جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [نبض پناهگاه ظلمات (جلد دوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Rasha_S با نام [نبض پناهگاه ظلمات (جلد دوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,204 بازدید, 50 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نبض پناهگاه ظلمات (جلد دوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,409
12,934
مدال‌ها
4
دو دقیقه بعد، زمین زیرپاهامون به سالنی بزرگ ولی بدون در و حفاظ منتهی شد. وایستادم و به اطراف نگاه کردم که دختر از کنارم رد شد و جلو رفت. نور چراغ‌قوه‌ی توی دستش، محوطه رو کمی روشن کرد و تونستم میز سیمانی‌ای که وسط سالن قرار گرفته‌بود رو ببینم. حرکت کردم و کنارش، جلوی میز وایستادم. سرم رو پایین آوردم و به پوشه‌ی کاغذی روی میز خیره شدم. صدای محکم دختر توی گوشم پیچید:
- بازش کن.
بدون توجه بهش، دستم رو جلو بردم و پوشه رو برداشتم. بازش کردم و به برگه‌های داخل چشم دوختم. با هر پاراگرافی که می‌خوندم، اخمم بیشتر می‌شد. صفحات کم توی پوشه رو با عجله ورق زدم و با تموم شدنشون، روی میز پرتش کردم. سرم رو چرخوندم و به صورت دختر خیره شدم.
- انتظار نداری که من توی این تله بیفتم؛ مگه نه؟!
صدایی که با تلاش بی‌حس نگه‌ش داشته‌بودم، توی سالن خالی می‌پیچید. نگاهش رو ازم نگرفت و با جدیت به حرف اومد:
- باور کردن یا نکردنش بر عهده‌ی خودته.
- تو بدون اجازه‌ی شایان نمی‌تونستی وارد اینجا بشی!
کمی مکث کرد، انگار برای حرف زدن مردد بود. بالأخره تصمیمش رو گرفت و جواب داد:
- خانواده‌ی من به شایان نزدیک هستن؛ همین باعث شد تصادفاً از وجود همچین مکانی باخبر بشم. ورود به اینجا به اندازه‌ای خطرناک و ریسکی بود که زندگیم رو به خطر بندازه، ولی تنها آزادی که در دسترس بود و می‌تونستم در جریان قرارش بدم تو بودی.
با دست خالیش به سالن سیمانی خالی و تاریک اطرافمون اشاره کرد:
- اینجا محل برگزاری جلسات محرمانه‌ای که فقط سران منطقه باید از موضوعش باخبر باشن هست.
پوزخند زدم و با تمسخر گفتم:
- و خانواده‌ی تو هم جزو اون سران هستن!
سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد تکون داد:
- باور کردن یا نکردن اتفاقی که قراره بیفته بر عهده‌ی خودته؛ من به هرحال برای نجاتشون میرم، ولی تو می‌تونی تصمیم بگیری که همراهم میای یا برمی‌گردی به اون سلول تنگ و تاریکی که تا حالا توش بودی.
توی چشم‌هاش دنبال نشونه بودم. چیزی که بهم دلیلی برای عقب کشیدن بده، ولی چیزی جز عزم ندیدم. مردد بودم و نمی‌دونستم می‌تونم این چند تیکه کاغذ رو باور کنم یا نه، ولی گذشته‌ای که با اون موجودات داشتم، مجبورم می‌کرد تا روی همه‌چیز ریسک کنم. سرم رو تکون دادم و مطمئن از تصمیمی که گرفتم، اجازه دادم صدام سالن رو پر کنه:
- نقشه چیه؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین