جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نبض تنهایی] اثر«سونیا جلالت کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط .Belinay. با نام [نبض تنهایی] اثر«سونیا جلالت کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,442 بازدید, 40 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نبض تنهایی] اثر«سونیا جلالت کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع .Belinay.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

نظرتون راجب رمان چیه؟

  • عالی

    رای: 11 73.3%
  • خوب

    رای: 3 20.0%
  • ضعیف

    رای: 1 6.7%

  • مجموع رای دهندگان
    15
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,075
مدال‌ها
2
پارت نهم:
آدرا سریع کتاب را که قرار بود روی سر اریک بیفتد گرفت و اریک رایلی را پایین آورد. بعد جلوی رایلی زانو زد و گفت:
- متشکرم.
رایلی با لبخند سری تکان داد و گفت:
- آدرا ببین. چشم‌هاش آبیه.
اریک خندید و از جایش بلند شد. رایلی سر جای اولش برگشت. آدرا نگاهی به کتاب انداخت و بعد نگاهش را به اریک داد و با لبخند گفت:
- متشکرم.
اریک سرش را کمی پایین خم کرد و گفت:
- خواهش می‌کنم.
آدرا بعد از چند ثانیه سکوت، نگاهش را از اریک گرفت و روبه رایلی گفت:
- انتخاب کردی؟
رایلی از جایش بلند شد و به سمت آدرا دوید و گفت:
- میتونم باغ اسرار آمیز رو داشته باشم؟
آدرا لبخندی زد و گفت:
- البته.
رایلی با لبخند بالا و پایین پرید و گفت:
- ممنونم. تو خیلی مهربونی.
آدرا لبخند کوچکی زد و بعد نگاهش را به اریک داد. اریک هم سوالی آدرا را نگاه کرد.
آدرا پرسید:
- دوست دارید بیشتر این‌جا بمونید؟
اریک سرش را تکان داد و گفت:
- با کمال میل.
آدرا گفت:
- و... چیزی می‌خورید؟
اریک کمی فکر کرد و گفت:
- اگه ممکنه قهوه. تلخ باشه لطفاً.
آدرا سرش را تکان داد و گفت:
- البته.
بعد کتابش را روی میز گذاشت و از اتاق خارج شد. با دیدن ماری، صدایش زد و گفت:
- ماری. میشه لطفاً دو تا قهوه و یه آب‌میوه برای رایلی بیاری؟
ماری سری تکان داد و گفت:
- مهمونتون قهوه‌شون رو چه‌طور می‌خوره؟
آدرا گفت:
- تلخ.
ماری با لبخند سری تکان داد و پایین رفت. آدرا هم وارد اتاق شد و در را بست. به رایلی و اریک که کنار هم نشسته بودند نگاهی انداخت و کتابش را از روی میز برداشت و روی مبلی که جلوی پنجره بود نشست و شروع به خواندن کتابش کرد.
بعد از چند دقیقه ماری وارد اتاق شد و سینی را طرف آدرا گرفت. آدرا یکی از قهوه‌ها را برداشت و روی دسته‌ی مبل گذاشت. ماری قهوه اریک را هم کنارش روی میز گذاشت و در آخر آبمیوه‌ی رایلی را هم کنارش قرار داد. رایلی با لبخند گفت:
- ممنونم.
ماری لبخند کوچکی زد و از اتاق خارج شد. آدرا در حالی که چشمانش کلمات کتاب را دنبال می‌کردند جرعه‌ای از قهوه‌اش خورد. اما هنوز آن را قورت نداده بود که طعم تلخ قهوه باعث شد شروع به سرفه کند. اریک با نگرانی نگاهی به آدرا انداخت. رایلی طرف آدرا رفت و محکم پشت آدرا زد، طوری که صدایش در کتاب‌خانه پیچید. آدرا در آن بین خندید و گفت:
- دستت خیلی سنگینه. کمرم نصف شد.
رایلی خندید و اریک کنار آدرا نشست و دستش را پشتش گذاشت و گفت:
- خوبی؟
آدرا در حالی که سعی میکرد سرفه‌ها را مهار کند سری تکان داد.
بعد از چند دقیقه که حال آدرا بهتر شد، اریک پرسید:
- چی شد؟
آدرا ابرو هایش را در هم کشید و گفت:
- قهوه تلخ بود.
اریک خندید و رایلی گفت:
- ببخشید.
آدرا خندید و گفت:
- دستت خیلی سنگینه.
رایلی لبخند گشادی تحویل آدرا داد. آدرا گلویش را صاف کرد و کمی خودش را جا به جا کرد تا اریک دستش را از پشتش بردارد. اریک هم دستش را کنار کشید و گفت:
- خوبی دیگه؟
آدرا سرش را تکان داد و گفت:
- خوبم. ممنون.
اریک سرش را تکان داد و از جایش بلند شد. بعد قهوه‌ی آدرا را طرفش گرفت و گفت:
- به‌نظرم تو دیگه قهوه تلخ نخور.
آدرا خندید و فنجان را از اریک گرفت و گفت:
- خیلی دوست داشتم قهوت رو بهت بدم. ولی قابل خوردن نیست.
اریک خندید و گفت:
- مشکلی نیست.
آدرا از رایلی خواست که بیرون برود و از ماری قهوه دیگری بخواهد و خودش هم ادامه‌ی کتابش را خواند.
آدرا، رایلی و اریک، تمام روز را در کتاب خانه گذراندند و ساعت نزدیکی‌های ظهر بود که پیتر وارد کتاب‌خانه شد. رایلی با شیطنت رو به پیتر گفت:
- سلام دایی.
آدرا با شنیدین این حرف بلند خندید و پیتر با خنده گفت:
- دایی عمته. این چه حرفیه که می‌زنی. به نظرت به من میاد که دایی باشم؟
رایلی با خنده گفت:
- خب داییمی دیگه.
پیتر ابرویی بالا انداخت و با دست به آدرا اشاره کرد و گفت:
- پس چرا به اون نمی‌گی خاله؟
آدرا با خنده نچ نچی کرد و رایلی گفت:
- اون کیه؟ آدرا.
پیتر خندید و سری برای اریک تکان داد. اریک در جواب لبخندی زد و پیتر به سمت آدرا رفت و گفت:
- صد بار بهت گفتم کتاب غذا نیست.
آدرا کتابش را بست و کنار گذاشت. بعد رو به پیتر گفت:
- هنوز که به وقت نهار مونده.
پیتر سری تکان داد و کنار آدرا نشست. بعد از چند دقیقه سکوت پیتر بلند گفت:
- خــب. چه خبر؟
آدرا نگاهی به رایلی انداخت و با هم گفتند:
- تو کتاب خونه چی‌کار می‌کنن؟ چه خبری ممکنه باشه.
پیتر با خنده گفت:
- تقصیر منه اومدم پیش شما.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,075
مدال‌ها
2
پارت دهم:
آدرا خواست چیزی بگوید که بنی، در را با وحشیانه‌ترین حالت ممکن باز کرد و داخل شد. آدرا با چشمان گرد شده به بنی نگاه کرد و گفت:
- یا عیسی مسیح.
رایلی ریلکس گفت:
- الان می‌ترکه.
آدرا سریع از جایش بلند شد و گفت:
- چی شده بنی؟
چشمان تیله‌ای بنی که پر شده بودند شروع به باریدن کرد و با گریه گفت:
- آدرااااا.
آدرا جلوی بنی زانو زد و هیکل کوچکش را در آغوش گرفت و گفت:
- آخه چی شده؟
بنی با گریه گفت:
- عادلانه نیست.عادلانه نیست.
آدرا بنی را از خودش جدا کرد و گفت:
- کوچولو. بهت که گفتم هیچی تو این دنیا عادلانه نیست.حالا بهم بگو چی شده؟
بنی با گریه گفت:
- یه دختره منو گاز گرفت.
آدرا با خنده گفت:
- و تو داری به خاطر این گریه می‌کنی؟
بنی جیغ مرگباری زد و گفت:
- نــه.
آدرا گفت:
- پس چی؟
بنی گفت:
- اون‌ها نزاشتن من بزنمش.
و بعد دهنش را کج کرد و گفت:
- اون دختره، نباید اونو بزنی.
با این حرف تمام کسانی که در کتاب خانه بودند شروع به خندیدن کردند.
آدرا گفت:
- می‌دونی چیه؟
بنی با بغض گفت:
- چیه؟
آدرا با مهربانی گفت:
- دختر ها که می‌تونن همو بزنن. منو مامانت وقتی بچه بودیم همدیگر رو خیلی می‌زدیم. من خودم گوششو می‌پیچونم.
بنی لبخندی زد که تا بناگوشش میرسید. آدرا به قیافه بنی خندید و بنی با شیطنت گفت:
- می‌زنیش؟
آدرا گفت:
- اوهوم.همین کار رو می‌کنم.
بنی با خنده شروع به دست زدن کرد و گفت:
- آفرین.
پیتر درحالی‌که می‌خندید گفت:
- فکر کردم به‌خاطر اینکه گازت گرفته داری گریه می‌کنی. ولی تو که برای این چیز ها گریه نمی‌کنی.
رایلی و اریک فقط می‌خندیدند.
آدرا در کتاب خانه را بست و بنی با خنده گفت:
- پیتر... توروخدا منو بذار رو شونه‌هات.
پیتر خندید و بنی را روی شانه‌هایش گذاشت و شروع به راه رفتن کرد. بنی با خوشحالی دست زد و گفت:
- آفرین.
بعد دست کوچکش را روی موهای پیتر گذاشت و آرام تکان داد. بعد گفت:
- آفرین الاغ خوب.
آدرا و رایلی با این حرف از خنده ریسه رفتند. پیتر با خنده گفت:
- آخه دلت میاد؟ الاغ چیه؟ حداقل بگو اسب.
بنی با صدای بلند گفت:
- اسب خـوب.
اریک خندید و رایلی شروع کرد درباره بنی به اریک گفتن. همان موقع در کتاب خانه باز شد و خانوم واتسون وارد شد. بنی داشت به پیتر میگفت:
- تو باید اسب می‌شدی.
خانم واتسون با این حرف خندید. آدرا با دیدن خانم واتسون از جایش بلند شد و سری برایش تکان داد. اریک با دیدن مادرش از جایش بلند شد و پرسید:
- چیزی شده؟
خانم واتسون با لبخند سری را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- نه. می‌خواستم بگم وقت نهاره.
آدرا به سمت پیتر رفت و دست‌هایش را به سمت بنی دراز کرد و گفت:
- پیتر سواری دیگه کافیه. بیا پایین بنی.
بنی دست‌هایش را به سمت آدرا دراز کرد و پایین رفت.
بنی به آدرا گفت:
- باید بزنیش.
آدرا خندید و گفت:
- باشه. می‌زنمش.
بعد همگی به سمت سالن غذاخوری رفتند. بعد از صرف نهار، همه‌ی مهمان‌ها به اتاق‌هایشان رفتند تا کمی استراحت کنند. آدرا بنی را که خواب بود در آغوش کشید و رو به لوسی و ادوارد گفت:
- ببخشید، صاحب این بچه شمایید؟
لوسی خندید و ادوارد لپ آدرا را کشید و گفت:
- خیلی ممنون.
آدرا خندید و گفت:
- کندی.
ادوارد با خنده لپ آدرا را رها کرد و لوسی بنی را از آدرا گرفت. لوسی آرام گفت:
- ممنون.
آدرا دستی برایشان تکان داد و نفس عمیقی کشید. پیتر سرش را از پشت روی شانه‌ی آدرا گذاشت و گفت:
- هعی.
آدرا خندید و گفت:
- نکن پیتر، دارم می‌میرم. الان‌هاست که بیفتم.
پیتر گفت:
- آخ‌آخ. من که از کت و کول افتادم.
آدرا با دیدن گلوریا رو به پیتر گفت:
- چند لحظه صبر کن.
بعد خیلی نامحسوس پایش را جلوی گلوریا گرفت، که تلو‌تلو خورد و نزدیک بود که بیفتد که آدرا بازویش را گرفت و گفت:
- حواست کجاست؟ یه کم بیشتر مراقب باش.
گلوریا با چشمان گرد شده به آدرا نگاه کرد. آدرا بازوی گلوریا را ول کرد و به سمت پیتر رفت و گفت:
- من میرم اتاقم.
پیتر گفت:
- برو خواهر کوچولو
آدرا به سمت اتاقش به راه افتاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,075
مدال‌ها
2
پارت یازدهم:
ساعت چهار و سی دقیقه بود که آدرا از اتاقش دل کند و بیرون رفت. راس ساعت پنج عصرانه صرف میشد.
آدرا وقتی به سالن رسید، اکثر دختر‌ها و پسرهای جوان، برای صحبت از اتاق‌هایشان خارج شده بودند. آدرا به طرف میزی که کتابش را روی آن گذاشته بود رفت. آن را برداشت و روی یکی از مبل‌ها نشست. ماری، یکی از خدمتکارها،طرف آدرا رفت و با لبخند پرسید:
- چیزی می‌خوری؟
آدرا کمی فکر کرد و با لبخند گفت:
- نه ممنون.
ماری سری تکان داد و به سمت آشپزخانه رفت. بعد از گذشت دو ساعت صداهایی از راه‌پله طبقه بالا بلند شد. آدرا کتابش را روی مبل گذاشت. توجه همه کسانی که در سالن بودند، به سمت راه پله جلب شده بود، اما چیزی دیده نمی‌شد. آدرا ابروهایش را در هم کشید و از پله‌ها آرام‌آرام بالا رفت. با دیدن گلوریا و چند تا از خدمتکارها که دور عکس مادرش جمع شده بودند، به سرعت خودش را به آن‌ها رساند. با صدای بلند روبه گلوریا گفت:
- چی کار می‌کنی؟
خدمتکارها با شنیدن صدای آدرا کنار رفتند. آدرا با بهت به عکس مادرش که پایین گذاشته شده بود نگاه کرد. بغض مهمان صدایش شد. آدرا با بهت آرام گفت:
- چه غلطی می‌کنی؟
گلوریا ابروهایش را درهم کشید و گفت:
- درست صحبت کن.
بعد با بی‌رحمی تمام در حالی که به چشمان آدرا زل زده بود گفت:
- ببرینش بیرون.
خدمتکارها سرشان را تکان دادند و خواستند عکس را بردارند که آدرا با صدای بلند گفت:
- اگه همچین کاری بکنین، شک نکنین که قطعا اخراج میشین.
اما خدمتکارها عکس را از روی زمین برداشتند و از پله ها پایین رفتند. آدرا که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:
- این تنها عکس مادرمه.میخوای چی کارش کنی؟
گلوریا گفت:
- خیلی تو ذوق میزد. حالا دیگه خانم خونه منم.
بعد راهش را کشید و پایین رفت. آدرا با سرعت تمام پله ها را پایین رفت و دنبال خدمتکارها رفت. خدمتکارها عکس را روی زمین برفی حیاط گذاشتند. حالا دیگر اشک‌های آدرا جاری شده بودند. رانیا با پوزخند وارد حیاط شد و ظرف قرمز رنگی را دست یکی از خدمتکارها داد. آدرا با صدای بلند دائماً می‌گفت:
- خواهش می‌کنم. این کار رو نکنین.
با صدای آدرا همه بیرون آمده بودند. پدر بزرگ فردریک، هنری، کیت و لوسی از عمارت خارج شدند. فردریک با صدای بلند گفت:
- این همه سر و صدا برای چیه؟
آدرا با بیچاره‌گی طرف پدربزرگش رفت و گفت:
- خواهش می‌کنم نذار بسوزوننش. التماست می‌کنم.
فردریک با بی‌رحمی تمام در چشمان اشکی دختر مقابلش گفت:
- رفته دیگه برنمی‌گرده. عکسش رو می‌خوای چی کار کنی؟
آدرا با ناباوری به پدربزرگش زل زد. بعد خواست کبریت را از دست گلوریا بیرون بکشد که فردریک بازویش را گرفت و با داد گفت:
- مادرت مرده. می‌فهمی؟ مرده. با بودن عکسش تو عمارت چیزی درست نمی‌شه.
آدرا با بغض گفت:
- اون مادرمه. عکسش بهتون ضرری نمی‌رسونه.
گلوریا کبریت را روشن کرد و روی عکس انداخت. آدرا بادیدن عکس مادرش در حال سوختن، بازویش را محکم از دست پدربزرگش بیرون کشید و با دو دستش روی سرش زد. با زانو روی زمین افتاد و شروع کرد با صدای بلند گریه کردن. همان‌طور که نشسته بود، به کیت و لوسی که ناباور به عکس زل زده بودند نگاه کرد. نگاهش را به پدرش داد و با گریه گفت:
- اصلاً دوستش داشتی؟ عکسشو سوزوندن. سر سوزنم ناراحت نیستی؟ چرا این‌قدر سنگدل شدی؟ حتی کاری نکردی. چیزی نگفتی. خودت می‌دونستی تنها عکسش بود. چه‌طور این‌قدر بی‌رحم شدی؟
لوسی با گریه طرف آدرا رفت و بغلش کرد. پیتر جمعیت را کنار زد و به قشقرقی که به پا شده بود نگاه کرد. کمی جلوتر رفت. با دیدن صحنه روبه‌رویش، ماتش برد. آدرا با گریه رو به گلوریا گفت:
- تو آدم نیستی. آدم نیستی. به زندگی که می‌خواستی رسیدی. از جون مادرم چی می‌خواستی.
پیتر با بهت روبه پدرش گفت:
- چی کار کردی بابا؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,075
مدال‌ها
2
پارت دوازدهم:
گلوریا و رانیا با بی‌خیالی تمام، داخل عمارت رفتند. فردریک نگاهی به شعله‌های آتش انداخت و گفت:
- باید بفهمی که مادرت دیگه مرده. این‌قدر واسم عزا نگیر. خودت رو جمع کن.
آدرا با نفرت گفت:
- برات مهم نیست مگه نه؟ همین‌طور راحت نبودن مادرم رو توی سرم می‌کوبی. شماها مگه احساس ندارین؟
فردریک انگاری که می‌خواهد مگسی را از خودش دور کند، دستش را تکان داد و با هنری وارد عمارت شد. پیتر با عصبانیت داخل رفت تا با پدرش صحبت کند. کیت طرف لوسی رفت و با دست بنی را نشانش داد. لوسی اشک‌هایش را پاک کرد و طرف پسرش رفت. کمی بعد هم لاک وود وارد حیاط شد. با ناراحتی به آدرا که به عکس سوخته مادرش زل زده بود نگاه کرد. آرام دستش را روی شانه‌اش کوبید. بعد کیت را از جایش بلند کرد. کیت با صدای آرامی گفت:
- آدرا. بیا.
آدرا تنها سرش را تکان داد. بعد از این‌که حیاط خالی شد، آدرا اشک‌هایش را پاک کرد و از جایش بلند شد. نگاهی به عمارت انداخت. حالا دیگر از کسانی که در آن عمارت زندگی می‌کردند متنفر بود. همان‌طور که به عمارت نگاه می‌کرد به جنگل نگاه کرد.هوا داشت رو به تاریکی می‌رفت و جنگل را ترسناک جلوه می‌داد.
آدرا با تمام توانش دوید. از آن عمارت دور شد و تا جنگل فقط دوید. وقتی دیگر از دویدن خسته شد، روی زمین برفی نشست و به درخت پشت سرش تکیه داد. هوای چشمانش ابری بود که پس از چندی خیال باریدن به سرشان زد. اشک‌هایش روی گونه هایش می‌غلتیدند و روی زمین برفی می افتادند. ناگهان صدایی را دم گوشش شنید:
- چرا گریه می‌کنی بانوی جوان؟
آدرا با شنیدن صدا اشک‌هایش را پاک کرد و به پشتش خیره شد. چشمانش را برای یافتن مردی جوان گرداند، اما چیزی نیافت. با بغضی که امانش را بریده بود گفت:
- چرا به کسی که نمی‌بینم باید جواب بدم.
صدا با مهربانی گفت:
- اما تو الان به من تکیه دادی.
آدرا به درخت نگاهی انداخت .با ناراحتی گفت:
- اگه شوخیه، باید بگم اصلا شوخیه بامزه‌ای نیست.
صدا با لحن ملایمی گفت:
- این‌قدر بد نیستم که سر به سر آدمای دل‌شکسته بذارم.
آدرا لبخند کمرنگی زد و گفت:
- الان باور کنم دارم با یه درخت حرف می‌زنم؟
درخت خندید و گفت:
- بهتره باور کنی. من درخت زندگی هستم.
آدرا سرش را به درخت تکیه داد و گفت:
- مثل درخت‌های افسانه ای تو داستان‌ها؟
درخت گفت:
- مثل همون‌ها.
آدرا لبخند تلخی زد و گفت:
- از دیدنت خوشحالم مرد جوان.
درخت با خنده گفت:
- مرد جوان؟ نمی‌خوای بهم بگی درخت؟
آدرا نیم نگاهی به تنه درخت انداخت و گفت:
- نه. چون فکر می‌کنم تو یه چیزی بیشتر از یه درختی.
درخت گفت:
- سردت نیست؟
آدرا نگاهی به لباسش انداخت و گفت:
- نمی‌دونم.
درخت شاخه‌هایش را به هم نزدیک‌تر کرد. آدرا با لبخند به شاخه‌های درخت نگاه کرد. درخت گلویش را صاف کرد و گفت:
- چی باعث شده، این‌قدر ناراحت بشی بانوی جوان؟
آدرا آرام گفت:
- یعنی می‌خوای به حرف‌هام گوش کنی؟
درخت با مهربانی گفت:
- اگه حرف بزنی گوش می.کنم. اگه هم میگی نمی‌خوای حرف بزنی، یه سرنخ کوچیک بهم بده تا من برات حرف بزنم بانوی جوان.
آدرا لبخندی به مهربانی درخت زد و گفت:
- آدرا. اسمم آدراست.
درخت با خوشحالی گفت:
- خوشحالم که می‌بینمت آدرا.
آدرا گفت:
- شده با ارزش‌ترین چیزت رو ازت بگیرن؟ شده دلت برای خودت بسوزه؟....شده کلی آدم دو رو برت باشن و با وجود تمام اون‌ها، حس کنی تنها ترین آدم روی زمینی؟
درخت نفس عمیقی کشید و شروع به حرف زدن کرد:
- آره بانوی جوان. با ارزش‌ترین چیزم رو ازم گرفتن، دلم برای خودم سوخته، دور و بر من زیاد آدم پیدا نمی‌شه، اما به اندازه‌ای که فکرش رو نمی‌کنی تنها بودم. مثل بلندترین شاخه درخت می‌مونم....می‌دونی....بلند‌ترین شاخه‌ی درخت یک کلمه رو خیلی خوب می‌فهمه و اون هم تنهاییه. تلخ‌ترین لحظه دنیا، همون‌جایی که حتی دل خودت، برای خودت بسوزه. پس باید بگم آره. من همه رو تجربه کردم.
درخت پس از مکثی کوتاه گفت:
- بانوی جوان، تنهایی حسیه که هر از گاهی همه تجربه‌ش میکنن. مثل ضربان قلب می‌مونه. نمی‌شه که قلب نتپه. میشه؟ نبضی که در من و تو وجود داره. نبضی که با هیچ چیز بریده یا نابود نمی‌شه... اما در عین حال قشنگ‌ترین و بی‌منت‌ترین حس دنیاست. چون برای تجربه این حس نیاز به کسی نداری.
آدرا با شنیدن حرف آخر درخت لبخند کم رنگی زد. آدرا آرام گفت:
- اسمت برازندته مرد جوان.
درخت با مهربانی گفت:
- ممنونم.
آدرا دو دل بود. می‌توانست به درخت اعتماد کند؟ می‌توانست تمام زندگی‌اش را برایش تعریف کند؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,075
مدال‌ها
2
پارت سیزدهم:
درخت که متوجه دو دلی آدرا شده بود گفت:
- ابر‌ها به آسمون و درخت‌ها به زمین تکیه میدن. می‌بینی بانوی جوان، چیزهایی که فکرش رو نمی‌کنی هم زمانی خسته میشن. نیاز دارن به کسی تکیه کنن. نیازی نیست همیشه بدویی بانوی جوان. تو هم می‌تونی خسته بشی، تو هم می‌تونی به یه نفر تکیه کنی، می‌تونی با یه نفر حرف بزنی. تو انسانی آدرا. تو ربات نیستی. تو هم خسته میشی، کم میاری، زمین می‌خوری، زخمی میشی. نیازی نیست همه چیز رو تو خودت بریزی. تو می تونی با من حرف بزنی. می‌تونی بهم اعتماد کنی. آخه من جز تو کسی رو ندارم که حرفات رو بهش بگم. هر وقت که بخوای حرف بزنی من این‌جام. درخت‌ها نمی‌تونن جایی برن.
آدرا لبخندی زد و گفت:
- بهت گفتم تو یه چیزی بیشتر از یه درختی. تو حتی انسان هم نیستی. فراتر از یه انسانی. شاید یه فرشته.
آدرا نفس عمیقی کشید و گفت:
- تو منو یاد پیتر می‌ندازی. برادرم.
درخت خندید و گفت:
- واقعاً؟
آدرا پاهایش را که تا الان در آغوش کشیده بود را رها کرد. خودش را کمی بالا کشید و گفت:
- آره. پیتر مهربون‌ترین آدم زندگیمه. همیشه مراقبمه.
آدرا کمی مکث کرد و ادامه داد:
- هشت سال پیش، مادرم رو از دست دادم. ما خانواده خوبی بودیم. من، کیت، لوسی، پیتر، مامانم و بابام. بابام هممون رو دوست داشت. خیلی زیاد... یه ماه هم از مرگ مامانم نمی‌گذشت که بابا با گلوریا ازدواج کرد. یه زن دختردار. بعد از مرگ مامانم، بابام خیلی ازمون دور شده بود. با اومدن گلوریا، رفتار بابا کم‌کم باهام سرد شد. اون‌قدر سرد که وقتی تو چشم‌هاش نگاه می‌کردم، یخ می‌زدم. بعد از مدتی هم به کل منو فراموش کرد... انگار اصلاً آدرایی نبود. بعد از اون دیگه آدرا وجود نداشت، انگار آدرا هم با مادرش مرده بود. یک هفته هم از ازدواجشون نمی‌گذشت که گلوریا مهمونی ترتیب دادن‌هاش رو شروع کرد. همه رو به جشن‌های مختلف دعوت می‌کرد تا جایگاهش رو نشون بده. بعد هم واسطه ازدواج خواهرهام شد. هر دوشون هم ازدواج کردن. حالا لوسی دو تا دختر و یه پسر داره. بعد از مرگ مادرم و دور شدن بابا ازم، پیتر تنها کسی بود که بهم توجه می‌کرد. تمام وقتش رو با من می‌گذروند تا فراموش کنم بابا ازم دور شده. جاش رو واسم پر کرد.
آدرا در حالی که اشک‌هایش را پاک می کرد گفت:
- من با همشون کنار اومدم. یه جورهایی بهشون عادت کردم. ولی امروز...
درحالی‌که بغضش را قورت می داد ادامه داد:
- امروز اون‌ها تنها عکس مادرمو جلوی چشم‌هام سوزوندن... بابابزرگم با بی‌رحمی تو چشم‌هام زل زد و گفت مادرت دیگه مرده. بهم گفت بودن عکسش تو عمارت واسه هیچ‌ک.س سودی نداره...
بابام هم همین‌طور به سوختن عکس مادرم نگاه کرد، بدون گفتن حتی کلمه‌ای...
هق‌هق آدرا اوج پیدا کرد و گفت:
- به بابابزرگم التماس کردم، بهش گفتم نذار بسوزوننش... به همه‌شون التماس کردم. الان دیگه چیزی از عکس مادرم نمونده. فقط یه مشت خاکستر که تو برف گم شده.
درخت شاخه هایش را دور آدرا پیچید و آرام گفت:
- اشکالی نداره. گریه کن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,075
مدال‌ها
2
پارت چهاردهم:
آدرا دستش را روی شاخه درخت گذاشت و با اشک سرش را به تنه‌اش تکیه داد. بعد از چند ثانیه سکوت، آدرا آرام گفت:
- ممنونم.
درخت با مهربانی گفت:
- بابت مرگ مادرت متاسفم. تو دختر قوی هستی آدرا.
آدرا پوزخندی زد و گفت:
- کسی که معنی قوی بودن رو نمی‌دونه چه‌طور می‌تونه قوی باشه؟
درخت گفت:
- بذار ببینم... قوی بودن یعنی با وجود تمام دردها، غم‌ها و تنهایی‌ها باز هم بتونی با صدای بلند بخندی... این کار رو کردی درسته؟
آدرا گفت:
- این‌طور که تو میگی قشنگه. یه قشنگی تلخ. قوی بودن سخته.
درخت آهی کشید و گفت:
- همین‌طوره. قوی بودن اصلاً آسون نیست. حالا می‌خوای چی کار کنی؟
آدرا چشمانش را آرام روی هم گذاشت و گفت:
- نمی‌دونم. باید سرشون داد بزنم؟ یا این‌که اصلا برنگردم. باید ساکت بمونم؟ یا باید سقف خونه رو روی سرشون خراب کنم. من هیچی نمی‌دونم. فقط این رو می‌دونم که خسته شدم، می‌دونم کم آوردم، می‌دونم ظرفیتم دیگه کاملاً پره، می‌دونم با یه تلنگر کوچیک می‌شکنم. طوری که دیگه نمی‌تونم تیکه‌هام رو از روی زمین جمع کنم.
درخت با مهربانی گفت:
- می‌دونم خسته‌ای، کم آوردی، می‌دونم ظرفیتت پره. اما تا این‌جا اومدی. بهترین راه حل رو پیدا کن و طبق اون رفتار کن. اول شرایط عمارت رو با خودت بسنج، بعد راجب اینکه چی کار کنی تصمیم بگیر.
آدرا چشم‌هایش را باز کرد و گفت:
- من گیج شدم. تو تاریکی زندگیم دارم گم میشم. طوری که دیگه نمی‌تونم مثل قبل زندگی کنم. من از نفس کشیدن خسته شدم، میخوام زندگی کنم اما نمی‌تونم.
درخت گفت:
- وقتی زندگیت اون‌قدر تاریک شده که نمی‌تونی راهت رو پیدا کنی، باید تبدیل به نور بشی آدرا. نور زندگی خودت. هیچ‌ک.س به جز خودت نمی‌تونه زندگیت رو برات روشن کنه.
آدرا با بی‌چاره‌گی گفت:
- تو درخت زندگی هستی. بهم بگو باید چی‌کار کنم. بهترین کار چیه؟
درخت گفت:
- خیلی قشنگه وقتی کسی انتظار داره تو از کوره در بری، تو ساکت بمونی. بهشون نشون بده نتونستن تو رو ناراحت کنن. محکم باش آدرا. می‌دونم قوی بودن سخته، ولی جلوی اون‌ها کم نیار. هر وقت که خسته شدی، دلت شکسته بود، می‌خواستی با کسی حرف بزنی... من این‌جام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,075
مدال‌ها
2
پارت پانزدهم:
آدرا لبخند کوچکی زد و گفت:
- ممنونم.
جو عمارت به دلیل نبود آدرا حسابی متشنج شده بود. لوسی با بی‌قراری کنار پنجره نشسته بود و بیرون را نگاه می‌کرد. مادربزرگ سوزانا روی مبل ولو شده بود و خدمتکارها دائماً برایش آب می‌ریختند. پیتر با کلافگی در حیاط این‌طرف و آن‌طرف می رفت؛ کیت هم کنار لوسی نشسته بود، اریک از عمارت خارج شد و وارد حیاط عمارت شد. دستش را به نشانه هم‌دردی روی شانه پیتر گذاشت و گفت:
- این‌جوری نمی‌شه. سه ساعت از رفتنش می‌گذره. بهتر نیست بیرون دنبالش بگردیم؟
پیتر درحالی‌که دستش را داخل موهایش فرو می‌کرد گفت:
- اما اون‌جایی رو نداره که بره. چه‌طور باید پیداش کنیم؟
فردریک وارد حیاط شد و گفت:
- اگه قرار بود بیاد تا الان اومده بود. جایی نداره که بره. فردا پیداش میشه. این‌قدر به‌ خاطر یه دختر قش و ضعف نکنید.
پیتر با عصبانیت رو به پدربزرگش گفت:
- ممکنه برای شما مهم نباشه. ولی آدرا خواهره منه، اگه آدرا پیداش نشه بدونید همش تقصیر شماست؛ وای به حالتون اگه آدرا برنگرده. اون‌وقت این عمارت رو روی سر همه‌تون خراب میکنم.
فردریک با صدای بلند گفت:
- وقتی با من صحبت میکنی، صدات رو برام بالا نبر. حرمت‌ها رو نباید شکست پسر جان.
پیتر لبخند عصبی زد و دستش را از شدت خشم مشت کرد. چند نفس عمیق کشید و گفت:
- اگه بحث، بحث حرمت باشه باید بگم شما خیلی وقته شکستینشون. آخه تو به نوه خودت هم رحم نکردی! تو چشم‌هاش نگاه کردی و گفتی مادرت دیگه مرده... حالا از کدوم حرمت حرف می‌زنین؟
فردریک مثل همیشه دستش را در هوا تکان داد و گفت:
- بسه دیگه! واسم عزا نگیرید! پاشید خودتون رو جمع کنید. انگار مادرشون مرده.
بعد داخل عمارت رفت.
پیتر به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست. اریک نفس عمیقی کشید. با خودش فکر کرد این دختر در این سرما کجا ممکن است رفته باشد.
داشت قدم میزد و به زمین برفی نگاه می‌کرد که آدرا مقابلش قرار گرفت. اریک با دیدن آدرا با لبخند خواست حرفی بزند که آدرا دستش را به نشانه سکوت جلوی دهان اریک گرفت. اریک سرش را آرام تکان داد و آدار آرام طرف برادرش رفت. پیتر به دیوار تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود؛
آدرا با لبخند پیتر را در آغوش گرفت. پیتر چشمانش را باز کرد و با دیدن خواهرش لبخند بزرگی زد و دستانش را محکم دورش حلقه کرد. آدرا در حالی که می‌خندید گفت:
- له شدم.
پیتر اخم‌هایش را در هم کشید و گفت:
-حقته. بگو ببینم کجا رفته بودی؟
آدرا که چشمانش از گریه قرمز شده بود گفت:
- بعدا بهت میگم، بریم تو؟ خیلی سرده.
پیتر سرش را تکان داد و گفت:
- باشه. بریم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,075
مدال‌ها
2
پارت شانزدهم:
با ورود آدرا به عمارت کیت با خوشحالی طرف آدرا دوید و در آغوش کشیدش. آدرا هم لبخند کم‌رنگی زد و دست‌هایش را آرام دور لوسی حلقه کرد. به نظر مهمان‌ها همه در اتاق‌هایشان بودند. لوسی بعد از چند دقیقه آدرا را رها کرد و آرام گفت:
- کجا بودی دختر؟
مادربزرگ سوزانا از جایش بلند شد و رو‌به‌روی آدرا ایستاد و با نگرانی براندازش کرد. خواست چیزی بگوید که صدای فردریک در عمارت طنین انداز شد که با اخم همیشگی‌اش می گفت:
- پس بالاخره تصمیم گرفتی برگردی عمارت. مگه ما بازیچه تو هستیم؟
آدرا نگاهش را از مادربزرگش گرفت و به فردریک داد. مادربزرگ کنار آدرا ایستاد و خواست چیزی بگوید که فردریک باری دیگر حرفش را قطع کرد و گفت:
- شما ساکت خانم.
بعد رو‌به‌روی آدرا قرار گرفت. آدرا سرش را تا جایی که می‌توانست بالا گرفت و با لبخندی کوچک گفت:
- نگران شدین؟
فردریک با خشم دستش را بالا برد و محکم روی گونه آدرا کوبید و با صدای بلندی گفت:
- می‌خندی؟ این‌جا یه لشکر نگرانت بودن. تازه یه لبخند ژکوند می‌زنی و می‌پرسی نگران شدین؟
پیتر با بهت به آدرا و پدربزرگش نگاه کرد. لوسی هم دستش را جلوی دهانش گرفت. مادربزرگ با صدای بلندی گفت:
- چرا می‌زنیش؟
آدرا از درد لبش را گزید و دوباره سرش را بالا برد. پوزخندی زد و گفت:
- وقتی عکس مادرم رو میسوزوندید نگران نبودین. حالا که من نبودم نگران شدین؟ جالبه.
بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
- در ضمن، این آخرین باری بود که دست روم بلند می‌کردین. چون از این به بعد شما با من صنمی ندارید.
فردریک خواست حرفی بزند که پیتر جلوی خواهرش ایستاد و گفت:
- بسه دیگه. بسه هر چی حرف‌هاتون رو شنید. دیگه حرفی باقی نمونده. شنیدید که آدرا چی گفت؟
فردریک خنده عصبی کرد و با عصبانیت از پله‌ها بالا رفت. گلوریا و رانیا با لذت به نمایشی که راه انداخته بودند نگاه می‌کردند. اریک از بهت کاری که فردریک با آدرا کرده بود، گوشه‌ای خشک شده ایستاده بود. بعد از رفتن فردریک، پیتر طرف خواهرش برگشت و با غم صورت خواهرش را قاب گرفت. آدرا لبخند کوچکی زد و گفت:
- خوبم.
مادربزرگ سوزانا به صورت آدرا نگاهی انداخت و با عصبانیت آرام گفت:
- ای دستت بشکنه.
پیتر روی موهای خواهرش را بوسید و پرسید:
-گشنته؟
آدرا سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- نه. می‌خوام بخوابم.
سرش را تکان داد و گفت:
- بیا بریم.
آدرا دنبال پیتر راه افتاد تا به اتاقش برود. وقتی به اتاق آدرا رسیدند، پیتر با لبخند گفت:
- برو بخواب. فردا با هم حرف می‌زنیم.باشه؟
آدرا سرش را تکان داد و با لبخند برادرش را در آغوش کشید و گفت:
- ازت ممنونم.
پیتر موهای خواهرش را نوازش کرد و بعد گفت:
- خب دیگه. برو. شبت به‌خیر.
آدرا وارد اتاقش را باز کرد و واردش شد. بعد از رفتن پیتر در را بست و همان‌جا روی زمین آوار شد و شروع کرد به گریه کردن.

از نیمه شب می‌گذشت و عمارت در سکوت فرو رفته بود. آدرا اشک‌هایش را پاک کرد و از جایش بلند شد. موهایش را باز کرد و آن‌ها را شانه زد. بعد هم بطری شیشه‌ای از داخل کشویش بیرون کشید و آرام در اتاقش را باز کرد و کفش‌هایش را از پاهایش درآورد.بعد هم پاورچین، پاورچین پایین رفت. در حالی که وارد حیاط میشد کفش هایش را دوباره پایش کرد . بعد هم درست جایی که عکس مادرش را سوزانده بودند ایستاد. نفس عمیقی کشید و روی برف‌های سرد نشست و دنبال بقایایی از عکس مادرش گشت. تکه ای از عکس سوخته را برداشت و به آن نگاه کرد. سبزی چشم های مادرش، چشمانش را نوازش کرد. آدرا لبخند کوچکی زد و آن را داخل بطری شیشه‌ایش انداخت. بعد از جایش بلند شد و برف‌ها را از روی دامنش تکاند. وارد عمارت شد و دوباره کفش‌هایش را درآورد. عمارت را از نظر گذراند و از پله‌ها بالا رفت. با رسیدن به طبقه‌ی دوم، کسی را دید که به‌خاطر سیاهی شب هویتش نامعلوم بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,075
مدال‌ها
2
پارت هفدهم:
روی زمین نشسته بود و به دیوار پشت سرش تکیه داده بود. فرد با احساس سنگینی نگاهی، سرش را سمت آدرا چرخاند. آدرا که دید کار از کار گذشته جلوتر رفت و با دیدن اریک متعجب به اطرافش نگاه کرد. اریک از جایش بلند و شد و روبه‌روی آدرا ایستاد.آدرا با صدای آرامی پرسید:
- چیزی می‌خواستی؟
که خودش هم از گرفتگی صدایش تعجب کرد. مگر چه‌قدر گریه کرده بود؟ اریک لبخند ساختگی زد و پچ‌پچ‌وار گفت:
- احساس کردم اتاقم یه‌کم گرمه. گفتم کمی بیام بیرون.
آدرا سرش را تکان داد و پرسید:
- چرا نمیری حیاط؟
اریک گفت:
- گفتم شاید کسی با صدای من بلند شه.
آدرا سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- اون‌ها الان دارن خواب هفت پادشاه میبینن.
اریک با لبخند سری تکان و سوالی به بطری و کفش‌های دست آدرا نگاه کرد. آدرا لبخندی زد و پاشنه‌های کوتاه کفشش را نشان اریک داد و گفت:
- بزرگ‌ترین مشکل دخترها.
اریک آرام خندید و گفت:
- شب به‌خیر بانوی جوان. من دیگه برم اتاقم.
آدرا آرام گفت:
- شب به‌خیر مرد جوان.
آدرا تا خواست به سمت پله‌ها برود اریک دوباره برگشت و صدایش زد. آدرا برگشت و سوالی به اریک نگاه کرد. اریک چند قدمی به آدرا نزدیک شد و پرسید:
- تو خوبی؟
آدرا که از این سوال شوکه شده بود، چند ثانیه همان‌طور به اریک نگاه کرد. اریک با خنده دستش را مقابل صورت آدرا تکان داد. آدرا به خودش آمد و لبخند کوچکی زد و در حالی که سرش را تکان می‌داد گفت:
- خوبم...چرا پرسیدی؟
اریک نگاهی عاقل اندر سفیه به آدرا انداخت و گفت:
- به نظرت چرا باید بپرسم؟
آدرا لبخندش را کمی بزرگ‌تر کرد و گفت:
- بی‌خیال، من به این رفتار‌هاشون عادت کردم.
لحظه‌ای نگاه اریک رنگ غم به خود گرفت و بعد دوباره لبخندی زد و گفت:
- خوبه که خوبی....شب به‌خیر
آدرا سرش را تکان داد و به اتاقش برگشت. بطری شیشه‌ایش را داخل کشو گذاشت و بعد از تعویض لباس‌هایش روی مبل سه نفره‌ای که پشت به پنجره بود نشست و پنجره‌اش را باز کرد و به آسمان نگاه کرد. با یادآوری حرفی که درخت به او زده بود لبخند کوچکی زد و دنبال پر‌نور‌ترین ستاره گشت. درخت قبل از این‌که آدرا به عمارت برگردد به او گفته بود:
- قبل از خواب به آسمون نگاه کن...پر‌نور‌ترین ستاره رو پیدا کن و بهش لبخند بزن.
آدرا با تعجب از درخت پرسیده بود چرا باید این‌کار را کند و درخت در پاسخ گفته بود:
- چون به اون ستاره سپردم، به حرف‌هات گوش کنه. اگه روزی بود که خیلی ناراحت بودی و نتونستی بیای جنگل با اون ستاره حرف بزن. اون حرف‌هات رو به من می‌رسونه.
آدرا با لبخند رو‌به ستاره گفت:
- خوشحالم که باهات آشنا شدم....شب‌به‌خیر مرد جوان.
درخت در سکوت جنگل داشت به زندگی‌اش فکر می‌کرد که صدای آدرا در جنگل طنین انداز شد که می‌گفت:
- خوشحالم که باهات آشنا شدم....شب‌به‌خیر مرد جوان.
درخت با شنیدن صدای آدرا با مهربانی گفت:
- شب‌به‌خیر بانوی جوان.
آدرا که داشت پتویش را رویش می‌کشید با شنیدن صدای زمزمه‌ای که می‌گفت:
- شب‌به‌خیر بانوی جوان.
با تعجب به اطرافش نگاه کرد و با خودش فکر کرد که خیالاتی شده. بعد هم با خیال راحت سرش را روی بالشش گذاشت و خواب مهمان چشم‌هایش شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,075
مدال‌ها
2
پارت هجدهم:
صبح روز بعد آدرا با صدای پیتر بیدار شد. پیتر دائماً نوک انگشتش را داخل بازوی آدرا فرو می‌کرد. آدرا با بدخلقی بالش را روی سرش گذاشت و گفت:
- پیتر ولم کن. سوراخ کردی دستم رو. اول صبحی هی وز، وز، وز. عین خرمگس.
پیتر با این حرف خندید و نچ نچی کرد و گفت:
- تو الان به من گفتی خرمگس. ای بابا. آدرا بیدار شو دیگــــه.
آدرا با صدای بلند پیتر حرصی جایش نشست و بالش را از روی سرش برداشت. درحالی‌که موهایش جلوی چشمانش ریخته بود گفت:
- خب. چی شده؟
پیتر خندید و گفت:
- هیچی. بیدار شو دیگه. می‌دونی ساعت چنده؟
آدرا در حالی‌که موهایش را از جلوی چشمانش کنار می‌زد گفت:
- نه.مگه ساعت چنده؟
پیتر با خنده گفت:
- ساعت یازده. بیدار شو دیگه دختر.
آدرا مثل برق گرفته‌ها به ساعت اتاقش نگاه کرد و گفت:
- چرا زودتر بیدارم نکردی؟
پیتر خندید و گفت:
- چند دقیقه‌ای بود که داشتم تلاشم رو می‌کردم.
آدرا سریع از جایش بلند شد و گفت:
- خانم میلر منو می‌کشه.
پیتر در حالی که می‌خندید گفت:
- نگران نباش. هنوز نیومده. سریع آماده شو.
پیتر بعد از گفتن این حرف از اتاق خارج شد. آدرا با هول و ولابه طرف کمدش رفت و لباسی انتخاب کرد.
طی چند دقیقه، آدرا هر چیزی دستش آمد پوشید، کمی از موهایش را بست و باقی موهای سیاه رنگ بلندش را روی شانه‌هایش رها کرد و بیرون رفت. پیراهنش صورتی گلبهی، راسته و توری بود. تک آستین بود و با گلهای توری تزئین شده بود. دستکش های سفیدی دستش کرده بود تا برهنگی دست دیگرش را بپوشاند. بعد از این‌که از اتاقش خارج شد و نفس عمیقی کشید. درس‌های جلسه قبلش را در ذهنش مرور کرد و با خودش تکرار کرد:
- آروم و آهسته. با اعتماد به‌نفس.
نفس عمیق دیگری کشید و در حالی که لبخند می‌زد از پله‌ها پایین رفت. در حالی‌که از پله‌ها پایین می‌رفت خانم‌ها و دختر‌هایی را می‌دید که بادبزن‌های گلدوزی شده در دست داشتند و با باز کردنش و باد زدن خودشان به خواستگاری احتمالی ابراز علاقه می‌کردند. اگر هم از کسی خوششان نمی‌آمد با محکم بستن بادبزن‌هایشان نشان می‌دادند که هیچ علاقه‌ای به طرف مقابلشان ندارند. بچه‌های کوچک‌تر کنار هم جمع شده بودند و درگوشی صحبت می‌کردند.دسته‌دسته دختر‌های خوش‌خنده دنبال ماجراجویی‌هایی ناشناخته، با ذوق همدیگر را وسط جمعیت این‌طرف و آن‌طرف می‌کشیدند و پسرهای جوان هم گروه‌گروه نزدیک میز غذاها جمع شده بودند. بین بزرگ‌ترهای سالن کلی آدم کله‌گنده و خوش‌لباس بود، کارخانه‌دار و سیاست مدار، نویسنده و هنرمند و سفیر و مقام‌دار؛ از قماش آدم‌هایی بود که هنری با آنها عجین شده بود. وقتی آدرا به پایین پله‌ها رسید صدای ملایم آهنگ از گرامافون داخل سالن پخش شد و به عمارت روح بخشید. پیتر طرف خواهرش رفت و با لبخند فنجان قهوه‌ای دستش داد و آرام گفت:
- بخور موقع راه رفتن غش نکنی.
آدرا خندید و با لبخند فنجان را از برادرش گرفت و گفت:
- متشکرم.
پیتر لبخندی زد و سری برایش تکان داد و دور شد. آدرا به دنبال جایی برای نشستن چشم گرداند، اما تمام مبل‌ها پر بودند. به میز غذا‌ها که پشتش بود، تکیه داد و جرعه‌ای از قهوه‌اش نوشید. پسرهای جوان که نزدیک میز غذا جمع شده بودند با هم حرف می‌زدند. یکی از پسرها نزدیک آدرا شد با لبخند گفت:
- می‌تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم بانوی جوان؟
آدرا لبخند کوچکی زد و گفت:
- البته.
پسر دستش را مقابل آدرا گرفت. آدرا دستش را در دست پسر گذاشت و پسر جوان او را نزدیک دوستانش برد .
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین