- Oct
- 3,431
- 13,199
- مدالها
- 4
چند ثانیهی اول، هیچکدوم از استرنجرها تکون نخوردن. انگار جملهی آخر شایان هنوز بین شاخهها معلق بود. مارشال بود که اولین واکنش رو نشون داد. بالهاش رو کامل باز نکرد؛ فقط همونقدر که سایهی عظیمش روی زمین پهن بشه. پنجههاش توی خاک فرو رفت و صدای خرخرش عمیقتر از قبل شد. چشمهای کشیدهش مستقیم توی صورتم قفل شدن:
- تو انتخاب کردی، انسان؛ انتخابی از سر ناچاری!
احساسی که توی صدای خشنش بود، خشم نبود؛ اون فقط داشت واقعیت رو میگفت. یکی از استرنجرهای جوونتر قدمی جلو اومد؛ زنجیر پارهشده هنوز از مچش آویزون بود. با خشمی که نتونست پنهونش کنه، گفت:
- تو با دشمن همدست شدی.
قبل از اینکه جواب بدم، مارشال پنجهش رو بالا آورد. همون حرکت قدیمی که همه رو مجبور به اطاعت میکرد. سکوت فوری برگشت.
- هنوز زندهایم… !
نگاهش از من به شایان لغزید و دوباره برگشت.
- و این نتیجهی تصمیم سانیاره.
سرش رو به عقب خم کرد و غرید؛ صدایی که دستور عقبنشینی بین استرنجرها محسوب میشد. بالها یکییکی جمع شدن. بعضیها هنوز با خشم نگاهم میکردن، بعضیها با تردید و یکی دو نفر با چیزی شبیه درک.
مارشال آخرین نگاهش رو به من انداخت و جلوی صورتهای متعجب هر دو نژاد، زانو زد و سرش رو بهنشونهی احترام کمی خم کرد. توی سکوت به شاخهای آبیرنگش زل زدم.
- استرنجرها تا ابد قدردان این فداکاری تو هستن.
روی پاهاش برگشت و چشمهای آبیش توی مردمکهام قفل شدن.
- ولی این مسیر، دیگه مسیر ما نیست سانیار.
مکث کرد.
- امیدوارم بدونی داری از چی عبور میکنی.
بدون اینکه منتظر جواب بمونه، همزمان با بقیهی استرنجرها از بین محاصرهی سربازها عبور کردن و توی تاریکی جنگل حل شدن.
با شنیدن هر قدمشون که دور شد، انگار یه تکه از وجودم رو هم با خودش میبرد.
سکوت سردتر از هوای جنگل برگشت.
شایان دستش رو عقب کشید و بیصبر گفت:
- خب این خداحافظی درام و غمانگیز هم تموم شد. دیگه وقت نداریم!
دوتا سرباز از حلقه جدا شدن. نگاهم از بالا تا پایینشون رو بررسی میکرد. نه یونیفرم سبز داشتن و نه نشونی از یگانهای رسمی. سرتاپا سیاه بودن و لباسهای ماتشون نور رو توی خودش حل میکرد و کوچکترین فرصت فراری بهش نمیداد. اسلحههای جمعوجور، بیصدا، و بیش از حد تمیزشون با خنجرهای آماده به قتلشون هماهنگ بود و روی کمر، پا و حتی کمر قرار گرفتهبودن.
یکی از اونها جلو اومد.
- مسیر آمادهست قربان.
- تو انتخاب کردی، انسان؛ انتخابی از سر ناچاری!
احساسی که توی صدای خشنش بود، خشم نبود؛ اون فقط داشت واقعیت رو میگفت. یکی از استرنجرهای جوونتر قدمی جلو اومد؛ زنجیر پارهشده هنوز از مچش آویزون بود. با خشمی که نتونست پنهونش کنه، گفت:
- تو با دشمن همدست شدی.
قبل از اینکه جواب بدم، مارشال پنجهش رو بالا آورد. همون حرکت قدیمی که همه رو مجبور به اطاعت میکرد. سکوت فوری برگشت.
- هنوز زندهایم… !
نگاهش از من به شایان لغزید و دوباره برگشت.
- و این نتیجهی تصمیم سانیاره.
سرش رو به عقب خم کرد و غرید؛ صدایی که دستور عقبنشینی بین استرنجرها محسوب میشد. بالها یکییکی جمع شدن. بعضیها هنوز با خشم نگاهم میکردن، بعضیها با تردید و یکی دو نفر با چیزی شبیه درک.
مارشال آخرین نگاهش رو به من انداخت و جلوی صورتهای متعجب هر دو نژاد، زانو زد و سرش رو بهنشونهی احترام کمی خم کرد. توی سکوت به شاخهای آبیرنگش زل زدم.
- استرنجرها تا ابد قدردان این فداکاری تو هستن.
روی پاهاش برگشت و چشمهای آبیش توی مردمکهام قفل شدن.
- ولی این مسیر، دیگه مسیر ما نیست سانیار.
مکث کرد.
- امیدوارم بدونی داری از چی عبور میکنی.
بدون اینکه منتظر جواب بمونه، همزمان با بقیهی استرنجرها از بین محاصرهی سربازها عبور کردن و توی تاریکی جنگل حل شدن.
با شنیدن هر قدمشون که دور شد، انگار یه تکه از وجودم رو هم با خودش میبرد.
سکوت سردتر از هوای جنگل برگشت.
شایان دستش رو عقب کشید و بیصبر گفت:
- خب این خداحافظی درام و غمانگیز هم تموم شد. دیگه وقت نداریم!
دوتا سرباز از حلقه جدا شدن. نگاهم از بالا تا پایینشون رو بررسی میکرد. نه یونیفرم سبز داشتن و نه نشونی از یگانهای رسمی. سرتاپا سیاه بودن و لباسهای ماتشون نور رو توی خودش حل میکرد و کوچکترین فرصت فراری بهش نمیداد. اسلحههای جمعوجور، بیصدا، و بیش از حد تمیزشون با خنجرهای آماده به قتلشون هماهنگ بود و روی کمر، پا و حتی کمر قرار گرفتهبودن.
یکی از اونها جلو اومد.
- مسیر آمادهست قربان.