جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نازپری] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ؛Raha با نام [نازپری] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,449 بازدید, 71 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نازپری] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ؛Raha
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ؛Raha
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
محمدی بلند شد و ایستاد و بدون کوچک‌ترین نرمشی لب زد:
- اونا کارشون به تو گیره و به مهارتت نیاز دارن... و حالا ما از تو می‌خوایم که رابط بین ما و اون عمارت باشی، باید بدون این‌که باعث کوچک‌ترین شَکی بشی به کارت ادامه بدی و تمام اطلاعات رو به یوسف منتقل کنی، با شناختی که دارم بعید می‌دونم تو و رفت و آمدت رو کم و بیش زیر نظر نداشته باشن، به همین دلیل به هیچ‌وجه حتی اطراف اداره هم پیدات نمیشه، در حال حاضر مکان ملاقاتمون خونه‌ی بازپرس سحابی هست ولی تا چند‌وقت دیگه... باز همون مکان هم تغییر پیدا می‌کنه.
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
- متوجه‌ی حرف‌هام شدی؟
تاربه‌تار وجودش از وحشت و ناباوری پر شده بود. باور نمی‌کرد وارد چه کاری شده و هر چه بیشتر پیش می‌رفت بیشتر درگیرش میشد؛ مثل مردابی که هرچه بیشتر در آن دست و پا میزد بیشتر فرو می‌رفت و بی‌نفس میشد.
از او می‌خواستند برایشان جاسوسی کند! نگاه شوکه‌اش باعث شد یوسف هم بالاخره به حرف بیاید.
- البته می‌تونی قبول نکنی! به هرحال ممکنه جونت... .
حرفش را ادامه نداد؛ مرد با همان اخم‌های درهم به دخترک زل زده و منتظر جواب بود.
سکوت و بهتش را که دید لب زد:
- خوب می‌دونید خانم افشاری که اگه الان به دستگیریتون اقدام کنیم مجازات کمی در انتظارتون نیست اما شاید به این وسیله بتونین تخفیف ویژه‌ای برای خودتون در مجازاتتون دریافت کنین. شما چه بخواین و چه ناخواسته درگیر و دار جزئیات این پرونده قرار گرفتین و همکاریتون در این پرونده ثبت میشه... باز هم تصمیم با شماست، به هرحال کار بسیار خطرناکیه.
کوروش نگاهی به چهره بهت زده‌اش انداخت، انگار که خواهرزاده‌اش تازه عمق فاجعه را درک کرده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
نازپری گره‌ی انگشتانش را سفت‌تر کرد؛ گویی بایدی در کار بود، باید امروز به خانه‌ی کوروش می‌آمد و مقابل این مرد می‌نشست و او یک‌بار دیگر غلطی که ناخواسته داشت انجام می‌داد را برایش به‌طور جز‌به‌جز معرفی می‌کرد تا می‌فهمید اعمال خودسرانه‌اش چه تاوان سنگینی دارد.
کف دست‌های خیسش را روی پاهایش گذاشت و با بغضی که صدایش را هم تحت‌تأثیر قرار داده بود نالید:
- باید چیکار کنم؟
مرد با خونسردی دستانش را پشت کمرش در هم حلقه کرد و بعد نگاه نافذش را بین یوسف و کوروشی که کلافه در جایش جابه‌جا میشد رد و بدل کرد و گفت:
- آموزش‌های لازم بهتون داده میشه... .

***

نگین با نگرانی که سعی در پنهانش داشت به چهره‌ی رنگ پریده‌اش چشم دوخت.
- نازپری؟
نگاه دخترک به دستانش بود؛ به کف دستانش و مدام سردی آن وسیله فلزی را حس می‌کرد.
بی‌حال سرش را از روی زانوهای جمع شده‌اش بلند کرد و هومی در جواب نگین زمزمه کرد.
هردو درون اتاق نازپری نشسته بودند و نگین از بی‌حوصلگی لاک به انگشتان پایش میزد.
نگین نگاهش را از پاچه‌های بالا زده‌ی شلوار جینش گرفت و در لاک را بست و انگشتانش را تکانی داد.
- میگم، تو واقعاً عاشق... یعنی خب، ممکنه دوباره عاشق بشی؟
سرش به ضرب بالا آمد، از فکر آن سردی میان دستانش و اسلحه‌ای که امروز در خانه‌ی کوروش طرز کار با آن را توسط یک نیروی خانم چادرپوش که بعداً به جمعشان اضافه شده و آموزش دیده بود هم کاملاً درآمد‌.
- این چه سوالیه یه کاره؟
نگین بی‌حوصله و مثل دیوانه‌ها پد لاک‌پاک کن را برداشت و شروع به پاک کردن ‌لاک‌های خشک نشده‌‌ی ناخن‌هایش کرد.
نازپری به پدی که داشت صورتی میشد زل زد و با بغض لب زد:
- من دوستش داشتم، با همه‌ی رفتارهای مرموزی که ازش می‌دیدم دوستش داشتم. فکر نمی‌کنم حالا‌حالاها توان تجربه‌ی این احساس دردناک رو داشته باشم. چندبار می‌پرسی؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
نگین لب گزید و کلافه سرش را تکان داد.
- این مدت سر کارهای تو اعصابم خورده یه چرتی گفتم.
بغضش گرفت؛ چشمانش پر شد و سوزشی اخم‌هایش را درهم کرد. این مدت خیلی به خودش فشار آورده بود، ممکن بود تا ضعف بینایی هم پیش رود!
- نگران من نباش!
نگین سر به دیوار پشت سرش تکیه داد و به آرامی لب جنباند:
- اون روزی که گفتی سهیل خواسته بری اون عمارتی که تعریف کردی خیلی نگران شدم، زنگ زدم به داداش همه چیز رو بگم، می‌دونستم فقط اون می‌تونه جلوتو بگیره! جواب نداد، بعدش که خودشم زنگ زد من پشیمون شدم. کاش اون روز همه چیز رو می‌گفتم... فوقش دوتا کشیده می‌خوابوند توی گوشت اما الان توی این هچل نیفتاده بودی!
نازپری از روی تخت پایین آمد و کنارش روی زمین و موکت کرم‌ شکلاتی نسبتاً سرد نشست.
بغض امانش نمی‌داد و لرزش صدای گرفته‌اش دست خودش نبود.
- تو خودت تا حالا عاشق شدی نگین؟
نگین بدون آن‌که به چهره‌ی پژمرده و رنگ‌پریده‌ی خواهرزاده‌اش نگاه کند لب زد:
- کوفت! مثلاً می خوای بگی نمی‌دونی؟
لبخند بی‌جانی روی لب‌های نازپری نشست و بعد از چندین ماه اشک و آه سر دادن، بالاخره شانه‌های ظریفش تکانی خوردند.
- بریم امروز پشت آقاجون نماز بخونیم... روی ایوون؟
نگین سر چرخاند و با نگاهی عمیق خیره نگاهش کرد. سیاهی چشمانش پر از اشک و گویی واقعاً در حال غرق شدن بود‌.
نگین چشمان سرمه کشیده‌اش را تابی داد و مردمک در کاسه چرخاند.
- هی از این شاخه به اون شاخه می‌پری که جواب سوالمو ندی؟
لبخند نازپری پر کشید و اشکش چکید. همزمان که از جایش بلند میشد و چادر نماز سفید و شکوفه‌ی گیلاسش را از داخل کشوی میزش خارج می‌کرد، سر تکان داد و گفت:
- همیشه باهوشی خاله... میرم حیاط وضو بگیرم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
نگین خودش هم ایستاد و دست به کمر براندازش کرد. خوی سرکش و لجبازش خودی نشان داد.
- نمی‌خوای فراموشش کنی؟
پای رفتنش سست شد؛ باز داشت با دردهایش به مهمانی خدا می‌رفت.
چشمان متورم و سرخش را محکم بست. تصویر نگاه دریایی‌اش جان گرفت؛ غرق شد و جسم غرق شده‌اش به خاکستری تبدیل و در هوا پرواز کرد.
به رینگ ساده‌ی حلقه‌ی طلایی رنگ و بَدلی که بالای کمد لباس‌هایش انداخته بود و همچنان دل و جان دور انداختنش را نداشت، خیره شد.
پوزخندش درد داشت؛ زهر داشت و بیشتر از تمام این‌ها بوی دلتنگی می‌داد؛ دلتنگی که با فریب و دروغ‌های بی‌شمار هم‌بستر شده و حال دیگر قلبش را مثل سابق به تکاپو نمی‌انداخت.
غنچه‌‌ی لب‌هایش را تر کرد و به حبس دندان‌های یک‌دست و سفیدش محکومشان کرد!
- هفده سالم بود که عاشقش شدم؛ بیست سالمم بود فهمیدم نباید عاشقش می‌شدم! پارسال همون موقع که اومد مثلاً با بابام مرد و مردونه حرف بزنه و خودی نشون بده، این من بودم که خودمو سپر بلای سهیل کردم و محکم‌ترین کشیده‌ی سیلی که یادمه رو از منصور خوردم... خاله یادته می‌گفتم تا دو روز گوشم سوت می‌کشه؟! خودمو به خواب زدم، گفتم واسه عشقم کتک خوردم اما اون چی... چیکار کرد برام؟ به جز به بازی گرفتن و ساده فرض کردنم... .
چانه‌اش لرزی گرفت و محکم پلک زد.
- چقدر من خرم! خیلی... .
نگین چند قدمی جلوتر رفت و روبه‌رویش ایستاد اما گویی نازپری و نگاهش توان دل کندن از آن سوی کمد که حلقه را مخفی کرده بود، نداشت.
نگین دست روی شانه‌اش قرار داد و فشاری مختصر داد.
- با این حساب بازم نمی‌خوای فراموشش کنی؟ خودتو غرق نکن خاله، تو خریت گذشته نمون و دست و پا نزن، میشه؟ من دق می‌کنم وقتی این‌طوری پرپر شدنت رو می‌بینم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
نازپری بغضش را به هر سختی که بود قورت داد و لب زد:
- اذان رو گفتن، بجنب تا آقاجون شروع نکرده... .
حرفش تمام نشده به سرعت از اتاق خارج شد و چادر به سر به‌سمت حیاط رفت.
آقاجان هنوز قامت نبسته بود؛ با همان لبخند تلخ خواست منتظر بماند تا وضو بگیرد.
خم شد کنار حوض گرد و آبی خوش‌رنگ و مشتی پر از آب سرد به صورتش پاشید.
بغضش در لحظه نابود شد. خیلی‌وقت بود که با نداشتن سهیل کنار آمده بود؛ قرار نبود باز زمین بخورد، هنوز کمرش زخم بود، تاب زخم دیگری را نداشت.
آب وضویش را از دست و صورتش با لبه‌ی چادر گرفت و به‌طرف ایوان رفت.
آقاجانش با نگاهی نافذ و مهربان براندازش کرد؛ عبای کرم رنگش را مرتب کرد و با لبخند دستی به ریش‌های مرتبش کشید و لب زد:
- خیلی‌وقت بود نیومده بودی با هم نماز بخونیم دختر.
نازپری چادر را زیر چانه‌اش گره زد و پشت آقاجانش ایستاد.
- الان نگین هم میاد، هوس بچگیامون رو کردیم آقا... باباجون!
آقا‌جان بود و پدرانه‌های بی‌شماری که در حقش کرده بود. باید هم گاهی به‌طور مستقیم پدر خطابش می‌کرد.
پیرمرد نفس عمیقی کشید و با لبخند به نوه‌ی دردانه‌اش نگاه کرد و سر تکان داد.
عطر بی‌نظیر شمعدانی‌های کنار ایوان حیاط را پر کرده بود؛ عطری مخلوط شده با عطر شب‌بوهای محبوبش.
بغض دخترک با نگاه سنگین آقاجانش زیاد شد و چشمان پیرمرد با دیدن بغض نازپری از مهر شُره کرد.
- دلت گرفته بابا؟
با شرمساری سرش را زیر انداخت که گِره‌ی چادر باز و از روی سرش سر خورد و روی شانه‌هایش جا خوش کرد.
به مهر و تسبیح زرشکی پیچیده در دست پیرمرد زل زد و کودکانه زمزمه کرد:
- من دختر بدیم آقاجون؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
پیرمرد نفس آه مانندش را بیرون داد و مهر درون چشمان فرتوتش جوشید.
به همین زمان قسم که اگر سایه‌ی سری همچون آقاجانش نبود، دق کردنی حتمی روی شاخش بود.
به حتم میان دینی که مامان‌مهری از دوران کودکی‌ و نوجوانی‌اش سعی داشت با محدودیت نشانش دهد و میان جای خالی محبت پدری که اکثراً به دنبالش نمی‌آمد و بود و نبودش توفیری نداشت، میان تمام نداشتن‌ها، حسرت‌های جورواجور دخترانه‌هایش و غم‌های تمام نشدنی که بارها جلوی چشمانش قد علم می‌کردند، دق می‌کرد.
آقاجان جلوتر آمد؛ هنوز هم قدش بلند بود و دخترک مجبور میشد سر بلند کند تا چهره‌اش را کامل ببیند، هنوز صاف و محکم همچون درختی قطور و کهنسال می‌ایستاد.
پیشانی‌اش آرام و با مهر بوسیده شد و آقاجان لب زد:
- تو نعمتی باباجان... تاج سری، عزیز منی، بد کجا بود؟!
نازپری با لذت عطر خوش تنش را نفس کشید و قطره اشکی با سرخودی روی گونه‌ی بی‌رنگ و رویش چکید. لبش را گزید و چشمان درشتش را به ابهت آقاجانش دوخت.
- حتی اگه کار بدی کرده باشم؟
پیرمرد با لبخندی خردمندانه به سجاده‌ی باز مقابل دخترک اشاره کرد؛ سجاده‌ای که مدام مقابل چشمان تارش می‌رقصید.
- به خودت اعتماد نداری باباجان، یا به بخشش اون؟
چادرش میان مشت کوچک و کم‌جانش مچاله شد. چادر را روی موی بافته‌ شده‌اش کشید و سرش را عقب کشید و سریع اشکش را پاک کرد.
- نمی‌پرسین گناهم چیه؟
آقاجان نفس عمیق دیگری کشید. روبه سجاده‌ی خودش و جلوتر از نازپری ایستاد.
زمزمه‌اش شنیدنی‌ بود و به جان تار‌به‌تار گیرنده‌های صوتی گوش‌هایش می‌نشست:
- یا رب به هر آنچه بد نمودم توبه
گر در ره توبه من نبودم توبه
بسیار جفا به خود نمودم روزی
گر عشق تو را ز خود ربودم توبه
نازپری با چشمانی مات در همان حالت ماند؛ به راستی که خدای این مرد را نمی‌شد دوست نداشت.
 
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
بعد از چندی نگین با گونه‌های گلگون و صورت خیس از وضو وارد ایوان شد و با ببخشید آرامی سریع زیر چادر سفید و گل سرخی‌اش را گره‌ی سفت و سختی زد و کنار نازپری ایستاد.
دست مرطوب و انگشتان کشیده‌اش را روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش گذاشت و با نفس راحتی که کشید و نیش بازی که چال گونه‌اش و ردیف دندان‌های یک‌دست و سفیدش را نمایان می‌ساخت لب جنباند:
- التماس دعا آقاجون‌.
نازپری لبخند کم‌‌جانی به لحن بامزه و نفس‌نفس زدنش زد و پیرمرد پلکی به روی هم گذاشت.
- دعا شده‌ای گل‌دختر بابا.
لبخند نازپری در لحظه به افسوس دور و کهنه‌ای بدل شد.
آقاجان دستانش را بالا برد و قامت بست و هردو دختر همزمان دستانشان را بالا بردند.
دخترک اشتباه کرده بود؛ شبیه هزاران جوانی که هدف داشتند اما راه درست را بلد نبودند، کورکورانه اعتماد کرده‌ بود و اشتباهش تنها همین نبود.
آقاجان به رکوع رفت و پشت‌بندش آن دو به رکوع رفتند.
- یا رب به ‌آن‌چه بد نمودم توبه.
به سجده رفتند، نگین پرسیده بود احتمالش هست دوباره درِ قلبش را به روی عشق باز کند و او باز فکرش رفته بود به‌طرف مردی که به روی خودش نمی‌آورد اما هربار که نگاهش به حلقه‌ی بدلی‌اش می‌افتاد، قلب کوچکش مچاله میشد.
به روی خودش نمی‌آورد اما هیچ‌وقت حتی در زمان هق‌هق‌های بی‌امان شبانه‌اش نفرینش نکرده بود. این‌کار برایش زیاد بود، روزی عشق پاکش به او حد و مرز نداشت و حال می‌ترسید میان باقی‌مانده‌های احساساتش غرق شود.
نازپری از عشقی که اعتدال نداشت و از هفده سالگی جوانه زده بود هراس داشت؛ هراسی وهم‌انگیز از بابت تمام نشدنش و حال چگونه وعده‌ی عشقی دوباره به قلب زخمی‌اش می‌داد؟
از ته دلش آیات را می‌خواند و زمزمه می‌کرد:
- گر در ره توبه من نبودم توبه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
پیرمرد و دو دختر دومرتبه ایستادند. صدای حمد و سوره خواندن آقاجان فضای ایوان را پر کرده بود.
ایوان کاشانه‌ی آقاجان و مامان‌مهری‌اش با همان چراغ‌های روشن و رنگی، با همان حیاط خیس و خوش‌عطر و همنشینی نگین و هر از چندگاهی کوروش برایش نهایت آرامش و آسایش بود.
سرهنگ والا‌مقامی که به تازگی ملاقات کرده بود گفته بود کمک کند و در نهایت از بچه‌های گم شده تعریف کرده بود، همان‌هایی که هر روز عکسشان را در شبکه‌های مجازی لایک می‌کرد.
میشد جبران کرد؟ با این کمک میشد چیزی درست شود؟
- بسیار جفا به خود نمودم روزی.
دستانشان را برای قنوت بلند کردند. نازپری در خاطر داشت که آقاجانش در زمان بچگی و کودکی‌هایش گفته بود می‌توانی در قنوت نماز هرچیزی که از ته دل تنگت می‌خواهی بگویی و از خدا بخواهی که دعاهایت را بپذیرد، حتی به زبان فارسی!
حال زبانش گویی لال شده بود، اشک پیش چشمانش شبیه گل‌های ریز صورتی چادرش می‌رقصید.
سه روز بود تحت تعلیمات فشرده هر روز ساعتی را آموزش می‌دید؛ آموزش دفاع از خودش برای کمک به کشورش، برای کمک به خانواده‌‌ای که در اعضای همین خانه خلاصه میشد، برای جبران خطاهایش، بالاخره قفل زبانش را شکست و تنها با لحنی زار و بیچارگی زمزمه کرد:
- کمکم کن! بهم توانشو بده‌.
دوباره رکوع رفتند. دخترک چشمانش را بست. بچه که بودند کوروش هم در این حلقه می‌ایستاد و نماز می‌خواند.
حال از اویی که سرشکسته بود، اویی که راه و رسم عاشق شدن و اعتماد را غلط رفته، دلخور بود و به‌صورت آشکاری ناراحتی‌اش را از بابت سرکشی‌های این مدت به رویش می‌آورد.
نازپری نیشخندی به روزگار کنونی خود زد و همزمان با سجده درحالی که پیشانی بلندش را به مُهر خوش عطر تربت کربلایی ‌می‌چسباند، لب زد:
- گر عشق تو را ز خود ربودم توبه.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
دخترک با دستان سرمازده و ظریفش اسلحه را محکم‌تر گرفت و انگشت سبابه‌اش را روی ماشه‌ قرار داد و کمی به آن فشار وارد کرد و طبق آموزشاتی که دیده بود، قبل از رها شدن دوباره انگشتش را برداشت‌.
کلافه سرش را بلند کرد و دستانش را با خستگی پایین آورد؛ اسلحه را روی میز مطالعه‌ی چوبی کنارش گذاشت. کف دستانش خیس از عرق بود و همین باعث شده بود اسلحه در دستش بلغزد.
نگاهی به خانم رضایی انداخت که دست به سی*ن*ه کنارش ایستاده بود و تمرین‌های پی‌در‌پی‌اش را با چشمان ریز شده و نگاه خاکستری نافذش نظاره می‌کرد؛ همان نیروی چادری که چند روز پیش در خانه‌ی کوروش با او آشنا شده بود‌.
مافوق یوسف گفته بود باید مو‌به‌مو به حرف‌های این زن گوش کند، کاری که در این یک هفته‌ یا وجود حال روحی بد و تمام خستگی‌هایش هر روز انجامش می‌داد.
شرایط آموزش را در اتاق بزرگی در خانه‌ی یوسف مهیا کرده بودند و معتقد بودند بردن نازپری به سالن یا مکان‌های خاص ممکن است شک برانگیز شود و بدین‌سان او هر روز مهمان این خانه و چیدمان ساده‌اش بود.
هر روزی که حس ترس و استرس همراه همیشگی‌اش بود و از زمان آمدنش به اینجا تا به اتمام رسیدن تمرین‌هایش گذر ثانیه‌ها برایش به اندازه‌ی یک قرن زمان می‌بردند.
سرش را تکان داد تا ذهنش از افکار آزار دهنده و تمام نشدنی که مدام گریبان‌گیرش بود، خالی کند و چشمانش را با دو انگشت ماساژ ریزی داد.
- نمی‌دونم چرا نمی‌تونم تمرکز کنم، اصلاً نمی‌تونم درست اسلحه رو بگیرم! انگار همه‌چیز یادم رفته.
خانم رضایی لبخندی به لحن ناامیدانه‌‌ی دختر جوان زد و دو طرف چادر سیاه و فرمش را جلوتر کشید.
- چون حواست اینجا نیست و فکرت مشغوله دخترخوب.
با آرامش قدمی سمت دخترجوان رفت و تفنگ ¹سیگ‌ساور نقره‌ای خود را به روی تنها میز مطالعه‌ی موجود در اتاق و کنار آن یکی سِلاح نهاد و باحوصله ادامه داد:
- اینکار بیشتر از هرچیزی به تمرکز نیاز داره خانم افشاری.
_________________________________________
¹سیگ‌ساور: Sig Sauer به‌عنوان یک تولیدکننده تفنگ آلمانی مشهور، P۲۲۶ با کالیبرهای متعددی موجود است.
 
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
نازپری با تأسف سرش را تکان داد و درمانده نگاهش کرد که باعث شد لب‌هایش با لبخند کوچکی رنگ بگیرد. جالب بود که بین این همه آدم‌های خشک و نظامی که همیشه مقید و تابع قانون بودند، یک نفر هم پیدا شد که برای لحظه‌ای لب‌ها و صورت گرد و سبزه‌اش را به لبخندی آذین دهد‌ و چال نمکی چانه‌اش را آشکار سازد.
خانم رضایی با همان لبخند یک‌وری که لحظه‌ای از روی لب‌‌های باریک و کوچکش کنار نمی‌رفت، کنارش ایستاد‌ و سلاح خودش را از روی میز برداشت و چهره‌اش روبه جدیت رفت.
- با دست آزادت هم اسلحه رو بگیر و دو دستت رو دراز کن، این‌جوری تسلط بیشتری داری. نفس‌عمیقم یادت نره عزیزم، هرچقدر آروم‌تر باشی لرزش دستت کم‌تر میشه.
نازپری بدون مکث کاری که گفته بود را انجام داد و این‌بار تسلطش نسبت به قبل بیشتر شد.
خانم رضایی خودش هم کمی دست دخترک را تکان داد و راستای زاویه‌اش با هدف را تنظیم کرد.
زمزمه‌اش درون گوش‌های نازپری نشست:
- حالا باید نشونه بگیری.
نشانه را گرفت و با دستی که این بار الاقل لرزشی نداشت ماشه را چکاند.
صدای تق آرامش پوزخندی روی لب‌های صورتی رنگش نشاند.
خوب بود به‌خاطر مسکونی بودن ساختمان و بد
بودن شرایط با اسلحه‌ی خالی تمرین می‌کرد.
خانم رضایی لبخندی پر رنگ و پر از رضایت زد.
- روی تمرینات دفاع شخصی‌ای که بهت دادم کار کردی؟
نازپری با پوزخندی اسلحه‌ی سنگین را دوباره رها کرد و با آهی عمیق روی زمین نشست. هیچ‌چیزی جز فرشی با طرح بته‌جقه و یک میز مطالعه‌ی چوبی در اتاق نبود.
- همون سه تا تمرین کوچیک؟!
خانم رضایی جلوتر رفت و در کنارش، درست جایی که نشسته بود، ایستاد.
- همون سه تا تمرین و تسلط پیدا کنی کافیه، قرار نیست کار خاصی انجام بشه. این آموزش‌ها فقط برای زمانی که ممکنه بهشون احتیاج پیدا کنی و برای حفاظت از خودت استفاده ببری.
نازپری با خستگی دستی به عضله‌ی پشت گردن گرفته‌اش کشید و با چشمان بسته لب جنباند:
- همه چیز شبیه کابوسه.
باز هم فقط یک لبخند زد و به میز ساده‌ی پشت سرش تکیه داد:
- تو داری به کشورت کمک می‌کنی، هدف ارزشمندیه، کافی نیست؟
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین