جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نبض تنهایی] اثر«سونیا جلالت کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط .Belinay. با نام [نبض تنهایی] اثر«سونیا جلالت کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,435 بازدید, 40 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نبض تنهایی] اثر«سونیا جلالت کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع .Belinay.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

نظرتون راجب رمان چیه؟

  • عالی

    رای: 11 73.3%
  • خوب

    رای: 3 20.0%
  • ضعیف

    رای: 1 6.7%

  • مجموع رای دهندگان
    15
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,075
مدال‌ها
2
پارت نوزدهم:
با همان لبخند گفت:
- دوست داریم بیشتر راجع به ساخت عمارت بدونیم.
آدرا لبخندش را حفظ کرد و در جواب پسرهایی که با او احوال پرسی می‌کردند سر تکان داد و گفت:
- خب... عمارت یک قصر به سبک رنسانس فرانسویه. از معماری دوره ویکتوریایی فرانسه الگو برداری شده. پدرم دستور ساخت عمارت رو سال 1909 داد و هنوز هم تکمیل نشده. بر اساس مجموعه‌ای از سبک‌های ژاکوبین، ادواردی و ترکی الگو برداری شده... تا این حد می‌دونم. اما اگه دوست دارید چیز دیگه‌ای هم بدونید، اگه بتونم کمک می‌کنم.
پسری که او را به جمع خود ملحق کرده بود لبخندی زد و گفت:
- متشکرم.
آدرا سری تکان داد و تا خواست از آن‌ها دور شود، صدایی مانع شد که پرسید:
- عذر می‌خوام. معمار عمارت کی بود؟
آدرا کمی فکر کرد و گفت:
- اگه اشتباه نکنم ادوارد فولکس.
چشمان پسر با شنیدن این حرف برق زد و با لبخند تشکر کرد. بنی بدوبدو خودش را به آدرا رساند و از دامن آدرا آویزان شد و با صدای کشیده‌ای گفت:
-آدرا.
آدرا با لبخند نگاهی به بنی انداخت و سمت بنی خم شد تا هم‌قدش شود و پرسید:
- چی شده مردجوان؟
بنی لبخند گشادی زد و گفت:
- خانم عصبانی اومد.
آدرا با این حرف خندید و فنجان قهوه‌اش را روی میز گذاشت و گفت:
- خیلی خب. ممنون که گفتی.
بعد روبه پسرها گفت:
- عذر می‌خوام.
و بعد از آن‌ها دور شد و به سمت اتاق خیاطی راه افتاد. از آن‌جایی که سالن اصلی پر از مهمان بود، قرار بود در اتاق خیاطی کلاس را برگزار کنند. با تصور کلاس خسته کننده خانم میلر غم وجودش را فرا گرفت. همین‌طور داشت فکر می‌کرد که با سر به سی*ن*ه کسی خورد. آدرا با وحشت سرش را بلند کرد و با دیدن اریک نفس راحتی کشید. اریک با لبخند روبه آدرا گفت:
- حالت خوبه؟
آدرا کمی عقب رفت و گفت:
- معذرت می‌خوام. متوجه اطراف نبودم.
اریک با همان لبخند سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- مشکلی نیست. خوبی؟
آدرا لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
- خوبم. ممنون.
اریک سری تکان داد و پایین رفت. آدرا پوف کلافه‌ای کشید و چند تقه به در اتاق خیاطی را زد و بعد وارد شد. خانم میلر موهای سفیدش را مثل همیشه از بالا جمع کرده بود. پیراهن پیازی رنگی پوشیده بود که آستین‌های پف دارش خودنمایی می‌کرد. مثل همیشه نگاه پرنفوذش را از زیر عینکش به آدرا دوخت و گفت:
- چه عجب؟
آدرا لبخند کوچکی زد و گفت:
- روز به‌خیر دوشیزه میلر.
خانم میلر سرش را تکان داد و گفت:
- روز به‌خیر بانوی جوان. خواهر‌هات کجان؟
همین که خانم میلر این حرف را زد، گروهی از دختران همراه کیت و لوسی وارد اتاق شدند و شروع کردند به گفتن:
- روز به‌خیر.
بعد از این‌که حرف دخترها به پایان رسید، خانم میلر گفت:
- به نظر امروز مهمون داریم.
آدرا با خودش فکر کرد لابد دخترها نمی‌خواستند این کلاس ها را در نبودشان از دست بدهند و حالا این‌جا حضور داشتند. خانم میلر نگاهی به همه نگاهی انداخت و گفت:
- روز به‌خیر دخترها. از دیدنتون خوشحالم. من امیلی میلر هستم.
چوب نازک و درازش را را از روی میز خیاطی برداشت و گفت:
- بهتره که درس‌های جلسات قبل رو مرور کنیم.
آدرا و لوسی با شنیدن این حرف نزدیک بود زمین بیفتند اما خودشان را نگه داشتند. خانم میلر دست‌هایش را به هم کوبید و با صدای بلند گفت:
- به صف شید.
دختر ها پهلوی هم ایستادند. خانم میلر از زیر عینکش دخترها را از نظر گذراند و گفت:
- حالا ازتون می‌خوام جوری که یک دوشیزه جوان می‌ایسته، بایستید.
دخترها نهایت تلاش خود را کردند تا طبق تمرین‌هایشان درست بایستند. خانم میلر قدم زنان دخترها را از نظر گذراند و روبه‌روی یکی از دخترها ایستاد و چوبش را زیر چانه دختر گذاشت و بالا برد و گفت:
- سرت رو بالا نگه دار دوشیزه جوان. استوار و با اعتماد به نفس.
دختر با این حرف سرش را بالا نگه داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,075
مدال‌ها
2
پارت بیستم:
خانم میلر با چوبش ضربه آرامی به شکم لوسی زد و گفت:
- شکم داخل بانوی جوان.
بعد از اینکه تمام دخترها را از نظر گذراند گفت:
- خب. به نظر خیلی از شما ایستادن درست رو به خوبی یاد گرفتید.
سرش را مانند جغد طرف بادبزن‌ها برگرداند و گفت:
- حالا ازتون می‌خوام بادبزن‌هاتون رو بردارید و به من خوب نگاه کنید.
وقتی خانم میلر رویش را طرف دیگری برگرداند، آدرا چشمانش را در حدقه چرخاند. بعد از چند ثانیه خانم میلر چوبش را کنار گذاشت و با بادبزن برگشت و گفت:
- نباید طوفان ایجاد کنید. بادبزن رو درست دستتون بگیرید و با ملایمت خودتون رو باد بزنین.
دخترها حرکت خانم میلر را تکرار کردند. آدرا نزدیک بود از حرص پایش را روی زمین بکوبد و همان چوب را در حلق خانم میلر فرو کند اما جلوی خودش را گرفت.
بعد از انجام چند کار بی‌خود دیگر که شامل راه رفتن در حالی که کتابی بالای سرشان گذاشته بودند، تا کردن دستمال‌ها، خندیدن درست و گلدوزی بالاخره کلاس به پایان رسید. بعد از این‌که خانم میلر از اتاق بیرون رفت، دخترها نفس راحتی کشیدند و روی زمین فروریختند. یکی از دخترها با ناله گفت:
- صد رحمت به معلم من. این دیگه کی بود؟
دخترها با این حرف خندیدند. یکی از دخترها از جایش بلند شد و چوبی که خانم میلر چند دقیقه پیش در دست داشت برداشت و عینک خیاطی را به چشم‌هایش زد و با ادا و اصول گفت:
- استوار و با اعتماد به‌نفس بانوی جوان.... این کار رو بکن بانوی جوان... این‌جوری بخند بانوی جوان.
آدرا با دیدن این کارها خندید و لوسی گفت:
- دقیقاً عین خودشی.
دخترها هم با دیدن کارهایی که دختر ناتالی نام انجام می‌داد خندیدند. چند تقه به در خورد و پیتر وارد اتاق خیاطی شد. دخترها با دیدن پیتر خودشان را جمع کردند و نگاهشان را تنها به او دوختند. پیتر با لبخندی پررنگ روبه دخترها گفت:
- روز به‌خیر خانم‌های عزیز.
نگاهش را به آدرا داد و گفت:
- می‌خوام بدزدمت.
آدرا در حالی‌که می‌خندید از جایش بلند شد و به سمت برادرش رفت و برای دخترها دست تکان داد. پیتر در را بست و دستش را دور شانه آدرا انداخت و گفت:
- عذاب قبر چطور بود؟
آدرا خندید و گفت:
- افتضاح. این چند ساعت شامل انجام دادن کارهای بی‌خودی مثل ایستادن، راه رفتن درحالی‌که مثل احمق‌ها یه کتاب روی سرته، دستمال تا کردن و خندیدن مثل بز می‌شد. دوست داری بیشتر بدونی؟
پیتر در حالی‌که می‌خندید گفت:
- همین برام کافیه. ممنون.
آدرا نگاهی به پیتر انداخت و گفت:
- دلیل دزدیدنت چی بود؟
پیتر شانه بالا انداخت و پرسید:
- صبحونه خوردی؟
آدرا لبخند ملیحی زد و ابروهایش را بالا انداخت. پیتر گفت:
- عالیه. بیا بریم غذاهای آشپزخونه رو ناخونک بزنیم.
آدرا با شنیدن این حرف خندید و مشتش را آرام به بازوی برادرش کوبید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,075
مدال‌ها
2
پارت بیست و یکم:
***
بعد از شام، طبق معمول تمام مهمان‌ها در سالن اصلی جمع شده بودند. آدرا پیراهن راسته طلایی زرق‌وبرقی‌اش را تن کرده بود. پیراهنش آستین‌های کوتاه و دامنش دنباله کوتاهی داشت.کمی از موهایش را جمع کرده و باقی موهایش را رها کرده بود. دستکش‌های سفید رنگی دستش کرده بود تا دست‌های عریانش را بپوشاند و تاج طلایی کوچکش را روی سرش گذاشته بود. انگشتر طلایی با یاقوت سفیدی هم انگشتش کرده بود. روی مبلی نشسته بود و مهمان‌ها را تماشا می‌کرد. این‌بار گلوریا ارکستر هم به خانه دعوت کرده بود. آقایانی که در مهمانی شب حضور داشتند لباس‌های رسمی و مجلسی به تن داشتند. کت دنباله‌دار و شلوار تیره، پیراهن سفید اتو کشیده با یقه برگردان و جلیقه تیره با کراوات یا پاپیون سفید. بعضی مرد‌ها لاغر بودند، بقیه چاق؛ بعضی‌ها سبیل دراز چخماقی یا ریش مرتب داشتند. همه دستکش سفید پوشیده بودند و خیلی‌ها توی جیبشان ساعتی با زنجیر طلایی یا نقره‌ای داشتند. بعضی‌ها حتی چوب دستی‌های سر نقره‌ای یا عصاهای مجلسی به دست گرفته بودند. خانم‌ها پیراهن‌های بلند پف‌پفی و زرق‌وبرق‌دار به تن داشتند که از ابریشم و ساتن و تافته و کلی پارچه‌های گران و اعلای دیگر دوخته شده بود؛ بنفش تیره و صورتی روشن و آبی و یاسی، رنگ‌های جورواجور دیگر. دخترها و پسرهای جوان دسته‌دسته وسط سالن می‌رقصیدند و بعضی از خانم‌ها آن‌ها را تماشا می‌کردند و نوشیدنی می‌خوردند. آدرا فنجان قهوه‌اش را برداشت و جرعه‌ای نوشید. تکیه‌اش را به پشتی مبل داد و نگاهش را در اطراف گرداند. اریک با لبخند طرف آدرا رفت و دستش را مقابل او گرفت و گفت:
- می‌تونیم باهم برقصیم؟
طبق قوانین اشراف‌زاده‌ها اگر دختری پیشنهاد محترمانه مردی جوان را رد می‌کرد بی‌ادبی بود. پس آدرا لبخند کوچکی زد و در حالی‌که دستش را در دست اریک می‌گذاشت گفت:
- البته. اما من خوب نمی‌رقصم.
اریک در حالی که با ملایمت آدرا را وسط سالن می‌برد گفت:
- بین خودمون باشه. من هم خوب نمی‌رقصم.
آدرا لبخندی زد و دست دیگرش را روی شانه اریک گذاشت. اریک هم دست دیگرش را دور کمر آدرا حلقه کرد و در حالی‌که با ملودی آهنگ رقص را کنترل می‌کرد نگاهش را به چهره آدرا داد. آدرا لبخندش را کمی بزرگ‌تر کرد و پرسید:
- اصالتاً اهل کجایی؟
اریک با این سوال کمی جاخورد و در حالی‌که می‌خندید گفت:
- چطور این سوال به ذهنت رسید؟
آدرا ریز خندید و گفت:
- لهجه تو به آمریکایی‌ها نمی‌خوره.
اریک ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اما همه به من میگن خوب انگلیسی صحبت میکنم.
آدرا لبش را تر کرد و سرش را تکان داد و گفت:
- همین‌طوره. خوب حرف می‌زنی اما به نظر اهل بریتانیایی.
اریک با لبخند نگاهی به دختر زیرک روبه‌رویش کرد و گفت:
- همین‌طوره. من بریتیش هستم.
آدرا لبخند بزرگی زد و گفت:
- بد برداشت نکن. من...
اریک سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- نه. راحت باش دوشیزه پیتوک.
آدرا با همان لبخندش سری تکان داد و گفت:
- متشکرم مرد جوان.
اریک گفت:
- اریک.
آدرا سوالی نگاهش را به اریک دوخت. اریک خندید و گفت:
- اریک صدام کن.
آدرا سرش را با لبخند تکان داد و گفت:
- سعی می‌کنم.
اریک خندید و دستش را بالا گرفت تا آدرا بچرخد. بعد از این‌که آدرا چرخید اریک دوباره او را طرف خودش کشید و پرسید:
- تو هم اهل اینجایی؟
آدرا در حالی که می‌خندید گفت:
- از وقتی چشم باز کردم، اینجا بودم. اما پدرم اهل لندنه. که مطمئناً خودت می‌دونی.
اریک سرش را تکان داد و گفت:
- درسته.
اریک در حالی که نگاهش را به چشمان آدرا دوخته بود گفت:
- خیلی شبیه مادرت هستی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,075
مدال‌ها
2
پارت بیست و یکم:
آدرا با شنیدن این حرف ابرویی بالا انداخت و لبخند کوچکی زد و گفت:
- مگه تو مادرم رو دیدی؟
اریک سرش را تکان داد و گفت:
- عکسش رو دیدم.
یک لحظه غم وجود آدرا را فرا گرفت و به عکس سوخته مادرش فکر کرد. چقدر التماس کرده بود و زجه زده بود تا عکسش را نسوزانند. اما کسی به حرف‌هایش اهمیت نداده بود. اریک آرام گفت:
- متاسفم. نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
آدرا دستش را از روی شانه اریک برداشت و با کشیدن انگشتش زیر چشمانش از ریزش احتمالی اشک جلوگیری کرد و دوباره دستش را جای اولش برگرداند و نگاهش را که به زمین داده بود به اریک داد و آرام گفت:
- اشکالی نداره. به نظر باید بهش عادت کنم.
اریک با مهربانی گفت:
- رنگ چشم‌هات رو دوست دارم.
آدرا که این حرف را خیلی شنیده بود نگاهش را به چشمان آبی روبه‌رویش داد، لبخند محوی زد و گفت:
- من هم دوستش دارم.
اریک با این حرف خندید و بار دیگر دستش را بالا برد تا آدرا بچرخد. این‌بار که اریک آدرا را سمت خودش کشید، رقص به پایان رسید و آهنگ کم‌کم آرام شد و بالاخره به پایان رسید. بعد از اینکه آهنگ به پایان رسید، افراد حاضر در سالن شروع کردند به دست زدن. آدرا دستش را آرام از روی شانه اریک پایین آورد و کمی فاصله گرفت. اریک هم حلقه دستش را از دور کمر آدرا باز کرد و دستش را رها کرد. آدرا دست‌هایش را جلوی بدنش قفل کرد و با لبخندی کوچک روبه اریک گفت:
- خوب می‌رقصی مرد جوان.
بعد از چند ثانیه حرفش را تصحیح کرد و گفت:
- اریک.
اریک لبخندی زد و گفت:
- تو هم همین‌طور.
آدرا سری تکان داد و با قدم‌های کوچک از اریک دور شد و سرجای اولش نشست. پیتر خودش را کنار آدرا جا کرد و با لبخند پرسید:
- چه خبر؟
آدرا نفس عمیقی کشید و سرش را روی شانه پیتر گذاشت و گفت:
- هیچی.
پیتر در حالی که دستش را دور شانه‌های آدرا حلقه می‌کرد گفت:
- بله دیگه. پس اون عمه سارا بود داشت با اریک می‌رقصید و هرهر می‌خندید؟
آدرا خندید و گفت:
- خب چی می‌خوای بدونی؟
پیتر سرش را روی سر آدرا گذاشت و گفت:
- همه چی.
آدرا با خنده گفت:
- فوضول شدی پیتر.
پیتر خندید و گفت:
- آره. اگه قضیه تو باشی فوضول میشم.
آدرا گفت:
- خب... ازش پرسیدم اهل کجاست. برای این‌که لهجه‌اش یه خورده به بریتانیایی‌ها می‌خورد. بعد اون بهم گفت این سوال از کجا به ذهنت رسید. من هم بهش گفتم لهجت به آمریکایی‌ها نمی‌خوره و اونم گردن گرفت که بریتیش هست. بعد از من پرسید اهل کجام. من هم بهش گفتم همین‌جا.... خب بعدش هم اون بهم گفت که شبیه مامانم.
پیتر سرش را تکان داد و گفت:
- عکس مامان رو دیده بود... بعدش؟
آدرا لبخندی زد و سعی کرد مثل پیتر حرف بزند و گفت:
- خوشگلی دردسر داره برادر من.
پیتر خندید و گفت:
- بهت گفت خوشگلی؟
آدرا شانه بالا انداخت و گفت:
- تو این که شکی نیست. اما بهم گفت رنگ چشم هام رو دوست داره. منم بهش گفتم خودم هم دوستش دارم.
پیتر با این حرف خندید و گفت:
- خواهر خودمی.
آدرا خواست چیزی بگوید که گلوریا و خانم واتسون روبه‌رویشان قرار گرفتند. پیتر سرش را از روی سر آدرا برداشت و آدرا آرام از جایش بلند شد و بدون این‌که به گلوریا نگاه کند به خانم واتسون لبخندی زد و گفت:
- مشکلی هست؟
خانم واتسون با لحن مهربانی گفت:
- نه، چیزی نیست. فقط می‌خواستم ازت تشکر کنم.
آدرا ابرویی بالا انداخت و گفت:
- برای چی؟
خانم واتسون با خوشحالی گفت:
- وقتی با تو می‌رقصید بعد از مدت‌ها لبخند زده بود.
آدرا خندید و گفت:
- اما اریک همیشه می‌خنده.
خانم واتسون سرش را تکان داد و گفت:
- درسته. اما این لبخندش واقعی بود. ازت ممنونم دخترم.
آدرا که گیج شده بود لبخندی زد و گفت:
- مشکلی نیست.
خانم واتسون آدرا را خیلی ناگهانی در آغوش کشید و محکم به خودش فشرد. آدرا بعد از چند ثانیه به خودش آمد و با تعجب دست‌هایش را روی کمر خانم واتسون گذاشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,075
مدال‌ها
2
پارت بیست و دوم:
بعد از چند ثانیه خانم واتسون آدرا را از خودش جدا کرد و با لبخند بزرگی گفت:
- تو دختر خوبی هستی آدرا.
آدرا با گیجی لبخندی زد و گفت:
- ممنونم.
خانم واتسون نگاهی به آدرا انداخت و طرف اریک رفت. آدرا طرف پیتر برگشت و با دهان باز به او نگاه کرد. پیتر خندید و گفت:
- جمع کن خودت رو.
آدرا خندید و دوباره کنار پیتر نشست و گفت:
- این دیگه چی بود؟
پیتر خندید و گفت:
- بغل.
آدرا چشم غره‌ای به پیتر رفت و گفت:
- آفرین. از کجا فهمیدی؟
پیتر با لبخند بزرگی به سرش ضربه زد و گفت:
- عقلم بهم گفت.
آدرا با این حرف خندید و تکیه‌اش را به پشتی مبل داد. و ادامه شبش را با تماشا افراد دیگر گذراند.
ساعت بزرگ سالن که شروع به زنگ زدن کرد، خبر از نیمه شب داد. مهمان‌ها کم‌کم از سالن اصلی خارج شدند و به اتاق‌هایشان رفتند. آدرا همان‌جا روی مبل نشست و به درخت فکر کرد. امروز نتوانسته بود درخت را ببیند. اما شاید با ستاره حرف میزد. احساس میکرد ستاره حرف‌هایش را می‌شنود. دیوانگی بود اما او می‌خواست با ستاره حرف بزند. وقتی سالن تقریبا خالی شد آدرا از جایش بلند شد و به طرف در عمارت رفت. وارد حیاط شد و نگاهی به جنگل انداخت. زیادی تاریک بود. خودش را بغل کرد و کمی جلوتر رفت. حالا که جنگل را می‌دید ترسناک به نظر می‌رسید. هیچ‌ک.س نمی‌توانست تصور کند که آدرا در آن جنگل چه دیده. داشت به آسمان نگاه می‌کرد که صدایی از پشتش شنید که می‌گفت:
- خیلی قشنگه. مگه نه؟
آدرا سرش را به عقب برگرداند و با دیدن اریک لبخند کوچکی زد. سرش را تکان داد و گفت:
- آره. قشنگه.
اریک کنار آدرا ایستاد و گفت:
- دنبال چیزی می‌گردی؟
آدرا سوالی به اریک خیره شد. اریک لبخندی زد و گفت:
- تو آسمون دنبال چیزی می‌گردی؟
آدرا شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- نه.
بعد دوباره نگاهش را به نیم‌رخ اریک داد و گفت:
- چند ساعت پیش، مادرت یه چیزی بهم گفت.
اریک با تعجب به آدرا نگاه کرد و گفت:
- مادرم؟
آدرا سرش را تکان داد و گفت:
- آره.
اریک انگار چیزی یادش آمده باشد سرش را تکان داد و گفت:
- زن عمومه.
آدرا با تعجب ابرو بالا انداخت و با بهت گفت:
- زن عموته؟
اریک لبخندی به چهره هاج و واج آدرا زد و گفت:
- آره. من پدر و مادرم رو تویه آتیش‌سوزی از دست دادم.
چشمان آدرا با شنیدن این حرف لبریز از غم شد. با صدای آرامی گفت:
- متاسفم. من نمی‌دونستم.
اریک لبخند تلخی زد و گفت:
- مشکلی نیست. خودتم گفتی نمی‌دونستی. حالا زن عموم بهت چی گفته؟
آدرا سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- می‌دونی چیه؟ بی‌خیالش شو.
اریک با تعجب و لبخند به آدرا نگاه می‌کند و می‌گوید:
- نمی‌‌خوای بگی؟ من دیگه عادت کردم.
آدرا دستش‌هایش را که دور خودش پیچیده بود پایین انداخت و روبه‌روی اریک قرار گرفت و با لبخند مهربانی گفت:
- لازم نیست به من دروغ بگی. بی‌خیال اریک. من هشت ساله مادرم رو از دست دادم و هنوزم وقتی حرفش میشه دلم می‌خواد بمیرم. اون وقت تو با نبود پدر و مادرت کنار اومدی؟
اریک همانطور به آدرا نگاه کرد و آدرا گفت:
- دیشب بهم دروغ گفتی... تنهایی سخته. تو می‌تونی باهام حرف بزنی.
اریک با شنیدن حرف آدرا لبخند محوی میزند و می‌گوید:
- ممنونم بانوی جوان.
آدرا دستش را به نشانه همدردی روی شانه اریک گذاشت و با لبخند گفت:
- آدرا صدام کن.
اریک سرش را تکان داد و گفت:
- ممنونم... آدرا.
آدرا دستش را از روی شانه اریک برداشت و خواست چیزی بگوید که سر و کله گلوریا پیدا شد. آدرا که روبه‌روی اریک ایستاده بود نگاهش را به گلوریا دوخت و لبخندش کم‌کم محو شد. گلوریا با لبخند بزرگی کنار هر دو ایستاد و گفت:
- بچه‌ها. به نظرتون خیلی واسه حرف زدن دیر نیست. هوا هم سرده. چرا این‌جا ایستادین؟

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,075
مدال‌ها
2
پارت بیست و سوم:
آدرا نگاهش را سریع از گلوریا دزدید و اریک روبه گلوریا گفت:
- شما قدر آدم‌های خوب زندگیتون رو نمیدونین خانم مدسون.
گلوریا ابرویی بالا انداخت و گفت:
- آدم‌های خوب زندگیم؟
اریک نگاهش را به آدرا که به زمین برفی نگاه می‌کرد داد. لبخند محوی زد و دوباره نگاهش را به گلوریا داد و گفت:
- آدم‌های خوب زندگیتون. قدرشون رو بدونید.
گلوریا لبخندی زد و با نگاه مشکوکی به آدرا که نگاهش را به زمین داده بود و اریک که آن حرف را زده بود نگاه کرد و گفت:
- بیشتر دقت می‌کنم اریک... پس من میرم. شما به ادامه صحبتتون برسین.
و بعد از این‌که این حرف را زد به سمت عمارت رفت. اریک نگاهش را به آدرا اخمو داد که به زمین خیره شده بود. با خنده گفت:
- ازش بدت میاد؟
آدرا سرش بالا برد و در حالی که ابروهایش را درهم می‌کشید گفت:
- بدم میاد؟ بیشتر از اون... یه چیزی بیشتر از نفرت.
اریک به آدرا خیره شد و آرام چیزی گفت که آدرا نشنید. آدرا گفت:
- چیزی گفتی؟
اریک سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- نه.
همان موقع بود که برف شروع به باریدن کرد. آدرا با لبخند به بلورهای کوچکی که روی زمین می‌افتادند نگاه کرد. اریک با لبخند گفت:
- به نظرم تا بستنی یخی نشدیم بریم داخل.
آدرا با این حرف آرام خندید و اریک دستش را مقابل آدرا گرفت و آدرا چاره دیگری نداشت، جز این‌که دستش را در دست اریک بگذارد. با قرار گرفتن دست آدرا روی دست اریک، اریک با ملایمت آدرا را به طرف در برد. زمانی که به طبقه دوم رسیدند، اریک روی دست آدرا را بوسید و دستش را رها کرد. آدرا لبخند محوی زد و گفت:
- شب‌ به‌خیر اریک.
اریک هم در جواب لبخندی زد و گفت:
- شب به‌خیر آدرا.
و بعد به سمت اتاقش رفت. آدرا چند دقیقه‌ای همان‌جا ایستاد. نفس عمیقی کشید و خودش را به اتاقش رساند. بعد از این‌که لباس‌هایش را با لباس خوابش تعویض کرد، روی مبل نشست و پنجره‌ اتاقش را باز کرد. نگاهی به آسمان انداخت و با دیدن ستاره، لبخندی زد و آرام گفت:
- دیوونگیه اما من فکر می‌کنم تو صدام‌رو می‌شنوی.
بعد از این‌که این حرف را زد صدایی شنید که با مهربانی می‌گفت:
- دیوونگی نیست بانوی جوان. من واقعا حرف‌هات‌ رو میشنوم.
آدرا با شنیدن صدای درخت با تعجب خندید و با همان تن صدای آرام گفت:
- یعنی الان باور کنم دارم با یه ستاره حرف می‌زنم؟
درخت با خنده گفت:
- به نظرم درستش اینه که تو داری از طریق یه ستاره با یه درخت حرف می‌زنی. بهتره این رو باور کنی.
آدرا در حالی‌که سرش را روی دستانش می‌گذاشت گفت:
- چطور این‌ کار‌ رو می‌کنی؟
درخت گفت:
- راستش، خودم هم نمی‌دونم.
آدرا ریز خندید و گفت:
- تو نمی‌خوابی؟
درخت بعد از چند ثانیه گفت:
- من تا قبل این‌که صدای تورو بشنوم خواب بودم. یعنی... همیشه خوابم. مگه این‌که کسی باهام حرف بزنه.
آدرا با مهربانی پرسید:
- حوصلت سر نمی‌ره؟
درخت گفت:
- نمی‌دونم، مثل یه خلا می‌مونه... شاید یه چیزی بین خواب و بیداری.
آدرا لبخند کوچکی زد و گفت:
- می‌دونی خیلی بده که تو آدم نیستی.
درخت با مهربانی گفت:
- این هارو ولش کن. امروز چی‌کار کردی؟
آدرا گفت:
- کارهای خسته کننده همیشگی. امروز یکی از دخترها بعد از این‌که خانم میلر رفت، اداش رو درآورد. عین خودش بود.
درخت پرسید:
- معلمته؟
آدرا سرش را تکان داد و گفت:
- اوهوم... اون بهمون یاد میده چطوری راه بریم، چطوری بایستیم، چطوری بخندیم و خیلی چیزهای دیگه.
درخت با تعجب گفت:
- مگه خندیدن هم قانون داره؟
آدرا نفس عمیقی کشید و گفت:
- خب چون ما دختریم، آره داره.
درخت گفت:
- اون‌وقت چطور وقتی نمی‌خواید می‌خندین؟
آدرا خندید و گفت:
- سعی می‌کنیم بخندیم. زیادم سخت نیست. یکی از دخترها وقتی سعی می‌کنه بخنده ما خندمون می‌گیره. یه چیزی مثل صدای بز از خودش درمیاره.
درخت با این حرف خندید و آدرا با لبخند به ستاره خیره شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,075
مدال‌ها
2
پارت بیست و چهارم:
درخت بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
- چیزی ناراحتت کرده بانوی جوان؟
آدرا لبخند کوچکی زد و گفت:
- نه. چیزی نیست.
با شنیدن صدای پایی سریع از جایش بلند شد و با لبخند گفت:
- شب‌ به‌خیر مرد جوان. تو بهترین درختی هستی که تا حالا دیدم.
و بعد سریع پنجره را بست و خودش را روی تختش انداخت و پتو را تا روی سرش بالا کشید. در این بین صدای درخت را هم شنید که می‌گفت:
- شب به‌خیر آدرا. خواب‌های خوبی ببینی.
آدرا لبخندی زد و در اتاق باز شد و کارمن (خدمتکار عمارت) پارچ آب را پر کرد و بیرون رفت.

***

صبح روز بعد زمانی که آدرا روی مبل نشسته بود و قهوه می‌خورد، رایلی با لبخند به طرفش رفت و گفت:
- آدرا، کتابی که بهم دادی رو تمومش کردم. می‌تونم کتاب دیگه‌ای داشته باشم؟
آدرا لبخند کوچکی زد و فنجان قهوه‌اش را کنار گذاشت. بعد در حالی که خودش را طرف رایلی خم می‌کرد گفت:
- البته رایلی عزیزم.
رایلی لبخند بزرگی زد و کتابش را طرف آدرا گرفت. آدرا کتاب را از دست رایلی گرفت و پرسید:
- چیزی مد نظرته؟
رایلی سرش را به نشانه تائید تکان داد و گفت:
- ماجراجو.
آدرا از جایش بلند شد و گفت:
- خوبه. پس بیا بریم.
و بعد دست رایلی را گرفت و به طرف کتاب‌خانه راه افتادند. وقتی به طبقه دوم رسیدند، اریک از اتاقش خارج شد. رایلی با خوشحالی گفت:
- چشم آبی اومد.
آدرا با این حرف خندید و نگاهش را به پسر روبه‌رویش داد. پیراهن سفید رنگ اتو کشیده، جلیقه آبی رنگ و شلوار هم‌رنگ جلیقه‌اش پوشیده بود. آستین‌های پیراهنش را کمی تا زده بود و کتش را در دست گرفته بود. اریک با لبخند روبه هر دو گفت:
- روز بخیر.
و بعد دست رایلی را گرفت و آرام روی دستش را بوسید. رایلی لبخند بزرگی زد و گفت:
- سلام.
اریک هم در جواب لبخند بزرگی زد و گفت:
- سلام.
بعد نگاهش را به آدرا داد. آدرا لبخند کوچکی زد و گفت:
- روز به‌خیر مرد جوان.
اریک لب‌هایش طرح لبخند به خود گرفت و دست آدرا را که با دستکش پوشیده شده بود بوسید و گفت:
- روز بخیر دوشیزه آدرا.
رایلی با نوک انگشت اشاره‌اش آرام روی بازوی اریک زد و گفت:
- می‌خوای با ما بیای کتاب‌خونه؟
اریک صاف ایستاد و گفت:
- البته. مگه می‌تونم پیشنهاد شما رو رد کنم؟
رایلی لبخند بزرگی زد و گفت:
- معلومه که نه.
اریک با این حرف خندید و آدرا لبخند کوچکی زد. وقتی وارد کتاب‌خانه شدند، آدرا طرف قفسه‌ها رفت تا کتاب مورد نظر رایلی را پیدا کند. رایلی و اریک هم روی صندلی نشستند و رایلی شروع کرد به تعریف کردن داستانی که خوانده بود و اریک در حالی‌که دستش را زیر چانه‌اش زده بود با علاقه به حرف‌های رایلی گوش سپرد. آدرا کتاب را از لای کتاب‌های دیگر بیرون کشید و طرف رایلی و اریک رفت. کتاب را آرام جلوی رایلی گذاشت و گفت:
- بفرما.
رایلی با لبخند سرش را تکان داد و گفت:
- ممنونم.
آدرا سری تکان داد و یکی از صندلی‌ها را عقب کشید و بین رایلی و اریک نشست. اریک همان‌طور که دستش را زیر چانه‌اش زده بود نگاهش را به آدرا داد. آدرا که سنگینی نگاه اریک را حس می‌کرد، نگاهش را به او داد و لبخند کم‌رنگی زد و پرسید:
- چیزی شده؟
اریک سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- نه.
آدرا هر دو دستش را روی میز گذاشت و گفت:
- خب بیا با سوال چطوری شروع کنیم.
اریک خندید و گفت:
- خوبم. تو چطوری؟
آدرا لبخندی زد و گفت:
- خوبم.
اریک دستش را روی میز گذاشت و با خنده گفت:
- مکالمه خوبی بود.
آدرا هم خندید و گفت:
- خب پس من یه سوال می‌پرسم تو جواب میدی، توهم یه سوال بپرس تا من جواب بدم. این‌طوری یه چیزی برای صحبت درموردش پیدا می‌کنیم... حالا چون تو بزرگتری، تو شروع کن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,075
مدال‌ها
2
پارت بیست و پنجم:
اریک لبخندی زد و گفت:
- پیشنهاد خوبی بود. خب کار می‌کنی؟
آدرا کمی مکث کرد و گفت:
- نه. اما پدرم دوست داشت نویسنده بشم.
اریک ابرویی بالا انداخت و آدرا گفت:
- نمی‌پرسم کار می‌کنی چون می‌دونم همین‌طوره. شغلت چیه؟
اریک با لبخند گفت:
- بازپرسم.
آدرا ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چه شغل هیجان انگیزی.
اریک سرش را تکان داد و گفت:
- درسته. چرا نویسنده نشدی؟ تو که کتاب خوندن رو دوست داری.
آدرا شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- راستش خودم هم نمی‌دونم.
آدرا کمی فکر کرد و بعد پرسید:
- چطور می‌فهمی طرف مقابلت داره بهت دروغ میگه؟ چون گفتی بازپرسی می‌پرسم.
اریک لبخندی زد و گفت:
- می‌خوای امتحان کنی؟
آدرا با لبخند سرش را تکان داد و گفت:
- البته.
اریک گفت:
- با یه سوال معمولی شروع کن. سوالی که هر دومون هم جوابش رو می‌دونیم. بعد خوب به واکنش‌های طرف مقابلت دقت کن. همه چیز رو زیر نظر بگیر.
آدرا با خنده پرسید:
- اسمت؟
و بعد با دقت چهره اریک را زیر نظر گرفت. در اثر خندیدن چال گونه‌هایش مشخص شده بود و حالت صورتش کاملا عادی بود، مثل همیشه. اریک خندید و گفت:
- اریک.
آدرا پرسید:
- چند سالته؟
اریک گفت:
- 23.
آدرا با دقت چهره‌اش را زیر نظر گرفته بود. در حالی‌که چشمانش را ریز می‌کرد لبخندی زد و پرسید:
- از کسی تو عمارت بدت میاد؟
اریک خندید و گفت:
- نه.
آدرا تکیه‌اش را به پشتی صندلی داد و در حالی‌که ابرو بالا می‌انداخت گفت:
- دروغه.
اریک سرش را تکان داد و گفت:
- همینه. کارت رو درست انجام دادی دوشیزه آدرا.
آدرا لبخندی زد و دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و پرسید:
- حالا از کی بدت میاد؟
اریک خندید و گفت:
- اجازه بده این سوال رو جواب ندم.
آدرا با خنده گفت:
- پس واجب شد بدونم.
بعد چشمانش را ریز کرد و با شیطنت گفت:
- نکنه این بدبختی نصیب من شده؟
اریک هم دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و گفت:
- سوال مسخره‌ای بود... زیادی دور از تصوره.
آدرا همانطور که اریک حرف می‌زد چهره‌اش را زیر نظر گرفته بود. وقتی حرف اریک تمام شد، آدرا لبخندی زد و گفت:
- تو آدم خوبی هستی اریک.
اریک با همان لبخند گفت:
- بهتره بگیم با همه مثل خودشون رفتار می‌کنم.
لبخند آدرا بزرگتر شد و اریک گفت:
- خب... به نظر تو زیاد سوال پرسیدی.
آدرا خندید و اریک پرسید:
- تا حالا به کسی دروغ گفتی؟
آدرا کمی فکر کرد و گفت:
- فکر نمی‌کنم... دوشیزه‌ها هیچ‌وقت دروغ نمی‌گن.
اریک با لبخند پرسید:
- می‌خوام یه سوال حساس ازت بپرسم.
آدرا ابرویی بالا انداخت و با لبخند گفت:
- سعی می‌کنم دروغ نگم.
اریک خندید و چشمانش را ریز کرد. روی صورت آدرا زوم کرد و پرسید:
- چند سالته؟
آدرا خندید و خیلی عادی گفت:
- ده سالمه.
اریک با خنده سرش را تکان داد و گفت:
- چه دختر کوچولوی خوبی.
آدرا با خنده گفت:
- نوزده سالمه. باید به قوانین پایبند باشیم... من دروغ نمی‌گم.
اریک با لبخند سرش را تکان داد و گفت:
- کار خوبی می‌کنی بانوی جوان.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,075
مدال‌ها
2
پارت بیست و ششم:
بعد از آن چند تقه به در خورد و پیتر وارد کتاب‌خانه شد. آدرا سرش را طرف برادرش برگرداند و گفت:
- از این‌ورها؟ ستاره سهیل شدی.
پیتر لبخند بزرگی زد و رو به همه گفت:
- اول از همه، سلام به همگی.
رایلی سرش را از کتابش بیرون آورد و با خنده گفت:
- سلام دایی.
پیتر دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
- نگو دختر. قلبم گرفت.
با این حرف همه خندیدند. پیتر یکی از صندلی ها را برداشت و کنار صندلی اریک گذاشت. روی آن نشست و دست به سی*ن*ه به آدرا نگاه کرد. آدرا ابرویی بالا انداخت و گفت:
- کجا بودی؟
پیتر چشمانش را ریز کرد و گفت:
- همه چیز رو که نباید بهت بگم.
آدرا تکیه اش را به صندلی داد و گفت:
- جداً؟
پیتر خندید و برای این‌که بحث را عوض کند، نگاهش را به اریک داد و گفت:
- خب، چیکارا میکنی؟
اریک شانه‌ای بالا انداخت و با لبخند گفت:
- کار خاصی برای انجام دادن ندارم.
پیتر خب کشیده‌ی گفت و پرسید:
- راجب چی حرف می‌زدین؟
آدرا لبخندی زد و گفت:
- همه چی رو که نباید بهت بگم.
رایلی دهان باز کرد و همان‌طور که نگاهش به کلمات کتاب بود گفت:
- چشم آبی از چشم سبز پرسید که چند سالشه.
پیتر ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اوهــو. آدرا هم جواب داد؟
رایلی سرش را تکان داد و گفت:
- آره. قبل اون هم داشتن راجب این‌که چطور بفهمن طرف مقابلشون دروغ میگه، صحبت می‌کردن.
آدرا با چشمان گرد شده به رایلی نگاه کرد و گفت:
- مگه تو کتاب نمی‌خوندی وروجک؟
اریک خندید و رایلی ادامه داد:
- حالا که بهت گفتم راجب چی حرف زدن باید به مامانم بگی که رایلی می‌خواد بره بیرون برف بازی کنه.
پیتر خندید، صدایش را نازک کرد و گفت:
- اوا خاک به سرم.
بعد لبخندش را جمع کرد و گفت:
- مگه نمی‌دونی مامانت حلق آویزم می‌کنه.
آدرا خندید و گفت:
- هر چیزی بهایی داره برادر من.
بعد از جایش بلند شد و بیرون رفت.

***

صبح روز بعد آدرا هرطور که شده خودش را به جنگل رساند. وقتی به درخت رسید، لبخند کوچکی زد و کلاه شنلش را پایین کشید. دامن لباس طلایی رنگش را کمی بالا گرفت و نزدیک درخت شد. کیسه‌ای را که در دست داشت، روی زمین برفی زیر درخت گذاشت و خودش هم روی زمین نشست. درخت بزرگی بود. ریشه‌های کلفتش قسمت بزرگی را اشغال کرده بود. سرش را به تنه درخت تکیه داد و نفسی تازه کرد. اما لحظه‌ای صدایی شنید
- تاپ‌تاپ، تاپ‌تاپ، تاپ‌تاپ!
با تعجب ابروهایش بالا رفتند. گوشش را به تنه درخت چسباند و گوش کرد. اما به جای ضربان قلب، حالا صدای خوشحال درخت بود که آدرا شنید. درخت با خوشحالی گفت:
- روز به‌خیر بانوی جوان.
آدرا با شنیدن صدای درخت، لب‌هایش طرح لبخند به خودش گرفت و گفت:
- روز به‌خیر مرد جوان.
درخت گفت:
- حالت چطوره آدرا؟
آدرا با لبخند گفت:
- خیلی خوبم. تو چطوری؟
درخت با مهربانی گفت:
- خوبم.
آدرا پرسید:
- تو قلب داری؟
درخت خندید و گفت:
- آره. قلب دارم.
آدرا کمی فکر کرد و گفت:
- اگه تو قلب داری این یعنی بقیه درخت‌ها هم قلب دارن؟
درخت گفت:
- نمی‌دونم. فکر نمی‌کنم.
آدرا کیسه‌ای را که با خودش آورده بود، طرف خودش کشید و کتاب «طاعون سرخ» را بیرون کشید. درخت گفت:
- چه خوب. تو با خودت کتاب آوردی.
آدرا گفت:
- همین‌طوره. من خیلی وقت بود می‌خواستم این کتاب‌رو بخونم. گفتم بهتره با تو بخونمش. دوست داری؟
درخت با خوشحالی که در صدایش مشهود بود گفت:
- البته.
آدرا گفت:
- خب... این داستان درباره بیماری خیالی مرگباری هست با یک منشأ ویروسی ناشناخته که میلیون‌‌ها انسان و کل دستاوردهای تمدن چندهزارساله‌ٔ بشر را یک‌سره نیست و نابود می‌کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,075
مدال‌ها
2
پارت بیست و هفتم:
آدرا کتاب را باز کرد و شروع کرد به خواندن آن برای درخت:
- پیرمرد با انگشتان چرک و سیاهش اشک‌های خود را پاک کرد و با صدای زیر و لرزانی دنبالهٔ داستان را گرفت، اما به محض به‌دست‌گرفتن سررشتهٔ کلام صدایش قدرت یافت: «تابستان ۲۰۱۳ بود که طاعون از راه رسید. من بیست وهفت سالم بود و همه‌چیز را خوب به یاد دارم. از دستگاه‌های بی‌سیم خبر رسید که... آن‌روزها می‌توانستیم از فاصله‌های بسیار دور با هم حرف بزنیم، هزاران کیلومتر دورتر از یک‌دیگر. خبر رسید بیماری ناشناخته‌ای در نیویورک شیوع پیدا کرده. آن زمان نیویورک، باشکوه‌ترین شهر آمریکا، هفده میلیون نفر جمعیت داشت. هیچ‌ک.س به آن خبر اعتنایی نکرد. اتفاق مهمی به شمار نمی‌آمد، چون فقط چند نفر بر اثر ابتلا به آن بیماری مرده بودند. البته ظاهراً این قربانیان خیلی زود از پا درآمده بودند. یکی از نخستین علائم این بیماری سرخ‌شدن پوست صورت و سراسر بدن بود. بیست وچهار ساعت بعد، اولین ابتلا در شیکاگو هم گزارش شد. و همان روز همه فهمیدند لندن، بزرگ‌ترین شهر جهان پس از شیکاگو، دو هفتهٔ تمام در خفا با طاعون در نبرد بوده و اخبار را سانسور می‌کرده است، یعنی اجازه نمی‌داده خبر شیوع طاعون در لندن به گوش باقی دنیا برسد...
به همین ترتیب آدرا تمام صبح را کنار درخت نشست و برایش کتاب خواند. گاهی درخت سوال‌هایی از آدرا می‌پرسید و گاهی هم آدرا از درخت. بالاخره بعد از چند ساعت، آدرا از درخت دل کند و به سمت عمارت روانه شد. درختان کاجی که در جنگل بودند پوشیده از برف بودند. بوته‌های تمشک هم سفید پوش شده بودند. آسمان ابری بود و هر لحظه ممکن بود بارش برف شروع شود. هوا آن‌قدری سرد بود که آدرا بخاری را که از دهنش خارج می‌شد می‌دید. کلاه شنل سورمه‌ای و طلایی‌اش را روی سرش کشید. کیسه را که بند سفید رنگی داشت دور مچش انداخت و پاهایش را درون برف‌ها حرکت داد. وقتی وارد حیاط عمارت شد، با دیدن مهمان‌ها که همه بیرون بودند نفس کلافه‌ای کشیده و با خودش گفت:
- عالی شد. ضیافت تکمیله.
و با دیدن ارکستر و بساطش زیر آلاچیق فهمید که حالا حالاها قصد داخل رفتن ندارند. کلاهش را جلوتر کشید و بین جمعیت شروع کرد به راه رفتن تا سریع‌تر خودش را به عمارت برساند. برخی از خانم ها دور درخت کریسمس جمع شده بودند و حرف می‌زدند و برخی دیگر از داخل عمارت حیاط را تماشا می‌کردند. مردها همراه هنری و فردریک زیر آلاچیق نشسته بودند و با هم حرف می‌زدند و سیگار می‌کشیدند. این‌بار مهمان‌ها لباس‌های گرم‌تری پوشیده بودند. خانم‌ها شنل‌های پشمی گران قیمت و آقایون کت‌های ضخیم. آدرا همین‌طور سرش را پایین انداخته بود و زمین برفی را نگاه می‌کرد. ارکستر چوب‌هایی را که در دست داشت به یک‌دیگر کوبید و بعد از چند ثانیه صدای موسیقی در فضا پخش شد. آدرا سریع خودش را به ورودی عمارت رساند و دامنش را که برفی بود تکاند. کلاه شنلش را کمی بالاتر کشید تا بتواند اطراف را ببیند. دستی روی شانه‌اش نشست و آدرا نگاهش را از مهمان‌ها گرفت. پیتر با لبخند گفت:
- کجایی تو؟ چند ساعت دنبالت می‌گردم.
آدرا لبخند کوچکی به صورت برادرش زد و گفت:
- همین‌جا بودم.
پیتر مشکوک ابرویی بالا انداخت و گفت:
- جداً؟
آدرا با اطمینان سری تکان داد و پیتر دستش را دور شانه خواهرش انداخت و گفت:
- باشه.
بعد از چند ثانیه دخترها و پسرهای جوان باهم می‌رقصیدند. هم‌زمان با اوج گرفتن آهنگ، آسمان خشمگین غرید و شروع به باریدن کرد. حالا قطره‌های باران قرار بود برف‌های روی زمین را آب کنند و دیگر خبری از برف نباشد. کسانی که در حیاط بودند، سریع خودشان را به آلاچیق‌ها و برخی دیگر خود را زیر سقف تراس طبقه بالا پنهان کردند.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین