جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [نبض پناهگاه ظلمات (جلد دوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Rasha_S با نام [نبض پناهگاه ظلمات (جلد دوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,670 بازدید, 40 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نبض پناهگاه ظلمات (جلد دوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,399
12,787
مدال‌ها
4
***
(سانیار)
بدن بدبوی آخرین سگ رو هم روی زمین بدون پوشش انداختیم و قوسی به کمرم دادم. به‌سمت کیسه رفتم و همزمان که روی شونه می‌انداختمش، صدای سرخوش سهراب توی باد پیچید:
- لعنت به دیوارنشین‌ها؛ می‌دونین برتری ما نسبت به اون‌ها چیه؟
نیم‌نگاه بی‌تفاوتی به سرتاپای خونی و خاکیش انداختم و سعی کردم صدای پرغرورش رو به کمک خش‌خش علف‌ها نادیده بگیرم؛ هرچند پوزخندش بهم ثابت کرد تلاشم موفقیت‌آمیز نبوده.
سهراب: اون‌ها توی هرچیزی بهتر باشن، باز هم قدرت بدنی و زور ما رو ندارن.
به‌سمتش چرخیدم اما معین زودتر از من جواب داد:
- مهم اینه که اون‌ها از نظر تعداد و تجهیزات نسبت به ما برتری دارن؛ پس بی‌خیال این حرف‌ها شو و تا دیر نشده راه بیوفت.
نگاهم رو ازشون گرفتم و زیر نور قرمز خورشید درحال غروب که اطرافمون رو با خودش هم‌رنگ کرده‌بود، به‌طرف خونه حرکت کردم. با قدم‌های بلند خودشون رو بهم رسوندن و توی سکوت، مسیر نیم‌ساعته رو طی کردیم.
با جلو بردن دستم و هول دادن حفاظ‌های چوبی، وارد قبیله‌ی آزادها شدم. انگشت‌هام رو بین لب‌هام گذاشتم و سوت بلندی زدم. جلو رفتم که زن و مردهای منتظر باعجله دورم جمع شدن. کیسه رو از روی شونه‌م روی زمین انداختم و به کمک دستم، موهام رو به‌سمت بالا هدایت کردم. نگاهی به چهره‌های محو و تیره‌شده‌ی مردم انداختم و به محتویات کیسه‌ی کهنه اشاره کردم:
- این هم از وسایلی که خواسته‌بودین.
در جواب تشکرشون، لبخندی زدم و با عبور از کنار صف منتظر وسایل، قدم‌هام رو به‌طرف ساختمون قدیمی و سیمانی برداشتم. دستم رو از بین تیکه‌های بزرگ و کوچیک شیشه‌ی شکسته‌ی در داخل بردم و قفل رو باز کردم. در رو هول دادم و باعجله پله‌ها رو یکی‌درمیون بالا رفتم.
جلوی پاگرد وایستادم و دستم رو توی جیبم فرو کردم. کارت قدیمی‌ای رو بیرون کشیدم و با فشار دادن توی شیار در، زبونه رو کنار زدم و در رو باز کردم. کفش‌های گلی و کثیفم رو از پاهام بیرون کشیدم و وارد خونه شدم. نفس عمیقی کشیدم که بوی نم توی بینیم پیچید و باعث شد از کارم پشیمون بشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,399
12,787
مدال‌ها
4
جلو رفتم و خودم رو روی مبل وسط سالن پرت کردم و بدون توجه به صدای جیرجیرش، چشم‌هام رو با خستگی روی هم گذاشتم. خنجر رو توی دستم نگه داشته‌بودم و با انگشت روی فلز سرد تیغه می‌کشیدم.
قدم‌های تقریباً بی‌صدا بهم نزدیک شد که چشم‌هام رو باز کردم و به مردمک‌های آرین خیره شدم. روی میز چوبی روبه‌روم نشست و به غلاف چرمی و مشکی توی دستش خیره شد؛ انگار مردد بود. می‌دونستم باید توی سکوت منتظر بمونم تا تصمیمش رو بگیره. چند ثانیه طول کشید ولی بالأخره نفس عمیقی کشید و با بالا آوردن سرش، غلاف رو به‌طرفم انداخت. توی هوا قاپیدمش و توی دستم سبک‌سنگینش کردم. لبخندی از رضایت زدم و خنجر رو توی غلاف فرو کردم اما با یادآوری چیزی، غلاف پر شده رو کنارش روی میز انداختم.
- چرا این رو به من میدی؟
نگاهم کرد و لبخند کوچیکی زد:
- برای خنجرت بهش نیاز داری.
ابروم رو بالا انداختم و به جلو خم شدم.
- انتظار داری باور کنم تویی که جونت به وسایلت بسته‌ست، داری به خاطر همچین دلیل مسخره‌ای یه تیکه از گذشته‌ت رو به من میدی؟
سرش رو تکون داد:
- بعد از اون روز، هیچ‌وقت ازش استفاده نکردم ؛ بذار حالا به‌درد بخور باشه!
چشم‌هام رو ریز کردم؛ با امید این‌که شاید این دفعه جوابم رو بده، با جدیت پرسیدم:
- برای چی یه آلفا نموندی؟
مکثش اون‌قدر طولانی شد که تقریباً مطمئن شدم این بار هم قرار نیست چیزی بشنوم، ولی بالاخره صدای آرومش به گوشم رسید:
- چون اگه می‌موندم باید با برادرم می‌جنگیدم.
ابروم رو بالا انداختم:
- و تصمیم گرفتی مسئولیت برادرزاده‌ای رو قبول کنی که در نهایت به‌کشتن دادیش؟!
به انگشت‌های پاش خیره شده‌بود؛ انگار برگشته‌بود به اون لحظات! دست‌هاش مشت شده‌بودن و روی زانوهاش فشارشون می‌داد.
صدای خش‌دارش رو به سختی شنیدم:
- اون بچه نمرده.
نیشخندی عصبی زدم:
- تمام این سال‌ها با همین حرف‌ها خودت رو آروم کردی، ولی حقیقت اینه که حتی خودت هم می‌دونی اون بچه مرده؛ من فقط یتیمی‌ای هستم که تصادفاً سر راهت قرار گرفت و تو تصمیم گرفتی برای راحت کردن وجدانت، من رو توی ذهنت جایگزین اون کنی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,399
12,787
مدال‌ها
4
از روی میز بلند شد و با اخمی که کرد، چین‌های روی پیشونیش واضح‌تر شدن.
آرین: نه... !
وسط حرفش پریدم و با خونسردی‌ای که می‌دونستم عصبانی‌ترش می‌کنه، به حرف اومدم:
- نه؟ برای همینه که به محض اومدنت به دهکده‌ی آزادها اصرار داشتی اسم بچه‌ی توی بغلت رو رابین بذاری؟ من حتی مطمئنم تک‌تک ثانیه‌هایی که بهم آموزش می‌دادی، توی ذهنت من رابین بودم نه سانیار!
کمی نگاهم کرد. زبونه‌های آتیش توی چشم‌های قهوه‌ایش خاموش شدن و فهمیدم دستم رو خونده. غلاف رو برداشت و به‌طرفم انداخت. گرفتمش که پشتش رو بهم کرد و به‌سمت آشپزخونه قدم برداشت.
آرین: شام نیمرو داریم.
زیر لب به شانسم لعنت فرستادم و با صدای بلند خطاب قرارش دادم:
- من حق دارم بدونم پدر و مادرم کی بودن آرین؛ چرا همیشه از زیرش فرار می‌کنی؟!
بدون توجه به اعتراضم وارد آشپزخونه شد که مطمئن شدم صدای عصبانیم رو بشنوه:
- لعنت بهت پیرمرد خرفت.
سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم. آرین همیشه مرموز بود و این رو تمام دهکده می‌دونستن؛ همون لحظه‌ای که پسری جوون با لباس‌های خونی و پاره‌ی آلفاها وارد دهکده‌ای شد که چند سال قبل جون برادرش رو نجات داده‌بودن، آزادها متوجه پیچیدگی شرایط شدن. آرین همون پسری بود که با گریه اعتراف کرده‌بود بچه‌ی آروین توی راه به دست سگ‌ها کشته شده‌بود و حالا اصرار داشت اسم پسری که نصفه شب از پایگاه دزدیده‌بود رو رابین بذاره.
حالا ۲۴ سال گذشته بود، ولی اون همچنان روی رازهای توی سی*ن*ه‌ش سرپوش گذاشته‌بود و هیچ‌وقت توضیحی به هیچ‌ک.س نداد.
صدای سرخ شدن تخم‌مرغ‌ها حواسم رو به زمان حال برگردوند. کلافه نفسم رو به بیرون فوت کردم و از روی مبل بلند شدم. با چند قدم بلند، خودم رو به آشپزخونه‌ی روبه‌روم رسوندم و سفره‌ی پلاستیکی روی کابینت‌های زنگ‌زده رو روی زمین پهن کردم. دستمال آبی‌رنگ رو وسط سفره انداختم که آرین ماهیتابه‌ی توی دستش رو روی اون گذاشت. روبه‌روی هم، توی سکوت نشستیم و توی چند ثانیه محتویات داخل اون رو خالی کردیم. مثل همیشه بدون توجه به سفره بلند شد و از آشپزخونه خارج شد. سفره رو جمع کردم و بیرون اومدم. نیم‌نگاهی بهش انداختم؛ روی مبل دراز کشیده‌بود و با ساعد دستش، صورتش رو پوشونده‌بود. نگاهم رو ازش گرفتم و وارد اتاق تاریکم شدم. روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم برای چند ساعت هم که شده، خوابی فارغ از سختی‌های زندگیمون داشته باشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,399
12,787
مدال‌ها
4
با صدای همهمه و فریادهای بلندی که فضای اتاق رو پر کرده‌بود، از خواب پریدم و به محض باز کردن چشم‌هام، با هجوم نور به صورتم مواجه شدم. چشم‌هام رو ریز کردم و درحالی که ضربان قلبم بالا رفته‌بود، با عجله به‌سمت پنجره خیز برداشتم. به پایین نگاه کردم و با دیدن گروه آلفاها که حداقل ۲۰ نفر بودن و مردم رو محاصره کرده‌بودن، چشم‌هام گرد شدن. دختر و پسرهای جوون با زنجیر، قطاروار به هم بسته شده‌بودن و زن و مردهای مسن با فریاد چیزهایی می‌گفتن.
با کوبیده شدن چیزی به در اتاق، سریع به‌طرف در چرخیدم. در با صدای بدی باز شد و محکم به دیوار کوبیده‌شد. به درگاه نگاه کردم و با دیدن پنج مرد سبزپوش، اخم کردم. بدون حرف به‌طرفم حمله کردن. دست‌هام مشت شدن و آماده‌ی چنگ زدن به غلافی که دیشب یادم رفته‌بود از کمرم جدا کنم، بودم؛ اما با یادآوری پیامدهایی که ممکن بود مقاومتم برای آزادها داشته‌باشه، صاف وایستادم و اجازه دادم مچ دست‌هام رو از پشت به هم ببندن. بازوهام رو توی مشت گرفتن و به‌سمت در هولم دادن که سعی کردم باهاشون حرف بزنم:
- هی جناب؛ چه اتفاقی افتاده؟ کسی کاری کرده؟
نفر سوم با دست به کمرم کوبید و سعی کرد از خونه خارجم کنه که کمی به جلو پرتاب شدم.
مرد: دهنت رو ببند و تکون بخور.
کمی مقاومت کردم:
- حداقل صبر کنین کفش‌هام رو پام کنم.
بدون توجه از پله‌ها پایین کشیدنم و از ساختمون بیرون اومدیم. پاهای برهنه‌م رو روی سنگ‌های داغ از آفتاب گذاشتم که ضربه‌ای دیگه توی کمرم خورد و به‌سمت بقیه‌ی بچه‌ها هدایتم کرد. کنار سهراب وایستادم که با برخورد نوک پوتین یکی از آلفاها به پشت زانوم، به اجبار مثل جوون‌های دیگه، روی علف‌ها و سنگ‌فرش‌های شکسته زانو زدم.
زنجیری دور دست و پاهام وصل شد و من رو به صف طولانی اضافه کرد. بین صداهای التماس‌واری که عاجزانه درخواست آزادی بچه‌هاشون رو داشتن، نگاهم روی آرین قفل شد. گوشه‌ای وایستاده‌بود و با دندون‌هایی که روی هم می‌سابید، به خنجر روی پهلوم نگاه می‌کرد. می‌دونستم به چی فکر می‌کنه و من هم از این‌که تلاشی برای خلع سلاح کردنم نکرده‌بودن، خوشحال بودم.
نگاهش بالا اومد و روی چشم‌هام مکث کرد. پلک‌هاش رو به نشونه‌ی اطمینان روی هم گذاشت. سرم رو تکون دادم و توی سکوت منتظر عاقبتمون موندم. صدای بلند زنونه و آشنایی به گوشم رسید. سرم رو چرخوندم که با رجبی مواجه شدم. بدون توجه به مردم، دستش رو به نشونه‌ی سکوت بالا آورد:
- رئیس منطقه‌ی پنجم دستور دادن که آزادهای بین ۱۸ تا ۳۰ سال باید به آلفاها بپیوندن و هرکسی که از این فرمان سرپیچی کنه، به مرگ محکوم میشه. کسی اعتراضی داره؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,399
12,787
مدال‌ها
4
سکوت از سر اجبار و غمگینی توی محوطه حاکم شد. نگاهش رو از روی همه گذروند و سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد.
رجبی: خوبه!
به آلفاها نیم‌نگاهی انداخت و به‌سمت ماشین زرهیش رفت.
رجبی: می‌خوام تا یک ساعت دیگه همه‌شون از دروازه‌ها رد شده باشن. هرکسی مقامت کرد رو با یه گلوله توی مغزشون از این دنیا پاک کنین.
صدای اطاعت بلندشون توی گوشم پیچید که در ماشین رو گرفت و سوار شد. ماشین با صدای بلندی از جا کنده شد و ازمون فاصله گرفت. خیره به رد چرخ‌ها که سبزه‌ها رو له کرده‌بود مونده‌بودم که سهراب کنار گوشم زمزمه کرد:
- این عوضی‌ها ما رو رسماً حیوون خودشون می‌دونن؛ یه روز بالأخره گردن همشون رو قطع می‌کنم.
لگدی توی کمرش خورد و لوله‌ی سرد کلاشینکف روی شقیقه‌م فشرده‌شد.
مرد: تکون بخورین وگرنه همینجا خونتون رو می‌ریزم.
از روی زمین بلند شدیم و پشت به نگاه‌های نگران و گریون پشت سرمون، به اجبار اسلحه‌ها به‌طرف پایگاه حرکت کردیم.
ساعتی برای دیدن زمان سپری شده نداشتم، ولی حدس می‌زدم حداقل ۵۰ دقیقه راه رفته‌بودیم. فرصتی برای استراحت بهمون نمی‌دادن و هرکسی که از سرعتش کم می‌شد، به زور مشت و لگد به مسیر ادامه می‌داد.
سرم رو پایین گرفتم و به خونی که از پاهام جاری شده‌بود، نگاهی انداختم. دندون‌هام رو روی هم فشار دادم و قدم‌هام رو بلندتر برداشتم. صدای سهراب باعث شد سرم رو بالا بگیرم و به دروازه‌ها که جلومون قرار گرفته‌بودن، نگاه کنم.
سهراب: بالاخره رسیدیم!
افراد به نوبت جلو می‌رفتن و بعد از بازرسی وارد پایگاه می‌شدن. سهراب با دیدن سکوتم، بهم نگاه کردن و نگاهش روی پاهام قفل شد.
سهراب: داغون شدی پسر!
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم. نوبت ما شد و جلو رفتیم. پسری با موهای بلند و که پشت سرش بسته شده‌بود، جلو اومد و اخم‌کرده براندازمون کرد. با بی‌میلی دستگاه رو جلو آورد و ردیاب جاسازی شده زیر پوست مچمون رو فعال کرد. دختر چشم عسلی که دفعه‌ی قبل من رو از مخمصه نجات داده‌بود، با دست بهمون اشاره کرد و لبخند کوچیکی زد:
- می‌تونین وارد بشین.
صف آزادهایی که قرار بود از این به بعد آلفا باشن، از بین مردمی که هر دو طرفمون صف کشیده‌بودن و بهمون خیره شده‌بودن، رد شد. بدون توجه به زمزمه‌هایی که از دو طرف به گوشمون می‌رسید با هدایت جنگجوها جلو رفتیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,399
12,787
مدال‌ها
4
با تشر جنگجوها ساختمون‌های کوتاه و بلند رو یکی‌یکی پشت سر گذاشتیم و به زمین بدون پوششی که با سیم خاردارهای دیوارمانند از بقیه‌ی پایگاه جدا شده‌بودن، رسیدیم. به ساختمون سیمانی و بی‌روحی که در مرکز زمین قرار گرفته‌بود، خیره شدیم که سربازی جلو دوید و دری که از جنس تورهای فلزی محکم بود رو باز کرد.
وارد شدیم که در ورودی ساختمون باز شد و مردی با چهره‌ی خشن روبه‌رومون وایستاد. با اشاره‌ی دست، به اجبار چند قدمی جلو رفتیم و توی سکوت منتظر موندیم. نگاهی به سربازی که کنارش بود، انداخت و سرش رو تکون داد. سرباز جلو اومد و زنجیرها رو از دور دست‌ها و پاهامون باز کرد. نرمشی به مچ‌هام دادم که صداش توی محوطه پیچید:
- سرافراز هستم؛ مسئول آموزش و فرمانده‌ی شما آزادهای تازه‌وارد! ساختمون پشت سر من، به عنوان آسایشگاه شما در نظر گرفته شده. شب‌ها ساعت ده شب وارد آسایشگاه میشین و صبح‌ها رأس هفت برای آموزش خارج میشین. از لحظه‌ای که زنگ به صدا درمیاد، یک دقیقه فرصت دارین تا سر صف باشین؛ کوچک‌ترین سرپیچی‌ها، شدیدترین تنبیهات رو درپی داره!
زن‌هایی با موهای کوتاه جلو اومدن و لباس‌هایی کم‌رنگ‌تر از فرم معمول جنگجوها رو بهمون دادن. دستم رو جلو بردم و فرم بدون کلاه رو کف دست‌هام نگه داشتم.
سرافراز: وارد آسایشگاه بشین و بعد از مستقر شدن، برای آموزش وارد محوطه‌ی پشت ساختمون بشین.
از جلوی در کنار رفت که به ترتیب وارد ساختمون شدیم. جلوی در رسیدم که از کنارم دستور داد:
- تو! سرجات وایستا.
ثابت موندم و به‌سمتش چرخیدم. جای زخمی عمیق از روی لب بالاییش شروع شده‌بود و تا گونه‌ش ادامه پیدا کرده‌بود که چهره‌ای خشن‌تر بهش بخشیده‌بود. مطمئن بودم قبلاً لبش پاره شده‌بوده.
قدمی به‌طرفم برداشت و با چشم‌های ریز و متمرکز شده، توی صورتم خیره شد.
سرافراز: قبلاً تو رو دیده‌بودم؟
بدون این‌که تغییری توی حالتم بدم، جواب دادم:
- بعید می‌دونم قربان.
چند ثانیه‌ی دیگه توی همون حالت موند تا بالأخره عقب رفت.
سرافراز: مرخصی.
سرم رو کمی خم کردم و وارد ساختمون شدم. از راهروی تزیین شده به وسیله‌ی دیوارهای بتنی بی‌روح رد شدیم و وارد سالنی بزرگ شدیم. تخت‌‌های فلزی توی سه ردیف در طول سالن چیده شده‌بودن و جای خواب برای گروه ۳۰ نفری آزادها رو در اختیارشون قرار می‌دادن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,399
12,787
مدال‌ها
4
سهراب جلو رفت و خودش رو روی یکی از تخت‌ها پرت کرد؛ این حرکتش باعث شد بقیه هم به خودشون بیان و به تقلید از اون، تختی رو برای خودشون انتخاب کنن. قدم برداشتم و لباس‌هام رو روی دورترین تخت گذاشتم. برخلاف بقیه، بدون هدر دادن وقت و با عجله مشغول عوض کردن لباس‌های کهنه‌ی خودم با فرم جدید شدم. نگاه‌ها و جملات سرافراز توی سرم چرخ می‌خوردن و افکارم رو روی خودشون متمرکز نگه می‌داشتن.
دکمه‌های لباس رو بستم که با احساس سنگینی نگاه‌ها، سرم رو بالا آوردم و به بقیه چشم دوختم.
- چی شده؟
سهراب نیشخندی زد:
- نمی‌دونیم! تو بگو چرا اینقدر برای برده شدن عجله داری؟!
لبه‌ی تخت نشستم و انگشت‌هام رو از توی دستکش چرمی رد کردم.
- من برده‌ی کسی نیستم.
مردمک‌های آبی نیکا اطراف رو بررسی کرد و بعد از این که عدم حضور دیوارنشین‌ها رو برای خودش تأیید کرد، بهم تشر زد:
- پس چرا وقتی همه‌ی ما دنبال فرصتی برای فرار و نابودی هستیم، تو این‌قدر سریع برای خدمت بهشون آماده شدی؟
با ابرو به رنگ سبز زیتونی فرمم اشاره کرد. کمی به جلو خم شدم و با اطمینان شک‌هام رو باهاشون درمیون گذاشتم:
- به نظرتون چی باعث شده کسی مثل شایان که به خون ما تشنه‌ست، ما رو بدون این که از دلیل کارش باخبر کنه وارد ارتشش کنه؟ آموزش دادن به افرادی مثل ما که دشمن‌های خونیش محسوب میشیم، امضا کردن حکم قتل خودشه!
کارن شونه بالا انداخت:
- اون احمق بالاخره فرصتش رو در اختیارمون گذاشته؛ پس ازش استفاده می‌کنیم و از داخل نابودشون می‌کنیم؛ جنگ‌های دیوارنشین‌ها به آزادها ربطی نداره.
سرم رو تکون دادم و همون‌طور که به مشتم خیره مونده‌بودم، باز و بسته‌شون کردم.
- اشتباهت همینجاست کارن! تمام این سال‌ها جنگ اون‌ها به ما ارتباط نداشت ولی چرا بعد این همه سال الان اون به استفاده از ما رو آورده؟ آموزش ما از هر نظر هزینه‌ی سنگینی داره و من نمی‌تونم دلیلی جز عاجز بودن دیوارنشین‌ها برای دفاع از خودشون، برای این کار پیدا کنم.
توی سکوت بهم نگاه می‌کردن؛ می‌دونستم که به حرف‌هام فکر می‌کنن. ادامه دادم:
- ما صف اول مقابله هستیم بچه‌ها! این یعنی آزادها به دلیل موقعیت جغرافیاییشون قبل از دیوارنشین‌ها با اون خطر مواجه میشن. ما باید از فرصت استفاده کنیم و سر از قضیه دربیاریم؛ فقط اینجوریه که می‌تونیم با آگاهی کامل در مورد خطر، از خودمون دفاع کنیم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,399
12,787
مدال‌ها
4
لبخندی مرموز زدم:
- و همزمان از منابعشون برای پیشرفت و قوی شدن خودمون استفاده می‌کنیم و منتظر می‌مونیم؛ توی لحظه‌ی مناسب از داخل همه‌شون رو با خاک یکسان می‌کنیم و انتقام تمام این سال‌ها رو ازشون می‌گیریم.
سهراب سرش رو تکون داد و همون‌طور که از روی صندلی بلند می‌شد، مشغول پوشیدن لباس فرم شد.
سهراب: حق با سانیاره؛ نباید بذاریم احساس نفرتمون جلوی عقلمون رو بگیره! حالا هم سریع باشین و فرم‌هاتون رو بپوشین.
توی کمتر از یک دقیقه، همه آماده بودن و از در خارج می‌شدن. به دنبالشون وارد راهرو شدم که قدم‌های هماهنگ سهراب کنارم قرار گرفتن.
سرش رو بهم نزدیک کرد و زمزمه کرد:
- مطمئنی دلیلت فقط همین بود؟
چند سانتی از هم کوتاه‌تر بود و مجبور بود قدم‌های بلندتری برای کنارم موندن، برداره. بدون این‌که از حرکت وایستم، از روی شونه‌م خطاب قرارش دادم:
- این که حس می‌کرد من رو می‌شناسه، عجیبه سهراب! می‌خوام از شرایط استفاده کنم و حقیقتی که آرین ۲۴ سال ازم پنهون کرد رو خودم پیدا کنم.
با شونه به دستم کوبید:
- چه اهمیتی داره؟ فکر می‌کنی خانواده‌ی دیوارنشینت تو رو قبول می‌کنن؟ تو از نگاه همه یه آزادی!
وارد محوطه‌ی آفتابی و بزرگ خاکی شدیم.
- برای من مهم نیست که اون‌ها من رو قبول می‌کنن یا نه! من صرفاً می‌خوام بدونم کدوم یکی از این خانواده‌ها بچه‌شون رو از دست دادن تا برادر آلفای سابق، برادرزاده‌ی کشته شده‌ش رو توی ذهن خودش زنده نگه‌داره!
سرافراز جلوی ما توی محوطه‌ی خالی وایستاد و با دست به وسایل و موانع تمرین کوچیک و بزرگی که از جنس چوب و فلز بودن، اشاره کرد که مجبور به تموم کردن بحث بینمون شدیم.
سرافراز: هفته‌ی اول صرف آشنایی شما با هنرهای رزمی میشه و از هفته‌ی دوم، شما در کنار سربازهای دیگه مشغول بالا بردن قدرت بدنیتون میشین. توی هفته‌ی سوم که سربازها ترجیح میدن اون رو آغاز تاریکی صدا بزنن، شما اولین مأموریت واقعیتون رو خارج از دروازه‌ها تجربه می‌کنین. از اون لحظه به بعد، شما دیگه آزادهای بی‌خاصیتی که به سختی استرنجرها و سگ‌ها رو از جونتون دور نگه می‌دارن، نیستین؛ بلکه شماها جنگجوهایی هستین که کشتن و خون ریختن به یه عادت روزمره براشون تبدیل میشه!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,399
12,787
مدال‌ها
4
یکی از سربازها جلو اومد و بعد از گرفتن اطلاعات از ما که شامل اسم، فامیل، قد و وزنمون می‌شد، به گروه‌ها پنج‌نفره تقسیممون کرد. دو‌ساعت بعدی رو به آموزش زیر نظر سرگروه‌های آلفای هر گروه گذروندیم. حرکاتی که مجبور به تمرین کردنشون بودم، جزو ابتدایی‌ترین حرکاتی بودن که آرین من رو مجبور به یادگیریشون کرد.
مطمئن بودم که روز اول توی پادگان رو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. همه چیز برای من مثل یک خواب سنگین بود که نمی‌تونستم ازش بیدار شم. صدای فریادهای مربی‌ها، قدم‌های سریع و نفس‌های تند همه دور سرم می‌چرخید. دست و پای هم‌بازی‌های بچگیم انگار یخ زده‌بود، اما باید ساکت می‌موندیم و به دستورها گوش می‌دادیم.
اولین چیزی که فهمیدیم این بود: اینجا جای راحتی نیست. هر حرکت، هر کلمه، هر نگاهی معنی داشت. حتی نفس کشیدن؛ البته که این حقیقت چیزی نبود که قبلاً باهاش روبه‌رو نشده باشیم، ولی اون موضوع ما حداقل آزادی ممکن رو داشتیم. ساعت بیداری و خوابمون توسط خودمون مشخص می‌شد و روزهامون رو خودمون برنامه‌ریزی می‌کردیم، اما حالا حتی ساعت غذا خوردنمون رو هم نمی‌تونستیم انتخاب کنیم!
مأموریت‌های تمرینی شروع شد، دویدن‌های طولانی، تمرینات طاقت‌فرسا، یاد گرفتن حمل سلاح و تاکتیک‌های پایه ثانیه‌به‌ثانیه‌ی روزهامون رو به خودشون اختصاص داده‌بودن. در روز فقط یک ساعت حق راه رفتن و نشستن داشتیم و بقیه‌ی ساعات، مهم نبود می‌خوایم چیکار کنیم یا کجا بریم، باید به حالت دو انجامش می‌دادیم. هر روز که می‌گذشت، عضلاتمون بیشتر درد می‌کرد و فکر می‌کردیم نمی‌تونیم ادامه بدیم. شرایط من از بقیه بهتر بود؛ از بچگی آموزش دیده‌بودم و بدنم ورزیده و آماده بود، ولی بقیه‌ی هم‌اتاقی‌هام که تا حالا چیزی جز ابزار کشاورزی و خنجرهای کوچیک شکار دستشون نگرفته‌بودن، این وضعیت یه جهنم به تمام معنا بود.
فرمانده گاهی کنارمون می‌اومد و نگاهش مثل آتیش می‌سوخت. نمی‌تونستی از نگاهش فرار کنی، انگار می‌خواست عمق وجودت رو بخونه. نیشخند تمسخرآمیزی می‌زد و می‌گفت:
- شما فقط یه سرباز نیستید. شما باید یاد بگیرید که به چیزی فراتر از خودتون تبدیل بشید. ما اینجا به سربازهایی احتیاج داریم که بتونن با استرنجرها و سگ‌ها مبارزه کنن، اگه نمی‌تونین از پس همین کار هم بربیاین، پس باید بمیرین تا غذا و آب رو هدر ندیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,399
12,787
مدال‌ها
4
شب‌ها وقتی می‌خوابیدیم، صدای باد و زوزه‌های سگ‌های غول‌پیکری که پشت دیوارهای پایگاه با هم می‌جنگیدن، توی گوشمون می‌پیچید. پادگان بهمون یادآوری می‌کرد که داستان ما تازه شروع شده؛ فرمانده‌ی منطقه‌ی پنجم خواسته یا ناخواسته اشتباهی مرتکب شده‌بود که قرار بود آزادها با استفاده از اون انتقام زجرهایی که چند دهه کشیده‌بودن رو ازش بگیرن و دوباره معنای واقعی اسم گروهشون رو به دست بیارن.
احمد وارد سالن شد و حوله رو روی موهای کوتاه و خیس از عرقش کشید. بدون توجه بهش، سرم رو پایین انداختم و همون‌طور که لبه‌ی تخت نشسته‌بودم، فلز خاکی خنجرم رو روی پارچه‌ی شلوارم کشیدم. چند ثانیه‌ای نگذشت که با عصبانیت حوله رو روی تختش پرت کرد و به همه‌شون لعنت فرستاد. با بی‌تفاوتی کمی سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم. لگدی به پایه‌ی تخت کوبید و گفت:
- من دیگه خسته شدم. این عوضی‌ها توی سایه و در آرامش میشینن و ما هر روز باید یا مثل مار روی خاک‌ها و زیر مانع‌ها بخزیم، یا مثل میمون از همه‌جا بالا بریم. نمی‌دونم می‌تونم این راه رو ادامه بدم یا نه... !
خنجر رو به‌سمتش پرت کردم که دقیقاً جلوی پوتینش فرود اومد. با شوک نگاهش رو پایین برد و ساکت شد. عصبانی از روی تخت بلند شدم و با دو قدم بلند، خودم رو بهش رسوندم. یقه‌ش رو توی مشت گرفتم و به‌سمت خودم کشیدمش. محکم و از بین دندون‌هایی که روی هم فشار می‌دادم، غریدم:
- همه‌مون همین حس رو داریم، اما باید ادامه بدیم؛ چون اگه نباشیم، هیچ‌ک.س نیست که از ما دفاع کنه. مثل این‌که یادت رفته حالا تمام ما اینجا گیر افتادیم و تنها کسانی که توی دهکده موندن، خانواده و آشناهای پیر یا مسنی هستن که توانایی دفاع از خودشون رو ندارن؟ می‌خوای راه رو برای غلبه‌ی کامل دیوارنشین‌ها به ما باز کنی؟
توی چشم‌های هم خیره شدیم. کم‌کم آتیش خشمی که توی مردمک‌های روشنش شعله می‌کشید، خاموش شد و سرش رو به نشونه‌ی فهمیدن تکون داد.
ازش فاصله گرفتم و با نگاه همه رو از نظر گذروندم. لب‌ها تکون نمی‌خوردن، ولی دست‌های مشت‌شده و نگاه‌های باهدفشون همراهی رو فریاد می‌زدن.
اینجا و در این لحظه، توی این جهنم یه چیزی بیشتر از جسم خسته شکل گرفت؛ یه خانواده‌ی کوچک که مهم نیست چقدر سخت باشه، باید برای زنده موندن، دفاع از عزیزان و پیروزی کنار هم بمونه. حالا ما هدفی پیدا کرده‌بودیم که باعث می‌شد تمام این سختی‌ها رو در راه رسیدن بهش تحمل کنیم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین