- Oct
- 3,465
- 12,740
- مدالها
- 4
***
مشتهای محکمم رو به کیسه میکوبیدم که با هیاهویی که بلند شد از حرکت وایستادم و به ورودی نگاه کردم. جنگجوهای دیوارنشین همونطور که قرار بود، از امروز به بعد با ما تلفیق میشدن. صف ۲۰ نفریشون رو از نظر میگذروندم که با دیدن دختر آشنا و عجیبی که یکی از مأمورهایی بود که برای بازرسی پشت دروازهها وایمیستادن، ابروی راستم رو بالا انداختم. زیر لب زمزمه کردم:
- این آدم مشکوک هم قراره اینجا باشه؟
صدای واقواق بلند و آشنایی باعث شد افکارم بهم بخوره. بچههای دیگه هم دست از تمرین کشیدهبودن و به سگ غولپیکر مشکیای که پشت سرشون وارد شد، چشم دوختهبودن. سرافراز سوت بلندی زد و دستور داد دایرهوار وایستیم. قدم برداشتم که جلوترین جنگجو جلو اومد و با صدای بلند شروع به حرف زدن کرد:
- آزادهای تازهوارد! از امروز افتخار بودن در کنار ما نصیبتون میشه، ولی قبل از اون باید خودتون رو ثابت کنین.
با دست جایی رو نشون داد. مسیرش رو دنبال کردم و به سگ رسیدم که توسط یکی از سربازها و با زنجیر بهطرف مرکز دایره هدایت میشد. بچهها از سرراه کنار میرفتن و راه رو برای عبورش باز میکردن. به اجبار سربازها، وسط دایره وایستاد و با پوزهی نیمهبازی که بزاقهای اسیدی از بینشون روی زمین میریخت، نگاه تشنه به خونش رو بهمون دوخت. پسر با تمسخر به حرف اومد:
- شرمنده که نتونستیم اون هیولاهای آبی و بزرگی که استرنجر صداش میزنین رو بیاریم! سگها هم برای مبارزه عالی هستن.
دستهاش رو با هیجان به هم کوبید.
پسر: خب، کی قراره داوطلب بشه؟
سکوت تنها جوابی بود که گرفت. نگاهش رو روی ما میچرخوند ولی بعد از اینکه از همراهی ما برای این بازی مضحکی که تدارک دیدهبودن رو دید، چشمهاش رو توی حدقه چرخوند.
پسر: هیچک.س؟ پس خودم انتخاب میکنم.
متفکرانه دستش رو روی تهریش روی چونهش کشید و نگاهش روی جوونترین عضو گروهمون ثابت موند.
پسر: تو! دختری که موهات طلاییه؛ بیا که همه منتظرن.
سهراب که سمت راستم وایستادهبود، زیر لب غرید:
- عوضیها، تینای ۱۹ ساله مگه از پس این هیولا برمیاد؟! عمداً میخوان ما رو تحقیر کنن.
از گوشهی چشم نگاهی به سرافراز انداختم که با خونسردی دستهاش رو توی جیبهای شلوارش فرو کردهبود و به دیوار بتنی پشت سرش تکیه دادهبود. صدای فریاد عصبانی و کلافهی پسر بلند شد:
- مگه کری؟ عجله کن.
مشتهای محکمم رو به کیسه میکوبیدم که با هیاهویی که بلند شد از حرکت وایستادم و به ورودی نگاه کردم. جنگجوهای دیوارنشین همونطور که قرار بود، از امروز به بعد با ما تلفیق میشدن. صف ۲۰ نفریشون رو از نظر میگذروندم که با دیدن دختر آشنا و عجیبی که یکی از مأمورهایی بود که برای بازرسی پشت دروازهها وایمیستادن، ابروی راستم رو بالا انداختم. زیر لب زمزمه کردم:
- این آدم مشکوک هم قراره اینجا باشه؟
صدای واقواق بلند و آشنایی باعث شد افکارم بهم بخوره. بچههای دیگه هم دست از تمرین کشیدهبودن و به سگ غولپیکر مشکیای که پشت سرشون وارد شد، چشم دوختهبودن. سرافراز سوت بلندی زد و دستور داد دایرهوار وایستیم. قدم برداشتم که جلوترین جنگجو جلو اومد و با صدای بلند شروع به حرف زدن کرد:
- آزادهای تازهوارد! از امروز افتخار بودن در کنار ما نصیبتون میشه، ولی قبل از اون باید خودتون رو ثابت کنین.
با دست جایی رو نشون داد. مسیرش رو دنبال کردم و به سگ رسیدم که توسط یکی از سربازها و با زنجیر بهطرف مرکز دایره هدایت میشد. بچهها از سرراه کنار میرفتن و راه رو برای عبورش باز میکردن. به اجبار سربازها، وسط دایره وایستاد و با پوزهی نیمهبازی که بزاقهای اسیدی از بینشون روی زمین میریخت، نگاه تشنه به خونش رو بهمون دوخت. پسر با تمسخر به حرف اومد:
- شرمنده که نتونستیم اون هیولاهای آبی و بزرگی که استرنجر صداش میزنین رو بیاریم! سگها هم برای مبارزه عالی هستن.
دستهاش رو با هیجان به هم کوبید.
پسر: خب، کی قراره داوطلب بشه؟
سکوت تنها جوابی بود که گرفت. نگاهش رو روی ما میچرخوند ولی بعد از اینکه از همراهی ما برای این بازی مضحکی که تدارک دیدهبودن رو دید، چشمهاش رو توی حدقه چرخوند.
پسر: هیچک.س؟ پس خودم انتخاب میکنم.
متفکرانه دستش رو روی تهریش روی چونهش کشید و نگاهش روی جوونترین عضو گروهمون ثابت موند.
پسر: تو! دختری که موهات طلاییه؛ بیا که همه منتظرن.
سهراب که سمت راستم وایستادهبود، زیر لب غرید:
- عوضیها، تینای ۱۹ ساله مگه از پس این هیولا برمیاد؟! عمداً میخوان ما رو تحقیر کنن.
از گوشهی چشم نگاهی به سرافراز انداختم که با خونسردی دستهاش رو توی جیبهای شلوارش فرو کردهبود و به دیوار بتنی پشت سرش تکیه دادهبود. صدای فریاد عصبانی و کلافهی پسر بلند شد:
- مگه کری؟ عجله کن.
آخرین ویرایش: