- Aug
- 499
- 5,075
- مدالها
- 2
پارت بیست و هشتم:
آدرا لبخندی زد و کمی جلوتر رفت. دستش را زیر باران گرفت و به آسمان نگاه کرد. ارکستر و نوازندهها دست برنداشتند و هنوز موسیقی مینواختند. اریک پشت آدرا ایستاد و با لبخند محوی که روی لبهایش نشسته بود گفت:
- میدونی بانوی جوان، موقعی که بارون میباره آدمها دو دسته میشن.
آدرا با لبخند سرش را سمت اریک برگرداند و منتظر به او چشم دوخت. اریک با لبخند ادامه داد:
- اونهایی که چترهاشون رو باز میکنن و اونهایی که زیر بارون میرقصن.
بعد دستش را سمت آدرا گرفت. آدرا با تعجب خندید و گفت:
- الان؟
اریک با همان لبخند جواب داد:
- وقتشه انتخاب کنی میخوای جزو کدوم دسته باشی.
آدرا با لبخند گفت:
- به نظر نمیشه به این نه گفت.
و بعد دستش را در دست اریک گذاشت. اریک به آرامی دست آدرا را در دستش فشرد و به آرامی او را از پلهها پایین برد. اریک دست دیگرش را دور کمر آدرا حلقه کرد و آدرا هم دست دیگرش را روی شانه اریک گذاشت و با هم شروع به رقصیدن کردند. حالا کلاه آدرا از روی سرش افتاده بود و قطرات باران روی موهای مشکیاش فرود میآمد. موهای قهوهای اریک خیس شده بود. آدرا با خنده گفت:
- اگه مریض بشم تقصیر توئه.
اریک لبخندی زد و گفت:
- اما این انتخاب تو بود.
آدرا ادامه داد:
- و در اصل پیشنهاد تو بود.
اریک خندید و گفت:
- نگران نباش. من آشپز خوبی هستم. فکر کنم بتونم برات سوپ درست کنم.
با این حرف اریک آدرا خندید و گفت:
- امیدوارم همینطور باشه.
آدرا دستش را از روی شانه اریک برداشت، کمی روی پاشنه پایش بلند شد و موهایش را که روی پیشانیاش ریخته بودند به عقب هل داد و گفت:
- الان فکر میکنن خل شدیم.
اریک با این حرف خندید و آدرا دستش را دوباره روی شانه اریک گذاشت. بعد از چند دقیقه بعضی از مهمانها دلشان را به دریا زدند و شروع کردند به رقصیدن. اریک نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
- حالا همه با هم خل شدیم.
آدرا با این حرف خندید و با همان لبخندی که عضو جدا نشدنی چهرهاش شده بود اطراف را از نظر گذراند.
***
بعد از یک ساعت، آدرا مشغول چلاندن شنل خیسش در حیاط بود و باقی کسانی که مانند او زیر باران جولان میدادند، حالا با لباسهای خیسشان درگیر بودند تا هنگام ورود به عمارت زمین را به گند نکشند. آدرا شنلش را که در دستش مچاله شده بود باز کرد و آن را چندین بار تکاند و روی نردههای کنار پلهها انداخت تا موقع رفتن با خودش ببرد. موهای بلند خیسش را که تا کمرش میرسید، در دست گرفت و محکم چلاند. بعد هم آنها را رها کرد و نگاهش را به اطرافش داد. خندهاش را خورد. با خودش فکر کرد، همه بهخاطر آنها حالا موش آب کشیده شدهاند. همانطور که اطراف را از نظر میگذراند نگاهش روی اریک متوقف شد. مثل همیشه لبخند بزرگی روی لب داشت و با پیتر صحبت میکرد. خب پیتر هم بهخاطر اریک و آدرا جوگیر شده بود با یکی از دخترها رقصیده بود و حالا داشت با قیافه درهم موهایش را عقب میداد. موهای کوتاه سیاهش را که عجیب به صورتش میآمد. پیتر در کل نسخه دیگری از آدرا بود. همان چشمان سبز، همان موهای رنگ شب. آدرا و پیتر به مادرشان شباهت زیادی داشتند. در حالی که کیت و لوسی شبیه پدرشان بودند، چشمان مشکی و موهای قهوهای. آدرا گاهی با خودش فکر میکرد چون شبیه مادرش است، پدرش دوستش ندارد. چون او را یاد همسرش میانداخت. اما پیتر نیمهی دیگر قلب هنری بود. تک پسر پیتوکها! هنری چطور میتوانست تنها پسرش را دوست نداشته باشد. اما پدربزرگ فردریک به هیچک.س جز خودش اهمیت نمیداد. در لغتنامه فردریک، غرورش حرف اول را میزد.
آدرا لبخندی زد و کمی جلوتر رفت. دستش را زیر باران گرفت و به آسمان نگاه کرد. ارکستر و نوازندهها دست برنداشتند و هنوز موسیقی مینواختند. اریک پشت آدرا ایستاد و با لبخند محوی که روی لبهایش نشسته بود گفت:
- میدونی بانوی جوان، موقعی که بارون میباره آدمها دو دسته میشن.
آدرا با لبخند سرش را سمت اریک برگرداند و منتظر به او چشم دوخت. اریک با لبخند ادامه داد:
- اونهایی که چترهاشون رو باز میکنن و اونهایی که زیر بارون میرقصن.
بعد دستش را سمت آدرا گرفت. آدرا با تعجب خندید و گفت:
- الان؟
اریک با همان لبخند جواب داد:
- وقتشه انتخاب کنی میخوای جزو کدوم دسته باشی.
آدرا با لبخند گفت:
- به نظر نمیشه به این نه گفت.
و بعد دستش را در دست اریک گذاشت. اریک به آرامی دست آدرا را در دستش فشرد و به آرامی او را از پلهها پایین برد. اریک دست دیگرش را دور کمر آدرا حلقه کرد و آدرا هم دست دیگرش را روی شانه اریک گذاشت و با هم شروع به رقصیدن کردند. حالا کلاه آدرا از روی سرش افتاده بود و قطرات باران روی موهای مشکیاش فرود میآمد. موهای قهوهای اریک خیس شده بود. آدرا با خنده گفت:
- اگه مریض بشم تقصیر توئه.
اریک لبخندی زد و گفت:
- اما این انتخاب تو بود.
آدرا ادامه داد:
- و در اصل پیشنهاد تو بود.
اریک خندید و گفت:
- نگران نباش. من آشپز خوبی هستم. فکر کنم بتونم برات سوپ درست کنم.
با این حرف اریک آدرا خندید و گفت:
- امیدوارم همینطور باشه.
آدرا دستش را از روی شانه اریک برداشت، کمی روی پاشنه پایش بلند شد و موهایش را که روی پیشانیاش ریخته بودند به عقب هل داد و گفت:
- الان فکر میکنن خل شدیم.
اریک با این حرف خندید و آدرا دستش را دوباره روی شانه اریک گذاشت. بعد از چند دقیقه بعضی از مهمانها دلشان را به دریا زدند و شروع کردند به رقصیدن. اریک نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
- حالا همه با هم خل شدیم.
آدرا با این حرف خندید و با همان لبخندی که عضو جدا نشدنی چهرهاش شده بود اطراف را از نظر گذراند.
***
بعد از یک ساعت، آدرا مشغول چلاندن شنل خیسش در حیاط بود و باقی کسانی که مانند او زیر باران جولان میدادند، حالا با لباسهای خیسشان درگیر بودند تا هنگام ورود به عمارت زمین را به گند نکشند. آدرا شنلش را که در دستش مچاله شده بود باز کرد و آن را چندین بار تکاند و روی نردههای کنار پلهها انداخت تا موقع رفتن با خودش ببرد. موهای بلند خیسش را که تا کمرش میرسید، در دست گرفت و محکم چلاند. بعد هم آنها را رها کرد و نگاهش را به اطرافش داد. خندهاش را خورد. با خودش فکر کرد، همه بهخاطر آنها حالا موش آب کشیده شدهاند. همانطور که اطراف را از نظر میگذراند نگاهش روی اریک متوقف شد. مثل همیشه لبخند بزرگی روی لب داشت و با پیتر صحبت میکرد. خب پیتر هم بهخاطر اریک و آدرا جوگیر شده بود با یکی از دخترها رقصیده بود و حالا داشت با قیافه درهم موهایش را عقب میداد. موهای کوتاه سیاهش را که عجیب به صورتش میآمد. پیتر در کل نسخه دیگری از آدرا بود. همان چشمان سبز، همان موهای رنگ شب. آدرا و پیتر به مادرشان شباهت زیادی داشتند. در حالی که کیت و لوسی شبیه پدرشان بودند، چشمان مشکی و موهای قهوهای. آدرا گاهی با خودش فکر میکرد چون شبیه مادرش است، پدرش دوستش ندارد. چون او را یاد همسرش میانداخت. اما پیتر نیمهی دیگر قلب هنری بود. تک پسر پیتوکها! هنری چطور میتوانست تنها پسرش را دوست نداشته باشد. اما پدربزرگ فردریک به هیچک.س جز خودش اهمیت نمیداد. در لغتنامه فردریک، غرورش حرف اول را میزد.
آخرین ویرایش: