نکته: جملات تفکر داخل ۲ علامت " " قرار داده میشن.
مقدمه
والاکیا، سال ۱۰۰۰ میلادی
آرام قنداق کودک تازه به دنیا آمدهاش را در آغوش فشرد. دست جلوی لبهای سرخ لرزانش گرفت تا جیغ نزند. عرق سرد ترس از روی پیشانی بلندش سر خورد و روی زمین سنگی فرو افتاد. آرام پلک زد از سوراخ دیوار میتوانست همه چیز را ببیند. همسرش آغشته در خون روی زمین افتاده بود و نفسهای پر زجری میکشید. آرام پلک زد دانههای درشت اشک داغ از گوشهی چشمان زمردینش فرو چکید. لبهای سرخ لرزانش بیصدا برهم خوردند. تنها یک کلمه از میان آن لبها بیرون خزید:
- ریسوس!
همسرش با سرفههایی خونآلود نیمخیز شد و دستش را سمت شمشیر شکستهاش دراز کرد. به کمک شمشیر شکسته روی پاهایش ایستاد. صدای نفسهای سردش در میان زوزهی آتش شعلهور گم میشد. بالهای آبی خونین ریسوس در میان نور و غرش شعلههای آتش میدرخشید پیکری پوشیده در ردای جادوگری پا در اتاق گذاشت. جادوگر نیشخندی مغرور زد و گفت:
- اینجا دیگه آخر خطِ ولیعهد!
ریسوس به زخم عمیق روی سی*ن*هاش چنگ زد و با خشم غرید:
- دستت به لیلیان و بچهام نمیرسه، آرگوس!
چند نفر از پشت آرگوس جادوگر وارد اتاق شدند. لیلیان بیصدا اشکهای داغش را با کف دست پاک کرد و قیافهی تکتک کسانی که وارد اتاق شده بودند را به خاطر سپرد. آرگوس اخم کوچکی کرد و دستانش را گشود و بیاهمیت گفت:
- مهم نیست ولیعهد! بعد از کشتن تو دنبالشون میگردم! به هر حال پیدا کردن یه زن که تازه یه بچه رو زاییده، سخت نیست!
ریسوس دندانهایش را روی هم فشرد و با صدای دورگهای غرید:
- مگه از رو جنازهام رد شی!
دستش را دراز کرد. جریان هوای سرد دور دستش شکل گرفت و چند نیزهی یخی را تشکیل داد. ریسوس به سرعت نیزهها را سمت آرگوس پرت کرد. آرگوس تنها عصای بزرگ آبنوسش را روی سنگفرش خانه کوفت. دیواری شفاف و جادویی حملهی ریسوس را دفع کرد. آرگوس اخمی کرد و با تأسف گفت:
- خیلی ضعیف بود! تو از پدرت هم خیلی بدتری! حداقل اون جونور عوضی برام چند تا چالش درست کرد که سرگرم بشم.
ریسوس نفسی گرفت و تمام قدرتش را در پاهای زخمیاش ریخت. حملهای انتحاری سمت آرگوس برد اما در میانهی راه تیری سمی قلبش را شکافت. لیلیان محکم جلوی دهانش را گرفت تا جیغ نزند. زن شنلپوشی که در کنار آرگوس ایستاده بود، بیرحمانه قلب شاهزادهی اصیلزادگان را نشانه رفته بود. ریسوس سر جایش تلوتلو خورد. مرد دیگری با شمشیر از پشت به ریسوس حمله برد. ریسوس دیگر توانایی مقابله نداشت. تیغه شمشیر از شکمش بیرون زد. ریسوس چرخید و با همان شمشیر شکسته خطی عمیق روی صورت آن مرد انداخت و غرید:
- خائن!
شمشیر شکستهاش را بالا برد تا گلوی مرد را بدرد. آن زن دوباره با کمان نیمه خودکارش ریسوس را نشانه رفت. تیر از کمان بیرون جهید و دوباره سی*ن*هی ریسوس را درید. چشمان سرخ ریسوس بیفروغ شد. پاهایش دیگر تاب نگه داشتن او را نداشتند. بیاختیار روی صورت سقوط کرد. آرگوس لبخند شروری زد و گفت:
- ممنون عزیزم!
زن در جواب آرگوس پاسخی نداد و دستش را پایین آورد. کلاه شنل، صورت زن را مخفی میکرد. آرگوس از یکی دیگر از افرادش شمشیری گرفت و قدم قدم سمت شاهزادهی نیمهجان رفت. چکمههای چرم قهوهایش جیرجیر صدا میدادند. تیغهی شمشیر را روی زمین کشید و با نفرتی فزون در چشمان قهوهایش گفت:
- بعد از تو نوبت اون برادر احمقته که سعی کرد من رو بکشه! بعد از کشتن اون هم میرم سر وقت پدرت و از رو اون تخت لعنتی پایین میکشمش.
صدای قهقههی هیستریک آرگوس در اتاق پیچید. آرگوس نم چشمانش را با نوک انگشت گرفت و ادامه داد:
- بعد از اینکه بخاطر کشتن جادوگرا شکنجهاش کردم، جلوی همه سلاخیش میکنم و به بدترین شکل ممکن میکشمش! همون طوری که اون کثافت ماها رو شکنجه میکرد!
آرگوس شمشیر را بیهوا در کمر ریسوس فرو کرد. ریسوس خرخری از درد سر داد و روی زمین خونین چنگ کشید.
ولیعهد خونآشامان در دایرهی بزرگی از خون خودش غلتیده بود. آرگوس عصایش را رها کرد. عصا صاف روی زمین ایستاد خم شد و با نیشخندی روانیگونه چنگی لای موهای سیاه بهم ریختهی ریسوس برد. لیلیان چشمانش را بست و دهانش را محکم گرفت. بندبند انگشتانش از شدت فشار سفید شده بودند. صدای خرخر، پاشیدن خون و دست و پا کوبیدن روی زمین، پاهای لیلیان را سست کرد. نوزاد را در آغوش فشرد و آرام زانو زد. اشکهای داغ بیوقفه همانند جویبار روی گونههای برجسته و داغ لیلیان در جریان بودند. صدای آرگوس در گوشش زنگ زد:
- سرش رو جلوی در خونهاش رو نیزه بزن تا اون پدر نکبتش ببینه! مارینوس! اگه میخوای وفاداریت رو نشون بدی، باید اون زنیکه و ت.ولهاش رو پیدا کنی.
صدای آشنای مارینوس نفرت را در دل لیلیان شعلهور کرد. مارینوس با تملق گفت:
- بله جادوگر بزرگ!
لیلیان نگاهی پر از امید و ترسی به نوزادش انداخت، نوزاد آرام خوابیده بود. لیلیان با چشمانی پر از اشک صورت کوچک و سرد نوزاد را نوازش کرد. صدای پای متجاوزان به خانهاش در حال دورتر شدن بود. جرئت نگریستن به بدن بیسر همسرش را نداشت. با ارادهی نجات تنها یادگار همسرش، پا در راه مخفی عمارت ولیعهد گذاشت، لبش را گزید. چنگی به دامن سفید خونینش زد و از پلهها پایین رفت. به زودی آن عمارت قدیمی با خاک یکسان میشد، باید نوزادش را به محلی امن میرساند. مشعلی را از روی دیوار سنگی برداشت و در تونلهای تو در تو فرو رفت؛ تمام عضلاتش از خستگی جیغ میزدند و تقاضای لحظهای استراحت داشتند. نوزاد بیتاب شده بود. به بدن کوچک و نحیفش کش و قوسی داد و نق کوچکی زد، لیلیان کمی نوزاد را تکان داد تا آرام بگیرد اما کودک با گرسنگی دنبال شیر میگشت. لیلیان به ناچار روی تخته سنگ کوچکی نشست و با غم و رنج کودکش را سیراب کرد. بعد از دقایقی برخاست و مشعل را برداشت. صدای پاهایی از بالای سرش به گوش میرسید. دانههای درشت و ریز عرق از روی صورتش به پایین میغلتید. گامهایش را بیصدا برداشت و با اشک از عمارت دور شد. بعد از نیم ساعت دریچهی خروج را پیدا کرد، مشعل را در تونل انداخت. باد سرد پاییزی صورت خاکی و عرق کردهاش را نوازش کرد.
به اطراف نگاهی انداخت؛ در آن جنگل سوت و کور هیچ خبری از متجاوزان نبود. تمام درختان شبیه هم در سایه غلتیده بودند. آب دهانش را قورت داد. کامش از شدت عطش خشک شده بود. سرش را برگرداند. نور عمارت آتش گرفته هم از آنجا مشخص بود. صدای نعرهای بلند و فراانسانی در جنگل پیچید. لیلیان با ترس خودش را زیر برگهای یک درختچه پنهان کرد. صدای نعرهی پادشاه خونآشامان را به خوبی میشناخت. تنها یک بار در طول عمرش پادشاه را دیده بود اما همان یک نگاه چنان ترسی بر جانش انداخته بود که دیگر نمیتوانست آن را تا آخر عمر فراموش کند. نوزاد از صدای بلند به ترس افتاده بود. صورت سفیدش سرخ شد و نفسی گرفت تا گربهی بلندی سر دهد. لیلیان با ترس و وحشت نوزاد را تکان داد و زمزمه کرد:
- عزیزم هیچی نیست! مامان اینجاست! گریه نکن!
نوزاد جیغی کمجان زد و به خودش پیچید. لیلیان هول شده بود و نمیتوانست درست فکر کند. صدای شکستن شاخه درختی او را از جا پراند. سریع دست زیر شنلش برد و چاقویی را که ریسوس برای دفاع به او داده بود را درآورد و غرید:
- کی هستی؟!
صدای آشنای آرامشبخشی او را سر جای خود نشاند:
- آروم باش لیلیان! منم فافنیر!
ماهیچههای لرزان دست لیلیان شل شدند. چشمههای اشک لیلیان دوباره شروع به جوشش کردند. فافنیر جلوتر آمد. نور ماه موهای شاه بلوطی رنگ فافنیر را روشن کرده بود. فافنیر سریع در کنار لیلیان و نوزاد زانو زد. پارچهی سفید روی صورت نوزاد را کنار زد و نگاه دقیقی به او انداخت. نوزاد آرام شده بود و با چشمان سیاه براقش به اطراف نگاه میکرد. فافنیر لبخند پر از غمی زد و گفت:
- درست شبیه ریسوسه!
صدای نعرهای دیگری از فاصلهی دور برخاست. فافنیر سرش را بالا آورد. چشمان سبز یشمیاش درخشید و با عجله کیسهای به لیلیان داد و گفت:
- این راه رو برو و از رودخونه رد شو! داخل کیسه یه مقدار پول و آذوقه برات هست. یه اسب هم بعد از رودخونه برات آماده کردم. به دهکدهی سان برو. اونجا یه کلبه خارج از روستا هست. امنه برات!
لیلیان تکتک کلمات فافنیر را در هوا میقاپید. فافنیر لبان باریک سرخش را با زبان تر کرد و گفت:
- سر راهت اصلا استراحت نکن! فقط بدو! بعدا میبینمت.
لیلیان با وحشت سرش را به علامت فهمیدن تکان داد و برخاست. دامنش را کمی بالا گرفت و شروع به دویدن کرد. میدانست که چه دست آرگوس به او برسد و چه دست پادشاه در هر دو صورت میمیرد. شاخهها تیز درختان هر از گاهی به لباسهایش چنگ میزدند و صورتش را زخمی میکردند. پاهای باریکش از شدت خستگی جان نداشت. صدای نعرههای پادشاه نزدیکتر شده بود. نوزاد باز به گریه افتاد. لیلیان سر نوزاد را به سی*ن*هاش فشرد تا صدای کمتری در جنگل بپیچد. غرش آب رودخانه امید تازهای به او بخشید. لبخند نیمهجانی زد و سمت رودخانه دویید.
***
@مینا طویلی زاده