جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [نبض پناهگاه ظلمات (جلد دوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Rasha_S با نام [نبض پناهگاه ظلمات (جلد دوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,080 بازدید, 77 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نبض پناهگاه ظلمات (جلد دوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,437
13,417
مدال‌ها
4
دو دقیقه بعد، زمین زیرپامون به سالنی بزرگ ولی بدون در و حفاظ منتهی شد. وایستادم و به اطراف نگاه کردم که دختر از کنارم رد شد و جلو رفت. نور چراغ‌قوه‌ی توی دستش، محوطه رو کمی روشن کرد و تونستم میز سیمانی‌ای که وسط سالن قرار گرفته‌بود رو ببینم. حرکت کردم و کنارش، جلوی میز وایستادم. سرم رو پایین آوردم و به پوشه‌ی کاغذی روی میز خیره شدم. صدای محکم دختر توی گوشم پیچید:
- بازش کن.
بدون توجه بهش، دستم رو جلو بردم و پوشه رو برداشتم. بازش کردم و به برگه‌های داخل چشم دوختم. با هر پاراگرافی که می‌خوندم، اخمم بیشتر می‌شد. صفحات کم توی پوشه رو با عجله ورق زدم و با تموم شدنشون، روی میز پرتش کردم. سرم رو چرخوندم و به صورت دختر خیره شدم.
- انتظار نداری که من توی این تله بیفتم؛ مگه نه؟!
صدایی که با تلاش بی‌حس نگه‌ش داشته‌بودم، توی سالن خالی می‌پیچید. نگاهش رو ازم نگرفت و با جدیت به حرف اومد:
- باور کردن یا نکردنش بر عهده‌ی خودته.
- تو بدون اجازه‌ی شایان نمی‌تونستی وارد اینجا بشی!
کمی مکث کرد، انگار برای حرف زدن مردد بود. بالأخره تصمیمش رو گرفت و جواب داد:
- خانواده‌ی من به شایان نزدیک هستن؛ همین باعث شد تصادفاً از وجود همچین مکانی باخبر بشم. ورود به اینجا به اندازه‌ای خطرناک و ریسکی بود که زندگیم رو به خطر بندازه، ولی تنها آزادی که در دسترس بود و می‌تونستم در جریان قرارش بدم تو بودی.
با دست خالیش به سالن سیمانی خالی و تاریک اطرافمون اشاره کرد:
- اینجا محل برگزاری جلسات محرمانه‌ای که فقط سران منطقه باید از موضوعش باخبر باشن هست.
پوزخند زدم و با تمسخر گفتم:
- و خانواده‌ی تو هم جزو اون سران هستن!
سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد تکون داد:
- باور کردن یا نکردن اتفاقی که قراره بیفته بر عهده‌ی خودته؛ من به هرحال برای نجاتشون میرم، ولی تو می‌تونی تصمیم بگیری که همراهم میای یا برمی‌گردی به اون سلول تنگ و تاریکی که تا حالا توش بودی.
توی چشم‌هاش دنبال نشونه بودم. چیزی که بهم دلیلی برای عقب‌کشیدنم بده، ولی چیزی جز عزم ندیدم. مردد بودم و نمی‌دونستم می‌تونم این چند تیکه کاغذ رو باور کنم یا نه، ولی گذشته‌ای که با اون موجودات داشتم، مجبورم می‌کرد تا روی همه‌چیز ریسک کنم. سرم رو تکون دادم و مطمئن از تصمیمی که گرفتم، اجازه دادم صدام سالن رو پر کنه:
- نقشه چیه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,437
13,417
مدال‌ها
4
بدون اینکه جواب مستقیم بده، فقط یه قدم عقب رفت. نور چراغ‌قوه رو پایین گرفت و گفت:
- الان فقط باید برگردیم. زمانش که برسه، خودت می‌بینی.
اخمم ناخودآگاه بیشتر شد. از لحنش خوشم نیومد. انگار داشت با یه قطعه حرف می‌زد، نه با کسی که تا همین چند دقیقه قبل ازش کمک خواسته‌بود. با حرکتی تند پوشه رو روی میز سیمانی کوبیدم و صاف وایستادم.
- من سؤال کردم «نقشه چیه»، نه اینکه چه زمانی قراره ببینم.
لحنم خشک بود؛ می‌خواستم مطمئن بشم که بفهمه خوشم نیومده. نگاهش روشنش رو از چشم‌هام گرفت و به سمت راهرو برگشت:
- اگه الان توضیح بدم، فقط اوضاع رو سخت‌تر می‌کنیم.
پوزخندم خیلی کوتاه و عصبی بود.
- پس من باید فقط «اعتماد» کنم؛ آره؟
وایستاد. یه‌جور مکثی که معلوم بود نمی‌دونه چطور باید جواب بده.
- اگه می‌خواستم بهت دروغ بگم، اصلاً نمی‌آوردمت اینجا.
این‌بار من وایستادم. حرفش منطقی بود،
اما این حس لعنتی بازی داده شدن اون‌هم توسط کسی که از نبودن اسمش روی لباس فرمش استفاده می‌کرد تا هویتش پنهون بمونه، دست از سرم برنمی‌داشت. با صدایی کوتاه اما محکم و جدی گفتم:
- من آدمی نیستم که دنبال یکی راه بیفته چون بهش گفته «صبر کن».
- می‌دونم.
این‌بار نگاه کرد.
- برای همینه که انتخابم تو بودی.
علاقه‌ای به انتخاب شدن نداشتم. از اینکه دیگران برای من تصمیم بگیرن متنفر بودم و از همه بیشتر، از اینکه این دختر فکر می‌کرد حق داره جمله‌ای مثل این بگه عصبی می‌شدم. لب‌هام رو روی هم فشار دادم.
- راه بیفت.
این‌بار اون لحظه‌ای مکث کرد که معلوم بود معمی پشت جمله‌م رو فهمیده. این‌که من پشت‌ش نمی‌اومدم؛ من داشتم می‌رفتم، چون خودم تصمیم گرفته بودم ادامه بدم. نه به خاطر اون، به‌خاطر چیزی که روی میز دیدم.
ارتباطی که توی گذشته‌م با استرنجرها داشتم، باعث می‌شد تمام این بی‌خبری‌ها رو تحمل کنم.
از سالن خارج شدیم و تونل رو برگشتیم. سایه‌هامون روی دیوارها کج و معوج می‌افتاد. دختر جلوتر از من نبود؛ کنارم بود. ‌این‌بار عمداً. انگار می‌خواست ثابت کنه که اون هم قرار نیست نقش فرمانبردار رو بازی کنه.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,437
13,417
مدال‌ها
4
وقتی به سلول رسیدیم، ایستادم. دختر چراغ‌قوه رو خاموش کرد و کند گفت:
- صبر کن. امشب در باز می‌شه. به نگهبان نگاه نکن، حرف نزن و فقط بیا بیرون.
بهش خیره شدم. حرفش هم دستوری بود و هم پیشنهادی دوستانه. سعی کردم بعد دستوری اون رو نادیده بگیرم؛ هدف‌هامون ما رو کنار هم نگه داشته‌بود.
- اگه در باز نشد چی؟
آهسته ولی مطمئن، دستی به موهای بلندش که پشت سرش بسته شده‌بود، کشید و گفت:
- باز می‌شه.
صدام رو پایین آوردم، اما لحنم هنوز خشن بود:
- اگه اومدنت قرار نیست باعث بشه اطلاعات رو باهام به اشتراک بذاری، بهتره نه برای بیرون کشیدنم از اینجا تلاش کنی و نه خودت رو بهم نشون بدی.
توی تاریکی اطراف، صدای آروم و بدون اعتراضش رو شنیدم:
- شب بهت میگم.
از کنارم رد شد و توی تاریکی گم شد، اما صدای قدم‌هاش هنوز می‌پیچید. به سلول برگشتم. در بسته شد.
عقب‌عقب رفتم و با تکیه به دیوار پشت سرم، سر خوردم و روی زمین نشستم.
من، سانیار، داشتم می‌ذاشتم کسی که نه هویتش رو می‌دونستم و نه از دوست بودنش مطمئن بودم، منو مدیریت کنه… ! حتی اگه فقط برای یک شب باشه. این شاید خطرناک‌ترین بخش ماجرا بود. چشم‌هام رو بستم و سعی کردم با آماده کردن ذهنم برای شب، کمی استراحت کنم.
چند ساعتی از نشستنم توی تاریکی سلول گذشته‌بود. چیزی که اول شنیدم صدای قفل نبود، نفس خودم بود که سکوت رو قبل از هر صدای دیگه‌ای شکست. کسی درست پشت در وایستاده‌بود و خش‌خش پشت در این رو بهم ثابت می‌کرد. قبل از این‌که بتونم از جام بلند بشم، سایه‌ای باریک زیر در حرکت کرد و صدای خفه‌ی فلزی، کوتاه‌تر و واضح‌تر از همیشه به گوشم رسید.
در آروم عقب رفت، انگار این‌بار خودش هم می‌خواست بی‌صدا باشه. سربازی وارد محدوده‌ی نور اندکِ راهرو شد.
نه چراغ دیگه روشن بود و نه چراغ‌قوه‌ای محیط جلوی پام رو روشن کرد. فقط یه سایه که می‌دونستم برای دیده نشدن آموزش دیده‌بود. هیچی نگفت؛ فقط دستش رو به‌سمت بیرون گرفت و تکون کوتاهی داد.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,437
13,417
مدال‌ها
4
از جام تکون نخوردم. یه‌جور لجبازی طبیعی بود. لجبازی‌ای که از بچگی با نگاه آرین، با مشت استرنجرهایی که بهم آموزش می‌دادن و پنجه‌های تیزشون رو توی کتفم فرو می‌کردن و با فرهنگی که می‌خواست از آزادها برده‌های بله‌قربان‌گو بسازن، یاد گرفته‌بودم.
سرباز سرش رو بالا آورد؛ نه خیلی، اما کافی بود تا بفهمم داره حوصله‌ش سر می‌ره. صدای بم و اخطارگونه‌ش توی گوشم رسید:
- هیچ‌ک.س نفهمه امشب اینجا نبودی و تا قبل از طلوع آفتاب هم باید برگردی به سلولت.
بلند شدم. با همون سرعتی که مشخص کنه این تصمیم منه و قرار نیست ازش اطاعت کنم. از کنارش رد شدم و آروم گفتم:
- اگر یکی فهمید چی؟
مکثی کوتاه بین‌مون افتاد و با تهدیدی نامحسوس گفت:
- مطمئن شو که اون کسی که لو میده تو نباشی.
راهرو تقریباً تاریک بود. نه نور اضطراری، نه صدای نگهبان‌های انتهای راهرو؛ فقط یه سکوت مصنوعی که انگار کل ساختمون بالای سرمون توی خواب فرو رفته. سایه‌ای کوتاه‌تر از ما از گوشه‌ی چشم نظرم رو جلب کرد. از دیوار جدا شد و جلو اومد. بدون هیچ مقدمه‌ای گفت:
- سریع‌تر! باید قبل از تعویض شیفت بعدی برگردیم.
عمداً وایستادم. صدای قدم‌های قطع شدن بهم فهموند که متوجه شده.
- هنوز هیچی توضیح ندادی.
لحنم همزمان بدون هیچ‌احساسی ولی کاملاً پر از باور نکردن بازی‌ای که سعی داشت شروعش کنه، بود. چشم‌هاش برای یک لحظه از اینکه مجبور شد اعتراف کنه، توی تاریکی براق شد:
- وقتی از اینجا دور شدیم توضیح میدم.
جمله‌ش مثل پتک خورد وسط صورتم. باز هم یک دستور مبهم. باز هم یه «وقتی وقتش شد». ولی من آدمی نبودم که با این مدل حرف‌ها کنار بیام.
- از من انتظار داری با این حجم از مجهول همراهت بیام بیرون؟
- اگه نمی‌خواستم بدونی، اصلاً نمی‌آوردمت اینجا.
کمی مکث کرد.
- و اگه قرار بود بهت دروغ بگم به‌طور ساده‌تری انجامش می‌دادم.
این جملات واقعی‌تر بودن؛ ولی هنوز کافی نبود که برام مسیر تعیین کنه.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,437
13,417
مدال‌ها
4
بهش نزدیک شدم تا صدام توی راهرو گم نشه:
- یادت باشه، من دنبال تو نیومدم. دنبال جواب اومدم. پس یا نقشه رو میگی، یا همین الان برمی‌گردم توی اون اتاق؛ فکر نکن که ترس از اعدام باعث میشه بتونی من رو بین زمین و آسمون نگه‌داری!
یک ثانیه به من زل زد. بالأخره تصمیمش رو گرفت:
- این سرباز جزو زیردست‌های خانواده‌ی منه و قراره خالی بودن اتاقت رو تا صبح پنهون کنه؛ میریم به اردوگاه و استرنجرها رو بیرون می‌کشیم، بعد هم هرکدوممون برمی‌گرده به همونجایی که ازش اومده.
بدون این‌که منتظر جواب بمونه، روی پاشنه‌ی پوتین‌هاش چرخید و به راه افتاد. این‌بار کنارش قدم برداشتم. اگه قرار بود این نقشه‌ی نیمه‌پنهون واقعاً درباره‌ی استرنجرها باشه،
پس هیچ‌چیزی این وسط معمولی نبود. نه باز شدن بی‌صدای در، نه سرباز عجیب و توانایی بالاش برای پنهون شدن توی سایه‌های روبه‌روی صورتم و نه سکوت پایگاه.
دستش رو به‌سمتم گرفت. کلت مشکی و براق توی دستش رو برداشتم و پشت کمرم، به کمک فانسقه جاسازی کردم. صدای آروم و نرمش به گوشم رسید:
- ممکنه به قیمت جونمون تموم بشه.
جمله‌ی خبریش رو با پوزخند جواب دادم:
- تا وقتی که بدونم اطرافم چه اتفاقی میفته، برام مهم نیست.
سرش رو تکون داد و موهای بلند روی شقیقه‌ش رو پشت گوشش انداخت.
- پس در کنار هم می‌جنگیم؛ یا با هم می‌میریم و یا با هم زنده می‌مونیم.
سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون دادم و به قدم‌هامون سرعت بخشیدیم. چشم‌های دختر از طرفی به طرف دیگه‌ی راهرو می‌چرخیدن و جلو می‌رفت. با رسیدن به پله‌هایی که به سالن خروجی منتهی می‌شد، با عجله یکی‌درمیون ازشون بالا رفتیم و وارد سالن خالی از سرباز شدیم؛ هیچ‌ک.س دلیلی برای نگهبانی از سلول‌های خالی نداشت و شایان ترجیح می‌داد سربازهاش رو برای نگهبانی از جاهای مهم‌تری مسئول کنه.
جلو رفتیم و به در شیشه‌ای رسیدیم. بدون این‌که علاقه‌ای به باقی‌موندن اثرانگشتم روی در داشته باشم، با آرنج دستگیره‌ی فلزی رو پایین کشیدم و در رو به جلو هل دادم. کنار رفتم تا جلوتر از من از سالنی که توی هر ضلعش درهایی برای ورود به ناکجاآباد داشت، خارج بشه.
در رو ول کردم و اولین قدمم رو روی سنگ‌فرشی که از نور مهتاب روشن شده‌بود و رنگ خاکستری و قهوه‌ایش به وضوع دیده می‌شد، گذاشتم. از گوشه‌ی چشم به دختر نگاه کردم. دستی به گونه‌ی روشنش که نور ماه اون رو واضح‌تر بهم نشون می‌داد، کشید. فقط به جلو نگاه می‌کرد؛ انگار چیزی منتظر ما بود که اگه یک ثانیه دیر می‌رسیدیم، دیگه وجود نداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,437
13,417
مدال‌ها
4
به محض گذاشتن قدم دوم، فهمیدم سکوت بیرون هیچ شباهتی به سکوت داخل پایگاه نداره. سکوت اونجا برخلاف سکوت واقعی این بیرون، مصنوعی و برای القای حس نظم بود.
باد سردی لابه‌لای درخت‌های خشک اطراف سوت می‌کشید و برگ‌ها رو روی زمین سنگ‌فرش‌ شده می‌رقصوند. سردی شب که در مقابل هوای ملایم روز بود، یکی از ویژگی‌های منطقه‌ای بود که توی اون بزرگ شده‌بودم. نفس‌هام بخار می‌شد که نور ماه روی مسیرمون افتاد. سایه‌هامون روی خاکستری زمین برای دو نفر نبود. تمرکز کردم و با چشم‌های ریز شده، به سنگ‌فرش سیمانی و ترک‌خورده خیره شدم. سایه‌ی من و دختر کنار هم امتداد پیدا کرده‌بود، ولی سایه‌ای کوتاه‌تر و عقب‌تر از ما هم همراهیمون می‌کرد.
ابروی راستم که ماه پیش توی یکی از تمرین‌ها شکسته‌بود و حالا خطی نه‌چندان تازه به جا گذاشته‌بود رو بالا انداختم. قدم‌هام رو آهسته‌تر برداشتم و زیر لب، زمزمه‌وار خبر دادم:
-یکی دنبالمونه.
دختر بدون این‌که سرش رو بچرخونه، از پیاده‌رو وارد خیابون پهن شد. همون‌طور که نگاهش به آسفالتی که توی محاصره‌ی جدول‌های سبزرنگ بود، گفت:
- نه. اون سایه‌ای که می‌بینی، صرفاً یه سربازه. جلو نمیاد مگر این‌که لازم بشه!
دیگه قرار نبود احساساتم رو بهش نشون بدم. اگه اون قرار بود غیرقابل پیش‌بینی باشه، پس من هم به نسخه‌ای مثل خودش تبدیل می‌شدم. بدون این‌که عصبانیتم از پنهون‌کاریش رو نشون بدم، با لحنی بی‌تفاوت به حرف اومدم:
- فکر نمی‌کنی بد نیست قبل از اینکه باهات به بیرون دیوارها بیام، باید بدونم چندتا سایه دور و برمون هست؟
این‌بار نیم‌رخش پیدا شد. انگار لب‌های لرزون و مرددش بین توضیح دادن و ندادن گیر کرده بودن.
- لازم نیست نگرانش باشی؛ اون فقط مراقبمونه.
پوزخندی کوتاه ولی بی‌صدا زدم. مطمئن بودم که متوجه نشد.
به‌سمتم چرخید. مجبور بود سرش رو کمی بالا بیاره تا بتونه توی چشم‌های تیره‌م نگاه کنه. یه مکث کوتاه کرد. صورت بی‌حس و ابروهای صاف و کشیده‌ش نشون می‌داد که عصبانی نیست. انگار فقط سعی داشت اطلاعات رو تا جایی که می‌تونه، توی سر خودش نگه‌داره. جمله‌ی دیگه‌ای نگفتم؛ بحث کردن تو راهی که ممکن بود هر اشتباهش باعث لو رفتنمون بشه، ارزش نداشت.
مغازه‌هایی که حالا بسته بودن و به تاریک موندن اطراف کمک می‌کردن رو پشت سر گذاشتیم و با عبور از هر ساحتمون مسکونی، فاصله‌مون تا دیوار کمتر می‌شد. دیواری که اون‌طرفش مسیر باریک و پر از درختی بود که احتمالاً قرار بود تا اردوگاه ما رو همراهی کنه.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,437
13,417
مدال‌ها
4
- با توجه به این‌که مسیری که میریم به دروازه‌ی اصلی نمی‌رسه، امیدوارم دری توی این دیوارهای شرقی ساخته باشی که ما رو بیرون ببره.
روبه‌روی دیوار بلند و ضخیم فلزی که از هر دو طرف ادامه پیدا کرده‌بود و منطقه‌ی آزاد رو از اینجا جدا می‌کرد، وایستادیم. دختر سرش رو کمی خم کرد و رو به سایه‌ی پشت سرمون گفت:
- از اینجا به بعد لازم نیست بیای؛ موقع برگشت علامت میدم.
سرباز هیچ جوابی نداد؛ فقط سایه‌ش روی زمین به یه سمت لغزید و بعد طوری که انگار از اول هم اونجا نبوده، غیب شد.
شونه‌ای بالا انداختم و منتظر جوابش موندم. دختر نفس عمیقی کشید و رو به من گفت:
- از اینجا به بعد باید سریع حرکت کنیم.
روی زمین زانو زد و دستش رو روی زمینی که دیگه روکش آسفالت نداشت، کشید. قسمتی از خاک رو کند تا به دری فلزی که از شکل و شمایلش قدیمی بودن مشخص بود، رسید. دستش رو توی جیبش فرو کرد و کلیدی رو بیرون کشید. توی قفل چرخوند و به‌سمت خودش کشید که در با صدای قیژقیژی کوتاه باز شد و صدای ریختن خاک توی گودال زیرپامون به گوشم رسید. خواست وارد گودال بشه که دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم:
- من جلو میرم.
بدون حرف شونه‌ای بالا انداخت و کنار رفت. دست‌هام رو دو طرف ورودی گذاشتم و وارد گودال شدم. دست‌هام رو ول کردم و روی زمین سفت فرود اومدم. روی چهاردست‌وپا، وارد مسیر مخفی شدم و جلو رفتم. صدای افتادنش با بسته شدن در همزمان شد. توی تاریکی و سکوت جلو می‌رفتم که صداش رو شنیدم:
- ۲۴ سال پیش، آروین از طریق این تونل از پایگاه خارج شد و به دیدن استرنجرها رفت.
تک‌خنده‌ای تلخ کردم:
- پس این همون مسیری بود که آرین تونست پسر آلفا رو از طریق اون از بین اون وحشی‌ها بیرون ببره.
صدام به‌طرز آزاردهنده‌ای سرد بود. تاریخ درست همینجا بود! انگار این تونل خاطرات رو حتی بعد از تمام این سال‌ها، همچنان نگه داشته‌بودن. می‌تونستم ترس، غم و استرس افرادی که ۲۴ سال پیش از این مسیر رد شده‌بودن، رو حس کنم. دیوارهای از جنس خاک به شونه‌هام فشار می‌آوردن و هوای خفه نفسم رو بند آورده‌بود. با برخورد پیشونیم به دیوار جلوم، خوشحال از تموم شدن این جهنم روی پاهام وایستادم و دستم رو به پشت سرم دراز کردم.
- کلید رو بده.
ثانیه‌ای بعد، سردی کلید رو کف دستم حس کردم. گرمای دستش ازم فاصله گرفت که دستم رو بالا بردم و در فلزی بالای سرم رو لمس کردم. تمرکز کردم و با احساس برجستگی قفل در، کلید رو جلو بردم. مچ دستم رو چرخوندم و در رو به بالا هل دادم. چشم‌هام رو درست ثانیه‌ای قبل از فرود حجم زیادی از خاک روی سر و صورتم بستم. دست‌هام رو دو طرف زمین بالای سرم گذاشتم و خودم رو بالا کشیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,437
13,417
مدال‌ها
4
کنار رفتم که دست‌های کوچیک و ظریف دختر از توی تاریکی بیرون اومد و با تکرار حرکت من، خودش رو بیرون کشید. دستم رو توی موهام فرو کردم و سعی کردم تا جایی که میشه از خاک پاکش کنم. دختر در رو بست و لباس‌هاش رو تکوند. کلید رو به‌طرفش انداختم که توی هوا گرفتش:
- ممنون.
سرم رو تکون دادم. صداش صاف بود اما همزمان یه‌جور لرزش پنهان زیرش بود. همون لرزشی که باعث شد بالاخره بفهمم پشت این نقشه‌ی نصفه‌نیمه فقط سیاست نیست، ترس هم هست. دست‌هاش رو مشت کرد و جلوتر رفت:
- بیا؛ هر چی کمتر معطل کنیم، بهتره.
حرکت کردم و شونه‌به‌شونه‌ی هم، وارد مسیر باریک بین درخت‌ها وارد شدیم. بوی خاک نم‌خورده و چوب پوسیده فضا رو پر کرده‌بود. نور ماه کم‌جون بود و شاخه‌های بالای سرمون مثل دندون‌های یک تله‌ی باز شده بهم قفل بودن. چند قدم نرفته بودیم که صداش رو شنیدم:
- سانیار…
وایستادم.
- چی شده؟
برای یه لحظه تردید کرد؛ انگار خودش هم نمی‌دونست باید بگه یا نه.
- وقتی رسیدیم به اردوگاه، ممکنه چیزهایی ببینی که توضیحش سخت باشه.
برخورد قلبم به قفسه‌ی سی*ن*ه‌م رو حس کردم. حسی که توی سی*ن*ه‌م پیچید طبیعی نبود.
- زنده هستن؟
چشم‌هاش به آرومی من رو بررسی کردن.
- تا جایی که من خبر دارم، آره.
ولی همین جمله‌ی نامطمئن هم برای ادامه دادنم کافی بود.
هوا سردتر شد. باد از بین درخت‌ها عبور کرد و گرگ‌ومیش آسمون رو تیره‌تر کرد.
با باریک شدن راه، قدم‌هامون تند شد.
بعد از چند دقیقه سکوت، دختر گفت:
- از اینجا به بعد باید بدون صدا بریم. گشت پایگاهی که توی منطقه‌ی ما اردو زدن، ممکنه هر لحظه بهمون برخورد کنن.
زیر لب و با لحنی مطمئن واکنش نشون دادم:
- تو فقط مسیر رو نشون بده. من بی‌صدا بزرگ شدم!
- اعتماد به نفس خوبی داری؛ شاید یکی از دلایلی که شایان سراغت اومده، همین باشه!
تراکم درخت‌های خالی از برگ و سکوت ترسناک اطرافمون، نشونه‌ای از ورودمون به بخش عمیق‌تر جنگل بود. صدای برگ‌ها زیر پاهامون به تبعیت از نفس‌هامون خفه بودن.
حتی نور ماه هم انگار توی این محدوده جرئت نمی‌کرد کامل بتابه؛ و در این تاریکی، فقط یه چیز برای من مثل روز روشن بود. از این لحظه به بعد، هر اتفاقی بیفته برگشتن به پایگاه قبل از تموم کردن کاری که قصد انجامش رو داشتیم، مثل برگشتن به قبل از دیدن اون پوشه‌ی لعنتی بود؛ کاملاً غیرممکن.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,437
13,417
مدال‌ها
4
شاخه‌های خشک زیر پام با کمترین صدا می‌شکستن. راه باریک‌تر شده‌بود و شونه‌هام هر چند قدم یک‌بار به تنه‌ی زبر درخت‌ها می‌خورد. دختر جلوتر حرکت می‌کرد. دقیق، بی‌تردید به نظر می‌رسید؛ انگار این مسیر رو بارها توی خواب رفته‌بود.
هوا سنگین‌تر شد و بوی خاک با چند ثانیه پیش فرق کرد. نم سردش جاش رو به بوی فلز و چیزی شبیه دود کهنه داد. ناخودآگاه قدم‌هام کندتر شد. این بو رو می‌شناختم. سر دختر به‌طرفم چرخید با اشاره‌ی دستش، قدم‌های بی‌صدای بعدیمون رو با سرعت بیشتری برداشتیم.
چند ثانیه‌ای به مسیرمون ادامه دادیم و از بین تنه‌های بلند و ضخیم درخت‌های قدیمی رد شدیم تا این‌که زمین از حالت جنگلی دراومد و صاف شد؛ شنِ کوبیده، ردّ پاهای عمیق، و خراش‌هایی روی خاک که هیچ‌جور به انسان نمی‌خورد. نفس‌هام بی‌اختیار عمیق‌تر شد.
اولین سایه به‌طرفمون حرکت کرد. دختر تکونی به خودش داد و چیزی زیرلب زمزمه کرد. پوزخندی از شرایطی که توش گیر کرده‌بودیم، زدم و بدون این‌که زحمت آروم حرف زدن رو به خودم بدم، خطاب قرارش دادم:
- انتظار این رو نداشتی، نه؟
سایه‌های اطرافمون بیشتر شد و قبل از این‌که بتونه جوابم رو بده، از خر جهت محاصره شده‌بودیم. حضور من رو فراموش کرد و به موجودات قدبلندی که با بال‌های باز، پنجه‌های آماده‌شون رو باز و بسته می‌کردن، خیره شد. انعکاس نور ماه توی چشم‌هاش، ترس نامحسوسی که سعی در قایم کردنشون داشت رو بهم نشون می‌داد.
نزدیک‌ترین استرنجر، قدمی به‌سمتمون برداشت که دست دختر به‌طرف چاقوش سر خورد. صدای شلیک گلوله ممکن بود توجه بقیه‌ی موجودات توی جنگل رو بهمون جلب کنه و این چیزی نبود که این همراه عجیب و مرموز بخواد. قدم بعدی استرنجر با بیرون کشیدن خنجر همزمان شد. تیغه‌ی براقش توی هوا می‌درخشید.
دختر: جلو نیا! ما برای جنگ اینجا نیستیم؛ باید با هم صحبت کنیم.
صدای خرخر تمسخرآمیز حریف‌هامون، صدای محکمش رو قطع کرد.
استرنجر: دیوارنشین‌های احمق و پرمدعا! شاید بعد از این‌که با خونتون دندون‌هام رو تزئین کردم، به پیشنهادت فکر کنم.
دختر به‌طرفش حمله کرد و خنجرش رو بالا برد، اما توی یک هزارم ثانیه، استرنجر مچ دستش رو با دستش قفل کرد و لگدی توی شکمش کوبید. به عقب پرت شد و روی زمین افتاد. استرنجر، خنجری که حالا جلوی پاش افتاده‌بود رو برداشت و با قدم‌های سنگین به‌سمت دختر که به سرعت دوباره روی پاهاش برگشته‌بود، رفت.
نگاهی به مچ خونیش که با پنجه‌های تیز و بلند استرنجر به این روز افتاده‌بود، انداختم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,437
13,417
مدال‌ها
4
بدون توجه به دردش، دستش رو بالا آورد و موهای بلندش که حالا توی صورتش ریخته‌بود رو کنار زد. مردد بودم؛ شاید باید اجازه می‌دادم که استرنجر کارش رو انجام بده! به‌طرف هم قدم برداشتن که بالأخره افکار توی سرم رو کنار زدم و قدمی به‌سمت استرنجر برداشتم. این دختر کلید برگشت پنهونی من به پایگاه بود. اگه برنمی‌گشتم، شایان دیوونه قطعاً همه رو مجازات می‌کرد.
نگاهم رو از استرنجرهایی که دورمون وایستاده‌بودن، گرفتم و به فرمانده‌ای که خنجر رو توی دستش تکون می‌داد، دادم.
- من رو یادته؟
بدون این‌که نگاهش رو از روی طعمه‌ش برداره، با بی‌حوصلگی خطاب قرارم داد:
- بعد از این دختر، به حساب تو هم می‌رسم؛ نگران نباش!
توجه نکردم و ادامه دادم:
- مطمئنم من رو یادته! من سانیارم؛ پسرخونده‌ی آرین.
قدم‌هاش از حرکت وایستادن و سرش رو به‌طرم چرخوند. کمی توی سکوت بهم خیره موند و توی یه حرکت ناگهانی، خنجر رو روی زمین پرت کرد و با تمام سرعت بهم حمله کرد. جاخالی دادم که بالش رو مثل یه دیوار فلزی و سنگین بهم کوبید. لحظه‌ای قبل از برخورد بالش بهم، دست‌هام رو سپر صورتم کردم و خودم رو روی زمین پرت کردم. غلت زدم که پاش پشت سرم روی خاک مرطوب کوبیده شد.
دست‌هام رو روی زمین فشار دادم و به هوا پریدم. روی پاهام وایستادم که پنجه‌هاش توی یک میلی‌متری صورتم قرار گرفت. خم شدم که دستش هوا رو شکافت. از فرصت استفاده کردم و با سر به شکمش کوبیدم. هر دو همزمان از حرکت وایستادیم و با نفس‌های تند، به هم خیره شدیم.
خنده‌ی کوتاهی کرد و دستش رو به‌طرفم گرفت:
- بزرگ شدی بچه!
چشمکی زدم و با شوخ‌طبعی جواب دادم:
- هشت سال زمان زیادیه!
کم‌کم لبخند از روی صورتمون محو شد. سرش رو به آرومی تکون داد:
- متأسفم که مجبور شدین این هشت سال رو تحمل کنین.
سرم رو تکون دادم.
- بیخیال!
به بقیه نگاه کردم و به نشونه‌ی سلام مخصوص خودشون، مشت چپم رو سه‌بار به سی*ن*ه‌م کوبیدم.
- خوشحالم که دوباره می‌بینمتون.
حرکتم رو تکرار کردن که صدای عصبانی مارشال توی گوشم پیچید:
- خبر دارم که مجبور شدین سرباز دیوارنشین‌ها باشین، ولی انتظار نداشتم کنار یکی از اون‌ها ببینمت!
نگاه‌هامون همزمان روی دختر که با اخم ولی ساکت وایستاده‌بود و خون از مچش روی خاک می‌چکید، قفل شد. نفسم رو بیرون دادم:
- خودم هم انتظار نداشتم، ولی وقتی فهمیدم چندتا از استرنجرها اسیرن و قراره ناجوانمردونه کشته بشن، کمک تنها کسی که می‌تونست راه رو نشونم بده رو قبول کردم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین