- Jul
- 69
- 683
- مدالها
- 2
همینجور مشغول حرف زدم با خودم بودم و با وسایل آرایشی روی میز درگیر بودم و اکسسوری انتخاب میکردم که با صدای یک نفر صد متر از جا پریدم:
- قِزِم جان نَمَه غرغر اییَسَن ( به ترکی: دخترجان چقدر غر میزنی)
با سرعت به سمت صدا برگشتم و درکمال تعجب با مهسیما مواجه شدم. لبخند عجیبی روی صورتش بود که اون رو از همیشه متمایز کردهبود و شک برانگیز و این احتمال رو میدادم که دختر ملکه آمیتیست با جادو و معجون تغییر شکل خودش رو به این شکل درآورده و منتظر رفتن آروشا شده و بعد با دوز و کلک یا اومده چوقولی منو بکنه یا بکشه ولی نباید نشون بدم فهمیدم تا ببینم هدف و قصدش چیه ولی خب جوانب احتیاط رو هم باید در نظر داشت به نظرم. با ذوق ظاهری گفتم:
- مهسیما! کجا بودی دختر!؟ چرا دیگه نیومدی بهم سربزنی؟ منو تو این چاه بزرگ انداختی و خودت رفتی؟
نیشخندش بزرگ تر شد و اونم با صدای مثلاً صمیمیای بهم گفت:
- حالا شما به بزرگی خودت ببخش کیانا... نه نه الناز جان! سرم شلوغ بود الان هم از زیر کار در رفتم که بیام بهت تبریک بگم؛ امشب بالاخره به کل سرزمینها معرفی میشی! فقط امیدوارم که لباس بانو بزرگ سرزمین مخفی و یا حداقل لباس آخرین بانوی ناسازنما رو بدست آورده باشی تا باعث از بین رفتن آبروی ملکه آمیتیست و کل هفت سرزمین نشی و حدأقل با آرامش از این دنیا بری و بمیری یا بهش یه مدت کوتاه حدأقل حکومت کنی! چون حوصله نجات دادنتو دیگه ندارم.
انگار اصلاً نمیتونست حدأقل چند ثاتیه جلوی خودش رو بگیره و اینجوری سمت من با کلمات تیز. و برندهاش حمله نکنه ولی خب انگار انقدر حسوده و از من کینه به دل داره که نمیشه و نمیتونه. خیلی دوست داشتم بدونم این چه مشکلی با من داره که از همون اول با گارد و خصومت باهام مواجه شد! برای همین با نهایت مهربونی که داشتم به سمتش رفتم و بهش گفتم:
- میدونم خیلی از دستم ناراحت و عصبانیای ولی کاش بهم میگفتی قبلش تا شاید من هم بتونم از خودم محافظت و دفاع کنم یا ازت معذرت خواهی کنم شاهزاده خانم ماهتیسا!
تازه یادم افتاده بود که این دختر چرا برام آشناست! تازه فهمیدم چرا وقتی وارد سالن آمیتیست شدم فکر کردم اونجا برام آشناست! درسته این دختر همون دختری بود که وقتی مچ دست اون قاتل بهم خورد تصویرش رو به همراه خواهرش دیدم! وایسا! نکنه این همون قاتل بوده؟ اصلا چرا اون باید من و میکشت؟ مشکل چیه؟ اینها دارن چیرو از من قایم میکنن؟ نکنه مهسیما هم خواهر ایشونه؟ وای سرم داشت منفجر میشد! قیافه متعجب این شاهزاده خانم جلوی روم هم از خودم کم نداشت. انتظار نداشت بدونم کیه؟ چرا انقدر متعجبه؟ نکنه در ذهنم رو باز گذاشتم دوباره؟ وای! یعنی هرچی تو ذهنم گذشت رو فهمید؟ بهتر! دیگه نیازی نیست براش توضیح بدم. با خونسردی ذهنم رو قفل کردم و با قیافه حق به جانی گفتم:
- جانم عزیزم؟ انتظار نداشتی بشناسمت؟ یا انتظار نداشتی بفهمم تو بودی که بهم حمله کردی؟ مگه الان هم نیومدی کار رو تموم کنی؟ بیخیال نقش بازی کردن شو و برو سر اصل مطلب.
- قِزِم جان نَمَه غرغر اییَسَن ( به ترکی: دخترجان چقدر غر میزنی)
با سرعت به سمت صدا برگشتم و درکمال تعجب با مهسیما مواجه شدم. لبخند عجیبی روی صورتش بود که اون رو از همیشه متمایز کردهبود و شک برانگیز و این احتمال رو میدادم که دختر ملکه آمیتیست با جادو و معجون تغییر شکل خودش رو به این شکل درآورده و منتظر رفتن آروشا شده و بعد با دوز و کلک یا اومده چوقولی منو بکنه یا بکشه ولی نباید نشون بدم فهمیدم تا ببینم هدف و قصدش چیه ولی خب جوانب احتیاط رو هم باید در نظر داشت به نظرم. با ذوق ظاهری گفتم:
- مهسیما! کجا بودی دختر!؟ چرا دیگه نیومدی بهم سربزنی؟ منو تو این چاه بزرگ انداختی و خودت رفتی؟
نیشخندش بزرگ تر شد و اونم با صدای مثلاً صمیمیای بهم گفت:
- حالا شما به بزرگی خودت ببخش کیانا... نه نه الناز جان! سرم شلوغ بود الان هم از زیر کار در رفتم که بیام بهت تبریک بگم؛ امشب بالاخره به کل سرزمینها معرفی میشی! فقط امیدوارم که لباس بانو بزرگ سرزمین مخفی و یا حداقل لباس آخرین بانوی ناسازنما رو بدست آورده باشی تا باعث از بین رفتن آبروی ملکه آمیتیست و کل هفت سرزمین نشی و حدأقل با آرامش از این دنیا بری و بمیری یا بهش یه مدت کوتاه حدأقل حکومت کنی! چون حوصله نجات دادنتو دیگه ندارم.
انگار اصلاً نمیتونست حدأقل چند ثاتیه جلوی خودش رو بگیره و اینجوری سمت من با کلمات تیز. و برندهاش حمله نکنه ولی خب انگار انقدر حسوده و از من کینه به دل داره که نمیشه و نمیتونه. خیلی دوست داشتم بدونم این چه مشکلی با من داره که از همون اول با گارد و خصومت باهام مواجه شد! برای همین با نهایت مهربونی که داشتم به سمتش رفتم و بهش گفتم:
- میدونم خیلی از دستم ناراحت و عصبانیای ولی کاش بهم میگفتی قبلش تا شاید من هم بتونم از خودم محافظت و دفاع کنم یا ازت معذرت خواهی کنم شاهزاده خانم ماهتیسا!
تازه یادم افتاده بود که این دختر چرا برام آشناست! تازه فهمیدم چرا وقتی وارد سالن آمیتیست شدم فکر کردم اونجا برام آشناست! درسته این دختر همون دختری بود که وقتی مچ دست اون قاتل بهم خورد تصویرش رو به همراه خواهرش دیدم! وایسا! نکنه این همون قاتل بوده؟ اصلا چرا اون باید من و میکشت؟ مشکل چیه؟ اینها دارن چیرو از من قایم میکنن؟ نکنه مهسیما هم خواهر ایشونه؟ وای سرم داشت منفجر میشد! قیافه متعجب این شاهزاده خانم جلوی روم هم از خودم کم نداشت. انتظار نداشت بدونم کیه؟ چرا انقدر متعجبه؟ نکنه در ذهنم رو باز گذاشتم دوباره؟ وای! یعنی هرچی تو ذهنم گذشت رو فهمید؟ بهتر! دیگه نیازی نیست براش توضیح بدم. با خونسردی ذهنم رو قفل کردم و با قیافه حق به جانی گفتم:
- جانم عزیزم؟ انتظار نداشتی بشناسمت؟ یا انتظار نداشتی بفهمم تو بودی که بهم حمله کردی؟ مگه الان هم نیومدی کار رو تموم کنی؟ بیخیال نقش بازی کردن شو و برو سر اصل مطلب.