جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [نحله‌ی میت] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط i_faezeeh با نام [نحله‌ی میت] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 332 بازدید, 9 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نحله‌ی میت] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع i_faezeeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط i_faezeeh
موضوع نویسنده

i_faezeeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
10
108
مدال‌ها
2
عنوان: نحله‌ی میت
نویسنده: فائزه عیسی‌وند
ژانر: ترسناک، معمایی
عضو گپ نظارت: (2)S.O.W

خلاصه: هنوز هم می‌توانم حضور سردش را حس کنم.
آن چشمانِ سراسر سیاه، صدای ترق‌وتروقِ شکستنِ استخوان‌های گردنش، پنهان شدن زیر آن ملحفه‌ی سفیدِ خون‌آلود تنها پناهگاهم بود تا آن دستانِ لاغر و ناخن‌های بلندش را نبینم و حالا مانند هر شب حضورش را زیر، کنار و روبه‌روی تختم احساس می‌کنم... .

مقدمه: آسمان را رعدوبرق روشن می‌کند، هنوز صداهایی از زیرزمین به گوش می‌رسد... و صدایی در گوشم زنگ‌مانند می‌پیچد؛ او دوباره آمده‌است. هر قدمی که با سُم‌هایش نزدیک‌تر می‌شود، انگار اتاقِ تاریکم را تاریک‌تر کرده و مهِ بیرون را به داخل می‌کشد. آن صدای سُم‌ها و حضور سنگینش تلاطمی از وحشت را در تنِ لرزگرفته‌ام می‌نشاند... .
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
میکسر انجمن
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,957
57,185
مدال‌ها
11
1761377063915.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
10
108
مدال‌ها
2
«راوی»

آب از سقف چکه می‌کرد و درون گودیِ ایجاد‌شده در کف اتاق ریخته‌ می‌شد.
اتاق در تاریکی فرو رفته‌بود و نور کم آفتاب به طور ملایم و به سختی از بین حفره‌ی درها پیدا بود و باریکه‌ای نور ایجاد می‌کرد.
اتاق در وضعیت آشفته و به‌هم‌ریخته‌ای بود، روی تمام دیوارها تا سقف پر بود از اشکالی نامفهوم و نوشته‌های عجیب.
در اتاق دیگری که چهارگوشه‌ی آن تا سقف از کتاب‌های قدیمی پر بود و در وسط اتاق به صورت پراکنده شمع چیده شده‌بود؛ آتیلا با هراس، زغال‌ها و نمک‌های درشت را درون ظرفی بزرگ قرار داده‌بود و با هاون روی آن‌ها می‌کوبید تا به شکل پودر در آمدند.
آتیلا درحالی‌که با وحشت اطراف را زیر نظر داشت و همچون بید می‌لرزید؛ پودر حاصل از نمک و زغال را به شکل دایره دور خود پر کرد و درون آن قرار گرفت؛ در این بین کتابی با حرکت ناگهانی و نامرئی به‌شدت به دیوار پرتاب شد و باعث ترس و سرعت عمل بیشتر در آتیلا شد. دایره‌ی محافظتی پر شد و آتیلا در آن قرار گرفت و سر بالا آورد که با دیدن بدن نحیف و خمیده‌ی همسرش ماریا که در درگاه ایستاده؛ مات ماند!
ماریا درحالی‌که به سختی نفس از سی*ن*ه‌اش خارج می‌شد و در یک دستش سِرمش و دست دیگرش پیراهن گل‌گلی سفیدش را در مشت می‌فشرد؛ خطاب به آتیلا با صدای عاجز و خش‌دارش گفت:
- داری چی‌کار می‌کنی؟! بس کن.
آتیلا همچنان با هراس به او خیره بود.
ماریا سرمش را کمی در مشت فشار داد و ادامه داد:
- تو داری بهمون آسیب می‌زنی.
آتیلا بالأخره صدای خفه‌شده در گلویش آزاد شد و در حالی که نیمی از آن پودر را در یک منشور کوچک می‌ریخت و به دور گردنش می‌آویخت؛ رو به ماریا با عصبانیت و دندان‌های چفت‌شده غرید:
- توی جهنم بسوز.
و اضافه‌ی پودر را روی زمین پاشید.
ماریا نفسش از قبل تنگ‌تر شد و مشتش دور پیراهن گل‌دار و چین‌خورده‌اش فشرده‌تر شد؛ آتیلا کتابچه‌ی قدیمی‌اش را برداشت و شروع به خواندن آن‌ ورد‌های نامفهوم کرد.
نگاهش را به جای خالی ماریا انداخت و دوباره بلندتر از قبل شروع به خواندن کرد، اما ناگهان اتفاق عجیبی باعث شد از خواندن دست نگه دارد، زیرا وردها به طرز ناباورانه‌ای در حال پس دادن جوهرشان بودند و تمام صفحات کتاب سیاه شد. آتیلا بهت‌زده کتاب را آهسته زمین گذاشت و زمزمه کرد:
- نه... .!
آتیلا آهسته از جای بلند شد و نگاهش را به تاریک‌ترین نقطه از اتاق دوخت؛ صدای خنده‌ی آرام و نازک دخترش را از آن‌جا می‌شنید، صدا لحظه‌ای قطع شد.
آتیلا سرش را به سمت چپ برگرداند؛ دخترش مارال بود که با آن لباس خانگی بلند یاسی‌رنگ که پایین‌تر از سی*ن*ه‌اش چین داشت و آن‌ موهای طلایی که چتری بودند در بین چهارچوب در سرویس‌بهداشتی به آتیلا خیره بود؛ آهسته قدم به جلو برداشت.
آتیلا نگاه غم‌بار و وحشت‌زده‌اش را به چهره‌ی رنگ‌پریده و چشمان آبی دخترکش که زیر آنها سیاه شده‌بود، دوخت.
مارال در حالی‌که به او نزدیک می‌شد، گفت:
- داری چی‌کار می‌کنی آتیلا؟! می‌دونی وقتی تغذیه نکنم، چه اتفاقی می‌افته؟
آتیلا: این واقعیت نداره.
مارال حالا هر دو پایش دقیقاً رو‌به‌روی خاکسترها بود. پای چپش را کمی کنار خط ایجاد‌شده سُر داد و با همان لحن سرد گفت:
- نمی‌خوای دوباره زنت رو ببینی؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
10
108
مدال‌ها
2
آتیلا با آن چشمان بیرون‌زده از وحشتش، با صدای لرزان اما بلند جواب داد:
- دیگه نه و دیگه از تغذیه‌ت خبری نیست.
مارال لبخند زد، به سمت سرویس‌بهداشتی برگشت و در‌ حالی‌که آهسته قدم بر‌می‌‌داشت؛ زمزمه کرد:
- خیلی خب توی دایره‌ت بمون آتیلا، چون برای من، همیشه افراد دیگه هم هستن.
آتیلا وحشتش چند برابر شد و نالید:
- صبر کن... .
مارال بدون برگرداندن سرش ایستاد.
آتیلا: قول میدی؟!
مارال دوباره به راهش ادامه داد و درحالی‌که در تاریکی فرو می‌رفت، پاسخش را داد:
- زندگیِ یک نفر در ازای همسرت.
و بعد خنده‌ای آرام سر داد و در تاریکی محو شد.
آتیلا مجبور بود به کاری که می‌دانست پایانش مرگ است؛ اول پای چپش و بعد پای راستش را از دایره بیرون آورد و آرام زمزمه کرد:
- دارم میام، ماریا.
توان از زانوهایش خارج شد و فقط سه کلمه را به زبان آورد:
- خدایا من رو ببخش‌.
ناگهان سایه‌های سیاه به دورش شروع به حرکت و چرخش کردند.
چشمانش کم‌کم به مشکی رنگ باختند. درد تمام تنش را فرا گرفته‌بود و مویرگ‌های کنار شقیقه‌اش در حال انفجار بود، اما آتیلا هنوز هوشیار بود؛ چاقویش را که برای این لحظه در جیب پنهان کرده‌بود، بیرون آورد و بدون درنگ با شدت آن را در قفسه سی*ن*ه‌اش فرو برد.
بدون ذره‌ای چکیدن خون، خم شد و نگاه آخرش را به گردنبند که سایه‌ها با سرعت به درونش می‌رفتند، دوخت.
***
«نیهان»
شهر را برف فرا گرفته‌‌است، بچه‌ها در پارکی که کنار چراغ قرمز بود، در حال برف بازی هستند و برخی از آن‌ها به‌خاطر لباس سنگین زمستانیشان راه رفتن برایشان سخت است.
با اشتیاق از پشت شیشه‌ی ماشین نگاهشان می‌کنم و از یاد فرزند خودم که تا چند وقت دیگر آن را به آغوش خواهم‌ کشید، قند در دلم آب می‌شود.
روهام نگاهش را از ثانیه‌شمار چراغ قرمز برمی‌دارد و در حالی‌که دستش را نوازش‌گرانه روی بازویم می‌کشد، می‌گوید:
- نیهان، خیلی برام ارزشمنده که همراهم اومدی.
لبخندی به رویش می‌زنم و روهام دوباره ادامه می‌دهد:
- نیهان تو می‌تونی حرفت رو راحت بهم بگی‌‌.
با همان لبخند و کمی تعجب جوابش را می‌دهم:
- چی رو بگم؟!
چند ثانیه خیره‌اش می‌مانم و حرف‌هایی که پدرش چندین سال پیش، از نارضایتی‌اش به‌خاطر ازدواجمان گفته‌بود را یادآوری می‌کنم:
- - «روهام شاید دوستت داشته‌ باشه، ولی تو قرار نیست هرگز عضوی از خانواده‌مون بشی» پدرت این حرف رو گفت.
روهام لبخند شرمگینی می‌زند و دستی به گردنش می‌کشد.
- آره اون خیلی حرف‌های احمقانه‌ای می‌زد، ولی این‌دفعه فرق داره؛ از اعتقادات یهودیش کوتاه اومده.
نیهان، باور کن اون فرق کرده‌.!
نگاهم را از چشمان آبی‌اش به لب‌های نازک ترک‌خورده از سرمای شدید هوا می‌دوزم و در آخر در حالی‌که خیره‌ی آن چال روی چانه‌اش می‌شوم، می‌گویم:
- امیدوارم.
دستم را می‌گیرد و فشار کوچکی می‌دهد.
روهام: فقط، فراموش نکن تو تنها نوه‌ش رو بارداری، فکر بدیه که بخواد ناراحتت کنه!
سرم را به نشانه تأیید حرفش تکان می‌دهم‌.
روهام: فقط یه فرصت به اون پیرمرد بده.
- روهام سختش نکن، من اومدم دیگه؛ خودت داری توی لحظه زندگی می‌کنی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
10
108
مدال‌ها
2
و بعد لبخندی برای اطمینان خاطر، به چهره‌ نگرانش می‌زنم.
چراغ به رنگ سبز تغییر می‌کند.
روهام به خیابان سمت راست می‌پیچد و بعد از یک‌دقیقه می‌ایستد و آپارتمانی که آن سمت خیابان بود و نمای آجر قهوه‌ایی داشت را نشانم می‌دهد.
روهام دکمه صندوق را می‌زند و بعد پیاده می‌شود تا چمدان را بیرون بیاورد.
من هم چند ثانیه بعد از او چندتا نفس عمیق برای کاهش استرسم می‌کشم و بعد پیاده می‌شوم‌.
ساک کوچک را از دست روهام می‌گیرم تا چمدان را راحت بیاورد.
روهام در حالی که خیره به ساختمان بود آهسته طوری که بشنوم زمزمه می‌کند:
- به خونه خوش‌اومدی روهام... .
دستم را می‌گیرد و به سمت خانه هدایت می‌کند.
روبه‌روی در مشکی می‌ایستیم، نگاهم به کاغذ زیر پایم می‌افتد‌؛ اطلاعیه گم‌شدگی بود.
ابتدا نگاه تصویر می‌کنم و بعد کلمات را می‌خوانم‌.
- گمشده، مارال نامسو.
با باز شدن در توسط مردی قدبلند با ریش‌ها و کلاه به سر و لباس‌های سرتاسر مشکی نگاهم از آن تکه‌کاغذ اطلاعیه برداشته می‌شود.
من و روهام آهسته سلام می‌دهیم و مرد هم فقط سری به نشانه‌ی سلام تکان می‌دهد و از جلوی در کنار می‌رود تا ما وارد شویم.
در ابتدای ورود، سالنی بزرگ قرار داشت که در وسط سالن میزی پر از گل‌های مصنوعی تزئینی بود.
در آخر سالن هم آشپزخانه با یک میز ناهارخوری چهارنفره‌‌.
در سمت چپ، راه‌پله‌ایی با پله‌های زیاد و قهوه‌ای‌سوخته بود که ظاهراً به اتاق منتهی می‌شد و در سمت راست، یک سالن تقریباً کوچک بود که چندین زن‌ومرد با لباس‌های مشکی نشسته‌بودند و پیرمردی که مشخص بود پدر روهام است، داشت از کتابی برایشان جملاتی می‌خواند‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
10
108
مدال‌ها
2
اولین چیزی که به چشمم آمد، صورت پر از چروک و ریش و موهای سفید و کم‌پشتش بودند؛ در این چهارسال به‌شدت پیر شده‌بود و کمرش خمیده‌تر.
به جملاتی که می‌خواند گوش سپردم:
- تمام کتب مقدس و آسمانی... همیشه ما رو برای چنین لحظات غم‌انگیزی آماده نمی‌کنند؛حکیم به ما یاد میده... که خداوند از ابتدای آفرینش سخن گفته و با این حروف مقدس... کائنات رو خلق کرده.
روهام دستم را می‌کشد و جلوتر می‌رویم و من با دیدن جمع، کمی متعجب می‌شوم.
آرام از روهام می‌پرسم:
- روهام، چرا مردها این کلاه رو سرشون گذاشتن؟!
روهام: آم... این رسممونه، وقتی کسی فوت می‌کنه‌.
دوباره نگاهم را به پدرش که همچنان داشت کتاب را می‌خواند می‌دوزم.
- از پهنای علف‌زار و ستارگان نورانی که بالای سرمون می‌درخشند، همگی از حروف مقدس او خلق شده‌اند، که در ابتدای آفرینش بیان شده، مردی با دیدگاه آسمانی... حروف خلقت را بازیابی می‌کند، ولی در زمان غم... چه کسی می‌تواند بگوید چطور این حروف به وجود آمده‌اند؟!
در بین صحبت‌هایش نگاهم به قاب‌عکس روی میز کنار در می‌افتد؛ دختری با موهای چتری طلایی‌رنگ و چشمانی مشکی و لب‌های گوشتی کوچک و پوستی سفید، دختری زیبا بود و شیطنت را می‌شد در همان عکس در لبخند و چشمانش مشاهده کرد.
دوباره نگاه کوچکی به آن پیرمرد که هنوز در حال سخنرانی بود می‌اندازم و با اخم و تعجب رو به روهام برمی‌گردم و با صدای آهسته می‌پرسم:
- چجوری این‌جور بزرگ شدی؟!
روهام شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و پاسخ می‌دهد:
- واقعاً مسخره بود.
در این بین پیرمرد دیگری با موهای بافته شده، در چهارچوب در ظاهر می‌شود و انگشت اشاره‌اش را روی لب می‌گذارد:
- عزیزان، هیس.
هول‌زده دستانم را در هم چفت می‌کنم و جواب میدهم:
- اوه متأسفم، نمی‌خواستم که... .
اما آن پیرمرد نگذاشت ادامه دهم و در را به رویمان بست... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
10
108
مدال‌ها
2
نگاهم را به روهام می‌دوزم که چشمکی می‌زند و با حالت شوخی می‌گوید:
- شروع خوبی بود.
- آره عالی بود، چه استقبال با شکوهی ازمون شد.
در همین لحظه پیرمرد دیگری که دقیقاً شبیه به پدر روهام بود از پله‌ها پایین آمد و با لبخندی مهربان گفت:
- به دل نگیر، مرگ می‌تونه منجر به بروز بدترین خصایص انسانی بشه.
متعجب و بهت‌زده انگشت اشاره‌ام را به سمت دری که به رویمان بسته شد می‌گیرم و با تته‌پته می‌گویم:
- اما... شما داشت... .
خنده‌ایی می‌کند و جواب می‌دهد:
- برادر دو قلو و همسان، حتی روهام هم نتونسته تشخیص بده.
ابروهایم بالا می‌افتد؛ پدر حالا دقیقاً روبه‌روی روهام بود با همان لبخند به روهامی که سرش پایین بود گفت:
- به خونه خودت خوش‌اومدی، پسرم.
روهام: خوشحالم می‌بینمت، بابا.
پدر خیلی ناگهانی و عمیق او را در آغوش می‌کشد و با بغض آشکاری در حالی که صدایش بخاطر در آغوش کشیده شدن خفه شده‌بود می‌گوید:
- خدایا، چقدر دلم برات تنگ شده‌بود.
و بعد به سمت من می‌آید و زمزمه می‌کند:
- و تو نیهانِ مشهور، بهترینِ ایران... خب... اِ!
انگار نمی‌دانست کلمات رو چگونه کنار هم بچیند؛ برای همین ادامه داد:
- بیا اتاقتون رو ببین.
و جلوتر از من روی راه‌پله‌ها به راه افتاد... .
***
موقع شام روی همان میز ناهارخوری در آن آشپزخانه‌ی دنجِ کوچک که پنجره‌ای روبه خیابان داشت نشسته‌بودیم.
هرگز فکر نمی‌کردم پیرمردی با این سن بتواند قورمه‌سبزی به این خوشمزگی را بپزد؛ بی‌اختیار بعد از خوردن لقمه اول گفتم:
- اوه، خدای من.
نگاهش را که سراسر ذوق بود به چشمانم می‌دوزد و می‌گوید:
- خوبه، نه؟!
پاسخ می‌دهم:
- خوب؟! این محشره، واقعاً باید باور کنم خودت درست کردی پدر جان؟!
خنده‌ای می‌کند و پاسخ می‌دهد:
- نتیجه سال‌ها تنهاییه.
و بعد ادامه می‌دهد:
- خب بگین ببینم، دختره یا پسر؟
دستم را روی شکمم می‌کشم و بعد از نگاه کردن به چهره خندانِ روهام جواب می‌دهم:
- دختره‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
10
108
مدال‌ها
2
پدر سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید:
- شاید بتونه در آینده نویسندگی کنه، مثل مادرش.
متعجب می‌شوم و حیرت‌زده لب می‌زنم:
- شما مقالات من رو دنبال می‌کنین؟!
ابرو بالا می‌اندازد و پاسخ می‌دهد:
- یه‌خورده تحقیق کردم، همین.
- فقط یه ویراستاری ساده‌ هستن، پدر.
روهام: نه، اون داره شکسته نفسی می‌کنه؛ نیهان نویسنده‌ی معرکه‌ایه، می‌خواد یه کتاب آشپزی درجه یک بنویسه.
پدر: چقدر خوب! پس قراره غذاهای من خوشمزه‌تر بشن؛ راستی می‌دونستی که میگن غذا عامل ارتباط بدن با روحه؟!
نگاهم را به روهام می‌دوزم و با لبخند می‌گویم:
- روهام چه قشنگ، مگه نه؟!
اما روهام حواسش به دنبال موبایلش بود و یواشکی و با استرس آن را نگاه می‌کرد.
***
«روهام»
با خواندن پیامی که از طرف صدرا برایم ارسال شده بود، دوباره استرس به جانم می‌افتد.
حواسم از حرف‌های آن دو پرت می‌شود؛ با عذرخواهی کوتاهی میز را ترک می‌کنم و وارد اتاق‌مان در طبقه بالا می‌شوم و بعد وارد سرویس‌بهداشتی می‌شوم.
شماره صدرا را می‌گیرم و روی لبه وان می‌نشینم و با استرس پایم را تکان می‌دهم.
صدرا بعد از چند بوق جواب می‌دهد؛ بدون درنگ حرف می‌زنم:
- قرارداد رو نشونشون دادی؟!
صدرا: چه قراردادی؟! تا وقتی پدرت امضاء نکنه، نمیشه از خونه‌ش به عنوان تضمین استفاده کرد.
- بهشون بگو در حال حاضر وکیل... .
با صدای نیهان از پشت در موبایل را پایین می‌آورم.
نیهان: عزیزم بیا بیرون منتظریم.
صدایم را کمی بالا می‌برم تا راحت‌ بشنود:
- الان میام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
10
108
مدال‌ها
2
آهسته در جواب صدرا می‌گویم:
- با وکیل صحبت می‌کنم، به زودی قرارداد بسته میشه.
صدرا: به زودی دیگه به درد نمی‌خوره.
چشمانم را ماساژ می‌دهم و می‌پرسم:
- چقدر دیگه زمان دارم؟!
صدرا: چون بحث خونه پدرته در حال حاضر اهرم فشاری نداری، روهام اگه تا آخر هفته امضا رو نگیری، بانک خونه‌ت رو مصادره می‌کنه.
***
سعی می‌کنم استرس را از چهره‌ام پنهان کنم و به طرف پدر و نیهان که داشت با دوربین عکس‌هایمان را به او نشان می‌داد، می‌روم و رو به نیهان با لبخند می‌پرسم:
- نیهان، کارم داشتی اون بالا صدام زدی؟!
نیهان به‌سمتم برمی‌گردد و بعد از مدت کوتاهی نگاه کردن با تعجب می‌گوید:
- عزیزم من صدات نزدم! از وقتی رفتی داشتیم با پدر، عکس‌های عروسی و خونه‌مون رو نگاه می‌کردیم، حتما خیالاتی شدی... .
نگاهم مات پوست برنزه نیهان می‌شود و در دل می‌گویم:
- اما صدای خودت بود واضح و دقیق، همراه با چند تقه در زدن... .
شاید به‌خاطر بارداری حواس‌پرتی گرفته، اما یادش رفته تا طبقه‌ی بالا، این همه راه با این اوضاعش آمده؟!
با شوخی پدر دوباره هجوم استرس را در دلم احساس می‌کنم.
پدر: زنت داشت چندتا عکس نشونم می‌داد... عجب خونه‌ای؛ پسرم، سلطان املاکه.
و بعد با نیهان شروع به خندیدن می‌کنند.
پدر لیوان نوشیدنی‌اش را بالا می‌آورد و رو به ما می‌گوید:
- به افتخار شروع جدید.
نیهان: به افتخار زندگی.
وقتی نوشیدنی‌ها را خوردیم تلفن نصب‌شده به دیوار آشپزخانه شروع به زنگ زدن کرد... ‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
10
108
مدال‌ها
2
پدر: اوه، حتما هِرمِس؛ همون برادرم، شرارت آروم و قرار نداره.
تلفن را برمی‌دارد و با صدای بلند پاسخ می‌دهد:
- بازه، بازه.
تلفن را برجای می‌گذارد و با خنده به سمت ما برمی‌گردد و می‌گوید:
- حتی مرده‌ها هم عجولن.
پدر آهسته به سمتم خم می‌شود و دستش را پشت تکیه‌گاه صندلی‌ام می‌گذارد و آهسته زمزمه می‌کند:
- حالا می‌خوای یه کار خیر انجام بدی؟!
نگاهم را به چشمان آبی‌ او گره می‌زنم.
پدر: بریم سرد خونه‌ی توی زیرزمین؟
نیهان متعجب و با لحن ترسان و استرس‌آور در حالی که به لکنت افتاده بود؛ در جای خود جابه‌جا می‌شود و با صدای آرام می‌گوید:
- ای... این... اینجا... س... سرد... سردخونه‌ست؟
***
از آسانسور که در آهنی مانند درهای بند زندانیان بود بیرون می‌آیم و با دیدن آن محیط سرد اما تمیز متعجب می‌شوم.
هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم پدر چنین سردخانه مجهزی آن هم در زیرزمین خانه ساخته باشد.
کف زیرزمین تماما سرامیک سفید بود و در وسط سالن زیرزمین دو میز با طول زیاد و با فاصله از هم گذاشته شده بود و در دل دیوار یخچال‌هایی با در کوچیک مکعبی آهنی کار شده بود.
همراه پدر تا وسط سالن می‌رویم.
انگار جو خفه‌ای داشت و سنگینی را حس می‌کردم، هرمس از سمت راست از اتاقکی بیرون آمد و در حالی که آن تخت که جسدی را که رویش ملحفه کشیده بودند را به جلو می‌آورد؛ مرا خیره و با نگاه بدی زیر نظر گرفته بود... .
 
بالا پایین