- Aug
- 76
- 861
- مدالها
- 2
همزمان با بسته شدن محکم در اتاق توسط رازان، در محوطهی عمارت دستان رامی به دیواری که پشت آن پنهان بود، چسبید و کوتاه رو به جلو خم شد. رازان را ندید؛ اما چشمانش که بابت تابش نور خورشید جمع شدهبودند به مردی آشنا که کنار ماشین مقابل پلههای ورودی ایستادهبود، برخورد کرد. برای لحظاتی با خود فکر کرد آن مرد را کجا دیده که بلافاصله با یادآوری مبارزه و مردی که قرار بود از او محافظت کند، دهانش باز ماند و زمزمه کرد:
- بامداد برزگر!
بامداد تکیه زده به ماشین، دست به سی*ن*ه شد و قصد کرد سر به زیر بیندازد که برای لحظهای از گوشه چشم متوجه نزدیک شدن کسی شد. سرش آهسته به راست چرخید، نگاهش همراه ضربانهای قلبش بالا رفت و چون به رامی خیره شد، حس کرد تپشهای قلبش پایان یافت و حسی که تمام وجودش را به سمت رامی میکشاند باعث شد ناخودآگاه تکیه از ماشین بگیرد و لبانش باز مانده ازهم، نگاهش از نوک پا تا فرق سر رامی را نشانه گرفت.
حسی که در وجود بامداد ایجاد شدهبود را رامی هم در خود حس کرد؛ اما برخلاف دفعهی پیش، تمایل نداشت به او نزدیک شود. نگاه از بامداد گرفت، دستش را به ستون تکیه داد و قصد کرد پلهها را بالا برود که لحظهای مکث کرد. از آنجا که میدانست بامداد برای محافظت از او آمده، مایل نبود همکلام شود؛ اما حسی وادارش کرد که به او نزدیک شود. کوتاه آمده مقابل آن حس، به سمت بامداد برگشت و چون از بودن او چندان راضی نبود، قیافه گرفت و با اخم قدم به سمتش برداشت.
آخرین قدمش با عقب رفتن تک قدمی بامداد همزمان شد. نمیدانست علت عقب رفتن بامداد چیست؛ اما لجبازیاش او را وادار به قدم برداشتن دوباره کرد. بامداد آب دهان فرو فرستاد، دستانش را پشت کمر درهم قفل کرد جوریکه به هیچ عنوان قفلشان باز نشود مبادا خطا بروند؛ اما رامی که قصد نداشت بازی را تمام کند، عقب رفتن دوبارهی بامداد را با نزدیک شدن جبران کرد تا جایی که تن بامداد به ماشین چسبید.
رامی دستانش را در جیبهای گرم بافتش فرو کرد، کمی رو به جلو خم شد و با چشمانی ریز شده و البته لحنی که نارضایتیاش از حضور بامداد را واضح نشان میداد، زیرلب گفت:
- انگار من باید از تو مراقبت کنم، اولیش هم مقابل خودم!
بند شدن دستش به یقهی بامداد باعث شد نگاه او که عجز خاصی را در خود جای دادهبود، خیرهی چشمانش شود.
- هنوز زخم صورتت خوب نشده، زخم حریفت که بماند.
و زمزمهوار با گرفتگی و ناراحتی از سبک زندگی مرد مقابلش ادامه داد:
- البته اگه زنده باشه!
نگاه بامداد در ژرفای عجز غرق شد، نفسش به سختی جریان دوباره گرفت و لب زیرینش را به دهان کشید. با روی برگرداندن رامی انگار که دلش نمیخواست ذهنیتی منفی از مبارزههایش در ذهن او شکل بگیرد به سرعت دست راستش را کوتاه پیش برد؛ اما پیش از اینکه دست رامی را بگیرد، خود او به سمتش چرخید و ناتوان از تحمل بیشتر، حرف دلش را بر زبان آورد.
- میدونی چیه آقای برزگر؟! اصلاً از تو و روشت واسه پول درآوردن خوشم نیومد.
کاملاً واضح به بامداد فهماند تا چه اندازه از اینکه فردی مانند او حتی در همان موقعیت و شرایط او با مبارزههای خطرناک خرج زندگی را درآورد، مخالف بود؛ اما آنچه برای بامداد همانند سیلی بود که به صورتش برخورد کرد، خوش نیامدن رامی از خود او بود! دستی که جلو رفتهبود به عقب برگشت، مشت شد و نگاه مشکی و عاجز این مرد زیر افتاد؛ اما فقط عجز نبود، انگار کنار این عجز نوعی شرمندگی نمایان شدهبود که با زیر افتادن نگاهش دیگر برای رامی قابل دیدن نبود.
رامی که حرفش را زدهبود، به عقب برگشت و قصد کرد از پلهها بالا برود که با دیدن رازان در جای خود ایستاد و نفسش را محکم بیرون فرستاد. رازان با نگاهی مشکوک از خانه خارج شد، سر تا پای رامی را نگریست و مسلط بر اعصاب خویش آهسته گفت:
- بعداً درمورد این بیخبر بیرون زدنت صحبت میکنیم.
و با این حرف عذر رامی را خواست؛ اما او که خود را محق میدید، حاضر نبود هرگز ریسک دختر خانوادهی ورهرام بودن را بپذیرد و بخاطر خطر کارهای آنها حق آزادی را از خود بگیرد و البته به رازان اجازه نمیداد بخاطر نگرانی یا هر علتی او را در خانه حبس کند و بابت بیرون زدنش بازخواست، با قدمهای کوتاهی پلهها را بالا رفت و گفت:
- من زندانی تو نیستم رازان، سعی کن یادت نره!
- بامداد برزگر!
بامداد تکیه زده به ماشین، دست به سی*ن*ه شد و قصد کرد سر به زیر بیندازد که برای لحظهای از گوشه چشم متوجه نزدیک شدن کسی شد. سرش آهسته به راست چرخید، نگاهش همراه ضربانهای قلبش بالا رفت و چون به رامی خیره شد، حس کرد تپشهای قلبش پایان یافت و حسی که تمام وجودش را به سمت رامی میکشاند باعث شد ناخودآگاه تکیه از ماشین بگیرد و لبانش باز مانده ازهم، نگاهش از نوک پا تا فرق سر رامی را نشانه گرفت.
حسی که در وجود بامداد ایجاد شدهبود را رامی هم در خود حس کرد؛ اما برخلاف دفعهی پیش، تمایل نداشت به او نزدیک شود. نگاه از بامداد گرفت، دستش را به ستون تکیه داد و قصد کرد پلهها را بالا برود که لحظهای مکث کرد. از آنجا که میدانست بامداد برای محافظت از او آمده، مایل نبود همکلام شود؛ اما حسی وادارش کرد که به او نزدیک شود. کوتاه آمده مقابل آن حس، به سمت بامداد برگشت و چون از بودن او چندان راضی نبود، قیافه گرفت و با اخم قدم به سمتش برداشت.
آخرین قدمش با عقب رفتن تک قدمی بامداد همزمان شد. نمیدانست علت عقب رفتن بامداد چیست؛ اما لجبازیاش او را وادار به قدم برداشتن دوباره کرد. بامداد آب دهان فرو فرستاد، دستانش را پشت کمر درهم قفل کرد جوریکه به هیچ عنوان قفلشان باز نشود مبادا خطا بروند؛ اما رامی که قصد نداشت بازی را تمام کند، عقب رفتن دوبارهی بامداد را با نزدیک شدن جبران کرد تا جایی که تن بامداد به ماشین چسبید.
رامی دستانش را در جیبهای گرم بافتش فرو کرد، کمی رو به جلو خم شد و با چشمانی ریز شده و البته لحنی که نارضایتیاش از حضور بامداد را واضح نشان میداد، زیرلب گفت:
- انگار من باید از تو مراقبت کنم، اولیش هم مقابل خودم!
بند شدن دستش به یقهی بامداد باعث شد نگاه او که عجز خاصی را در خود جای دادهبود، خیرهی چشمانش شود.
- هنوز زخم صورتت خوب نشده، زخم حریفت که بماند.
و زمزمهوار با گرفتگی و ناراحتی از سبک زندگی مرد مقابلش ادامه داد:
- البته اگه زنده باشه!
نگاه بامداد در ژرفای عجز غرق شد، نفسش به سختی جریان دوباره گرفت و لب زیرینش را به دهان کشید. با روی برگرداندن رامی انگار که دلش نمیخواست ذهنیتی منفی از مبارزههایش در ذهن او شکل بگیرد به سرعت دست راستش را کوتاه پیش برد؛ اما پیش از اینکه دست رامی را بگیرد، خود او به سمتش چرخید و ناتوان از تحمل بیشتر، حرف دلش را بر زبان آورد.
- میدونی چیه آقای برزگر؟! اصلاً از تو و روشت واسه پول درآوردن خوشم نیومد.
کاملاً واضح به بامداد فهماند تا چه اندازه از اینکه فردی مانند او حتی در همان موقعیت و شرایط او با مبارزههای خطرناک خرج زندگی را درآورد، مخالف بود؛ اما آنچه برای بامداد همانند سیلی بود که به صورتش برخورد کرد، خوش نیامدن رامی از خود او بود! دستی که جلو رفتهبود به عقب برگشت، مشت شد و نگاه مشکی و عاجز این مرد زیر افتاد؛ اما فقط عجز نبود، انگار کنار این عجز نوعی شرمندگی نمایان شدهبود که با زیر افتادن نگاهش دیگر برای رامی قابل دیدن نبود.
رامی که حرفش را زدهبود، به عقب برگشت و قصد کرد از پلهها بالا برود که با دیدن رازان در جای خود ایستاد و نفسش را محکم بیرون فرستاد. رازان با نگاهی مشکوک از خانه خارج شد، سر تا پای رامی را نگریست و مسلط بر اعصاب خویش آهسته گفت:
- بعداً درمورد این بیخبر بیرون زدنت صحبت میکنیم.
و با این حرف عذر رامی را خواست؛ اما او که خود را محق میدید، حاضر نبود هرگز ریسک دختر خانوادهی ورهرام بودن را بپذیرد و بخاطر خطر کارهای آنها حق آزادی را از خود بگیرد و البته به رازان اجازه نمیداد بخاطر نگرانی یا هر علتی او را در خانه حبس کند و بابت بیرون زدنش بازخواست، با قدمهای کوتاهی پلهها را بالا رفت و گفت:
- من زندانی تو نیستم رازان، سعی کن یادت نره!