- Jul
- 53
- 594
- مدالها
- 2
الان من از کجا باید بفهمم چجوری باید به سرزمین ها وقبایل دیگه نامه بنویسم؟ ازکجا بفهمم که چطور میتونم به کسی اعتماد کنم؟
مغزم داشت منفجر میشد! واقعا سرم داشت درد میگرفت؛ تصمینم گرفتم افکارم رو به زبون بیارم:
- الان به نظر شما من جچوری میتونم تو بیست روز همزمان هم تو یک سزمین ناشناخته دوست پیدا کنم، هم خودم رو بشناسم، هم اطرافم رو آنالیز کنم که دوست و دشمن رو بشناسم، هم خودم رو ثابت کنم که کیهستم و چیهستم؛ تازه دشمنم نفهمه که فهمیدم دشمنه؟! الان به نظرتون این حرفتون با عقل جور در میاد؟ بابا من ناسازنمام درست؛ با همتون فرق میکنم درست؛ ولی هر موجود دیگهای هم که بود حداقل یک ماه وقت میخواست تا به یک جا عادت کنه و خودش رو بشناسه. مگه اینکه حداقل کمکی بکنین یا حداقل با چند نفر که حتماً قابل اعتمادن منو آشنا کنین تا بتونم ازشون چیزمیز یاد بگیرم.
ملکه آرتمیس که تا الان داشت با دقت به حرفای من گوش میداد، سری تکون داد و گفت:
- میدونم خیل سردرگمی و نمیدونی چیکار کنی؛ اینم میدونم که باید حداقل کسی باشه که یار و یاور آدمها باشه تا بتونن به جایی برسن. نگران نباش من امروز از چند بانوی بزرگ دعوت کردم تا بیان و با تو آشنا بشن و بهت کمک کنن؛ بهتر بگم میتونی با خیال راحت بهشون اعتماد کنی. فکر کنم دیگه الان باید برسن.
یه محض تموم شدن حرفش، دوباره تو فضا نورهای رنگی پیچید و بعد چند ثانیه پیچیدن وهی پیچیدن، نورها بهم دیگه وصل شدن؛ اولین ذرّات نوری که بهم وصل شد، نور سبز رنگی رو تولید کرد و تبدیل به... به... سپیده شد!! همون دختره که مهسیما منو تو اون کلاسه برد پیشش! چشمام از این گردتر نمیشد. تنها چیزی که بعددیدن سپیده و شوکه شدنم دیدم، وصل شدن یکسری نور به ترتیب زیر بود: اول وصل شدن یکسری نور خاکستری، بعدش وصل شدن یکسری نور قرمز، بعدش یکسری نور بنفش، بعدش وصل شدن یکسری نور فیروزهای و در نهایت وصل شدن یکسری نور نقرهای و یکسری نور صورتی که تبدیل به مردان و زنانی زیبا با لباسهای همرنگ نورهاشون شدند.
احتمال میدادم که این بانوان و آقایانی که اینجا بودن، امپراطوران و ملکههای این هفت سرزمینی که تا الان دربارشون شنیدم باشن. که هرچند چیز خیلی دور ازذهنی هم نبود ولی خب میشد چیز دیگهای هم فکر کرد. من که تو ذهن این انسانها یا بهتره بگم این موجودات عجیب و غرب نبودم که! حالا شاید بعداً منم یکی از اینا شدم ولی الان و درحال حاضر نیستم و علاقهای هم ندارم که باشم. ... آقا غلط کردم خیلی هم علاقه دارم! میبینین؟! تکلیفم با خودم هم روشن نیست! هی خدا! ای نچه وضعیتیه؟!
مغزم داشت منفجر میشد! واقعا سرم داشت درد میگرفت؛ تصمینم گرفتم افکارم رو به زبون بیارم:
- الان به نظر شما من جچوری میتونم تو بیست روز همزمان هم تو یک سزمین ناشناخته دوست پیدا کنم، هم خودم رو بشناسم، هم اطرافم رو آنالیز کنم که دوست و دشمن رو بشناسم، هم خودم رو ثابت کنم که کیهستم و چیهستم؛ تازه دشمنم نفهمه که فهمیدم دشمنه؟! الان به نظرتون این حرفتون با عقل جور در میاد؟ بابا من ناسازنمام درست؛ با همتون فرق میکنم درست؛ ولی هر موجود دیگهای هم که بود حداقل یک ماه وقت میخواست تا به یک جا عادت کنه و خودش رو بشناسه. مگه اینکه حداقل کمکی بکنین یا حداقل با چند نفر که حتماً قابل اعتمادن منو آشنا کنین تا بتونم ازشون چیزمیز یاد بگیرم.
ملکه آرتمیس که تا الان داشت با دقت به حرفای من گوش میداد، سری تکون داد و گفت:
- میدونم خیل سردرگمی و نمیدونی چیکار کنی؛ اینم میدونم که باید حداقل کسی باشه که یار و یاور آدمها باشه تا بتونن به جایی برسن. نگران نباش من امروز از چند بانوی بزرگ دعوت کردم تا بیان و با تو آشنا بشن و بهت کمک کنن؛ بهتر بگم میتونی با خیال راحت بهشون اعتماد کنی. فکر کنم دیگه الان باید برسن.
یه محض تموم شدن حرفش، دوباره تو فضا نورهای رنگی پیچید و بعد چند ثانیه پیچیدن وهی پیچیدن، نورها بهم دیگه وصل شدن؛ اولین ذرّات نوری که بهم وصل شد، نور سبز رنگی رو تولید کرد و تبدیل به... به... سپیده شد!! همون دختره که مهسیما منو تو اون کلاسه برد پیشش! چشمام از این گردتر نمیشد. تنها چیزی که بعددیدن سپیده و شوکه شدنم دیدم، وصل شدن یکسری نور به ترتیب زیر بود: اول وصل شدن یکسری نور خاکستری، بعدش وصل شدن یکسری نور قرمز، بعدش یکسری نور بنفش، بعدش وصل شدن یکسری نور فیروزهای و در نهایت وصل شدن یکسری نور نقرهای و یکسری نور صورتی که تبدیل به مردان و زنانی زیبا با لباسهای همرنگ نورهاشون شدند.
احتمال میدادم که این بانوان و آقایانی که اینجا بودن، امپراطوران و ملکههای این هفت سرزمینی که تا الان دربارشون شنیدم باشن. که هرچند چیز خیلی دور ازذهنی هم نبود ولی خب میشد چیز دیگهای هم فکر کرد. من که تو ذهن این انسانها یا بهتره بگم این موجودات عجیب و غرب نبودم که! حالا شاید بعداً منم یکی از اینا شدم ولی الان و درحال حاضر نیستم و علاقهای هم ندارم که باشم. ... آقا غلط کردم خیلی هم علاقه دارم! میبینین؟! تکلیفم با خودم هم روشن نیست! هی خدا! ای نچه وضعیتیه؟!
آخرین ویرایش: