جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [نبض پناهگاه ظلمات (جلد دوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Rasha_S با نام [نبض پناهگاه ظلمات (جلد دوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,670 بازدید, 40 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نبض پناهگاه ظلمات (جلد دوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,399
12,787
مدال‌ها
4
***
مشت‌های محکمم رو به کیسه می‌کوبیدم که با هیاهویی که بلند شد، از حرکت وایستادم و به ورودی نگاه کردم. جنگجوهای دیوارنشین همون‌طور که قرار بود، از امروز به بعد با ما تلفیق می‌شدن. صف ۲۰ نفریشون رو از نظر می‌گذروندم که با دیدن دختر آشنا و عجیبی که یکی از مأمورهایی بود که برای بازرسی پشت دروازه‌ها وایمیستادن، ابروی راستم رو بالا انداختم. زیر لب زمزمه کردم:
- این آدم مشکوک هم قراره اینجا باشه؟
صدای واق‌واق بلند و آشنایی، باعث شد افکارم بهم بخوره. بچه‌های دیگه هم دست از تمرین کشیده‌بودن و به سگ غول‌پیکر مشکی‌ای که پشت سرشون وارد شد، چشم دوخته‌بودن. سرافراز سوت بلندی زد و دستور داد دایره‌وار وایستیم. قدم برداشتم که جلوترین جنگجو جلو اومد و با صدای بلند شروع به حرف زدن کرد:
- آزادهای تازه‌وارد! از امروز افتخار بودن در کنار ما نصیبتون میشه، ولی قبل از اون باید خودتون رو ثابت کنین.
با دست جایی رو نشون داد. مسیرش رو دنبال کردم و به سگ رسیدم که توسط یکی از سربازها و با زنجیر به‌طرف مرکز دایره هدایت می‌شد. بچه‌ها از سرراه کنار می‌رفتن و راه رو برای عبورش باز می‌کردن. به اجبار سربازها، وسط دایره وایستاد و با پوزه‌ی نیمه‌بازی که بزاق‌های اسیدی از بینشون روی زمین می‌ریخت، نگاه تشنه به خونش رو بهمون دوخت. پسر با تمسخر به حرف اومد:
- شرمنده که نتونستیم اون هیولاهای آبی و بزرگی که استرنجر صداش می‌زنین رو بیاریم! سگ‌ها هم برای مبارزه عالی هستن.
دست‌هاش رو با هیجان به هم کوبید.
پسر: خب، کی قراره داوطلب بشه؟
سکوت تنها جوابی بود که گرفت. نگاهش رو روی ما می‌چرخوند ولی بعد از این‌که از همراهی ما برای این بازی مضحکی که تدارک دیده‌بودن رو دید، چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند.
پسر: هیچ‌ک.س؟ پس خودم انتخاب می‌کنم.
متفکرانه دستش رو روی ته‌ریش روی چونه‌ش کشید و نگاهش روی جوون‌ترین عضو گروهمون ثابت موند.
پسر: تو! دختری که موهات طلاییه؛ بیا که همه منتظرن.
سهراب که سمت راستم وایستاده‌بود، زیر لب غرید:
- عوضی‌ها، تینای ۱۹ ساله مگه از پس این هیولا برمیاد؟! عمداً می‌خوان ما رو تحقیر کنن.
از گوشه‌ی چشم نگاهی به سرافراز انداختم که با خونسردی دست‌هاش رو توی جیب‌های شلوارش فرو کرده‌بود و به دیوار بتنی پشت سرش تکیه داده‌بود. صدای فریاد عصبانی و کلافه‌ی پسر بلند شد:
- مگه کری؟ عجله کن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,399
12,787
مدال‌ها
4
دستکش‌های چرمی رو توی دستم محکم کردم و همزمان با تینا، قدمی به جلو برداشتم. با صدای بلند همشون رو خطاب قرار دادم:
- من داوطلب میشم.
کمی نگاهم کرد. شونه‌ای بالا انداخت و با دست به تینا اشاره کرد که سر جای اولش برگرده. سهراب: بکشش سانیار!
جلو رفتم که همزمان با من، پسر و سربازهایی که سگ رو تحت کنترل قرار داده‌بودن، عقب رفتن. روبه‌روی سگ وایستادم و کمی به جلو خم شدم. خنجر رو از توی غلاف بیرون کشیدم و توی چشم‌های قرمز سگ خیره شدم. با دستور سرافراز، زنجیرهایی که سگ رو مهار می‌کردن، روی زمین افتادن و سگ با پرشی بلند به‌طرفم حمله کرد. جاخالی دادم و سمت راستش قرار گرفتم. از فرصت استفاده کردم و با خنجر به‌طرف گردنش یورش بردم و زخمی نسبتاً عمیق روی اون به وجود آوردم. با پهلو خودش رو بهم کوبید که چند قدمی به عقب پرت شدم. پاشنه‌های پوتینم رو روی خاک فشار دادم و ثابت وایستادم. سگ غرش بلندی از درد کرد و دوباره به طرفم پرید. با احساس حرکتی از پشت سرم، روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و مشتی که چهار میلی‌متر با صورتم فاصله داشت رو با ساعد دستم منحرف کردم. خنجر رو توی دستم چرخوندم و با دسته به شکم مرد جنگجویی که من رو هدف قرار داده‌بود، کوبیدم. به‌طرف سگ چرخیدم که با دیدن شدت نزدیکیش بهم، نفسم رو توی سی*ن*ه حبس کردم و خوردم رو روی زمین پرت کردم. صدای اعتراض سهراب و بچه‌ها به گوشم رسید ولی هیچ‌ک.س اهمیتی نداد. غلت زدم و با عجله، دست‌هام رو بالای سرم قرار دادم و با فشار دادن کف دست‌ها و پاهام، به پالا پریدم. روی پا وایستادم و خنجر رو توی گردنش فرو کردم. نعره‌ای کشید و خودش رو روی من انداخت. لعنتی فرستادم و لحظه‌ای قبل از فرودش روی من، خنجر رو بیرون کشیدم و عمودی بالای سی*ن*ه‌م قرار دادم. ثانیه‌ای بعد، فشار و مایع گرمی که دست‌ها و بدنم رو پوشوند، نفسم رو بند آورد. دندون‌هام رو روی هم فشار دادم که از روم بلند شد و نسیم ملایمی به صورتم خورد. سگ با وجود خون‌ریزی‌ای که داشت، پنجه‌های بلندش رو با یه حرکت سریع روی سی*ن*ه‌م کشید و دندون‌های بلند و کثیفش رو برای جدا کردن سرم، جلو آورد. نعره‌ای از سر درد و عصبانیت زدم و بدون توجه به بوی بد دهنش، خنجرم رو بالا آوردم و بین ابروهاش فرو کردم. فریادی زد که با ساعد آزادم، صورتم رو پوشوندم. بزاق‌های اسیدی سگ روی آستینم ریخت و صدای سوختن پارچه و بوی بدش بلند شد. خنجر رو با تمام قدرتم به‌سمت پوزه‌ش کشیدم که صداش قطع شد و بدن بی‌جونش روم افتاد. با پا به کناری پرتش کردم و وایستادم. تیغه‌ی خنجر رو روی بدن پر موی سگ کشیدم بعد از پاک شدنش از خون لزش، توی غلافش فرو کردم. به‌سمت پسر و سرافراز چرخیدم و بدون توجه به درد و خونی که از زخم روی سی*ن*ه‌م می‌رفت، با صدای بلند خطاب قرارشون دادم:
- امیدوارم همون‌طور که خواسته‌بودین، خودمون رو ثابت کرده باشیم!
نگاهم روی جمعیت چرخید. دختر مرموز با بی‌میلی و خشمی پنهون، دور از جمعیت وایستاده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,399
12,787
مدال‌ها
4
دلیلش رو نمی‌دونستم، ولی مطمئن بودم این آدم مرموز با سبزپوش‌های اطرافش فرق داره. سربازهایی که لابه‌لای جمعیت تماشاگر وایستاده‌بودن، با اشاره‌ی دست سرافراز جلو اومدن. هر کدوم از شیش سرباز گوشه‌ای از لاشه‌ی سگ رو گرفتن و کشون‌کشون با خودشون بردن. افراد کنار می‌رفتن و راه رو براشون باز می‌کردن، اما من از سرجام تکون نخوردم. خون از زخم‌های مخفی‌شده زیر خزهای بلندش بیرون می‌زد و علاوه بر قرمز کردن فرم سربازها، روی زمین می‌چکید و ردی از قطره‌های سرخ به‌جا می‌گذاشت.
فرمانده جلو اومد و بدون این‌که نگاهم رو از صورتش بگیرم، چند قدمی عقب رفتم تا کنار بقیه قرار بگیرم. با بی‌خیالی دست‌هاش رو پشت کمرش گره کرد.
سرافراز: از امروز به بعد آزادها با دسته‌ی هشتم همکاری می‌کنن، یا بهتره بگم با پیوستن به اون‌ها، عضوی از دسته‌ی تقویت‌شده‌ی هشتم رو تشکیل میدن. گروه‌بندی شما همین امروز بازنگری میشه و به ۵ گروه ۱۰ نفری توی این دسته‌ی تقویت‌شده تقسیم میشین. بحث و جدل بین خودتون رو کنترل کنین وگرنه شدیداً تنبیه میشین.
با سی*ن*ه‌ی سپرشده پرسید:
- مفهوم بود؟
صدای فریاد «بله قربان» توی محوطه پیچید. جلوی لباسم تقریباً از خون سرخ شده‌بود و با گذشت هر ثانیه، درد رو بیشتر حس می‌کردم، ولی هیچ‌ک.س به‌جز نگاه‌های نگران هم‌بازی‌های بچگیم، نشونه‌ای از اهمیت دادن نشون نمی‌داد. برای من عادی بود؛ از اولین روزی که وارد شدیم و هیچ‌ک.س به رد خونی که از پاهام روی خاک به‌جا می‌موند، اهمیت نمی‌داد و حتی برای قدم‌های کندم بهم تشر می‌زد، متوجه اهمیت نداشتن وضعیتمون برای دیوارنشین‌ها شدیم.
پنج‌دقیقه بعد از سخنرانی سرافراز، گروه‌بندی مشخص شده‌بود و توی پنج صف وایستاده‌بودیم. افراد گروه سوم که پنج آزاد و پنج دیوارنشین بودن، هم‌گروهی‌های من محسوب می‌شدن. صدای آزادباش سرافراز باعث شد نگاهم رو از پشت گردن نفر جلوییم بگیرم و با چرخیدن روی پاشنه‌ی پا، به‌سمت خوابگاه حرکت کنم.
سهراب از اول صف مشترکمون، به سمتم دوید و هرچند قدم‌هاش رو باهام هماهنگ کرد، ولی چون از نفرتم برای کمک گرفتن خبر داشت، تلاشی برای گرفتن دست یا کمک کردن بهم نکرد.
سهراب: این عوضی‌ها... ! هیچ اهمیتی به تو که ازت خون می‌رفت ندادن و معطل نگهمون داشتن.
وارد خوابگاه شدیم و درحالی که همچنان قدم‌به‌قدم همراهیم می‌کرد، جلو رفتم و لبه‌ی تختم نشستم. توی سکوت باقی موندم که خم شد و از زیر تخت، جعبه‌ی کمک‌های اولیه رو بیرون آورد.
سهراب: دراز بکش و دکمه‌هات رو باز کن تا نمردی.
پوزخندی زدم و حین دراز کشیدن، دکمه‌های پیرهنم رو با نوک انگشت باز کردم.
- فقط چندتا خراشه، این‌قدر قضیه رو بزرگ نکن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,399
12,787
مدال‌ها
4
با برخورد ضدعفونی‌کننده با زخمم، اخم‌هام رو توی هم کشیدم و دندون‌هام رو روی هم فشار دادم. تخت‌های خالی توی سالن، حالا با سبزپوش‌های دیوارنشین پر شده‌بود و اصلاً دلم نمی‌خواست جلوی این افراد از خودم ضعف نشون بدم. نگاه پنهونی آزادها که سرجاشون نشسته‌بودن، نشون می‌داد با وجود این‌که دوست ندارن این آدم‌های ازخودراضی اتحاد و نگرانی ما برای همدیگه رو به عنوان ضعف در نظر بگیرن، ولی مثل همیشه حواسشون به همدیگه هست.
پاره شدن گوشتم به وسیله‌ی سوزن خمیده‌ی بخیه رو احساس کردم و به سقف خیره شدم. صدای زمزمه‌ی آروم و غرق نفرت دختر و پسری که روی تخت‌های سمت راستم نشسته‌بودن، به گوشم رسید.
دختر: باورم نمیشه سگی که حامد آورد حتی از پس یه آزاد هم برنیومد!
پسر نفس عمیقی کشید و با شنیدن صدای مچاله شدن پارچه‌ی سفید روی تختش، متوجه جابه‌جا شدن شدم.
- باید یه درس درست و حسابی بهشون بدیم؛ اصلاً خوشم نمیاد با غرور بهمون نگاه کنن.
فشار دست سهراب وقتی با حرص باند رو روی زخمم محکم می‌کرد، باعث شد دستم رو بالا بیارم و انگشت‌های خونیم رو دور مچش گره کنم. نگاهم رو از ترک‌های قدیمی و رطوبت‌گرفته‌ی سقف گرفتم و بهش خیره شدم. زیر لب با لحنی محکم بهش توپیدم:
- خودت رو کنترل کن؛ کسی که نتونه واکنش‌ها و احساساتش رو هدایت کنه، قبل از شروع شدن جنگ باخته.
فک قفل شده‌ش بهم ثابت می‌کرد که به سختی ساکت مونده. به‌طرفم خم شد و با آروم‌ترین لحن ممکن زمزمه کرد:
- همیشه باعث میشی بین این‌که توی کدوم جناح بازی می‌کنی مردد بشم.
ابروم رو بالا انداختم و کف دستم رو توی قفسه‌ی سی*ن*ه‌ش کوبیدم که کنار رفت. بدون توجه به درد، خودم رو بالا کشیدم و روی تخت نشستم. پیرهنم رو از کنارم برداشتم و علیرغم خون خشک‌شده روی اون، پوشیدمش. دستی توی موهام کشیدم و سهرابی که حالا جلوم وایستاده‌بود رو خطاب قرار دادم:
- برو استراحت کن. فرداهای زیادی رو قراره بگذرونیم و باید آماده باشیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,399
12,787
مدال‌ها
4
تکیه‌م رو به قسمت فلزی و سرد بالای متکا دادم و چشم‌هام رو بستم. تاریکی پشت چشم‌هام سعی داشت با فراموشی دردی که توی بدنم پیچیده‌بود، آرامش رو برام به ارمغان بیاره. پیوستن این گروه جدید به ما، تنش رو به وضوح افزایش داده‌بود و همین موضوع، کنترل شرایط رو برای من سخت‌تر می‌کرد. هم‌وطن‌های بی‌ملاحظه‌ی من، به سادگی اجازه می‌دادن خشمی که دیوارنشین‌ها برای فوران کردنش لحظه‌شماری می‌کردن، بهشون غلبه کنه و تلاش من برای حساب‌شده بودن رفتار و واکنش‌هامون، قطعاً تعدادی ازشون رو بهم مشکوک می‌کرد؛ تنها امیدم این بود که این شک باعث نشه بین تمام این دیوارنشین‌های موذی، اون‌ها هم برعلیه من بشن.
شنا کردنم بین موج نگرانی، باعث شد متوجه صدای زنگی که از بالای در ورودی خوابگاه می‌اومد و خبر از وقت ناهار می‌داد، نشم. از جا پریدم که سوزشی توی گوشت شکاف‌خورده‌م حس کردم. پوتین‌هام رو روی بتن سیاه‌رنگی که زمین رو پوشونده‌بود، گذاشتم و پشت صف سربازها به‌سمت سالن غذاخوری راه افتادم. سالن باریک و نه‌چندان طولانی‌ای که خوابگاه رو به غذاخوری داخل ساختمون متصل می‌کرد، حالا پر از سربازهای بی‌حوصله اما گرسنه‌ای بود که سعی داشتن اون رو پشت سر بذارن.
وارد سالن شدم و پشت سر تینا، قدم‌به‌قدم جلو رفتم تا به پیشخوان رسیدم. سینی استیل مخصوص غذا، توی دست مسئول تقسیم فشرده می‌شد و با دستی که مطمئن نبودم زحمت شستنش رو به خودش داده باشه، برنج شفته رو برداشت. برنج له‌شده رو توی سینی انداخت و با ملاقه‌ای کوچیک، خوراک لوبیا رو کنارش قرار داد.
قد کوتاه و هیکل پهن سرباز مانع از رصد کردن بدون دردسر من می‌شد، پس بدون این که زحمتی به خودش بده و سرش رو برای نگاه کردن به چشم‌هام بالا بیاره، سینی رو روی پیشخوان انداخت و به‌طرفم هل داد. توی این مدت به رفتارشون عادت نکرده‌بودم، اما بدون این‌که به‌روی خودم بیارم لبخندی کوچیک می‌زدم و بی‌تفاوت رد می‌شدم. سینی رو برداشتم و روی نزدیک‌ترین میز که پشت سرم قرار گرفته‌بود، نشستم. قاشق فلزی رو از برنج پر کردم و به‌سمت دهن نیمه‌بازم بردم که صدای حامد از پشت سر به گوشم رسید. مثل زمانی که ما رو به جنگ می‌طلبید، پر از انزجار و حس برتری بود:
- این میز برای ماست؛ گمشو کنار و برو پیش رفیق‌های بدبختت بشین.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,399
12,787
مدال‌ها
4
قاشق رو از حرص توی دستم فشار دادم و برنج رو با شدت بیشتری بین ردیف دندون‌هام له کردم. خیره به انگشت‌های پیچیده دور قاشق، لحظه‌ای رو تصور کردم که روی صندلی می‌چرخم، روبه‌روش وایمیستم و همون‌طور که خیره به چشم‌هام مونده و پوزخند مضحکش روی لب‌هاشه، قاشق رو توی مردمکش فرو می‌کنم. ماهیچه‌های پاهام منقبض شدن و آماده‌ی به وقوع پیوستن تصوراتم شدم که با به‌یادآوردن جایی که توش گیر کردیم، با حرص انگشت‌هام رو شل کردم. صدای برخورد قاشق فلزی که از بین انگشت‌هام روی میز آهنی افتاده‌بود، توی گوشم پیچید.
از روی صندلی چسبیده به میز بلند شدم و به‌طرف حامد چرخیدم. سینی غذاش توی دست‌هاش بود و بین دو نفر از سگ‌های دست‌آموزش وایستاده‌بود. لبخند کوچیکی زدم و توی چشم‌های کشیده‌ش خیره شدم. نگاهش نامحسوس روی چشم‌های جدی و آماده‌ی جنگی که با لب‌های کشیده شدم در تضاد بود، می‌چرخید.
درحالی که سینی رو با دست چپم نگه داشته‌بودم، با دست راست ضربه‌ای آروم روی شونه‌ش زدم:
- امیدوارم از ناهار لذت ببرین!
لبخندم رو از روی صورتم پاک کردم و به‌سمت راست چرخیدم تا دور بشم که همون دختر مشکوک چشم عسلی رو جلوم دیدم. بدون حس و منتظر بهش نگاه کردم که بعد از ثانیه‌ای زیرنظر گرفتنم، قدمی به راست برداشت و از سر راهم کنار رفت. با قدم‌های آروم ولی آماده به‌سمت میزی که سهراب از پشت اون نظاره‌گر نمایش ما بود، رفتم. وقتی جلوی میز قرار گرفتم، سینی رو روی اون گذاشتم و روبه‌روی سهراب نشستم.
مشتش رو روی میز کوبید که قاشق توی سینی کمی به هوا پرتاب شد. دندون‌هاش رو روی هم فشار داد و خطاب به من که با آرامش ظاهری مشغول خوردن غذا بودم، غرید:
- باید مشتت رو توی صورت خودش و برده‌های عوضیش فرود می‌آوردی!
غذا رو قورت دادم و قبل از این‌که قاشق بعدی رو وارد دهنم کنم، زمزمه کردم:
- الان نه سهراب! الان نه، ولی به‌زودی انجامش میدم.
سینی رو از جلوم کنار کشید.
- این آرامشت بدتر من رو آتیش می‌زنه!
سرم رو بالا آوردم و بدون توجه به جرقه‌های آتیش توی چشم‌هاش، همزمان که با انگشت اشاره سینی رو سرجای اولش برمی‌گردوندم با چشم به غذای جلوش اشاره کردم:
- بذار یکم بگذره، مطمئن میشم واکنشم مورد قبول تو باشه. حالا هم غذات رو بخور که بدمزه‌تر از اینی که هست، نشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,399
12,787
مدال‌ها
4
***
یک هفته‌ی بعدی پرتنش‌ترین هفته‌ای که داخل دیوارها گذرونده‌بودیم، محسوب می‌شد. رفتارهای تحقیرآمیز سربازهای بیگانه که خودشون رو اصیل صدا می‌کردن، آزادها رو در معرض انفجار قرار داده‌بود. تمرین‌ها درحالی انجام می‌شدن که اصیل‌ها و آزادها خودشون رو به دو گروه مجزا تقسیم کرده‌بودن.
زمان استراحت که فقط برای غذا خوردن بود، ما رو به سالن بزرگ و پر از میز و صندلی فلزی می‌کشوند، ولی این تنش حتی اون لحظه هم ما رو رها نمی‌کرد. مهم نبود که میزهای یکسره ظرفیت ده نفره داشتن؛ وقتی حتی یک اصیل سینی غذاش رو روی اون می‌کوبید، دیگه هیچ آزادی نمی‌تونست بهش نزدیک بشه.
با نزدیک شدن مشت حریف به صورتم، از فکر خارج شدم و روی پاشنه‌‌های پاهام جابه‌جا شدم. مچ دست امین رو گرفتم و با سرعت چرخیدم. به محض این‌که پشت سرم قرار گرفت، دستش رو به‌طرف جلو کشیدم و خم شدم. روی کمرم سر خورد و جلوی پوتینم، با کمر روی زمین کوبیده شد.
بدون از دست دادن فرصت، پای راستم رو روی سی*ن*ه‌ش گذاشتم. چشم‌هاش که تا حالا از درد بسته‌بود رو باز کرد و بهم خیره شد. ابروم رو بالا انداختم و لبخندی کج بهش زدم. هرچند امین مثل اکثر آزادها از نظر ژنتیکی جثه‌ی بزرگ‌تری نسبت به من و دیوارنشین‌ها داشت، ولی من کسی بودم که از وقتی قدم‌های کوتاه و بچه‌گونه‌ش رو روی زمین گذاشت، مورد آموزش‌های سخت و غیرقابل تحمل آرین قرار گرفت.
- تسلیم؟
چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند.
امین: تسلیم!
پام رو روی زمین گذاشتم و با قدمی که به عقب برداشتم، راه رو براش باز کردم. دستش رو روی خاک و تیکه سنگ‌های کوچیک گذاشت و از روی زمین بلند شد. دست دیگه‌ش روی پوست تیره‌ی صورتش کشیده شد و از زیر اون، بهم نیم‌نگاهی انداخت:
- قرار نیست زنگ رو بزنن؟
با بی‌خیالی شونه بالا انداختم و آستین‌های تاخورده‌ی روی آرنجم رو مرتب کردم.
- احتمالاً تا چند دقیقه‌ی دیگه میزنن.
صدای ناگهانی زنگ از بلندگوهای بسته‌شده به نرده‌های پنجره‌هایی که روی ساختمون پشت و جلوی زمین تمرین قرار گرفته‌بودن، بلند شد. نگاهی به دستکش‌های مبارزه که همچنان از دست‌های زمختم محافظت می‌کردن، انداختم و بدون این‌که تلاشی برای بیرون کشیدنشون کنم، قدم‌هام رو به‌سمت ساختمون یک طبقه و پهن برداشتم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,399
12,787
مدال‌ها
4
نزدیک‌ترین ورودی‌ای که نسبت به ما قرار داشت، باعث می‌شد بدون نیاز به عبور از آسایشگاه پر از تخت، وارد سالن غذاخوری بشیم.
سالن از صدای برخورد پوتین سربازهایی که برای گرفتن غذا لحظه‌شماری می‌کردن با زمین و سینی‌های فلزی با میز و قاشق‌ها، پر شده‌بود. سینی رو از روی میز کنار در ورودی برداشتم و وارد صف طولانی شدم. قدم‌به‌قدم پشت سر اصیلی که جلوم وایستاده‌بود، جلو می‌رفتم و به کانتر نزدیک‌تر می‌شدم. بالاخره مرد جلوییم سینی پر از غذاش رو از بین دست‌های سرباز مسئول تقسیم غذا بیرون کشید و راهش رو از بین سربازهای گرسنه و سرگردون توی سالن به‌طرف یکی از میز‌هایی که دوست‌هاش روی اون نشسته‌بودن، باز کرد. ‌
سینی رو به‌سمت زن گرفتم که ملاقه‌ی پر از سوپ رو توی اون خالی کرد. قدمی به جلو برداشتم و پسر پیش‌بند سفیدرنگی که از لکه‌های ریز و درشت قهوه‌ای و زرد پر شده‌بود رو از روی مخزن برنج کنار زد و کفگیر کوچیک رو تا نصف پر کرد. نگاهم به غذای توی سینی که مثل همیشه به دلیل آزاد بودنم کمتر از اصیل‌ها بود، انداختم و با کلافگی لبم رو از داخل گاز گرفتم. اینجا کسی به بهداشت غذا اهمیت نمی‌داد و تنها چیزی که مهم بود، این بود که گشنه نمونیم.
چرخیدم که سهراب دستش رو از پشت میزی که توی جنوبی‌ترین ضلع سالن قرار گرفته‌بود، بالا برد و بهم علامت داد که به اون سمت برم. سرم رو تکون دادم و از بین جمعیت، خودم رو بهش رسوندم. روبه‌روش نشستم که با نگاه کوتاهی به غذای هردومون، صدای معترضش بلند شد:
- صبح تا شب تمرین می‌کنیم ولی براشون مهم نیست که از کجا باید انرژی خودمون رو تأمین کنیم!
قاشقم رو پر از سوپ کردم و روی برنج ریختم. زمان کمی که برای ناهار داشتیم، مجبورمون می‌کرد تا برای تموم کردن غذا از این روش‌های عجیب و نه‌چندان محبوب استفاده کنیم. قاشقی برنج توی دهنم گذاشتم و همون‌طور که می‌جویدم، به سهراب خیره شدم.
- بخور و غر نزن!
خواست چیزی بگه که نگاهش به پشت سرم خیره شد. تق‌تق قدم‌هایی که بهم نزدیک می‌شدن و خشمی که توی چشم‌های سهراب سرازیر بود، خبر خوبی بهم نمی‌داد. صدای بم سینا از پشت سرم بلند شد:
- باز هم که شما آزادهای کثیف جای ما رو اشغال کردین!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,399
12,787
مدال‌ها
4
سهراب درحالی که سعی می‌کرد لحنش رو آروم نگه داره جواب داد:
- شماها حتی هنوز یک دقیقه هم از تحویل گرفتن غذاتون نگذشته، درحالی که ما چند دقیقه‌ست اینجا نشستیم؛ چطور ممکنه ما جای شما رو گرفته باشیم؟!
از گوشه‌ی چشم دیدم که مهراد به صورت نمایشی دستش رو روی پشتی صندلی کناری من کشید:
- سانتی‌متر به سانتی‌متر این پایگاه برای ماست؛ پس شماها ذاتأ هیچ حقی از هیچی ندارید و اگه دارین اینجا زندگی می‌کنین و از غذای ما می‌خورین، به خاطر لطف ماست.
به سهراب نگاه کردم. دسته‌ی قاشق توی دستش از دشت فشار مشت‌هاش، خم شده‌بود. حرکاتش رو زیر نظر گرفتم. مطمئن بودم که این دفعه قرار نیست با وساطت من آروم بشه. قاشق رو روی میز کوبید و نیم‌خیز شد که هشدارگونه به حرف اومدم:
- تکون نخور سهراب!
با عصبانیت و گیجی نگاهم کرد که صدای سینا توی سالن ساکت و پر از تنش پیچید:
- آره، اربابت درست میگه! آروم باش سهراب؛ تو که نمی‌خوای تنبیه بشی؛ مگه نه؟!
چشم ازش گرفتم و به آرومی از روی صندلی بلند شدم. چرخیدم و روبه‌روشون وایستادم. سنگینی نگاه‌های خیره‌ی هر دو گروه رو حس می‌کردم. سکوت خطرناکی که حاکم شده‌بود، باعث می‌شد چند دقیقه‌ی بعد رو پیش‌بینی کنم؛ آزادها منتظر یه جرقه بودن تا سالن غذاخوری رو با خاک یکسان کنن.
مردمک چشم‌های سینا براندازم کردن:
- به عنوان یه یتیم که حتی پدر و مادرش رو نمی‌شناسه، نفوذ خوبی روی آزادها داری! دهه‌ها کار و زندگی وحشیانه باعث شده از نظر جثه از ما بزرگ‌تر بشن؛ همین باعث شد توی نگاه اول متوجه اصالت متفاوتت با اون‌ها بشم.
ابرویی بالا انداخت:
- البته که یادم نبود پسرخونده‌ی برادر اون آلفای خائن هستی؛ همین دلیل نفوذ و قدرتت رو ثابت می‌کنه.
جای پام رو روی سرامیک روشن زمین محکم کردم.
- بهتره تمومش کنی سینا؛ آزادها معمولاً آدم‌های صبوری نیستن!
صدای قهقهه‌های تمسخرآمیز و مصنوعی خودش و همراه‌هاش توی سالن پیچید. می‌تونستم خشمم رو کنترل کنم، ولی احساس توی چشم‌های بقیه بهم فهموند که امروز یه نفر باید واکنش نشون بده.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,399
12,787
مدال‌ها
4
توی یک هزارم ثانیه تصمیمم رو گرفتم. در کمال تعجب و ناباوری دیوارنشین‌ها، دست مشت‌شده‌م رو بالا آوردم و توی چونه‌ی سینا کوبیدم. صدای بهم کوبیده شدن دندون‌هاش جایگزین خنده‌هاش شد. با گیجی و درد قدمی به عقب رفت و گردنش رو صاف کرد. خون سرخ از گوشه‌ی لب پاره‌شدش روی چونه‌ش جاری شده‌بود. دستی به چونه‌ش کشید و با عصبانیت بهم خیره شد:
- همین الان چه غلطی کردی؟!
عصبانی از تحقیری که توی جمع شده‌بود، بدون فکر بهم حمله کرد. جاخالی دادم و با پایین آوردن سرم، از زیر مشت نفر دوم رد شدم. سومین نفر یقه‌م رو از پشت گرفت که به سرعت چرخیدم و آرنجم رو توی ساعدش کوبیدم. یقه‌م رو ول کرد که از گوشه‌ی چشم متوجه حرکات نامحسوس آزادها شدم. همزمان که لگد مهراد که سرم رو هدف گرفته‌بود با دست مهار کردم، فریاد زدم:
- هیچ‌ک.س دخالت نکنه.
مچ پاش رو به سمت خودم کشیدم که تعادلش رو از دست داد. با ساعد توی زانوش کوبیدم و روی زمین پرتش کردم. سینا از فرصت استفاده کرد و با مشت صورتم رو هدف گرفت. لگدی توی شکمش کوبیدم که قدمی عقب رفت.
نیشخندی زدم و با انگشت خون گوشه‌ی لبم رو پاک کردم. داشتم از از مبارزه لذت می‌بردم و می‌خواستم مطمئن بشم که بقیه هم با نگاه کردن به صورت و چشم‌هام متوجه این موضوع بشن.
سینا: از ضرب دستم خوشت اومد بچه یتیم؟
چشمکی زدم.
- بیخیال سینا؛ واقعاً فکر کردی بعد از ۲۴ سال قراره با این یتیم خطاب قرار گرفتنم عصبانی بشم؟! من یه آدم بالغم؛ باید کلک‌های دیگه‌ای رو استفاده کنی!
با حرص لبش رو گاز گرفت که احساس رضایت توی بدنم پیچید. صندلی فلزی کنارش رو بلند کرد و حمله کرد که ثابت موندم. لحظه‌ای که آماده‌ی کوبیدن صندلی توی صورتم بود، کنار رفتم و از پشت، با آرنج توی کمرش کوبیدم. صندلی رو ول کرد که با صدای بلند روی زمین افتاد و خواست برگرده که چرخیدم و همزمان که با جلوی پوتین پشت زانوهاش کوبیدم، پشت گردنش رو توی دست گرفتم و صورتش رو توی سینی غذام کوبیدم. نگاهم بالا اومد و به چشم‌های متعجب ولی کاملاً راضی سهراب که از جاش تکون نخورده‌بود، افتاد.
شونه‌ش رو فشار دادم و به‌سمت خودم چرخوندمش. هنوز از شدت ضربه گیج بود که با شدت کمرش رو به لبه‌ی میز کوبیدم.
 
بالا پایین