سخن نویسنده:
عمارت پیتوکها مکانی واقعیه و با جست و جو در اینترنت میتونید عکسهاش رو ببینین.
برای نتیجه بهتر انگیلیسی سرچ کنید.
درباره «هنری لوئیس پیتوک» هم اگه کنجکاوید باید بگم که این شخصیت هم واقعیه و با جستوجو در اینترنت میتونید زندگی نامهش رو بخونید.اما داستانی که نوشته شده کاملا غیر واقعیه و زاده تخیل نویسنده میباشد.
مقدمه:
این روز ها میگذرد
یک ترانه تلخ
قصه تنهایی مرا می سراید
یک سمفونی گوش خراشی است
روزهاست پنبه دگر فایده ندارد
باید باور کنم...
تنهایم!
این داستان زندگی دوشیزه آدراست.دختری که زندگی کردن را با درخت زندگی آموخت.درختی که به او آموخت هیچوقت در زندگی اش نمی تواند همه را راضی نگه دارد...
درختی که به او آموخت،آسمان شب هر چقدر هم سیاه باشد،باز هم ستاره ها جرئت درخشیدن دارند...
درختی که به او آموخت،حال دلش را به بودن و نبودن آدم ها گره نزند...
آموخت که آدم ها به واسطه شرایط گاهی هستند و گاهی نیستند...
آموخت که خاطرات بد را به دیوار دلش قاب نکند...
آموخت که در جاده زندگی،اگر به عقب نگاه کند،زمین خواهد خورد...
آموخت که در زندگی از بی مهری کسی دلگیر نشود و در عین حال به محبت کسی دل نبندد...
این دوشیزه جوان،از درخت معنای زندگی را آموخت.
پارت اول:
ایالت متحده آمریکا ، ایالت اورگن (سال 1914)
بار دیگر فصل زمستان فرا رسیده بود و زمین سفید پوش شده بود. مثل تمام روزهای برفی دیگر درخت بزرگ کریسمس در حیاط عمارت پیتوکها خودنمایی می کرد. خورشید با دست و دلبازی هر چهقدر که می توانست نور و گرمایش را به زمین میتاباند تا از سرمای زمستان اندکی بکاهد. صدای پیانو از لابه لای پنجرهها به بیرون سرک میکشید تا روح طبیعت را با خودش بیامیزد.
به نظر نوبت آدرا بود که پیانو مینواخت؛ آخر عمارت در سکوت فرو رفته بود. وارد عمارت که شدیم، خدمتکارهایی را میبینیم که در تکاپوی تدارک دیدن نهار هستند. سالن اصلی عمارت پیتوکها، سالن بزرگی است که شامل چندین دست مبل میشود که هر از گاهی، میزهای کوچکی هم بینشان خودنمایی می کنند.کوسنهای رنگارنگی هم به مبل ها رنگ و روی بیشتری میبخشد. پرده های قرمز رنگ مخملی، مانع ورود نور به سالن میشوند و فضای عمارت را کمی دلگیر جلوه میدهند. اما در هر حال شکوهی را که به فضا میبخشند را نمی توان نادیده گرفت. به سمت چپ که حرکت کنید، میتوانید سالن غذاخوری پیتوکها را هم ببینید.راه پلههایی را هم که به طبقه ی بالا میرسد، در راس سالن میتوان مشاهده کرد. نرده هایی از جنس چوب درخت گردو که رنگ زیبایی دارد هر دو طرف پلهها را در بر گرفته. حالا اگر به سمت چپ برویم هم میتوانیم آشپزخانه بزرگ و مجهزی را هم ببینیم. فکر میکنم بهتر است به طبقه دوم و اتاق موسیقی برویم .
پیانو در گوشه سمت راست اتاق قرار دارد و آدرایی که درحال نواختن پیانو است دقیقاً پشت پیانو و روی صندلی کوچک چرمی مشکی رنگ نشسته.کنار پیانو پنجره طویلی قرار دارد پرده های کرمی رنگ کنار زده شده و از دو طرف بسته شده اند. کنار پنجره، میز کوچک چوبی وجود دارد که شمعدانی طلایی چشمانت را نوازش میکند. درست بالای میز چوبی، شمعدانی دیواری، روی دیوار نصب شده. لوسترهای بزرگ و طلایی رنگ از سقف آویزان شدهاند و تاب میخورند. کنار میز چوبی، پنجرهی دیگری نیز قرار دارد.دو صندلی تقریباً کنار پیانو قرار دارند و دوشیزه سوفی،معلم مهربان آدرا روی نزدیکترین صندلی به او نشسته. وسط اتاق یک میز قرار دارد که مبلی سه نفره به آن تکیه داده شده. کیت،رانیا و سوفی، خواهران آدرا روی مبل نشستهاند و با لذت به ملودی که در اتاق جاریست گوش سپردهاند. و در آخر یک چنگ بزرگ کنار صندلی دوشیزه سوفی قرار دارد که نقش و نگار های طلاییاش به رنگ سیاهش رنگ و رو داده. آدرا موسیقی را با زدن آخرین نوت پایان داد. پس از به پایان رسیدن موسیقی صدای نه چندان خوشایند ناهماهنگ دست زدن کیت و لوسی در اتاق پیچید. دوشیزه سوفی با صدا دوست داشتنیاش به آدرا گفت:
- بهت تبریک میگم که اینقدر خوب درس موسیقی رو یاد گرفتی. واقعا برات خوشحالم.
آدرا با لبخند سری تکان داد و از جایش بلند شد. دوشیزه سوفی نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و گفت:
- خب دخترها به نظر زمانمون به پایان رسیده. از دیدنتون خیلی خوشحال شدم. فردا همین ساعت میبینمتون.
دختر ها با لبخند جواب دوشیزه سوفی را دادند و از اتاق موسیقی خارج شدند.
لوسی در حالی که همقدم با آدرا راه میرفت گفت:
- خیلی قشنگ بود. چطور اینقدر خوب میزنی؟ من اگه با بازوهام بزنم بهتر از اینکه با انگشت هام انجامش بدم.
آدرا خندید. لوسی خواهرش بود،سومین فرزند پیتوکها. آرام و خونگرم بود. به شدت مهربان بود کسی تا امروز عصبانیتش را ندیده بود. آدرا گفت:
- بهش فکر نکن.دیگه به درد تو نمیخوره.تو که دیگه ازدواج کردی.
لوسی سری تکان داد و گفت:
- درست میگی.
آدرا نیم نگاهی به چهره ی ناز لوسی انداخت و گفت:
- ولی اونقدر ها هم بد نمیزنی ها.
لوسی لبخند زد و گفت:
- جداً؟
آدرا سرش را تکان داد و گفت:
- اوهوم.
به سالن اصلی که رسیدند خدمتکارها را در تکاپو دیدند. آدرا به عکس بزرگ مادرش نگاهی انداخت و با لبخند گفت:
- کریسمس مبارک مامان.
بعد با چشم دنبال پیتر گشت. اما خبری از او نبود. در نتیجه راه کتابخانه را در پیش گرفت تا کتاب دیگری بردارد.