جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [نبض پناهگاه ظلمات (جلد دوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Rasha_S با نام [نبض پناهگاه ظلمات (جلد دوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,836 بازدید, 71 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نبض پناهگاه ظلمات (جلد دوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,431
13,199
مدال‌ها
4
چند ثانیه‌ی اول، هیچ‌کدوم از استرنجرها تکون نخوردن. انگار جمله‌ی آخر شایان هنوز بین شاخه‌ها معلق بود. مارشال بود که اولین واکنش رو نشون داد. بال‌هاش رو کامل باز نکرد؛ فقط همون‌قدر که سایه‌ی عظیمش روی زمین پهن بشه. پنجه‌هاش توی خاک فرو رفت و صدای خرخرش عمیق‌تر از قبل شد. چشم‌های کشیده‌ش مستقیم توی صورتم قفل شدن:
- تو انتخاب کردی، انسان؛ انتخابی از سر ناچاری!
احساسی که توی صدای خشنش بود، خشم نبود؛ اون فقط داشت واقعیت رو می‌گفت. یکی از استرنجرهای جوون‌تر قدمی جلو اومد؛ زنجیر پاره‌شده هنوز از مچش آویزون بود. با خشمی که نتونست پنهونش کنه، گفت:
- تو با دشمن هم‌دست شدی.
قبل از این‌که جواب بدم، مارشال پنجه‌ش رو بالا آورد. همون حرکت قدیمی که همه رو مجبور به اطاعت می‌کرد. سکوت فوری برگشت.
- هنوز زنده‌ایم… !
نگاهش از من به شایان لغزید و دوباره برگشت.
- و این نتیجه‌ی تصمیم سانیاره.
سرش رو به عقب خم کرد و غرید؛ صدایی که دستور عقب‌نشینی بین استرنجرها محسوب می‌شد. بال‌ها یکی‌یکی جمع شدن. بعضی‌ها هنوز با خشم نگاهم می‌کردن، بعضی‌ها با تردید و یکی دو نفر با چیزی شبیه درک.
مارشال آخرین نگاهش رو به من انداخت و جلوی صورت‌های متعجب هر دو نژاد، زانو زد و سرش رو به‌نشونه‌ی احترام کمی خم کرد. توی سکوت به شاخ‌های آبی‌رنگش زل زدم.
- استرنجرها تا ابد قدردان این فداکاری تو هستن.
روی پاهاش برگشت و چشم‌های آبیش توی مردمک‌هام قفل شدن.
- ولی این مسیر، دیگه مسیر ما نیست سانیار.
مکث کرد.
- امیدوارم بدونی داری از چی عبور می‌کنی.
بدون این‌که منتظر جواب بمونه، همزمان با بقیه‌ی استرنجرها از بین محاصره‌ی سربازها عبور کردن و توی تاریکی جنگل حل شدن.
با شنیدن هر قدمشون که دور شد، انگار یه تکه از وجودم رو هم با خودش می‌برد.
سکوت سردتر از هوای جنگل برگشت.
شایان دستش رو عقب کشید و بی‌صبر گفت:
- خب این خداحافظی درام و غم‌انگیز هم تموم شد. دیگه وقت نداریم!
دوتا سرباز از حلقه جدا شدن. نگاهم از بالا تا پایینشون رو بررسی می‌کرد. نه یونیفرم سبز داشتن و نه نشونی از یگان‌های رسمی. سرتاپا سیاه بودن و لباس‌های ماتشون نور رو توی خودش حل می‌کرد و کوچک‌ترین فرصت فراری بهش نمی‌داد. اسلحه‌های جمع‌وجور، بی‌صدا، و بیش از حد تمیزشون با خنجرهای آماده به قتلشون هماهنگ بود و روی کمر، پا و حتی کمر قرار گرفته‌بودن.
یکی از اون‌ها جلو اومد.
- مسیر آماده‌ست قربان.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,431
13,199
مدال‌ها
4
شایان بدون نگاه کردن به کسی، به حرف اومد:
- تو این‌جا می‌مونی رجبی. به‌جز سایه‌ها، هیچ‌ک.س اجازه‌ی ورود به هسته‌ی سیاه رو نداره.
می‌دونستم که سبزپوش‌ها با دو سرباز دیگه متفاوتن و این دستور خاص، مشخصاً برای دختر خائن بود. ابروهام رو بالا انداختم. فامیلی دختر، جرقه‌ای رو توی ذهنم زد. حالا با شنیدن اسم رجبی، دلیل شباهت چهره و چشم‌های روشنشون مشخص بود. این دختر قطعاً با مسئول جدید جمع‌آوری مالیات آزادها نسبتی داشت.
دختر برای اولین بار توی این مدت تکون خورد. بدون سوال و اعتراض سرش رو به نشونه‌ی اطاعت کمی پایین انداخت؛ می‌دونست که فقط یه سرباز معمولیه. زمانی که از کنارش رد می‌شدم، با پوزخندی تحقیرآمیز نیم‌نگاهی بهش انداختم. زمزمه‌ش اون‌قدر آروم و نامفهوم بود که مطمئن نبودم توهم زدم یا واقعاً حرف زد.
- متأسفم؛ این مسیر باید طی می‌شد.
برای ثانیه‌ای از حرکت وایستادم و بهش نگاه کردم. این دختر پابه‌پای شایان، زندگی من رو نابود کرده‌بود و حتی الان هم حاضر نبود جبهه‌ی خودش رو لو بده. با ضربه‌ی سرباز سیاه‌پوش، نفسم رو با حرص بیرون دادم و دوباره به راه افتادم.
زمانی که تقریباً از کنارش عبور کرده‌بودم، سرش رو چرخوند و آخرین چیزی که دیدم، دست‌هاش بودن که در کمال تعجبم کنار پاهاش مشت شدن.
مسیر بدون این نشونه‌ی مشخصی، از دل جنگل بالا می‌رفت. هرچی جلوتر می‌رفتیم، همزمان با تیزتر شدن باد، شیب زمین هم زیاد می‌شد و درخت‌ها کوتاه‌تر از قبل به‌نظر می‌رسیدن. چند دقیقه‌ای گذشت تا بالأخره جنگل تموم شد.
جلوی پاهامون، پرتگاهی سنگی باز می‌شد که مه نازکی دورش پیچیده‌بود و روبه‌روش روی دیواره‌ی طبیعی کوه، چیزی تیره و خشن از دل سنگ بیرون زده‌بود؛ ساختمونی که ساخته نشده‌بود، بلکه انگار اون رو صبورانه و با دقت تراشیده‌بودن.
به‌جز خطوط تیز، فلز تیره و سکوت، هیچ چیزی دیده نمی‌شد. نه خبری از پرچم و نماد بود، نه نوری که آدمیزاد اون رو قرار داده‌باشه!
شایان کنارم ایستاد و صدای پرغرورش توی بادی که از لابه‌لای موهامون رد می‌شد، پیچید:
-مقر هسته‌ی سیاه.
نگاهم نمی‌کرد.
- این‌جا جاییه که تصمیم‌ها گرفته می‌شن؛ نه دستورها.
سرش رو کمی به‌سمتم چرخوند و لبخندی روی صورت بدون ریشش نشست.
- از این لحظه به بعد، دیگه پشت هیچ دیواری قایم نیستی؛ حالا تو هم جزوی از سایه‌ها هستی.
در ورودی بی‌صدا باز شد. هوای داخل، سرد و کنترل‌شده، مثل نفس کشیدن توی سی*ن*ه‌ی یه موجود زنده بود. با اولین قدم، فهمیدم که چرا شایان اصرار داشت اینجا رو هسته‌ی سیاه صدا بزنه و به افرادش بگه سایه!
اینجا، نه پناهگاه بود و نه یه مقر عادی؛
اینجا، مغز جنگ بود و من تازه واردش شده‌بودم؛ جنگی که هنوز نمی‌دونستم بین چه کسانیه و جبهه‌ی من قراره توی اون چی باشه.
 
بالا پایین