- Jul
- 53
- 594
- مدالها
- 2
نفسهای همه تو سی*ن*ههاشون حبس شده بود و از کسی صدایی شنیده و هیچ حرکتی دیده نمیشد، تا اینکه پسر بزرگه و عروس بزرگه از جاشون پاشدن و دقیقاً پشت سر مادرشون زانو زدن؛ پشت سرشون پسر دومی و عروس دومی و دختر دومی بلافاصله از جاشون بلند شدن و پشت سر مادرشون زانو زدن. همهشون زانو زده بودن به جز دختر بزرگه که یهجور خاصی نگام میکرد. نوع نگاهش عوض شد و با حرص و خشم خیلی خیلی بیشتری نگام میکرد و آخر سر بعد از اینکه همسرش یواش به پهلوش زد با اکراه کامل از جاش بلند شد و اومد سر جاش و جلوتر از دختر کوچیکه نشست. اونجا نظرم نسبت به شوهر دختر بزرگه عوض شد؛ در اون لحظه دوحالت رو برای این حرکت اونها در نظر گرفتم؛ اول اینکه مَرده مَرد مهربون و خونگرمی باشه و این غرورش همیشگی و برای خانوادهاش نیست یا خیلی فرصت طلب و خود خواهه و میخواد جایگاه خودش رو تو این خاندان ثابت و محکم نگه داره. بیشتر نظرم با اولی بود ولی خب من که تو دل و ذهن اون مَرده نبودم که بفهمم چی از ذهنش میگذره!
بعد از اونها تمامی درباریان و اشرافی که اونجا حضور داشتن به ترتیب مقامشون اومدن و جلوی من زانو زدن. چیزی که خیلی توجهم رو جلب کرد، نیشخند ملکه بود که به نظر من دو حالت داشت یعنی دو حالت میتونست داشته باشه؛ اول از همه اینکه یا از اینکه وزرا رو تونسته بود به کاری مجبور کنه خوشحال بود یا از این کارش نیت پلیدی داشت و میخواست این کارش رو بعداً جایی بزنه تو سرم یا جایی این کارش رو به رخ بکشه.
با اینکه اصلاَ دوست نداشتم و کار خیلی سختی بود، ولی بالاخره قفل اون ذهن مسموم ملکه بزرگ رو شکستم و واردش شدم. با چیزی که از خوندن ذهنش دستگیرم شد، خیلی از کارش حرصم گرفت و عصبانی شدم که انقدر زیرکانه و مثلاَ به قول خودش حرفهای میخواست بعداً از من برای اهداف شومش سوء استفاده کنه. تو بد مخمصهای افتاده بودم و هیچ راه فراری ازش نداشتم. هیچ وقت نمیخواستم از کسی سوء استفاده کنم یا به زور کاری بکنم ولی الان دیگه قضیه فرق داشت و من باید برای آیندهی خودم یا شاید این دنیا کاری میکردم.
بعد از اونها تمامی درباریان و اشرافی که اونجا حضور داشتن به ترتیب مقامشون اومدن و جلوی من زانو زدن. چیزی که خیلی توجهم رو جلب کرد، نیشخند ملکه بود که به نظر من دو حالت داشت یعنی دو حالت میتونست داشته باشه؛ اول از همه اینکه یا از اینکه وزرا رو تونسته بود به کاری مجبور کنه خوشحال بود یا از این کارش نیت پلیدی داشت و میخواست این کارش رو بعداً جایی بزنه تو سرم یا جایی این کارش رو به رخ بکشه.
با اینکه اصلاَ دوست نداشتم و کار خیلی سختی بود، ولی بالاخره قفل اون ذهن مسموم ملکه بزرگ رو شکستم و واردش شدم. با چیزی که از خوندن ذهنش دستگیرم شد، خیلی از کارش حرصم گرفت و عصبانی شدم که انقدر زیرکانه و مثلاَ به قول خودش حرفهای میخواست بعداً از من برای اهداف شومش سوء استفاده کنه. تو بد مخمصهای افتاده بودم و هیچ راه فراری ازش نداشتم. هیچ وقت نمیخواستم از کسی سوء استفاده کنم یا به زور کاری بکنم ولی الان دیگه قضیه فرق داشت و من باید برای آیندهی خودم یا شاید این دنیا کاری میکردم.