جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [نبض پناهگاه ظلمات (جلد دوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Rasha_S با نام [نبض پناهگاه ظلمات (جلد دوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,317 بازدید, 54 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نبض پناهگاه ظلمات (جلد دوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,413
12,949
مدال‌ها
4
دو دقیقه بعد، زمین زیرپامون به سالنی بزرگ ولی بدون در و حفاظ منتهی شد. وایستادم و به اطراف نگاه کردم که دختر از کنارم رد شد و جلو رفت. نور چراغ‌قوه‌ی توی دستش، محوطه رو کمی روشن کرد و تونستم میز سیمانی‌ای که وسط سالن قرار گرفته‌بود رو ببینم. حرکت کردم و کنارش، جلوی میز وایستادم. سرم رو پایین آوردم و به پوشه‌ی کاغذی روی میز خیره شدم. صدای محکم دختر توی گوشم پیچید:
- بازش کن.
بدون توجه بهش، دستم رو جلو بردم و پوشه رو برداشتم. بازش کردم و به برگه‌های داخل چشم دوختم. با هر پاراگرافی که می‌خوندم، اخمم بیشتر می‌شد. صفحات کم توی پوشه رو با عجله ورق زدم و با تموم شدنشون، روی میز پرتش کردم. سرم رو چرخوندم و به صورت دختر خیره شدم.
- انتظار نداری که من توی این تله بیفتم؛ مگه نه؟!
صدایی که با تلاش بی‌حس نگه‌ش داشته‌بودم، توی سالن خالی می‌پیچید. نگاهش رو ازم نگرفت و با جدیت به حرف اومد:
- باور کردن یا نکردنش بر عهده‌ی خودته.
- تو بدون اجازه‌ی شایان نمی‌تونستی وارد اینجا بشی!
کمی مکث کرد، انگار برای حرف زدن مردد بود. بالأخره تصمیمش رو گرفت و جواب داد:
- خانواده‌ی من به شایان نزدیک هستن؛ همین باعث شد تصادفاً از وجود همچین مکانی باخبر بشم. ورود به اینجا به اندازه‌ای خطرناک و ریسکی بود که زندگیم رو به خطر بندازه، ولی تنها آزادی که در دسترس بود و می‌تونستم در جریان قرارش بدم تو بودی.
با دست خالیش به سالن سیمانی خالی و تاریک اطرافمون اشاره کرد:
- اینجا محل برگزاری جلسات محرمانه‌ای که فقط سران منطقه باید از موضوعش باخبر باشن هست.
پوزخند زدم و با تمسخر گفتم:
- و خانواده‌ی تو هم جزو اون سران هستن!
سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد تکون داد:
- باور کردن یا نکردن اتفاقی که قراره بیفته بر عهده‌ی خودته؛ من به هرحال برای نجاتشون میرم، ولی تو می‌تونی تصمیم بگیری که همراهم میای یا برمی‌گردی به اون سلول تنگ و تاریکی که تا حالا توش بودی.
توی چشم‌هاش دنبال نشونه بودم. چیزی که بهم دلیلی برای عقب‌کشیدنم بده، ولی چیزی جز عزم ندیدم. مردد بودم و نمی‌دونستم می‌تونم این چند تیکه کاغذ رو باور کنم یا نه، ولی گذشته‌ای که با اون موجودات داشتم، مجبورم می‌کرد تا روی همه‌چیز ریسک کنم. سرم رو تکون دادم و مطمئن از تصمیمی که گرفتم، اجازه دادم صدام سالن رو پر کنه:
- نقشه چیه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,413
12,949
مدال‌ها
4
بدون اینکه جواب مستقیم بده، فقط یه قدم عقب رفت. نور چراغ‌قوه رو پایین گرفت و گفت:
- الان فقط باید برگردیم. زمانش که برسه، خودت می‌بینی.
اخمم ناخودآگاه بیشتر شد. از لحنش خوشم نیومد. انگار داشت با یه قطعه حرف می‌زد، نه با کسی که تا همین چند دقیقه قبل ازش کمک خواسته‌بود. با حرکتی تند پوشه رو روی میز سیمانی کوبیدم و صاف وایستادم.
- من سؤال کردم «نقشه چیه»، نه اینکه چه زمانی قراره ببینم.
لحنم خشک بود؛ می‌خواستم مطمئن بشم که بفهمه خوشم نیومده. نگاهش روشنش رو از چشم‌هام گرفت و به سمت راهرو برگشت:
- اگه الان توضیح بدم، فقط اوضاع رو سخت‌تر می‌کنیم.
پوزخندم خیلی کوتاه و عصبی بود.
- پس من باید فقط «اعتماد» کنم؛ آره؟
وایستاد. یه‌جور مکثی که معلوم بود نمی‌دونه چطور باید جواب بده.
- اگه می‌خواستم بهت دروغ بگم، اصلاً نمی‌آوردمت اینجا.
این‌بار من وایستادم. حرفش منطقی بود،
اما این حس لعنتی بازی داده شدن اون‌هم توسط کسی که از نبودن اسمش روی لباس فرمش استفاده می‌کرد تا هویتش پنهون بمونه، دست از سرم برنمی‌داشت. با صدایی کوتاه اما محکم و جدی گفتم:
- من آدمی نیستم که دنبال یکی راه بیفته چون بهش گفته «صبر کن».
- می‌دونم.
این‌بار نگاه کرد.
- برای همینه که انتخابم تو بودی.
علاقه‌ای به انتخاب شدن نداشتم. از اینکه دیگران برای من تصمیم بگیرن متنفر بودم و از همه بیشتر، از اینکه این دختر فکر می‌کرد حق داره جمله‌ای مثل این بگه عصبی می‌شدم. لب‌هام رو روی هم فشار دادم.
- راه بیفت.
این‌بار اون لحظه‌ای مکث کرد که معلوم بود معمی پشت جمله‌م رو فهمیده. این‌که من پشت‌ش نمی‌اومدم؛ من داشتم می‌رفتم، چون خودم تصمیم گرفته بودم ادامه بدم. نه به خاطر اون، به‌خاطر چیزی که روی میز دیدم.
ارتباطی که توی گذشته‌م با استرنجرها داشتم، باعث می‌شد تمام این بی‌خبری‌ها رو تحمل کنم.
از سالن خارج شدیم و تونل رو برگشتیم. سایه‌هامون روی دیوارها کج و معوج می‌افتاد. دختر جلوتر از من نبود؛ کنارم بود. ‌این‌بار عمداً. انگار می‌خواست ثابت کنه که اون هم قرار نیست نقش فرمانبردار رو بازی کنه.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,413
12,949
مدال‌ها
4
وقتی به سلول رسیدیم، ایستادم. دختر چراغ‌قوه رو خاموش کرد و کند گفت:
- صبر کن. امشب در باز می‌شه. به نگهبان نگاه نکن، حرف نزن و فقط بیا بیرون.
بهش خیره شدم. حرفش هم دستوری بود و هم پیشنهادی دوستانه. سعی کردم بعد دستوری اون رو نادیده بگیرم؛ هدف‌هامون ما رو کنار هم نگه داشته‌بود.
- اگه در باز نشد چی؟
آهسته ولی مطمئن، دستی به موهای بلندش که پشت سرش بسته شده‌بود، کشید و گفت:
- باز می‌شه.
صدام رو پایین آوردم، اما لحنم هنوز خشن بود:
- اگه اومدنت قرار نیست باعث بشه اطلاعات رو باهام به اشتراک بذاری، بهتره نه برای بیرون کشیدنم از اینجا تلاش کنی و نه خودت رو بهم نشون بدی.
توی تاریکی اطراف، صدای آروم و بدون اعتراضش رو شنیدم:
- شب بهت میگم.
از کنارم رد شد و توی تاریکی گم شد، اما صدای قدم‌هاش هنوز می‌پیچید. به سلول برگشتم. در بسته شد.
عقب‌عقب رفتم و با تکیه به دیوار پشت سرم، سر خوردم و روی زمین نشستم.
من، سانیار، داشتم می‌ذاشتم کسی که نه هویتش رو می‌دونستم و نه از دوست بودنش مطمئن بودم، منو مدیریت کنه… ! حتی اگه فقط برای یک شب باشه. این شاید خطرناک‌ترین بخش ماجرا بود. چشم‌هام رو بستم و سعی کردم با آماده کردن ذهنم برای شب، کمی استراحت کنم.
چند ساعتی از نشستنم توی تاریکی سلول گذشته‌بود. چیزی که اول شنیدم صدای قفل نبود، نفس خودم بود که سکوت رو قبل از هر صدای دیگه‌ای شکست. کسی درست پشت در وایستاده‌بود و خش‌خش پشت در این رو بهم ثابت می‌کرد. قبل از این‌که بتونم از جام بلند بشم، سایه‌ای باریک زیر در حرکت کرد و صدای خفه‌ی فلزی، کوتاه‌تر و واضح‌تر از همیشه به گوشم رسید.
در آروم عقب رفت، انگار این‌بار خودش هم می‌خواست بی‌صدا باشه. سربازی وارد محدوده‌ی نور اندکِ راهرو شد.
نه چراغ دیگه روشن بود و نه چراغ‌قوه‌ای محیط جلوی پام رو روشن کرد. فقط یه سایه که می‌دونستم برای دیده نشدن آموزش دیده‌بود. هیچی نگفت؛ فقط دستش رو به‌سمت بیرون گرفت و تکون کوتاهی داد.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,413
12,949
مدال‌ها
4
از جام تکون نخوردم. یه‌جور لجبازی طبیعی بود. لجبازی‌ای که از بچگی با نگاه آرین، با مشت استرنجرهایی که بهم آموزش می‌دادن و پنجه‌های تیزشون رو توی کتفم فرو می‌کردن و با فرهنگی که می‌خواست از آزادها برده‌های بله‌قربان‌گو بسازن، یاد گرفته‌بودم.
سرباز سرش رو بالا آورد؛ نه خیلی، اما کافی بود تا بفهمم داره حوصله‌ش سر می‌ره. صدای بم و اخطارگونه‌ش توی گوشم رسید:
- هیچ‌ک.س نفهمه امشب اینجا نبودی و تا قبل از طلوع آفتاب هم باید برگردی به سلولت.
بلند شدم. با همون سرعتی که مشخص کنه این تصمیم منه و قرار نیست ازش اطاعت کنم. از کنارش رد شدم و آروم گفتم:
- اگر یکی فهمید چی؟
مکثی کوتاه بین‌مون افتاد و با تهدیدی نامحسوس گفت:
- مطمئن شو که اون کسی که لو میده تو نباشی.
راهرو تقریباً تاریک بود. نه نور اضطراری، نه صدای نگهبان‌های انتهای راهرو؛ فقط یه سکوت مصنوعی که انگار کل ساختمون بالای سرمون توی خواب فرو رفته. سایه‌ای کوتاه‌تر از ما از گوشه‌ی چشم نظرم رو جلب کرد. از دیوار جدا شد و جلو اومد. بدون هیچ مقدمه‌ای گفت:
- سریع‌تر! باید قبل از تعویض شیفت بعدی برگردیم.
عمداً وایستادم. صدای قدم‌های قطع شدن بهم فهموند که متوجه شده.
- هنوز هیچی توضیح ندادی.
لحنم همزمان بدون هیچ‌احساسی ولی کاملاً پر از باور نکردن بازی‌ای که سعی داشت شروعش کنه، بود. چشم‌هاش برای یک لحظه از اینکه مجبور شد اعتراف کنه، توی تاریکی براق شد:
- وقتی از اینجا دور شدیم توضیح میدم.
جمله‌ش مثل پتک خورد وسط صورتم. باز هم یک دستور مبهم. باز هم یه «وقتی وقتش شد». ولی من آدمی نبودم که با این مدل حرف‌ها کنار بیام.
- از من انتظار داری با این حجم از مجهول همراهت بیام بیرون؟
- اگه نمی‌خواستم بدونی، اصلاً نمی‌آوردمت اینجا.
کمی مکث کرد.
- و اگه قرار بود بهت دروغ بگم به‌طور ساده‌تری انجامش می‌دادم.
این جملات واقعی‌تر بودن؛ ولی هنوز کافی نبود که برام مسیر تعیین کنه.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,413
12,949
مدال‌ها
4
بهش نزدیک شدم تا صدام توی راهرو گم نشه:
- یادت باشه، من دنبال تو نیومدم. دنبال جواب اومدم. پس یا نقشه رو میگی، یا همین الان برمی‌گردم توی اون اتاق؛ فکر نکن که ترس از اعدام باعث میشه بتونی من رو بین زمین و آسمون نگه‌داری!
یک ثانیه به من زل زد. بالأخره تصمیمش رو گرفت:
- این سرباز جزو زیردست‌های خانواده‌ی منه و قراره خالی بودن اتاقت رو تا صبح پنهون کنه؛ میریم به اردوگاه و استرنجرها رو بیرون می‌کشیم، بعد هم هرکدوممون برمی‌گرده به همونجایی که ازش اومده.
بدون این‌که منتظر جواب بمونه، روی پاشنه‌ی پوتین‌هاش چرخید و به راه افتاد. این‌بار کنارش قدم برداشتم. اگه قرار بود این نقشه‌ی نیمه‌پنهون واقعاً درباره‌ی استرنجرها باشه،
پس هیچ‌چیزی این وسط معمولی نبود. نه باز شدن بی‌صدای در، نه سرباز عجیب و توانایی بالاش برای پنهون شدن توی سایه‌های روبه‌روی صورتم و نه سکوت پایگاه.
دستش رو به‌سمتم گرفت. کلت مشکی و براق توی دستش رو برداشتم و پشت کمرم، به کمک فانسقه جاسازی کردم. صدای آروم و نرمش به گوشم رسید:
- ممکنه به قیمت جونمون تموم بشه.
جمله‌ی خبریش رو با پوزخند جواب دادم:
- تا وقتی که بدونم اطرافم چه اتفاقی میفته، برام مهم نیست.
سرش رو تکون داد و موهای بلند روی شقیقه‌ش رو پشت گوشش انداخت.
- پس در کنار هم می‌جنگیم؛ یا با هم می‌میریم و یا با هم زنده می‌مونیم.
سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون دادم و به قدم‌هامون سرعت بخشیدیم. چشم‌های دختر از طرفی به طرف دیگه‌ی راهرو می‌چرخیدن و جلو می‌رفت. با رسیدن به پله‌هایی که به سالن خروجی منتهی می‌شد، با عجله یکی‌درمیون ازشون بالا رفتیم و وارد سالن خالی از سرباز شدیم؛ هیچ‌ک.س دلیلی برای نگهبانی از سلول‌های خالی نداشت و شایان ترجیح می‌داد سربازهاش رو برای نگهبانی از جاهای مهم‌تری مسئول کنه.
جلو رفتیم و به در شیشه‌ای رسیدیم. بدون این‌که علاقه‌ای به باقی‌موندن اثرانگشتم روی در بمونم، با آرنج دستگیره‌ی فلزی رو پایین کشیدم و در رو به جلو هل دادم. کنار رفتم تا جلوتر از من از سالنی که توی هر ضلعش درهایی برای ورود به ناکجاآباد داشت، خارج بشه.
در رو ول کردم و اولین قدمم رو روی سنگ‌فرشی که از نور مهتاب روشن شده‌بود و رنگ خاکستری و قهوه‌ایش به وضوع دیده می‌شد، گذاشتم. از گوشه‌ی چشم به دختر نگاه کردم. دستی به گونه‌ی روشنش که نور ماه اون رو واضح‌تر بهم نشون می‌داد، کشید. فقط به جلو نگاه می‌کرد؛ انگار چیزی منتظر ما بود که اگه یک ثانیه دیر می‌رسیدیم، دیگه وجود نداشت.
 
بالا پایین