یک روز مثل هميشه از خواب بیدار شدم که مدرسه برم. لباس فرم هایم رو که یک دست مانتو شلوار سورمهای با مغزی دوزیهای طلایی رنگ بود و روی یقهی مقنعهاش سه تا نوار طلایی وصل بود رو پوشیدم و سوار سرویس شدم. ما توی سرویس هشت نفر بودیم که هر کدوممون از یک پایه بودیم؛ سه تا دوازدهمی، سه تا دهمی و دوتا یازدهمی. هر هشت تامون دخترای خوبی بودیم و تمام تلاشمون این بود که هیچوقت دیر نریم پایین ولی خب گاهی نمیشد دیگه. هر هشت نفرمون سوار شدیم و راهی مدرسه شدیم. توی راه چون توی امتحانات میامترم بودیم و اکثرمون شب قبل رو خوب نخوابیده بودین چیزی نگفتیم و در سکوت بهسمت مدرسه میرفتیم. همونطوریکه تو وَن زرد رنگ سرویس نشستهبودم، بهاتفاقات این چندوقت فکر میکردم. البته اتفاق خاصی نیوفتادهبود فقط رفتار معلمها و همسایههای جدیدمون که تازه بهاین ساختمون اومده بودن کاملاً متفاوت با قبل شدهبود؛ همه خیلی بیشتر از قبل به من توجه میکردند(توجه مضاعف و بیخودی) و خیلی زیر ذرًهبین گذاشته بودنم. برای من که همیشه در آرامش بهسر میبردم و از توجه معمولیای برخورداربودم توجه لازم و نرمال نه کمبود توجه نه توجه مضاعف و بیخودی، این حد از توجه و دقت اطرافیانم غیرقابلتحمل بود. برای مثال هفته پیش که تو مدرسه یکم سرماخوردهبودم و فقط یکم صدام گرفتهبود و آبریزش بینی داشتم، کل روز معاون پایه دوازدهم برام آبجوش نبات آورد و بهزور ریخت تو حلقم؛ درحالی که بقیه خودشونم میکشتن یک لیوان آب جوش بهشون نمیداد؛ یا مشاورمون از اول سال هر وقت بهش میگفتم تو این هفته برام وقت بزاره زنگ بعدش من رو صدا میکرد دفترش و حداقل نیم ساعت باهام حرف میزد با اینکه هنوز با خیلی ها که مدتهابود تو صف بودن و حتی یکبار هم باهاشون حرف نزدهبود. من همیشه تو زندگیم آدمی بودم که بهاندازه کافی توجه دیدهبودم و هیچ وقت کمبود محبت و توجه نداشتم و این میزان خود شیرینی و توجه (دیگه از توجه گذشته بود.) واقعاً برام غیرقابل تحمل شدهبود و گاهی حتی زجرآور. حتی مدیرمون هم خیلی رو رفتارها و حرکات من حساس بود و خیلی بهم توجه میکرد. همیشه با خودم میگفتم؛ 《 یادم باشه یکبار دلیل اینهمه توجه رو ازشون بپرسم.》و همیشه هم فراموش میکردم. البته انکار نمیکنم دختر با ادب و تلاشگر و درس خون و مرتب و حساس بهنظم و انضباطی بودم ولی مدرسه از این دانش آموزا کم نداشت و به نظرم توجه اونها بهمن خاص بود.
(ایکاش هیچوقت این حرفهارو بهزبون نمیآوردم و دنبال دلیل این رفتارشون نمیگشتم چون عاقبت اصلاً خوبی برام نداشت.)
اون روز وقتی بهمدرسه رسیدم و رضایتنامه کلاس تقویتی بعدازظهر رو بهشون تحویل دادم، مستقیم بهکلاسمون که طبقهدوم بود رفتم و به رفتارهای عجیبشون توجهی نشون ندادم؛ ولی اون روز رفتار همه از هر روز مشکوکتر بود. با اینکه سعی میکردن عادیتر از همیشه رفتار کنن، ولی آقایون عجیبی که لباسهای سراسر مشکیای پوشیدهبودن و از صبح تو مدرسهبزرگمون گشتمیزدن و دائم تو دفتر مدیر رفتوآمد میکردن، اوضاع رو مشکوک تر کرده بود. هرچند که من سعی کردم خیلی توجه نکنم که موفق نبودم. هرچند این مشکوک بودنشون دو زنگ بیشتر دوام نیاورده بود که زنگ دوم، وسط زنگ ریاضی، معاون پایه یازدهممون خانم پیروزی اومد دنبالم. خانم پیروزی یک خانم با قد متوسط(حدودا۱۶۵) و صورت نسبتاً دراز و چشم و ابرو مشکی و پوست سفید که اون روز مانتوشلوار اداری و مقنعهی سورمهای خوشدوختی پوشیدهبود، اومد دنبالم و بهخانم توکلیان معلم ریاضی گفت: