جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ناسازنما] اثر «کیانا مقدم کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط kiana moghaddam با نام [ناسازنما] اثر «کیانا مقدم کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,158 بازدید, 45 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ناسازنما] اثر «کیانا مقدم کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع kiana moghaddam
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط kiana moghaddam

تا الان به نظرتون روند، موضوع و سیر رمان چطور بوده؟

  • موضوع خیلی کلیشه‌ای، روندخیلی کند، و سیر رمان جذاب نیست.

  • موضوع جذاب، روندمعمولی و سیر رمان جذاب است.

  • موضوع نه خیلی کند، نه خیلی جذاب است، روند خیلی سریع و سیر رمان جذاب است

  • همه چیز رمان تقریبا معمولی است

  • https://forumroman.com/threads/%D9%86%D8%A7%D8%B3%D8%A7%D8%B2%D9%86%D9%85%D8%A7-%D8%A7%D8%AB%D8%B1-%


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
49
568
مدال‌ها
2
1000051127.png

به نام خدا
نام رمان: ناسازنما
ژانر: تخیلی_جنایی
نویسنده: کیانا مقدم
عضو گپ نظارت S.O.W(1)
خلاصه:
زندگی؛ یک پارادوکس عجیب و بی‌پایان؛ یک ناسازنمای بی‌انتها؛ شیرین امّا تلخ؛ بی‌پایان ولی پایان‌پذیر؛ گاهی برخی با یک اتفاق کوچک آنچنان آشفته می‌شوند که گویی تمام آن نابود شده و گاهی برخی حتی در بزرگ‌ترین اتفاقات با طرز تفکر و نوع نگاهشان به‌این دفتر نقاشی هزار رنگ با آن مواجه می‌شوند و مشکلات آن را حل می‌کنند که گویی با لیوان آب یا یک شکلات مواجه هستند. درست مثل آدم‌های قصه ما... .
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,444
مدال‌ها
12
1722236053341.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
49
568
مدال‌ها
2
یک روز مثل هميشه از خواب بیدار شدم که مدرسه برم. لباس فرم‌ هایم رو که یک دست مانتو شلوار سورمه‌ای با مغزی دوزی‌های طلایی رنگ بود و روی یقه‌ی مقنعه‌اش سه تا نوار طلایی وصل بود رو پوشیدم و سوار سرویس شدم‌‌. ما توی سرویس هشت نفر بودیم که هر کدوممون از یک پایه‌ بودیم؛ سه تا دوازدهمی، سه تا دهمی و دوتا یازدهمی. هر هشت تامون دخترای خوبی بودیم و تمام تلاشمون این بود که هیچ‌وقت دیر نریم پایین ولی خب گاهی نمیشد دیگه. هر هشت نفرمون سوار شدیم و راهی مدرسه شدیم. توی راه چون توی امتحانات میام‌ترم بودیم و اکثرمون شب قبل رو خوب نخوابیده بودین چیزی نگفتیم و در سکوت به‌سمت مدرسه می‌رفتیم. همون‌طوری‌که تو وَن زرد رنگ سرویس نشسته‌بودم، به‌اتفاقات این چندوقت فکر می‌کردم. البته اتفاق خاصی نیوفتاده‌بود فقط رفتار معلم‌ها و همسایه‌های جدیدمون که تازه به‌این ساختمون اومده بودن کاملاً متفاوت با قبل شده‌بود؛ همه خیلی بیشتر از قبل به من توجه می‌کردند(توجه مضاعف و بی‌خودی) و خیلی زیر ذرًه‌بین گذاشته‌ بودنم. برای من که همیشه در آرامش‌ به‌سر می‌بردم و از توجه معمولی‌ای برخورداربودم توجه لازم و نرمال نه کمبود توجه نه توجه مضاعف و بی‌خودی، این حد از توجه و دقت اطرافیانم غیرقابل‌تحمل بود. برای مثال هفته پیش که تو مدرسه یکم سرماخورده‌بودم و فقط یکم صدام گرفته‌بود و آب‌ریزش بینی داشتم، کل روز معاون پایه دوازدهم برام آب‌جوش نبات آورد و به‌زور ریخت تو حلقم؛ درحالی که بقیه خودشونم می‌کشتن ‌یک لیوان آب جوش بهشون نمی‌داد؛ یا مشاورمون از اول سال هر وقت بهش می‌گفتم تو این هفته برام وقت بزاره زنگ بعدش من رو صدا می‌کرد دفترش و حداقل نیم ساعت باهام حرف می‌زد با اینکه هنوز با خیلی ها که مدت‌هابود تو صف بودن و حتی یک‌بار هم باهاشون حرف نزده‌بود. من همیشه تو زندگیم آدمی بودم که به‌اندازه کافی توجه دیده‌بودم و هیچ وقت کم‌بود محبت و توجه نداشتم و این میزان خود شیرینی و توجه (دیگه از توجه گذشته بود.) واقعاً برام غیرقابل‌ تحمل شده‌بود و گاهی حتی زجرآور. حتی مدیرمون هم خیلی رو رفتارها و حرکات من حساس بود و خیلی بهم توجه می‌کرد. همیشه با خودم می‌گفتم؛ 《 یادم باشه یک‌بار دلیل این‌همه توجه رو ازشون بپرسم.》و همیشه هم فراموش می‌کردم. البته انکار نمی‌کنم دختر با ادب و تلاشگر و درس خون و مرتب و حساس به‌نظم و انضباطی بودم ولی مدرسه از این دانش آموزا کم نداشت و به نظرم توجه اون‌ها به‌من خاص بود.
(ای‌کاش هیچ‌وقت این حرف‌هارو به‌زبون نمی‌آوردم و دنبال دلیل این رفتارشون نمی‌گشتم چون عاقبت اصلاً خوبی برام نداشت.)
اون روز وقتی به‌مدرسه رسیدم و رضایت‌نامه کلاس تقویتی بعدازظهر رو بهشون تحویل دادم، مستقیم به‌کلاسمون که طبقه‌دوم بود رفتم و به رفتارهای عجیبشون توجهی نشون ندادم؛ ولی اون روز رفتار همه از هر روز مشکوک‌تر بود. با اینکه سعی می‌کردن عادی‌تر از همیشه رفتار کنن، ولی آقایون عجیبی که لباس‌های سراسر مشکی‌ای پوشیده‌بودن و از صبح تو مدرسه‌بزرگمون گشت‌می‌زدن و دائم تو دفتر مدیر رفت‌وآمد می‌کردن، اوضاع رو مشکوک تر کرده بود. هرچند که من سعی کردم خیلی توجه نکنم که موفق نبودم. هرچند این مشکوک بودنشون دو زنگ بیشتر دوام نیاورده بود که زنگ دوم، وسط زنگ ریاضی، معاون پایه یازدهممون خانم پیروزی اومد دنبالم. خانم پیروزی یک خانم با قد متوسط(حدودا۱۶۵)‌ و صورت نسبتاً دراز و چشم و ابرو مشکی و پوست سفید که اون روز مانتوشلوار اداری و مقنعه‌ی سورمه‌ای خوش‌دوختی پوشیده‌بود، اومد دنبالم و به‌خانم توکلیان معلم ریاضی گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
49
568
مدال‌ها
2
- ببخشید مزاحمتون شدم ولی یکی از دانش آموزهاتون رو باید امانت ببرم، تا چند دقیقه دیگه برش می‌گردونم.
بعد رو گرد به من و با لحنی که تشر داشت گفت:
- آیناز علوی بیا بیرون کارت دارن!
با تعجب گفتم:
- کی کارم داره؟
تغییری تو لحنش ایجاد نشد و با همون لحن قبلی گفت:
-چیزی نگو فقط بیا بیرون خودت متوجه میشی.
اعصاب خانم پیروزی این هفته خیلی بهم ریخته‌بود ولی نه در این حد؛ فکر می‌کردم که اوضاع امروز عجیب شده ولی نه بازم در این حد. مجبور شدم دنبالش برم؛ با اینکه معاون پایه دوازدهم نبود ولی خیلی براش احترام قائل بودم؛ چون با همه مثل مامان‌ها رفتار می‌کرد. با اینکه همه بهش می‌گفتن معاون بد اخلاق مدرسه و ازش خیلی می‌ترسیدن، ولی قلب مهربونی داشت و همیشه با من خوب رفتار می‌کرد. رفتیم طبقه پایین که طبقه دهم‌ها و یازدهم‌ها بود. مدرسه ما چون یک مدرسه غیر دولتی بود و خیلی بزرگ بود ولی نسبت به فضاش دانش آموز زیادی نداشت و چهار تا از کلاس‌های طبقه اول و دوتا از کلاس‌های طبقه دومش خالی بود‌.‌جمعیت مدرسه تقریباّ ۱۸۰ نفر بود. طبقه اول تو یکی از راهروهاش که چند تا از کلاس‌هایش خالی بود رفتیم. همیشه اونجا پر از خاک و کثیفی بود و در یکی از دفترهای شیشه ای اونجا همیشه قفل‌ بود؛ اما اون روز اونجا به خوبی تمیز شده بود و حتی از بقیه مدرسه هم تمیزتر شده‌بود و درون اون دفتر شیشه‌ای که درش باز شده بود و دوتا مرد کت‌شلواری منتظر من نشسته‌بودن. به‌خانم پیروزی نگاهی انداختم که با سر اشاره کرد برو جلو ولی من با ترس عجیبی که هر لحظه بیشتر میشد و انگار که با ملاقات اون آقایون وارد یک داستان بی‌پایان می‌شدم و این منو بیشتر می‌ترسوند، به خانم پیروزی گفتم:
- اونا کی‌ هستن؟! با من چیکار دارن؟! چرا می‌خوان منو ببینن؟!
خوب می‌دونست تا دلیل هر چند غیر منطقی این دیدار رو به‌من نگه من حاضر نمی‌شم باهاشون ملاقات کنم. شاید بگین اخلاق خیلی بدیه یا خیلی خوب؛ ولی من تا دلیل یک کار رو ندونم انجامش نمی‌دم ولی اگه دلیلش رو بگن خیلی وقت‌ها هر چقدر هم دلیلش غیرمنطقی باشه اگه به عقل من بشینه انجامش می‌دم.
چند تا نفس عمیق کشید. برام این حد از استرس خانم پیروزی عجیب بود چون اون همیشه خیلی خونسرد بود و خیلی کم استرس می‌گرفت و همیشه درس آرامش‌ در حین اضطراب بهمون می‌داد. با دقت به حرکاتش نگاه می‌کردم که با حرفش من هم خشکم زد:
- ببین آیناز اگه بهت دلیل این دیدار رو بگم نمی‌تونی حتی شب‌ها آروم باشی و خیالت راحت باشه. به نظرم برو اول به حرف اون آقایون گوش کن چون اگه صلاح بدونن خودشون بهت می‌گن.
حرفش استرس عجیبی به جونم انداخت و منو برای ملاقات با اونا حسابی مردد کرد. در نهایت می‌دونستم که باید یک روز و یک جایی با اونا روبه‌رو بشم؛ پس همین بهتر با حضور خودش و الان و با امنیت بیشتر روبه‌رو بشم. به‌خانم پیروزی گفتم:
-باشه نه دلیل می‌خوام نه لج می‌کنم که ملاقات نمی‌کنم ولی یک شرط داره! باید شما هم با من بیاید من تنها با چند تا مرد غریبه ملاقات نمی‌کنم.
-چه رسمی حرف می‌زنی!
-عادت کردم؛ وقتی با غریبه‌ها روبه‌رو می‌شم یا استرس می‌گیرم، خود‌به‌خود رسمی حرف می‌زنم.
_باشه باهات میام ولی نمی‌دونم اجازه میدن یا نه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
49
568
مدال‌ها
2
از راهرو رد شدیم و جلوی در نیمه‌شیشه‌ای،نیمه‌چوبی، ایستادیم. با دست اشاره کردن که بریم تو؛ وقتی وارد شدیم با سه مرد عجیب غریب با شنل‌های چرمی مشکی که کلاه هاشون رو تا نوک بینی کشیده بودن و پاشون رو روی پاشون انداخته بودن مواجه شدیم. دماغ های نوک تيز و قوز دارشون حتی از زیر شنل هم خود نمایی می‌کرد.(( نمی‌دونم شاید چشمای من خیلی تیز شده بود.))
ای کاش هیچ‌وقت نمی‌رفتم تو و یا حداقل از همون جا برمی‌گشتم.
وقتی روبه‌روشون روی صندلی چرمی که برای معلم‌های مدرسه‌مون بود با خانم پیروزی نشستیم، یکی از آقایون از جاش بلند شد و جلوی دوربین مداربسته که بالای سرمون بود ایستاد و اون یکی که وسط نشسته بود شنلش رو از روی سرش انداخت پایین اما قبلش بهم گفت:

- چشم‌هات رو چند لحظه ببند.
منم مجبور شدم این کار رو بکنم اونم بعد چند ثانیه گفت:
- حالا می‌تونی چشم‌هاتو باز کنی ولی نباید سرت رو بالا بیاری!
نمی‌دونم اون لحظه اون همه شجاعت از کجا اومده‌بود ولی خب می‌دونم اومده‌بود و به اون مرد غریبه که کلفتی صداش از حد معمول خیلی‌خیلی بیشتر بود و انگار با دستگاه صداش رو تغییر داده‌بود انقدر شجاعانه دادم:
-دلیلی نمی‌بینم این کار رو بکنم!
تعجب از صداش کاملاً مشهود بود:
- مگه تو همونی نیستی که تا چند ثانیه پیش داشتی از ترس سکته می‌کردی الان واسه من زبون درآوردی جوجه؟!
- جوجه خودتی و اون دوست غول پیکرت! اگه می‌خوای صورتت رو نبینم خب دوباره شنلت رو بپوش!
از لحن صداش تعجب و خشم و خنده رو همزمان میشد کاملاً احساس کرد. یک مرد عصبی و زود جوش که به زور خودش رو کنترل کرده‌بود تا عصبی نشه یا نخنده؛ حالا به هر دلیلی. چشم.هام رو باز کرده بودم؛ اونم دوباره ماسکش رو که یک دلقک تقریباً ترسناک با دماغ بزرگ قرمز، موهای پشمالوی هفت رنگ و دهان بزرگ قرمز بود رو زده بود.
جوابش منو بیشتر به این قضایا مشکوک و عصبانی کرد:
- میگم شما دخترا اگه همتون انقدر جسور و باهوش بودین الان دنیا برای شما جایی نداشت‌ها!
قسم می‌خورم فقط دلش می‌خواست یک چیزی بپرونه که بگه کم نیاوردم؛ ولی خب همین چرت و پرتش هم ترسناک بود. منم برای اینکه نشون بدم کم نیاوردم بهش گفتم:
- عوض انقدر طعنه و کنایه حرفت رو قشنگ بزن ببینم حرفت چیه؟!
- خیلی خوب باشه حالا چرا عصبانی میشی! تو دختر احمد علوی هستی؟
به‌خدا دلم می‌خواست بزنم منفجرش کنم مرتیکه‌ی بیشعور رو! منو علاف گیر آورده یا مسخره کرده که احتمالاً همون دومیش باشه، ولی خب این عصبانیتم خیلی دووم نیاورد و با عصبانیت گفتم:
- این همه تهدید کردی و منو از کلاس ریاضی انداختی همین‌‌ رو بپرسی؟! استغفرالله! آره خودمم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
49
568
مدال‌ها
2
- آهسته‌آهسته! آروم باش! قدم‌قدم جلو میریم دخترجان! سوال بعدی اینکه... .
همین‌لحظه بود که در دفتر شیشه‌ای باز شد و یک مرد با کت‌شلوار و شنل مشکی و یک ماسک جوکر خیلی وحشتناک که خون از زیر چشماش به سمت دهن کاملا چاک خورده‌اش از این گوش تا اون گوش چاک خورده‌بود، می‌رفت و انگار که اون خون در حرکت و در جریان بود، اومد تو و جاش رو با اون مرد وسطی که داشت باهام حرف میزد عوض کرد. صدای وحشتناک کلفت و ترسناکش روی مغزم بود و داشت عصبیم می‌کرد؛ درحالی که کاملاً با لحن خنثی داشت باهام حرف می‌زد، گفت:
- خب دختر خانم، احتمالاً شما آیناز خانم علوی دختر احمد علوی و هستی آسایش نیستی؟! اگه همکارم رو اعصابت رفت یا ترسوندت باید بگم... .(یهو لحنش عوض شد) و با لحن تمسخر آمیزی گفت:
- پس کارش رو خوب انجام داده!
و بعد با صدای نکره‌اش زد زیر خنده. صداش همین‌جوری خیلی رو اعصابم بود الان بدتر هم شد. صدای ترسناکش با اکوی خاصی توی فضا می‌پیچید و لرزه به تن من می‌انداخت. بعد چند ثانیه ساکت شد و ادامه داد:
- باید بگم دلیل از کار و زندگی و کلاس انداختنت این بود که بهت بگم دختر خیلی جسوری هستی؛ خیلی باهوشی و درس خون و البته‌البته، خیلی فضول! چرا بی‌اجازه سایت ما رو هک کردی؟ چرا به‌کانال ما نفوذ کردی؟ چرا به‌عملکرد سایت‌ما شک‌کردی و تصمیم گرفتی به‌راز سایتمون پی‌ببری؟ آخه دختر خوب نونت کم‌ بود، آبت کم بود، این هک کردنت چی بود؟ چرا خودت و خانودات رو به‌دردسر می‌اندازی انقدر دختر؟
آها! پس ماجرا این بود! خب قبل از اینکه ماجرا رو براتون بگم بزارین اول خودم رو کامل براتون معرفی کنم.
همون طور که جوکرین عزیز گفتن بنده آیناز علوی هستم؛ دختر احمد علوی و هستی آسایش. پدرم فناوری اطلاعات و ارتباطات خونده و تو وزارت اطلاعات کار می‌کنه دیگه کارشو نمی‌گم ولی همینقدر بدونین حسابی تو هک و این جور چیزا ماهره و یه کوچولو هم به من از این دانسته‌هاش آموخته و از اونجایی که من خیلی دختر فضول و باهوشی هستم، حسابی از پدرم آموختم و با هک‌های کوچولو تو سایت‌های ساده تجربه کسب کردم.
حالا ماجرای این آقایون چیه؟
یه روز همینطور که داشتم تو اینترنت چرخ می‌زدم و گشت‌وگذار می‌کردم، به یک سایت فروش لوازم جادوگری برخوردم که وسایل فانتزی و اینجور چیزها می‌فروخت؛ اولین سایتی بود که اینجوری دیدم و از طرفی فضای سایت هم خیلی ترسناک و تاریک بود؛ یعنی یه جورایی شبیه دارک‌وب بود و منو به شک انداخت و فضولی‌ام گل کرد که یکم از صاحب این سایت اطلاعات به‌دست بیارم شایدهم به چیزهای جالب برسم؛ برای همین شروع کردم به هک کردن سایت. سایت خیلی سفت و سختی بود و به‌زور تونستم یکم هکشون کنم و بعد از کلی تلاش بالاخره هکشون کردم و فیلمی رو دیدم که ای کاش نمی‌دیدم! دوتا آدم داشتن با قدرت‌های ماورایی با هم مبارزه می‌کردن و جرقه‌های عجیبی از دستشون بیرون می‌اومد که حسابی منو ترسوند. پشت سرشون هم چندنفر داشتن به یک‌‌نفر شلاق می‌زدن. خیلی ترسناک بود ولی خب منم کله‌خراب بودم و تا آخرش دیدمش‌؛ چون اولش فکر کردم با فیلتر درستش کردن و الکیه ولی هرچی جلوتر رفتم قضیه ترسناک‌تر شد و منو بیشتر ترسوند. برای همین تصمیم گرفتم سریع از سایت خارج بشم و رد پاهام رو پاک کنم و تا امروز فکر می‌کردم که موفق شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
49
568
مدال‌ها
2
جوکر ترسناک وقتی دید سکوتم خیلی طولانی شد خوشحال شد که مچم رو گرفته پرسید:
- چیه؟ انتظار نداشتی ما انقدر دقیق همه چیز رو بدونیم؟
منم زرنگی کردم و گفتم:
- اتفاقاً داشتم به‌این فکر می‌کردم که منظورت کدوم هکمه؟ من فقط یک هک ناموفق داشتم و بقیه موفق بودن نمی‌دونم کدوم هکم رو می‌گین؟
عصبانیت از تمام وجودش به‌سمتم نشونه می‌رفت و دروغ نگم یکم ترسیدم؛ فقط یکم‌ها! فقط نمی‌دونم چرا یهویی ضعف کردم!
- چرا داری من‌ رو می‌پیچونی؟ چرا چرت و پرت می‌گی؟ مگه تاحالا چند تا سایت رو هک کردی که الان نمی‌دونی ما کدومیم؟
با لحنی که سعی می‌کردم خونسرد باشه و در عین حال یکم بسوزونمش چون داشتم راست می‌گفتم،گفتم:
_ والا اگه راستش رو بخواین هر روز حداقل سه تا فروشگاه اینترنتی رو هک می‌کنم؛ تازه اونم فقط محض سرگرمی؛ تازه یک روز حتی اومدم سایت فروشگاه فانتزی فروشی رو هک کنم انقدر کوکی های سایتش قوی بود موفق نشدم!
ایول به‌خودم! قشنگ زدم تو خال که مثلاً نتونستم سایتشون رو هک کنم. اینجام که دست و بالشون بسته‌است و نمی‌تونن خیلی کاری بکنن! ولی چرا انقدر انرژی منفی ازشون دریافت می‌کنم؟ آدم عادی نیستن؟ چه خبره؟! جدی‌جدی دیگه ترسیده‌بودم! حس می‌کردم هرچی بیشتر تو این گرداب باشم دیگه ازش بیرون نمیام! آخه من حس ششم خیلی‌خیلی قوی‌ای دارم و هر چیزی رو که حس کنم همون میشه!
- به‌نظرت من خرم؟ اگه تو سایت ما رو هک نکردی پس کار کیه؟ چرا از عمد سایت ما رو گفتی نتونستی هک کنی؟
دوباره خرش کردم و با لحن متعجب و شاکی‌ای گفتم:
- من نگفتم هک نکردم! گفتم شما کدوم سایت بودین؟ بعدشم مگه فقط من تو این دنیا هکرم؟ این همه هکر ماهرتر از من تو دنیا هست چرا گیر دادین به‌من؟
با دندون قروچه و صدایی خش دار که از بین دندون هاش بیرون می‌اومد گفت:
- همون سایت فانتزی فروشه که شما می‌فرمایید نتونستین هکش کنین!
جوری این کلمات رو با حرص ادا می‌کرد که هر لحظه احتمال می‌دادم دندون‌هاش بشکنن.
با لحنی که سعی می‌کردم آروم باشه ولی خب از درون داشتم از شدت استرس سکته می‌کردم گفتم:
- خب راست می‌گم؛ اگه شما این سایت فانتزی فروشه باشین، واقعاً نتونستم سایتتون رو هک کنم.
یهو بیخیال شد و با لحنی خنثی گفت:
- باشه قبوله هر چی تو بگی! شاید واقعا داریم اشتباه می‌کنیم! داداشا بلند شید بریم زیادی مزاحم این خانوما شدیم.
در کمال تعجب از جاشون بلند شدند و راه افتادن که یهو برگشت سمتم و با غیظ گفت:
- بدون به‌دلیل اینکه همکاری نکردی خیلی بد می‌بینی دختر کوچولو!
این حرفش چهار ستون بدن منو لرزوند! شاید ظاهر حرفش ترسناک نباشه ولی انرژی‌ای که از حرفش ساطع می‌شد خیلی شدید بود و حسابی ترسوندم!

به‌محض اینکه از اتاق بیرون رفتند، خانم پیروزی اومد جلو و زد رو شونم و گفت:
- تو ام از اونایی؟!
با تعجب گفتم:
- وا! یعنی چی؟ معلومه که نه! چرا می‌پرسین؟ اصلاً منظورتون چیه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
49
568
مدال‌ها
2
- چون با زبون اونا حرف می‌زدی!
با چشمایی که از تعجب گرد شده‌بود گفتم:
_ منظورتون چیه؟ زبون دیگه؟ ما فارسی حرف می‌زدیم نه با یک زبون دیگه!
- خب نه دیگه اگه فارسی حرف می‌زدین که نمی‌گفتم به یک زبون دیگه حرف می‌زدین! بیا فیلمی رو که گرفتم ببین!
فیلمی رو که گرفته‌بود بهم نشون داد؛ راست می‌گفت! واقعاً داشتیم به‌یک زبون عجیب‌غریب حرف می‌زدیم و من جوری روان به‌اون زبون حرف می‌زدم که انگار زبون مادریم بود. اما به‌نظر من داشتیم به‌زبون فارسی حرف می‌زدیم؛ اما چیزی که بیشتر از همه منو ترسونده‌بود خوشحالی بیش از اندازه خانم پیروزی از این اتفاق بود. انگار یک گنج بزرگ پیدا کرده‌بود. اما سریع خوشحالی‌اش رو پنهان کرد و با لحنی خنثی گفت:
- پس خودت متوجه نشدی که به یک زبون دیگه حرف می‌زنی نه؟
با تعجب فراوان گفتم:
- معلومه که نه!
زیر لب یه چیزی شبیه به《 حتماً جادوش کردن یا نه احتمالاً یکی از هموناست》گفت ولی بعدش چیزی نگفت و یهویی ساکت شد و همین جا صحبت کردن راجع به.این موضوع تموم شد. در کمال تعجب دیگه چیزی نگفتیم و انگار جفتمون هم علاقه‌ای به‌ادامه این بحث نداشتیم. من برگشتم سر کلاس و خانم پیروزی برگشت دفترش.
وقتی سرکلاس رسیدم، ديگه تقریباً زنگ تموم شده‌بود و مجبور بودم درس اون روز رو از مهیا یا نازنین دوست های صمیمیم بگیرم.
نازنین یک دختر با قد متوسط و پوست برنزه و چشم و ابروی مشکی خوشگل بود که همیشه فوق‌العاده پرانرژی بود و همیشه سعی می‌کرد به‌همه هرطور که می‌تونه کمک کنه.
مهیا هم یک دختر با قد متوسط و پوست سفید و چشم و ابرو مشکی بود که اونم فوق‌العاده مهربون و دلسوز بود و سعی می‌کرد به‌همه تحت هر شرایطی چه تو درس چه تو زندگی کمک کنه.
بعد از حدود پنج‌دقیقه زنگ خورد و من تا حد زیادی درس اون رو فهمیدم. به‌محض اینکه معلم از کلاس رفت بیرون مهیا و نازنین اومدن بهم گفتن:
- چیکارت داشتن؟ چرا بردنت دفتر؟ اون آقایون غریبه کی بودن؟
با لبخند به‌صورت نگرانشون نگاهی انداختم و گفتم:
- بابا یکی‌یکی بپرسین بتونم جواب بدم! اول اینکه باید بگم که شما که من رو خوب می‌شناسین چقدر فضولم و دوست دارم همه سایت ها رو هکشون کنم! اون چندتا مرد هم صاحب یک سایت مرموز بودن که متأسفانه نتوستم هکش کنم؛ ولی اونا اصرار داشتن که من سایتشون رو هک کردم و الان از من دلخور و طلبکار بودن. منم راضیشون کردم که کار من نبوده؛ همین!
به‌نظرم بهتر بود از این بیشتر چیزی بهشون نگم و پاشون رو به‌این ماجرا بار نکنم. البته این نظر من بود ولی شاید بعداً پشیمون بشم از این کارم. چه می‌دونم! هر چند که از تک‌تک خرابکاری‌هام خبر داشتن! هرچند به‌نظرم اون لحظه کار درست همون بود.
اما بیشترین تعجبم تو جوابشون بود و من‌ رو تا حد مرگ به فکر فرو برد و باعث شد به‌اون‌ها هم شک کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
49
568
مدال‌ها
2
ازشون خواهش کردم تا درس رو برام توضیح بدن و درباره یک موضوع به‌این کوچیکی دیگه صحبت نکنن. اون‌ها خوب می‌دونستن من هکر ماهری‌ام؛ حتی یک سری سایت مدرسه رو با اون‌ها قایمکی هک کردیم آخه هرچی می‌گفتم باور نمی‌کردن! منم یکی از هنرهام رو نشونشون دادم. اون‌ها هم در کمال تعجب با یک باشه بحث رو تموم کردن!
البته بابام همیشه از اینکه این هنر رو یادم داده‌بود خودش رو سرزنش می‌کرد و مامانم هم می‌گفت درسته الان یکم دردسر درست می‌کنه ولی هر چیزی روزی به کار میاد. همیشه هم بهم می‌گفت انقدر دردسر درست نکن.
منم که بازیگوش‌ بودم و هستم با اینکه خیلی دوستشون داشتم و دارم، ولی در این مورد نمی‌تونستم خیلی مقاومت کنم و کاری نکنم.
وقتی که مهدیه و نازنین توضیح درس جدید رو تموم کردن و از کلاس رفتن بیرون تا هوا بخورن، من زیپ دوم کوله مشکی رنگم رو باز کردم تا میوه‌ام رو از توی کیفم دربیارم، سه تا پاکت‌نامه خیلی قدیمی در سه رنگ مختلف آبی، قرمز و بنفش توی کیفم بود که تا به‌حال ندیده بودم. نمی‌دونستم باید بازشون کنم یا نه برای همین منتظر موندم تا وقتی کلاس خیلی خلوت شد و دوستم مه‌سیما اومد دنبالم‌ بهش بگم ببینم باز کنم یا نه. مه‌سیما دختر خیلی خوبی بود که اولین بار وقتی حال روحی خیلی خرابی داشتم باهم دوست شدیم؛《با یکی از دوستام دعوام شده‌بود و داشتم گریه می‌کردم؛ چون بهم تهمت دروغ زده‌بود و آبروی من رو جلوی همه برده‌بود》. همیشه وقتی حالم خوب نبوده یا به‌کمک نیاز داشتم خودش میومد پیشم. امروز هم مثل هميشه خودش اومد پیشم.
وقتی اومد پیشم، گفت:
- چرا نشستی؟ بیا بیرون دیگه! راستی امروز چرا بردنت دفتر؟
- اوّلاً، نشستم چون یک چیز عجیب دیدم و دوماً امروز بردنم دفتر چون یک گروه اعتقاد داشتن که من سایتشون رو هک کردم؛ درحالی که تلاشم بی‌نتیجه بوده و نتونستم هکش کنم. امروز هم اومده‌بودن یقم رو بگیرن که چرا اینکار رو کردم. منم راضیشون کردم و تمام! همین! حالا این‌ها به‌کنار بیا ببین به‌نظرت این‌ها رو باز کنم یا نه!
تا جمله آخرم رو شنید همزمان هم خشکش زد هم چشم‌هاش برق زد. بعد از چند ثانیه مکث، اومد پیشم و من سه تا پاکت‌نامه رو بهش نشون دادم. دستم رو گرفت و گفت:
- چند ثانیه وایستا الان میام.
بعد هم با دو از کلاسمون رفت بیرون و در عرض یک دقیقه با دو برگشت تو کلاسمون و با هول گفت:
- پاشو بیا بریم کارت دارم! پاشو! بیا دیگه وقت نیست!
- چرا؟ چیشده؟ چیکارم داری؟
- ببین الان وقت توضیح دادن ندارم؛ فقط همین‌قدر بدون اگه الان نیای قضیه کل خاندانتون رو تحت شعاع قرار میده. ببین خانوادتون نه خاندانتون رو!
حسابی ترسیده‌بودم. امروز همه تهدیدم می‌کردن. واقعاً نمی‌دونستم باید چیکار کنم برای همین تصمیم گرفتم دنبالش برم و بهش گوش بدم. چون تاحالا به هر حرفش گوش کردم ضرر نکردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
49
568
مدال‌ها
2
اون نامه‌ها رو دادم به مه‌سیما و باهم از کلاس خارج شدیم. خانم سراج معاون پایه دوازدهم اومد پیشمون رو به‌من و مه‌سیما گفت:
- الان زنگ می‌خوره کجا میرین؟!
مه‌سیما به خانم سراج نگاهی انداخت و فقط با گقتن کلمه 《وقتشه》که نه قبلش حرفی بود و نه بعدش حرفی داشت اون رو قانع کرد. خانم سراج هم که انگار فهمیده‌بود قضیه چیه بهش گفت:
- کجا می‌خواید باهم حرف بزنین؟
-‌ یکی از کلاس‌های طبقه پایین لطفاً.
بعد خانم سراج از توی دفترش دسته کلید بزرگش رو که در همه کلاس های دو تا طبقه روش بود رو برداشت و ما رو از راه پله پشتی که معمولاً قفل بود و کسی اجازه نداشت از اونجا رد بشه یا بشینه به‌طبقه پایین برد. دوتا از بچه های یازدهم هم اون جا بودن. اونجا یک سالن بود که چهارتا کلاس خالی توش بود و با وجود اینکه یک دیوار طلقی بزرگی اونجا گذاشته‌ بودن، بچه ها از جای خالیش رد می‌شدن و می‌رفتن اونجا. با دیدن خانم سراج اون دوتا قالب تهی کردن و رو به‌ما با لحن طلبکاری گفتن:
- این دوتا دوازدهمی ما رو فروختن؟
خانم سراج هم با لحن طلبکار و متعجبی گفت:
-‌ اولاً اینکه نه من و نه این بنده خداها روحشون هم خبر نداشت شما اینجایین؛ دوماً اگه می‌گفتن هم آدم فروشی به‌حساب نمی‌اومد چون شما از قوانین سرپیچی کردین. الان هم اگه می‌خواین به خانم پیروزی چیزی نگم، از اینجا برین دیگه هم نیاین.
اون بنده خداها فقط سرشون رو تکون دادن و رفتن و خانم سراج هم در یکی از کلاس‌ها رو که اون آخر بود، باز کرد و کلید اون کلاس رو از توی دسته کلیدش جدا کرد و داد دست من و گفت:
- این کلاس درخدمت شماست. فقط در رو از داخل قفل کنین چون این فضول‌ها میان فضولی کنن ببینن اینجا چه‌خبره. من با معلم این زنگتون و مدیریت هم هماهنگ می‌کنم و شما هم راحت و سریع کارتون رو انجام بدین.‌ فقط خیلی طولش ندید.
مه‌سیما به‌خانم سراج گفت:
- سپاسگزارم! قول میدم به اعتمادتون خ*یانت نکنم.
بعد هم ما رفتیم داخل کلاس و در رو از پشت قفل کردیم. دیگه آمپر چسبوندم و با داد به‌مه‌سیما گفتم:
-این بچه بازی‌ها چیه؟ با خانم سراج چی هماهنگ کردی که تا یک کلمه گفتی حاضر شد کل مدرسه رو به‌خاطر ما بهم بریزه؟ حرف می‌زنی یا نه؟
بدون هیچ مقدمه چینی‌ای که از مه‌سیما بعید بود و جواب بعیدتر شخصیتش گفت:
-حالا مطمئن شدم که خود خودتی و وقتشه که بهت بگم کی هستی!
این صدا برخلاف انتظارم صدای مه‌سیما نبود که داشت با من حرف می‌زد بلکه صدای یک خانم دیگه‌بود که از کل هیکلش فقط شنل آبی‌تیرش دیده می‌شد. اینکه تشخیص دادم خانومه هم از روی صداش بود.
با تعجب و ترس به سمتش برگشتم و گفتم:
- من مطمئنم شما اینجا نبودین! شما ججوری اومدین اینجا؟! اصلا شما کی هستین؟ چرا شما باید بهم بگین من کی‌ هستم؟ تاجایی که می‌دونم خانواده‌ام باید بهم بگن من کی‌ هستم نه شما! در نهایت هم خودم باید بفهمم کی‌ هستم!
مه‌سیما با اشاره دست به‌من و اون خانومه مارو به‌نشستن دعوت کرد. من نمی‌دونم کی اون میز گرد بزرگ قهوه‌ای با اون سه تا صندلی همرنگش اونجا ظاهر شده‌بود که من ندیدم!
ولی بی‌هیچ حرفی مجبور شدم بشینم و منتظر جواب بمونم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین