- Aug
- 499
- 5,075
- مدالها
- 2
پارت نهم:
آدرا سریع کتاب را که قرار بود روی سر اریک بیفتد گرفت و اریک رایلی را پایین آورد. بعد جلوی رایلی زانو زد و گفت:
- متشکرم.
رایلی با لبخند سری تکان داد و گفت:
- آدرا ببین. چشمهاش آبیه.
اریک خندید و از جایش بلند شد. رایلی سر جای اولش برگشت. آدرا نگاهی به کتاب انداخت و بعد نگاهش را به اریک داد و با لبخند گفت:
- متشکرم.
اریک سرش را کمی پایین خم کرد و گفت:
- خواهش میکنم.
آدرا بعد از چند ثانیه سکوت، نگاهش را از اریک گرفت و روبه رایلی گفت:
- انتخاب کردی؟
رایلی از جایش بلند شد و به سمت آدرا دوید و گفت:
- میتونم باغ اسرار آمیز رو داشته باشم؟
آدرا لبخندی زد و گفت:
- البته.
رایلی با لبخند بالا و پایین پرید و گفت:
- ممنونم. تو خیلی مهربونی.
آدرا لبخند کوچکی زد و بعد نگاهش را به اریک داد. اریک هم سوالی آدرا را نگاه کرد.
آدرا پرسید:
- دوست دارید بیشتر اینجا بمونید؟
اریک سرش را تکان داد و گفت:
- با کمال میل.
آدرا گفت:
- و... چیزی میخورید؟
اریک کمی فکر کرد و گفت:
- اگه ممکنه قهوه. تلخ باشه لطفاً.
آدرا سرش را تکان داد و گفت:
- البته.
بعد کتابش را روی میز گذاشت و از اتاق خارج شد. با دیدن ماری، صدایش زد و گفت:
- ماری. میشه لطفاً دو تا قهوه و یه آبمیوه برای رایلی بیاری؟
ماری سری تکان داد و گفت:
- مهمونتون قهوهشون رو چهطور میخوره؟
آدرا گفت:
- تلخ.
ماری با لبخند سری تکان داد و پایین رفت. آدرا هم وارد اتاق شد و در را بست. به رایلی و اریک که کنار هم نشسته بودند نگاهی انداخت و کتابش را از روی میز برداشت و روی مبلی که جلوی پنجره بود نشست و شروع به خواندن کتابش کرد.
بعد از چند دقیقه ماری وارد اتاق شد و سینی را طرف آدرا گرفت. آدرا یکی از قهوهها را برداشت و روی دستهی مبل گذاشت. ماری قهوه اریک را هم کنارش روی میز گذاشت و در آخر آبمیوهی رایلی را هم کنارش قرار داد. رایلی با لبخند گفت:
- ممنونم.
ماری لبخند کوچکی زد و از اتاق خارج شد. آدرا در حالی که چشمانش کلمات کتاب را دنبال میکردند جرعهای از قهوهاش خورد. اما هنوز آن را قورت نداده بود که طعم تلخ قهوه باعث شد شروع به سرفه کند. اریک با نگرانی نگاهی به آدرا انداخت. رایلی طرف آدرا رفت و محکم پشت آدرا زد، طوری که صدایش در کتابخانه پیچید. آدرا در آن بین خندید و گفت:
- دستت خیلی سنگینه. کمرم نصف شد.
رایلی خندید و اریک کنار آدرا نشست و دستش را پشتش گذاشت و گفت:
- خوبی؟
آدرا در حالی که سعی میکرد سرفهها را مهار کند سری تکان داد.
بعد از چند دقیقه که حال آدرا بهتر شد، اریک پرسید:
- چی شد؟
آدرا ابرو هایش را در هم کشید و گفت:
- قهوه تلخ بود.
اریک خندید و رایلی گفت:
- ببخشید.
آدرا خندید و گفت:
- دستت خیلی سنگینه.
رایلی لبخند گشادی تحویل آدرا داد. آدرا گلویش را صاف کرد و کمی خودش را جا به جا کرد تا اریک دستش را از پشتش بردارد. اریک هم دستش را کنار کشید و گفت:
- خوبی دیگه؟
آدرا سرش را تکان داد و گفت:
- خوبم. ممنون.
اریک سرش را تکان داد و از جایش بلند شد. بعد قهوهی آدرا را طرفش گرفت و گفت:
- بهنظرم تو دیگه قهوه تلخ نخور.
آدرا خندید و فنجان را از اریک گرفت و گفت:
- خیلی دوست داشتم قهوت رو بهت بدم. ولی قابل خوردن نیست.
اریک خندید و گفت:
- مشکلی نیست.
آدرا از رایلی خواست که بیرون برود و از ماری قهوه دیگری بخواهد و خودش هم ادامهی کتابش را خواند.
آدرا، رایلی و اریک، تمام روز را در کتاب خانه گذراندند و ساعت نزدیکیهای ظهر بود که پیتر وارد کتابخانه شد. رایلی با شیطنت رو به پیتر گفت:
- سلام دایی.
آدرا با شنیدین این حرف بلند خندید و پیتر با خنده گفت:
- دایی عمته. این چه حرفیه که میزنی. به نظرت به من میاد که دایی باشم؟
رایلی با خنده گفت:
- خب داییمی دیگه.
پیتر ابرویی بالا انداخت و با دست به آدرا اشاره کرد و گفت:
- پس چرا به اون نمیگی خاله؟
آدرا با خنده نچ نچی کرد و رایلی گفت:
- اون کیه؟ آدرا.
پیتر خندید و سری برای اریک تکان داد. اریک در جواب لبخندی زد و پیتر به سمت آدرا رفت و گفت:
- صد بار بهت گفتم کتاب غذا نیست.
آدرا کتابش را بست و کنار گذاشت. بعد رو به پیتر گفت:
- هنوز که به وقت نهار مونده.
پیتر سری تکان داد و کنار آدرا نشست. بعد از چند دقیقه سکوت پیتر بلند گفت:
- خــب. چه خبر؟
آدرا نگاهی به رایلی انداخت و با هم گفتند:
- تو کتاب خونه چیکار میکنن؟ چه خبری ممکنه باشه.
پیتر با خنده گفت:
- تقصیر منه اومدم پیش شما.
آدرا سریع کتاب را که قرار بود روی سر اریک بیفتد گرفت و اریک رایلی را پایین آورد. بعد جلوی رایلی زانو زد و گفت:
- متشکرم.
رایلی با لبخند سری تکان داد و گفت:
- آدرا ببین. چشمهاش آبیه.
اریک خندید و از جایش بلند شد. رایلی سر جای اولش برگشت. آدرا نگاهی به کتاب انداخت و بعد نگاهش را به اریک داد و با لبخند گفت:
- متشکرم.
اریک سرش را کمی پایین خم کرد و گفت:
- خواهش میکنم.
آدرا بعد از چند ثانیه سکوت، نگاهش را از اریک گرفت و روبه رایلی گفت:
- انتخاب کردی؟
رایلی از جایش بلند شد و به سمت آدرا دوید و گفت:
- میتونم باغ اسرار آمیز رو داشته باشم؟
آدرا لبخندی زد و گفت:
- البته.
رایلی با لبخند بالا و پایین پرید و گفت:
- ممنونم. تو خیلی مهربونی.
آدرا لبخند کوچکی زد و بعد نگاهش را به اریک داد. اریک هم سوالی آدرا را نگاه کرد.
آدرا پرسید:
- دوست دارید بیشتر اینجا بمونید؟
اریک سرش را تکان داد و گفت:
- با کمال میل.
آدرا گفت:
- و... چیزی میخورید؟
اریک کمی فکر کرد و گفت:
- اگه ممکنه قهوه. تلخ باشه لطفاً.
آدرا سرش را تکان داد و گفت:
- البته.
بعد کتابش را روی میز گذاشت و از اتاق خارج شد. با دیدن ماری، صدایش زد و گفت:
- ماری. میشه لطفاً دو تا قهوه و یه آبمیوه برای رایلی بیاری؟
ماری سری تکان داد و گفت:
- مهمونتون قهوهشون رو چهطور میخوره؟
آدرا گفت:
- تلخ.
ماری با لبخند سری تکان داد و پایین رفت. آدرا هم وارد اتاق شد و در را بست. به رایلی و اریک که کنار هم نشسته بودند نگاهی انداخت و کتابش را از روی میز برداشت و روی مبلی که جلوی پنجره بود نشست و شروع به خواندن کتابش کرد.
بعد از چند دقیقه ماری وارد اتاق شد و سینی را طرف آدرا گرفت. آدرا یکی از قهوهها را برداشت و روی دستهی مبل گذاشت. ماری قهوه اریک را هم کنارش روی میز گذاشت و در آخر آبمیوهی رایلی را هم کنارش قرار داد. رایلی با لبخند گفت:
- ممنونم.
ماری لبخند کوچکی زد و از اتاق خارج شد. آدرا در حالی که چشمانش کلمات کتاب را دنبال میکردند جرعهای از قهوهاش خورد. اما هنوز آن را قورت نداده بود که طعم تلخ قهوه باعث شد شروع به سرفه کند. اریک با نگرانی نگاهی به آدرا انداخت. رایلی طرف آدرا رفت و محکم پشت آدرا زد، طوری که صدایش در کتابخانه پیچید. آدرا در آن بین خندید و گفت:
- دستت خیلی سنگینه. کمرم نصف شد.
رایلی خندید و اریک کنار آدرا نشست و دستش را پشتش گذاشت و گفت:
- خوبی؟
آدرا در حالی که سعی میکرد سرفهها را مهار کند سری تکان داد.
بعد از چند دقیقه که حال آدرا بهتر شد، اریک پرسید:
- چی شد؟
آدرا ابرو هایش را در هم کشید و گفت:
- قهوه تلخ بود.
اریک خندید و رایلی گفت:
- ببخشید.
آدرا خندید و گفت:
- دستت خیلی سنگینه.
رایلی لبخند گشادی تحویل آدرا داد. آدرا گلویش را صاف کرد و کمی خودش را جا به جا کرد تا اریک دستش را از پشتش بردارد. اریک هم دستش را کنار کشید و گفت:
- خوبی دیگه؟
آدرا سرش را تکان داد و گفت:
- خوبم. ممنون.
اریک سرش را تکان داد و از جایش بلند شد. بعد قهوهی آدرا را طرفش گرفت و گفت:
- بهنظرم تو دیگه قهوه تلخ نخور.
آدرا خندید و فنجان را از اریک گرفت و گفت:
- خیلی دوست داشتم قهوت رو بهت بدم. ولی قابل خوردن نیست.
اریک خندید و گفت:
- مشکلی نیست.
آدرا از رایلی خواست که بیرون برود و از ماری قهوه دیگری بخواهد و خودش هم ادامهی کتابش را خواند.
آدرا، رایلی و اریک، تمام روز را در کتاب خانه گذراندند و ساعت نزدیکیهای ظهر بود که پیتر وارد کتابخانه شد. رایلی با شیطنت رو به پیتر گفت:
- سلام دایی.
آدرا با شنیدین این حرف بلند خندید و پیتر با خنده گفت:
- دایی عمته. این چه حرفیه که میزنی. به نظرت به من میاد که دایی باشم؟
رایلی با خنده گفت:
- خب داییمی دیگه.
پیتر ابرویی بالا انداخت و با دست به آدرا اشاره کرد و گفت:
- پس چرا به اون نمیگی خاله؟
آدرا با خنده نچ نچی کرد و رایلی گفت:
- اون کیه؟ آدرا.
پیتر خندید و سری برای اریک تکان داد. اریک در جواب لبخندی زد و پیتر به سمت آدرا رفت و گفت:
- صد بار بهت گفتم کتاب غذا نیست.
آدرا کتابش را بست و کنار گذاشت. بعد رو به پیتر گفت:
- هنوز که به وقت نهار مونده.
پیتر سری تکان داد و کنار آدرا نشست. بعد از چند دقیقه سکوت پیتر بلند گفت:
- خــب. چه خبر؟
آدرا نگاهی به رایلی انداخت و با هم گفتند:
- تو کتاب خونه چیکار میکنن؟ چه خبری ممکنه باشه.
پیتر با خنده گفت:
- تقصیر منه اومدم پیش شما.
آخرین ویرایش: