جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ناسازنما] اثر «کیانا مقدم کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط kiana moghaddam با نام [ناسازنما] اثر «کیانا مقدم کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,462 بازدید, 49 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ناسازنما] اثر «کیانا مقدم کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع kiana moghaddam
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط kiana moghaddam

تا الان به نظرتون روند، موضوع و سیر رمان چطور بوده؟

  • موضوع خیلی کلیشه‌ای، روندخیلی کند، و سیر رمان جذاب نیست.

  • موضوع جذاب، روندمعمولی و سیر رمان جذاب است.

  • موضوع نه خیلی کند، نه خیلی جذاب است، روند خیلی سریع و سیر رمان جذاب است

  • همه چیز رمان تقریبا معمولی است

  • https://forumroman.com/threads/%D9%86%D8%A7%D8%B3%D8%A7%D8%B2%D9%86%D9%85%D8%A7-%D8%A7%D8%AB%D8%B1-%


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
دختر مو مشکی که متوجه شدم اسمش ماهتیسا است، با ناراحتی عمیقی تعظیم کرد و با گفتن چشم کوتاهی اتاق رو ترک کرد. مه‌سیما هم بعد تعظیم کردن اتاق رو ترک کرد.
یهو صحنه عوض شد و صحنه جشن عروسی ماهتیسا با لباس عروس قرمز و یک مرد خیلی سفید و خیلی قد بلند با لبان خیلی سرخ و چشمان قهوه‌ای روشن با رگه های قرمز که کت شلوار مشکی با پیراهن قرمز رنگ پوشیده بود رو به تصویر می‌کشید. بعد از اعلام زن وشوهری ماهتیسا و فرهاد توسط کشیش، جامی به رنگ قرمز که مایعی هم‌رنگ جام در اون جریان داشت رو نوشیدند و با کالسکه‌ی سلطنتی قصر که نیمی از اون قرمز و نیمی از اون طلایی رنگ بود به سمت محلی حرکت کردند.
دوباره صحنه عوض شد؛ این بار دختر مو طلایی که مه‌سیما بود، توسط چند موجود شبیه پری دریایی محاصره شده بود و مادرش با خواندن وردهایی سعی در نجات او داشت که موفق هم شد ولی مادرش توسط چند تن از این پری‌های دریایی اسیر شد. دوباره صحنه عوض شد و پدر مه‌سیما درحالی که زخمی شده بود و در دالانی به همراه مه‌سیما پنهان شده بود و از دختری که خیلی شبیه سپیده بود و نوزاد دختری رو در آغوش داشت و از او می‌خواست به همراه مه‌سیما که با یک ورد تبدیل به یک نوزاد شده بود زمین بره تا از نابودی گروهشون جلوگیری کنه و دوباره یک پادشاهی قوی و مستقل رو رو ایجاد کنن.
مرده که سرش رو به سمت من چرخوند و لب زد و چیزی گفت که یهو نفسم بند اومد و چشمام با شدت باز شد. تو فضای خیلی تاریکی بودم که نور ضعیف بنفشی از سقف به اتاق می‌تابید و از ظلمات اتاق کم می‌کرد؛ اولشسعی کردم دستام رو تکون بدم ولی نتونستم. به دستام نگاه کردم؛ باز بودن ولی حسی نداشتن، پتو روم بود ولی حس سرما داشتم، روی تخت بودم ولی حس می‌کردم روی سنگ دراز کشیدم. سعی کردم حواسم رو از این وضعیت پرت کنم و فضای اتاق رو آنالیز کنم. کف اتاق رو نگاه کردم؛ موکت نرم پرزداری کف اتاق رو پوشونده بود و گل‌های ریز رز تمام فضاش رو پوشونده بود. لوستر کوچیکی شبیه به یک دایره که نقش‌‌های مبهمی روش داشت از سقف آویزون شده بود که به خاطر خاموشیش و نوری که از بالا میزد، رنگش قابل تشخیص نبود. میز آرایش نیم دایره‌ی تیره‌رنگی هم روبه‌روی در بود که کنارش کمد بزرگی که هم‌رنگ میز بود قرار داشت. داشتم اتاق رو آنالیز می‌کردم که همین موقع در اتاق باز شد و دونفر با لباس‌های بنفش روشن اومدن داخل؛ قد بلند، بدن لاغر، و پوست خیلی سفیدشون خیلی تو چشم بود. هرچی نزدیک تر می‌اومدن چهره‌هاشون واضح تر میشد. انگار دوقلو بودن چون خیلی شبیه به هم بودن هردو چشمانی به رنگ سبز با رگه‌های سرخ داشتن، موهای قهوه‌ای و لبانی سرخ و صورت کشیده و لاغر؛ تنها تفاوتشون خال روی گونه‌ی یکی از اون‌ها بود‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
با اینکه قیافه‌های زیبا و فریبنده‌ای داشتن، فکرهای خبیثی در سر داشتن. نمی‌دونم از کی تاحالا می‌تونستم فکرشون رو بخونم و این هم حس خوبی داشت هم حس خفقان و خفه‌ کننده‌ای. همین موقع دونفر دیگه با لباس های قرمز پررنگ اومدن داخل. می‌شه گفت تقریباً از سقف پریدن تو! یقه اون بنفش هارو گرفتن و با دندون‌هایی که بهم ساییده میشد گفتن:
_شما کی هستین؟ چرا قصد کشت مهمون بانو رو داشتین؟ اون از نفوذی‌های قبلی که باعث فلج شدن این دختر شدن این شما که اومدین تو اتاق قلعه بکشینش! شما از کی دستور می‌گیرین؟! شما کی هستین؟! انگار متوجه بیدار شدن من نشده بودن آخه شمشیر های لیزریشون رو در آوردن و شروع به مبارزه کردن. همین موقع یکی از بنفش پوش‌ها اومد سمت من و دستم رو کشید و گفت:
_پس قدرت‌هات رو پیدا کردی! ذهنت رو قفل کردی که کسی متوجه بیدار شدنت نشه؟! شاید هم بدنت رو حالت حفاظ دفاعیه که از تو محافظت کنه؟ پس قدرت‌هات بیدار شده دختر نحس؛ دختری که باعث جنگ های بزرگی می‌شه، دختری که دوتا قبیله رو نابود می‌کنه، دختر ناجی، ناجی ۷ سرزمین، دختری که صلح و اتحاد رو برمی‌گردونه. اگه ندونستی به کی باید اعتماد کنی دنبال ۳ نفر برو اونا راهنماییت می‌کنن. اول دنبال بانو سایه بگرد. ملکه سرزمین یشم سبز فراموش شده؛ دوم دنبال ملکه نور، بانوی زندگی، بانوی عشق و امید ک ایمان بانو آرتمیس بگرد در آخر هم دنبال من بگرد بانوی تاریکی؛ بانوی مرگ؛ بانوی ناامیدی بگرد. اسمم رو نمی‌گم. بزرگ‌ترین نصیحتی که می‌تونم بهت بکنم یک. چیزه:
《 هیچ چیز تو این دنیا مطلق نیست نه خوبی نه بدی؛ نه شادی نه غم و نه حتی زنده و مرده بودن آدما》
بعد هم غیب شد ولی با غیب شدنش یک گلوله‌ی بزرگ آتیش به سمت من اومد. همزمان باهاش دستام رو ضربدری جلوی صورتم گرفتم تا شاید در امان بمونم و جیغ بلندی کشیدم اما اصلا داغی‌ای حس نکردم. لای پلک‌هام رو باز کردم؛ داخل دایره‌ای حبابی شکل هفت رنگ بودم گلوله های آتیش بنفش به سمتم می‌اومدن ولی اون حباب جذبش می‌کرد و اصلا به من نمی‌خورد. دیگه اعصابم خورد شده بود و دلم می‌خواست یه درس حسابی بهشون بدم همزمان هم بهشون آسیبی نرسه. به حالت مراقبه(چهار زانو) نشستم و کف دستام رو بهم چسبوندم و چند تا نفس عمیق کشیدم. حس می‌کردم انرژی زیادی تو دستام جمع شده و می‌خواد که بیرون بیاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
با اینکه قیافه‌های زیبا و فریبنده‌ای داشتن، فکرهای خبیثی در سر داشتن. نمی‌دونم از کی تاحالا می‌تونستم فکرشون رو بخونم و این هم حس خوبی داشت هم حس خفقان و خفه‌ کننده‌ای. همین موقع دونفر دیگه با لباس های قرمز پررنگ اومدن داخل. می‌شه گفت تقریباً از سقف پریدن تو! یقه اون بنفش هارو گرفتن و با دندون‌هایی که بهم ساییده میشد گفتن:
_شما کی هستین؟ چرا قصد کشت مهمون بانو رو داشتین؟ اون از نفوذی‌های قبلی که باعث فلج شدن این دختر شدن این شما که اومدین تو اتاق قلعه بکشینش! شما از کی دستور می‌گیرین؟! شما کی هستین؟! انگار متوجه بیدار شدن من نشده بودن آخه شمشیر های لیزریشون رو در آوردن و شروع به مبارزه کردن. همین موقع یکی از بنفش پوش‌ها اومد سمت من و دستم رو کشید و گفت:
_پس قدرت‌هات رو پیدا کردی! ذهنت رو قفل کردی که کسی متوجه بیدار شدنت نشه؟! شاید هم بدنت رو حالت حفاظ دفاعیه که از تو محافظت کنه؟ پس قدرت‌هات بیدار شده دختر نحس؛ دختری که باعث جنگ های بزرگی می‌شه؛ دختری که دوتا قبیله رو نابود می‌کنه؛ دختر ناجی؛ ناجی ۷ سرزمین؛ دختری که صلح و اتحاد رو برمی‌گردونه. اگه ندونستی به کی باید اعتماد کنی دنبال ۳ نفر برو اونا راهنماییت می‌کنن. اول دنبال بانو سایه بگرد. ملکه سرزمین یشم سبز فراموش شده؛ دوم دنبال ملکه نور، بانوی زندگی، بانوی عشق و امید ک ایمان بانو آرتمیس بگرد در آخر هم دنبال من بگرد بانوی تاریکی؛ بانوی مرگ؛ بانوی ناامیدی بگرد. اسمم رو نمی‌گم. بزرگ‌ترین نصیحتی که می‌تونم بهت بکنم یک چیزه:
《 هیچ چیز تو این دنیا مطلق نیست نه خوبی نه بدی؛ نه شادی نه غم و نه حتی زنده و مرده بودن آدما》
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
بعد هم غیب شد ولی با غیب شدنش یک گلوله‌ی بزرگ آتشین به سمت من اومد. همزمان باهاش دستام رو ضربدری جلوی صورتم گرفتم تا شاید در امان بمونم‌. ناخواسته، جیغ بلندی کشیدم اما اصلا داغی‌ای حس نکردم.
بعد از چند لحظه، لای پلک‌هام رو باز کردم؛ داخل دایره‌ای حبابی شکل هفت رنگ بودم گلوله های آتشین بنفش به سمتم می‌اومدن ولی اون حباب جذبش می‌کرد و اصلا به من نمی‌خورد. چند دقیقه‌ای گذشت. کم‌کم از یک جا نشستن و ثابت موندن اعصابم خورد شده بود و دلم می‌خواست یه درس حسابی بهشون بدم و همزمان هم بهشون آسیبی نرسه.
بعد از چند دقیقه فکر کردن به حالت مراقبه(چهار زانو) نشستم، کف دستام رو بهم چسبوندم و چند تا نفس عمیق کشیدم. حس می‌کردم انرژی و گرمای زیادی تو دستام جمع شده و می‌خواد که کف دستام بیرون بیاد. دستام رو از هم جدا کردم و کفشون رو به سمت اونا نشونه گرفتم. از توی دستام طناب هایی بیرون می‌اومدن و به سمتشون می‌رفتن و دست و پاشون رو می‌بستن و پرتشون می‌کردن یک گوشه. بعد از اینکه همه‌ی اون‌ها به گوشه‌ای پرت شدن، در باز شد و یک خانم با لباس های پف پفی قرمز رنگ با نیم‌تاج طلایی و پوست برنزه اومد تو و با عصبانیت گفت:
_اینجا چه‌خبره؟! نباید مهمونمون استراحت کنه؟! شماها چرا به جون هم افتادین؟!
یکی از اون قرمز پوش‌ها گفت:
_ بانو ما اومده بودیم دنبال ایشون چون احساس کردیم دیگه بهوش اومدن ولی همزمان با ما این جاسوسان وارد این اتاق شدن و باعث بیدار شدن سپر دفاعی این بانوی جوان شدن که خیلی خیلی متأسفیم. همین امر باعث شد این دختر با طناب‌های جادوییش مارو از هم جدا کنه تا همین الان هم که شما وارد شدین!
از عصبانیت سرخ شده بود و نفس‌نفس می‌زد و نمی‌دونست چی‌بگه که من پیش‌دستی کردم و گفتم:
_نیازی نیست تنبیهشون کنین. فقط لطفاً بگردین دنبال مقصر و کسی که بهشون دستور آسیب رسوندن به من رو داده پیدا کنین.
چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید. چشماش رو باز کرد و با لبخند قشنگی گفت:
_خیلی مهربون و خوش قلبی! باشه به خاطر تو تنبیهشون نمی‌کنم و به‌جاش مأمور پیداکردن مقصر می‌کنمشون.
بعد دختری به اسم سما رو صدا کرد و بهش گفت:
_سما جان ایشون مهمون عزیز ما هستن لباس های برازنده‌ای تنشون کن و به سالن اصلی بیار مادرم منتظرشونه! دیگه ببینم چه ‌می‌کنی!!
سما دختری سفید با موهای طلایی بور که به زیبایی روش ریخته بود و پایینشون رو فر داده بود. چشمانی تماماً سرخ داشت که با لباس‌های قرمز تیره رنگش که آستین هاش از آرنج کلوش بود هماهنگی قشنگی داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
معلوم بود از اعضای خاندان سلطنتیه؛ چون خیلی لباس‌های ابریشمی خیلی گرون قیمتی پوشیده بود و نیم تاج خیلی کوچیک نقره‌ای رنگی هم روی سرش گذاشته بود. با لبخند شیرینی رو به من گفت:
- میگم الناز جون مامان خیلی هوات رو داره! مادربزرگ برای تو ۲۰ تا سرباز بسیج کرده دختر! مگه تو کی هستی؟ چرا تا می‌گیم الناز اومده میگن یاخدا و کلی استرس می‌گیرن؟ چرا مامان جون (مادربزرگ) من رو مخصوص بسیج کرده تا تورو آرایش کنم؟ البته توروخدا ناراحت نشو منظور بدی نداشتم فقط برام سؤال بود.
داشت راست می‌گفت براش سؤال بود و دوست نداشت ناراحتم کنه. برای همین با لبخند مهربونی بهش گفتم:
- نه سما جان چرا ناراحت بشم؟ نگران نباش امشب جواب همه سؤالاتت رو میدم. میشه باهم دوست باشیم؟!
فرصت خیلی خوبی بود تا حالا که وارد این داستان شدم برای خودم دوستانی پیدا کنم تا بتونم موقع مشکلات سخت ازشون کمک بخوام یا بتونم بهشون کمکی بکنم. در هر حال من از همون بچگی از تنهایی متنفر بودم و الان هم که حضور دوست رو تو زندگیم واجب می‌دونستم. سما در کمال آرامش‌ و با یک لبخند دخترونه بهم گفت:
- خوشحال میشم با آخرین ناسازنما دوست بشم! معلومه که دوست دارم الناز جان!
از این حرفش حس خوبی بهم منتقل نشد! ناسازنما دیگه چیه؟! یعنی چی آخرین؟! داستان چیه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
لبخند روی لبم جاش رو به ترس و تعجب داد. با اکراه و ترس از سما پرسیدم:
- سما، ناسازنما دیگه چیه؟! یا بهترِ بگم، کیه!؟ چرا می‌گی من آخرینشون هستم؟!
یهو برق از چشماش پرید و جلوی دهنش رو دودستی چسبید. انگار نباید این حرف رو می‌زده و از دهنش پریده بود. سریع گفت:
- ببین مامان و مادربزرگم اگه بفهمن بهت گفتم کی هستی می‌کشنم توروخدا به روی خودت نیار همچین چیزی رو شنیدی! باشه؟!
ای دختره‌ی بیشعور! حیف که می‌خواستم باهاش دوست بمونم یا بهتر بگم الان تو این وضعیت بهش نیاز داشتم وگرنه می‌کشتمت! از طرفی هم دلم براش سوخت؛ چون خیلی با لحن مظلوم و عاجزی این رو ازم خواست. از طرفی هم من دوست نداشتم هیچ‌وقت به کسی برای گقتن چیزی فشار بیارم یا از کسی سوء استفاده کنم. برای همین با لبخند زورکی بهش گفتم:
- باشه چیری بهشون نمی‌گم و اگه دربارش صحبت کردن خودم رو به نفهمی می‌زنم و دیگه هم از تو دربارش نمی‌پرسم؛ ولی آخر شب لطفاً منو ببر کتاب‌خونه تا درباره حرفی که زدی تحقیق کنم اجازه‌ش رو هم می‌گیرم. قبوله؟!
انگار بار سنگینی از روی دوشش برداشته‌شد و گفت:
- باشه حتما! ولی همین الانش هم خیلی دیر کردیم؛ بیا بشین اینجا روی این صندلی تا یکم آرایشت کنم.
رفتم و روی صندلی نیم‌دایره میز‌ آرایش نشستم. آینه‌‌ای به شکل قلب روبه‌روم بود و یک عالمه لوازم آرایشی و عطر و ادکلن با رنگ‌ها و طرح‌ها و مارک‌های مختلفا روی میز بود. میز آرایش کشوی نسبتاً باریکی هم داشت که احتمالاً گل‌سر ها و تاج ها اون تو بودن. بعداز اینکه روی صندلی نشستم سما گفت:
- نه نه! اول بیا لباست رو بپوش بعد آرایشت کنم.
از جام بلند شدم و به سمت کمد رفتیم. در کمد رو که باز کرد با انواع مدل پیراهن های حریر و ابریشمین در طرح‌ها و رنگ‌ها و مدل‌های مختلف توی کمد بود؛ زیرشون هم دوتا طبقه پر از کفش‌های ست لباس‌ها بود. برای چند لحظه چشمام قلبی شد ولی بعد با جدیتی که از خودم انتظار نداشتم پرسیدم:
- خودم می‌تونم لباس رو انتخاب کنم یا شما برام انتخاب می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
از جدیتم خندش گرفته بود. با صدایی که سعی داشت خندش رو کنترل کنه گفت:
- خب معلومه که باید خودت انتخاب کنی! من فقط آرایشت رو با لباست ست می‌کنم!
در کمد رو باز کردم و به لباس‌های رنگارنگ توی کمد نگاهی انداختم. توی کمد در هر سایزی با هر قدومدلی لباس بود. بین لباس‌ها لباسی مشکی رنگ و بلند که روی بالاتنه‌ش شکل قلب بود و روی یقه‌‌ و سی*ن*ه‌ش چندلایه تور کار شده بود و دامنش ساتن بود که روش دولایه تور مثل بالاتنه‌اش کار شده بود و دامن خیلی خیلی پفی بود ولی مشکلش نداشتن آستین بود که خیلی منو اذیت می‌کرد. بعد از ولی گشتن بین لباس‌ها، کت مشکی کوتاه آستین بلندی که جلوش تا روی سی*ن*ه و پشتش شنل توری بلندی که بخشیش روی زمین کشیده میشد نظرم رو جلب کرد. جنس تورش خیلی شبیه به دامن لباس بود. وقتی با کمک سما لباس رو پوشیدم، سما خیلی تعجب کرده بود و مات من شده بود که یهو جیغ بلندی کشید و گفت:
- دختر خیلی بهت میاد!! من اولش با خودم گفتم چقدر بد سلیقه‌ای ولی الان می‌بینم خیلی هم خوش سلیقه‌ای! این لباس رو از کجا پیدا کردی؟ من یادم نمیاد همچین لباسی توی کمدم بوده باشه! هم شیکه هم جذاب و هم باحجاب! همزمان همه رو با هم گرفتی دختر!...
اوه اوه اوه اوه!! بدو که خیلی دیر شد! الان مادربزرگم عصبانی می‌شه!
بعدش هم دستم رو کشید و از اتاق برد بیرون و حتی اجازه نداد سوال یا چیزی بپرسم.
وارد یک راهروی تماماً چوبی شدیم که چندین (تقریبا ۱۰ در) در در اون دیده می‌شد. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودیم که یهو وایستاد و گفت:
- خوب شد یادم اومد! ... بیا این شنل رو بپوش. تازه باید چشمات رو هم ببندم‌!
با تعجب گفتم:
-دیگه چرا چشمام رو ببندی؟!
-آ‌‌خه مامان بزرگم همیشه میگه اول من مهمون‌هارو تائید کنم بعد از جیک‌وپوک زندگیمون خبردار بشن. برای همین همیشه موقع بردنشون پیش مادرجون باید چشمای مهمون هامون رو ببندیم‌. حالا وایستا سریع ببندم بریم.
بعد نوار مشکی رنگی رو توی دستش ظاهر کرد؛ اومد پشتم و نوار رو به چشمام بست. انقدر دقیق بست که واقعا حتی یک ذره نور هم به داخل نمیومد. چند ثانیه بعد حضور پارچه‌ی بلندی رو روی شونه‌ها و بعد سرم احساس کردم و بعدش هم گرفتن دستم توسط سما و بعدش کشیده شدن به سمت‌های مختلف که توسط صدای سما به در و دیوار یا حتی زمین نمی‌خوردم:
-مراقب باش اینجا یه پله است! تا چند متر جلوتر همینجوری پله ها ادامه دارن!
نزدیک بود دامنم بره زیر پام و با کله از پله ها بیفتم که منو گرفت و دامنم رو از زیر پام درآورد و گفت:
-یکم مراقب باش! با اون یکی دستت دامنت رو بگیر و یکم به حس ششمت اکتفا کن تا نیفتی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
بعدشم به من اعتماد کن و انقدر سرت رو این‌ور و اون‌ور نکن تا من بتونم بهت کمک کنم.
کاری که گفت رو انجام دادم و با یک دستم دامنم رو گرفتم بالا و سعی کردم یکم بهش اعتماد کنم ولی خب نمیشد. بعد چند دقیقه که برای من به اندازه‌ی چند سال گذشت، به جایی رسیدیم که به نظر مقصد می‌اومد چون سما چند ثانیه بعد از توقفمون با یکی که احتملاً یکی از نگهبان‌های در ورودی بود، شروع به صحبت کردن کرد:
- لطفاً به مادر و مادربزرگم بگو اونی که منتظرش بودن اومده!
-بانو منظورتون همون نا... هین! مهمونشونه؟
نا!؟ می‌خواست با چه نامی خطابم کنه؟! نا یعنی چی؟ چرا یهو گفت هین؟! چرا نباید با اون نام خطابم می‌کرد؟! نکنه همون ناسازنما منظورش بود؟! اصلاً این نام چیه که اینجا منو با اون خطابم می‌کنم؟!
انقدر این سوالات ذهنم رو درگیر کرده بود که اصلا متوجه نشدم کی رفتیم داخل و صدای صحبت چند نفر باهم که تو سالن بودن، تو فضا پیچید.
سما بدون اینکه از من بپرسه یهو چشم‌بندم رو باز کرد. حجم عظیمی از نور به چشمام خورد و حسابی چشمام رو اذیت کرد و باعث شد عملاً کور بشم. بعد از چند ثانیه که کم‌کم چشمام به نور محیط عادت کرد و تونستم دوروبرم رو ببینم، توی سالن خیلی بزرگی که کَفِش از سنگ بنفش رنگ (آمیتیست) و دیواراش از ترکیب سنگ سفید و بنفش ساخته شده بود، اولین چیزهایی بودن که جلب توجه می‌کردن. دو پنجره قدی بزرگ سفید رنگ که زیبایی شب رو به خوبی به داخل منعکس می‌کردن و دوطرف سالن( سمت راست و چپ سالن) قرار داشتن و با پرده‌های بنفش براق رنگ زیبایی به زیبایی آراسته شده بودن، زیبایی سالن رو دوچندان کرده‌بودند.
پنج صندلی سلطنتی بنفش رنگ با پایه‌ها و دسته‌های سفید به اندازه‌های مختلف هم در انتهای سالن و روبه‌روی در برروی سکوهای نسبتا کوتاهی قرار گرفته ‌بودن و سالن رو شکوه‌مندتر کرده بودند. صندلی‌های تماماً سفیدی هم از زیر سکو به سمت در دوطرف سالن که تقریبا تا وسط سالن ادامه داشتن و میز عسلی‌های کوچیکی هم جلوی هرکدوم قرار گرفته بود که روی آنها یک ظرف میوه و یک بطری و لیوان سفید رنگی در کنار آن قرار گرفته بود.
تمامی افراد نشسته بر روی صندلی ها بسته به مقام خود لباس‌های بنفش یا سفید رنگی پوشیده بودن که این یعنی افرادی که در ردیف اول صندلی‌ها نشسته بودند لباس‌های بنفش تیره برتن داشتند و افرادی که در صندلی های ردیف دوم سکنی گزیده بودن لباس‌های سفید رنگی برتن داشتند.
لوستر بسیار بسیار بزرگ و زیبایی که با الماس و مروارید و آمیتیست مزیّن شده بود و روی آن تقریبا ۱۰۰ شمع قرار گرفته بود، سالن رو روشن می‌کرد. طرح های مبهمی بر روی کاشی‌های روی دیوار و سنگ‌های روی زمین وجود داشت که موفق به کشف اینکه اونا چی بودن نشدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
سما من رو به سمت اون پنج بانویی که روی صندلی ها نشسته بودن و همسرانشون هم دقیقا در کنار اون‌ها و روی همان صندلی‌ها نشسته بودن برد. با نزدیک شدن به اون‌ها تصاویر مبهمی که مبنی بر اینکه قبلا با اون‌ها ملاقات کرده بودم جلوی چشمام نقش بست ولی سریع محو شد و من چیزی رو به‌یاد نیاوردم.
یک زن مسن بر رأس و روی صندلی بزرگتر نشسته بود؛ در کمال تعجب اون صندلی هم مثل صندلی های کنارش و صندلی‌های وزرا دونفره بود ولی کنار اون بانو خالی بود. در بین چهره‌ها دنبال چهره‌ی آشنایی می‌گشتم اما متأسفانه نتوستم چیزی پیدا کنم. اون بانوی مسن، موهاش کاملا سفید شده بود ولی اثری از چروک روی صورتش نبود. اما با توجه به چهره میشد فهمید که حداقل ۶۵ سال سن داره؛ لباس بنفش تیره‌ای که خیلی شبیه به لباس سما بود پوشیده بود و تاج طلایی رنگ بزرگی بر سر داشت؛ چیزی که بیشتر توجه من رو جلب کرد، آرایش بسیار زیبا ولی ملیحش بود که خیلی روی صورتش نشسته بود و اون رو مطمئناً جذاب‌تر کرده بود. در سمت راستش دو پسر جوان با کت و شلوارهای بنفش تیره به همراه دو بانوی بسیار زیبا که یکی از اون‌ها لباس سبزی بر تن، پوستی گندمی، چشمانی سبز و موهای مشکی رنگ زیبایی داشت و شکم برآمده‌اش نشون دهنده حامله‌ بودن اون بود، نشسته بود؛ چشمان سبز رنگش نشون دهنده غم بزرگی بود که از فهمش عاجز بودم. بانوی کنار پسر دومی که از اولی جوان تر بود، لباس‌های آبی تیره پوشیده بود؛ یک بانوی بسیار سفید پوست با چشمان آبی رنگ و لبانی سرخ که یک دختر و پسر دوقلو که لباس‌های بنفش روشن که نوارهای آبی روشن هم دَر اون کار شده بود ( پسره کت شلوار بنفش روشن با پیراهن و کراوات آبی روشن و دختره پیراهن بنفش که روی دامن و یقه‌اش نواری از گل های ریز آبی روشن کار شده بود) پوشده‌بودن رو در آغوش گرفته بود. پسر اول مانند پسر پوستی سبزه و موهای مشکی و چشم‌های سبزی داشت و پسر دوم هم مانند همسرش پوستی سفید چشمانی آبی داشت ولی موهاي پسر دوم طلایی بود. در سمت چپ خانم مسن هم دو دختر جوان با لباس‌های بنفش تیره کنار همسرانشون نشسته بودن که همسر دختر اول مردی جوان ولی با موها و پوستی سفید و لب‌های خیلی قرمز نشسته بود که کت و شلواری به رنگ‌ فیروزه‌ای به تن داشت و یک پسر تقریبا ۱۲ ساله هم با کت‌وشلوار فیروزه‌ای و پیراهن و کراوات بنفش روشن در کنار مرد نشسته بود. مرد غرور و تکبر خیلی زیادی داشت که برام قابل درک نبود. همسر دختر دوم با اینکه از همسر دختر اول جوان تر بود ولی یک پسر بزرگ تقریبا ۱۷ ساله با کت و شلوار قرمز و پیراهن و کراوات بنفش کمرنگ و... سما(!) رو داشت. توی چهره‌ی همه‌ی اون‌ها غم عجیبی بود که من نمی‌تونستم بفهممش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
همه‌شون با غم به من نگاه می‌کردن به‌جز همون دختر اولی که با خشم و عصبانیت بهم نگاه می‌کرد که باعث تعجبم بود. چون من اونو قبلاً ندیده‌ بودمش ولی قیافش خیلی برام آشنا بود. چند ثانیه گذشت و وقتی پچ‌پچ‌های اطرافیان خوابید، ملکه بزرگ اول گلوش رو صاف کرد و بعد شروع به صحبت کرد:
- خب حضار گرامی! باید به خدمتتون عرض شود که بالاخره کسی که منتظرش بودیم از راه رسید و پیدا شد! منجی و ناجی سرزمین ما، آخرین بانوی ناسازنما بالاخره در سرزمین آمیتیست سفید، سرزمین نور، جایی که تمامی افراد سرزمین‌ها، تمامی افراد خواهان صلح در اینجا با آرامش و خوشی زندگی می‌کنند. دراینجا حقوق تمامی افراد گرامی داشته میشه و همه از حقوق برابری برخوردار هستند و خواهند بود. اگر به زمان و محل حضور وظهور تمامی ۱۰ ناسازنمای قبلی دقت کنید، متوجه میشید که تمامی این اربابان بزرگ در این سرزمین یا در نزدیکی این سرزمین بوده اند. این امر دو معنی می‌تونه داشته باشه؛ اول اینکه یا ما، مردمان این سرزمین در طول تاریخ بسیار جادوگران شیّاد و حقّه‌باز و بدجنسی بودیم و این اربابان برای نجات مردم از دست ما اومدن یا در طول تاریخ جادوگران یاور و مهربانی بودیم و برای نابودی شیّادان تلاش می‌کردیم. در هر درصورت باید یا اشتباه گذشتگانمون رو جبران کنیم و یا باید راه گذشتگانمون رو برای کمک به آخرین بانو و آخرین ناسازنمای این سلسله و پیدا کردن آخرین ارباب این سلسله که از ایشون حداقل یک سال بزرگ‌تر هستن رو پیدا کنیم و دو نیمه‌ی این پازل بزرگ رو کنار هم برگردونیم و پازل این اربابان و هدف ظهور او‌ن‌هارو پیدا کنیم و برای رسیدن به هدف اصلی شون یاری‌شون بدیم تا در امر اتحاد مجدد سرزمین و نجات جهان از شر جادوگران خبیث بتونیم در سپاه این پادشاه و ملکه بزرگ، از یاری‌ دهندگانشون باشیم.
حرفاش که تموم شد همه براش دست زدن و من هاج‌و‌واج و یکم عصبانی بهش نگاه می‌کردم. بیشتر گیج بودم و نمی‌دونستم الان دقیقا چه وظیفه‌ای روی دوشمه و باید چیکار کنم ولی همین‌قدر می‌دونستم که وظیفه خطیر و سنگینیه. از طرفی هم عصبانی بودم که چرا پام به همچین ماجرای بزرگی باز شده و من الان باید چیکار کنم؟ اصلاً من کیم؟ چرا همه یا می‌خوان من رو نابود کنن یا بع نفع خودشون ازم استفاده کنن؟ چرا باید تو موقعیتی که نمی خوام باشم؟ اصلاً چرا من جادوگرم؟! چرا مامان و خانوادم چیزی در این باره به من نگفتن که کیم و باید چیکار کنم؟
بعد از چند ثانیه کف زدن بزرگان و وزرا، ملکه بزرگ از جاش بلند شد و من رو به سمت صندلی خودش برد. کمک کرد روی همون صندلی با وجود ممانعت‌ها و اصرار های زیادم برای اینکه این کار رو نکنم بنشینم، که البته باعث شد دهان همه از تعجب باز بمونه و صدای هین بلندی توی سالن بپیچه. متأسفانه کار به همین جا ختم نشد و برخلاف تصورم که با خودم گفتم اون هم الان میاد و پیش من می‌شینه می‌خواد مهمون‌نوازی کنه، در کمال تعجب همه، با اون همه ابهت و غرور جلوی من زانو زد و این باعث پیچیدن همهمه‌ی بزرگی تو سالن شد؛ امّا اون با همون صدای پرصلابتش گفت:
- چه‌خبرتونه؟ ساکت باشین ببینم! من برای این کارم دلیل خیلی محکمی دارم. همونطور که همتون می‌دونین یک بانوی ناسازنما ملکه کل ۷ سرزمین میشه چه با زور و چه با افتخار و خوشامدگویی همه مردم ۷ سرزمین؛ پادشاهان اون‌ها تبدیل به حاکمان محلی میشن و باید سالیانه به سرزمین اصلی که معمولاً توسط خود اربابان انتخاب میشه و معمولاً یک سرزمین جدید هستش، خراج بدن و طبق قوانین جدید رفتار کنن. پس من هم از همین الان ایشون رو با رسمیت می‌شناسم و از همه مردم سرزمینم هم همین درخواست رو دارم. امیدوارم شما هم با تصمیم من موافق باشین.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین