جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [نبض پناهگاه ظلمات (جلد دوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Rasha_S با نام [نبض پناهگاه ظلمات (جلد دوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,601 بازدید, 63 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نبض پناهگاه ظلمات (جلد دوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,423
13,142
مدال‌ها
4
انگشت‌های دست راستم رو دور گردنش گره زدم و دست چپم رو مشت کردم. توی چشم‌هاش خیره شدم و مشتم رو پشت سر هم توی صورتش فرود می‌آوردم. سربازهای دیوارنشین اونقدر باهوش بودن که خودشون رو دخالت ندن، مخصوصاً وقتی قرار بود یاغی تنبیه بشه.
صدای هشداردهنده‌ی مغزم رو خاموش کردم و اجازه دادم بدنم من رو کنترل کنه. بدون این ‌که حتی برای ثانیه‌ای توقف کنم، جاهای مختلف صورتش رو هدف می‌گرفتم. هر بار که مشت می‌خورد، چشم‌هاش منقبض می‌شد و پوستش زیر ناخنم می‌لرزید. بالأخره صدای باز شدن در و به زمین کوبیده شدن پوتین‌هایی که با عجله بهمون نزدیک می‌شدن رو شنیدم.
- مثل این‌که وقت تموم شد. باورم نمیشه مجبور شدم ناهارم رو هدر بدم!
صدای فریاد سرافراز که سعی داشت از همون فاصله بهم دستور توقف بده رو می‌شنیدم. قبل از این‌که بهم برسن، سرم رو جلو بردم و کنار گوش سینا زمزمه کردم:
- من بهت گفته‌بودم که آزادها معمولاً آدم‌های صبوری نیستن؛ خودت تصمیم گرفتی که باور نکنی و به سخنرانی احمقانه‌ت در مورد تفاوت جثه‌ی غیرعادی آزادها و من و دیوارنشین‌ها اشاره کنی؛ البته که من یتیم خطاب‌کردنم رو نادیده می‌گیرم، چون به هرحال یه یتیم صورتت رو جلوی این همه آدم از ریخت انداخت!
بازوهام از دو طرف گرفته شدن و با خشونت به عقب کشیده شدم. با رضایت به صورت غرق خون و چشم‌هایی که از شدت ورم نمی‌تونستن باز بمونن، نگاه کردم. از صدای نفس تند و نامنظمش می‌فهمیدم که ترس داره جای خودش رو به شوک میده؛ انتظار این اتفاق رو نداشت! سرافراز جلوم قرار گرفت که عمداً با ابرو به سینا اشاره کردم:
- عجب شاهکاری خلق کردم فرمانده، مگه نه؟!
با خشم مشت محکمش رو توی صورتم کوبید. طعم آهن توی دهنم پخش شد. سرم رو صاف کردم و خون توی دهنم رو روی سرامیک تف کردم. انگار هنوز آروم نشده‌بود، چون صندلی‌ای که کنارش افتاده‌بود رو از روی زمین بلند کرد و توی سی*ن*ه‌م کوبید. محکم سرجام وایستادم و تلاشی برای رها کردن بازوهام از دست سربازها نکردم. صندلی رو روی زمین انداخت و با حرص دستش رو روی جای زمین روی صورتش کشید.
قدمی جلو اومد و توی صورتم غرید:
- بهت می‌فهمونم باید توی پایگاه چطور رفتار کنی، آزاد وحشی!
ازم فاصله گرفت و فریاد زد:
- بندازینش توی انفرادی تا خودم تکلیفش رو مشخص کنم.
بدون تقلا همراه سربازها به‌سمت در خروجی رفتم. جلوی در، دوباره همون دختر مشکوک با چشم‌های عسلی وایستاده‌بود. وقتی از کنارش رد می‌شدیم صداش رو که من مخاطبش بودم، شنیدم:
- نمایش قشنگی بود، امیدوارم باز هم شاهدش باشم!
از حرکت وایستادم و توی سکوت و زیر نگاه‌های سنگین و متناقض بقیه، با ابروی بالا رفته بهش نگاه کردم. خواستم چیزی بگم که ضربه‌ای توی کمرم خورد و مجبور به حرکتم کرد.
سرباز: تکون بخور.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,423
13,142
مدال‌ها
4
***
دستم رو زیر سرم گذاشتم تا مانع برخورد سرم با زمین سیمانی بشه. بوی نمی که از دیوارهای تارعنکبوت بسته و دودخورده بلند می‌شد، دماغم رو پر می‌کرد. لامپ کم‌نور و نیمه‌جون بالای سرم با هر نفس می‌لرزید و برای روشن موندن التماس می‌کرد.
سرفه‌ای کردم و زبونم رو روی گوشت از هم شکافته‌شده‌ی توی لپم کشیدم. طعم فلز و غلظت خونی که توی دهنم حس می‌کردم، مطمئنم می‌کرد که خونریزی هنوز بند نیومده.
سکوت مطلق توی اتاق بهم عایق بودنش رو یادآوری می‌کرد. چشم‌هام رو بستم و سعی کردم کمی استراحت کنم.
دقایقی بعد، یا شاید ساعتی، صدای قفل به گوش رسید. چراغ دوباره چشمک زد و در با ناله‌ای فلزی باز شد. سه سایه‌‌ی بلند روی پلک‌های بسته‌م افتاد. سرم رو به‌طرف در چرخوندم ولی قبل از این‌که چشم‌هام به حجم نور زیادی که از پشت سر سایه‌ی سیاه وارد اتاق نیمه‌تاریک می‌شد عادت کنه، لگدی توی پهلوم خورد.
توی سکوت اعتراضی کردم که دوباره بازوهام کشیده شد و از روی زمین کنده شدم. با شدت به دیوار پشت سرم کوبیده شدم و لب‌هام رو روی هم فشار دادم. سایه جلو اومد و بالأخره صورت زخمی سرافراز توی دیدم قرار گرفت. دستش رو بالا آورد و چونم رو محکم فشار داد.
- آزاد وحشی ما چطوره؟
تنها صدایی که ازم شنیده می‌شد، صدای نفس‌های آرومم بود. دندون‌هاش رو از روی حرص به هم فشار داد و فریاد زد:
- بهت می‌فهمونم که قانون پایگاه به چه معناست.
مشت اولش توی شکمم فرود اومد. نفسم برای یک لحظه از شدت ضربه قطع شد، ولی وقتی ضربه‌ی بعدی توی صورتم کوبیده شد، بالاخره تونستم نفس بکشم. با ضربه‌ی سوم سرم به دیوار کوبیده شد و احساس خنکی‌ای توش پیچید. پنجه‌هام رو توی دست‌های به دیوار چسبیده‌م فرو می‌کردم تا بدون مقاومت ساکت بمونم. موهام رو توی دست گرفت و دوباره سرم رو به دیوار کوبید:
- کار من رام کردن افرادی مثل تو بوده و هست.
مطمئن نبودم چه مدت مشغول خالی کردن حرص و عصبانیتش بود و یا این‌که بعد از چندمین مشت آروم شد، ولی بالاخره قدمی عقب رفت و پشتش رو بهم کرد. بدون حرف پوتینش رو به در فلزی کوبید که صدای زنگی توی گوش‌هام پیچید. سربازها ولم کردن و پشت سرش از اتاق خارج شدن.
وقتی آخرین زنجیر نور با بسته شدن در پاره شد، اجازه دادم پاهام از سنگینی بدنم خلاص بشن. پشت به دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم. دستم رو پشت سرم بردم و با خیس شدنشون، پوزخندی از درد زدم. صدای جرقه‌ای سکوت رو شکست و اتاق توی تاریکی فرو رفت.
- لعنتی، انگار یه کم روشنایی هم سهم ما نیست!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,423
13,142
مدال‌ها
4
صدای خش‌خشی از گوشه‌ی سقف اومد، شبیه صدای سیمی که کشیده می‌شد. سرم رو بلند کردم و با تمرکز، سعی کردم به تاریکی عادت کنم تا چیزی ببینم. نقطه‌ای سیاه‌تر از تاریکی فضای اتاق، از دیوار بیرون زد و ناپدید شد. شاید یه حشره، شاید یه دوربین! همیشه همین بود؛ مرز بین واقعیت و خیال از یه جایی به بعد تار میشه.
سرفه کردم و همون‌طور که به انعکاس صدای خودم گوش می‌دادم، خون جمع شده توی دهنم رو روی زمین تف کردم.
چند دقیقه بعد یا شاید هم چند ساعت بعد، صدای چرخیدن قفل اومد. به در نیمه محو نگاه کردم که با ناله‌ای فلزی باز شد. سایه‌ای که وارد اتاق شد اون‌قدر تیره و محو بود که نمی‌تونستم چیزی از هویتش بفهمم، ولی صدای قدم‌های سبکش که سکوت شکنجه‌گونه‌ی اتاق رو می‌شکست، کمکم کرد که متوجه جنسیت متفاوتش با بازدیدکنندگان قبلی بشم. پوزخندی به حس شوخ‌طبعی بی‌جا و مسخره‌م زدم.
نوری که همزمان با شنیدن تیک به صورتم تابید، اخم‌هام رو توی هم برد. متوجه شد و وقتی به فاصله‌ی دو قدمی بهم رسید، چراغ‌قوه‌ی توی دستش رو روی زمین گذاشت و نورش رو طوری تنظیم کرد که بتونیم صورت همدیگه رو ببینیم. مثل همیشه لباس خاکی نظامی تنش بود، اما دکمه‌ی بالا رو نبسته بود و گردنبند ساده و نقره‌ایش توی نور کمی که اطرافمون رو روشن کرده‌بود، برق می‌زد. نفس عمیقی کشید و بدون توجه به بوی خون و خفگی اتاق به حرف اومد:
- راحتی؟
توی چشم‌های عسلیش خیره شدم و تعجبم از حضورش رو پشت لبخند کجی که زدم، پنهون کردم:
- آره، فقط منظره یه‌کم تکراریه.
ابروهاش بالا رفت، مثل کسی که بین تمسخر و تحسین گیر کرده باشه. با صدای آروم ولی سرد گفت:
- می‌دونی، بعضی‌ها توی این اتاق حتی پنج دقیقه هم دوام نمیارن؛ تو اما... انگار داری لذت می‌بری!
نگاهش رو ازم برنداشت. حس کردم داره توی سرم دنبال چیزی می‌گرده.
- نکنه فکر کرده‌بودی قراره با چند تا مشت و لگد و دو ساعت انفرادی از شماها شکست بخورم؟!
لبخندش محو شد. یه قدم جلو اومد و جلوم روی زانوی چپش نشست. کف چکمه‌ش روی سیمان صدا می‌داد.
- شاید دوست داشته باشی که بدونی تو هفت ساعته که اینجا موندی و اگه این روند ادامه پیدا کنه، مطمئناً بعد تاریک روحت با هدایت مغزت، تو رو نابود می‌کنه. سایه‌های توی قلبت بیرون میان و توی این خلأ بهت حمله می‌کنن. می‌دونم که تو هم قبول داری جنگیدن با موجوداتی که می‌تونی لمسشون کنی، راحت‌تر از جنگیدن با خودت و چیزهایی که وجود خارجی نداره‌ست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,423
13,142
مدال‌ها
4
ابرو بالا انداخت و پوزخند زد:
- البته شاید هم قبلاً شروع به نابود کردنت کرده باشن!
نیشخند زدم:
- سعی نکن با مغز و افکار من بازی کنی! حرفت رو رک بزن.
به عقربه‌های ساعتش نگاه کرد. می‌دونستم که به سختی می‌تونه چیزی ببینه و این کارش بیشتر حالت نمادین داشت. ادامه داد:
- به هرحال دلیل اینجا بودنم دیدن نابودی و شکست تو نیست؛ اومدم که بهت تقلب برسونم.
ابروم رو بالا انداختم و خواستم جوابش رو بدم که کسی به فلز در کوبید و اعلام کرد:
- وقت تمومه.
بدون این‌که نگاهش رو ازم بگیره، آروم ولی سریع زمزمه کرد:
- اگه بهت پیشنهادی دادن، مطمئن شو که قبولش می‌کنی؛ تأکید می‌کنم، هر پیشنهادی! فقط اینجوری می‌تونی زنده بمونی.
خواست بلند بشه که مچ دستش رو گرفتم و سرجاش برگردوندمش.
- منظورت چیه؟
صدای سرباز منتظر جلوی در توی اتاق پیچید:
- این آزاد ممنوع‌‌الملاقاته؛ تا کسی متوجه نشده بیا بیرون، وگرنه هر دوتامون توی دردسر می‌افتیم!
رو به سرباز گفت:
- اومدم!
سرش رو به‌سمتم چرخوند. حتی توی این سکوت هم به سختی صداش رو شنیدم:
- برای دووم آوردن بین دیوارنشین‌ها و تبعیض‌ها باید قوی باشی؛ فقط زور بازو مهم نیست! باید رتبه‌ت رو بالا ببری. یا با قبول پیشنهادشون این راه رو انتخاب می‌کنی و یا فرصت اعدامت رو با کمال میل در اختیارشون قرار میدی. تصمیم با خودته.
دستش رو از بین انگشت‌هام بیرون کشید و بلند شد. چرخید و به‌سمت در رفت. فریاد زدم:
- منظورت چیه؟ قراره چی بگن؟
بدون توجه به سوالم، از در رد شد و سرباز هم پشت سرش راهی شد. قبل از این‌که در بسته بشه، آخرین چیزی که دیدم انعکاس چشم‌هاش بین فلز سرد در بود؛ انگار خودش هم از کاری که کرده‌بود مطمئن نبود.
در قفل شد. صدای آهن مثل شلیکی کوتاه توی گوشم پیچید و دوباره توی سکوت تاریکی فرو رفتم؛ اما این‌بار، ذهنم درگیر حرف‌های دختری که تقریباً هیچ‌چیزی ازش نمی‌دونستم، بود و به لطفش قرار نبود مغزم از شدت صدای تهی بودن اتاق خودخوری رو شروع کنه، چون حالا معمای بزرگی داشت که باید توی مدتی کوتاه اون رو حل می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,423
13,142
مدال‌ها
4
***
قبل از این‌که پنجه‌های تیز و فولادین بهم برخورد کنن، خودم رو روی زمین انداختم و غلت زدم. بی‌خیال نشد و با لگدی که ثانیه‌ای قبل از دور شدنم توی کمرم زد، دو متر جلوتر روی زمین فرود اومدم. صورتم توی خاک و علف‌های زرد و نه‌چندان تازه فرو رفته‌بود که صدای آرین رو شنیدم:
- تکون بخور پسر؛ اگه بخوای به واکنش‌های کندتر از لاکپشتت ادامه بدی، تولد یازده‌سالگیت رو نمی‌بینی.
زیر لب غرغر کردم و دست‌هام رو روی زمین فشار دادم تا از جا بلند بشم. خنده‌ی بمی که اثری از تمسخر توش پیدا نمی‌کردم، بلند شد. نگاهم رو به حریف خندونم دادم و از غفلتش استفاده کردم. فقط یه ثانیه طول کشید تا چوبی که ازش به‌عنوان سلاح تمرینی استفاده می‌کردم رو از جلوی پام بردارم و به‌طرف صورتش پرت کنم. درست لحظه‌ای که مطمئن شده‌بودم چوب به دهنش برخورد می‌کنه، دستش رو بالا آورد و از صورتش دور کرد. با تعجب و تحسین سرش رو کمی پایین آورد و توی چشم‌هام خیره شد. آرین که حالا پشت سرم وایستاده‌بود رو نگاه کرد و سر بزرگ و آبی‌رنگش رو تکون داد:
- مطمئنم که این بچه جنگجوی خوبی میشه.
اخم کردم:
- تو حق نداری من رو مسخره کنی.
پوزه‌ی بلندش با لبخند تزئین شد:
- یادم می‌مونه پسر کوچولو.
آرین رو خطاب قرار داد:
- بعداً می‌بینمت.
با نوک پنجه دسته مویی که روی چشم‌هام افتاده‌بود رو به بالا هدایت کرد و قدمی ازمون فاصله گرفت. بال‌هاش رو باز کرد و توی سکوت ما، ازمون دور شد.
خودم رو روی زمین پرت کردم و چشم‌هام رو بستم که سایه‌ی آرین بالای سرم قرار گرفت.
آرین: بلند شو؛ باید برگردیم دهکده.
سرم رو تکون دادم.
- باشه؛ چند دقیقه صبر کن! اصلاً خودم هم بیا پنج دقیقه استراحت کن. بعدش برمی‌گردیم.
صدای خونسردش به گوشم رسید:
- تا سه می‌شمرم. یا بلند میشی، یا این‌که تا شب تمرین می‌کنی و از استراحت هم خبری نیست!
اولین شماره رو که گفت، روی پاهام پریدم و خبردار وایستادم.
***

صدای قفل روی فلز مثل تیغه‌ای باریک توی گوشم کشیده شد و باعث شد به زمان حال پرت بشم. با کلافگی دستی توی موهای کوتاهم کشیدم؛ برخلاف چیزی که می‌خواستم، تحت تأثیر بازی مغزم قرار گرفته‌بودم و به‌جای فکر کردن به چیزی که شنیده‌بودم، به ده‌سالگی و تمرین با استرنجرها و آرین پرت شده‌بودم. ترجیح می‌دادم به‌جای سیمان، خاک خشک زیر پوستم هنوز حس همون زمین تمرین ده‌سالگیم رو بده؛ اون موقع صدای خنده‌ی آرین می‌اومد، نه زوزه‌ی قفل فلزی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,423
13,142
مدال‌ها
4
نوری از بیرون افتاد و شایان وارد شد. تنها چیزی که بین ما بود، سیمان سرد کف اتاق و بوی نم بود. هیچ‌ک.س زحمت تهیه‌ی یه میز یا صندلی برای انفرادی که مخصوص آزادها بود رو به خودش نمی‌داد. فقط اون اینجا بود و صدای سنگین قدم‌هاش که با هر قدم، بخشی از هوای اتاق رو می‌گرفت.
روبه‌روم وایستاد؛ طوری که سایه‌ش روی پا‌هام افتاد. کمی جابه‌جا شدم تا سایه‌ش روی بدنم قرار نگیره.
- نمی‌پرسی چرا خودم اومدم؟
لحنش نه تمسخر داشت، نه کنجکاوی. فقط آرامش کسی بود که می‌دونه سؤالش جواب نداره. حس آشنای انزجار از دیدنش توی بدنم پیچید.
گفتم:
- احتمالاً چون هیچ‌ک.س دیگه جرئت نداشت بیاد.
لبخند کجی زد که معلوم نبود از روی تمسخر یا تحسین.
- همیشه همین‌قدر سریع ذهن می‌خونی؟
- بستگی داره کی روبه‌روم باشه.
چند قدم جلوتر اومد. حالا فاصله‌مون فقط یه قدم بود. نگاهش سنگین بود ولی نه از جنس خشم، بلکه از جنس محاسبه.
- شنیدم دوست داری هنرنماییت رو یه شاهکار هنری در نظر بگیری. شاهکارت باعث شده کسی علاقه‌ای به درگیر شدن باهات نداشته باشه.
توی سکوت بهش خیره موندم و شعله‌های نفرت و خشمی که توی بدنم زبونه می‌کشید رو کنترل کردم.
بدون توجه ادامه داد:
- من دارم گروهی رو می‌سازم. چیزی که بالاتر از ارتش و بالاتر از هر نظم و انضباطیه که تا حالا دیدی.
چشم ازم برنداشت.
- شاید برات جالب باشه که بدونی اسمش هسته‌ی سیاهه.
سکوت کردم. فقط صدای لامپ بالای سرمون بود که بعد از ضربه‌ای که یکی از بادیگاردهای قدبلند بهش زده‌بود، دوباره اتاق رو از تاریکی مطلق نجات داده‌بود؛ هرچند هر چند ثانیه، می‌سوخت و زنده می‌شد.
- و این برنامه‌های سری تو چرا باید از زبون خودت به دشمنت گفته بشه؟
نگاه شایان برای چند ثانیه ثابت موند و ناگهان با صدای بلند شروع به خنده کرد. قهقهه‌هاش دیوارها رو می‌لرزوندن.
- تو واقعاً شجاع هستی بچه؛ هر لحظه من رو از تصمیمم مطمئن‌تر می‌کنی!
خنده‌ش رو خورد و با صورتی که دوباره بی‌روح شده‌بود، یه قدم عقب رفت.
- این فقط یه آزمایشه. ببینم اونقدری زنده می‌مونی تا برنامه‌ها رو متوجه بشی یا نه.
چشم‌هام رو ریز کردم و با دقت بهش نگاه کردم. هرچند چیزی از برنامه‌هاش نگفته‌بود، ولی اینجا بودن رئیس منطقه‌ی پنجم و حرف‌هایی که می‌زد، فقط یه معنی می‌دادن؛ اون می‌خواست من رو وارد این برنامه بکنه!
پوزخند زدم:
- من عروسک خیمه شب بازی کسی نیستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,423
13,142
مدال‌ها
4
سکوت بینمون سنگین شد. بعد از چند لحظه بدون توجه به حرفم، گفت:
- هشت سال پیش، وقتی توی شورش زنده موندی، چیزی توی تو دیدم که توی بقیه نبود. نه شجاعت، نه نفرت... یه جور ناهماهنگی. اون لحظه‌ای که استخون‌هات خورد شده‌بودن و دوست‌ها و عزیزانت جلوی چشم‌هات تیکه‌تیکه شدن، ولی همچنان سعی می‌کردی سرت رو بالا نگه داری تا قاتلشون رو ببینی.
دستش رو بالا آورد، انگار داشت چیزی نامرئی رو توی هوا لمس می‌کرد.
- اون چیزی که نظم رو می‌شکنه ولی نابود نمی‌کنه. من به همچین ذهنی نیاز دارم.
لبخندی بی‌اختیار و از جنس تمسخر زدم.
- یعنی می‌خوای برای نابودی کسانی که مقابلت وایمیستن، از همون چیزی استفاده کنی که باعث مقاومت برعلیه‌ت شد؟
- دقیقاً.
صداش محکم‌تر شد.
- فقط کسی که طعم فروپاشی رو چشیده، می‌تونه دوباره ساختنش رو ممکن کنه.
برای چند ثانیه هیچ‌ک.س حرف نزد. صدای قطره‌ی آبی که از سقف می‌افتاد، تبدیل شده بود به شمارش‌گر لحظه‌هامون.
- و اگه رد کنم؟
چشم‌هام هنوز بهش دوخته شده‌بودن.
شایان آهسته و با تهدیدی واضح که توی لحن و تک‌تک کلماتش مشخص بود، جواب داد:
- رد کردن همیشه یه انتخابه، ولی من معمولاً بعدش مجبور می‌شم اون انتخاب رو از حافظه‌ی بقیه پاک کنم.
مکث کرد و انگار با صدای بلند برای خودش گفت:
- حتی اگر اون "بقیه"، تو باشی. هرچند از دید بقیه، تو فقط یه آزاد بدبختی که با کاری که کردی نه تنها زندگی خودت رو تموم کردی، بلکه زندگی دوستان و خانواده‌ت رو هم به ته دره پرت کردی!
خم شد. صداش رو پایین آورد و کنار گوشم زمزمه کرد:
- قبول نکن چون مجبوری، قبول کن چون می‌خوای بدونی چرا بهت گفتم. چون اگه خودت دنبالش بری، چیزی پیدا می‌کنی که شاید بتونه زنده موندن اون آزادهای پیر رو ممکن کنه.
ازم فاصله گرفت و بدون هیچ حرف دیگه‌ای به‌سمت در رفت. قبل از خروج، فقط یه جمله گفت:
- اگه می‌خوای ادامه‌ش رو بدونی، تا طلوع بیدار بمون. شاید کسی بیاد دنبالت؛ شاید هم نه. به‌هرحال تصمیمش با من!
در بسته شد. هوای اتاق دوباره سرد شد. ولی این‌بار نه از رطوبت؛ از چیزی که توی حرف‌هاش جا مونده بود.
یه بخش از ذهنم می‌گفت این فقط یه بازیه.
اما بخش دیگه می‌خواست بدونه چرا حس کردم اون هنوز داره امتحانم می‌کنه، نه تهدید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,423
13,142
مدال‌ها
4
هوای اتاق مثل آب راکد توی ریه‌هام سنگینی می‌کرد. صدای قفل هنوز توی گوشم بود و انگار قصد نداشت از سرم بیرون بره.
با پشت دستم عرق روی پیشونیم که به‌خاطر هوا گرم و خفه‌ی محیط بود رو پاک کردم و به نقطه‌ی سیاه روی دیوار خیره موندم.
اگه شایان واقعاً قصد داشت منو وارد اون گروه کنه، چرا باید اینجا و این‌طور بی‌نظم حرفشو بزنه؟ اون آدم اهل ریسک نبود؛ هر کاریش حساب‌شده‌ست. پس این دیدار قطعاً یا یه آزمون بود و یا دام.
سرم رو به دیوار تکیه دادم. هنوز بوی نم توی هوا بود.
ذهنم ناخودآگاه به حرف آخرش برگشت:
«اگه می‌خوای ادامه‌ش رو بدونی، تا طلوع بیدار بمون.»
از انجام دادن کاری که اون می‌خواست متنفر بودم، ولی حدس می‌زدم که اگه لجبازی کنم بقیه تاوانش رو پس می‌دادن. بهتر بود فعلاً طبق برنامه‌ی اون پیش می‌رفتم؛ این‌طوری می‌تونستم اطلاعاتی که بهمون توی شورش کمک می‌کرد رو پیدا کنم.
سکوت به طور عجیبی گوش‌هام رو پر کرده‌بود. بلند شدم و به اطراف نگاه کردم.
نور لامپ تقریباً مرده بود و فقط یه چشمک ضعیف از خودش نشون می‌داد. از گوشه‌ی سقف دوباره صدای خش‌خش اومد. این‌بار فقط زمزمه کردم:
- اگه قراره بازی کنیم، پس باید حداقل قانون‌هاش رو بدونم.
به سمت در رفتم. کف پوتینم روی سیمان زبر کشیده شد. چیزی نقره‌ای و کوچیک روی زمین برق زد. خم شدم و از روی زمین برش داشتم.
یه دکمه از جنس یونیفورم نظامی که پشتش با ظرافت عجیبی یه علامت حک شده بود. سه خط منحنی که توی هم پیچیده بودن؛ مثل مدارهایی که همدیگه رو قطع می‌کردن.
لمسش کردم. سرد بود، ولی نه از جنس فلز؛ انگار مدت‌ها توی دست کسی بوده.
لب‌هام رو روی هم فشار دادم و با کنجکاوی تکرار کردم:
- پس هسته‌ی سیاه اینه!
اسمش هم به‌اندازه‌ی طرحش پیچیده بود. خواستم اون رو توی جیبم بذارم که صدای خفیفی از بیرون اومد.
نه صدای سرباز بود و نه قدم. بیشتر شبیه کشیده شدن چیزی روی دیوار بود. خودم رو جمع کردم و با تمرکز گوش دادم. چند ثانیه گذشت که صدای خشکی از سمت در شنیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,423
13,142
مدال‌ها
4
یه ورقه‌ی باریک از زیر در توی اتاق سر خورد. روی زمین نشستم و همون‌طور که وزنم رو روی آرنج روی زانوم انداخته‌بود، بهش خیره شدم. روی کاغذ فقط یه جمله با جوهر تیره و خطی که انگار عجله داشته نوشته شده‌بود:
«اگه هنوز بیداری پنج قدم از دیوار فاصله بگیر.»
تردید نکردم. عقب رفتم و چشم‌هام رو به در دوختم. چند ثانیه بعد، صدای زوزه‌ی آرومی از پشت دیوار سمت چپم اومد و بعد چیزی مثل تقه‌ی فلز روی فلزی دیگه به گوشم رسید. پشت دیوار، بخشی از سیمان به آرومی ترک برداشت. نوری نقره‌ای و باریک از شکاف بیرون زد. توی سکوت مطلق، تکه‌ای از دیوار جدا شد و به سمت داخل اومد. پشتش راهروی باریکی بود که نور ضعیف و سردی ازش بیرون می‌زد.
نفس حبس‌شده‌م رو بیرون دادم. یه لحظه به درِ بسته نگاه کردم و بعد به شکاف جدید خیره شدم.
انگار همه‌چیز فریاد می‌زد که این یه تله‌ست، ولی ذهنم یه چیز دیگه می‌گفت، شاید هم صدای تلقین خودش بود:
«قبول کن، چون می‌خوای بدونی چرا بهت گفتم.»
دکمه‌ی نقره‌ای رو که توی مشتم فشار می‌دادم، توی جیب شلوارم فرو کردم و قدم اول رو توی تاریکی گذاشتم.
قدم‌هام روی سیمان باریک راهرو انعکاس پیدا می‌کرد. هوا سرد بود، ولی مطمئن بودم از جنس نم نیست. مسیر تاریک فقط با نور نقره‌ای که از شکاف دیوار ساطع می‌شد، به سختی قدم‌هام رو روشن می‌کرد.
با هر قدمی که برمی‌داشتم، حس می‌کردم جایگاهم تغییر می‌کنه. انگار هر حرکت آزمون بود. هر صدا می‌تونست من رو به جواب برسونه یا برای نابود کردنم تلاش کنه.
ناگهان صدای نفس آرومی به گوشم رسید. بی‌اختیار ایستادم و روی صداهای اطراف تمرکز کردم؛ کسی سعی می‌کرد بی‌صدا بهم نزدیک بشه. سایه‌ای از دیوار روبه‌روم رد شد، سبک و سریع بود، ولی مطمئن بودم که نه سایه‌ی سرباز معمولی بود و نه شایان؛ این صدا برای من شدیداً آشنا بود.
چشم‌های عسلیش از تاریکی بیرون زد و برای چند لحظه بدون اینکه حرکت کنه، فقط نگاهم کرد. بالأخره صدای آرومش توی راهروی طولانی و بی‌پایان پیچید:
- فکر کردی اینجا یه راهروی خالیه؟
نیشخند زدم:
- پس تو کی هستی؟
شونه بالا انداخت و لبخند کوچیکی زد که چال لپش رو از توی تاریکی به نمایش گذاشت:
- خودت باید تصمیم بگیری که من کی هستم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,423
13,142
مدال‌ها
4
یک قدم عقب رفت و دوباره با تاریکی یکی شد؛ درست مثل کسی که نمی‌خواد دیده بشه اما همچنان حضورش حس می‌شه.
قدم‌هام رو ادامه دادم. دیوارها خالی بودن، اما انگار خاطرات و تلاش‌های قبلی هر کسی که اینجا بوده توش حک شده بودن. زمین ناهموار و هر پله‌ی کوچیک و ناموزون ذهن و قدم‌هام رو هوشیارتر می‌کرد.
نفس عمیقی کشیدم و ذهنم رو جمع کردم.
پوزخند زدم:
- هی دختر؛ سرافراز از وجود این تونل مخفی زیر ساختمون فرماندهیش خبر داره؟
می‌دونستم پشت سرم حرکت می‌کنه. صداش به گوشم رسید:
- قطعاً نه.
ابرو بالا انداختم و به مسیرم ادامه دادم:
- پس تو از شایان دستور می‌گیری!
چیزی نگفت.
این دختر کلید معما رو می‌دونست؛ باید سکوتش رو می‌شکستم.
یه پیچ دیگه رو هم رد کردم که نور سرد و نقره‌ای کوتاه شد. سکوت مثل آهن‌ربا سعی داشت ذهنم رو توی خودش حل کنه. قلبم تند شد ولی نه از ترس، بلکه از احساس واقعی اولین انتخابی که می‌دونستم باید به‌زودی انجام بدم! مسیر روبه‌روم پر از راز بود و کسی جز من و این دو نفر، از حضورم اینجا خبر نداشت.
به جای اینکه فقط به راهرو نگاه کنم، فکر کردم این مسیر ممکنه برای من تله‌ی روانی باشه، یا امتحان شایان برای تعیین دوام ذهنم.
با یادآوری چیزی لبخندی کوچیک و نامحسوس زدم. من پسرخونده‌ی آرین بودم، تنها کسی که آلفای سابق که شهرت و قدرت اون حتی الان هم مخفیانه گوش‌به‌گوش می‌رسید، بهش آموزش داده‌بود. من برای این روزها آماده شده‌بودم.
نیشخند زدم. شایان نمی‌تونست من رو به‌سادگی تحت کنترل دربیاره.
قدم بعدی رو گذاشتم. صدای له شدن سنگ‌های کوچیک زیر پوتین‌هامون، سکوت رو می‌شکست.
حس می‌کردم که اون دختر چشم‌عسلی، هر قدمم رو دنبال می‌کنه و برای خودش محاسبه می‌کنه تا چه زمانی وارد عمل بشه. این آدم مشکوک بود و مطمئن نبودم که می‌تونم بهش اعتماد کنم یا نه. جمله‌ی تکراری آرین توی گوشم پیچید:
«سانیار؛ توی زندگیت روزی میاد که باید در مورد وفاداری دیگران به خودت تصمیم بگیری. این تصمیم می‌تونه تو رو به کشتن بده یا به پیروزی برسونه، ولی تا قبل از اون زمان، به هیچ‌وجه به کسی اعتماد نکن.»
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین