جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نبض تنهایی] اثر«سونیا جلالت کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط .Belinay. با نام [نبض تنهایی] اثر«سونیا جلالت کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,436 بازدید, 40 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نبض تنهایی] اثر«سونیا جلالت کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع .Belinay.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

نظرتون راجب رمان چیه؟

  • عالی

    رای: 11 73.3%
  • خوب

    رای: 3 20.0%
  • ضعیف

    رای: 1 6.7%

  • مجموع رای دهندگان
    15
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,075
مدال‌ها
2
پارت بیست و هشتم:
آدرا لبخندی زد و کمی جلوتر رفت. دستش را زیر باران گرفت و به آسمان نگاه کرد. ارکستر و نوازنده‌ها دست برنداشتند و هنوز موسیقی می‌نواختند. اریک پشت آدرا ایستاد و با لبخند محوی که روی لب‌هایش نشسته بود گفت:
- می‌دونی بانوی جوان، موقعی که بارون می‌باره آدم‌ها دو دسته می‌شن.
آدرا با لبخند سرش را سمت اریک برگرداند و منتظر به او چشم دوخت. اریک با لبخند ادامه داد:
- اون‌هایی که چترهاشون رو باز می‌کنن و اون‌هایی که زیر بارون می‌رقصن.
بعد دستش را سمت آدرا گرفت. آدرا با تعجب خندید و گفت:
- الان؟
اریک با همان لبخند جواب داد:
- وقتشه انتخاب کنی می‌خوای جزو کدوم دسته باشی.
آدرا با لبخند گفت:
- به نظر نمیشه به این نه گفت.
و بعد دستش را در دست اریک گذاشت. اریک به آرامی دست آدرا را در دستش فشرد و به آرامی او را از پله‌ها پایین برد. اریک دست دیگرش را دور کمر آدرا حلقه کرد و آدرا هم دست دیگرش را روی شانه اریک گذاشت و با هم شروع به رقصیدن کردند. حالا کلاه آدرا از روی سرش افتاده بود و قطرات باران روی موهای مشکی‌اش فرود می‌آمد. موهای قهوه‌ای اریک خیس شده بود. آدرا با خنده گفت:
- اگه مریض بشم تقصیر توئه.
اریک لبخندی زد و گفت:
- اما این انتخاب تو بود.
آدرا ادامه داد:
- و در اصل پیشنهاد تو بود.
اریک خندید و گفت:
- نگران نباش. من آشپز خوبی هستم. فکر کنم بتونم برات سوپ درست کنم.
با این حرف اریک آدرا خندید و گفت:
- امیدوارم همین‌طور باشه.
آدرا دستش را از روی شانه اریک برداشت، کمی روی پاشنه پایش بلند شد و موهایش را که روی پیشانی‌اش ریخته بودند به عقب هل داد و گفت:
- الان فکر می‌کنن خل شدیم.
اریک با این حرف خندید و آدرا دستش را دوباره روی شانه اریک گذاشت. بعد از چند دقیقه بعضی از مهمان‌ها دلشان را به دریا زدند و شروع کردند به رقصیدن. اریک نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
- حالا همه با هم خل شدیم.
آدرا با این حرف خندید و با همان لبخندی که عضو جدا نشدنی چهره‌اش شده بود اطراف را از نظر گذراند.
***
بعد از یک ساعت، آدرا مشغول چلاندن شنل خیسش در حیاط بود و باقی کسانی که مانند او زیر باران جولان می‌دادند، حالا با لباس‌های خیسشان درگیر بودند تا هنگام ورود به عمارت زمین را به گند نکشند. آدرا شنلش را که در دستش مچاله شده بود باز کرد و آن را چندین بار تکاند و روی نرده‌های کنار پله‌ها انداخت تا موقع رفتن با خودش ببرد. موهای بلند خیسش را که تا کمرش می‌رسید، در دست گرفت و محکم چلاند. بعد هم آن‌ها را رها کرد و نگاهش را به اطرافش داد. خنده‌اش را خورد. با خودش فکر کرد، همه به‌خاطر آن‌ها حالا موش آب کشیده شده‌اند. همان‌طور که اطراف را از نظر میگذراند نگاهش روی اریک متوقف شد. مثل همیشه لبخند بزرگی روی لب داشت و با پیتر صحبت می‌کرد. خب پیتر هم به‌خاطر اریک و آدرا جوگیر شده بود با یکی از دخترها رقصیده بود و حالا داشت با قیافه درهم موهایش را عقب می‌داد. موهای کوتاه سیاهش را که عجیب به صورتش می‌آمد. پیتر در کل نسخه دیگری از آدرا بود. همان چشمان سبز، همان موهای رنگ شب. آدرا و پیتر به مادرشان شباهت زیادی داشتند. در حالی که کیت و لوسی شبیه پدرشان بودند، چشمان مشکی و موهای قهوه‌ای. آدرا گاهی با خودش فکر می‌کرد چون شبیه مادرش است، پدرش دوستش ندارد. چون او را یاد همسرش می‌انداخت. اما پیتر نیمه‌ی دیگر قلب هنری بود. تک پسر پیتوک‌ها! هنری چطور می‌توانست تنها پسرش را دوست نداشته باشد. اما پدربزرگ فردریک به هیچ‌ک.س جز خودش اهمیت نمی‌داد. در لغت‌نامه فردریک، غرورش حرف اول را می‌زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,075
مدال‌ها
2
پارت بیست و نهم:
آدرا سرش را تکان داد تا افکارش ذهنش را به هم نریزند. نفس عمیقی کشید و نگاهش را از هر دو آن‌ها گرفت. حالا به یک حمام حسابی نیاز داشت.

***
یک ساعت از زمان شام گذشته بود و آدرا روی یکی از مبل‌ها نشسته بود و کسانی را که در سالن حضور داشتند را نگاه می‌کرد. به نظر هر کسی این صحنه را می‌دید مجذوب می‌شد. نور لوستر بزرگ و باشکوه سالن به لباس‌های پرزرق‌وبرق خانم‌ها می‌تابید و با برخورد به نگین‌های لباس‌هایشان، نور منعکس شده به اطراف می‌تابید. بیشتر آقایان پیراهن‌های سفید اتو کشیده و کت‌های مشکی، آبی و به ندرت خاکستری پوشیده بودند. تقریباً تمام آن‌ها ساعت‌های کوچکی را با زنجیر به جیب کت‌هایشان آویزان کرده بودند. از پاپیون‌های سفید و مشکی و آبی برای کامل کردن استایل مردانه‌شان استفاده کرده بودند و هنگامی که راه می‌رفتند یکی از دست‌هایشان را پشتشان نگه می‌داشتند و یا هر دو دستشان را پشت سرشان قفل می‌کردند. پیراهن‌های رنگارنگی که خانم‌ها به تن داشتند، هارمونی جذابی ایجاد کرده بود. خانم‌ها برخلاف آقایان پیراهن‌هایی با رنگ‌های شاد به تن داشتند. البته برخی از دخترها پیراهن‌های آبی به تن داشتند با این تفاوت که با گل‌ها و نگین‌ها تزئین شده بودند. خانم‌ها بادبزن‌هایی در دستشان داشتند که آدرا دلیلش را نمی‌دانست. چرا یک خانم باید در سرمای زمستان بادبزن به دست داشته باشد؟ دختر‌های جوان موهایشان را به انواع مختلفی درست کرده بودند و آرایش‌های ملایمی روی صورتشان داشتند. خانم‌های مسن‌تر، موهایشان را کامل جمع کرده بودند و سنجاق زده بودند و تقریبا نصف بیشترشان از رژهای رنگ تیره استفاده کرده بودند که چهره‌شان را پیرتر نشان می‌داد. بچه‌های کوچک‌تر کنار میز دسرها جمع شده بودند و هر از گاهی میان صحبت‌های کودکانه‌شان دسرها را هم انگولک می‌کردند. بنی با جنتلمن‌ترین حالت خود گاهی از پدرش جدا می‌شد و با پرستیژ با نمکی از کنار دخترها کوچک‌تر رد می‌شد و سعی می‌کرد لبخند مکش مرگ‌مایی بزند. به نظر رایلی هم جفت خودش را پیدا کرده بود و با یکی از دخترها صحبت می‌کرد. رایلی به ندرت با کسی صحبت می‌کرد. اما اگر جفتش را پیدا می‌کرد، نمی‌شد مقابلش ایستاد. رودا سعی می‌کرد خانومانه‌تر رفتار کند. کنار مادرش می‌ایستاد و سعی می‌کرد از دیگر دخترها تقلید کند. دوست نداشت کسی او را به چشم بچه ببیند. او هم درست مثل کیت، دوست داشت زودتر بزرگ شود. اما آدرا با آن سنش هنوز دوست داشت بچگی کند. بیشتر دخترها در همین سن ازدواج می‌کردند و چند سال بعد مشغول بچه و خانه داری بودند. حالا به نظر دیگران با مرگ جورجینا آدرا چندین سال بزرگ‌تر شده بود. اما آدرا فکر نمی‌کرد بزرگتر شده باشد. حالا خود را کودکی تصور می‌کرد که جز برادرش پناهی ندارد. گاهی با خودش فکر می‌کرد آیا بزرگ‌ترها هم نیاز به محبت دارند؟ اگر نه او با مرگ مادرش چندین سال کوچک‌تر شده بود. چون بعد از مرگ مادرش تقریبا بیشتر از هر وقت دیگری محبت او را می‌خواست. خب حالا آدرا نه تنها محبت مادرش را نداشت، محبت پدر و پدربزرگش را هم نداشت. تنها حسی که آن‌ها به آدرا داشتند فقط و فقط نفرت بود. آدرا هر چقدر هم که می‌خواست به روی خودش نیاورد، با دیدن دوباره آن‌ها قلب شکسته‌اش بیشتر از قبل میشکست. حالا او آسیب پذیرتر از هر زمان دیگری بود و نمی‌خواست کسی این موضوع را متوجه شود. در همین فکرها بود که پیتر جلوی پاهایش نشست و با مهربانی تره‌ای از موهایش را کنار زد. آدرا لبخند کم‌رنگی زد و پیتر گفت:
- خواهر من چطوره؟
آدرا لبخندش را حفظ کرد و در حالی که به کنارش اشاره می‌کرد گفت:
- خوبم. بیا بشین.
و بعد به کنارش اشاره کرد. پیتر خندید و از جایش بلند شد و کنار آدرا نشست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,075
مدال‌ها
2
پارت سی‌ام:
دستش را دور خواهرش انداخت و گفت:
- چرا همیشه به همه چیز فکر می‌کنی؟ یه‌کم زندگی کن آدرا.
آدرا لبخندی زد و در حالی‌که سرش را روی شانه پیتر می‌گذاشت گفت:
- من خوبم پیتر.
پیتر نگاهش را به صورت آدرا داد و با ناراحتی که در چهره‌اش مشهود بود گفت:
- خوبه که خوبی.
با این حرف لبخند آدرا بزرگ‌تر شد و نفس عمیقی کشید. حالا آدرا نگاهش را به کسی داد که گاه و بی‌گاه میان حرف‌هایش نگاهش را مهمان او می‌کرد و آدرا سعی می‌کرد به روی خودش نیاورد. کت و شلوار سورمه‌ای با طرح‌های طلایی رنگ رویش او را از همه متمایز می‌کرد. به نظر دوست نداشت هم‌رنگ دیگران باشد، او رنگ‌های خودش را داشت. پیراهن سفید، کراوات مشکی و گل رز قرمزی که در جیبش جا داده بود داد می‌زد که مانند دیگران نیست. برخلاف تمام پسرهای جوانی که هر کدام لیوان نوشیدنی در دست داشتند، او بی‌شیله‌پیله‌ترین بود. حالا او هم دوباره نگاهش را به آدرا دوخته بود. با لبخندی که چال گونه‌هایش را مشخص می‌کرد و آبی چشمانش را بیشتر به رخ می‌کشید. آدرا هم در جواب لبخندش، لبخند کوچکی تحویلش داد و نگاهش را به پیتر داد. چند تار از موهایش دائماً روی پیشانی‌اش می‌افتاد. آدرا با لبخند دستش را درون موهای پیتر فرو کرد و بالا بردش. به محض این‌که دستش را کشید، دوباره چند تار مویش روی پیشانی‌اش ریخت، اما این‌بار بیشتر از قبل. آدرا با دیدن این صحنه خندید و پیتر با لبخند کوچکی گفت:
- ممنون که درستش کردی.
آدرا با خنده گفت:
- خواهش می‌کنم.
آدرا دوباره نگاهش را به رو‌به‌رویش داد و سعی کرد نگاه‌های گاه و بی‌گاه اریک را نادیده بگیرد.

یک ساعت از نیمه شب می‌گذشت و آدرا کنار شومینه روی یکی از صندلی‌ها نشسته بود و به شعله‌های آتش داخل شومینه خیره شده بود. تنها صدایی که سکوت حاکم بر سالن اصلی را می‌شکست صدای جرقه‌های آتش بود. عمارت در تاریکی مطلق فرو رفته بود و جز سیاهی چیزی دیده نمی‌شد. برنامه هر شب آدرا این بود که با ستاره حرف بزند و تا صبح به همه چیز فکر کند. اما فکری که دائماً در ذهن آدرا بود این بود که چرا؟ چرا پدرش او را دوست نداشت؟ یک انسان چطور می‌توانست در طی یک روز این‌قدر عوض شود؟ چطور این‌قدر زود او را فراموش کرده بود؟ تقریباً هر شب و هر روز به این موضوع فکر می‌کرد. لوسی و کیت ازدواج کرده بودند و بیشتر وقتشان را با خانواده‌شان می‌گذراندند. برای آن‌ها این موضوع زیاد اهمیت نداشت، آ‌ن‌ها عشق خانواده خودشان را داشتند و این برای آن‌ها کافی بود. آدرا با خودش فکر می‌کرد که اگر الان مادرش زنده بود، زندگی‌شان چطور بود؟ دوست داشت تمام چیزی را که داشت بدهد تا فقط یک‌بار دیگر مادرش را ببیند. وقتی عکس مادرش روی دیوار بود، با دیدنش صدای گرم و مهربانش را هم می‌شنید که با او حرف می‌زد. اما حالا حتی نمی‌توانست چهره مادرش را کاملا تجسم کند. انگار داشت چهره مادرش را فراموش می‌کرد. تنها کاری که می‌توانست بکند این بود که ساعت‌ها به تکه‌ی پاره و سوخته عکس مادرش نگاه کند و سعی کند، دیگر اجزای صورتش را کنار چشمان زمردی رنگش بچیند تا شاید تصویری از صورتش داشته باشد. نگاهش را به چشم قشنگ مادرش داد. مژه‌های پرپشت سیاهش روی چشمانش سایه انداخته بود.
- تنها کاری که می‌تونی برای یادآوری چهره‌اش کنی، اینه که تو آیینه خودتو ببینی.
آدرا نگاهش را بالا برد و نگاهش را به مرد جوان رو‌به‌رویش دوخت. لبخند کم جانی زد و در حالی‌که نگاهش را دوباره به عکس می‌داد گفت:
- خیلی زود صورتش‌رو فراموش کردم. مدت زیادی ازش نمی‌گذره. اما من داره یادم میره. چرا باید این‌طوری بشه؟ مگه میشه چهره مادرم‌رو به یاد نیارم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,075
مدال‌ها
2
پارت سی و یکم:
اریک در حالی‌که روی صندلی رو‌به‌روی آدرا می‌نشست گفت:
- حق داری آدرا. صورتش هر روز جلوی چشم‌هات بود و حالا دیگه نیست.
آدرا که چشمانش پر از اشک شده بود با بغض گفت:
- نمی‌خوام فراموشش کنم.
اریک کمی خودش را جلو کشید و با مهربانی گفت:
- فراموشش نمی‌کنی. اون مادرته آدرا. تو نمی‌تونی مادرت‌رو فراموش کنی.
آدرا نفس عمیقی کشید و قطره اشکی را که روی گونه‌اش افتاد را با انگشت اشاره‌اش پاک کرد و گفت:
- اما من دارم صورتش‌رو فراموش می‌کنم. نمی‌خوام این‌طوری بشه.
اریک لبخند کوچکی زد و با مهربانی گفت:
- خب... راستش‌رو بخوای منم چهره پدر و مادرم رو فراموش کردم. چیز زیادی ازشون یادم نمیاد. فقط یادمه که چقدر مهربون بودن. خاطراتمون یادمه، اما چهره‌شون رو به یاد نمیارم. این هیچ اشکالی نداره که صورت مادرت‌رو به یاد نمیاری. مهم اینه که تو مادرت‌رو فراموش نکنی. مهربونی‌هاش رو، لبخندهاش رو و مهم‌تر از همه خاطراتت با اون رو فراموش نکن. همه ما یه گوشه از این دنیا یه خاطراتی رو با کسایی که دوستشون داریم ساختیم و اون‌ها هیچ‌وقت فراموش نمی‌شن. اگه به اون‌ها فکر کنی، گاهی اوقات می‌تونی چهره‌شون رو تصور کنی. مهم اینه تو کسایی رو که دوستشون داری تو قلبت نگه داری و هیچ‌وقت فراموششون نکنی.
آدرا لبخند کوچکی زد و به چهره اریک نگاه کرد. نور آتش روی صورتش افتاده بود و چشمان آبی‌اش با رنگ آتش تضاد قشنگی داشت. نور آتش به صورت آدرا می‌زد و اشک‌های روی گونه‌اش می‌درخشید. با همان لبخند کوچک گفت:
- تو خیلی مهربونی. ممنونم.
اریک لبخند محوی زد و دستمال سفید رنگی را که همراه با گل قرمزش داخل جیبش جا داده بود بیرون کشید و طرف آدرا گرفت. آدرا لبخندش را حفظ کرد و دستمال سفید را از روی دست اریک برداشت و به دستمال نگاه کرد. دستمال گلدوزی ظریف و زیبایی داشت. آرام خندید و گفت:
- می‌خوای با این اشکام رو پاک کنم؟ به نظرم خیلی قشنگه.
و بعد دستش را طرف اریک برد تا پارچه را از دستش بگیرد. اریک هم با شنیدن صدای خنده آدرا لبخند کوچکی زد و گفت:
- می‌خوای بگی اشک‌هات برات اهمیتی نداره؟ باید بگم چیزهای قشنگ، لایق آدم‌های قشنگن.
و بعد دستش را روی دست آدرا گذاشت و انگشتانش را با ملایمت تا کرد تا اینکه پارچه سفید در مشتش جا شد. آدرا لبخندی زد و با پارچه اشک‌هایش را پاک کرد و آن را تا زد. بعد درحالی که نگاهش را از دستمال می‌گرفت گفت:
- بابت هدیه قشنگت ممنونم. خیلی قشنگه.
اریک سرش را با لبخند تکان داد و آدرا پرسید:
- خب، چرا بیدار شدی؟
اریک گفت:
- باید بگم خوابم نبرد.
آدرا لبخند تلخی زد و به اریک که گل رزش را در دستش بازی می‌داد نگاه کرد. اریک تصمیم گرفت حرفش را ادامه دهد:
- میگن هيچ روزی تکرار نمی‌شه، هیچ شبی هم دقیقا مثل شب پیش نیست. روزها همه می‌گذرن و ما نمی‌تونیم جلوش رو بگیریم. هیچ‌چیزی همیشگی نیست. میگن فردا که بیاد، امروز فراموش میشه. ولی این حس تکراری چیه؟ این همه غمی که رو سرت آوار میشه؟
آدرا موهایش را پشت گوشش فرستاد و گفت:
- این حس، تنهاییه. یه روز یه دوستی بهم گفت تنهایی حسیه که هر از گاهی همه تجربه‌ش میکنن. مثل ضربان قلب می‌مونه. نمی‌شه که قلب نتپه. میشه؟ بهم گفت تنهایی نبضیه که در من و تو وجود داره. نبضی که با هیچ چیز بریده یا نابود نمیشه...اما در عین حال قشنگ‌ترین و بی‌منت ترین حس دنیاست.چون برای تجربه این حس نیاز به کسی نداری. حالا منم می‌خوام بگم شب هر چقدر هم که تاریک باشه، تنهایی هیچکس رو نمی‌پوشونه. این شامل تو هم میشه.
اریک سرش را کج کرد و با لبخند گفت:
- تعریف قشنگی بود.
بعد گل را طرف آدرا گرفت و آرام‌تر گفت:
- نبض تنهایی؟
آدرا لبخندی زد و گل رز را از دست اریک گرفت و تکرار کرد:
- نبض تنهایی...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,075
مدال‌ها
2
پارت سی و دوم:
***
آدرا تکیه‌اش را به تنه درخت داد. لبخند کوچکی زد و به جنگل سفید پوش نگاه کرد. در این بین، صدای ضربان قلب درخت زیر گوش آدرا پیچید و صدای جیک‌جیک پرنده‌هایی که روی شاخه‌های درخت نشسته بودند صدا را ضعیف‌تر کرد. چند ثانیه بعد صدای درخت لبخند روی لب‌های آدرا را بزرگ‌تر کرد. درخت با صدای همیشه شادش گفت:
- صبح قشنگی بانوی جوان. با بودنت قشنگ‌ترش کردی.
آدرا با لبخند گفت:
- روز به‌خیر مرد جوان.
درخت گفت:
- روز به‌خیر... امروز حالت چطوره؟
آدرا با لبخند گفت:
- خوبم. حال تو چطوره؟
درخت گفت:
- منم خوبم.
آدرا پرسید:
- مهربونی تعریفی داره؟
درخت کمی فکر کرد و گفت:
- مهربونی تعریفی نداره، ولی تشبیه داره.
آدرا گفت:
- مثلاً؟
درخت گفت:
- مهربونی مثل برفه. هر چیزی رو که بپوشونه قشنگ می‌کنه.
آدرا لبخندی زد و گفت:
- پس تو مثل برفی. به دل همه می‌شینی و قشنگش می‌کنی.
درخت با این حرف با مهربانی گفت:
- متشکرم بانوی جوان.
بعد از چند ثانیه مکث درخت گفت:
- خب... بهم بگو بانوی جوان. چی ناراحتت کرده؟
آدرا خندید و گفت:
- من شبیه آدمای ناراحتم؟
درخت با مهربانی گفت:
- آدرا من می‌فهمم.
آدرا لبخند تلخی زد و گفت:
- چطور از دل آدما خبر داری؟
درخت بعد از کمی مکث گفت:
- من از دل آدما خبر ندارم بانوی جوان. چشم‌هات همه چی رو میگه. تو ناراحتی، اما از چی؟
آدرا نفس عمیقی کشید و گفت:
- چرا نباید چهره مادرمو به یاد بیارم؟ اونم بعد از این مدت کوتاه؟
درخت پرسید:
- چرا باید به یاد بیاری؟ آدرا تو چند ساله مادرتو از دست دادی؟ هشت سال مدت کوتاهی نیست.
آدرا آرام گفت:
- اما اون مادر منه...
درخت با مهربانی گفت:
- آدرا... چرا همیشه خاطرات بدت رو به دیوار دلت قاب می‌کنی؟ مادرت رو از دست دادی و اون رو خیلی بزرگ روی یه کاغذ نوشتی و قابش کردی بعد انتظار داری به‌خاطرش ناراحت نشی. چرا به جای این کار، خاطرات قشنگ و خوبت با مادرت رو به خودت یادآوری نمی‌کنی؟ چرا سهم خودت از دنیا به این بزرگی رو فقط غم می‌دونی؟ تو لایق شادی هستی، چون آدم‌های خوب لایق خوبی و شادی هستند. برای به دست آوردن این شادی، اول باید یاد بگیری خودت، خودت رو شاد کنی. تا خودت رو لایق شادی ندونی، بقیه هم تو رو لایق شادی نمی‌بینن. اگه همیشه تو جاده زندگیت، به عقب نگاه کنی قطعا زمین می‌خوری. جلو رو نگاه کن آدرا. عوض فکر کردن و نگاه کردن به کارهایی که انجام دادی و از سر گذروندی، به روبه‌روت نگاه کن تا موانع سر راهت رو ببینی. اتفاقات گذشته، تو گذشته موندن و نمی‌تونی درستشون کنی. ولی می‌تونی جلو رو نگاه کنی و کاری کنی تا بعدا وقتی به عقب نگاه کردی، حسرت نخوری که چرا اون کار رو انجام ندادی.
آدرا سرش را تکان داد و گفت:
- تو خیلی قشنگ حرف می‌زنی. دوست دارم واسه همیشه اینجا بشینم و به حرف‌هات گوش کنم. اما ای کاش همین‌قدر که به زبون آوردنش ساده‌اس، انجام دادنش هم ساده بود. چطور میشه تو زندگی به عقب نگاه نکرد؟
درخت خندید و با مهربانی گفت:
- رسیدن به یک زندگ ایده‌آل هیچ‌وقت آسون نبوده بانوی جوان. من نمیگم کلاً به عقب نگاه نکن، به نظرم بهتره بگیم که وقتی به عقب برگشتی، خاطرات بدت رو یادآوری نکنی. به پیروزی‌ها و خوشحالی‌هات نگاه کن. وگرنه هیچ‌ک.س نمی‌تونه تو زندگیش به عقب نگاه نکنه. گاهی میشه از بعضی دردها درس گرفت، پس نگاه کردن به خاطرات بد، برای نتیجه بهتر کار اشتباهی نیست. اما منفی بافی و یادآوری دائم خاطرات بد، باعث میشه زخمی بشی آدرا. زخم‌هایی که به مرور زمان بزرگ و بزرگ‌تر میشن و در نهایت یه شکاف عمیق تو قلبت به وجود میارن. من نمی‌خوام قلب مهربونت همیشه این‌طور ناراحت باشه. قطعاً من نمی‌خوام تو رو با یه زخم بزرگ و عمیق ببینم. اونم فقط برای اتفاقی که در گذشته افتاده و تموم شده. پس باید بگم ساده نیست که به عقب نگاه نکنی، تغییر در زندگی به سادگی اتفاق نمیفته، به استمرار نیاز داره بانوی جوان. استمرار باعث میشه پایه‌های اون تغییر توی زندگیت محکم بشه و کم‌کم بهش عادت کنی. بعد می‌تونی شاهد یه تغییر قشنگ تو زندگیت باشی که هم کیفیت زندگیت رو بالاتر می‌بره و هم باعث میشه بیشتر مواقع شاد باشی. حالا ازت می‌خوام بهش فکر کنی و یه تغییر قشنگ تو زندگیت بدی، تا دل قشنگت بیش‌تر از این شکسته نشه. باید از چیزهای باارزش نگه‌داری کرد.
آدرا لبخندی زد و گفت:
- مطمئن باش کاری رو که گفتی انجام میدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,075
مدال‌ها
2
پارت سی و سوم:
درخت گفت:
_ خوبه که انجامش میدی.
آدرا با این حرف درخت لبخند کم رنگی زد و کتابی را که با خود آورده بود باز کرد و بدون هیچ حرف دیگری شروع به خواندن آن برای درخت کرد.

***
پیراهن آبی رنگش را مرتب کرد و روی مبل نشست. یک ساعتی از زمان نهار می‌گذشت و هنوز کسی به اتاقش نرفته بود. مثل همیشه همه در سالن اصلی جمع شده بودند و خدمتکارها این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند تا هر چیزی را که مهمان‌ها می‌خواستند فراهم کنند. همه کارشان را با دقت انجام می‌دادند تا با خشم گلوریا روبه‌رو نشوند. خب انگار تنها کسی که لباس گرم پوشیده بود آدرا بود. این‌بار چون احساس سرما می‌کرد تصمیم گرفت تا لباس کلفت‌تری تنش کند. باقی دخترهای جوان پیراهن‌های آستین کوتاه پوشیده بودند و خانم‌های مسن تر پیراهن‌های آستین بلند پوشیده بودند، اما به گرمی لباس آدرا نمی‌رسیدند. اما می‌شد به بارش برف و هوایی که از روزهای قبل سردتر بود هم اشاره کرد. هنری و پیتر کنار مردهای دیگر ایستاده بودند و مشغول صحبت بودند. پیتر معمولاً درگیر صحبت‌های پدرش با باقی مردها نمی‌شد اما انگار این بار موضوع فرق می‌کرد. لوسی بنی را که تا می‌توانست شیطنت کرده بود را در اتاقش خوابانده بود و راحت کنار دیگر خانم‌ها ایستاده بود و مشغول صحبت با آن‌ها بود. رودا خودش را در جمع دخترهای همسنش جای داده بود و با لذت مشغول صبحت کردن با آن‌ها بود. انگار داشت با آب و تاب چیزی را برایشان تعریف می‌کرد. رایلی هم با دوستانی که چند روزی بود با آن‌ها آشنا شده بود، به کتاب‌خانه رفته بود تا با هم کتاب بخوانند. کیت کنار مادربزرگ سوزانا نشسته بود و در حالی که بافتنی می‌بافت با خانم‌های روبه‌رویش صحبت می‌کرد. لاک وود و ادوارد را هم اگر کمی دقت می‌کردی می‌توانستی کنار یکی از شریک‌های هنری پیدا کنی. گلوریا،‌ رانیا را با خود همراه کرده بود و به مهمان‌ها سر می‌زدند و کمی با آنها صحبت می‌کردند. چراغ‌های بزرگ سالن اصلی هم مثل همیشه در این موقع از روز روشن بود. آدرا نفس عمیقی کشید و نگاهش را به پنجره کنارش داد. انگار برف نمی‌خواست بند بیاید. بعد از چند دقیقه با اشاره گلوریا یکی از خدمتکارها گرامافون بزرگ را روشن کرد و صدای موسیقی ملایم همانند موج به ساحل ذهن برخورد کرد. حالا صدای افراد حاضر در سالن اصلی در صدای موسیقی گم شده بود و این برای آدرا لذت‌بخش بود. همین که نگاهش را به روبه رویش داد، قبل از همه چشمان آبی‌اش را دید. بعد از آن ظاهر متفاوتش بود که توجه هر کسی را به خودش جلب می‌کرد. آستین‌های پیراهن سفید رنگش را تا بازو بالا داده بود و کت سفید و طلایی‌اش را از روی آن پوشیده بود. موهای خرمایی‌اش روی پیشانی‌اش ریخته بود و شلوار اتو کشیده‌اش نشان می‌داد چقدر روی چروک های شلوارش حساس است. این‌بار گل رز زرد رنگی را داخل جیبش جای داده بود و ساعت طلایی رنگش را هم از آن آویزان کرده بود. با لبخند همیشه گرمش طرف آدرا رفت و در حالی‌که دست آدرا را در دستش می‌گرفت گفت:
_ ظهر به‌خیر بانوی جوان.
و بعد آرام روی دستش بوسه زد. از آن‌جایی که دستکش دستش نبود، کمی مور مورش شد. لبخند کوچکی زد و گفت:
_ روز به‌خیر مرد جوان.
اریک در حالی که دکمه کتش را می‌بست کنار آدرا نشست. آدرا با لبخند گفت:
_ انگار دوست نداری هم‌رنگ باقی مردم باشی.
اریک لبخندش را بزرگ‌تر کرد و گفت:
_ هر کسی رنگ خودش رو داره. فقط گاهی گمش می‌کنه. تو خودت هم دوست نداری هم‌رنگ بقیه باشی.
آدرا نگاهی به لباس‌هایش انداخت و در حالی‌که می‌خندید گفت:
_ خب انگار تنها کسی که سردشه منم.
اریک رویش را بیش‌تر طرف آدرا متمایل کرد و با لبخند کوچکی گفت:
_ منظورم لباسات نیست. تو با همه فرق داری.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,075
مدال‌ها
2
پارت سی و چهارم:
آدرا ابروهایش را بالا انداخت و پرسید:
_ این الان خوبه یا بد؟
اریک با همان لبخند گفت:
_ تو کدوم رو ترجیح میدی؟ دوست داری هم‌رنگ بقیه باشی؟
آدرا لبخند تلخی زد و با خودش فکر کرد اگر این‌ها انسان هستند، ترجیح می‌دهد در میان تمام این انسان‌ها تنها یک حیوان باشد. نگاهش را به چشمان اریک داد و گفت:
_ همون‌طور که گفتی به نظرم هر کی رنگ خودش رو داره. شاید میون این همه یک‌نواختی تنوع هم بد نباشه.
اریک لبخندش را بزرگ‌تر کرد و گفت:
_ امیدوارم به جوابت رسیده باشی بانوی جوان.
آدرا لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
_ بابت تعریفت، ازت متشکرم مرد جوان.
اریک سرش را تکان داد و همان‌طور که گلش را از داخل جیب کتش بیرون می‌کشید، نگاهی به بیرون از پنجره انداخت. سپس دوباره نگاهش را به آدرا داد. با دیدنش که پا روی پا انداخته و دستش را زیر چانه‌اش زده، لبخند کوچکی زد و گل زرد رنگ را طرفش گرفت. آدرا نگاهش را به گل داد و لبخند کوچکی زد. گل را از دست اریک گرفت و درست نشست. نگاهش را به اریک داد و با همان لبخند گفت:
_ متشکرم.
اریک با لبخند سری تکان داد و آدرا را که اریک دیشب به او داده بود را از شکاف کوچک بین کمربندش بیرون کشید و دستمال را باز کرد. گل زرد را کنار گل قرمز که کمی خشک شده بود گذاشت و دستمال را به آرامی تا زد و دوباره جای اولش بازگرداند. اریک تمام مدت با لبخند کارهای آدرا را تماشا می‌کرد تا این‌که آدرا دوباره نگاهش را به چشمان آبی روبه‌روش داد. لبخندش را دوباره روی صورتش نشاند و با لبخند گفت:
_ این یکی رو بیش‌تر دوست دارم. خیلی ممنون.
اریک با لبخند ابرویی بالا انداخت و درحالی که تکیه‌اش را به دسته مبل می‌داد پرسید:
_ چون زرده؟
آدرا کمی تعجب کرد. لب‌هایش را جمع کرد و در حالی‌که سرش را تکان می‌داد گفت:
_ چون زرده.
اریک لبخند کوچکی زد و گفت:
_ پس درست بود.
آدرا با لبخند پرسید:
_ چی درست بود؟
اریک شانه بالا انداخت و در حالی که نگاهش را به نگاه جنگلی روبه‌رویش می‌داد گفت:
_ این‌که رنگ زرد رو دوست داری.
آدرا لبخندی زد و سرش را تکان داد و گفت:
_ قشنگه.
اریک با همان لبخند کوچک روی صورتش آرام گفت:
_ اوهوم قشنگه.
آدرا لب‌هایش را با زبانش تر کرد و تکیه‌اش را به پشتی مبل داد. نگاهش را به پیتر داد، که بالاخره بعد از چند دقیقه پیتر هم نگاهش را سمت آدرا چرخاند. آدرا لبخندی روی صورتش نشاند و پیتر هم در جواب لبخند کم‌رنگی زد. همان موقع بود که ساعت با صدایش خبر از ساعت چهار داد. مهمان‌ها کم‌کم به اتاق‌هایشان رفتند و آدرا، پیتر را میان انبوهی از مهمان‌ها گم کرد. از جایش برخواست و نگاهش را به اریک داد. بعد از کمی مکث گفت:
_ عذر می‌خوام.
و بعد به سمت اتاقش رفت. زمانی‌که به اتاقش رسید، سریع شنل سفید رنگش را از کمد بیرون کشید. دستکش‌هایش را دست کرد و بعد از این‌که بند کیسه مشکی رنگش را دور مچش ‌انداخت، کلاهش را روی سرش کشید و از پله‌ها پایین رفت. از میان انبوهی از خدمتکارها رد شد و وارد حیاط عمارت شد.



 
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,075
مدال‌ها
2
پارت سی و پنجم:
قدم‌هایش را سمت جنگل برداشت. در تمام طول راه لبخند به لب داشت. در اثر سردی هوا، نفس‌هایش بخار می‌شدند و گونه‌های سفیدش سرخ شده بود. نوک انگشتانش سفید شده بود و سرما را حس می‌کرد. اما می‌خواست با درخت کتاب بخواند. ناگهانی این احساس در دلش سنگینی کرده بود که پیش درخت برود و با هم حرف بزنند. محیط اطرافش کاملا سفیدپوش شده بود و رنگ دیگری به چشم نمی‌خورد. زمانی‌که به درخت رسید، تنها با چشمانی که در آن حیرت موج می‌زد خیره درخت ماند. روی شاخ و برگ‌های درخت حتی یک دانه‌ی برف هم به چشم نمی‌خورد. سبز سبز بود. استوار و سبز در دل زمستان... لبخند کوچکی زد و سمت درخت گام برداشت. روی زمین نشست و سرش را به تنه‌اش تکیه داد. دیگر خبری از سردی زمستان نبود. زمانی‌که زیر شاخه‌های تنومند و سرسبز درخت نشسته بود، گویی اصلا زمستانی در کار نبود. آدرا احساس وقتی را داشت که در یک روز بهاری، دور از نور خورشید به تنه درختی تکیه داده و از نسیم ملایمی که می‌وزید لذت می‌برد. بعد از چند ثانیه، صدای ضربان قلب درخت را کنار گوشش احساس کرد. بعد از آن مثل همیشه، صدای مهربان درخت، سکوت حاکم بر جنگل را شکست. درخت با مهربانی به آدرا گفت:
_ خوشحالم میبینمت بانوی جوان. حالت چطوره؟
آدرا با لبخند گفت:
_ روز به‌خیر مرد جوان. خوبم.
درخت بعد از چندی مکث گفت:
- خب. من که خبری ندارم. ولی گه بخوای میتونم از حرفای قشنگ آسمون و ابرها بهت بگم. یا شایدم دوست داشته باشی قصه‌هایی رو که باد از سرزمین‌های ناشناخته برام آورده رو بشنوی.
آدرا چشمانش با این حرف‌های درخت خندید. بعد با لبخندی که به لب داشت گفت:
- فکر می‌کنم خبرهایی که تو داری هیجان انگیزتر از روزهای خسته کننده زندگی من باشه. پس دوست دارم قصه‌هات رو بشنوم.
درخت خندید و با مهربانی گفت:
_ خب... دیشب ماه باهام درد‌ و ‌دل می‌کرد و راجب چیزایی که از اون بالا دیده بود واسم تعریف می‌کرد.
آدرا حس کودکی را داشت که مادرش برایش قصه می‌گفت. پس طبق عادت همیشگی‌اش چشمانش را بست و تمام چیزهایی که درخت برایش تعریف می‌کرد را تجسم کرد. درخت ادامه داد:
_ اویل که خواب بودم، وقتی صدای ماه رو می‌شنیدم، فکر می‌کردم توهم زدم. اما این‌طور نبود. شب‌ها ماه صدام می‌کرد و چیزهایی رو بهم می‌گفت. انگاری ذرات نوری که مال خودش نبودن، کل وجودش رو تسخیر کرده بودن. ماه از تمام آشفتگی شب های تنهاییش برام تعریف می‌کرد.بعضی وقت‌ها ازم می‌خواست بیدار شم و از اوضاع خورشید براش بگم و گاهی اوقات هم داد می‌زد که بخوابم و تنهاش نذارم. راستش اوایل نمی‌دونستم ماه دقیقاً ازم چی می‌خواد؟ از چی بهم شکایت می‌کنه؟ شب‌ها با خودم فکر می‌کردم که ای کاش بتونم جای ماه باشم و بفهمم واقعاً چی می‌خواد؟ اما بعد از سال‌ها متوجه شدم، ماه از تنهایی خسته شده. تنها چیزی که می‌خواد یه نفره که باهاش حرف بزنه. یه دوست که بهش اهمیت بده و حرفاش رو گوش کنه. حالا بعد از چندین سال، من هم ماه رو میفهمم و هم تو رو.
آدرا لبخند کم‌رنگی زد و با چشمان بسته پرسید:
_ ماه بهت چی می‌گفت؟
درخت نفس عمیقی کشید و با خنده گفت:
_ می‌گفت از خروپف زمین بیزاره. اون می‌گفت زمین فقط می‌چرخه و کار دیگه‌ای بلد نیست. زمین بدون نور می‌چرخه و انسان‌هاشم از اون تقلید می‌کنن. بدون نور حقیقی دور خودشون می‌چرخن و نقش پرگار رو تو میدون شهر بازی می‌کنن. بعد هم که سرشون گیج رفت، میرن و از این‌که دنیا وارونه شده شکایت می‌کنن. بعدش که این حرف‌ها رو می‌زد، بهم چیزی می‌گفت که گیجم می‌کرد! ... "ولی من فقط از خروپف زمین بیزارم. منظورم انسان‌هاش نیست."حرف‌هاش رو با این جملات تموم می‌کرد و تا فردا شب غیبش می‌زد.
 
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,075
مدال‌ها
2
پارت سی و ششم:
آدرا لبخند تلخی زد و گفت:
_ فکر می‌کنم منظور ماه زمین نبوده، آدم‌هاش بودن... می‌دونی چیه؟ تمام حرف‌هایی که ماه بهت می‌زد همه درستن. انسان‌ها دقیقاً همین‌جورین. همین‌قدر که فقط می‌چرخن. هیچ‌ک.س نمی‌خواد کار متفاوتی انجام بده. ماه سرگرمی می‌خواد، یکی که به اندازه خودش زیبا باشه و بتونه کارهای متفاوت انجام بده. کسی که نور حقیقی در وجودش داشته باشه و نورش رو در تاریکی زندگی کسایی که نمی‌شناسه بتابونه. ماه کسی رو می‌خواد که واقعاً‌ لیاقت زندگی روی زمین رو داشته باشه. همون‌قدر که خودش لیاقت زندگی تو آسمون رو داره.
درخت با مهربانی گفت:
_ خب مثل این‌که ماه اون آدم رو تا به حال پیدا نکرده بود. حالا ماه یه رقیب داره، بهتر از خودش.
آدرا با این حرف لبخندی زد و گفت:
_ فکر می‌کردم اون تویی.
درخت با خنده گفت:
_ تفاوت منو و تو اینه که من درختم، و تو یه انسانی. به عنوان کسی که سال‌ها بین آدم‌ها بوده و طریقه زندگی کردن کنار اون‌ها رو بلده تو جز خاص‌ترین‌هایی. چون تو سال‌ها کنارشون زندگی کردی و مهربونی تو دلت نمرد. سال‌ها کنارشون زندگی کردی، دلت شکست، دم نزدی و دلی نشکستی. خب فکر می‌کنم انسانیت واقعی، چیزیه که در درون تو وجود داره آدرا.
آدرا با همان لبخند گفت:
_ آدما هنوز تورو نشناختن. به نظرم اگه تو هم انسان بودی، تمام ویژگی‌هایی که گفتی توصیف دقیقی از خودت بود.
درخت ناگهانی پرسید:
_ انسان بودن چه حسی داره؟
آدرا کمی فکر کرد و گفت:
_نمی‌دونم. گاهی احساس می‌کنم به این‌جا تعلق ندارم. شاید می‌تونستم به جای انسان قطره‌های بارون باشم، جزئی از ابر باشم یا شاید می‌تونستم برگ باشم.
بعد از مکثی کوتاه حرف‌هایش را ادامه داد:
_ شاید تفاوت من با بقیه اینه که بدون خسته شدن نمی‌تونم روی صحنه زندگی بازی کنم. نمی‌دونم... همه نقش‌هاشون رو خوب بازی می‌کنن، بدون این‌که خود واقعیشونو نشون بدن. اما من گاهی اوقات واقعاً از خندیدن خسته می‌شم... گاهی دلم می‌خواد پشت پرده زندگی گریه کنم. ولی خیلیای دیگه هستن اون پشت، که منتظرن نوبتشون بشه. با ظرافت تمام نقششون رو بازی می‌کنن. شاید تنها منم که جایی روی اون صحنه ندارم!»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,075
مدال‌ها
2
پارت سی و هفتم:
درخت آهی کشید و گفت:
_ بالاخره روزی می‌رسه که تو هم جایگاهت رو پیدا کنی بانوی جوان. تو جایگاهت رو تو زندگیت گم کردی. خیلی به نظر دیگران اهمیت میدی، این زندگی توئه آدرا! نزار تو رو سردرگم کنن.
آدرا سری تکان داد و با لبخندی کوچک پرسید:
_ بازم می‌گی؟
درخت خندید و گفت:
_ حتماً. خب باید بگم که گاهی باد، داستان‌های جالبی رو با خودش میاره. این داستانی رو که می‌خوام برات تعریف کنم، از همه بیش‌تر دوست دارم... .

***

آدرا گلویش را صاف کرد و در حالی‌که سعی می‌کرد از میان حرف‌های بچه‌ها یکی را بشنود، با خنده و با صدای نسبتاً بلندی گفت:
_ بچه‌ها! لطفا یکی یکی صحبت کنید تا بفهمم چی می‌گید. این‌طوری که شما حرف می‌زنید، صدای هیچ‌ کدومتون رو نمی‌شنوم.
بعد از حرف آدرا، همه بچه‌ها چند ثانیه‌ای آرام گرفتند و بعد همگی با هم گفتند:
_ این‌طوری که نمی‌شه. یعنی بابانوئل مارو دوست نداره که برامون کادو نمیاره؟ ما کادو می‌خوایم.
آدرا کمی فکر کرد و بعد نگاهش را به اریک و پیتر که او را نگاه می‌کردند داد. اریک در حالی که روی مبل نشسته بود، هر از گاهی با پیتر حرف می‌زد. پیتر هم به ستون پشتش تکیه داده بود و با لبخند، همهمه بچه‌ها را نگاه می‌کرد. آدرا لبخند بزرگی زد و بعد روبه تمام بچه‌ها گفت:
_ خب تقصیر خودتونه. شما که هنوز چیزی رو که از بابانوئل می‌خواید براش ننوشتین. ببینم کسی از شما این کارو کرده؟
بچه‌ها نگاهی به هم انداختند و با هم گفتند:
- نه.
آدرا لبخند کوچکی زد و گفت:
_ خب برای همینه که کادویی ندارین. شما نامه‌هاتون رو برای بابانوئل بنویسید و داخل جوراب‌های دور شومینه بزارین. مطمئن باشین تا فردا شب، تموم هدیه‌هاتون به دستتون می‌رسه.
حالا صدای شادی کودکان بود که در سالن اصلی حکم فرما شده بود. هر کدام در سالن دنبال کاغذ و مدادی برای نوشتن می‌گشتند. آدرا هم از ماری خواست تا برای تمام بچه‌ها کاغذ و مداد بیاورند. بعد دوباره سرش را بالا گرفت و با لبخند کوچکی نگاهش را به اریک و پیتر داد. پیتر با دیدن لبخند خواهرش بلند خندید و از همان فاصله گفت:
_ خب، بگو... .
آدرا گفت:
_ بیاید این‌جا تا بهتون بگم.
اریک از جایش بلند شد و هم‌قدم با پیتر، خودش را به آدرا رساند. آدرا که روی زمین نشسته بود، از جایش بلند شد و دامنش را تکاند. سپس به هر دو لبخندی زد و گفت:
_ فکر کنم وقتشه تو استایلتون یه سری تغییرات ایجاد کنم.
پیتر و اریک نگاهی به سر و وضعشان کردند و بعد آدرا را نگاه کردند. آدرا خندید و گفت:
_ خب، ازتون می‌خوام امشب کمکم کنین.
اریک سوالی آدرا را نگاه کرد و پیتر پرسید:
_ چه کمکی؟
آدرا گفت:
_ خب بهتره امشب یکم از زندگیتون فاصله بگیرین و کمی به جای بابانوئل زندگی کنین.
اریک با این حرف آدرا خندید و پیتر گفت:
_ بیخیال، ازم می‌خوای یه کلیو ریش و سیبیل سفید به خودم بچسبونم و لباس قرمز و سفیدش رو بپوشم؟
آدرا با چشمان ریز شده و لبخند کوچکی پیتر را زیر نظر گرفت. پیتر ادامه داد:
_ اگه واقعاً فکر کردی همچین کاری رو انجام میدم، باید بهت بگم که درست فکر کردی.
آدرا با این حرف پیتر خندید و نگاهی به اریک انداخت. اریک با لبخند کوچکی، شانه بالا انداخت و گفت:
_ فکر کنم بتونم بهتون کمک کنم.
آدرا با خوشحالی لبخندش را بزرگ‌تر کرد و گفت:
_ خیلی ممنون. خب اول باید صبر کنیم که بچه‌ها نوشتن رو تموم کنن.
بعد با صدای بلندتری رو به بچه‌ها گفت:
_ اسماتون یادتون نره. اونوقت بابانوئل نمی‌شناستتون.
اریک و پیتر با هم خندیدند و آدرا با خوشحالی روی مبل نشست.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین