جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ناسازنما] اثر «کیانا مقدم کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط kiana moghaddam با نام [ناسازنما] اثر «کیانا مقدم کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,495 بازدید, 69 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ناسازنما] اثر «کیانا مقدم کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع kiana moghaddam
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط kiana moghaddam

تا الان به نظرتون روند، موضوع و سیر رمان چطور بوده؟

  • موضوع خیلی کلیشه‌ای، روندخیلی کند، و سیر رمان جذاب نیست.

  • موضوع جذاب، روندمعمولی و سیر رمان جذاب است.

  • موضوع نه خیلی کند، نه خیلی جذاب است، روند خیلی سریع و سیر رمان جذاب است

  • همه چیز رمان تقریبا معمولی است

  • https://forumroman.com/threads/%D9%86%D8%A7%D8%B3%D8%A7%D8%B2%D9%86%D9%85%D8%A7-%D8%A7%D8%AB%D8%B1-%


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
73
723
مدال‌ها
2
همین‌جور مشغول حرف زدم با خودم بودم و با وسایل آرایشی روی میز درگیر بودم و اکسسوری انتخاب می‌کردم که با صدای یک نفر صد متر از جا پریدم:
- قِزِم جان نَمَه غرغر اییَسَن ( به ترکی: دخترجان چقدر غر میزنی)
با سرعت به سمت صدا برگشتم و درکمال تعجب با مه‌سیما مواجه شدم. لبخند عجیبی روی صورتش بود که اون رو از همیشه متمایز کرده‌بود و شک‌ برانگیز و این احتمال رو می‌دادم که دختر ملکه آمیتیست با جادو و معجون تغییر شکل خودش رو به این شکل درآورده و منتظر رفتن آروشا شده و بعد با دوز و کلک یا اومده چوقولی منو بکنه یا بکشه ولی نباید نشون بدم فهمیدم تا ببینم هدف و قصدش چیه ولی خب جوانب احتیاط رو هم باید در نظر داشت به نظرم. با ذوق ظاهری گفتم:
- مه‌سیما! کجا بودی دختر!؟ چرا دیگه نیومدی بهم سربزنی؟ منو تو این چاه بزرگ انداختی و خودت رفتی؟
نیشخندش بزرگ تر شد و اونم با صدای مثلاً صمیمی‌ای بهم گفت:
- حالا شما به بزرگی خودت ببخش کیانا... نه نه الناز جان! سرم شلوغ بود الان هم از زیر کار در رفتم که بیام بهت تبریک بگم؛ امشب بالاخره به کل سرزمین‌ها معرفی میشی! فقط امیدوارم که لباس بانو بزرگ سرزمین مخفی و یا حداقل لباس آخرین بانوی ناسازنما رو بدست آورده باشی تا باعث از بین رفتن آبروی ملکه آمیتیست و کل هفت سرزمین نشی و حدأقل با آرامش از این دنیا بری و بمیری یا بهش یه مدت کوتاه حدأقل حکومت کنی! چون حوصله نجات دادنتو دیگه ندارم‌‌.
انگار اصلا‌ً نمی‌تونست حدأقل چند ثاتیه جلوی خودش رو بگیره و اینجوری سمت من با کلمات تیز. و برنده‌اش حمله نکنه ولی خب انگار انقدر حسوده و از من کینه به دل داره که نمیشه و نمی‌تونه. خیلی دوست داشتم بدونم این چه مشکلی با من داره که از همون اول با گارد و خصومت باهام مواجه شد! برای همین با نهایت مهربونی که داشتم به سمتش رفتم و بهش گفتم:
- می‌دونم خیلی از دستم ناراحت و عصبانی‌ای ولی کاش بهم می‌گفتی قبلش تا شاید من هم بتونم از خودم محافظت و دفاع کنم یا ازت معذرت خواهی کنم شاهزاده خانم ماهتیسا!
تازه یادم افتاده بود که این دختر چرا برام آشناست! تازه فهمیدم چرا وقتی وارد سالن آمیتیست شدم فکر کردم اونجا برام آشناست! درسته این دختر همون دختری بود که وقتی مچ دست اون قاتل بهم خورد تصویرش رو به همراه خواهرش دیدم! وایسا! نکنه این همون قاتل بوده؟ اصلا چرا اون باید من و میکشت؟ مشکل چیه؟ این‌ها دارن چی‌رو از من قایم می‌کنن؟ نکنه مه‌سیما هم خواهر ایشونه؟ وای سرم داشت منفجر میشد! قیافه متعجب این شاهزاده خانم جلوی روم هم از خودم کم نداشت. انتظار نداشت بدونم کیه؟ چرا انقدر متعجبه؟ نکنه در ذهنم رو باز گذاشتم دوباره؟ وای! یعنی هرچی تو ذهنم گذشت رو فهمید؟ بهتر! دیگه نیازی نیست براش توضیح بدم. با خونسردی ذهنم رو قفل کردم و با قیافه حق به جانی گفتم:
- جانم عزیزم؟ انتظار نداشتی بشناسمت؟ یا انتظار نداشتی بفهمم تو بودی که بهم حمله کردی؟ مگه الان هم نیومدی کار رو تموم کنی؟ بی‌خیال نقش بازی کردن شو و برو سر اصل مطلب.
 
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
73
723
مدال‌ها
2
با شنیدن حرفام انگار که نقشه‌ش لو رفته باشه، هاج‌وواج داشت به من نگاه می‌کرد که من با صاف کردن گلوم اون رو به خودش آوردم و بالاخره به حرف اومد:
- آره ذهنت رو خوندم و فهمیدم که فهمیدی کار من بوده! یعنی این همه وقت می‌دونستی من ماهتیسا هستم ولی نمی‌دونستی اون حمله کار من بوده؟ ببین من ازت متنفر نیستم و نبودم ولی وقتی فهمیدم تورو خواهرم با حیله و نقشه قراره بفرسته اینجا اعصابم خورد شد و گفتم بزار خودم باهاش حرف بزنم و همه‌چیز رو بگم بهش تا تصمیم بگیره که بیاد کمک یا نیاد کمک چون نمی‌خواستم بلایی که سر من و خواهرم آوردن سر یک‌نفر دیگه، هرچقدر هم غریبه بیاد. شاید الان خنده‌ات بگیره یا نتونی اعتماد کنی اما حداقل چند دقیقه به حرفام گوش کن و بعد تصمیم بگیر. اگه به حرفام گوش میدی بگو تا شروع کنم وگرنه خودت بدون اینکه چیزی رو بدونی به کام مرگ میری!
حرفاش حسابی گیج و عصبیم کرده بود؛ نمی‌دونستم باید بهش اعتماد کنم یا نه؛ ولی خب به حرفاش گوش میدم اگه با عقل جور دراومد یکم احتیاط می‌کنم وگرنه خيلی محترمانه بهش میگم حرفاش با عقل جور در نمیاد و...
- تصمیمم رو گرفتم! بیا بنشینیم و خیلی با وقار صحبت کنیم؛ اما قبلش بیا کمکم کن تا من این لباس رو بپوشم و آرایش بشم تا وقتی آروشا اومد کله‌م رو نکنه.
با لبخند خيلي محزونی جلو اومد و گفت:
- خيلي خوشحالم که بهم اعتماد کردی چون از یه زمانی به بعد دیگه هیچ‌ک.س به من اعتماد نکرد؛ حتی مادرم! تنها کسانی که بهم اعتماد دارن و داشتن و معتقد بودن که من آدم درست و خوبی هستم پدر خدابیامرزم و همسرم بودن که الان تنها کسی که بهم ایمان داره همسرمه کسی که باعث و بانی شکل گیری اعتماد بین من و بچه‌م و مردم سرزمینم شده‌‌‌. امیدوارم بتونم به اعتماد شما هم وفادار بمونم. حالا لطفاً برین لباس رو بیارین تا حین کمک کردن بهتون داستانم رو هم تعریف کنم.
با خودم فکر کردم که چرا از همین اول این لباسی که آروشا گفت رو بپوشم تا این‌ها امید بگیرن!؟ شاید اصلاً بعد این قضیه نخواستم اینجا بمونم و بخوام که برگردم!؟ به سمت کمد رفتم یک چوب لباسی خالی برداشتم و لباس رو آویزون کردم و دوباره از در حلقه‌ای کمد آویزون کردم و دوباره بین لباس‌ها، دنبال لباس گشتم، که چشمم به یک لباس هفت رنگ خيلي زیبا خورد. لباس رو کشیدم بیرون تا دقیق‌تر بررسی کنم
 
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
73
723
مدال‌ها
2
یک لباس پرنسسی بلند و خیلی زیبا که شبیهش رو فقط تو فیلم‌ها دیده بودم‌. یه لباس تور هفت رنگ که بالاتنه‌اش یه بالاتنه قلبی شکل با پارچه توری مجلسی که پولک‌های هفت رنگ داشت؛ آستین لباس هم یک آستین سه ربع لوزی شکل بود که پشت آستین از جلوش بلند تر بود و ادامه آستین تا مچ چند لایه تور رنگین کمونی(آینه‌ای) کلوش کار شده بود. دامنش هم یک لایه ساتن براق با برق رنگی که چند لایه تور براق که با تغییر جهت تغییر رنگ هم می‌داد، (تور آینه‌ای، رنگین کمونی) تشکیل شده بود. با دیدن لباس دل تو دلم نبود که ببینم اندازه‌ام هم میشه یا نه. همینطور که داشتم لباس رو نگاه می‌کردم، چشمم به ماهتیسا افتاد که چشماش از تعجب گرد شده بود و هاج‌وواج داشت نگاهم می‌کرد‌. اولش فکر کردم از خوشگلی لباس تعجب کرده و اینجوری نگاهم می‌کنه، اما وقتی حرفش رو شنیدم متوجه شدم که مشکل از زیبایی خیره‌کننده لباس نیست و مشکل چیز دیگه‌ای هستش...
- شاهزاده خانم! مشکلی پیش اومده؟
این سؤال من باعث شد که به خودش بیاد و با صدای متعجب و حیرونی گفت:
- بانوی من! ... یا خدا! ... پس سپیده دوباره اشتباه نکرد! دختر بدبخت شدی؟
لحنش یک‌جوری درد داشت که کل چهارستون بدنم رو به لرزه انداخت. پس حدسم درس بود! این‌ها قصد دیگه‌ای از آوردن من به اینجا داشتن و من خودم خبر نداشتم! با ترس و اضطراب فراوان به ماهتیسا نگاه کردم و گفتم:
- میشه ازت یه خواهشی کنم؟
با تعجب فراوان گفت:
- حتماً بانوی من چرا که نه؟! بفرمایین لطفاً!
- میشه هرچی که می‌دونی رو بدون سانسور و بدون هیچ لطف و محبتی بهم بگی؟ ظالم باش و به این فکر نکن که قراره چه بلایی سرم بیاد بعد از شنیدن این حرف‌ها و چه انتخابی می‌تونم داشته باشم. حدأقلش اینه که بدونم قراره وارد چه‌جور ماجرایی بشم و چه بلایی قراره سرم بیاد تا بتونم خودم رو برای مواجه شدن باهاش آماده کنم.
چشماش از این حجم رو راست بودن و صداقت من گرد شده بود و بسته نمی‌شد. بعد از چند ثانیه مکث بهم گفت:
 
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
73
723
مدال‌ها
2
- نمی‌دونستم تو هم انقدر به این جهان و این اتفاقات مشکوکی و دنبال حقیقت و واقعیت حضورت تو این جهان می‌گردی. بهت می‌گم ولی نمی‌تونم مستقیم بگم تا جایی که بتونم بهت میگم. خب، جونم برات که، سپیده و مه‌سیما خودشون دوتا از ناسازنماهای زنده و حاضر این دنیان ولی قبل از همه این‌ها، بانوی سرزمین سایه یکی از بانوان ناسازنما بود که اسمش بد در رفت چون می‌خواست سرنوشت و چرخه رو عوض کنه و به نابودی بانوان ناسازنما پایان بده، اما قبل از بانو سایه مادر بزرگت پریماه بود که می‌خواست این وضعیت رو پایان بده ولی طرد شد و مادر بزرگ دیگه‌ات فاطیما که می‌خواست افشاگری کنه و طرد شد‌ و این چرخه رو کسی می‌تونه قطع کنه که بدونه اطرافش چه‌خبره و با قربونت برم و چاکرم و عزیز دلم و فدات بشم عزیزم و با زنده کردن احساسات طرف مقابل اونو تو دل دشمن و دهن شیر نندازن و با اطلاع دادن به موقع و سر وقت این چرخه مسخره رو پایان بدن نه اینکه بگن چون ما این بلا سرمون اومد بقیه هم باید این بلاها رو بکشن.
هرچی بیشتر حرف می‌زد بیشتر نمی‌فهمیدم و بیشتر گیج می‌شدم! من نمی‌دونستم این چرخه مرگبار و پایان ناپذیری که هیچ‌ک.س نمی‌خواست تموم بشه چی هستش؟
- شاهزاده خانم این چرخه که شما می‌فرمایید دقیقاً چی هستش؟ چرا احساس می‌کنم این که آخرین بانوی ناسازنما من هستم یک چیز چرت‌و‌پرته و آیندگان و فرزندانم هم درگیر این قضیه خواهند شد؟ یا کلاً چیزی به اسم بانوی ناسازنما وجود نداره و واقعاً یک‌سری هندونه زیر بغل گذاشتن برای قربانی کردن یک‌سری آدم بی‌گناه برای نجات یک‌سری موجودات و مردم دیگه بوده!
با گفتن هر کلمه چشمانش گرد‌تر میشد و تعجب‌ش بیشتر و این منو بیشتر عصبی می‌کرد که همه حدسیاتم درست از آب در میومد و من‌ رو عصبی‌تر از قبل می‌کرد که تو این وضعیت گیر افتاده بودم. شاهزاده خانم جلوم زانو زد و با لحن شرمگینی بهم گفت:
- واقعاً ازتون معذرت می‌خوام که همچین موضوع مهمی رو بهتون نگفتم و باعث سردرگمی و ناراحتی شما شدم. تمام سخنانتون و فرضیاتتون کاملاً درست بود و با اینکه اجازه این رو نداشتم تا بهتون بگم، اما می‌تونم الان که می‌دونید تائید کنم و حدأقل تا حد امکان از این سردرگمی نجاتتون بدم.
 
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
73
723
مدال‌ها
2
بازم ازتون معذرت می‌خوام! اما یک چیزی که خیلی واضحه، اینه شما واقعاً با بقیه فرق دارین و واقعاً توان این‌که این سرزمین رو نجات بدین رو دارین؛ چون شما قبل از اینکه بهتون چیزی بگن تقریباً می‌تونین همه‌چیز رو پیش‌بینی کنین و برای هرچیز یک‌سری راه‌حل جدید نشون میدین و واقعا کمک بزرگی به حل مسائل و مشکلات ما می‌کنین.
درباره ارباب مرد ناسازنما از هرکی بپرسین هیچکس جواب درستی بهتون نمی‌ده و فقط تعریف می‌کنن و هرچیزی که خودشون دوست دارن بهتون میگن اما اگه می‌خواین جواب درستی بگیرین باید بگین داستان بانو سایه رو براتون تعریف کنن یا بگین داستان مه‌سیما و ماهتیسا رو براتون تعریف کنن؛ اینجوری می‌تونین از بین حرفاشون نکات خیلی خوبی بدست بیارین. فقط این رو هم بدونین که هرچی که برای هرکدوم این افراد گفتن به همه اربابان ناسازنما چه زن و چه مرد تعمیم بدین.
خب چرا خودش اینا رو برام توضیح نمی‌داد؟ می‌ترسید؟ کی راست می‌گفت؟ اصلاً می‌تونستم به حرفاش اعتماد کنم؟ نکنه این خودش تو تیم ارباب تاریکی باشه؟ اما، نه! درد عمیق توی وجودش دروغ نمی‌گفت! انرژی التماس رو از وجودش می‌تونستم دریافت کنم؛ یعنی من رو می‌خواست بدزده تا زود‌تر این ماجرارو بهم بگه؟
چشمانم رو بستم و چند نفس عمیق کشیدم تا شاید یکم آروم بشم؛ اما وقتی چشمانم رو باز کردم، با جای خالی ماهتیسا مواجه شدم و حتی نتوستم و وقت نکردم سؤالات توی ذهنم رو به زبون بیارم. از رفتنش شگفت‌زده بودم و مردد در پوشیدن این دو لباس دستم، دل رو به دریا زدم و با وررد « پوشا د کسواتا د کندیسا»¹ لباس رو پوشیدم و با ورد «راد_ایش»² آرایش خیلی زیبا و ملایمی روی صورتم نشوندم و راضی از این وضعیت با ورد « مُوا مای مُوا تا مُوا» موهام رو هم خیلی زیبا و دخترونه یک بخشیش رو بالا جمع کردم و بقيه‌ش رو آزاد روم گذاشتم و پایینش رو فر دادم. درنهایت تاجی که کنار لباس پیدا کرده‌ بودم رو هم، روی سرم گذاشتم؛ به محض این‌که تاج روی سرم قرار گرفت، گردنبند و دستبند و انگشتر و گوشواره‌‌های ست اون، خود‌به خود سرجاشون ظاهر شد و من رو به شک فرو برد. شکل این ست کامل، فروهر در میان دو گل نیلوفر هشت‌پر هخامنشی بود که با جواهرات و مروارید‌هایی تزئین شده بود و درخشش و شکوه خاصی به لباس و ظاهر من می‌داد.
________
¹کسوت: به معنای جامه و پوشش است.
²کندیس یا کندو: نوعی پوشاک که در سنگ‌نگاره‌های ایرانی دیده می‌شود و به شکل خاصی از لباس اشاره دارد.
راد» به معنای مرتب کردن، آرایش دادن و درست کردن چیزها بود. واژه «آرایش» در فارسی مدرن نیز از همین ریشه «راد» و پسوند «ایش» گرفته شده است که به معنای عمل یا حالت آرایش دادن است

³«مو» به صورت «مُوَ» (muwā) یا «مُوا» (mūvā) نوشته
 
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
73
723
مدال‌ها
2
مات و مبهوت توی آیینه به خودم نگاه می‌کردم که با صدای بال‌های آروشا و چند نفر دیگه به سمت پنجره برگشتم؛ آروشا، آرشاویز، ملکه سرزمین خواب و رؤیا، ملکه‌ تاریکی، ملکه رنگین‌کمان، ملکه سرزمین یشم سبز و عقیق سرخ و چند نفر دیگه نمی‌شناختم ولی لباس‌های شبیه به آروشا و آرشاویز پوشیده بودن وارد محوطه قصر آمیتیست شدند. بعد از چند ثانیه آروشا و آرشاویز و اون شش نفر ناشناس از پنجره وارد ایوان اتاقم شدند و من هم برای اینکه بی‌محلی کنم پشتم رو کردم و خودم رو با عطرم مشغول نشون دادم. عطری رو انتخاب کردم که بوی شیرین و خنکی داشت و حس طبیعت و قدرت رو به نمایش می‌گذاشت.
با ورود آروشا به اتاق، به سمتش برگشتم ولی نوری از گردنبندم بیرون زد و چهره من تو نور فرو رفت. آروشا هم انگار لحظه من رو نشناخت و گفت:
- بانو آناهیتا! شما چطوری الان اینجایین؟ بانو کیانا، بانوی صاحب فرّه کیانی رو ندیدین؟ بانویی که با برقراری ارتباط با گذشتگان و خدایان باستانی قراره به این طلسم پایان بده و صلح و آرامش رو به هفت سرزمین و تمام جهان برگردونه؟
به محض تموم شدن حرفش نور گردنبند خاموش شد و چهره من نمایان و قیافه آروشا متعجب و حیران؛ خودم هم دست کمی از اون نداشتم و تعجب من از حرف‌های آروشا بود نه ظاهر خودم. بعد از چند ثانیه زانو زد و با التماس گفت:
- بانوی من لطفاً من رو ببخشید! من اشتباه کردم! من بچگی کردم! من شما رو با خدای آب اشتباه گرفتم! لطفاً من رو تنبیه کنین!
با عصبانیتی که دیگه دست خودم نبود ولی درحد انفجار بود و هر لحظه بیشتر می‌شد، گفتم:
- بسه دیگه! تا کی می‌خواین به گول زدن من ادامه بدین؟! تا کی می‌خواین من رو یه احمق فرض کنین و برای نجات سرزمینتون من رو فدا کنین؟ اونم چه‌جوری؟! با گول زدن من و بدون اینکه بدونم، قراره چه‌جوری وارد دهن شیر بشم!؟ یا اینکه قراره چه بلایی سرم بیاد؟ و یااصلاً با چه دشمنی قراره مواجه بشم!؟ فکر کردین من احمقم؟! یا فکر کردین من مثل گاو کله‌‌ام رو می‌اندازم پایین و میرم تو دهن شیر و خم به ابرو نمیارم؟! یا مثل اسکل‌ها قراره با هر سازی که شما می‌زنین برقصم؟! من رو چی فرض کردین؟! مثل بچه‌های خوب حرف می‌زنی و بهم می‌گی که این‌جا چه‌خبره؟ قراره چه بلایی سر من بیاد؟ من دیگه صبر نمی‌کنم امشب تموم بشه یا یک ساعت دیگه همه‌چیز رو برام بگی، من می‌خوام همین الان هر هشت نفرتون برام همه‌‌چیز رو توضیح بدین‌‌! همین الان!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
73
723
مدال‌ها
2
با صدای داد من چشمان آروشا حسابی گرد شد و سر و کله بقیه پیدا شد و وارد شدن. راستش یکم خجالت کشیدم ولی خب کسی از دل من خبر نداشت که ببینه چه خبره و من تو این چند وقت اینجا چی کشیدم و چقدر دروغ شنیدم و چقدر بازیچه دست این‌ها شدم! هرچند احتمالاً اینا هم جزوی از اون‌ها هستن که قراره به بازیچه کردن من ادامه بدن و ادامه دروغ‌ها و اداها رو سر من بیارن.
با عصبانیت به سمت آروشا برگشتم و با صدایی که سعی در کنترل اون داشتم به اون گفتم:
- ببین دختر خوب حسابی آبروی من الان رفته پس بچه‌ی خوبی باش و بهم بگو این‌جا چه خبره؟ تا کی می‌خواین به گول زدن و بازیچه کردن من ادامه بدین؟ اصلاً این‌ها تا الان کجا بودن که الان سر و کله‌شون یهویی پیدا شده؟ الان که مطمئن شدن من همون بانوی ناسازنمای واقعی هستم و تقلبی نیستم تشریفشون رو آوردن؟
آروشا که زانو زده بود با لحن پشیمون و ناراحتی به من نگاه کرد و گفت:
- می‌دونم خیلی اذیتتون کردیم بانوی ولی این دوستانمون مأموریت بودن و داشتن اطلاعات جامع و کامل درباره هر چیزی که فکرش رو بکنین جمع می‌کردن تا ما بتونیم جواب همه‌ی سؤالاتتون که حتی اجازه نداریم بدیم رو از این به بعد جواب بدیم و بتونیم یک باری از روی دوشتون برداریم و یکم کمکتون کنیم. بابت تأخیر هم پوزش می‌خوام. باید کمکتون می‌کردم اما این دوستانمون رو از راه خیلی دوری همراهی کردم.
 
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
73
723
مدال‌ها
2
چه عجب! یک نفر بالاخره پیدا شد که به فکر من باشه! وایسا یک لحظه! نکنه... نکنه... نکنه این فقط بهونه باشه؟ بزار ازشون یک‌سری اطلاعات می‌گیرم!
بالبخند خجلی به سمت دوستان جدیدم برگشتم و با لحن مظلومی گفتم:
- واقعاً از دیدنتون خوشحالم و خوشحالم که شما رو در کنار خودم دارم. واقعاً ازتون معذرت می‌خوام که اولین دیدارمون با جیغ و داد و بداخلاقی من همراه بود. قول میدم دیگه همچین وضعیتی پیش نیاد و همچین رفتاری رو از من نبینین.
فکر کنم بنده خداها الان سکته می‌کنن! نمی‌دونم یهوی چرا اینجوری نگاهم می‌کردن؟ چیز عجیب و غیرعادی‌ای دیدن؟ من واقعاً الان اشتباه موجود این وسط رو درک نمی‌کنم! چون اشتباهی نمی‌بینم که این حجم از تعجب رو به ارمغان آورده باشه! یکی از اون دوستان جدید از جاش بلند شد. اوه!... یادم رفت معرفی شون کنم! البته از لحاظ ظاهری! این محافظان جدیدم همون‌طور که گفتم شش تا بودن؛ سه زن و سه مرد حدوداً ۲۵_۲۶ ساله با چهره‌های کاملاً متفاوت ولی زیبا! این‌بار این‌ها احتمالاً فامیل یا خواهر و برادر نبودن چون هیچ‌گونه شباهتی چه از لحاظ ظاهری و چه از لحاظ لباسی نداشتند و هرکدوم احتمالاً از یک قبلیه جدا بودن که انتخاب شدند و الان اینجان.
به ترتیب از راست به چپ معرفی می‌کنم: اولی یک دختر قد بلند و چهارشونه با هیکلی توپر، با موهایی مشکی و که تا زیر گوشش بود و چشم و ابرو مشکی و پوستی سفید با لبانی سرخ و لباسی سبز رنگ که حسابی به پوست صورتش میومد؛ احتمالاً گرگینه بود؛ چون هیکلش بیش از اندازه درشت بود و برای یک انسان زیادی سفید بود. احتمالاً از گروه یشم سبز و از سرزمین سایه(مشترک بین سرزمین سپیده و سرزمین سایه، هر دو یک سرزمین هستند. و سپیده و خواهرش دختران بانو سایه بودند.)
 
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
73
723
مدال‌ها
2
بود، چون گل سی*ن*ه و لباس سبز رنگ پوشیده بود. نفر دوم یک دختر خیلی ریز نقش بود‌. دختری با چشمان آبی و موهای بلوند بلند مجعدی و ابروهای هم رنگ موها و گوش‌های نوک‌تیز و پیراهن آبی روشن که نشان دهنده این بود که از گروه فیروزه و سرزمین خواب و رویا است. نفر بعدی دختری با لباس هفت رنگ بود و به احتمال قریب به یقین از گروه اوپال¹ و سرزمین رنگین‌کمان بود؛ دختری با چشمان سبز و موها و ابروهای قهوه‌ای تیره و پوستی روشن و صورتی گرد بود. نفر بعدی پسری با لباس خاکستری روشن بود پسری قد بلند، با موها و ابروان و چشمان خاکستری تیره و پوستی به سفیدی برف بود. درکل پسر خوشگلی بود و احتمالاً از سرزمین اشک و امپراطور اشکان و از گروه اسپینل خاکستری² بود و احتمالاً یک روح افکن در خانواده‌شون وجود داشته. پسر بعدی، پسری سفید پوست با موها و ابروها، چشمان و لباس سرخ رنگ بود و احتمالاً از گروه عقیق سرخ و سرزمین آتش سرخ بود. نفر بعدی و نفر آخر هم یک پسر بسیار سفید پوست با چشمان و موها و ابروان مشکی بود که رژ لب سیاهی هم زده بود که قیافه‌‌اش رو یکم ترسناک کرده بود و صددرصد از گروه تورمالین سیاه³ و سرزمین تاریکی بود.
_________
¹اوپال:اوپال سنگی قیمتی و زیباست که به دلیل بازی رنگ‌هایش در جواهرسازی کاربرد دارد. این سنگ از جنس سیلیکات است و در انواع مختلفی یافت می‌شود.
². اسپینل خاکستری: اسپینل (Spinel) یک کانی با ساختار کریستالی مکعبی و فرمول شیمیایی MgAl₂O₄ است. این سنگ به دلیل سختی بالا، درخشندگی و رنگ‌های متنوعش، به عنوان یک سنگ قیمتی ارزشمند شناخته می‌شود.
³.تورمالین سیاه:تورمالین سیاه (Black Tourmaline) که با نام اسکورل (Schorl) نیز شناخته می‌شود، یک سنگ قیمتی با رنگ سیاه است که به عنوان سنگی محافظ در برابر انرژی‌های منفی و امواج الکترومغناطیسی شناخته می‌شود. این سنگ از خانواده تورمالین هاست و به دلیل خواص فیزیکی و معنوی‌اش، در موارد مختلفی از جمله محافظت، افزایش تمرکز و کاهش استرس کاربرد دارد.
⁴.فیروزه:سنگ فیروزه یک سنگ قیمتی با رنگ آبی تا سبز است که به دلیل زیبایی و خواص درمانی‌اش در جواهرسازی و تزئینات استفاده می‌شود. این سنگ در فرهنگ‌های مختلف به عنوان نمادی از صلح، آرامش، و شفا شناخته می‌شود. فیروزه اصل نیشابور به ویژه به دلیل کیفیت بالای خود مشهور است.
⁵.یشم سبز:یشم سبز سنگی قیمتی و زینتی است که به دو شکل اصلی یافت می‌شود: جیدیت و نفریت. این سنگ به دلیل رنگ سبز خاص و خواص درمانی و معنوی که به آن نسبت داده می‌شود، ارزشمند است. یشم سبز به ویژه در فرهنگ چینی جایگاه ویژه‌ای دارد و از آن به عنوان سنگی خوش‌یمن و باستانی یاد می‌شود.
⁶.عقیق سرخ:عقیق سرخ سنگی قیمتی و زیباست که به خاطر رنگ و خواص ویژه‌اش، در جواهرسازی و طب سنتی کاربرد دارد. این سنگ، که از خانواده کوارتز است، معمولاً در سنگ‌های آتشفشانی و دگرگونی یافت می‌شود و رنگ قرمز آن به دلیل وجود اکسید آهن است
.
 
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
73
723
مدال‌ها
2
یک لحظه وایسا! مگه اینا نمیگن هفت سرزمین؟ هرچی حساب می‌کنم اینا بیشتر از هفت سرزمین هستن! ۱.سرزمین رنگین‌کمان، ۲.سرزمین سایه، ۳. سرزمین آتش سرخ ۴. سرزمین خواب و رؤیا ۵. سرزمین اشک، ۶. سرزمین تاریکی ۷. سرزمین آمیتیست ۸. سرزمین مخفی! اینا هم هشت‌تا هستن ولی آرشاویز و آروشا جفتشون از یک قبیله‌ان؛ نکنه اینا دروغ گفتن؟ با خشم به سمتشون برگشتم و خیلی جدی بهشون گفتم:
- می‌دونم می‌دونین سؤالم چیه پس خیلی جدی و دقیق جوابم رو بدین لطفاً!
آروشا و آرشاویز با ناراحتی زانو زدن و با صدایی که ازش التماس می‌بارید گفتن:
- ما نمی‌تونیم به همه سؤالاتتون پاسخ بدیم فقط همین‌قدر بدونین که من و آرشاویز با هم خواهر و برادر نیستیم و آرشاویز از سرزمين آمیتیست هستش و من از سرزمین مخفی و این لباس‌ها تنها به دلیل این بود که شما به ما اعتماد کنین و بدونین همه‌ی مردم سرزمین آمیتیست بد و خبیث نیستن و می‌تونن خوب باشن. ازتون خواهش می‌کنم به ما یک فرصت دیگه بدین! فقط همین امشب! اگه به جواب سؤالاتتون نرسیدین قول میدم و سوگند می‌خورم خودم تمام قوانین قلمرو رو بشکنم و به سؤالاتتون همین امشب پاسخ بدم! شده جونم رو هم به خطر می‌اندازم ولی دیگه امشب همه‌چیز رو براتون فاش می‌کنم! قول میدم! خواهش می‌کنم فقط چند دقیقه دیگه صبر کنین!
چی می‌تونستم بگم؟ مجبور بودم به صبر! محکوم بودم به صبر! اما من امشب همه‌چیز رو یا می‌فهمیدم یا از این‌جا فرار ‌می‌کردم و می‌رفتم به دنیای خودم! پیش خانواده خودم! اما گاهی آدم بهتره یک‌سری چیز‌هارو هم نفهمه و این فضولی بیش از حدش گاهی کار دستش میده. اما خوب گاهی هم یک‌سری حقایق دنیا و آینده‌ات رو هم عوض می‌کنه و تو رو وارد مسیر جدیدی از زندگی می‌کنه‌. بی‌خیال سؤال پیچ کردنشون شدم و ازشون خواستم که حدأقل خودشون رو معرفی کنن تا من اسماشون رو بدونم. به همون ترتیب که بهتون گفتم خودشون رو معرفی کردن:
- بانوی من اسم من یاسمن هستش. دختر بانو سپنتا خواهر بانو سپیده و نوه بانو سایه، از گروه یشم سبز و سرزمین سایه هستم. سرزمین ما دو گروه داره یشم سبز و زمرد. گروه زمرد تحت اختیار بانو سایه هستش که مسئول تأمین امنیت مرزهای سرزمین رو دارن. گروه یشم هم تحت اختیار بانو سپیده هستش که مسئول تأمین امنیت داخلی و خدمت به بانوان و اربابان ناسازنما هستش. امروز من با تمام وجود در خدمت شما هستم؛ بابت تأخیر از شما پوزش می‌طلبم و خواستار بخشش از سوی شما هستم. باید زودتر بهتون اطلاع می‌دادیم که برای چه کاری دیر کردیم اما ما به محض ملاقات شما با بانو سپیده، انتخاب شده به مأموریت فرستاده شدیم؛ در حین مأموریت از چند نفر ما خواسته شد که برای تأمین امنیت بانوی ناسازنما برگردیم، که آروشا و آرشاویز برای این کار داوطلب شدن و ما تا دیشب مشغول جمع کردن اطلاعات برای شما بودیم. ببخشید خیلی حرف زدم!
 
بالا پایین