت؛ اما چون درنهایت به بامداد حق می‌داد، در کنار سوالش پشیمانی و شرمندگی را حس می‌کرد و جوابی به سوالش نمی‌داد.
به سختی از بین افراد تجمع یافته در راهرو گذر کرد و به میز هیلای نگران رسید. نگاه هیلا نشسته روی رد کمرنگ دست بامداد دور گردن هومن، از میز کمی فاصله گرفت و متعجب و نگران خیره‌ی هومن شد. حرفی نزد و خود هومن حین گذر از مقابلش ضربه‌ای آرام هماهنگ با کلام کوتاهش بر میز کوفت.
- مراقبش باش!
و بی‌آن‌که منتظر حرفی از جانب هیلا بماند، باشگاه را ترک کرد. از آن سو؛ بامداد گوشه‌ی رختکن نشسته بر زمین و زانوانش را جمع کرده و دست چپش را روی سر گذاشته‌بود. نگاه تار شده از اشکش خیره به زمین، مشت راستش را مقابل چشمانش باز کرد و با کنار رفتن بند از روی دستش، نگاهش خیره به چشمان رامی در عکس ماند؛ اما چندان طاقت نیاورد و با مشت کردن دستش، آن را بر لبان خود کوبید و چشمانش را دردمند بست.
با خروج هومن از راه باریکه، رازان که دست به سی*ن*ه به ماشین تکیه داده‌بود، آهسته چرخید و رو به رامی علامت داد از روی جدول کنار خیابان بلند شود و در ماشین بنشیند. هومن سوئیچ ماشین را از جیب شلوار درآورد و دکمه‌ی بازگشایی قفل را فشرد. نگاهش را به چهره‌ی درهم و غرق فکر رامی دوخت و زمانی که او سوار ماشین شد، با نگاهی به رازان دستی به گردن کشید و به سمت ماشین قدم برداشت.
ذهن رامی درگیر واکنش خود نسبت به بامداد یا به قول خودش همان مرد مبارزی بود که بی‌اختیار نسبت به مبارزه جذبش کرده‌بود. از بیرون زدن ناگهانی رازان، تمایل نداشتنش به صحبت با مبارز و سکوت ادامه‌دارش حس خوبی به دلش تزریق نمی‌شد. احساس می‌کرد مرتکب خطایی شده، رفتار اشتباهی از او سر زده که رازان سکوت اختیار کرده و در دنیای افکارش غرق شده؛ اما رازان به هیچ عنوان به رفتار و واکنش رامی فکر نمی‌کرد، نزدیک شدنش را به پای هیجان و جو محیط گذاشته و ذهنش درگیر نگاه مبهوت مبارز به رامی بود.
 
موضوع نویسنده

Madia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
861
مدال‌ها
2
رازان احساس خوبی از نگاه بامداد دریافت نکرده‌بود و زمانی که هومن ماشین را به راه انداخت و از محله دور شد، بالاخره سکوتش را شکست.
- اسمش چیه؟ چند وقته می‌شناسیش؟
هومن از آینه نگاهی به چهره‌ی مغموم رامی انداخت و آهسته و بی‌میل پاسخ داد.
- بامداد برزگر!
پس از مکث کوتاهی ادامه داد:
- خیلی ساله می‌شناسمش کمتر از داداشم نیست؛ یکی از مستأجرهای خونه‌ایه که هیلا هم توی یه اتاقش زندگی می‌کنه، پول لازمه واسه زندگی خودش و دخترش.
رازان که با شنیدن "دخترش" بخشی از ذهنش آرام گرفت، تنها "آهان" کوتاهی گفت. هومن فرمان را در دستش فشرد و به سختی زیرلب پرسید:
- گزینه‌ی خوبی نیست؟
رازان برخلاف ذهن درگیرش به سرعت پاسخ داد.
- هست، جذبم کرد هرچند... هرچند مرد عجیبی به نظر میرسه.
هومن مسکوت تنها نیشخندی زد و رازان وقتی سکوت میانشان حاکم شد پازل افکارش را تکمیل کرد. این بین؛ رامی دست روی قلب دردناکش گذاشت و با دلسوزی و ناراحتی خالصی دوباره سکوت را شکست.
- باید دنیای ترسناکی داشته باشه؛ دنیایی که واسه پول و نون شبِ خانوادت باید خرج دوا درمون یکی دیگه رو بذاری روی دست خانوادش!
و سرش را به صندلی تکیه داد و بی‌توجه به کج شدن کوتاه سر رازان به سمتش و نگاه هومن از آینه، چشمانش را که بابت گذر از ساعت خوابش کمی می‌سوخت، بست و با صدایی آرام که به شکل نامفهوم تنها به گوش خودش رسید، زمزمه کرد:
- باید دنیای ترسناکی داشته باشی بامداد برزگر!
بامداد غرق دنیای ترسناک خود روی صندلی گوشه‌ی سالنی که تا ساعتی پیش پر از آدم بود و حال خالی شده‌بود، نشسته و آرنج‌هایش را به زانوانش تکیه داده، نگاهش را به نقطه‌ی نامعلومی روی زمین دوخته‌بود. ذهنش جا مانده در همان لحظه‌ای که چشمش به چشمان معصوم و مشکی رامی برخورد کرد، هرچه سعی می‌کرد فکر مریضی قلبش را کنار بزند، نمی‌توانست.
هیلا بی‌صدا و آهسته از پله‌ها پایین رفت، دست به دیوار گرفت و سر به اطراف چرخاند تا نگاهش روی بامداد که گوشه‌ی چپ سالن نشسته و غرق فکر بود، قفل شد و بی‌اختیار آهی کشید. موبایل ساده‌اش را که همراه کیف ورزشی در دست دیگرش گرفته‌بود بین انگشتانش فشرد و یقه‌ی کت جین سفیدی که روی تیشرت مشکی پوشیده‌بود را کوتاه کشید سپس به سمت بامداد قدم برداشت.
بالای سر او ایستاد و کیف را کنار پاهایش رها کرد. برخورد کیف روی زمین باعث شد نگاه بامداد تا کنار پای هیلا کشیده شود. او که کنار بامداد روی زمین نشست و به حرفش گرفت.
- امشب پوز خیلی‌ها رو مالیدی به خاک.
با نگاه اشاره‌ای به کیف قرمز ورزشی کرد و ادامه داد:
- بردار با نشاط برو خوش بگذرون، از صبح پدر صاحب من رو درآورده انقدر زنگ زده.
و بعد قیافه‌ای گرفت که انگار به حال خود افسوس می‌خورد.
- داداش عجب غلطی کردم بهش یاد دادم چطور زنگ بزنه!
بامداد دم عمیقی گرفت و خیره به نیم‌رخ هیلا، همین ازش برآمد که در پاسخ صدا بزند:
- هیلا!
و هیلا بدون این‌که نگاهش را از سالن بگیرد:
- یادت نره!
بامداد آب دهان فرو فرستاد و نگاهش به کیف کنار پایش رسید.
- اگه دیگه نبرمش شهربازی ناراحت میشه؟
- حالا چرا نبری؟
بامداد نفسش را محکم بیرون فرستاد، نگاهش را به وسط سالن جایی که چشمش به چشم رامی برخورد کرد، دوخت و با تکان دادن کوتاه سرش بی‌ربط لب زد:
- تو هم از قلبش چیزی نمی‌دونستی؟
کنجکاوی که امان هیلا را برید، خود را جلو کشید و مقابل چشمان بامداد نشست.
- قلبش؟! مگه طوریشه؟
بامداد متوجه بی‌خبری او شد و صاف نشست، حرف‌های قبل از مبارزه‌ی هومن در سرش پیچید و به دنبالش صوت گریه‌ی یک نوزاد که بیست سال ذهنش را می‌آزرد. پلک محکمی زد، دستی به صورتش کشید و نگاهش چرخیده روی جای خالی رامی، به سختی با صدایی خش‌دار پاسخ خود را داد:
- نمی‌دونستی!
سکوت هیلا و کنجکاوی‌اش بامداد را از ادامه‌ی بحث منصرف کرد. بدون برداشتن کیف با چهره‌ای درهم و ذهنی مشغول از روی صندلی برخاست. قدم‌های محکمش را به سمت راه‌پله برداشت و با بالا رفتنش از پله‌ها هیلا تازه به خود آمد. از روی زمین برخاست و با چنگ زدن کیف به دنبال او راه افتاد. با خارج شدن از راهرو در فلزی را قفل کرد و نگاهش به عقب کشیده شد سپس با قدم‌های سریعی به دنبال بامداد دوید.
برخلاف سکوت خیابان، ذهن بامداد از شدت شلوغی سرش را به درد آورده‌بود. هیچ چیز طبق انتظارش پیش نرفته‌بود، لحظه‌ای که بیست سال انتظار رسیدنش را می‌کشید با مریضی قلب رامی به قول خودش زهرمارش شده‌بود. سنگینی بار زندگی روی دوشش بیشتر شده و آتش دلش از همیشه شعله‌ورتر و سوزنده‌تر شده‌بود. در دل تکرار کرد؛ شاید سهم بعضی از آدم‌ها از قصه‌ی زندگیشان فقط درد و رنج بود، فقط شلوغی ذهن و فقط قدم‌های سست و مسیری بی‌مقصد و هدف. شاید هر یک از اهالی این دنیا در گذشته زندگی دیگری داشتند که این دنیا برای بعضی بهشت و برای بعضی دیگر حکم جهنم داشت.
 
موضوع نویسنده

Madia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
861
مدال‌ها
2
هیلا با نگاهی به نیم‌رخ گرفته‌ی بامداد، دست دراز کرد و گوشه‌ی آستین گرمکنش را گرفت. او را به دنبال خود به سمت چپ کشید و حینی که از شیب رو به بالای کوچه بالا می‌رفتند، زیرلب گفت:
- نشاط تنها نقطه‌ی نشاط‌آور زندگی درهمته، بپیچی توی کوچه می‌بینی دم در چشم به راهته.
پیش از پیچیدن در کوچه‌ی سمت راست، با کشیدن آستین بامداد او را وادار به توقف کرد و با خواهش ادامه داد:
- همین‌جوریش زبونش چیده میشه از زخم‌های صورتت، نذار ذوقش از این حال بهم ریختت کور بشه.
بامداد دستی به چانه‌اش کشید، نگاه خسته‌اش بین چشمان پر خواهش هیلا چرخید و آستینش را با ملایمت از دست او آزاد کرد سپس با برداشتن قدمی وارد کوچه شد. همان‌طور که هیلا گفته بود، زیر تیر چراغ برق کنار در فلزی و آبی خانه دخترکی با پیراهن و شلوار صورتی و گرم حینی‌که در را با دست کوچکش گرفته و دست دیگرش را به موهای موج‌دار، کوتاه و قهوه‌ای‌رنگ دم‌موشی بسته‌اش می‌کشید، چشمان درشت، براق و قهوه‌ای‌رنگش را روی مردی که در تاریکی کوچه نزدیکش می‌شد، چرخاند و همین‌که نور اندکی چهره‌ی بامداد را برایش نمایان کرد، لبخندی عمیق بر لبان باریکش نشسته که به سرعت به خنده مبدل شد.
زیر نگاه سنگین هیلا که لبخندزنان خیره به آن‌ها بود، بامداد چون دویدن دخترک را به سمت خود دید، کوتاه خم شد و با گذاشتن دستانش زیر بغل دخترک، او را بالا کشید و صدای کودکانه و پر نازش را شنید.
- بابا چرا دیر اومدی پیشم؟
بامداد که از لحن دختر و عطر تنش دچار ضعف شد، با نیاز خاصی که به وجود دخترک داشت نوک بینی‌اش را به شانه‌ی او فشرد و نفس عمیقی کشید.
- آخ جونِ باباتی تو، چرا نخوابیدی؟
دست کوچکش را روی شانه‌ی خود حس کرد، سر بلند کرد و با بوسیدن شانه‌ی دخترک، بی‌طاقت و محتاج حینی‌که کنار گونه‌ی دختر نفس می‌کشید، چشمانش را کوتاه بست و آرامش صدایش را به خورد گوش‌هایش داد.
- خاله سمانه گفت بخوابم تو برمیگردی منتظرت نمونم؛ ولی خواب نرفتم، بدون تو خوابم نمی‌بره بابایی.
نگاه بامداد با لذت و ضعف روی اجزای چهره‌ی نشاط چرخید، دلتنگ‌تر از هر وقتی او را به تن خود فشرد و زمزمه کرد:
- دلم واست یه ذره شد، یه بوس به بابا نمیدی؟
نشاط با خنده‌ای ریز و دلبر لبانش را جمع کرده به گونه‌ی او رساند و بامداد غرق لذت، قدمی به سمت در خانه برداشت و با ملایمت و نوعی خواهش پرسید:
- تو دلت واسه من تنگ نشد؟
و نشاط از روی شانه‌ی بامداد به هیلا که نزدیکشان می‌شد نگاهی انداخت.
- شد!
هیلا پشت سر بامداد وارد حیاط خانه شد، در را بست و بندهای کیف را روی ساق دست قرار داد، دستانش را کوتاه بالا برد و محبت خرج کرد.
- بده من این شکلات رو! شام خوردی وروجک؟ بیا بریم بخوابونمت.
بامداد خیره به چشمان نشاط که روی زخم ابرو و شقیقه‌اش می‌چرخید، آب دهان فرو فرستاد و با دور کردن آهسته‌ی نشاط از دستان هیلا، زیرلب با صدایی که دلتنگی‌اش را واضح نشان می‌داد، پرسید:
- دختر باباش شام خورده؟
نشاط که چشمش از زخم شقیقه‌ی بامداد کنده نمی‌شد، آهسته سر به نشانه مثبت تکان داد و بامداد با پایین رفتن از پله‌ی مقابل ورودی پر تمنا لب زد:
- امشب پیش من می‌خوابی؟
و چون حواس نشاط پی زخم صورتش بود، کمی سر کج کرد و او را "نشاطِ بابا" خطاب و نگاهش را متوجه خود کرد.
- بغل بابا می‌خوابی؟
نشاط با لبخندی سر تکان داد و با حلقه کردن دستانش دور گردن بامداد، لبانش را این‌بار به شقیقه‌ی زخمی او رساند سپس سرش را روی شانه‌ی او و چسبیده به گردنش قرار داد. بامداد بوسه‌ای بر بازوی ظریف نشاط زد و با شب بخیری از مقابل هیلا گذشت سپس پله‌های قهوه‌ای و زنگ‌زده‌ی سمت چپ ورودی را برای رسیدن به اتاق خود در خانه‌ای که چند نفر کنار هم اتاق به اتاق با حیاطی مشترک زندگی می‌کردند، بالا رفت.
 
موضوع نویسنده

Madia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
861
مدال‌ها
2
و در انتهای شب از اهل ناجوری چه خبر بود؟
در عمارت ورهرام؛ نگاه سبز و خمار ایرج خیره به چهره‌ی رامی که با نور آباژور مشخص بود، با دستانی فرو رفته در جیب شلوار سیاهش، قدم‌های آهسته‌ای به سمت تخت برداشت و بالای سر او ایستاد. دستی از جیب درآورد و به صورت رامی نزدیک کرد، طره‌ای از موهایش را ملایم دور انگشت اشاره چرخاند و ذهنش پر شده از صوت دلخراش گریه‌ی نوزادی، موی رامی را رها کرد و با خم شدن کوتاهی، موبایلش را که کنار سرش افتاده‌بود، برداشت و بی‌صدا روی عسلی گذاشت.
دستانش را به لبه‌ی پتو رساند و آن را بر تن رامی بالا کشید و همزمان با این حرکت او، در اتاقی دیگر از عمارت؛ دست بانو بند لبه‌ی پتوی یاسی‌رنگی شد، آن را روی رازان و خودش که کنار او دراز کشیده‌بود کمی بالا کشید سپس دست چپش را زیر سر قرار داد و نگاهش را بین چشمان بسته‌ی رازان چرخاند. گوش به صوت نفس‌های منظم او سپرد و سرانگشتانش را آهسته بر گونه‌ی او گذاشت سپس نوازشگر حرکت داد.
تکان خوردن آهسته‌ی رامی و برگشتن سرش به سمت ایرج باعث شد او به آرامی عقب بکشد و صاف بایستد. بانو اما سرش را جلو کشید و پیشانی به شقیقه‌ی رازان تکیه داد سپس دم عمیقی گرفت و عطر تن دخترش را به ریه‌هایش هدیه کرد. ایرج با گرفتن نگاهش از رامی عقب‌گرد کرد و با کنار زدن پرده‌ی حریر مقابل پنجره ایستاد، نگاهش را به ماه کامل شده در آسمان دوخت و اصوات آزاردهنده‌ای که ذهنش را پر کرده‌بودند به سختی پس زد.
نگاه او به ماه آسمان مانده و در گوشه‌ای دیگر از این شب نگاه بامداد به ماه زندگی‌اش، نشاط خیره شد. آرنج دست چپش را به زانوی جمع شده‌اش تکیه داد و نگاهش چرخیده روی چهره‌ی غرق خواب نشاطی که وسط اتاق کوچک و مربعی شکل خوابیده بود، ذهنش حول و حوش رامی و قلب بیمارش پرسه می‌زد و نمی‌توانست از بند افکاری که قصد آزارش را داشتند، رهایی یابد. نفسش را نامحسوس بیرون فرستاد، با تکان خوردن لبان نشاط در خواب لبخند کم‌رنگی روی لبانش نشست. بینی‌اش را بالا کشید، پشت دستش را هم به چشمان نم‌دارش و همین‌طور دست راستش را به سمت بالش؛ اما لحظه‌ای مکث کرد و پس از لحظاتی خود را به سمت نشاط کشید و دست چپش را رو به بالا دراز کرد، سر روی بازوی خود گذاشت و از فاصله‌ی نزدیک به نیم‌رخ نشاط خیره شد.
نشاط که مشخص نبود چه رویایی را می‌دید بی‌هوا به سمت بامداد چرخید و پای چپش کج، زانویش را به سی*ن*ه‌ی بامداد تکیه داد. دست بامداد آهسته به سمت صورت نشاط رفت و چون متوجه شد فراموش کرده موهایش را باز کند، آرنج دست دراز شده‌اش را به زمین تکیه داد و با بلند کردن سرش، بدون ذره‌ای کشیدگی مشغول باز کردن موهای کوتاه و موج‌دار نشاط شد. دست نشاط با تکان ریزی به چانه‌ی بامداد رسید و او خیره به باز شدن موهای نشاط، سر خم کرد و لبانش را به سرانگشتان کوچک نشاط چسباند. کش‌های صورتی را بالای سر نشاط گذاشت و خود به حالت اول بازگشت سپس مچ دست نشاط را در دست گرفت و با چسباندن کف دست او بر لبانش، بوسه‌ای روی دستش نشاند.
شب سراغ همه اهل ناجوری را گرفت؛ چشمان بانو آهسته کنار رازان بسته شد، نگاه ایرج به ستارگان اطراف ماه رسید و حنیف چشم از ستارگان گرفته نگاهش را به چشمان هومن که روی نقش و نگار فرش می‌چرخیدند، دوخت. رد دست بامداد از روی گردنش محو شده‌بود؛ اما با خود درگیر و دست به یقه شده بود. در دل مدام تکرار می‌کرد که شاید بهتر بود از قلب بیمار رامی برای بامداد می‌گفت، می‌گفت تا اوضاعش این‌چنین بهم نریزد؛ اما فکر کردن، دست به یقه شدن با خود و درگیری ذهنی سودی برایش نداشت. بی‌اختیار آهی کشید و زیر نگاه نگران حنیف از همه جا بی‌خبر، سر به دیوار تکیه داد و حلقه‌ی دستانش را دور زانوانش تنگ‌تر کرد.
بالاتر از عمارت ورهرام درست روی تپه‌ای که به محوطه‌ی عمارت دید داشت، مردی با دستان فرو رفته در جیب، نگاه آبی و سردش را به تصویر محو ایرج پشت پنجره دوخته‌بود. نسیم نسبتاً تندی که می‌وزید موهای مشکی مرد را بهم می‌ریخت و باعث جمع شدن اندک چشمانش می‌شد؛ اما لحظه‌ای نگاهش را از ایرج نمی‌گرفت. در ژرفای اقیانوس چشمانش، گودالی عمیق و سیاه خودنمایی می‌کرد؛ گودالی که تمام احساسات دریای نگاهش را به اسارت گرفته و مانع از بروز هر حسی به وسیله‌ی چشمانش می‌شد.
پلک آهسته‌ای زد و دیدش کمی تار از تجمع یافتن نم در چشمانش به سبب دیر پلک زدن و سوزشی که علتش وزیدن نسیم بود، آب دهان فرو فرستاد و صدای آهسته‌ی کسری؛ مردی که همیشه همراهش بود را از پشت سر شنید.
- می‌خواد صدات رو بشنوه!
نگاه مرد خیره به ایرج، با کنار رفتن او از پشت پنجره، بینی‌اش را بالا کشید و سر به نیم‌رخ چرخاند، دست راستش را از جیب درآورد و موبایل را از دست کسری گرفت. لحظاتی مکث کرد و پس از این‌که کسری قدم‌های نزدیک شده را دور شد، با گلو صاف کردن بی‌صدایی موبایل را به گوشش رساند.
صوت نفس‌های منظم مخاطب پشت خط را شنید، گوشه‌ی لبان خشکش به منظور لبخندی محو لرزید و صدای خش‌دارش زیرلب سکوت شب را شکست.
- شبت بخیر مستانه بانوی من!
***
 
موضوع نویسنده

Madia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
861
مدال‌ها
2
دستی درحال طنازی با آن ظرافت استخوان‌بندی و روشنی پوست نازکش با ملایمت دستگیره‌ی دری را بالا برد؛ صاحب دست، لب زیرینش را به دهان کشید و برای لحظاتی نفس حبس کرد. زمانی که دستگیره در جای خود قرار گرفت و صدایی از بسته‌شدن در سکوت خانه را نشکست، نفسش را آزاد کرد و پلک محکمی زد و بعد؛ به سمت راه پله برگشت و چشمانش با دقت در اطراف چرخید. گوش تیز کرد؛ اما چون صدایی از سالن و آشپزخانه نشنید، دستانش را کنار تنش مشت کرد و آهسته و بی‌سر و صدا از پله‌ها پایین رفت.
کجا بود؟ عمارت باشکوه ورهرام، و که بود؟ این دختر؛ رامدخت ورهرام! شک نداشت اگر ایرج و رازان متوجه بی‌خبر بیرون زدنش شوند، سرزنش می‌شنود؛ اما چون از طرفی می‌دانست اگر خبر دهد یا تنها خارج نمی‌شود یا کلاً اجازه‌ی خروج نمی‌گیرد، مایل نبود اطلاع دهد. کنار در خانه، کمی دمپای شلوار یخی‌اش را کنار زد و کفش‌های اسپرت سفیدش را به پا کرد. دستی به گوشه‌ی بافت گرم و پشمی سرخابی که روی یقه ایستاده‌ی سفیدی پوشیده‌بود، کشید و نخ سفید لای پیچش بافتش را میان ناخن‌هایش گرفت و انداخت سپس همانند خروج از اتاق، بدون ایجاد صدایی از خانه خارج شد.
در دل خود را بابت موفقیت در بی‌خبر بیرون زدن از عمارت خوش شانس خواند و حین پایین رفتن از پله‌های مقابل ورودی، لبه‌ی کلاه هم‌رنگ بافت را میان منگنه‌ی انگشتانش گرفت، دم عمیقی از هوای خنک صبحگاه که دریایی آرامش سوی کویر قلبش سرریز می‌کرد، بلعید و قدم‌های سریعی به سمت در میله‌ای باغ برداشت. با لبانی فشرده برهم ریتم ملایم و آهسته‌ی موسیقی محبوبش را از طریق آزادسازی اصواتی ظریف از گلویش منتشر کرد و با نگاهی از پشت در میله‌ای به خانه، موهای بافته شده‌اش را که روی شانه‌اش افتاده‌بودند، عقب راند و به سمت روستا پا تند کرد.
همراه قدم‌هایی که در راه خاکی بین درختان برمی‌داشت تا به روستا برسد، لبانش را گشود و زیرلب مشغول خواندن آواز شد. به هر ریسمانی برای بازگرداندن رامدختِ پیش از آن حادثه به خویش، چنگ می‌زد. دلش می‌خواست آن خاطره‌ی هولناک و شوم را از ذهن خط بزند حتی برای ساعتی یا اصلاً دقیقه‌ای، فقط به خود آرامش هدیه دهد؛ تمام آرزویش همین و تلاشش در این جهت بود. نگاهش بالا می‌رفت، خورشید میان آسمان را هدف می‌گرفت و وجودش غرق لذت شده از تازگی زندگی، میان راه دستانش را باز می‌کرد و می‌چرخید. رد قدم‌هایش روی خاک می‌ماند و گاه نگاهش را به خودشان خیره می‌کرد. به خیالش تنهای تنها در عالم خود غرق بود و شاهدان لحظاتش آسمان بود و درختان، همنوایش هم پرندگان نشسته بر شاخه‌ها، زمین هم که شده‌بود ساحلی که امواج رد پاهایش با هر قدم بر آن بوسه می‌زد؛ اما این خیال چقدر از واقعیت فاصله داشت؟ شاید هیچکس، هیچوقت شاهد حس و حال رامی در تنهایی خود میان طبیعت نبود؛ اما این‌بار نه، این‌بار در واقعیتی که به فاصله‌ی یک نفس اما عالمی دور از خیالش بود برخلاف همیشه چشمان آبی مردی بی‌خبر از خود رامی به حال و هوای او و لذت بردنش دوخته شده‌بود!
آری یک مرد؛ درست به موازات رامی در سمت راست، بین درختان با دستانی فرو رفته در جیب قدم می‌زد و بین پلک زدن‌هایش فاصله انداخته‌بود مبادا لحظه‌ای را از دست بدهد. لبخند محوی که کنج لب نشانده‌بود را نمی‌توانست از بین ببرد، پس جدال با آن را تمام کرد و نگاه کردن به رامی را ادامه داد انگار که در آن لحظات هیچ فرمانی از مغزش جز خیرگی به او نمی‌گرفت. امواج اقیانوس نگاهش درخششی تا کرانه‌ی حدقه‌های تنگش نقاشی کرده و در رگ‌های داغش، خنکایی گوارا جریان داشت که گرچه بی‌میل به کشف راز خوش بودن برایش، بدش نمی‌آمد از آن لذت ببرد. فاصله از سکوت مسیر شکست خورده و نتوانسته‌بود از آهنگ گوش‌نواز صدای رامدخت محرومش کند، نسیم موسیقی لحن او را برایش هدیه آورد تا لذتش دوچندان شود. تنها آن دم که شعر رامدخت به اوج رسید و صدای او را به فتح قله‌ای فراتر از زمزمه وسوسه کرد، پلک‌های ملتهب مرد برهم افتادند و حین گذر از ردیف درختانی که شاهد آرامش مهمان جانش شده‌بودند، چشم بسته با آن لبخند محو کنج لبانش لابه‌لای نت‌های آهنگ صدای رامدخت گم گشت. در دل اعتراف کرد؛ به مثال آوای فرشتگان بهشتی بود که از سد آتشین گذشته و روح این سیاهپوش جهنمی را نوازش می‌کرد، بسان قلقلک پری بود روی پوستی خاموش از حس که ناگاه با این قلقلک خنکایی لذت بخش از منافذش گذشت، شبیه آواز پرندگانی مهاجر که مهمان دلی می‌شدند و چون بدعادتش کردند به ناگاه بال می‌زدند و با رفتنشان... دلی را تا ابد محتاج آرامش آن آواز خوش می‌گذاشتند. و چه شباهتی را با پرندگان مهاجر ثابت کرد رامدخت آنگاه که ناگهان مرد را از آوای حنجره‌اش محروم کرد تا پس از دقایقی، چشمانش را بگشاید و باز خیره‌اش شود.
رامدخت زیر خیرگی نگاه مرد بین راه با جلب شدن توجهش به گنجشکی که روی زمین افتاده‌بود، پس از بریدن یک‌باره‌ی ریتم آواز از سرعت قدم‌هایش کاست و روی زانوانش نشست. نیم‌رخش پیدا برای نگاه مرد، او که بازدمش را به نسیم سپرد تا به دم عمیق رامدخت برساند و پشت درختی متوقف شد سپس کمی سر خم کرد و با لرزش لبش متوجه پررنگ شدن لبخندش شد.
گنجشکی که زخم بالش دل رامی را فشرده بود میان دستان گرم او جای گرفت و منتظر ماند تا رامی با قدم‌های سریعی به خانه‌ی گلی محبوبش برسد و به کمک او درمانش کند. سرعت یافتن قدم‌های رامی و پنهان شدنش برای لحظاتی پشت درختی که مقابل دیدگان مرد قرار گرفته‌بود باعث شد گردن مرد به راست کج شود تا دوباره او را ببیند. قرار گرفتن دوباره‌ی رامی از پشت سر مقابل دیدگان مرد باعث باز ماندن اندک لبانش از هم، جریان یافتن حسی شیرین و خوش در وجودش و کمرنگ شدن لبخندش شد.
رامی با نگاهی به انتهای مسیر و ابتدای روستا آهسته شروع به دویدن کرد و با محو شدنش در آن سوی قوس راه خاکی، مرد به میانه‌ی راه رسید و درست قدمی عقب‌تر از جایی که رامی برای برداشتن گنجشک نشسته‌بود، روی زانوانش نشست. نگاهش که پی برق پابند نقره‌ای با پلاک‌های ریز قاصدک رفت، دست راستش را آهسته پیش برد و آن را که از پای رامی افتاده‌بود از میان خاک برداشت و ابرو پرانده با نگاهی به انتهای راه، آهسته برخاست.
یکی از پلاک‌های قاصدک را با انگشت شست لمس کرد و زنجیر را مقابل صورت روی کف دستش انداخت، ابتدا به جای خالی قلاب زنجیر سپس به انتهای راه خاکی که پشت دستش بود، چشم دوخت. یاد لبخند زیبای رامی در ذهنش زنده شد؛ اما ناگهان لذت یادآوری لبخند او را پیچیده شدن صوت ضربان‌های ترسیده‌ی قلبش و نفس زدنش از بین برد. مردمک زیر انداخت، زنجیر را در دست مشت کرد و با نگاهی به پشت دستش، رد کوچک زخمی که بر اثر ناخن رامی بر پهلوی مچش مانده‌بود را از نظر گذراند. و راز آن زخم؟ شبی که در جلد جلادی بی‌رحم وارد عمارت شد و خطا کرده در جایگذاری اولین تکه‌ی پازل ناجورش، کسی را هدف گرفته و به جان دیگری تازیانه‌ی مرگ زده‌بود؛ این مرد همان قاتل آرامش رامدخت بود، همین مردی که امروزش را با آرامش تماشای رامی و شنیدن آوازش آغاز کرد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Madia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
861
مدال‌ها
2
و چه خبر از بی خبرانِ گریز رامدخت از حبس خانه؟
پشت در بسته‌ی اتاق انتهای راهروی راست طبقه‌ی بالای عمارت، حبس دیوارهای قهوه‌ای که نور گذشته از پنجره با برخورد به تنشان بر آینه‌ی سفید و روشن زمین منعکس شده و عطر قهوه از حس‌آمیزی رنگ دیوارها هوای خوشی برای فضای خفه‌ی اتاق ساخته‌بود، رازان نشسته بر صندلی چرم قهوه‌ای و پا روی پا انداخته، دستانش را درهم قفل کرد و نگاهش را مستقیماً به چشمان زیر افتاده‌ی ایرج که مقابلش پشت میز قهوه‌ای سوخته نشسته‌بود، دوخت. منتظر بود او سکوت را بشکند با حرف‌های نوار فکر ذهنش که روی خط نور تابیده به اتاق را سیاه کرده‌بود از آنجا که ایرج پشت دیوار زیر سایه پنهان بود و برق چشمانش درخشان‌تر از نور خوشید تازه نفس.
بانو نیز در اتاق حاضر بود؛ او دست به سی*ن*ه و پشت به ایرج به لبه‌ی میز تکیه زده و شمشیر نور درست گذشته از مقابل رخش و انعکاس درخشش خورشید، سیاره‌ی همیشه شبِ نگاهش را به بزم روز دعوت کرده‌بود. رو به نیم‌رخ چرخانده و نگاهش حوالی برق چشمان ایرج پرسه می‌زد، او هم مانند رازان منتظر بود ایرج اولین نفر سکوت را بشکند؛ و بالاخره زمان نجات از سنگینی فضا از راه رسید.
ایرج که علاوه‌بر رازان زیر نگاه بانو هم قرار گرفته‌بود، کلافه از سنگینی نگاهشان، چشم از صفحه‌ی لپتاپ مقابلش گرفت و با نگاهی به چشمان بانو رو به نگاه منتظر رازان، سکوت را شکست.
- روز، ساعت و حتی ثانیه‌ی قرارت با نریمانی؟
رازان تک ابرویی پراند، گونه‌هایش را جمع کرد سپس با تکان دادن آهسته‌ی سرش لب به پاسخ گشود.
- دو شب دیگه، ساعت دوازده شب نه یه ثانیه جلوتر نه یه ثانیه عقب‌تر.
ایرج به تکیه‌گاه چرم و خنک صندلی چرخ‌دار و قهوه‌ای سوخته تکیه سپرد و با ضرب کوتاه انگشت روی میز برنامه‌اش برای رازان را بر زبان آورد.
- لازمه عصرش بری واسه یه معامله‌ی دیگه، منتها یه معامله‌ی تمیز و قانونی.
بانو که تا آن لحظه مسکوت مانده‌بود، گردن کج کرد و با تمسخر خاصی لب زد:
- آخ ایرج! ما مگه معامله‌ی غیرقانونی هم داریم؟
لبان ایرج کوتاه تا نقاشی طرح نیشخندی محو کش آمدند سپس نگاهش را بین چشمان رازان که خیره‌اش بود، چرخاند.
- بانو رو همراهی می‌کنی؛ می‌خوام تموم مدت معامله کنارش باشی.
بانو تکیه از میز برداشت و با قدمی بلند، دست به سی*ن*ه بالای سر رازان ایستاد و لب گشود حرفی بزند که رازان با پایین انداخن پایش، آرنجش را به زانویش تکیه داد و خود را که جلو کشید، با لحنی که کاملاً شک و تردیدش را نشان می‌داد، رو به ایرج گفت:
- محاله باور کنم قراره جز اسمت، خودت رو هم نشون بدی.
ایرج لحظه‌ای حدقه‌ی چشمانش را گشاد کرد، لبخندی بر لب نشاند و زمزمه‌وار با لحنی مرموز کوتاه بر کلام رازان مهر تأیید کوفت.
- باور نکن!
رازان همچنان در همان حالت خیره به چشمان ایرج ماند بلکه بتواند راز درخشش نگاه او را بخواند؛ اما شدنی نبود. پدرش بود؛ اما شدیداً هدف شک رازان قرار داشت. او ایرج را به خوبی می‌شناخت، بزرگ شده‌ی خودش بود و به سبب انجام کارهایی که تنها اسماً به ایرج ربط پیدا می‌کرد، بیشتر از بانو به این مرد و هر حرف و کلام و حرکتش مشکوک می‌شد. ایرج با نیم نگاهی به بانو، گلویش را بی‌صدا و سریع صاف کرد و همراه دم عمیقی که می‌گرفت، گفت:
- یه درخواست داریم که باید بهش رسیدگی کنی، زمان‌بر؛ اما قیمت بالا.
رازان نفس عمیقی کشید، انگار که دنبال راه فرار از این موقعیت باشد، لبانش را روی هم فشرد و بی‌میلی خود را به موضوع بحث با لحن کم‌حوصله‌اش ابراز کرد.
- من سردرنمیارم، معاملات جواهرات تخصص همسرته نه من؛ می‌دونی که هیچوقت میونم با جواهرات جالب نبوده.
ایرج آرنج دستش را به میز تکیه داد، صندلی را کوتاه چرخاند و با اشاره‌ی دست به بانو، لب زد:
- برای همینه که همراهته.
بانو که چندان از همراهی رازان با خود بدش نمی‌آمد، دستی بالا برد و با لمس انگشتر زمردش، نگاهش را به ایرج دوخت؛ اما مخاطبش رازان بود.
- حق با پدرته، به نظرم باید مدتی رو قانونی پیش بری!
ایرج لبخندی یک‌طرفه بر لب نشاند و با برگرداندن حرف بانو به خودش باعث خنده‌ی ملایم او شد.
- ما مگه غیرقانونی هم پیش میریم بانو؟!
رازان که تا حد زیادی خود را ناچار می‌دید و می‌دانست اگر ایرج حرفی بزند محال بود عقب بکشد، کف دستانش را آهسته به هم کوبید و صدایش آغشته به کمی حرص و تمسخر به گوش ایرج و بانو رسید.
- اگه نه من برم سراغ محموله‌ی نریمانی نه شما، پس نکنه قراره رامی رو شبونه بفرستید وسط اون جهنمی که معلوم نیست چندتا ابلیس دورش کمین کردن؟!
نگاه ایرج خیره به چشمان رازان ماند سپس با نگاهی به چهره‌ی متعجب بانو به حالت خنثی و سرد خود بازگشت، چراکه گفته‌ی رازان هرچند که به تمسخر و ناباوری بیان شده‌بود، زیاد از حد به افکار ایرج نزدیک بود و او تمایل نداشت رازان از افکار درون مغزش آگاه شود.
- واسه ساعت هشت قرار شام می‌ذارم!
رازان که حرف خود را به تمسخر زده بود و باور نمی‌کرد ایرج بخواهد رامی را جای او بفرستد، با وجود این که نمی‌دانست چه کسی قرار بود جایش را بگیرد، هرچند مایل نبود معامله‌ای که شروع کرده را شخص دیگری که حتی او را نمی‌شناخت به پایان برساند؛ اما کوتاه آمد و با تکان دادن سرش قبولی خود را اعلام کرد سپس بدون این که منتظر حرفی شود از روی صندلی برخاست و به سمت در اتاق قدم برداشت. محکم بسته شدن در توسط او به خوبی به ایرج و بانو فهماند که رازان تا چه اندازه از پیروی کردن از این دستور ایرج ناراضی بود.
ابروان بانو که با محکم بسته شدن در بالا پریده‌بودند پس از لحظاتی به حالت عادی برگشتند و نگاه مشکی او چرخیده بین چشمان سبز ایرج، لبخندی بر لبان باریک و سرخش نشاند و تن لاغرش را به پشت صندلی ایرج رساند. دستانش را روی لبه‌ی صندلی در سی*ن*ه جمع کرد، کوتاه خم شد و کنار گوش ایرج آهسته گفت:
- هیچ می‌دونی ممکنه چقدر عصبی بشه؟
- نتایج مهم‌تر از اون دستم میاد.
بانو نفسش را محکم بیرون فرستاد و پس از لحظاتی مکث کمی حرص به صدایش افزود.
- ایرج! تو خودت هم مثل ما نمی‌فهمی می‌خوای چی بدست بیاری؟
ایرج با خنده مقابله کرد و سر زیر افتاده‌اش را بالا گرفت، گردن رو به عقب کج کرد و خیره به چشمان منتظر بانو لب زد:
- نگران نباش، چیزهایی که من بدست میارم هیچ واسه تو یه نفر بد نیست عزیزدلم!
بانو لبانش را جمع کرد مبادا بخندد؛ اما زمانی‌که ایرج ابرو بالا انداخت و لبخندی یک‌طرفه و کم‌رنگ بر لب نشاند، اجازه داد خنده‌ای آهسته روی لبش جای بگیرد. ایرج گوش به صوت خنده‌ی او سپرد، گردن صاف کرد و خیره به تصیر چهره‌ی خندان بانو در آینه‌ی قدی پشت صندلی که دقایقی پیش پذیرای رازان بود، لبخندش را به آرامی از روی لب پاک کرد.
 
موضوع نویسنده

Madia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
861
مدال‌ها
2
خورشید مشکی جنگل چشمان رازان روی دیوار آن سوی راهرو چرخید، آب دهان فرو فرستاد و با فشردن لبان برجسته‌اش برهم، دمی گرفت و تکیه از در اتاق برداشت. بازدمش را همراه قدم برداشتن به سمت انتهای راهرو بیرون فرستاد و دستی به پیشانی دردناکش بابت بهم‌ریختگی شدید ذهنش پس از شنیدن حرف‌های ایرج کشید. نه او و افکارش را درک می‌کرد نه تمایلی به درک کردن او در خود حس می‌کرد؛ اما نمی‌دانست چطور ذهنش را آرام کند، ذهنی که درگیر ایرج نه که درگیر کاری بود که خود رازان آغازش کرده و حال پایانش به دیگری سپرده می‌شد.
انتهای راهرو به قدم‌هایش سرعت بخشید و دست به نرده گرفت؛ اما پیش از این‌که پله‌ای پایین برود، ابروانش را لحظه‌ای به‌هم نزدیک کرد سپس گردن به راست چرخاند و در اتاق رامی را نگریست. نفسی گرفت و با خود فکر کرد شاید بهتر بود هم به رامی که به خیال او از اتاقش بیرون نزده، سر بزند و هم کمی آرامش یابد و درگیری ذهنش تمام شود؛ پس به عقب برگشت و مقابل در اتاق قرار گرفت، دستش را پیش برد تا دستگیره را پایین بکشد؛ اما مکثی میان حرکت دستش افتاد و بهتر دید ابتدا اجازه‌ی ورود بگیرد.
همزمان با پیچیدن صوت ضربه‌اش به در، صدای حرکت ماشینی از باغ به گوشش رسید و چون صدایی از جانب رامی نشنید، لب زیرینش را به دهان کشید و از پله‌ها پایین رفت. کنار در خانه، دست بلند کرد و شال مشکی و ساده‌ای را از گیره‌ی دیوار برداشت. جای‌گیری شال روی موهای آزادش با نشستن دستش روی دستگیره همزمان شد. باز شدن در و به دنبالش تابش نور باعث شد کمی چشمانش را جمع کند.
دست چپش را سایه‌بانی برای چشمانش قرار داد، نگاهی به هومن انداخت سپس بامداد را که از ماشین پیاده می‌شد از نظر گذراند. هومن و بامداد که متوجه باز شدن در خانه نشده‌بودند با شنیدن صوت قدم‌های رازان، سر به سمت او چرخاندند. رازان بالای راه پله، مقابل آن‌ها ایستاد و چون سایه‌ی ستون کنارش مانعی در مسیر نور خورشید شد، دستش را زیر انداخت و پشت کمر در دست دیگرش قفل کرد.
هومن نگاهی به رازان و بامداد که خیره به هم مانده‌بودند، انداخت و عهده‌دار شکستن سکوت شد:
- کاری با من نداری؟
رازان که جذب گرمای اندک آفتاب به سبب مشکی بودن بلوز و شلوار نشسته بر تنش چندان برایش خوشایند نبود، کمی چهره درهم کرد و خیره به چشمان بامداد، بی‌توجه به هومن آهسته گفت:
- به عمارت ورهرام خوش اومدید آقای بامداد برزگر!
بامداد پس از لحظاتی سر تکان داد و مانند قبل خیره به چشمان رازان ماند. گرچه حتی نگاهش عدم میل و رغبتش را به دختر مقابلش نشان می‌داد؛ اما نمی‌توانست در دل او را تحسین نکند. سرسختی، جدیت، ریاست و البته ظرافت در تمام حالات رازان پیدا بود و ترکیب این سرسختی و ظرافت مانند لیوانی شیشه‌ای که از فولاد پر شده از جانب بامداد تحسین‌برانگیز بود.
رازان که گویا متوجه افکار بامداد شده بود، گره‌ی بین ابروانش را کمی باز کرد و با نگاهی به درختان کنار اتاقک حنیف که به صورت نیم‌دایره کنار هم قرار داشتند، به عقب برگشت و حینی‌که به سمت در قدم برمی‌داشت، گفت:
- مایلم باهاتون صحبتی داشته باشم.
و به دنبال این حرف، خطاب به هومن ادامه داد:
- به آلاچیق راهنماییشون کن هومن!
هومن قدمی به سمت بامداد برداشت و رو به او که نگاه به راه رفته‌ی رازان دوخته‌بود، گفت:
- صحبت؟! تا چند دقیقه دیگه مورد بازجویی این دختر وحشی قرار میگیری، گفتم از الان بدونی.
لبخندی کنج لب نشاند و با چرخیدن نگاه بامداد به سمتش، ضربه‌ی آهسته‌ای به کمر او وارد کرد و حینی که اشاره می‌داد راه بیفتد، به حالت شوخی ادامه داد:
- ترس به جونت نیفته داداش، بازجو شیرین‌تر از این دختر توی کل دنیا بگردی گیرت نمیاد!
قدمی عقب‌تر از بامداد به سمت درختان کنار اتاق برداشت و با نگاهی به در خانه، با جدیتی مانند رازان و خنده‌ای مهارنشدنی ادا آمد:
- مایلم باهاتون صحبتی داشته باشم!
بامداد که حتی رد کمرنگی از خنده روی لبانش ننشست، از راه باریک و سنگ‌فرشی میان درختان نیم‌دایره گذشت، نگاهش را رنگ زرد گل‌های یاس زمستانی کنار درختان نوازش کرد و زبانش به طعنه خطاب به هومن باز شد.
- انگار ترس بیشتر به جون تو افتاده!
هومن که متوجه شد طعنه‌ی او بابت نگاهش قبل از حرف زدن به عقب بود، خنده‌اش را کش داد و خیره به بامداد که بدون نگاهی به اطراف، روی صندلی فلزی و سفید می‌نشست، دستانش را در جیب شلوار فرو کرد و حین عقب‌گرد با نگاهی به سقف فلزی و نارنجی آلاچیق، لب باز کرد و گفت:
- نمی‌دونی از اخمش بترسی یا با لبخندش عشق کنی، یکی مثل رازان همیشه آدم رو توی دوراهی می‌ذاره.
بامداد نگاهش را به دستش روی میز سفید و فلزی دوخت، آب دهان فرو فرستاد و با دور شدن هومن، ابرو پراند و زمزمه کرد:
- درست مثل پدرش!
تصویر جدیت نگاه و ایستادن پر اعتماد به نفس رازان در ذهنش نقش بست، لبانش کوتاه تکان خورد؛ اما عوض لبخند روی لبانش، گوشه‌ی چشمانش چین افتاد و زمزمه‌اش آهسته‌تر و البته نامفهوم ادامه یافت:
- البته به نسبت زیبا!
 
موضوع نویسنده

Madia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
861
مدال‌ها
2
رازان دست به درگاه آشپزخانه گرفت و کمی خم شد؛ اما چون خانم رحمتی را آن‌جا ندید، متعجب ابرو پراند و قصد کرد به عقب برگردد که همان دم صدای خانم رحمتی به گوشش رسید.
- با من کاری داشتید رازان خانم؟
رازان با دیدن او که از سالن بیرون می‌زد آهسته سر تکان داد، دست بلند کرد و با اشاره‌ی انگشت شست به پشت سر و آشپزخانه، لب تر کرد و گفت:
- لطفاً دو فنجون چای بیار آلاچیق.
با شنیدن "چشم" از جانب خانم رحمتی، دستی به بازوی او زد و از مقابلش کنار رفته، دستی به شال روی سرش کشید و از خانه خارج شد. از برخورد دوباره‌ی نور خورشید، ابروانش را درهم کشید و با نگاهی به هومن که از کنارش می‌گذشت، خونسرد و بی‌عجله به سمت آلاچیق قدم برداشت.
پیش از عبور از بین درختان، با حس سنگینی نگاهی در جای خود متوقف شد و پس از مکثی کوتاه سر به عقب چرخاند. نگاهش مستقیماً به چشمان ایرج که پشت پنجره‌ی سالن روی صندلی محبوبش نشسته بود و خیره او را می‌نگریست، دوخته‌شد. متوجه‌شد که ایرج از حضور بامداد باخبر شده، پس بدون برگشتن به خانه و توضیح دادن به او، به جلو برگشت و از میان درختان و گل‌ها گذشت.
با تکان دادن آهسته‌ی سرش، طره‌ای از موهایش را که مقابل چشمانش قرار داشتند، کنار زد و دست به سی*ن*ه ایستاد. بامداد متوجه حضور او شد؛ اما واکنشی نشان نداد و منتظر ماند تا اولین حرف از جانب او باشد. نگاه رازان خیره به زخم روی شقیقه‌ی بامداد، قدمی به سمتش برداشت و از تک‌پله‌ی آلاچیق بالا رفت سپس با آرامشی که در حرکات و حالات خود داشت، مقابل او روی صندلی نشست.
قصد نداشت تا آمدن و رفتن خانم رحمتی حرفی بزند، در ذهنش هم فکری نسبت به بامداد بالا و پایین نمی‌شد. دقایقی نگذشت که خانم رحمتی با قدم‌های نسبتاً سریعی وارد فضای کوچک و سرسبز و مخفی شده از محوطه‌ی اصلی شد و با نگاهی به رازان و بامداد، دو فنجان چای را مقابل آن‌ها گذاشت و پس از گذاشتن ظرف حاوی شکلات در وسط میز، قدمی عقب رفت که رازان لب به تشکری کوتاه گشود و خانم رحمتی لبه‌های سینی طلایی را در دستانش فشرد و پس از تکان ریز سر از آن‌ها فاصله گرفت.
رازان که گویا تمایل داشت از بحث دیگری گفتگو را آغاز کند تا به محافظت از رامی برسد، سرانگشت اشاره‌اش را روی لبه‌ی فنجان کشید و نگاهش خیره مانده به همین حرکت از جانب بامداد آن هم بدون هماهنگی و همزمان، نفسی عمیق کشید و به یک‌باره پرسید:
- سخت نیست؟
بامداد که مانند او به حرکت انگشت رازان دور فنجان خیره بود، چون متوجه منظور او نشد سکوت اختیار کرد و رازان با سپردن نگاهش به یخبندان مشکی چشمان او، لبخندی محو روی لب نشاند و زیرلب شفاف‌تر حرف زد:
- مبارزه، خشونت، سخت نیست روی قدرت مشت آدمی شرط ببندن یا حتی ریختن خون حریف؟!
نگاه بامداد همزمان با بالا رفتن دست رازان بالا کشیده و به جنگل چشمان او دوخته‌شد؛ اما زمانی‌که دست رازان به ابروی شکسته‌اش نزدیک شد، پیش از لمس شدن توسط او کمی سر کج کرد و نگاهش را زیر انداخت. دست رازان برای لحظاتی بالا ماند؛ اما عقب نکشید و به جای ابرو، زخم شقیقه‌ی بامداد را لمس کرد و با حس سختی آن قسمت پوستش، چشم ریز کرد و افزود:
- زندگی برای آدم‌هایی با شرایط تو درست مثل روزی یک‌بار کندن پوست تازه‌ی زخمه؛ هیچوقت قرار نیست خوب بشه!
و در پایان کلام، ناگهان پوست خشک ترمیمی زخم شقیقه‌ی بامداد را با تیزی ناخن بلند کرد و در دم که کشید، سوزشی از تازگی زخم بر شقیقه‌ی بامدادی کاشت که از تازه شدن زخمش خم هم به ابرو نینداخت. نگاه بامداد که به چشمان رازان دوخته شد، همان خوی وحشی‌گری که حین مبارزه در چشمانش دیده بود را با شدت کمتری حس کرد و تک ابرویی پرانده دستش را پایین انداخت و پوست خشک زخم هم بر میز افتاد.
فنجان را کمی به سمت بامداد هل داد سپس آرنجش را به میز تکیه زد و چشم به محتوای فنجان خود دوخته، چه مرموز ادامه داد:
- البته همیشه راه نجاتی وجود داره، همیشه!
لحظاتی میانشان سکوت برقرار شد سپس نگاهشان خیره به‌هم ماند و رازان با بلند کردن فنجان بین دو دست، سرش را کمی بالا گرفت و لذت برده از برخورد بخار چای به پوست صورتش، گفت:
- احساس می‌کنم سنت برای پدر بودن کمه، البته ظاهرت نشون نمیده.
بامداد پی برده به علاقه‌ی رازان در مربوط کردن موضوعات بحث بی‌ربط به‌هم، با تکیه‌ی آرنجش به میز کف دستش را به گردن کشید و نگاهش کمی کلافه روی زمین چرخید سپس بالاخره آهسته و خش‌دار زبان باز کرد.
- شما همون ظاهر رو باور کن، به سن بود که ظاهرم این نبود!
نگاه رازان چرخیده روی ظاهر زخمی و شکسته‌ی بامداد که حداقل چندین سال او را از سن حقیقی‌اش دور نشان می‌داد، گوشه‌ی لبش را گزید و لبش تر شده از برخورد چای، حرارت فنجان را به خورد دستش داد.
- کنجکاوتم آقای بامداد برزگر.
بامداد همان دستی که پشت گردن قرار داده بود را به یقه‌ی گرمکن مشکی‌رنگش کشید، تکیه‌اش را به صندلی سپرد و آب دهان که فرو فرستاد، بدون نگاهی به چشمان رازان لب به معرفی خود گشود.
- با بیست و شش سال سن هفته‌ای یک‌بار مبارزه میدم، دروغ چرا؟ یه وقت‌ها شرط رو می‌بازم و بیچاره میشم؛ اما باختم کمتره، چون یه دختر کوچولوی چهارساله که زور دست‌ها و توان ایستادنمه منتظره همون هفته‌ای یک‌بار ببرمش شهربازی.
مکث کوتاهی کرد، نگاهش را روی میز چرخاند و آهسته افزود:
- تنها سرگرمیشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Madia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
861
مدال‌ها
2
رازان فنجان نیمه پر را روی میز گذاشت، لب زیرینش را برای لحظاتی به دهان کشید سپس با جمع کردن کوتاه لبانش پرسید:
- و تنها علت مبارزه کردنت دخترته، نه همسرت؟
سوالش برای بامداد خوشایند نبود و این را رازان هم متوجه شد، چراکه دست بامداد روی میز مشت شد و نگاهش با حالتی که کلافگی، سختی و خشونتی اندک را به نمایش گذاشته بود به چشمان رازان دوخته‌شد. چانه‌اش را تکانی داد و چشمان رازان را کمی براق دید. پلکی زد و در تلاش برای بی‌توجهی به برق مرموز نگاه او صرفاً جهت کنترل خود، لبان بهم چسبیده‌اش را باز کرد.
- من زن ندارم خانم ورهرام، داشتم؛ دیگه ندارم.
رازان با کنجکاوی تک ابرویی پراند و لب باز کرد سوال دیگری بپرسد که بامداد با حس این‌که سوال بعدی‌اش یکی از خطوط قرمزش را رد می‌کند، با حالتی عصبی بازدمش را محکم بیرون فرستاد و زیرلب افزود:
- راستش رو بخوای خوش هم ندارم درمورد زنم حرف بزنم.
و در این لحظه نیش زبان رازان را برای اولین‌بار چشید.
- زنت یا زن سابقت؟!
برای لحظاتی نگاه بامداد خیره به او ماند و زمانی که شیطنت را کنار همان برق در عمق نگاه رازان دید، نگاهش را زیر انداخت و با حس سخت شدن راه تنفسش، دستی به صورتش کشید. نگاه خشن و سردش رنگ باخته‌بود و رازان که حس کرد از مسیر اصلی بحث خارج شده، کمی در جای خود جمع و جور شد و پس از کشیدن نفسی عمیق، از نو شروع کرد.
- به‌هرحال همراه تموم شدن مبارزه‌ها، تنها سرگرمی دخترت ازش گرفته میشه؛ اما جای نگرانی نیست.
با یاد رابطه‌ی فوق‌العاده‌ی رامی با کودکان، ناخودآگاه لبخندی بر لب نشاند.
- اطمینان میدم سرگرمی بهتری پیدا می‌کنه.
خسته از زیاد نشستن، دستانش را به لبه‌ی میز تکیه داد و صندلی عقب کشید. زیر نگاه دوباره سرد شده‌ی بامداد برخاست و دست به سی*ن*ه، میز را دور زد و پشت سر او ایستاد.
- و البته بودن این دختر کوچولویی که قدرت پدرشه، یه ضمانت برای خواهریه که خورشید زندگیش رو به این پدر می‌سپره.
کمی رو به جلو خم شد، کنار گوش بامداد که با رسیدن بحث به رامی تمام وجودش گوش برای شنیدن از او شده‌بود، زیرلب غرق جدیت ادامه داد:
- نمی‌دونم هومن چقدر واست گفته؛ اما بدم نمیاد خودم هم بگم حتی تکرار کنم.
آرنج‌هایش را به لبه‌ی صندلی تکیه داد، نفسی گرفت و لحنش چه محکم بود و بی‌انعطاف.
- زندگی هر آدمی رو زیرورو کنی، یکی پیدا میشه که اگه صدمه ببینه تا گوشت و استخون اون آدم می‌سوزه و درد میگیره.
نگاهش را به رگ برجسته‌ی شقیقه‌ی بامداد دوخت و آهسته زمزمه کرد:
- اون شخص توی زندگی من، خواهرمه.
لرزش مشت بامداد روی میز به چشمانش نیامد و دستش روی یقه‌ی او نشست، آن را کمی مرتب کرد و با لحنی که تماماً بوی تهدید می‌داد، افزود:
- گفتن از میزان حساسیتم روی خواهرم همین که بگم؛ واسم اهمیتی نداره یه دختربچه‌ی چهارساله رو ضامن تلاش پدرش برای حفظ خواهر بیست‌سالم کردم و اگه یه تار از موهاش کم بشه... .
ناخن بلند اشاره‌اش تیز لغزیده بر شاهرگ بامداد، کمی حدقه‌ی چشمانش را گشاد کرد و آهسته‌تر با همان لحن قبل ادامه داد:
- حتی نمیتونی حدس بزنی چه کارهایی ازم برمیاد!
پوزخند کمرنگی بر لبان بامداد نشست، آن هم به دلیلی که فقط خود از آن باخبر بود. رازان با نگاهی به پوزخند او، عقب کشید و حینی که با قدم‌هایی آهسته از آلاچیق خارج می‌شد و جدیت آلوده به تهدید لحنش را نمک پاشید.
- حس می‌کنم اگه بیشتر ادامه بدم آلاچیق رو با میدون مبارزه اشتباه میگیری، پس... .
رازان ندید؛ اما بامداد سرش را آهسته و کوتاه به نشانه‌ی تأیید حرفش تکان داد. دستش چنان مشت شده بود که شک نداشت اگر دقایقی دیگر به حرف‌های رازان گوش دهد و تهدیدهایش را درمورد دخترش بشنود، آن مشت جایی در چهره‌ای که پیش از شروع بحت آن را زیبا خوانده‌بود، فرود خواهد آمد!
رازان جلوتر از تک‌پله‌ی آلاچیق سر به عقب چرخاند، کمی خیره نیم‌رخ سخت بامداد را نگریست و بعد با اشاره‌ی دست به زخم صورت او، لب تر کرد و افزود:
- بهتره باهاش آشنا بشی و اجازه بدی به زخم‌هات نگاهی بندازه، با رامدخت ورهرام!
نام رامدخت باعث شد نگاه بامداد به سمت رازان بچرخد و برای لحظاتی مانعی در راه تنفسش ایجاد شود. دست مشت شده‌اش آهسته باز شد و لرزش دستش از بین رفت. خشم و کلافگی به یک‌باره از نگاهش پر کشید و یخبندان مشکی چشمانش درهم شکست. گویا خورشید زندگی رازان، از یخ‌های وجود بامداد رودی ملایم ساخت و جوش و خروش وجود او را به لذت بردن از آرامش رود مبدل ساخت. آنقد حجم این آرامش برای بامداد زیاد بود که متوجه نشد به جای رازان به جای خالی او خیره مانده.
رازان دست راستش را در جیب شلوار سیاهش فرو کرد و با نگاهی به در میله‌ای که باز بود، وارد خانه شد. حین گذر از درگاه سالن و آشپزخانه نگاهی به خانم رحمتی و هومن که در آشپزخانه بودند، انداخت؛ اما هنوز قدمی از درگاه دور نشده، در جای خود ایستاد و با اخم‌هایی درهم زمزمه کرد:
- هومن؟!
بیشتر تعجبش از این بود که اگر هومن در خانه بود و کسی بیرون نرفته، چرا در باغ باز بود! اصلاً دلش نمی‌خواست حدسی که در سرش بالا و پایین می‌شد درست از آب درآید، پس با فشردن لبانش برهم، دست به نرده گرفت و پله‌ها را به سرعت بالا رفت. نه در زد نه اجازه خواست، دستگیره‌ی در اتاق رامی را پایین کشید و با جای خالی او مواجه شد. نفسی عمیق کشید و سعی کرد بر خود مسلط شود، دست به کمر گرفت و با بالا انداختن ابروانش سرش را با شگفتی تصنعی تکان داد.
- از هر راهی واسه شگفت‌زده کردن من استفاده می‌کنی، بی‌نظیره!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین