- Aug
- 562
- 4,417
- مدالها
- 2
محمدی بلند شد و ایستاد و بدون کوچکترین نرمشی لب زد:
- اونا کارشون به تو گیره و به مهارتت نیاز دارن... و حالا ما از تو میخوایم که رابط بین ما و اون عمارت باشی، باید بدون اینکه باعث کوچکترین شَکی بشی به کارت ادامه بدی و تمام اطلاعات رو به یوسف منتقل کنی، با شناختی که دارم بعید میدونم تو و رفت و آمدت رو کم و بیش زیر نظر نداشته باشن، به همین دلیل به هیچوجه حتی اطراف اداره هم پیدات نمیشه، در حال حاضر مکان ملاقاتمون خونهی بازپرس سحابی هست ولی تا چندوقت دیگه... باز همون مکان هم تغییر پیدا میکنه.
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
- متوجهی حرفهام شدی؟
تاربهتار وجودش از وحشت و ناباوری پر شده بود. باور نمیکرد وارد چه کاری شده و هر چه بیشتر پیش میرفت بیشتر درگیرش میشد؛ مثل مردابی که هرچه بیشتر در آن دست و پا میزد بیشتر فرو میرفت و بینفس میشد.
از او میخواستند برایشان جاسوسی کند! نگاه شوکهاش باعث شد یوسف هم بالاخره به حرف بیاید.
- البته میتونی قبول نکنی! به هرحال ممکنه جونت... .
حرفش را ادامه نداد؛ مرد با همان اخمهای درهم به دخترک زل زده و منتظر جواب بود.
سکوت و بهتش را که دید لب زد:
- خوب میدونید خانم افشاری که اگه الان به دستگیریتون اقدام کنیم مجازات کمی در انتظارتون نیست اما شاید به این وسیله بتونین تخفیف ویژهای برای خودتون در مجازاتتون دریافت کنین. شما چه بخواین و چه ناخواسته درگیر و دار جزئیات این پرونده قرار گرفتین و همکاریتون در این پرونده ثبت میشه... باز هم تصمیم با شماست، به هرحال کار بسیار خطرناکیه.
کوروش نگاهی به چهره بهت زدهاش انداخت، انگار که خواهرزادهاش تازه عمق فاجعه را درک کرده بود.
- اونا کارشون به تو گیره و به مهارتت نیاز دارن... و حالا ما از تو میخوایم که رابط بین ما و اون عمارت باشی، باید بدون اینکه باعث کوچکترین شَکی بشی به کارت ادامه بدی و تمام اطلاعات رو به یوسف منتقل کنی، با شناختی که دارم بعید میدونم تو و رفت و آمدت رو کم و بیش زیر نظر نداشته باشن، به همین دلیل به هیچوجه حتی اطراف اداره هم پیدات نمیشه، در حال حاضر مکان ملاقاتمون خونهی بازپرس سحابی هست ولی تا چندوقت دیگه... باز همون مکان هم تغییر پیدا میکنه.
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
- متوجهی حرفهام شدی؟
تاربهتار وجودش از وحشت و ناباوری پر شده بود. باور نمیکرد وارد چه کاری شده و هر چه بیشتر پیش میرفت بیشتر درگیرش میشد؛ مثل مردابی که هرچه بیشتر در آن دست و پا میزد بیشتر فرو میرفت و بینفس میشد.
از او میخواستند برایشان جاسوسی کند! نگاه شوکهاش باعث شد یوسف هم بالاخره به حرف بیاید.
- البته میتونی قبول نکنی! به هرحال ممکنه جونت... .
حرفش را ادامه نداد؛ مرد با همان اخمهای درهم به دخترک زل زده و منتظر جواب بود.
سکوت و بهتش را که دید لب زد:
- خوب میدونید خانم افشاری که اگه الان به دستگیریتون اقدام کنیم مجازات کمی در انتظارتون نیست اما شاید به این وسیله بتونین تخفیف ویژهای برای خودتون در مجازاتتون دریافت کنین. شما چه بخواین و چه ناخواسته درگیر و دار جزئیات این پرونده قرار گرفتین و همکاریتون در این پرونده ثبت میشه... باز هم تصمیم با شماست، به هرحال کار بسیار خطرناکیه.
کوروش نگاهی به چهره بهت زدهاش انداخت، انگار که خواهرزادهاش تازه عمق فاجعه را درک کرده بود.
آخرین ویرایش: