جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ناجوری] اثر « مهدیه کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Madia با نام [ناجوری] اثر « مهدیه کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,312 بازدید, 59 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ناجوری] اثر « مهدیه کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Madia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Madia
موضوع نویسنده

Madia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
861
مدال‌ها
2
همزمان با بسته شدن محکم در اتاق توسط رازان، در محوطه‌ی عمارت دستان رامی به دیواری که پشت آن پنهان بود، چسبید و کوتاه رو به جلو خم شد. رازان را ندید؛ اما چشمانش که بابت تابش نور خورشید جمع شده‌بودند به مردی آشنا که کنار ماشین مقابل پله‌های ورودی ایستاده‌بود، برخورد کرد. برای لحظاتی با خود فکر کرد آن مرد را کجا دیده که بلافاصله با یادآوری مبارزه و مردی که قرار بود از او محافظت کند، دهانش باز ماند و زمزمه کرد:
- بامداد برزگر!
بامداد تکیه زده به ماشین، دست به سی*ن*ه شد و قصد کرد سر به زیر بیندازد که برای لحظه‌ای از گوشه چشم متوجه نزدیک شدن کسی شد. سرش آهسته به راست چرخید، نگاهش همراه ضربان‌های قلبش بالا رفت و چون به رامی خیره شد، حس کرد تپش‌های قلبش پایان یافت و حسی که تمام وجودش را به سمت رامی می‌کشاند باعث شد ناخودآگاه تکیه از ماشین بگیرد و لبانش باز مانده ازهم، نگاهش از نوک پا تا فرق سر رامی را نشانه گرفت.
حسی که در وجود بامداد ایجاد شده‌بود را رامی هم در خود حس کرد؛ اما برخلاف دفعه‌ی پیش، تمایل نداشت به او نزدیک شود. نگاه از بامداد گرفت، دستش را به ستون تکیه داد و قصد کرد پله‌ها را بالا برود که لحظه‌ای مکث کرد. از آن‌جا که می‌دانست بامداد برای محافظت از او آمده، مایل نبود هم‌کلام شود؛ اما حسی وادارش کرد که به او نزدیک شود. کوتاه آمده مقابل آن حس، به سمت بامداد برگشت و چون از بودن او چندان راضی نبود، قیافه گرفت و با اخم قدم به سمتش برداشت.
آخرین قدمش با عقب رفتن تک قدمی بامداد همزمان شد. نمی‌دانست علت عقب رفتن بامداد چیست؛ اما لجبازی‌اش او را وادار به قدم برداشتن دوباره کرد. بامداد آب دهان فرو فرستاد، دستانش را پشت کمر درهم قفل کرد جوری‌که به هیچ عنوان قفلشان باز نشود مبادا خطا بروند؛ اما رامی که قصد نداشت بازی را تمام کند، عقب رفتن دوباره‌ی بامداد را با نزدیک شدن جبران کرد تا جایی که تن بامداد به ماشین چسبید.
رامی دستانش را در جیب‌های گرم بافتش فرو کرد، کمی رو به جلو خم شد و با چشمانی ریز شده و البته لحنی که نارضایتی‌اش از حضور بامداد را واضح نشان می‌داد، زیرلب گفت:
- انگار من باید از تو مراقبت کنم، اولیش هم مقابل خودم!
بند شدن دستش به یقه‌ی بامداد باعث شد نگاه او که عجز خاصی را در خود جای داده‌بود، خیره‌ی چشمانش شود.
- هنوز زخم صورتت خوب نشده، زخم حریفت که بماند.
و زمزمه‌وار با گرفتگی و ناراحتی از سبک زندگی مرد مقابلش ادامه داد:
- البته اگه زنده باشه!
نگاه بامداد در ژرفای عجز غرق شد، نفسش به سختی جریان دوباره گرفت و لب زیرینش را به دهان کشید. با روی برگرداندن رامی انگار که دلش نمی‌خواست ذهنیتی منفی از مبارزه‌هایش در ذهن او شکل بگیرد به سرعت دست راستش را کوتاه پیش برد؛ اما پیش از این‌که دست رامی را بگیرد، خود او به سمتش چرخید و ناتوان از تحمل بیشتر، حرف دلش را بر زبان آورد.
- می‌دونی چیه آقای برزگر؟! اصلاً از تو و روشت واسه پول درآوردن خوشم نیومد.
کاملاً واضح به بامداد فهماند تا چه اندازه از این‌که فردی مانند او حتی در همان موقعیت و شرایط او با مبارزه‌های خطرناک خرج زندگی را درآورد، مخالف بود؛ اما آنچه برای بامداد همانند سیلی بود که به صورتش برخورد کرد، خوش نیامدن رامی از خود او بود! دستی که جلو رفته‌بود به عقب برگشت، مشت شد و نگاه مشکی و عاجز این مرد زیر افتاد؛ اما فقط عجز نبود، انگار کنار این عجز نوعی شرمندگی نمایان شده‌بود که با زیر افتادن نگاهش دیگر برای رامی قابل دیدن نبود.
رامی که حرفش را زده‌بود، به عقب برگشت و قصد کرد از پله‌ها بالا برود که با دیدن رازان در جای خود ایستاد و نفسش را محکم بیرون فرستاد. رازان با نگاهی مشکوک از خانه خارج شد، سر تا پای رامی را نگریست و مسلط بر اعصاب خویش آهسته گفت:
- بعداً درمورد این بی‌خبر بیرون زدنت صحبت می‌کنیم.
و با این حرف عذر رامی را خواست؛ اما او که خود را محق می‌دید، حاضر نبود هرگز ریسک دختر خانواده‌ی ورهرام بودن را بپذیرد و بخاطر خطر کارهای آن‌ها حق آزادی را از خود بگیرد و البته به رازان اجازه نمی‌داد بخاطر نگرانی یا هر علتی او را در خانه حبس کند و بابت بیرون زدنش بازخواست، با قدم‌های کوتاهی پله‌ها را بالا رفت و گفت:
- من زندانی تو نیستم رازان، سعی کن یادت نره!
 
موضوع نویسنده

Madia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
861
مدال‌ها
2
رازان با سری بالا گرفته نگاهش را زیر انداخت و گره‌ای بین ابروهایش نشاند. لب زیرینش را کوتاه گزید و زمانی‌که رامی کنارش قرار گرفت، دستش را پیش برد؛ اما پیش از این‌که مچ دست رامی را بگیرد، دستش پس زده شد و رامی از کنارش گذشته با سری زیر افتاده هومن را با زمزمه‌ای آهسته از مقابل درگاه کنار زد.
- برو کنار هومن!
هومن به دیوار کنار در تکیه داد و حینی‌که نفسش را محکم بیرون می‌فرستاد، دستانش را با کلافگی و بی‌حوصلگی از هم باز کرد. بامداد نه؛ اما هومن کاملاً به اوضاع خانه‌ی ورهرام آگاه بود، یک روز آرامش؛ باقی روزها درگیری! رازان دست پس زده‌شده‌اش را پشت کمر برد، نفسی گرفت و با نگاهی به بامداد که هنوز ذهنش درگیر حرف آخر رامی بود و خوش نیامدنش از او، آب دهان فرو فرستاد و ملایم گفت:
- بهتره به دل نگیری، به آدم‌هایی مثل ما دیر عادت می‌کنه.
نگاه بامداد را که متوجه خود کرد، با عقب‌گردی آهسته بی‌صدا لب زد:
- یا اصلاً عادت نمی‌کنه!
پیش از ورود به خانه، نگاهی هم به نیم‌رخ هومن انداخت.
- اتاقش رو بهش نشون بده، تا عصر هم دخترش رو بیار!
هومن سرش را به نشانه‌ی قبولی تکان داد و رازان با ورود به خانه، در را بست و به آن تکیه داد. نگاهش را روی پله‌های مقابلش چرخاند سپس به در بسته‌ی اتاق رامی خیره شد. از طرفی به او حق می‌داد، می‌فهمید که رامی نمی‌توانست بخاطر احتیاط در کاری که به او مربوط نبود قید آزادی‌اش را بزند؛ اما نیاز داشت کمی درک شود، نیاز داشت این را به او بفهماند که بعد از بیست سال عضو این خانواده بود؛ اما توانش را در خود نمی‌دید. رازان هرچقدر هم تلاش می‌کرد، رامی چون خود را از ورهرام نمی‌دید نمی‌توانست به خواست آن‌ها قدم بردارد مگر به اجبار!
اجبار کار رازان و حتی بانو نبود، اجبار کار ایرج بود؛ ایرجی که رامی چون محتاج محبت پدرانه‌ی او بود، تحت‌تأثیر حرف‌هایش قرار می‌گرفت و با چاره و بی‌چاره در برابر هر حرفش "چشم" می‌گفت. همان که رامی با ورودش به اتاق گاه نگاهی به چشمان خیره‌اش می‌انداخت و گاه سر به زیر می‌شد.
ایرج دستی به یقه‌ی پیراهن خاکستری‌رنگش کشید، گوشه‌ی چشمانش چین افتاده از لبخند محوی که بر لب داشت، مقابل رامی ایستاد و سرش را کوتاه خم کرد. رامی نگاه گرفته‌اش را بالا کشید و همین که چشم به چشمان ایرج دوخت، صدای آهسته‌اش را شنید.
- اگه لو نمی‌رفتی، بین خودمون می‌موند!
و با این حرف به رامی فهماند از ابتدا متوجه خروج بی‌اجازه‌اش شده. رامی ابروهایش را به در آغوش کشیدن یکدیگر دعوت کرد، کلافه چشم از ایرج گرفت و با برداشتن کلاه از روی موهایش، ناراحتی ابراز کرد:
- با خودش میرم بیرون باید به بانو جواب پس بدم، بخاطر شما راضی میشم یه مبارز سایه‌به‌سایه دنبالم باشه و توی کاری که هیچ میلی بهش ندارم مجبورم دخالت کنم؛ اما باز باید حبس این خونه باشم.
ایرج قدمی عقب رفت و رو به پنجره ایستاد، دست به سی*ن*ه شد و با خونسردی لب زد:
- گفتم به نگرانی اطرافیانت بی‌توجه نباش.
رامی سر به عقب چرخاند و نگاه پر حرصی به ایرج انداخت، بافت را از تنش درآورد و با انداختن آن روی صندلی میز آرایش، کنار او ایستاد.
- زندانبان‌های من فقط نگرانی بلدن؟ آزادی توی دست و بالشون نیست؟
ایرج بی‌صدا گلو صاف کرد، سر به سمت رامی چرخاند و پس از کمی تأمل لب تر کرد و زمزمه‌وار گفت:
- باید بزرگت کنم رامی!
شک نگاه رامی چه دور بود از گرفتگی نگاه هومن که چرخیده بین چشمان بامداد با آن خیرگیشان به زمین که غرق فکر بودنش را نشان می‌داد، دستی به بازوی او زد و زیرلب گفت:
- بهش فکر نکن، چیزی که ناراحتش می‌کنه درواقع سختی زندگیته.
بامداد را که در اقیانوسی از افکاری که همه به حرف آخر رامی مربوط می‌شد دست و پا می‌زد، به سمت راست عمارت هدایت کرد.
- گاهی اوقات نمی‌تونه درست ابرازش کنه.
 
موضوع نویسنده

Madia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
861
مدال‌ها
2
***
از یک ساعت پیش که هومن به هیلا خبر داده‌بود نشاط را حاضر کند، دخترک حاضر و آماده نشسته روی پله‌های فلزی منتظر مانده‌بود تا هومن بیاید و او را ببرد. به قول هیلا گوشش هم بدهکار نبود و هرچه او می‌گفت پله‌ها برای نشستن سرد هستند، اهمیتی نمی‌داد. زنجیر نقره‌ای دور انگشت اشاره‌ی هیلا چرخید، پای راستش را به دیوار تکیه داد و صدای سمانه، همسایه‌شان را شنید.
- تو هم بالاخره میری با عمو و پسرعموت زندگی کنی؟
هیلا پوزخندی بر لب نشاند، سر بالا انداخت و بی‌حوصله پاسخ داد:
- چی میگی بابا نوکرتم؟! جمع کنم برم ور دل حنیف که بیفته دنبال آدم کردنم؟
سمانه با چشمان میشی و ریز شده‌اش سر تا پای او را نگریست، خم شد و از داخل تشت فلزی و ضرب خورده‌ای که کنار پایش بود، دو پیراهن خیس و تازه شسته‌شده برداشت، روی بند که انداخت با تأسف گفت:
- خوبه خودت هم قبول داری آدم نیستی!
هیلا دستی به زیر چشمان گود افتاده‌اش کشید، چرخاندن زنجیر را دور انگشتش پایان داد و با نگاهی به نشاط که هنوز روی پله‌ها نشسته‌بود، تکیه از دیوار زیر راه‌پله برداشت و زیر نگاه مشکوک و متأسف سمانه به سمت در خانه قدم برداشت. حین باز کردن قفل در، خم شد و ضربه‌ای به جیب شلوار مشکی و شش جیبش زد تا از پر بودن آن مطمئن شود. نگاهی به کوچه‌ی خلوت انداخت سپس رو به نشاط گفت:
- برو بالا، این هومن دربه‌در که اومد خودم تحویلت میدم.
نشاط بغ کرده از دیر رسیدن هومن، توجهی به هیلا نکرد و او که این بی‌توجهی را از جانب نشاط دید، با تأسف نگاهی به سمانه انداخت.
- میبینی چشم‌سفید رو؟ همین کم بود یه بچه چهارساله بباره روم.
و به دنبال این حرف، بین صوت خنده‌ی بلند سمانه رو به نشاط افزود:
- نری به بابات بگی بهت گفتم چشم‌سفید فسقل برزگر!
صدای خنده‌ی سمانه بلند شد و این‌بار نشاط سر به عقب چرخاند، گوشه‌ی لبانش را پایین کشید و با لحنی گرفته و کودکانه پرسید:
- خاله سمانه! چشم‌سفید یعنی چی؟
سمانه برای مهار خنده‌اش لب زیرینش را گزید و هیلا حین خروج از خانه آب دهانش را مقابل پای خود ریخت و تقدیم شانس درخشانش کرد. چشمان ریز شده و سوزناکش کوچه‌ی سمت راست را بررسی کرد و از در فاصله گرفت. نگاهی به کوچه‌ی مقابل انداخت و چون اطمینان یافت هومن نیامده، به راست چرخید و با نگاه شانه‌ی مردی که پشت تیر چراغ‌برق پنهان شده‌بود را نشانه گرفت.
بار دیگر نگاهی به مسیر آمدن هومن انداخت سپس سرعتی به قدم‌هایش داد و زنجیر را دور انگشت اشاره چرخاند. چند قدمی عقب‌تر از تیر چراغ‌برق، با نگاهی به اطراف دستش را در همان جیب پر فرو کرد و پولی که لوله شده و دور آن کش زده‌بود را در مشتش فشرد. تکیه سپرده به تیر چراغ‌برق، آب دهان فرو فرستاد و زمزمه کرد:
- بده بیاد!
مرد که منتظر هیلا بود با شنیدن صدای او، محتوای مشت چپش را به دست دیگرش سپرد و با باز کردن مشت خالی‌اش مقابل هیلا زرنگی کرد.
- اول مایه تیله رو رد کن!
هیلا نفسش را محکم بیرون فرستاد و کمی استرس افتاده به جانش، ناچار پول را با حرص در دست مرد گذاشت سپس آنچه را که می‌خواست، گرفت. بی‌هوا به محتوای بسته سفید موادمخدر نگاهی انداخت و ابرو پرانده زبان جنباند حرفی بزند؛ اما به‌جای صدای خودش، صدای مردانه و آشنایی به گوشش رسید و برای لحظه‌ای حس کرد روح از تنش جدا شد.
- داری چه غلطی می‌کنی هیلا؟
سرش به چپ چرخید و چون نگاهش به چهره‌ی درهم و عصبی هومن برخورد کرد، زلزله‌ای از ته دلش جان گرفت و لرزه بود که به اندامش افتاد چنان که از زلزله‌ی دلهره و شوک حس کرد فرو ریخت و ندانست چطور سرپا شود. آب دهان اندکش پریده در گلوی خشکش، لایه‌ی یخ شوک را شکست و تکیه که از تیر چراغ‌برق برداشت، بسته را در مشت لرزان و بی‌رنگش فشرد. خیره به هومن مانده و زبانش بند آمده بود که ناگهان با دویدن او به سمتش، نیم‌نگاهی به مردی که بسته را داده‌بود و حال فرار می‌کرد، انداخت و از ترس این‌که هومن به مرد برسد و خونش را بریزد، جلو رفت و با انداختن خود مقابل او سعی کرد متوقفش کند.
- ولش کن، داداش ولش کن هیچی نگرفتم به مرگ هیلا میگم... .
هومن که رگ گردن و پیشانی‌اش از شدت خشم برجسته شده‌بود، ناامید از رسیدن به مرد با پشت دست هیلا را چنان هول داد که او از زلزله‌ی دلهره تعادل باخته بر زمین افتاد سپس کوتاه خم شد و بلند و عصبی غرید:
- ببر صدات رو تا نزدم خون بالا بیاری!
بیش از پیش خم شد، ساق دست هیلا را محکم کشید و با هول دادن تنش به سمت خانه حینی که سعی داشت مشت محکم هیلای ترسیده را باز کند، ادامه داد:
- با زبون خوش اون زهرماری رو بده من، نذار دستت رو بشکنم هیلا.
 
موضوع نویسنده

Madia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
861
مدال‌ها
2
سر و صدای بیرون باعث شد سمانه درحالی‌که لبه‌ی شال کرم‌رنگش را بر شانه می‌انداخت با نگرانی در را باز کند که همان دم هومن او را کنار زد و هیلا را به داخل حیاط پرت کرد. بسته از دست هیلا رها شد و همراه خودش روی زمین افتاد؛ اما سریعاً دوباره آن را در دست گرفت و خود را روی زمین بالا کشید و به سمت اتاقش دوید. هومن بی‌توجه به سوالات سمانه و بیرون زدن دو همسایه‌ی دیگر، دنبال هیلا رفت و پیش از بسته شدن در، با پا آن را محکم هول داد.
برخورد در به دست هیلا باعث افتادن بسته شد و چون حفظ خود از خشم هومن را مهم‌تر از حفظ بسته دید، عقب کشید و با ترس و بغض به هومن خیره شد. با قفل شدن در ترسش شدت یافت و خیره به شعله‌های آتشی که در چشمان هومن زبانه می‌کشید، وسط اتاق ایستاد و رعشه به تنش افتاده با لرز پاهایش را به زمین چسباند مبادا سقوط کند.
هومن به هر سختی درحال غلبه بر اوج خشمی که جانش را آتش زده‌بود، خیره به چشمان هیلا خم شد و بسته را در دست گرفت سپس ایستاد و بی‌توجه به صدای نگران اهالی خانه از پشت در اتاق، قدمی به سمت هیلا برداشت.
- نتیجش اینه؟ از خودم واسه خاطرت زدم که حالا پول بدی مواد بگیری؟
چانه‌اش را تکان محکمی داد، جرقه‌ای در مغزش زده شد که خون پرده کشیده روی عسلی چشمانش نتوانست رعشه‌ی هیلای رنگ پریده را ببیند و دستش را دراز کرد؛ اما پیش از برخورد پشت دستش به صورت هیلا، خیره به چشمان بسته شده از ترس او که در خود جمع شده بود با لحنی عصبی غرید:
- حیف قسم خوردم دست روت بلند نکنم وگرنه به روح مادرم جنازت میموند روی دستم هیلا.
هیلا که ترسش با این حرف هومن کمی رنگ باخت، بغضش را شکست و قدمی عقب رفت که با فریاد هومن شانه‌اش بالا پرید و به هق‌هق افتاد.
- چند وقته؟
هیلا با عجز و ترس، تکیه به دیوار روی زمین نشست و بلند نالید:
- به خاک آقام اولین‌بارمه.
قطره‌ی عرق روی گردن هومن لغزید، مقابل هیلا نشست و با عصبانیت چانه‌ی او را گرفت و از بین لبان بهم فشرده‌اش چنان غرید که هیلا در دل از خود پرسید اگر هومن خشم درونش را در لحنش تخلیه نمی‌کرد و قسمی در کار نبود... ممکن بود چه بلایی بر سرش بیاورد؟
- اولین‌بارته؟ د اگه اولین‌بارت بود که پول نداده خودت رو باخته بودی بیچاره، کی رو می‌خوای سیاه کنی؟ نمیدونی ته این خطم و از حفظمت احمق؟
هیلا با التماس و ضعف به دست هومن چنگ زد.
- میگم به خاک بابا هومن، قبول نداری؟ به جون خودت داداش دروغ نمیگم.
هومن عصبی خندید و بی‌توجه به نم افتادن چشمانش، بسته را در صورت هیلا پرت کرد و فریاد زد:
- جون من؟! خاک بابات یه چیزی، جون من عزیزه که قسم راستت باشه؟
به سختی با ریزش قطره‌ی اشکش مقابله کرد و پیشانی‌اش سرخ شده، فریادش را همراه گریه‌ی هیلا بلندتر کرد.
- هرچی گفتی گفتم رو چشم؛ گفتی نمیخوام سربار بابات باشم هرچی داشتم دادم تا این یه اتاق رو واست جور کنم، نداشتی شکمت رو سیر کنی از خودم زدم، گفتی میخوام دستم توی جیب خودم باشه گذاشتمت جفت بامداد که هم پول بره توی جیبت هم چشم اون بیچاره بهت باشه، با یاسر زدیم خاکی آخر کتک‌کاری بهش رو زدم بیرونت نکنه، نپوشیدم، نخوردم، نخواستم که خواسته‌هات رو بهت بدم که حالا ببینم... .
فریادش را هجوم ناگهانی بغضی سنگین به گلویش شکست و با برداشتن دوباره‌ی بسته آهسته و لرزان افزود:
- حالا ببینم لنگ این زهرماری شدی؟
و چون هیلا صورت خیس از اشکش را با دستان لرزانش پوشاند، اجازه داد قطره‌ی اشک از گوشه‌ی چشمش سقوط کند و پس از گرفتن خیسی گونه‌اش، لحظاتی مکث کرد و با ضعف نام هیلا را صدا زد. پاسخش تنها بلند شدن صوت گریه‌ی هیلا بود، ادامه دادن را صلاح ندید و چون خود را هم برای ادامه‌ی بحث ناتوان می‌دید، بسته را در مشتش فشرد سپس دستش را کنار سر هیلا به دیوار تکیه داد، پیشانی‌اش را به آن چسباند و چشمانش را بست.
هیلا که نزدیکی هومن را حس کرد، از بلندای صدای گریه‌اش کاست و پشت دستش را بینی خیسش کشید سپس زانوانش را در شکم جمع کرد و سرش کج سمت هومن، نگاه تارش را به خیسی گوشه‌ی چشم او دوخت و زمزمه‌اش به تلخی التماس و ارتعاش آلوده شد.
- غلط کردم، داداش غلط کردم!
 
موضوع نویسنده

Madia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
861
مدال‌ها
2
و به وقت غروب در عمارت ورهرام؛ رامدخت ورهرام کجا بود و زمان چه خبرها از او داشت؟
در اتاقی که از دل دیوارهایش رودی سیاه جریان یافته و در گرفتگی خفه‌اش کرده‌بود، نشسته بر تخت و نگاهش را روی ناخن‌های نازک و کوتاهش چرخاند سپس با قفل کردن دستانش درهم، سر به سمت پنجره چرخاند و نظاره‌گر غروب آسمان شد. صحنه‌ی غروب چندان برایش جالب نبود؛ اما ترکیب رنگ آسمان با تپه‌های سرسبز دورتر از عمارت برای رامی از غروب صحنه‌ای دلربا می‌ساخت. جذاب بود؛ اما این‌بار در دل اعتراف کرد حس خوبی از این منظره‌ی زیبا نگرفت. خانم رحمتی از جانب رازان به او خبر داده‌بود که زخم‌های بامداد را ببیند؛ اما مایل به دیدار دوباره با او نبود. نه این‌که واقعاً از او خوشش نیاید، رامی آدمی نبود که بدون شناخت به حسش اجازه دهد کسی را دوست داشته باشد و دیگری را نه. هومن منظور حرف و رفتار او را بهتر از همه درک کرده‌بود، رامی بخاطر راضی نبودن از حضور بامداد نتوانسته‌بود به درستی ناراحتی‌اش را بابت زندگی سخت او ابراز کند.
کف دستانش را به تخت تکیه داد، کمی خود را بالا کشید و به تصویر چشمانش در آینه‌ی مقابل تخت خیره شد. آب دهان فرو فرستاد و چون دیگر ذهنش درگیر بحث درمورد بیرون زدن‌هایش نبود، رضایت داشتن یا نداشتنش از حضور بامداد را با بهانه‌ی اجبار کنار زد و گونه‌اش را از داخل گزید. هم میل به دیدن بامداد نداشت هم نمی‌توانست بدون حرف زدن با او و پس گرفتن حرف ظهرش شب را خوب بخوابد؛ پس از آن حادثه‌ی شوم که باعث باز شدن پای بامداد به زندگی‌اش به عنوان مراقب شد، آرامش شب‌هایش که حرام شده‌بود... از این بدترش را خواستار نبود.
پاهایش را به زمین رساند، دستی به موهای آزادش که از قسمت شقیقه به پشت سر کشیده و بسته شده‌بودند، کشید و با برانداز کردن خود در آینه، راضی از ترکیب شومیز یقه مربع صورتی با شلوار سفید، به سمت در چرخید و پس از کشیدن چند نفس عمیق از اتاق خارج شد.
بالای راه‌پله، نرده را در دست فشرد و آهسته پایین رفت. کوتاه رو به درگاه سالن خم شد و با دیدن رازان و بانو که کنار هم روی مبل نشسته‌بودند و خیره به صفحه‌ی لپتاپ آهسته صحبت می‌کردند، دستانش را کنار تنش مشت کرد و بی‌صدا وارد آشپزخانه شد. تصور کرد از دید بانو و رازان مخفی ماند؛ اما نگاه رازان خیره‌اش شد که بانو با اشاره‌ای به عکس جواهرات قیمتی زیرلب حواس او را دزدید.
- حواست اینجا باشه رازان!
رازان که بار دیگر نگاهش را به صفحه‌ی لپتاپ دوخت و حواسش را به حرف‌های بانو در رابطه با معاملات و سفارشات جواهر پرت کرد، رامی روی پنجه‌ی پا ایستاد و از داخل کابینتی، پیش‌دستی سفیدی با نقش و نگار طلایی و مشکی برداشت. آن را روی میز گذاشت و با چرخشی به عقب، از داخل یخچال ظرف کیک را برداشت. با دم عمیقی عطر کیک میوه‌ای موردعلاقه‌اش را بلعید سپس تکه‌ای از آن را در بشقاب گذاشت و ظرف را به یخچال برگرداند. قرار دادن پیش‌دستی، چاقو و چنگال همراه فنجان قهوه در سینی، سفارشی که برای بامداد ترتیب داده‌بود را تکمیل کرد.
سر کج کرد و با نگاهی به رازان و بانو، صندل‌های سفیدی به پا کرد سپس از خانه خارج شد. از آنجا که احتمال نمی‌داد بامداد در اتاقک حنیف باشد، به راست چرخید و مسیر اتاق زیرزمینی عمارت را در پیش گرفت. چندین نفس عمیق کشید و پس از طی کردن مسیر کوتاهی پشت به درختان و رو به در بسته‌ی اتاق زیرزمینی ایستاد. لب زیرینش را به دهان کشید، سه پله‌ی مقابل در را پایین رفت و قلبش لحظه‌ای هیجان گرفته این‌بار عمیق‌تر از هر وقتی نفس گرفت سپس با نوک پا ضربه‌ی کوتاهی به در زد.
باز بودن در او را که قصد داشت منتظر ظاهر شدن بامداد بماند، متعجب کرد و ناچار با فشار دیگری به در، آن را بازتر کرد و میان درگاه ایستاد. چشم در اتاق ساده و نسبتاً بزرگ مقابلش چرخاند. به یاد داشت تا چندسال پیش از این اتاق به عنوان انباری استفاده می‌شد؛ اما حال به استفاده‌ی درستش یعنی اتاق نگهبانی رسیده‌بود. هنوز زمین اتاق خالی از فرش بود و تنها چیزی که در اتاق قرار داشت و رامی به آن دید داشت، آینه قدی قدیمی با حاشیه‌ی چوبی پر کنده‌کاری در سمت راست اتاق بود.
برخورد نگاه رامی به آینه به یک‌باره باعث ریزش قلبش شد چراکه انعکاس تصویر بامداد که روی تخت در سمت چپ اتاق نشسته و آرنج‌هایش را به زانوانش تکیه داده، نگاهش را از آینه به رامی دوخته‌بود، او را از جا پراند. نگاهش از دل آینه چنان بی پلک زدن خیره بود که رامدخت حس کرد تمام مدت در انتظارش نشسته بود تا سراغش را بگیرد؛ مثل وقوع معجزه آن هنگام که باخت را پذیرفتی، ناامیدی چشمان بامداد به تحیر مبدل شده بود انگار که بلافاصله پس از باخت امیدش به نیامدن رامدخت، او سراغش را گرفت. رامی زیر خیرگی نگاه بامداد کمی خود را جمع و جور کرد و نگاه که از او گرفت، وارد اتاق شد و در را با پا بست سپس به چپ چرخید و بار دیگر این دفعه مستقیم بی واسطه‌ی آینه به چشمان بامداد نگاه کوک زد.
 
موضوع نویسنده

Madia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
861
مدال‌ها
2
در اعماق سیاهچاله‌ی چشمانش گرفتگی خاصی را حس کرد و لب زیرینش را گزید. نیم‌نگاهی به لوازم کمک اولیه روی تخت انداخت و با چند قدم کوتاه به جلو قصد کرد خم شود و سینی را روی تخت بگذارد که بامداد از جا برخاست و عقب رفت تا رامی جای او روی تخت بنشیند و نایستد.
ابروی رامی بالا پرید و پس از گذاشتن سینی روی تخت، آهسته در جای قبلی بامداد نشست و زیرلب سکوت سنگین میانشان را شکست.
- هومن هنوز دخترت رو نیاورده؟
بامداد به سختی نگاه خیره‌اش را از چشمان رامی گرفت، سر به زیر انداخت و آهسته منفی داد. تک کلمه‌ای جواب دادنش باعث شد رامی دلخور بودنش را برداشت کند، پس کمی در جای خود جابه‌جا شد و بهتر دید حین بررسی زخم‌های او عذرخواهی کند.
- نمیشینی؟ میخوام... میخوام زخم صورتت رو ببینم.
نگاه بامداد که مقابل او چون کودکی مظلوم شده‌بود، بالا کشیده‌شد و با تکان دادن سر به نشانه‌ای که خودش هم نفهمید، جلو رفت و بی‌توجه به رامی که لوازم را کنار می‌زد تا او روی تخت بنشیند، مقابل پاهای رامی روی زمین نشست که واکنش متعجب و پر خواهش او را به دنبال داشت.
- نه نه، لطفاً کنارم بشین!
درخواستش این‌بار با نگاه براق، ملایم و پر لبخند بامداد رد شد؛ اما کوتاه نیامد و با جمع کردن لبانش، نگاه پرشیطنتی به بامداد انداخت و خودش هم کنار او روی زمین نشست. سختی زمین برایش خوشایند نبود؛ اما تحمل کردنش بهتر از نشستن روی تخت آن هم مقابل بامداد نشسته روی زمین بود.
زیر نگاه سنگین و ملایم بامداد، خود را جلو کشید و دستش را با دقت به زخم شقیقه‌ی او نزدیک کرد. بامداد برخلاف دور کردن سرش از دست رازان، نامحسوس سر کج کرد و اجازه داد زخمش توسط دست کوچک رامی لمس شود. سختی پوست تازه‌ی زخم باعث شد رامی ابروهای باریکش را کمی به هم نزدیک کند. آهی کشید و دستش را سمت زخم ابروی بامداد کشید و لب زد:
- اگه غرق سیاهی چشم‌هات نمی‌شدم و غم و پاکی رو پیدا نمی‌کردم، شک نکن حرفم رو پس نمی‌گرفتم.
نگاهش را بین چشمان بامداد چرخاند و با نوازش کردن زخم ابروی او زمزمه کرد:
- اما مثل خیلی وقت‌ها فهمیدم تند رفتم؛ من در جایگاهی نیستم که از تو و روشت واسه پول درآوردن خوشم بیاد یا نه.
نگاه از چشمان بامداد گرفت و حینی‌که با لوازمش درگیر بود، نفسی گرفت و لبخند محو و تلخی بر لب نشاند.
- هرچقدر هم دنیای ما از هم دور باشه، آخرش کنار هم روی همین زمین میشینیم.
شانه بالا فرستاد، کج شدن سر بامداد را حس کرد؛ اما با نگاهی زیر افتاده و شرمنده زمزمه کرد:
- هرچند دور؛ اما گذروندن اوقات دنیام خیلی واسم سخت شد وقتی دیدم اوقات دنیات رو چطور می‌گذرونی.
برای لحظاتی مکث کرد، آب دهان فرو فرستاد سپس خیره به زخم ابروی بامداد با غم آشکاری افزود:
- یه دختر هیچوقت به زخم خوردن باباش بخاطر آسایش خودش راضی نمیشه، من... من پدر حقیقیم رو ندارم؛ اما... اما می‌دونم...
سر به زیر انداخت و ندید چهره‌ی بامداد چون چهره‌ی خودش درهم و غمگین شد و سختی نگاهش جای خود را به ضعف و فریادهایی خاموش داد. دستی به گردنش کشید، غم چهره‌اش را به سختی کنار زد.
- درد زخم‌های یه پدر برای دختر هزار برابر بیشتر از دردیه که خود اون پدر داره میکشه.
بدون نگاهی به چشمان بسته شده‌ی بامداد، پشت دستش را به نوک بینی کشید و مشغول بستن زخم ابروی او زمزمه کرد:
- زخم روی صورتت، قلب دخترت رو می‌سوزونه و این هیچ ربطی به سن و سال و درک بچت نداره.
دقایقی میانشان سکوت حاکم شد. گوشه‌ی چشم بسته‌ی بامداد نم گرفت و غرق حرف‌ها و حرکت دست رامی روی ابرویش بود که رامی لبخندی بر لب نشاند و پس از اتمام کارش آهسته عقب کشید، پنبه را کناری گذاشت و حین پیش بردن دستی با کلام خود باعث شد بامداد چشمانش را بگشاید و نگاه نم‌دارش را به چشمان او بدوزد.
- میتونی رامی صدام کنی!
دست بامداد لرزید مثل مردمک‌هایش که به چشمان رامی خیره‌بود، مثل قلبش که در سی*ن*ه‌اش می‌تپید، مثل مغزش که درگیر حرف‌های رامی بود. لرزید؛ اما پناه گرفتنش در گرمای دست رامی، سرمایی که لرزش را به جان بامداد انداخته‌بود از تنش بیرون کرد. رامی لبخندش را عمق داد و دست دیگرش را روی دستانشان گذاشت، دم عمیقی گرفت و پس از لحظاتی که چشم از نگاه خیره و محتاج بامداد گرفت، دستانش را آهسته عقب کشید و حینی‌که بلند می‌شد، گفت:
- راضی نیستم؛ اما از الان ممنون که هستی.
نگاهش را از سر زیر افتاده‌ی بامداد گرفت و به سمت در قدم برداشت. پیش از خروج با نفسی عمیق به خود مسلط شد و غم چهره‌اش را از بین برد سپس در را باز کرد و با قدم‌های سریعی خارج شد. نگاهی به آسمان تازه تاریک شده انداخت، دستانش را به هم قفل زد و به سمت در خانه پا تند کرد؛ اما پیش از ورود با شنیدن صدای ماشین سر به عقب چرخاند و از بالای راه‌پله به ورود ماشین خیره شد.
 
موضوع نویسنده

Madia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
861
مدال‌ها
2
راننده‌ای که پشت فرمان نشسته‌بود یعنی هومن؛ کنار حوض ترمز کرد و چون از ماشین پیاده شد، بدون نگاهی به رامی دستی برای حنیف که در میله‌ای را می‌بست، تکان داد سپس ماشین را دور زد و در سمت شاگرد را باز کرد. کوتاه خم شد، دستانش را زیر بغل نشاط قرار داد و او را با یک دست بغل گرفت. نشاط با کنجکاوی سر به عقب چرخاند و به چهره‌ی رامی خیره شد. او که چشم ریز کرد و ایستاده بالای راه‌پله، لبخندی نثار نگاه کنجکاو نشاط کرد و دستش را کوتاه برای او تکان داد که پاسخش را به همین شکل گرفت.
هومن، نشاط را به حنیف سپرد و زمانی که او دخترک را به سمت اتاق پدرش راهنمایی کرد، هومن با خستگی خاصی کنار حوض نشست و مقابل چشمان متعجب رامی، سرش را به یک‌باره در آب سرد فرو کرد. دست رامی از حیرت روی لبانش نشست، نگران و متعجب به سختی نگاه از هومن گرفت و وارد خانه شد، شال بافت خاکستری‌رنگی که کنار در آویزان شده‌بود را برداشت و بدون بستن در با دو خود را به هومن رساند.
دستانش توان عقب کشیدن شانه‌های قوی او را نداشتند؛ اما تمام توانش را به کار گرفت و با صدای نسبتاً بلند و نگرانی تشر زد:
- این کارها چیه هومن؟ عقلت رو از دست دادی؟
تلاشش نتیجه نداد و در نهایت خود هومن بی‌نفس ماند و سرش را که از آب سرد بیرون کشید، دستانش را به لبه‌ی حوض تکیه داد و بر بوم لبان لرزانش خنده‌ای بی‌صدا و تلخ نقاشی کرد. رامی بی‌خبر از علت حال او، شال را به موهای خیسش رساند سپس قسمت خشک آن را به گردنش کشید و با انگشتانش شانه‌ای زده به موهای خیس او، تشر لحنش را آرام کرد.
- دردت چیه تو؟ نمی‌بینی آب سرده؟ نمی‌فهمی حالت خراب میشه؟
هومن که به تازگی خنده‌اش پایان یافته‌بود، بی‌اختیار بار دیگر به خنده‌ای تلخ افتاد و با صدایی که از شدت سرمای آب لرزشی خفیف داشت، زیرلب گفت:
- از سردی آب بود یا نزدیکی تو، یادم رفت دردم چی بود!
رامی حیران ماند از پاسخی که شنید انگار که هومن غرق حالی ویران مستانه بر زبان راند.
- نه تو واقعاً عقلت رو از دست دادی!
نگاه نم‌دار هومن خیره مانده به چشمان رامی، طرح تلخ خنده‌اش از دیار لبانش چون پرنده‌ای مهاجر گریخت و دلِ صدایش از گریز این خنده چه غمناک گرفت.
- وقتی حالم خرابه نزدیکم نشو، توجهت رو خرج من نکن... .
تلخی نمناک نگاه سرخش قلب رامی را به ضربان‌های سریعی انداخت و او با چهره‌ای مغموم صدای لرزان هومنی که در نظرش هیچ در حال خود نبود را شنید.
- هر نگاه با منظور و بی‌منظور شیرین، فرهاد رو از اون‌چه که هست... مجنون‌تر می‌کنه!
سخت بود که حرفش را شنیده اما نشنیده بگیرد منتها رامی از آن‌جا که کلمه‌ای برای پاسخ به این کلام هومن در ذهن نداشت و نه حتی در دل، تصمیم گرفت خود را به نشنیدن حرف او بزند. آرام ایستاده بالای سرش درحالی‌که هومن همچنان نشسته و دستانش را به لبه‌ی سنگی و خیس حوض تکیه زده‌بود، نگاهش رقصیده بین چشمان عسلی و غم‌دار او و لب برای سخنی ملایم تر کرد.
- درد تو این نیست، دردت چیه که ضعفش هم‌تراز ضعف و جنون فرهاده؟
چه خوب که نم از دسته‌دسته موهای هومن بر صورت سردش لغزیدند و قطره اشکی که از کنج چشمش بر گونه چکید میان امواج نرم قطرات آب بر صورتش گم گشت و گمنام از صخره‌ی چانه‌اش بر زمین سقوط کرد؛ همین‌که رامی اشکش را دید و ندانست ثمره‌ی خون به جگر شدن یک مرد از سنگینی بغض در گلویش بود، برای ثبات سلطنت غرور هومن کافی.
یاد هیلا در ذهن هومن پررنگ، بزاقش را آغشته به نمی که از سد لرزان لبانش به درون کامش راه یافت از کنار بغض بساط انداخته در گلویش فرو برد.
- خودم رو خرد شده حس می‌کنم، خواهرم با گند زدن به زندگیش... گند زد به حال و روزم.
رامی تا به حال آشنایی مستقیمی با هیلا نداشت و همان یک‌بار دیدنش هم به شناختنش موجب نشد؛ اما می‌دانست دخترعموی هومن برای او حکم خواهر داشت و هرچند او مایل به زندگی کنار عمو و پسرعمویش نبود؛ اما هومن تمام توانش را برای برآورده کردن خواسته‌های او خرج می‌کرد. درست متوجه مشکل نشد؛ اما همین‌که فهمید علت این حال هومن به هیلا برمی‌گشت، دستش را به منظور دلداری بر شانه‌ی او گذاشت و فشرد و ترجیح داد سکوت اختیار کند.
 
موضوع نویسنده

Madia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
861
مدال‌ها
2
در آن سوی باغ، در اتاق زیرزمینی توسط حنیف باز شد و نشاط را روی زمین گذاشت سپس خود بدون این‌که بخواهد حتی بامداد را ببیند به عقب برگشت. نشاط با دیدن بامداد ذوق‌زده شد اما چون حال بهم‌ریخته‌ی هومن و اوضاع بحث خانه رویش تأثیر گذاشته‌بود، نتوانست ذوقش را به خوبی نشان دهد. تنها به سمت بامداد دوید و در آغوش پناهگاه پدرش که ایستاده‌بود، پناه یافت. دست کوچکش را دور گردن بامداد حلقه کرد و پیش از این‌که بامداد لب باز کند، کنار گوش او با لحنی کودکانه و آهسته مشغول خبررسانی شد.
- بابا عموهومن و هیلا باهم قهر کردن، هیلا خیلی گریه کرد من خیلی واسش ناراحت شدم و دلم سوخت؛ ولی عموهومن باهاش آشتی نکرد.
بامداد که از قهر برداشت دیگری داشت، ابرو پراند و قدمی به سمت در برداشت؛ اما پیش از خروجش از اتاق، نشاط با حالت بانمکی خود را عقب کشید، دستانش را پشت کمر برد و غنچه لبانش را برهم زد.
- بابایی!
بامداد منصرف شده از بیرون زدن به سمت تخت برگشت و با کنار زدن لوازم افتاده روی تخت، نشاط را آن‌جا گذاشت.
- نفسِ بابایی؟
نشاط حرف هیلا را که گفته‌بود به بامداد نگوید که او گفته "چشم‌سفید" در ذهن بالا و پایین کرد و پس از مکث کوتاهی از آن‌جا که کنجکاوی‌اش بسان گره‌ای کور در ذهنش آزارش می‌داد و باید گشوده می‌شد تا خیالش راحت شود، کودکانه پرسید:
- چشم‌سفید یعنی چی؟ یعنی من چشم‌هام سفیده؟ آخه من که چشم‌هام سیاهه!
بامداد سینی که رامی آورده‌بود به سمت نشاط کشید و با همان ابروان مهمان پیشانی با خنده‌اش مقابله کرد.
- تو اول به من بگو کی به دختر بابا گفته چشم‌سفید بعد من بهت میگم یعنی چی.
نشاط ابرو پرانده با آن غنچه‌ی لبانش نمکین "نچ" گفت و بامداد خیره به او با دلی ضعف رفته برایش، ظرف کیک را همراه چنگال روی پاهای دراز شده‌اش گذاشت.
- نچ دیگه هان؟ فعلاً کیک رو بخور بعداً می‌فهمیم کی اون یکی رو کچل می‌کنه واسه جوابش.
نشاط خیره به تکه شدن کیک توسط بامداد، کوتاه و شیرین خندید.
- یعنی موهات رو میکنم؟
بامداد چنگال را در سینی گذاشت و محض احتیاط سینی را همراه لوازم زیر تخت گذاشت که نشاط حین خوردن کیک آهسته پاسخ خود را داد.
- دوسِت دارم، موهات رو نمیکنم!
بامداد از محکم نبودن کش را دور موهای نشاط مطمئن شد سپس با شنیدن این حرف او، سر خم کرد و دل و جانش ضعف رفته برای دخترش، گونه‌ی او را با ملایمت بوسه‌باران کرد و پس از آن؛ راه سوی در اتاق کج کرد.
- بیرون نیا تا برگردم، خب؟
صدایی که از جانب نشاط به گوشش نرسید، دست به در گرفت و سر چرخانده به عقب نگاهش را به چشمان خیره‌ی نشاط دوخت که او آرام سری به نشانه‌ی مثبت با زمزمه‌ی "خب" کوتاهی تکان داد.
از آن‌سو در باغ؛ هومن هردو دستش را برای لحظاتی به صورت سردش چسباند، هرچند حضور رامی آرامش را به جانش هدیه می‌کرد؛ اما مایل نبود او بیش از این ضعفش را ببیند، پس به سختی خود را کنترل کرد و نفسی عمیق که کشید، نگاه نم‌دارش را به چشمان دلسوز رامی دوخت و آهسته دست او را از روی شانه‌ی خود برداشت سپس سری لرزاند و با خواهشی کمرنگ لب زد:
- تنهام بذار رامدخت... خواهش می‌کنم!
دست پس زده شده‌ی در دست دیگرش قفل شد و بی‌چون و چرا چون راهی برای آرام کردن هومن سراغ نداشت غافل از این‌که فقط حضورش مسکن جان او بود، نگاه آخر را به نیم‌رخ بی‌رنگ او انداخت و با عقب‌گردی به سمت در خانه که باز رهایش کرده‌بود، قدم برداشت. با خود فکر کرد شاید واقعاً هومن به تنهایی نیاز داشت؛ اما احتمال دیگری هم داد که بیشتر به نیت هومن نزدیک بود. برایش مهم نبود، دلش نمی‌خواست این حال و روز او را ببیند؛ اما آنقدر که بخواهد او را مجبور به تحمل خود کند، برایش اهمیت نداشت.
 
موضوع نویسنده

Madia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
861
مدال‌ها
2
ورود رامی به خانه با قدم برداشتن بامداد به سمت هومن همزمان شد. او که با خونسردی کنار هومن روی لبه‌ی حوض نشست، بدون نگاهی به چشمان عسلی و پر ضعف او، گوشه‌ی لبش را گزید و پس از مکثی طولانی به حرف آمد.
- جفتمون می‌دونیم قهری که نشاط میگه معنیش چیه.
هومن با حس فتح قله‌ی جانش توسط خستگی دستش را به لبه‌ی حوض گرفت و با کشیدن دست دیگرش به صورتش زمزمه کرد:
- این یه‌بار رو استثنا معنیش همون قهریه که نشاط میگه.
سپس با زیر انداختن دستش، مردمک‌های لرزانش بین مردمک‌های ثابت و غرق سیاهی بامداد چرخید؛ مایل به سکوت بود تا رفع خستگی اما جرقه‌ی خاطره‌ی کلامی که در گذشته از بامداد شنیده‌بود نگذاشت خاموش بماند.
- یه‌بار قبلاً بهم گفتی، زیاد جدی نگرفتم حرفت رو.
و چون جز چشمان بامداد اطراف برایش تیره و تار شد، افزود:
- خش به زندگی خواهر بیفته، تموم هارت و پورت یه مرد میشه هق‌هق یه پسربچه!
چرخش نگاه خونسرد بامداد به سمت چشمان نمناک و سرخش باعث شد برای پنهان کردن خیسی نگاهش از بامداد که بدون شک برخلاف رامی اشک یک مرد را در سیلی از قطرات نم بر صورت شناسایی می‌کرد، سر به زیر بیندازد.
- خش نیفتاده، از هارت و پورت به هق‌هق و از داد و دعوا به قهر یه پسربچه رسیدم.
بامداد سکوتش را ادامه داد و نگاه از هومن گرفت، چشمانش را به چشمان مشکی دختری که از پشت پنجره‌ی سالن به او خیره بود، دوخت. رامی که نگاه بامداد را روی خود دید، دم عمیقی گرفت و با قدم‌های آهسته‌ای از پنجره فاصله گرفت. نگاهش چرخیده بین بانو و رازان، از توجه نداشتن رازان چشمانش را در حدقه چرخاند و لب تر کرد حرفی بزند که خانم رحمتی در درگاه سالن قرار گرفت، کمی مکث کرد سپس با نگاهی به رامی رو به بانو گفت:
- خانم شام حاضره، به من اجازه‌ی مرخصی میدین؟
بانو بدون این‌که نگاه دقیقش را از صفحه‌ی لپتاپ بگیرد، دست راستش را بالا برد و حینی که خودکار مشکی را آهسته تکان می‌داد، با حرکت دست اشاره مرخصی داد. خانم رحمتی هم با کشیدن دستی به روسری بلند و کرم‌رنگش، نگاه مرددی به رامی انداخت.
- رامدخت جان! آقا ایرج گفت میخوان باهات صحبت کنن، اتاق خودت منتظر هستن.
بالاخره نگاه رازان از صفحه‌ی لپتاپ کنده شد، با ابروهای بالا رفته نیم‌نگاهی به چهره‌ی رحمتی انداخت سپس سر خودکار را بین دندان‌هایش گرفت و تمام حواسش را به خروج رامی داد. کنجکاو شد؛ اما نمی‌توانست از کنار بانو بلند شود. رامی پیش از خروج از سالن، نگاهی به چشمان کنجکاو رازان انداخت سپس آهسته از پله‌ها بالا رفت. حوصله‌ای برای شنیدن حرف‌های ایرج نداشت؛ اما نمی‌توانست به خواسته‌ی او احترام نگذارد.
ذهنش به هیچ عنوان کنجکاوی نمی‌کرد؛ اما میلی که به شنیدن حرف‌های ایرج نداشت باعث شده‌بود استرس اندکی در دلش ایجاد شود. پشت در اتاق، نفسی عمیق کشید و دستگیره را آهسته پایین برد. قدم به جلو برداشت و وارد اتاق تاریکش شد. نگاهش به ایرج که مقابل پنجره‌ی باز ایستاده و دستانش را پشت کمر قفل کرده‌بود، برخورد کرد و به دنبالش رقص پرده‌های حریر سفید و کوتاه همپای نسیمی که در حال وزیدن بود به چشمش آمد.
نیمی از اتاق با نور چراغ‌های باغ روشن و نیمی دیگر غرق تاریکی بود؛ سایه‌روشنی با خلقی خفه. رامی خیره مانده به ایرج که مهمان روشنایی اتاق بود، چند قدمی در آغوش سایه به جلو برداشت و در را با هول دادن کوتاهی بست.
 
موضوع نویسنده

Madia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
861
مدال‌ها
2
لحظاتی مکث کرد بلکه خود ایرج سکوت بینشان را بشکند؛ اما در آخر خود عهده‌دار خشکاندن دریای سکوت شد تا بیش از آن به صخره‌ی لبانشان موج نکوبد.
- با من کاری داشتی بابا؟
ایرج نگاه گرفته از آسمانی که دقیقه‌به‌دقیقه تیره‌تر می‌شد و پس از گرفتن دمی عمیق از عطر وانیل رامی که هوای اتاق را بغل زده بود، همچنان مسکوت بی‌آن‌که به عقب بازگردد با اشاره‌ی دست از رامی خواست بنشیند. رامی کنجکاو شده و کمی کلافه از این حالت غرق فکر و مرموز ایرج، پلک محکمی زد و لبه‌ی تخت رو به او نشست. از انتظار بیزار بود و ایرج آگاه به این موضوع قفل دستانش را گشود و پس از فرو کردن آن‌ها در جیب‌های شلوار، بار دیگر با دوختن نگاه به آسمان زیر وصلتش با سکوت زد.
- من توی کارم هیچوقت صد از صد به کسی اعتماد نکردم، جز به زنی که از لحظه‌ی دل باختنم بهش شد مورد اعتمادترینم یعنی بانو و دخترمون رازان.
کنجکاوی نگاه رامی آلوده شده به رنگ شد، سر کج کرد؛ اما ندید لبخند یک طرفه و محوی را که بر لبان ایرج نشست.
- راستش رو بخوای طی سال‌ها نتونستم به حد بانو و رازان برای مسائل کاری به تو اعتماد کنم؛ اما علاقت به رازان برای راحت کردن خیالم کافیه هرچند... فرصتش رو داری که صاحب اعتمادم بشی.
لحظاتی مکث کرد سپس همراه نفس عمیقش، دست چپش را از جیب درآورد و حین حرف زدن کوتاه تکان داد.
- تا الان همه چیز روی یه ریل پیش رفت و مشکلی پیش نیومد؛ اما الان... الان من مجبورم دوتا قطار روی دوتا ریل کاملاً دور از هم منتها با یه مقصد مشترک راه بندازم.
آهسته چرخیده سمت رامی و قدمی که به سمتش برداشت، متوجه شد که تا حد زیادی رامی منظور او را درک کرده و این را از فشرده شدن ملحفه در دستانش فهمید. زل زده به چشمانش درحالی‌که خوب حس کرد برق مرموز نگاهش هیچ برای رامی خوشایند نبود رو به او کوتاه خم شد، نگاه بین چشمان حیران او چرخاند و زمزمه کرد:
- باید راه بیفتی؛ اما نه بخاطر من که بخاطر رازان.
سرش را کوتاه کج و لبانش را جمع کرد چون از پلک سریع رامی و چین افتادن کنج چشمانش با آن شکاف باریک میان لبانش به قلقلک کنجکاوی‌اش پی برد، هردو ابرویش را بالا انداخت و افزود:
- رازان یه معامله کرده، اون هم معامله‌ای که خیلی بیشتر از اون‌چه فکرش رو کنی سود داره؛ اما بخاطر این‌که تو و بانو کنار هم تمام تلاشمون رو واسه ساخت و خرید و فروش جواهرات به باد میدین، مجبوره قید معامله رو بزنه و کنار بانو باشه.
جرقه‌ای زده شده در ذهن رامی و قلبش که محکم تپید، با آن چشمانش ریز شده زل زده به چشمان براق ایرج و با لحنی نچندان مطمئن از این بابت که طرف مقابلش مردی بود که ریسمان عقلش را در چنگ داشت، زمزمه کرد:
- بذار خستت نکنم بابا، من درگیر معاملات رازان صرفاً بخاطر این‌که خواهرمه و دوستش دارم نمیشم؛ من هیچی از این معاملات نمیدونم حتی خبر ندارم دقیقاً تو و رازان اهل چه کارهایی هستین، خود رازان هیچوقت نذاشت درگیر بشم.
سرش را کمی بالا گرفت تا بهتر ایرج را ببیند سپس طعنه زد:
- بعید می‌دونم علاقه‌ی من به رازان هم‌اندازه‌ی علاقه‌ی پدرش باشه!
ایرج به خوبی متوجه منظور رامی شد، او ایرج را در اولویت می‌دید و اظهار داشت اگر کسی باید بخاطر علاقه به رازان وظیفه‌ی او را انجام دهد، پدرش بود نه خواهر ناتنی‌اش. ایرج سرش را آهسته تکان داد و با پیش بردن آرام دستی طره‌ای از موهای رامی را پشت گوش زد.
- حدس می‌زدم، مردی که از ده روزگیت بزرگت کرده و خواهری که تمامش رو وقفت کرده... فقط بخاطر هم‌خونت نبودن هیچ ارزشی پیشت ندارن نه؟
کافی بود، همین کافی بود تا قلب رامی مچاله و منطقش راضی شود؛ اما ایرج بی‌توجه به ضعف نشسته در چشمان رامی بار دیگر احساسات او را نشانه گرفت.
- حتی انقدر که حاضر میشی اولین شکست حرفه‌ای رازان رو تقدیمش کنی!
بسان مومی بود در دستان ایرج این دختری که شانه‌هایش را زیر انداخت و با نگاهی عاجز و ضعیف چشم بین چشمان او رقصاند. با خود درگیر بود؛ اما هم خود رامی و هم ایرج به خوبی می‌دانستند کلماتی که میانشان رد و بدل شد بر قلبش آوار شدند و افسار دور گردن احساساتش افکندند تا پیش ایرج تسلیمش کنند. برق پیروزی چشمان ایرج چه معنا داشت؟ تضادش رنگ بازنده‌ای که بر بوم رخ رامدخت پاشیده شد! عجزی که رامی درگیر آن سر به زیر انداخت و نگاه ربوده از چشمان ایرج با تکیه زدن آرنج‌هایش به زانو صورتش را با قلاب دستانش پوشاند، چه معنی داشت جز ناچاری در پذیرش فرمان ایرج؟ مدرک صحت این معنا تک ابرویی که ایرج با نگاهی زیر افتاده تا آشفتگی رامدخت، پیروزمندانه به بزم پیشانی هدایت کرد.
 
بالا پایین