- Jul
- 53
- 594
- مدالها
- 2
دختر مو مشکی که متوجه شدم اسمش ماهتیسا است، با ناراحتی عمیقی تعظیم کرد و با گفتن چشم کوتاهی اتاق رو ترک کرد. مهسیما هم بعد تعظیم کردن اتاق رو ترک کرد.
یهو صحنه عوض شد و صحنه جشن عروسی ماهتیسا با لباس عروس قرمز و یک مرد خیلی سفید و خیلی قد بلند با لبان خیلی سرخ و چشمان قهوهای روشن با رگه های قرمز که کت شلوار مشکی با پیراهن قرمز رنگ پوشیده بود رو به تصویر میکشید. بعد از اعلام زن وشوهری ماهتیسا و فرهاد توسط کشیش، جامی به رنگ قرمز که مایعی همرنگ جام در اون جریان داشت رو نوشیدند و با کالسکهی سلطنتی قصر که نیمی از اون قرمز و نیمی از اون طلایی رنگ بود به سمت محلی حرکت کردند.
دوباره صحنه عوض شد؛ این بار دختر مو طلایی که مهسیما بود، توسط چند موجود شبیه پری دریایی محاصره شده بود و مادرش با خواندن وردهایی سعی در نجات او داشت که موفق هم شد ولی مادرش توسط چند تن از این پریهای دریایی اسیر شد. دوباره صحنه عوض شد و پدر مهسیما درحالی که زخمی شده بود و در دالانی به همراه مهسیما پنهان شده بود و از دختری که خیلی شبیه سپیده بود و نوزاد دختری رو در آغوش داشت و از او میخواست به همراه مهسیما که با یک ورد تبدیل به یک نوزاد شده بود زمین بره تا از نابودی گروهشون جلوگیری کنه و دوباره یک پادشاهی قوی و مستقل رو رو ایجاد کنن.
مرده که سرش رو به سمت من چرخوند و لب زد و چیزی گفت که یهو نفسم بند اومد و چشمام با شدت باز شد. تو فضای خیلی تاریکی بودم که نور ضعیف بنفشی از سقف به اتاق میتابید و از ظلمات اتاق کم میکرد؛ اولشسعی کردم دستام رو تکون بدم ولی نتونستم. به دستام نگاه کردم؛ باز بودن ولی حسی نداشتن، پتو روم بود ولی حس سرما داشتم، روی تخت بودم ولی حس میکردم روی سنگ دراز کشیدم. سعی کردم حواسم رو از این وضعیت پرت کنم و فضای اتاق رو آنالیز کنم. کف اتاق رو نگاه کردم؛ موکت نرم پرزداری کف اتاق رو پوشونده بود و گلهای ریز رز تمام فضاش رو پوشونده بود. لوستر کوچیکی شبیه به یک دایره که نقشهای مبهمی روش داشت از سقف آویزون شده بود که به خاطر خاموشیش و نوری که از بالا میزد، رنگش قابل تشخیص نبود. میز آرایش نیم دایرهی تیرهرنگی هم روبهروی در بود که کنارش کمد بزرگی که همرنگ میز بود قرار داشت. داشتم اتاق رو آنالیز میکردم که همین موقع در اتاق باز شد و دونفر با لباسهای بنفش روشن اومدن داخل؛ قد بلند، بدن لاغر، و پوست خیلی سفیدشون خیلی تو چشم بود. هرچی نزدیک تر میاومدن چهرههاشون واضح تر میشد. انگار دوقلو بودن چون خیلی شبیه به هم بودن هردو چشمانی به رنگ سبز با رگههای سرخ داشتن، موهای قهوهای و لبانی سرخ و صورت کشیده و لاغر؛ تنها تفاوتشون خال روی گونهی یکی از اونها بود.
یهو صحنه عوض شد و صحنه جشن عروسی ماهتیسا با لباس عروس قرمز و یک مرد خیلی سفید و خیلی قد بلند با لبان خیلی سرخ و چشمان قهوهای روشن با رگه های قرمز که کت شلوار مشکی با پیراهن قرمز رنگ پوشیده بود رو به تصویر میکشید. بعد از اعلام زن وشوهری ماهتیسا و فرهاد توسط کشیش، جامی به رنگ قرمز که مایعی همرنگ جام در اون جریان داشت رو نوشیدند و با کالسکهی سلطنتی قصر که نیمی از اون قرمز و نیمی از اون طلایی رنگ بود به سمت محلی حرکت کردند.
دوباره صحنه عوض شد؛ این بار دختر مو طلایی که مهسیما بود، توسط چند موجود شبیه پری دریایی محاصره شده بود و مادرش با خواندن وردهایی سعی در نجات او داشت که موفق هم شد ولی مادرش توسط چند تن از این پریهای دریایی اسیر شد. دوباره صحنه عوض شد و پدر مهسیما درحالی که زخمی شده بود و در دالانی به همراه مهسیما پنهان شده بود و از دختری که خیلی شبیه سپیده بود و نوزاد دختری رو در آغوش داشت و از او میخواست به همراه مهسیما که با یک ورد تبدیل به یک نوزاد شده بود زمین بره تا از نابودی گروهشون جلوگیری کنه و دوباره یک پادشاهی قوی و مستقل رو رو ایجاد کنن.
مرده که سرش رو به سمت من چرخوند و لب زد و چیزی گفت که یهو نفسم بند اومد و چشمام با شدت باز شد. تو فضای خیلی تاریکی بودم که نور ضعیف بنفشی از سقف به اتاق میتابید و از ظلمات اتاق کم میکرد؛ اولشسعی کردم دستام رو تکون بدم ولی نتونستم. به دستام نگاه کردم؛ باز بودن ولی حسی نداشتن، پتو روم بود ولی حس سرما داشتم، روی تخت بودم ولی حس میکردم روی سنگ دراز کشیدم. سعی کردم حواسم رو از این وضعیت پرت کنم و فضای اتاق رو آنالیز کنم. کف اتاق رو نگاه کردم؛ موکت نرم پرزداری کف اتاق رو پوشونده بود و گلهای ریز رز تمام فضاش رو پوشونده بود. لوستر کوچیکی شبیه به یک دایره که نقشهای مبهمی روش داشت از سقف آویزون شده بود که به خاطر خاموشیش و نوری که از بالا میزد، رنگش قابل تشخیص نبود. میز آرایش نیم دایرهی تیرهرنگی هم روبهروی در بود که کنارش کمد بزرگی که همرنگ میز بود قرار داشت. داشتم اتاق رو آنالیز میکردم که همین موقع در اتاق باز شد و دونفر با لباسهای بنفش روشن اومدن داخل؛ قد بلند، بدن لاغر، و پوست خیلی سفیدشون خیلی تو چشم بود. هرچی نزدیک تر میاومدن چهرههاشون واضح تر میشد. انگار دوقلو بودن چون خیلی شبیه به هم بودن هردو چشمانی به رنگ سبز با رگههای سرخ داشتن، موهای قهوهای و لبانی سرخ و صورت کشیده و لاغر؛ تنها تفاوتشون خال روی گونهی یکی از اونها بود.
آخرین ویرایش: