جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ناسازنما] اثر «کیانا مقدم کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط kiana moghaddam با نام [ناسازنما] اثر «کیانا مقدم کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,462 بازدید, 49 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ناسازنما] اثر «کیانا مقدم کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع kiana moghaddam
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط kiana moghaddam

تا الان به نظرتون روند، موضوع و سیر رمان چطور بوده؟

  • موضوع خیلی کلیشه‌ای، روندخیلی کند، و سیر رمان جذاب نیست.

  • موضوع جذاب، روندمعمولی و سیر رمان جذاب است.

  • موضوع نه خیلی کند، نه خیلی جذاب است، روند خیلی سریع و سیر رمان جذاب است

  • همه چیز رمان تقریبا معمولی است

  • https://forumroman.com/threads/%D9%86%D8%A7%D8%B3%D8%A7%D8%B2%D9%86%D9%85%D8%A7-%D8%A7%D8%AB%D8%B1-%


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
نفس‌های همه تو سی*ن*ه‌هاشون حبس شده‌ بود و از کسی صدایی شنیده و هیچ حرکتی دیده نمیشد، تا اینکه پسر بزرگه و عروس بزرگه از جاشون پاشدن و دقیقاً پشت سر مادرشون زانو زدن؛ پشت سرشون پسر دومی و عروس دومی و دختر دومی بلافاصله از جاشون بلند شدن و پشت سر مادرشون زانو زدن. همه‌شون زانو زده بودن به جز دختر بزرگه که یه‌جور خاصی نگام می‌کرد. نوع نگاهش عوض شد و با حرص و خشم خیلی خیلی بیشتری نگام می‌کرد و آخر سر بعد از اینکه همسرش یواش به پهلوش زد با اکراه کامل از جاش بلند شد و اومد سر جاش و جلوتر از دختر کوچیکه نشست. اونجا نظرم نسبت به شوهر دختر بزرگه عوض شد؛ در اون لحظه دوحالت رو برای این حرکت اون‌ها در نظر گرفتم؛ اول اینکه مَرده مَرد مهربون و خونگرمی باشه و این غرورش همیشگی و برای خانواده‌اش نیست یا خیلی فرصت طلب و خود خواهه و می‌خواد جایگاه خودش رو تو این خاندان ثابت و محکم نگه داره. بیشتر نظرم با اولی بود ولی خب من که تو دل و ذهن اون مَرده نبودم که بفهمم چی از ذهنش می‌گذره!
بعد از اون‌ها تمامی درباریان و اشرافی که اونجا حضور داشتن به ترتیب مقامشون اومدن و جلوی من زانو زدن. چیزی که خیلی توجهم رو جلب کرد، نیشخند ملکه بود که به نظر من دو حالت داشت یعنی دو حالت می‌تونست داشته باشه؛ اول از همه اینکه یا از اینکه وزرا رو تونسته بود به کاری مجبور کنه خوشحال بود یا از این کارش نیت پلیدی داشت و می‌خواست این کارش رو بعداً جایی بزنه تو سرم یا جایی این کارش رو به رخ بکشه.
با اینکه اصلاَ دوست نداشتم و کار خیلی سختی بود، ولی بالاخره قفل اون ذهن مسموم ملکه بزرگ رو شکستم و واردش شدم. با چیزی که از خوندن ذهنش دستگیرم شد، خیلی از کارش حرصم گرفت و عصبانی شدم که انقدر زیرکانه و مثلاَ به قول خودش حرفه‌ای میخواست بعداً از من برای اهداف شومش سوء استفاده کنه. تو بد مخمصه‌ای افتاده بودم و هیچ راه فراری ازش نداشتم. هیچ وقت نمی‌خواستم از کسی سوء استفاده کنم یا به زور کاری بکنم ولی الان دیگه قضیه فرق داشت و من باید برای آینده‌ی خودم یا شاید این دنیا کاری می‌کردم.
 
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
یادمه یکسری معاون پایه مون می‌گفت:《هیج وقت نباید به هیچ ک.س تو این دنیا به طور مطلق اعتماد کنیم چون کلاَ هیچ چیزی نو این دنیا مطلق نیست و این قضیه رو فقط انسانی ها و ریاضی ها متوجه میشن. ریاضی ها چون مفهوم صفر مطلق و صفر نسبی رو میخونن و انسانی ها چون با نظریات فلسفی و جامعه شناسی آشنا میشن》 خلاصه که الان منظورش رو متوجه میشم. البته که بماند بعد ها قراره چه بلاهایی سرم بیاد و چه درس های جدیدی بخواد این زندگی یادم بده فقط خدا داند وبس.
با تکون های دستی از عالم فکر بیرون اومدم و هاج‌وواج به دور و برم نگاه می‌کردم که متوجه شدم ملکه بود که داشت صدام میکرد:
-خب دخترم یعنی بانو جان ازتون خواهش میکنم برای ما و مردم سخنرانی کنین.
یهو احساس خفگی وحشتناکی بهم دست داد و نفسم داشت بند میومد و چشمام سیاهی می‌رفت که بعد از چند ثانیه این احساس برطرف شد و همهمه‌ی زیادی تو سالن پیچیده بود که من بعد از رفع این احساس متوجهش شدم.
وقتی احساس کردم که دیگه سرگیجه‌م برطرف شد، چشمام رو باز کردم تا به همه بگم که حالم خوبه؛ اما با دیدن صحنه‌ی روبه‌رو، چشمام از تعجب بسته نمیشد. روی هوا معلق بودم و از بالا به خودم و بقیه نگاه میکردم! وایسا ببینم!! اگه اونی که روی صندلی نشسته منم اینی که الان این بالاست، پس... کیه؟
ـ این روحته خب!
انقدر این قضیه رو ساده گفت که انگار یک امر عادیه و اصلا هم جای تعجب نداره؛ اصلاَ وایستا ببینم این کی بود؟
دور و برم رو نگاه کردم تا شاید کسی که منشأ این صدا بود رو پیدا کنم اما کسی رو ندیدم. همین‌جور داشتم دنبال می‌گشتم که یهو صدای شلیک خنده ی یکی به هوا رفت و من گیج ترو هاج‌وواج تر به زمین و دور وبرم نگاه می‌کردم. حسابی اعصابم خورد شده بود؛ جیغ بلندی کشیدم و گفتم:
ـ میشه این قایم موشک بازی رو تمومش کنی؟ بابا خب اگه می‌خواستی نبینمت چرا پس روح بدبخت منو احضار کردی؟! ببین می‌دونم خودت اینکار رو کردی؛ درضمن خودت می‌دونی که این کار هم به روح خودت هم به روح و جسم من و انرژی‌های جفتمون آسیب میزنه و حتی باعث مرگمون میشه پس خواهشاً این قایم باشک بازی هارو تمومش کن. شاید تو جونت رو دوست نداشته باشی ولی من با وجود این که سختی ها و دردسرام تازه داره شروع میشه جونمو دوست دارم و نمیخوام به این زودی از دستش بدم. شنیدی؟!
 
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
بعد از تموم شدن حرفم ذرات ریزی به هم وصل شدن و تبدیل به یک دختر زیبا با چشم ها و موهای آبی تیره وبا لباس آبی روشن که روی لباسش رنگین کمون های ریزی دوخته شده بود با گوشواره ها و گردنبد رنگین کمنی خیلی زیبایی شدن . نمیدونم چرا به نظرم قیافش خیلی آشنا بود ولی چیزی رو به یاد نداشتم. با ظاهر شدن بالهای رنگین کمونیش و تکمیل بهم پیوستنش با لبخند زیبایی گفت:
ـ سلام بانوی زیبا! حال شما چطوره؟ امیدوارم تا این جای کار بهت خت نگذشته باشه و از این به بعد هم سخت نگذره. معرفی میکنم اسم من بانوی رنگین کمان بانوی عشق و راستی، بانوی نور، آرتمیسه. می‌دونم بانوی تاریکی گفت باید دنبالمون بگردی ولی خب ماها انقدرا هم ظالم نیستیم که یک بانوی بزرگ و تازه وارد رو بدون اینکه بهش ادای احترام کنیم بندازیمش وسط معرکه. ما اول یک آشنایی کلی به شما می‌دیم، یکم دوست وآشنا بهتون معرفی می‌کنیم، درباره ی خودتون بهتون اطلاعات می‌دیم، یکم هم ترکش های کوچولو و شکست های کوچولو، یکم تجارب کوچولو و خلاصه یه سرزمین امن و آمادگی و در آخر می اندازیمت وسط معرکه و میدون جنگ. این حالا آشناییمون بود. حالا اگه وقت و حوصله و سوالاتی داری می‌تونیم یه چند ساعتی اونا رو معطل کنیم و البته یکم تنبیه. نگران نباش انرژی تو اونقدری زیاد هست که بتونی از الان تا حداقل یک هفته ی اینده بیرون از بدنت بمونی؛ تازه این مال وقتیه که هنوز قدرت هات رو کامل نداری و با ناخوداگاهت انرژی هات رو کنترل میکنی. حالا نظرت چیه؟ می‌مونی یا میری؟
یکم با خودم دودوتا چهارتا کردم و فکر کردم دیدم این فرصت به این سادگی‌ها بدست نیومده که بخواد به این سادگی‌ها از بین بره پس با انرژی زیادی گفتم:
- خب معلومه که می‌مونم. معلوم نیست ملاقات بعدیمون کی باشه که! پس ترجیح میدم اول یکم اطلاعات بدست بیارم بعد وارد یک دریچه تاریک بشم؛ حداقل مشعلم رو پیدا کنم و خودم و توانایی‌ها و قدرت‌هام رو بشناسم تا بتونم با خطرات غیرقابل پیش‌بینی و ناشناخته روبه‌رو بشم.
 
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
یهو احساس خفگی وحشتناکی بهم دست داد و نفسم داشت بند میومد و چشمام سیاهی می‌رفت؛ هر لحظه احساس می‌کردم الان خفه میشم‌. بعد از چند ثانیه این احساس برطرف شد. همهمه‌ی زیادی تو سالن پیچیده بود که من بعد از رفع این احساس متوجهش شدم.
وقتی احساس کردم که دیگه سرگیجه‌م برطرف شد، چشمام رو باز کردم تا به همه بگم که حالم خوبه؛ اما با دیدن صحنه‌ی روبه‌رو، چشمام از تعجب بسته نمیشد. روی هوا معلق بودم و از بالا به خودم و بقیه نگاه می‌کردم! وایسا ببینم!! اگه اونی که روی صندلی نشسته منم اینی که الان این بالاست، پس... کیه؟
ـ این روحته خب!
انقدر این قضیه رو ساده گفت که انگار یک امر عادیه و اصلا هم جای تعجب نداره؛ اصلاً وایستا ببینم این کی بود؟
دور و برم رو نگاه کردم تا شاید کسی که منشأ این صدا بود رو پیدا کنم اما کسی رو ندیدم. همین‌جور داشتم دنبال می‌گشتم که یهو صدای شلیک خنده ی یکی به هوا رفت و من گیج ترو هاج‌وواج تر به زمین و دور وبرم نگاه می‌کردم. حسابی اعصابم خورد شده بود؛ جیغ بلندی کشیدم و گفتم:
ـ میشه این قایم موشک بازی رو تمومش کنی؟ بابا خب اگه می‌خواستی نبینمت چرا پس روح بدبخت منو احضار کردی؟! ببین می‌دونم خودت اینکار رو کردی؛ درضمن خودت می‌دونی که این کار هم به روح خودت هم به روح و جسم من و انرژی‌های جفتمون آسیب می‌زنه و حتی باعث مرگمون میشه؛ پس خواهشاً این قایم باشک بازی هارو تمومش کن. شاید تو جونت رو دوست نداشته باشی ولی من با وجود این که سختی ها و دردسرام تازه داره شروع میشه جونمو دوست دارم و نمی‌خوام به این زودی از دستش بدم. شنیدی؟!
بعد از تموم شدن حرفم ذرّات ریزی به هم وصل شدن و تبدیل به یک دختر زیبا با چشم ها و موهای آبی تیره وبا لباس آبی روشن که روی لباسش رنگین کمون های ریزی دوخته شده بود با گوشواره ها و گردنبد رنگین کمنی خیلی زیبایی شدن . نمیدونم چرا به نظرم قیافش خیلی آشنا بود ولی چیزی رو به یاد نداشتم.
 
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
با ظاهر شدن بالهای رنگین کمونیش و تکمیل بهم پیوستنش با لبخند زیبایی گفت:
ـ سلام بانوی زیبا! حال شما چطوره؟ امیدوارم تا این جای کار بهت خت نگذشته باشه و از این به بعد هم سخت نگذره. معرفی میکنم اسم من بانوی رنگین کمان بانوی عشق و راستی، بانوی نور، آرتمیسه. می‌دونم بانوی تاریکی گفت باید دنبالمون بگردی ولی خب ماها انقدرا هم ظالم نیستیم که یک بانوی بزرگ و تازه وارد رو بدون اینکه بهش ادای احترام کنیم بندازیمش وسط معرکه. ما اول یک آشنایی کلی به شما می‌دیم، یکم دوست وآشنا بهتون معرفی می‌کنیم، درباره ی خودتون بهتون اطلاعات می‌دیم، یکم هم ترکش های کوچولو و شکست های کوچولو، یکم تجارب کوچولو و خلاصه یه سرزمین امن و آمادگی و در آخر می اندازیمت وسط معرکه و میدون جنگ. این حالا آشناییمون بود. حالا اگه وقت و حوصله و سوالاتی داری می‌تونیم یه چند ساعتی اونا رو معطل کنیم و البته یکم تنبیه. نگران نباش انرژی تو اونقدری زیاد هست که بتونی از الان تا حداقل یک هفته ی اینده بیرون از بدنت بمونی؛ تازه این مال وقتیه که هنوز قدرت هات رو کامل نداری و با ناخوداگاهت انرژی هات رو کنترل میکنی. حالا نظرت چیه؟ می‌مونی یا میری؟
یکم با خودم دودوتا چهارتا کردم و فکر کردم دیدم این فرصت به این سادگی‌ها بدست نیومده که بخواد به این سادگی‌ها از بین بره پس با انرژی زیادی گفتم:
- خب معلومه که می‌مونم. معلوم نیست ملاقات بعدیمون کی باشه که! پس ترجیح میدم اول یکم اطلاعات بدست بیارم بعد وارد یک دریچه تاریک بشم؛ حداقل مشعلم رو پیدا کنم و خودم و توانایی‌ها و قدرت‌هام رو بشناسم تا بتونم با خطرات غیرقابل پیش‌بینی و ناشناخته روبه‌رو بشم.
 
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
با لبخند مهربونی به سمتم اومد و گفت:
- انتخاب پیشینیان واقعاً هوشمندانه و زیرکانه بوده! یه چیزی رو می‌دونی؟! من خیلی خوشحال شدم وقتی فهمیدم که تو آخرین بانوی ناسازنمایی؛ حتماً می‌پرسی چرا؟ خب دلیلش واضحه؛ چون برای اولین بار کسی اومد که بدون اینکه بهش آموزش بدیم بی دست و پا نیست و فکرش خوب کار می‌کنه و حداقل می‌تونه گلیم خودش رو از آب بکشه بیرون. خب اگه سوالی داری بپرس و منو ببخش آخه هر وقت هیجان زده میشم خیلی تند تند حرف می‌زنم.
با لبخند جالبی بهش نگاه می‌کردم که یهو از خنده ترکیدم و گفتم:
- خداروشکر یک نفر حداقل مثل من تو این دنیا پیدا شد! منم مثل شمام! هر وقت هیجان زده میشم تندتند حرف می‌زنم.
خب دیگه می‌خوام سؤالاتم رو بپرسم. سؤال اول اینکه اصلا ناسازنما یعنی چی؟! چرا انقدر تو جهان شما مقامش بالاست؟ چه کسایی با چه شرایطی ناسازنما شناخته میشن؟ اونا، یعنی ماها چندتائیم؟
چرا این قدرت‌های عجیب فقط تو وجود ماها هست؟..
نزاشت همه‌ی سوالام رو بپرسم! با خنده گفت:
- بابا یه دقیقه ترمز رو بکش بزار من اول جواب همین سوالاتت رو بدم، بعد ببینم اگه وقت و انرژی‌ای می‌مونه بقیه سوالاتت رو جواب میدم. قبوله؟!
مگه چاره‌ای هم بود؟ با تکون دادن سر موافقتم رو اعلام کردم و اونم شروع به جواب دادن کرد:
-اول از همه معنی ناسازنما به صورت لغوی یعنی: 《گزاره‌ای که اگر چه ممکنه درست باشه ولی ناساز و متناقض به نظر می رسه، مثلا اگه بخوام مثال بزنم یعنی: وایستادن از راه رفتن خسته کننده تره.
یا مثلاً سختی های زندگی شیرین تر از سختی‌هاشه.》
ولی اگه بخوام بگم چرا اسم شماها رو ناسازنما گذاشتیم به صورت خلاصه می‌شه:
《 شماهارو اگه بخوایم به شکل آدم عادی بررسی کنیم یک‌جای کار میلنگه و اگه بخوایم به شکل جادوگر بررسی کنیم، باز هم یک‌جای کار می‌لنگه و درست نیست یعنی درحالت عادی انرژی‌تون درحد جادوگرا و یا به نرمالی سندینگرها یا ماگل‌ها یا همون آدم‌های عادی نیست ولی دراصل قوی‌تر از هر جادوگر، انسان، گرگینه، خون‌آشام، اِلف، پری یا هرگونه موجود روی کره‌ی زمین هستین و انرژی مقابله با همه‌ی این‌هارو دارین.
 
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
جواب سوال دومت ادامه توضیح همین سوالت میشه. قدیما چون همه از شما می‌ترسیدن ازتون حساب می‌بردن و حرف، حرف شما بود تا اینکه یکی از اجدادتون از خود گذشتی کرد و با خون خودش مرزهای این سرزمین‌هارو برای جلوگیری از هرگونه جنگ و خونریزی مُهروموم کرد و همه‌رو از جنگ‌های خانمان برانداز زمان‌های قدیم جلوگیری کرد و نسل‌های همه‌ی موجودات رو از انقراض حتمی نجات داد. حتی خیلی از نسل‌ها و انسان‌های اون‌ور مرز الان دیگه معتقدند که ماها یک افسانه‌ایم و فقط به درد قصه‌های شب بچه‌ها می‌خوریم. خیلی رومخه ولی خیلی حس امنیت داره یه‌جورایی.
برای سؤال سومت هم جوابت رو تو سؤال دوم گفتم ولی اگه بخوایم به‌طور دقیق بگیم:
《 کسی که بتونه به هر زبونی صحبت کنه، کسی که بتونه بدون چوب‌دستی پرواز کنه( چه با بال چه با ذهن)، کسی که بتونه به راحتی به ذهن هرکسی بدون ورد ورود کنه، بخونه و حتی کنترلش کنه، بتونه با حیوانات صحبت کنه، کسی که بتونه قابلیت های هر موجودی رو بروز بده و با اون‌ها برابری کنه و باهاشون در صلح زندگی کنه و خیلی چیزهای دیگه که نسبت به هر شخصی متفاوته》 و جواب اون سؤالت که چرا این قدرت فقط تو وجود شما هست رو باید برم تحقیق کنم بفهمم؛ چون مامانم بهم اینو نگفته و باید برم دربارش مطالعه کنم. قول میدم جوابش رو هرجور که شده برات بفرستم.
 
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
اینکه شماها چندتائین، اگه اشتباه نکنم طبق پیشگویی شماها باید ۱۲نفر باشین که شماهم نفر دوازدهمی هستی ولی از نسل شماها یک نفر به دنیا میاد که دنیای جادوگری رو متحول می‌کنه که نمی‌دونم اون تحول چیه و تو پیشگویی‌ها نیومده.
بعد از اینکه به تمام سوالام جواب داد با خنده گفت:
ـ اگه اجازه بدی و فعلا سوال نپرسی من مي‌خوام چند تا نکته مهم رو بهت بگم.
نکات مهم! احتمالاً می‌خواد بهم درباره ی دشمنام بگه چقدر خوب! قدرت هام رو خودم هم می‌تونم کشف کنم ولی بحث اعتماد وسطه و این از خیلی چیزا واجب تره!
با شوق و ذوق فراوانی گفتم:
ـ سوال که زیاد دارم ولی نکات مهم بحث مرگ و زندگی رو وسط می‌کشه پس لطفا بفرمایید!
لبخندش عمیق تر شد و پس از صاف کردن گلوش گفت:
ـ واقعا آخرین ناسازنمامون خانم عاقل و بالغیه وخیلی خوب موقعیت هارو می‌شناسه؛ خوشحالم از اینکه اینجایی.
اولین نکته ای که می‌خوام بگم اینه:« به هیچ ک.س تو زندگیت به طور مطلق اعتماد نکن.» کسایی که الان جزو آدم بدان ممکنه مسیرشون رو عوض کنن و تبدیل به آدم خوبای ماجرا بشن؛ البته برعکس این قضیه هم صادقه و انسان هایی که به ظاهراً انسان های خوبی هستن، ممکنه نیتشون بد باشه ویا گررفتار وسوسه های دنیوی بشن و به جبهه‌ی دشمن ملحق بشن. پس همیشه آدما می‌تونن عوض بشن.» اگه می‌تونی و یا اگه میخوان بهشون فرصت تغییر بده . پس خیلی تو انتخاب اطرافیانت دقت کن!
جونم برات بگه عزیزم که من الان واقعا نمی‌تونم بگم کی دوستته و کی دشمنته ولی می‌تونم یه کانال ارتباطی باز کنم و یه مسئول نامه رسانی ویژه برای خودمون دوتا به علاوه‌ی بانو سایه ( بانوی سرزمین یشم سبز) و بانوی تاریکی 《 بانو تارا 》و به علاوه ملکه سرزمین خواب و رویا، 《بانو رویا》و ارباب سرزمین اشک، 《اشکان》 و امپراطور و ملکه‌ی سرزمین مخفی که به سرزمین و مهد اصلی تولد جادوگرا و سرزمینی بوده که همیشه حامی اربابان زمان بوده و همچنین تو تربیت و پیدا کردن قدرت های اربابان زمان خیلی مؤثر بوده وهمچنین تاریخچه‌ی همه‌ی همه‌ی جادوگران و انسان های بزرگ توی همین سرزمین دفنه.
 
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
همونطور که از اسمش هم معلومه زمان هرچ ومرچ و نبود ارباب زمان در این جهان مخفی میشه و از دید همه پنهان میشه. من می تونم الان یکسری چیز هارو بهت بگم وچون خیلی داره ازمون انرژی میره تا ماه دیگه دقیا 18هم ماه نمیتونیم با هم ارتباط برقرار کنیم. قبوله؟
مگه چیز دیگه‌ای هم می‌تونستم بگم؟ با اینکه چیزی که می‌خواستم نبود و به عبارتی وضعیت کنونی از دسترس من خارج بود، تصمیم گرفتم حداقل از الانم استفاده کنم تا برسه به بعداً و روزهای آینده. در کل علاقه‌ی خاصی به استفاده از لحظه داشتم که چه خوشبختانه و چه بدبختانه تا الان تا حد زیادی موفق به استفاده از لحظه رو بودم.
گلوم رو صاف کردم و بهش گفتم:
-لطفاً بفرمایید. به نظر من باید همیشه از لحظه استفاده کرد و قدر لحظات رو به‌خوبی دونست. لطفاً ادامه بدین. الان یعنی ما با استفاده از جغدها برای هم پیام می‌فرستیم یا با استفاده از قدرت کنترل رویاهامون یا با استفاده از بیون اومدن از جسم و کالبدمون؟
از طرفی این سرزمین مخفی که گفتین، همون سرزمین جدیدیه که ملکه این سرزمین آمیتیست تو سخنرانی‌هاش گفت؟ بعد یه سوال دیگه چرا این دخترش جوری نگاهم می‌کرد که انگار حقش و خوردم؟ بین اون و مه‌سیما و اون رویاهایی که دیدم چه ارتباطی هست؟ من چه‌جوری باید بفهمم الان مشکل صلی این سرزمین چیه؟ چجوری بایدخاىٔن رو از دوست تشخیص بدم؟ چرا مه‌سیما بهم می‌گفت که دنیای ماگل‌ها یا همون سندینگرها توخطره؟
بانو ارتمیس این بار با تعجب خاصی گفت:
ـ منظورت ازمه‎سیما همون دختر کوچیکه‌ی امپراطور و ملکه آمیتیسته که نزدیک به 20 سال پیش ناپدید شد؟ ایشون رو دیدی؟ میگن ایشون هم یکی از ناسازنماهایی بودن که با التماس و خواهش ازپدرشون و اربابان قبلی به جای جون و قدرتشون دنیای سندینگرهارو از خطر حمله‌ی یکسری خوناشام بدذات و بدجنس نجات داد.
 
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
یکسری شایعه هم وجود داشته و داره که این بانوی ناسازنما به عنوان حامی و با وفاترین یار آخرین بانوی ناسازنما دوباره به این سرزین بر می‌گرده و خواهرش اون رو می‌کشه چون روحش رو در ازای امپراطوری بر سرزمین مادریش و سرزمین همسرش به یک شیطان شرور که ارباب سیاه نام داره و یکسری‌ها میگن بانو تارا ملکه‌ تاریکی باعث شد که دیگه از نابود کردن این سرزمین ها دست برداره و به عبارتی یک از ناجی‌هایی بود که از نابود شدن مرز بین دنیاها جلوگیری کرد تا آرامش از بین نره و باعث مهربون شدن ارباب تاریکی شد؛ البته خیلی‌ها میگن فقط امپراطور یا ارباب تاریکی عاشق ملکه تارا شد و یکسری‌ها میگن ملکه تارا هم عاشق ارباب تاریکی شد و همین عشق سرزمین تاریکی رو به آرامش رسوند.
اما خطری که ای سرزمین هارو تهدید می‌کنه گروهی از جادوگران سیاهن که از زندان‌های آواز مرگ، زندان سیاه‌بالان و زندان سفید‌بالان فرار کردن و می‌خوان امپراطوری وحشت رو در سراسر دنیای ماوراء و حتی بیرون ازمرز های دنیای ماوراء دوباره برقرار کنن و دوباره خون وخون ریزی، جنگ‌های بی پایان، ظلم بی‌پیایان و هرچیز بد و تاریکی رو بر این دنیا تحمیل کنن. بای همین تو باید سریعتر با تمامی قبایل دیدار کنی و این موضوع جدی رو برای همشون شرح بدی. می‌دونم کار سختیه ولی تو 20 روز آینده تو باید قدرت هات رو بدست بیاری تا بتونی ناقوس مرگ رو تو سرزمین تاریکی و ناقوس حیات رو تو سرزمین نور به صدا در بیاری.
چقدر ماجرا پیچیده شد؟ الان من باید همزمان تو این20 روز هم قدرت‌هام رو بدست بیارم هم بتونم بفهمم کی دوسته کی دشمنه؛ تازه باید بفهمم که چطور میشه بدون اینکه دختر ملکه‌ی آمیتیست بفهمه با قبایل دیگه ارتباط بگیرم و یکسری نیرو جمع کنم تا حداقل منم به سرنوشت آخرین ناسازنمای مرد که حتی اسمشم نمی‌دونم دچار نشم.
الان من از کجا باید بفهمم چجوری باید به سرزمین ها وقبایل دیگه نامه بنویسم؟ ازکجا بفهمم که چطور می‌تونم به کسی اعتماد کنم؟
 
بالا پایین