جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نغمه‌های خونین شب] اثر «Mikayla کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mikayla با نام [نغمه‌های خونین شب] اثر «Mikayla کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 892 بازدید, 40 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نغمه‌های خونین شب] اثر «Mikayla کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mikayla
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
نام رمان: نغمه های خونین شب
نویسنده: Mikayla
عضو گپ نظارت: S.O.V(5)
ژانر: فانتزی، عاشقانه، تراژدی
خلاصه: کسی چه می‌دانست که در پس پرده‌ی نگاه‌های بی‌احساس پادشاه اصیل‌زادگان چه می‌گذشت. نگاهی که سال‌ها به تابلویی بر روی دیوار خشک شده بود، یا شاهزاده‌ای که در تمام عمرش از ترس جان از همگان می‌گریخت. شاهزاده‌ای که مجبور بود با چنگ و دندان به مصاف با مرگ برود و پسرک نوجوانی که در میان مشتی خلافکار رشد کرده بود تا آن هنگام که در پی وظیفه‌ی ذاتی‌اش برای انتقام همنوعانش برخاست و شکارچی‌ای که در میان سایه‌های مرگ برای کشتن پادشاه اصیل‌زادگان شمشیر پر کینه‌اش را برهنه کرده بود تا دنیا را از شر او نجات دهد و ساحره‌ای که دلباخته‌ی دشمنش شده بود.
این داستانی درباره‌ی نغمه‌های خونین شب است. نغمه‌هایی که با درد و رنج در دل شب سراییده شده‌اند. نغمه‌هایی از حنجره‌های خون‌آلود...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,486
مدال‌ها
5
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4).jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
نکته: جملات تفکر داخل ۲ علامت " " قرار داده میشن.

مقدمه

والاکیا، سال ۱۰۰۰ میلادی


آرام قنداق کودک تازه به دنیا آمده‌اش را در آغوش فشرد. دست جلوی لب‌های سرخ لرزانش گرفت تا جیغ نزند. عرق سرد ترس از روی پیشانی بلندش سر خورد و روی زمین سنگی فرو افتاد. آرام پلک زد از سوراخ دیوار می‌توانست همه چیز را ببیند. همسرش آغشته در خون روی زمین افتاده بود و نفس‌های پر زجری می‌کشید. آرام پلک زد دانه‌های درشت اشک داغ از گوشه‌ی چشمان زمردینش فرو چکید. لب‌های سرخ لرزانش بی‌صدا برهم خوردند. تنها یک کلمه از میان آن لب‌ها بیرون خزید:
- ریسوس!
همسرش با سرفه‌هایی خون‌آلود نیم‌خیز شد و دستش را سمت شمشیر شکسته‌اش دراز کرد. به کمک شمشیر شکسته روی پاهایش ایستاد. صدای نفس‌های سردش در میان زوزه‌ی آتش شعله‌ور گم می‌شد. بال‌های آبی خونین ریسوس در میان نور و غرش شعله‌های آتش می‌درخشید پیکری پوشیده در ردای جادوگری پا در اتاق گذاشت. جادوگر نیشخندی مغرور زد و گفت:
- اینجا دیگه آخر خطِ ولیعهد!
ریسوس به زخم عمیق روی سی*ن*ه‌اش چنگ زد و با خشم غرید:
- دستت به لیلیان و بچه‌ام نمی‌رسه، آرگوس!
چند نفر از پشت آرگوس جادوگر وارد اتاق شدند. لیلیان بی‌صدا اشک‌های داغش را با کف دست پاک کرد و قیافه‌ی تک‌تک کسانی که وارد اتاق شده بودند را به خاطر سپرد. آرگوس اخم کوچکی کرد و دستانش را گشود و بی‌اهمیت گفت:
- مهم نیست ولیعهد! بعد از کشتن تو دنبالشون می‌گردم! به هر حال پیدا کردن یه زن که تازه یه بچه رو زاییده، سخت نیست!
ریسوس دندان‌هایش را روی هم فشرد و با صدای دورگه‌ای غرید:
- مگه از رو جنازه‌ام رد شی!
دستش را دراز کرد. جریان هوای سرد دور دستش شکل گرفت و چند نیزه‌ی یخی را تشکیل داد. ریسوس به سرعت نیزه‌ها را سمت آرگوس پرت کرد. آرگوس تنها عصای بزرگ آبنوسش را روی سنگ‌فرش خانه کوفت. دیواری شفاف و جادویی حمله‌ی ریسوس را دفع کرد. آرگوس اخمی کرد و با تأسف گفت:
- خیلی ضعیف بود! تو از پدرت هم خیلی بدتری! حداقل اون جونور عوضی برام چند تا چالش درست کرد که سرگرم بشم.
ریسوس نفسی گرفت و تمام قدرتش را در پاهای زخمی‌اش ریخت. حمله‌ای انتحاری سمت آرگوس برد اما در میانه‌ی راه تیری سمی قلبش را شکافت. لیلیان محکم جلوی دهانش را گرفت تا جیغ نزند. زن شنل‌پوشی که در کنار آرگوس ایستاده بود، بی‌رحمانه قلب شاهزاده‌ی اصیل‌زادگان را نشانه رفته بود. ریسوس سر جایش تلوتلو خورد. مرد دیگری با شمشیر از پشت به ریسوس حمله برد. ریسوس دیگر توانایی مقابله نداشت. تیغه شمشیر از شکمش بیرون زد. ریسوس چرخید و با همان شمشیر شکسته خطی عمیق روی صورت آن مرد انداخت و غرید:
- خائن!
شمشیر شکسته‌اش را بالا برد تا گلوی مرد را بدرد. آن زن دوباره با کمان نیمه‌ خودکارش ریسوس را نشانه رفت. تیر از کمان بیرون جهید و دوباره سی*ن*ه‌ی ریسوس را درید. چشمان سرخ ریسوس بی‌فروغ شد. پاهایش دیگر تاب نگه‌ داشتن او را نداشتند. بی‌اختیار روی صورت سقوط کرد. آرگوس لبخند شروری زد و گفت:
- ممنون عزیزم!
زن در جواب آرگوس پاسخی نداد و دستش را پایین آورد. کلاه شنل، صورت زن را مخفی می‌کرد. آرگوس از یکی دیگر از افرادش شمشیری گرفت و قدم قدم سمت شاهزاده‌ی نیمه‌جان رفت. چکمه‌های چرم قهوه‌ایش جیرجیر صدا می‌دادند. تیغه‌ی شمشیر را روی زمین کشید و با نفرتی فزون در چشمان قهوه‌ایش گفت:
- بعد از تو نوبت اون برادر احمقته که سعی کرد من رو بکشه! بعد از کشتن اون هم میرم سر وقت پدرت و از رو اون تخت لعنتی پایین می‌کشمش.
صدای قهقهه‌ی هیستریک آرگوس در اتاق پیچید. آرگوس نم چشمانش را با نوک انگشت گرفت و ادامه داد:
- بعد از اینکه بخاطر کشتن جادوگرا شکنجه‌اش کردم، جلوی همه سلاخیش می‌کنم و به بدترین شکل ممکن می‌کشمش! همون طوری که اون کثافت ماها رو شکنجه می‌کرد!
آرگوس شمشیر را بی‌هوا در کمر ریسوس فرو کرد. ریسوس خرخری از درد سر داد و روی زمین خونین چنگ کشید.
ولیعهد خون‌آشامان در دایره‌ی بزرگی از خون خودش غلتیده بود. آرگوس عصایش را رها کرد. عصا صاف روی زمین ایستاد خم شد و با نیشخندی روانی‌گونه چنگی لای موهای سیاه بهم ریخته‌ی ریسوس برد. لیلیان چشمانش را بست و دهانش را محکم گرفت. بند‌بند انگشتانش از شدت فشار سفید شده بودند. صدای خرخر، پاشیدن خون و دست و پا کوبیدن روی زمین، پاهای لیلیان را سست کرد. نوزاد را در آغوش فشرد و آرام زانو زد. اشک‌های داغ بی‌وقفه همانند جویبار روی گونه‌های برجسته و داغ لیلیان در جریان بودند. صدای آرگوس در گوشش زنگ زد:
- سرش رو جلوی در خونه‌اش رو نیزه بزن تا اون پدر نکبتش ببینه! مارینوس! اگه می‌خوای وفاداریت رو نشون بدی، باید اون زنیکه و ت.وله‌اش رو پیدا کنی.
صدای آشنای مارینوس نفرت را در دل لیلیان شعله‌ور کرد. مارینوس با تملق گفت:
- بله جادوگر بزرگ!
لیلیان نگاهی پر از امید و ترسی به نوزادش انداخت، نوزاد آرام خوابیده بود. لیلیان با چشمانی پر از اشک صورت کوچک و سرد نوزاد را نوازش کرد. صدای پای متجاوزان به خانه‌اش در حال دورتر شدن بود. جرئت نگریستن به بدن بی‌سر همسرش را نداشت. با اراده‌ی نجات تنها یادگار همسرش، پا در راه مخفی عمارت ولیعهد گذاشت،‌ لبش را گزید. چنگی به دامن سفید خونینش زد و از پله‌ها پایین رفت. به زودی آن عمارت قدیمی با خاک یکسان می‌شد، باید نوزادش را به محلی امن می‌رساند. مشعلی را از روی دیوار سنگی برداشت و در تونل‌های تو در تو فرو رفت؛ تمام عضلاتش از خستگی جیغ می‌زدند و تقاضای لحظه‌ای استراحت داشتند. نوزاد بی‌تاب شده بود. به بدن کوچک و نحیفش کش و قوسی داد و نق کوچکی زد، لیلیان کمی نوزاد را تکان داد تا آرام بگیرد اما کودک با گرسنگی دنبال شیر می‌گشت. لیلیان به ناچار روی تخته سنگ کوچکی نشست و با غم و رنج کودکش را سیراب کرد. بعد از دقایقی برخاست و مشعل را برداشت. صدای پاهایی از بالای سرش به گوش می‌رسید. دانه‌های درشت و ریز عرق از روی صورتش به پایین می‌غلتید. گام‌هایش را بی‌صدا برداشت و با اشک از عمارت دور شد. بعد از نیم ساعت دریچه‌ی خروج را پیدا کرد، مشعل را در تونل انداخت. باد سرد پاییزی صورت خاکی و عرق کرده‌اش را نوازش کرد.
به اطراف نگاهی انداخت؛ در آن جنگل سوت و کور هیچ خبری از متجاوزان نبود. تمام درختان شبیه هم در سایه غلتیده بودند. آب دهانش را قورت داد. کامش از شدت عطش خشک شده بود. سرش را برگرداند. نور عمارت آتش گرفته هم از آنجا مشخص بود. صدای نعره‌ای بلند و فراانسانی در جنگل پیچید. لیلیان با ترس خودش را زیر برگ‌های یک درختچه پنهان کرد. صدای نعره‌ی پادشاه خون‌آشامان را به خوبی می‌شناخت. تنها یک بار در طول عمرش پادشاه را دیده بود اما همان یک نگاه چنان ترسی بر جانش انداخته بود که دیگر نمی‌توانست آن را تا آخر عمر فراموش کند. نوزاد از صدای بلند به ترس افتاده بود. صورت سفیدش سرخ شد و نفسی گرفت تا گربه‌ی بلندی سر دهد. لیلیان با ترس و وحشت نوزاد را تکان داد و زمزمه کرد:
- عزیزم هیچی نیست! مامان اینجاست! گریه نکن!
نوزاد جیغی کم‌جان زد و به خودش پیچید. لیلیان هول شده بود و نمی‌توانست درست فکر کند. صدای شکستن شاخه درختی او را از جا پراند. سریع دست زیر شنلش برد و چاقویی را که ریسوس برای دفاع به او داده بود را درآورد و غرید:
- کی هستی؟!
صدای آشنای آرامش‌بخشی او را سر جای خود نشاند:
- آروم باش لیلیان! منم فافنیر!
ماهیچه‌های لرزان دست لیلیان شل شدند. چشمه‌های اشک لیلیان دوباره شروع به جوشش کردند. فافنیر جلوتر آمد. نور ماه موهای شاه بلوطی رنگ فافنیر را روشن کرده بود. فافنیر سریع در کنار لیلیان و نوزاد زانو زد. پارچه‌ی سفید روی صورت نوزاد را کنار زد و نگاه دقیقی به او انداخت. نوزاد آرام شده بود و با چشمان سیاه براقش به اطراف نگاه می‌کرد. فافنیر لبخند پر از غمی زد و گفت:
- درست شبیه ریسوسه!
صدای نعره‌ای دیگری از فاصله‌ی دور برخاست. فافنیر سرش را بالا آورد. چشمان سبز یشمی‌اش درخشید و با عجله کیسه‌ای به لیلیان داد و گفت:
- این راه رو برو و از رودخونه رد شو! داخل کیسه یه مقدار پول و آذوقه برات هست. یه اسب هم بعد از رودخونه برات آماده کردم. به دهکده‌ی سان برو. اونجا یه کلبه خارج از روستا هست. امنه برات!
لیلیان تک‌تک کلمات فافنیر را در هوا می‌قاپید. فافنیر لبان باریک سرخش را با زبان تر کرد و گفت:
- سر راهت اصلا استراحت نکن! فقط بدو! بعدا می‌بینمت.
لیلیان با وحشت سرش را به علامت فهمیدن تکان داد و برخاست. دامنش را کمی بالا گرفت و شروع به دویدن کرد. می‌دانست که چه دست آرگوس به او برسد و چه دست پادشاه در هر دو صورت می‌میرد. شاخه‌ها تیز درختان هر از گاهی به لباس‌هایش چنگ می‌زدند و صورتش را زخمی می‌کردند. پاهای باریکش از شدت خستگی جان نداشت. صدای نعره‌های پادشاه نزدیک‌تر شده بود. نوزاد باز به گریه افتاد. لیلیان سر نوزاد را به سی*ن*ه‌اش فشرد تا صدای کمتری در جنگل بپیچد. غرش آب رودخانه امید تازه‌ای به او بخشید. لبخند نیمه‌جانی زد و سمت رودخانه دویید.

***
@مینا طویلی زاده
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
فصل اول: خاندانی به قدمت فئودالیسم
پاییز سال 2016 میلادی، جایی در حومه‌ی توکیو
باران بی‌وقفه می بارید. مردمی که چتر نداشتند با عجله در خیابان می‌دویدند تا خودشان را به سرپناه موقتی برسانند. دو دختر در ماشین اس‌ یو‌ وی سیاه‌رنگی نشسته بودند و در سکوت از پنجره ماشین به بیرون می‌نگریستند. دختر بزرگ‌تر روی صندلی جلو نشسته بود و به دستانش که غرق در خون بودند خیره بود. سرش را بالا آورد و به تابلوهای رنگارنگ و نئونی که در تاریکی شب برق می‌زدند، چشم دوخت. قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش بی‌صدا بالا و پایین می‌شد. دانه‌های درشت باران به شیشه‌های ماشین می‌خورد و ضرب‌آهنگی غم‌انگیز پدید آورده بود. نگاه سیاهش از داخل آینه بغل به پشت افتاد. دختر دوم با چشمان تیله‌ای آبی تیره‌اش به او می‌نگریست. دختر دوم لبان قلوه‌ای صورتی‌اش را با کمی ترس و دو دلی روی هم فشرد و گفت:
- آکامه؟! کشتن چه حسی داره؟!
آکامه نگاهش را از آینه گرفت و بی‌احساس به خون خشک شده‌ی روی دستانش نگریست. فکری گوشه‌ی ذهنش را جوید:
- "چرا ازم اینو پرسید؟... هدف اصلیش چیه؟! بزار مجبورش کنم خودش به حرف بیاد!"
اما لب‌های خشکیده‌ی سرخش را با بی‌میلی از هم گشود:
- منظورت از کشتن، کشتن خون‌آشام‌هاست؟ کشتن کسایی که به راحتی هم‌نوع‌های ما رو می‌کشن؟ درسته هانا؟
هانا نگاه تیله‌ای آبی‌اش را از آینه بغل ماشین گرفت و به نور آبی کمرنگ لمیده بر دامنش انداخت:
- این درست نیست که وحشی‌گری یه عده رو به پای همه بنویسی! عمو هم این رو بهت گفت!
افکار سیاه همانند ابرهای بارانی توکیو، ذهن آکامه را پر کردند. خاطرات در ذهن آکامه موج برداشتند:
- "اون هم اشتباه می‌کنه! درست مثل بابا! چرا باید به اون زالوهای نکبتی فرصت زندگی بدم؟! مگه اونا به مامان هم فرصت دادن؟! یا به اون بچه‌های کوچیک که نمی‌تونستن از خودشون دفاع کنن؟! هانا یه احمق ساده‌لوحه! اون چیزایی رو که من دیدم رو ندید. نمی‌دونه که هر شب با کابوس بیدار می‌شم و حتی نمی‌تونم یه حموم درست و حسابی برم!"
چنگی لای موهای سیاه لختش برد و آنها را عقب راند. کمرش را چرخاند تا هانا را رو در رو ببیند. با نفرت زخم سمت چپ صورتش را نشان داد. زخم‌های کریهی نیمی از صورتش را پوشانده بودند. گوشت اضافه در جای زخم‌های کج و معوج روییده بود. در واقع آکامه شانس آورده بود که چشم چپش از حدقه بیرون نزده بود. در چشمان سیاهش جز کینه و تنفر از خون‌آشامان به چشم نمی‌خورد. دندان‌هایش را روی هم فشرد و غرید:
- این رو ببین! صدها و بلکه هزاران نفر مثل من اون بیرون هستن! کسایی که از اون زالوهای نکبت زخم خوردن و تا ابد اون داغ رو همراه خودشون دارن!
هانا جا خورده بود. هیچ‌وقت در طول زندگی‌اش جرئت نکرده بود که زخم صورت دختر رئیس قبیله را نگاه کند. ترس را پشت نقابی از دورویی و اراده مخفی کرد. اخم را روی صورتش نشاند و به دامن سیاه پر چین لباس عروسکی‌اش چنگ زد. فکری مثل برق از ذهنش رد شد:
- "چهره‌اش واقعاً زشته!... نمی‌دونم بقیه چطوری تحملش می‌کنن؟! نباید بذارم که فکر کنه چون دختر رئیسه می‌تونه هر غلطی بکنه و هیچ‌ک.س بهش هیچی نگه!"
چشمان آبی روشنش را با اراده‌ای سست به صورت آکامه دوخت. سعی کرد تا صدایش نلرزد:
- همه‌ی خون‌آشام‌ها بد نیستن! این تویی که باید فکرت رو اصلاح کنی!
آکامه زهرخندی پر از نفرت زد. جای رد پنج چنگ یک خون‌آشام روی نیمی از صورتش مانده بود. درد روحی آن زخم حتی لحظه‌ای جان خسته‌اش را رها نمی‌کرد. سر جای خود برگشت و از آینه وسط به خودش و هانا چشم دوخت. زخمی که روحش را می‌آزرد و هفت سال بود که کابوس‌های آن زخم او را همراهی می‌کرد. سوءظنی سریع در ذهن آکامه جرقه زد:
- "نکنه که داره با یه خون‌آشام همکاری می‌کنه؟! فکر نکنم!... اون سری موقع استراحت بین کلاس‌ها دیده بودمش که داشت رمان گرگ و میش رو می‌خوند. دختره‌ی مشنگ فکر کرده که واقعیت مثل توی اون رمانای آشغاله! یکی باید چشماش رو روی حقیقت باز کنه!"
نگاه تیزش را به هانا دوخت و با صدای آهسته‌تری ادامه داد:
- تو فقط یه نوجوون احمقی که رمان‌های مزخرف عاشقانه‌ی خون‌آشامی می‌خونه! شرط می‌بندم که تو حتی یه بار هم با یه خون‌آشام رو در رو نشدی که ببینی چه هیولای پستیه!
ابروهای باریک سیاه هانا درهم فرو رفتند. تنفسش تند شد و قلبش به تپش درآمد. با خود فکر کرد:
- "دیگه داره از حدش می‌گذره! حالم از این جور آدما بهم می‌خوره! کسایی که فکر می‌کنن خیر من رو می‌خوان اما همشون خودخواهن! این سری می‌خوام حالش رو بگیرم!"
به بینی‌اش چین داد و صدایش را کمی بالا برد:
- یه جوری رفتار نکن که انگار شصت سالته! همش دو سال از من بزرگتری! در ضمن هر چی باشم بهتر از توام! دختره‌ی خل مشنگ! اصلا می‌دونی که پشت سرت چی می‌گن؟!
آکامه با بی‌اهمیتی شانه‌ای بالا انداخت. حرف هانا مثل نیش مار بر تن آکامه نشست. آکامه به روی خودش نیاورد. با آن دستان خونی‌اش روی زخم صورتش دست کشید. لبخند سردی زد و با تظاهر گفت:
- هیچوقت حرف مردم برام اهمیت نداشته! من راه خودم رو می‌رم و کاری رو که تصور می‌کنم درسته رو انجام می‌دم! تو باید به فکر خودت باشی که داری تو لجن پا می‌ذاری!
ندای قلب آکامه در وجودش پیچید:
- "واقعاً این‌طور بوده که حرف مردم برات اهمیت نداشته؟! چرا بهش دروغ گفتی؟! این تو هستی که هر شب تا یک صبح داری همه‌ی رفتارهای بقیه رو با خودت تجزیه تحلیل می‌کنی!"
هانا نفسش را با عصبانیت بیرون داد و با صدایی تحقیرآمیز حقیقت درونش را بیان کرد:
- کی داره برای من دل می‌سوزونه؟! من هیچ‌وقت از تو تقاضای دل سوزوندن نکردم!
نگاه سیاه آکامه کمی نرم شد. چیزی به قلبش چنگ انداخت:
_ "حداقل اون با بقیه صادقه! بهتر از منه که دائم از بقیه فرار می‌کنم! حداقل اون باید بتونه یه زندگی آروم رو تجربه کنه اونم بدون تجربه ترس از خون‌آشاما!"
دستش خونی‌اش را از روی صورتش برداشت و از آینه وسط به هانا نگریست و گفت:
- هانا! هر چقدر که از من متنفری، متنفر باش اما من هم‌خون خودمو تنها نمی‌ذارم که پا تو راه اشتباهی بذاره!
 
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
هانا به ناخن‌های مانیکور شده و لاک خورده‌اش چشم دوخت و بر موضع خودش پافشاری کرد:
- من احتیاجی به تو ندارم! در ضمن این هم تو گوشت فرو کن! همونطوری که بابات گفت، همه‌ی خون‌آشام‌ها بد نیستن و نباید شکار بشن!
آکامه آه بی‌صدایی کشید. هانا را با دقت زیر نظر گرفت. تیری در تاریکی انداخت و با حیله‌گری گفت:
- بذار حدس بزنم! یه خون‌آشام عوضی قاپت رو دزدیده! درست نمیگم؟!
هانا جا خورد. رنگ صورتش پرید و کمی خودش را جمع و جور کرد. صورت عروسکی کوچکش را سمت شیشه چرخاند و جواب داد:
- نخیر! منم یه خون‌آشام رو از نزدیک دیدم! فکر نکن که فقط خودت بودی که از نزدیک دیدی!
آکامه از داخل آینه بغل تمام حرکات هانا را تحت نظر داشت. چشمان روباهی سیاهش را تنگ کرد و ابروان باریکش را درهم کشید. فکری مانند تیشه آخرین درخت اعتماد به هانا را در ذهن آکامه انداخت:
- "داره پنهان‌کاری می‌کنه! زبون بدنش چیز دیگه می‌گه! باید بفهمم چه گندی بالا اورده!"
لب‌های خشکش را با زبان تر کرد. صدایش را کمی کشید:
- هــه؟! واقعا؟!
هانا با دلخوری نگاه تیزی به جلویش انداخت و قبل از آنکه بتواند جلوی زبانش را بگیرد، گفت:
- آره! واقعاً! تقریبا نه سال پیش دیدمش!
آکامه خون‌های خشکیده‌ی خون‌آشام را از روی دستانش، با ناخن می‌کند اما از زیرنظر گرفتن هانا غافل نبود. چشمان سیاه و خسته‌ی آکامه در حدقه چرخید. موهای بلندش را روی زخم صورتش ریخت و خودش را بی‌اهمیت نشان داد:
- خب؟!
هانا برای ادامه دادن کمی دو دل بود. پلک‌هایش را روی هم گذاشت. دیگر پنهان‌کاری فایده‌ای نداشت. بند را به آب داده بود. سرش را به شیشه‌ی سرد ماشین تکیه داد. باران تق‌تق به شیشه می‌خورد و خاطرات کودکی‌اش را پاک می‌نمود. هانابی سرش را از شیشه جدا کرد. چشمش به شانه‌ی برهنه‌ی آکامه افتاد. آستین سوئی‌شرت آکامه کاملاً پاره شده بود. جای زخم های گوشت آورده روی بازوان باریک و عضلانی آکامه واضح بود. هانابی با خود فکر کرد:
- "درسته که از خون‌آشاما کینه داره اما به نظرم داره افراط می‌کنه. فکر نکنم اشکالی داشته باشه که راجع به میکایلا بهش بگم. شاید نظرش رو عوض کنه."
هانا نفسی گرفت و خیره به خیابان نیمه تاریک باریک، گفت:
- اسمش میکایلا بود. وفتی که اولین بار دیدمش داشت تنهایی تو پارک بازی می‌کرد. وقتی که من رو دید هول شد و خواست فرار بکنه اما مستقیم از روی تاب زمین خورد. من رفتم کمکش کنم اما از من می‌ترسید؛ جوری که داشت گریه می‌کرد و با ترس بهم خیره مونده بود. یکم طول کشید که بهم عادت کنه اما تو اون یه سال دوست خوبی برام بود.
آکامه آهی کشید و سرش را به علامت تأسف تکان داد و گفت:
- خب... بچه‌ها همیشه بی‌دفاعن و چیزی از دور و برشون یاد نگرفتن. با توجه به اینکه تو اون موقع فقط پنج سالت بوده نمی‌تونم سرزنشت کنم.
هانا را با دقت زیر نظر گرفت تا تأثیر حرفش را ببیند. با احتیاط ادامه داد:
- اما الان مطمئنی که تغییر نکرده؟! واقعا فکر می‌کنی میکایلا همونطوری گوگولی مونده؟! یا تبدیل به یه زالوی عوضی شده؟!
حرف آکامه مثل پتکی بر مجسه‌ی بلورین آرزوهای دخترک نوجوان کوبیده شد. هانا با تردید به انعکاس خودش در شیشه نگاه کرد. نگاهش را از چهره‌ی خودش گرفت و به کفش‌های چرمی پاشنه تخم‌مرغی‌اش خیره شد. عقل از درونش نهیب زد:
- "تا حالا بهش فکر کردی؟! اگه یه روزی دوباره با میکایلا رو به رو شدی انتظار چی رو ازش داری؟... واقعا فکر کردی که اون پسر عاشقته؟ درست مثل خودت که هر شب خیال‌بافی می‌کردی و تو رؤیاهات دوباره تو اون پارک قدم می‌زدی؟!"
با صدای کم‌جانی از امیدواری گفت:
- نمی‌دونم. اما اون بهم قول داد که منتظرم می‌مونه. اون به قول‌هاش عمل می‌کنه.
آکامه سرش را به صندلی تکیه داد و بی‌صدا زیر لب گفت:
- احمق ساده‌لوح!
هانابی صدای آکامه را شنید. کینه‌ای سیاه همانند یک بذر از درونش جوانه زد. چشمان آبی‌اش در نور تیر چراغ‌برق درخشید:
- نفرینت می‌کنم که گیر یه خون‌آشام قلچماق بیفتی!
آکامه در جواب نفرین کودکانه‌ی هانابی به پوزخند تلخی بسنده کرد و ساکت ماند. دوباره سکوت روی ماشین چنگ انداخت. دقیقه‌ای بیشتر نگذشته بود که مرد و پسر نوجوانی با عجله سمت ماشین آمدند؛ مرد سریع در ماشین را باز کرد و نشست. دانه‌های باران روی کت و شلوار سیاه گران‌قیمتش لیز می‌خوردند و میان پارچه‌ها پنهان می‌گشتند. بوی افترشیو یخ مرد در فضای ماشین پیچید. پسرک نوجوان سوئی‌شرت‌پوش ساک به دست، روی صندلی عقب پشت راننده پرید و لبخند احمقانه‌ای زد. مرد دستی به موهای کوتاه سیاه ابریشمی‌اش کشید و آن‌ها را با وسواس مرتب کرد. با چشمان سیاه ماتش نیم نگاه تیز و سریعی به کنار و صندلی عقب ماشین اس یو وی‌اش انداخت و گفت:
- دخترا؟! با هم دعوا داشتین؟!
هانا طره‌ای از موهای سیاه لختش را پشت گوشش راند و فکر کرد:
- "عمو ایچیرو باید بدونه که دخترش چه اخلاق گندی داره! خاله سوزومی هم مدام از آکامه می‌ناله. اگه چند نفر دیگه هم به عمو همین رو بگن، باعث می‌شه که به فکر آکامه بیفته!"
خودش را کمی عصبانی و شاکی نشان داد و گلایه کرد:
- بله عمو ایچیرو! بهتره یکم به فکر رفتارهای داغون آکامه باشین!
ایچیرو از داخل جعبه‌ی دستمال کاغذی چسبیده به سایه‌بان ماشین، چند دستمال بیرون کشید و صورت اصلاح‌شده‌اش را با کمی وسواس پاک کرد. فکری تیز از جلوی دیدگانش رد شد:
- "از این لوس بازی‌های دختر جیرو بدم میاد! صد بار بهش گفتم اینقدر هانابی رو لوس و ننر بار نیار؛ آخرش گوش نکرد! اگه جای آکامه بود تا حالا هزار بار بخاطر این ننر بازی‌هاش ازم کتک خورده بود!"
نیم‌نگاهی ناامید به آکامه کرد و پرسید:
- چیکارش کردی که اینقدر شاکیه؟! خودت هم خوب می‌دونی که جیرو چقدر رو دخترش حساسه!
آکامه آهی کشید و بی‌توجه به پدرش از پنجره به خیابان خلوت حومه‌ی توکیو نگریست و رک پاسخ داد:
- من فقط بهش گفتم که یه نوجوون احمقه. اگه اینو باباش بهش نمی‌گه من بهش می‌گم.
ایچیرو در دلش بشکنی زد و در درون شادمانی کرد:
- "بازم دختر خودم که مثل شیر می‌مونه! این‌طوری پیش بره بعید نیس که بشه جانشین خودم! نباید تو مسائل آکامه دخالت کنم. باید بتونه که خودش تنهایی از پس همه کارها بربیاد!"
ایچیرو متظاهرانه ابروهای کلفت سیاهش را در هم فرو برد و آرام به خود، جوری که همه بشنوند، گفت:
- تو دعوای بین دخترا دخالت کن تا تبدیل به یه احمق بشی! کیتو؟!
 
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
پسر نوجوان با شوق سرک کشید. شور و هیجان نوجوانی در صدای نابالغش به چشم می‌خورد:
- بله بابا؟!
ایچیرو ماشین را با استارت نرمی روشن کرد و همانطور که ماشین را راه می‌انداخت، دستور داد:
- اسلحه رو برام راه بنداز!
نگاهی به ساعت گوشی همراهش کرد. گوشی درست ساعت نه و بیست و هفت دقیقه را نشان می‌داد. صدای بم ایچیرو در فضای گرم ماشین پیچید:
- تا پنج دقیقه دیگه می‌خوامش!
کیتو موهای قهوه‌ایش را با چنگی رو به عقب راند. در ساک سیاه ماتی را که با خود آورده بود، باز کرد. قطعات رولوور را با سرعت و مهارت سرهم کرد و با خشابی پر تحویل جلو داد. ایچیرو در خیابان اصلی پیچید. شیشه‌های دودی ماشین مانع از آن بود تا دیگران داخل ماشین را ببینند. ایچیرو با اخمی ناشی از تمرکز بر رانندگی گفت:
- پیشت باشه تا وقتی که بگم.
کیتو دست باریکش را بی‌چون و چرا عقب کشید. هانا با خودش فکر کرد:
- "دیگه دیدن خون و خونریزی برا امشب کافیه! اگه قرار باشه یه کثافتکاری دیگه ببینم درجا بالا میارم!"
به چهره‌اش چینی داد و محتاطانه سخنش را بر زبان راند:
- عمو؟! مگه فقط قرار نبود یه نفر رو بکشین؟ همون خون‌آشامه رو می‌گم.
ایچیرو نگاه سریعی از داخل آینه به هانا انداخت. از فکرش لبخندی روح‌وار بر لبانش آمد:
- "مشخصه که هنوز آماده‌ی مأموریت گرفتن نیس! باید دستور بدم که آموزش‌ها رو سخت‌تر برگزار کنن. خوشم نمیاد این سوسول‌بازی‌ها رو از یه نینجای قاتل ببینم!"
تیله‌های سیاه مات ایچیرو با توجه به تابلوهای راهنما، راه برون شهری را انتخاب کرد. صدایش را بی‌اهمیت نشان داد:
- یادم نمیاد که گفته باشم فقط قراره یه نفر رو بکشیم. قسمت اول مال آکامه بود که به موفقیت انجام شد.
هانا کیف دستی چرمی کوچکش را در میان دستان باریک کوچکش فشرد:
- "من فقط قرار بود که بیام خرید نه اینکه بیام مأموریت!"
اما با لبخندی مصلحتی پرسید:
- خب قراره کیا رو بکشین؟!
ایچیرو لوکیشنی را در صفحه نمایشگر ماشین وارد کرد. حواسش به انجام دادن مراحل قتل پرت شده بود برای همین با کمی حواس‌پرتی جواب هانا را رک داد:
- یکی از سردسته‌های باند یاکوزای کِن! یه گوشمالی کوچیک می‌خوان. بهتره به جای غر زدن روش‌های قتل رو یاد بگیری چون یه سال دیگه مسابقات رده‌بندی شروع می‌شه!
هانا نتوانست جلوی خودش را بگیرد و با کمی حرص تأکید کرد:
- من خیلی هم خوب بلدم که آدم بکشم!
کیتو رویش را سمت هانا کرد و با نیشخند گشادی طعنه زد:
- اوهوع؟! لابد با همون عروسک‌های مشهور احمقانه وودوزلا؟!
هانا چشمان آبی تیره‌اش را تنگ کرد، دست راستش را بالا آورد دایره‌ای سیاه در کف دستش درست شد و دستی اسکلتی از میان آن دایره‌ی سیاه بیرون زد. با چشمانی گشاده از درنده‌خویی به کیتو خیره شد و جدی پرسید:
- دلت می‌خواد بشی جزو اسکلت‌های تزئینی اتاقم؟!
کیتو آب دهانش را قورت داد:
- "بذار یکم برم رو مخش! این سری یه روز تنبیهی براش می‌گیرم! دختره‌ی موذی خودشیرین!"
کیتو با ترسی ظاهری گفت:
- بابات می‌دونه برا بقیه شاخ و شونه می‌کشی؟! یا جلوی اون فقط تظاهر می‌کنی یه دختر نازنازی هستی؟!
ایچیرو آهی کشید. صدای کلافه و عصبی‌اش دو نوجوان را سر جای خود نشاند:
- بسه دیگه! سرم رو بردین! و تو اوچیها هانابی!
هانا با شنیدن صدای عصبی ایچیرو، اجرای جادویش را جمع کرد و صاف نشست:
- "اوضاع خیطه! باید عمو رو آروم کنم!"
آرام و کمی مظلومانه جواب ایچیرو را داد:
- بله عمو؟!
ایچیرو از داخل آینه وسط به پسر و برادرزاده‌اش نگریست و روی قوانین پا فشاری کرد:
- فکر کنم که قوانین قبیله رو خوب بلد باشی! بیرون از رینگ مبارزه کسی حق نداره از توانایی‌هاش علیه هم‌قبیله‌ایش استفاده کنه. اگه با کیتو خورده حساب داری اون رو به یه دوئل دعوت کن!
هانا با چهره‌ای بغ کرده و ناراحت جواب داد:
- بله عمو!
نگاه ایچیرو روی کیتو چرخید و بلافاصله گفت:
- و تو کیتو! کمتر سر به سر دخترا بذار! چند وقت دیگه هم می‌خوای ازدواج کنی اونوقت هیچ‌ک.س بهت دختر نمیده!
هانا ریز خندید. کیتو با حرص دندان‌هایش را روی هم فشرد:
- من ترجیح می‌دم مثل کشیش‌ها سوگند تجرد بخورم تا اینکه بخوام برم خواستگاری این!
به هانا بر خورده بود. کمی صدایش را بالا برد و غرید:
- فکر کردی تحفه‌ای که از آسمون پایین افتاده؟! از تو بهتر هم تو قبیله هست!
کیتو شیشکی بست و مغرورانه ابرویش را بالا داد تا حرص هانابی را دربیاورد:
- هیچکدوم از اون پسرایی که چشت دنبالشونه، پسر رئیس قبیله نیستن!
هانا کیفش را با خشم چلاند و بدون فکر جیغ زد:
- هر چی باشم بهتر از خواهر توام که شبیه فرانکنشتاین می‌مونه! فکر کردی کسی می‌ره سراغ اون هیولا؟!
کیتو هین بلندی کشید و لب سرخ پایینش را گاز گرفت:
- " خیلی بی‌شعوری! اگه جلو بابا و آبجی بزرگه نبود با پشت دست می‌خوابوندم تو دهنت!"
ایچیرو برای تذکر دادن به هانا تنها به اخمی بسنده کرد اما آکامه بی‌توجه به بحث، از پنجره به بیرون خیره مانده بود. خودش را به نشنیدن زد اما حرف هانا مثل سوزنی زهرآگین زیر پوستش نفوذ کرد:
- "خودمم می‌دونم که خیلی زشتم. نیازی نیس پیش بقیه داد بزنی!... شاید بهتر باشه از این به بعد با یه نقاب برم این ور و اون ور تا بقیه رو آزار ندم!"
هانا با کمی اضطراب و شرمندگی دست جلوی لب‌های قلوه‌ای صورتی‌اش گرفت:
- "چرا اینو گفتم؟! الان شخصیتم پیش عمو شکسته شده. لعنت به این زبون نفهم! کلی سعی کرده بودم که پیش بقیه خودم رو متشخص و باادب نشون بدم! همه‌ی زحمتام به باد رفت! نه! با اینکه حقیقت رو گفتم که آکامه شبیه یه هیولاست اما باید این گند رو جمع و جور کنم!"
هانا با صدایی شرمنده و ناراحت گفت:
- ببخشید! نمی‌خواستم این رو بگم!
کیتو با اخم و نفرت سرش را از هانا برگرداند:
- "دختره‌ی دو رو! می‌دونم بخاطر توهینش به خواهرم، بعداً چه بلایی سرش بیارم! صبر کن برگردیم روستا!"
کیتو دندان‌قروچه‌ای کرد:
- خواهر من از هزار تا دختر با قیافه‌ی خوشگل مثل تو خیلی بهتره!
هانا لب پایینش را با کمی اضطراب و شرمی ظاهری گاز گرفت و از آینه بغل به آکامه نگاه کرد:
- " چرا هیچ واکنشی نشون نمی‌ده؟! حداقل یه فحش بده که بتونم برای نجات خودم ازش استفاده کنم!"
آکامه آهی کشید و بی‌اهمیت به گذر خیابان‌ها و تیرهای برق نگریست؛ اما درونش غوغا بود:
- "همه‌ی مردم از من بخاطر چهره‌ام بدشون میاد. تقصیر هانا نیس. اونم مثل بقیه حق داره که افراد کریه‌المنظری مثل من دور و برش نباشن. قیافه‌ی زشت من باعث شده همه از بابا و خونواده‌مون فراری بشن! اگه می‌تونستم خودم رو یه جا سر به نیست می‌کردم!"
هانا با صدایی پر از شرم و آزرم گفت:
- ببخشید آکامه. قصد رنجوندنت رو نداشتم!
آکامه از داخل آینه به هانا نگریست. چشمان سیاهش بی‌حالت بودند. آرام پلک زد. صدای لطیفش در ماشین پیچید:
- مهم نیست هانا. حقیقت من همون فرانکنشتاینه.
 
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
کیتو دستانش را روی زانوانش مشت کرد و به آکامه دلداری داد:
- نِه ساما! اتفاقا تو حتی از هانا هم خوشگل‌تری!
آکامه تلخ‌خند کوچک زهرداری زد و حقیقت را بر زبان راند:
- ممنون بابت تعریفت کیتو! اما هانا از من زیباتره.
ایچیرو در بالای یک پل ایستاد. کمتر ماشینی از روی پل تردد می‌کرد. شیشه‌ی دودی سمت آکامه را پایین داد و دستش را به عقب دراز کرد. کیتو اسلحه را کف دست قوی پدرش گذاشت. ایچیرو دستش را برگرداند و پنجره‌ی هتلی ده طبقه را در دو بلوک دورتر نشانه رفت. همزمان با دست دیگرش شماره ای را گرفت. بعد از خوردن چند بوق مردی میانسال جواب داد:
- بله؟!
ایچیرو لبخند سردی زد و پرسید:
- اوسوگی ریمارو؟!
صدای مرد با تردید به گوش هر چهار نفر داخل ماشین رسید:
- خودمم! کی هستی که شماره‌ی منو داری؟!
ایچیرو در حالی که با یک چشم بسته نشانه گیری‌اش را درست می‌کرد، جواب داد:
- مهم نیست که من کی‌ام! برات یه سورپرایز دارم! بیا دم پنجره تا ببینیش!
ایچیرو تماس را قطع کرد و دقیق پنجره‌ی دوم طبقه‌ی چهارم هتل را نشانه رفت. هر سه نوجوان با دقت کارهای رئیس قبیله را دنبال می‌کردند. پرده‌های قهوه‌ای رنگ از جلوی پنجره کنار رفتند و مردی سرش را بیرون آورد. ایچیرو بدون فوت وقت و تردید شلیک کرد. هر سه نوجوان با بهت به مراحل کار توسط رئیس قبیله خیره شده بودند. جسد مرد روی قاب پنجره آویزان افتاد. کیتو سوت بلندی زد:
- عالیییی بود!
ایچیرو دستش را عقب کشید. ابروی راستش را بالا داد. رضایت در صدایش مشهود بود:
- هد شات!
اسلحه را به کیتو برگرداند. تا کسی می‌خواست پلیس را خبر کند آنها از صحنه‌ی جرم مایل‌ها فاصله گرفته بودند. ایچیرو دوباره ماشین را راه انداخت. هانا با دهانی باز گفت:
- سریع‌ترین قتلی بود که تو عمرم دیده بودم!!!
آکامه نگاهی کنجکاو به پدرش کرد و پرسید:
- پس دوربین‌های مداربسته رو چیکار می‌کنین؟
ایچیرو لب پایینش را گزید:
-همیشه توی مأموریت باید با پشتیبانی سایبری باشی وگرنه معلوم نیس که ردت رو بزنن یا نه.
آکامه شیشه ماشین را بالا برد تا دانه‌های درشت باران کمتر وارد ماشین بشوند. ایچیرو موبایلش را به کیتو داد و تأکید کرد:
- خط داخلش رو دربیار و خط جدید بنداز!
کیتو سریع دستور پدرش را انجام داد. ایچیرو نیم نگاهی از آینه وسط به هانا انداخت و عامدانه گفت:
- شما جغله‌ها باید یاد بگیرید که مأموریت‌های آینده‌تون رو همینطور سریع و بدون دردسر انجام بدید! این مخصوص تو هم هست آکامه!
آکامه به چهره‌ی باریک اصلاح شده پدرش نگاه کرد و پرسید:
- منظورتون چیه؟
ایچیرو راهنما زد و در خیابانی فرعی پیچید. مردم در باران زیر پناه چترهایشان راه می‌رفتند. سوز پاییز امسال از سال قبل هم بیشتر بود و نوید بارندگی بیشتری هم می‌داد. ایچیرو بخاری ماشین را یک درجه کم کرد:
- فکر نکن که چون تو کشتن اون خون‌آشام موفق بودی پس همه چی حله! از نظر من یه کثافت‌کاری تمام‌عیار بود! یه نگاه به خودت بنداز! همه‌ی لباس‌هات پاره شده و خون به کل هیکلت پاشیده! باید قتل‌ها رو تمیز و شیک انجام بدی!
آکامه به خودش نگاهی کرد. تنها پاره‌هایی خونین از سوئی‌شرتش باقی مانده بود. یکی از پاچه‌های شلوار جینش تا زانو جر خورده بود و زخم پایش را می‌نمایاند. خون طلایی رنگش خشک شده بود. آکامه با دیدن وضعیت افتضاحش، مطیعانه سرش را پایین انداخت:
- بله پدر جان! سعی می‌کنم کارم رو دقیق و تمیز انجام بدم.
ایچیرو دور میدان زد و راه بزرگراه را در پیش گرفت و تأکید کرد:
- این چیزی نیست که با یه بله گفتن درست بشه! نیازمند تجربه‌اس. تو هم مثل هانا باید روی روش‌هات کار کنی. من سال دیگه ازت انتظارات بالاتری دارم!
آکامه متواضعانه رو به ایچیرو سرش را خم کرد:
- بله. متوجه شدم. ناامیدتون نمی‌کنم.
ایچیرو آهی کشید:
- امیدوارم.
کیتو خط گوشی ایچیرو را عوض کرد و موبایل را پس داد. ایچیرو موبایل کارش را در جیب کت بلند سیاهش سراند. کیتو تلفن همراه خودش را از جیب شلوار جینش درآورد. نیم نگاهی به هانا انداخت تا ببیند که آن دختر فضول در گوشی‌اش سرک نکشد؛ اما هانا از پنجره به بیرون خیره شده بود و در دوردست‌ها سیر می‌نمود. کیت نفس راحتی کشید و پیام‌هایش را چک کرد. یک‌دفعه با اخم سرش را بالا آورد:
- بابا؟!
ایچیرو می‌خواست موزیکی را پخش کند که با هوم کوچکی جواب کیتو را داد. ماشین در بزرگراه نیمه شلوغ همگام با بقیه جلو می‌رفت. کیتو اخم غلیظ‌تری کرد و صدای بلند نابالغش در ماشین پیچید:
- عمو جیرو پیام داده!
ایچیرو صاف شد و در آینه وسط موهای ابریشمی‌اش را بیشتر مرتب کرد و پرسید:
- چی گفته؟! چرا به خودم پیام نداده؟!
کیتو شانه‌ای بالا انداخت:
- نمیدونم. یه پیام صوتی برام فرستاده. گفته که برای تو بذارمش. الان پخشش می کنم!
صدای تلفنش را تا آخر زیاد کرد و روی دکمه‌ی آبی رنگ پلی زد. یک‌دفعه صدای فریاد جیرو بلند شد:
- ایچیرو! معلومه کدوم گوری هستی؟! چرا خط اصلیت رو خاموش کردی؟!
 
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
کیتو هول شده بود. لب‌هایش را روی هم فشرد و سریع صوت را قطع کرد. ایچیرو لب پایینش را گاز گرفت و با لبخند ملیحی گفت:
- یادم رفت که گوشی اصلیم رو از رو سایلنت بردارم! بذار فحشش رو بده!
کیتو آب دهانش را قورت داد و ادامه‌ی صوت را پخش کرد:
- هر قبرستونی که هستی کارت رو ول کن و برگرد روستا! یه گندی بالا اومده که نمی‌تونیم جمعش کنیم!
ایچیرو سریع دست در جیب داخلی کت سیاه بلندش برد و گوشی اصلی‌اش را درآورد. شماره‌ی جیرو را گرفت. تلفن را روی بلندگو گذاشت. بعد از چند بوق خط وصل شد. صدای فریاد جیرو از آن سوی خط برخاست:
- معلومه کدوم قبرستونی رفتی؟! باید حتما شماره‌ی بچه‌ها رو بگیرم؟!
ایچیرو با لبخندی سرد و معنادار جواب برادرش را داد:
- گوشی رو آیفونه! دارم میام اونجا! تا نیم ساعت دیگه می‌رسم. نگفتی که چی شده؟!
جیرو پوفی کشید. با یاس چنگی لای موهای سیاه کوتاه و بهم ریخته‌اش برد:
- شبکه‌ی اخبار بزن! این سری دیگه نمی‌تونیم گندکاری ریکی رو جمع کنیم!
ابروهای کلفت ایچیرو درهم فرو رفت و با جدیت پرسید:
- چه گندی زده؟!
سه نوجوان خودشان را به آن راه زده بودند اما تمام حواسشان به گفتگوی آن دو نفر بود. جیرو پشت خط سر ک.س دیگری فریاد زد:
- مگه کوری؟! اون پرونده‌ها جاشون تو بایگانیه! کدوم خری بهت گفته بیاریش اینجا؟!
آهی کشید. روی میز چوبی اش نشست:
- ریکی تو این مدت برای آزکورپ تو آمریکا کار می‌کرده. اونم ساختمون اصلی توی نیویورک!
ایچیرو راهنما زد و در قسمت استراحت شانه‌ی بزرگراه پارک کرد:
- خب؟ پس مستقیماً رفته بوده زیر نظر سازمان شکار خون‌آشام‌ها!
جیرو سریع حرف برادر دوقلویش را تایید کرد:
- آره! تو انستیتوی سلول‌های ژنتیکی آزکورپ کار می‌کرده. همین چند وقت پیش انستیتوی آزکورپ اعلام کرد که تونسته به یه درمان قطعی برای بیمارهای سرطانی برسه. اون واکسن همه‌ی مراحل تست رو با موفقیت طی کرده بود اما امروز نتیجه‌اش بیرون زد!
ایچیرو چشمانش را با خستگی مالید:
- خب؟! اون‌هایی که واکسن زدن مرده‌ان؟!
جیرو پس از لحظه‌ای تأمل جواب داد:
- کاش می‌مردن! ریکی سلول‌های جهش یافته‌ی خون‌آشاما رو به عنوان واکسن جا زده! تمام اون بیمارهایی که واکسن رو زدن تبدیل به خون‌آشام شدن!
ایچیرو بی‌حس به صندلی‌اش تکیه زد. باورش نمی‌شد که ریکی چنین کاری کرده باشد. دستانش را روی صورت یخ کرده‌اش گذاشت. صدایش میان دستان بزرگ مردانه‌اش خفه شد:
- لعنت!
دستانش را پایین آورد و مشتی روی فرمان کوبید. سه نوجوان با ترس خودشان را جمع کردند و سیخ نشستند. ایچیرو غرید:
- لعنت به اون عوضی احمق!!! رد ریکی رو داری؟!
صدای ورق زدن از پشت گوشی آمد. جیرو پرونده‌ای را روی میز انداخت:
- متأسفانه نه! از اون بدتر اینه که تو همون پنج ساعت اول بیمارهایی که تبدیل شده بودن به بقیه حمله کردن. هر کسی که گاز گرفته شده، تبدیل شده.
ایچیرو با شک و تردید اخمی کرد:
- این دیگه چه کوفتیه؟! مگه برای تبدیل شدن یه آدم احتیاج به تبادل خون نیست؟!
جیرو با آهی از سر ناچاری جواب داد:
- نه! مسئله اینجاست که انگاری اون ژنی که ریکی درست کرده فقط یه سری شباهت به یه خون‌آشام عادی داره. این نوع خون‌آشام فقط با گاز گرفتن تکثیر میشه. تا حالا بیشتر از دو هزار نفر آلوده شدن و تو نیویورک دارن ول می‌چرخن!
ایچیرو چنگی لای موهایش برد و با صدایی لرزان و گرفته از عصبانیت گفت:
- لابد سازمان شکار خون‌آشام هم خودش رو به عنوان ناجی انداخته وسط!
جیرو با کنترل صدای تلویزیون دیواری دفترش را کم کرد:
- درسته! اون عوضی‌ها اول خودشون واکسن رو انداختن بین مردم اما این وسطه هم خون‌آشام‌های عادی بیکار ننشستن! من از اینجا دارم اخبار رو سریع دریافت می‌کنم.
ایچیرو ماشین را دوباره راه انداخت. باران پاییزی قطع شده بود. پایش را با حرص روی پدال فشار داد:
- خون‌آشام‌های عادی دارن چیکار می‌کنن؟!
جیرو با نگاه به اخبار فوری سی‌ان‌ان پاسخ داد:
- اون‌ها هم برای خودشون یه سازمان تشکیل دادن و دارن یکی یکی اون خون‌آشام‌های آلوده رو می‌کشن و آدم‌ها رو نجات می‌‌دن. اون احمق‌ها از پستوی خودشون بیرون اومدن و بدتر گند زدن به همه چیز! حالا کل دنیا می‌دونه که اون زالوها وجود دارن! می‌دونی تو دنیا چه غلغله‌ایه؟!
ایچیرو دوباره مشتی روی فرمان کوبید. رنگ‌های آبی کردن و شقیقه‌اش بیرون زده بود. با صدای بلندی داد زد:
- گندش بزنن!!! چند وقت بعد هم لابد گرگینه‌ها هوس بیرون اومدن می‌کنن و بعد هم بقیه! فکر کردی آدم‌ها به این راحتی بیخیال این قضیه می‌شن؟! گند پشت گند! لعنت بهت ریکی!
صدای آه جیرو از پشت گوشی آمد. جیرو با اندوه و بیچارگی سرش را پایین انداخت:
- فعلا برگرد روستا تا یه جلسه‌ی اضطراری بذاریم. بای!
جیرو تماس را قطع کرد. هر سه نوجوان در سکوت سر جای خودشان نشسته بودند. کسی جرئت شکستن سکوت ماشین را نداشت. آکامه آب دهانش را بی‌صدا قورت داد و آرام پرسید:
- می‌خواید برید آمریکا؟!
ایچیرو کمی شیشه‌ی سمت خودش را پایین کشید تا هوای داخل ماشین عوض شود. بوی خاک خیس خورده و باد خنک در ماشین پیچید. باد پاییزی موهای ابریشمی ایچیرو را بهم ریخت. ایچیرو دنده را عوض کرد و سرعت را بالاتر برد:
- احتمال زیاد آره!
آکامه به شلوار جین پاره شده‌اش چنگ کوچکی زد. تمام جرئتش را جمع کرد تا خواسته‌اش را بیان کند:
- منم می‌‌تونم بیام؟!
صدای قاطع ایچیرو روزنه‌ای امید را برای آکامه مسدود کرد:
- نه! چون معلوم نیست چی بشه. شما جینین‌‌ها باید تو دهکده بمونید. فقط یه گروه کوچیک به آمریکا می‌ره.
کیتو از پشت سرک کشید:
- برای شکار عمو ریکی؟!
ایچیرو اخمی کرد. باید خط و خطوط قوانین را خوب در ذهن نسل بعد جا می‌انداخت:
- اسم اون از شجره نامه خط خورده. دیگه عموی تو و برادر من حساب نمی‌شه! باید بگم که بله! خودم این سری رد ریکی رو می‌زنم!
هانا با زبان لب‌های صورتی‌اش را خیس کرد. صدای دخترانه و عشوه‌گرش بدتر روی اعصاب ایچیرو راه رفت:
- خب عمو؟! ما چطوری می‌تونیم کمک کنیم؟!
کیتو نگاهی معنادار به هانا انداخت:
- دختره‌ی خود شیرین!
هانا به کیتو اهمیت نداد و منتظر جواب ایچیرو ماند. ایچیرو آهی کشید. باید آن دختر لوس روی مخ را تا روستا تحمل می‌کرد. با انگشتانش روی فرمان ضرب گرفت:
- کار خاصی نمی‌تونید انجام بدید. فقط سفت به تمریناتتون بچسبید. این بهترین کاریه که می‌تونید انجام بدید!
ایچیرو سرعت ماشین را بالاتر برد و بیخیال دوربین‌های ثبت سرعت بزرگراه شد تا سریع‌تر به روستای آمه برسد.
***
جینین: پایین ترین رتبه آموزشی نینجا ها
نه ساما: خواهر جان (خطاب با احترام)
 
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
توکیو، محله‌ی یوری
- نهصد و نود و هشت، نهصد و نود و نه، هزار!
با انجام دادن هزارمین شنا از جا برخاست. حوله‌اش را از روی دسته‌ی تردمیل برداشت و عرق سر و صورتش را پاک کرد. قمقمه‌ی سیاهش را برداشت و روی صندلی چرمی نشست. چند جرعه آب نوشید و بقیه را روی موهای طلایی‌اش که نوک مشکی داشت خالی کرد. صدای جیرجیر فن قدیمی روی اعصابش بود. فن به زحمت هوای آن باشگاه زیرزمینی مخصوص خلافکاران باند یاکوزای ایچینوسه را تهویه می‌کرد. چشمان آبی یخی‌اش را چرخاند، رد اسپری‌های رنگ روی دیوار مانده بود و از هر کسی یک یادگاری به همراه داشت. از فحش گرفته تا اظهار عشق به باند یاکوزا و ... . با خستگی نفسی گرفت و برخاست، رو به روی کیسه‌ی بوکس ایستاد؛ مردمک باریک چشمانش روی آینه‌ی کثیف باشگاه افتاد. عضلاتش در این مدت قوی‌تر و حجیم‌تر شده بود. با پایین رکابی ارتشی‌اش عرق صورت سفید و رنگ‌پریده‌اش را پاک کرد. چند مشت آزمایشی به کیسه بوکس محکم کوبید. نفسی گرفت و مشت‌هایی به سرعت رعد و قدرت کوه نواخت. کیسه بوکس مهلت پایین آمدن نداشت. بعد از ۱۰۰ مشت قوی با لگدی محکم کیسه بوکس را تاراند و رو به اتاق مسئول باشگاه کرد؛ مسئول باشگاه سرش در حساب و کتاب مالی بود و به او توجهی نمی‌کرد. سرش سمت ساعت دیواری قدیمی چرخید، عقربه‌ها برای لحظه‌ای جلو رفتن جان می‌کندند. حوصله‌ی ادامه دادن تمرینات روتین شبانه‌اش را نداشت. وسایلش را برداشت و سمت رختکن چرک رفت. در کمد قدیمی‌اش را با لگد کوچکی باز کرد، جیرجیر در کمد گوش‌های نوک‌تیز کوچکش را آزرد. رکابی‌اش را با یک حرکت کند و در کوله‌اش چپاند، موهای مجعد بلندش را که تا کمی پایین‌تر از گوش‌هایش می‌رسید را با یک کش بست. تی‌شرتی مشکی برداشت و پوشید. شلوارک ورزشی را با یک جین زاپ یخی رنگ‌پریده عوض کرد. شلوارک را هم در کوله چپاند. سوئی‌شرت مشکی‌اش را از جالباسی داخل کمد برداشت و پوشید. بند کتونی‌های نایکش را سفت کرد. حوله و بطری را هم در کیف انداخت. ناخودآگاه نگاهش به چهره‌اش افتاد. زیر چشمانش گود رفته بود. لامپ آبی چرک سقف رختکن کمی سوسو زد و روشن ماند. پیرسینگ‌های گل میخی و حلقه‌ای طلایی در گوش‌هایش درخشش کمی داشتند. کوله را برداشت و در کمد را با بی‌اهمیتی بست و از باشگاه بیرون زد. همین که در آهنی را باز کرد بوی باران در مشام خسته‌اش پیچید، از پله‌های خیس بتونی بالا رفت. باران متوقف شده بود. همین که داخل کوچه رسید سرش را بالا برد، ابرهای سیاه باران زا در حال ترک کردن آسمان توکیو بودند. سرش را پایین آورد. تشنگی خفیفی گلویش را می‌آزرد. هوا را بو کشید، بخاطر باریدن باران بوی کمی در کوچه پس کوچه‌های توکیو مانده بود. کلاه سوئی‌شرتش را روی سرش کشید تا گوش‌هایش را مخفی کند. آرام و بی‌خیال راه افتاد. قوطی سودایی را از روی زمین سمت سطل آشغال آخر کوچه شوت کرد. بطری درست در سطل افتاد و ترقی تروق صدا داد. صدای جیغ ۲ گربه از چند کوچه آن طرف‌تر در گوشش پیچید. باد سرد پاییزی صورت عرق‌کرده‌اش را می‌گزید اما او کوچکترین اهمیتی به سرمای گزنده‌ی پاییز نمی‌داد. گام‌هایش را همانند همیشه بی‌صدا برمی‌داشت. چشمان خمارش را به جلو دوخت. صدای گام‌های نامتوازنی او را وادار کرد که به دنبال صاحب آن بگردد. در آخر کوچه سمت راست پیچید. چشمش به مرد میانسالی افتاد که شیشه‌ای سبز رنگ در دست داشت. چشمان مرد مدهوش از شدت خماری سرخ شده بود. قدم‌هایش را گشاد گشاد و نامتوازن بر می‌داشت. صدای ضربان قلب مرد در گوشش اکو می‌شد. لب‌های سرخش را با گرسنگی لیسید. سمت مرد رفت؛ مرد نگاهی گیج به او انداخت و با طلبکاری غرید:
- هوی بچه! به چیییی نگاه مییی‌کنییی!
نمی‌توانست حروف را درست ادا کند. دندان‌های نیشش با درد گرسنگی و عطش بلند شدند. چشمان آبی‌اش به رنگ خون درآمد. در یک لحظه یقه‌ی مرد را گرفت و او را روی زمین خیس کوبید. مرد با برخورد سرش به زمین، درجا بیهوش شد. یقه‌ی مرد را درید و بدون فکر نیش‌هایش را درون گردن مرد بیهوش فرو کرد. مرد ناله‌ی خفه‌ای زد. نفس‌هایش آرام و روان بود. تنها صدایی که در آن کوچه‌ی تنگ و تاریک به گوش می‌رسید، صدای جرعه‌های پر از تشنگی خون‌آشام بود. بعد از دقایقی گردن مرد را رها کرد و جای نیش‌هایش را لیسید. زخم به آهستگی شروع به بستن کرد. دور لب هایش را با زبان لیسید. شانه‌های مرد بیهوش را گرفت و او را کنار زباله‌ها انداخت. جوری صحنه سازی کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. جای کوله را روی شانه‌اش درست کرد و سمت خیابان‌های شلوغ توکیو رفت.
 
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
بعد از باران همه به فعالیت عادی شبانه‌ی خود بازگشته بودند. آرام-آرام قدم می‌زد؛ نگاه درنده‌اش در زیر سایه‌ی کلاه سوئی‌شرت مخفی شده بود. مردم از کوچک و بزرگ با عجله از کنارش رد می‌شدند بی‌آنکه بدانند گرگی درنده‌خو در میانشان قدم برمی‌دارد. پشت چراغ قرمز پیاده رو ایستاد تا سبز شود. تابلوهای نئونی و درخشان در همه جا به چشم می‌خوردند. ماشین‌ها به سرعت از چهار راه عبور می‌کردند. صدای همه در گوش‌های تیزش می‌پیچید؛ انگار که در یک کلونی بزرگ زنبور ایستاده بود. صداها در هم تنیده به گوش‌های نوک‌تیز کوچکش هجوم می‌آوردند و او قادر به تمییز دادن کوچک‌ترین آن‌ها بود. دست در جیبش برد تا هندزفری‌اش را دربیاورد اما چراغ پیاده سبز شد. به ناچار هندزفری را رها کرد و همراه با سیل جمعیت از عرض خیابان رد شد. یکدفعه متوجه شد که بزرگترین تابلوی شهر در حال پخش کردن اخبار اضطراری است. لبه‌ی خیابان رو به رویی رسیده بود. توریستی در جلویش ایستاد و به تلویزیون بزرگ روی ساختمان خیره ماند. خون‌آشام گردن کشید تا بهتر بتواند از بالای شانه‌ی مرد توریست تلویزیون را ببیند. با دیدن تصویری آشنا سر جایش میخکوب شد. لب‌های سرخش با صدایی آرام به هم خوردند:
- ریکی. اوچیها ریکی!
درد خشم و غصب در بدنش پیچید. نیش‌هایش با درد بلند شدند. به زحمت خودش را کنترل کرده بود تا هویتش را لو ندهد. همه چیز در وسط راه متوقف شده بود. همه‌ی مردم داشتند با گردن‌هایی افراشته به تلویزیون بزرگ می‌نگریستند. گوینده‌ی اخبار گفت:
- همه‌ی شهروندان ژاپن توجه کنن! این یه پیام اضطراری از طرف دولته! تا اطلاع ثانوی از غروب آفتاب تا طلوع خورشید حکومت نظامی برقراره. توی آمریکا یه اپیدمی واگیردار رخ داده و شهروندایی با هواپیما از آمریکا به ژاپن اومدن باید قرنطینه بشن. تا اعلام وضعیت سفید، ارتش و نیروهای نظامی در خیابان‌ها حضور خواهند داشت. توجه کنید. دولت برای دستگیری این مرد ده میلیون دلار جایزه تعیین کرده و...
یکدفعه مردی، گوینده‌ی اخبار را هل داد و با وحشت داد زد:
- خون‌آشام‌ها حمله کردن! توی آمریکا داره به سرعت پخش میشه و بعید نیست که بین ما هم رخنه کرده باشن!
۲ نگهبان حراست در پشت دوربین مرد را دستگیر کردند اما مرد با اشک و درماندگی فریاد کشید:
- همه تو خطرن! جونتون رو بردارید و فرار کنین! اون‌ها مثل ویروس دارن پخش میشن!
خون‌آشام دست در جیبش کرد و موبایلش را درآورد. سراغ یوتیوب رفت. همین که برنامه را باز کرد، ترند شبانه‌روز بالا آمد. با عجله شروع به خواندن تیتر کرد:
- "خون‌آشامان در آمریکا! آیا این پایان بشریت است؟!"
ویدیو را پلی کرد. مردی از پنجره‌ی خانه‌اش مشغول ویدیو گرفتن از کوچه بود. زنی با سرعت و جیغ در کوچه می‌دوید و مردی با قدم‌های سریع او را دنبال می‌کرد. درست در میان کوچه مرد روی زن پرید و با نعره‌ای حیوانی گردن زن را گاز گرفت. زن با درماندگی جیغ می‌زد و التماس کمک می‌کرد. زن بعد از دست و پا زدن و چند خرخر بلند جان داد. مرد سرش را بلند کرد و غرش حیوانی بلندی سر داد. نیش‌های تیز خونینش در نور چراغ مشخص بود. از روی جسد زن بلند شد و با قدم‌های نامتوازن و سریعی در کوچه دوید. بعد از رفتن مرد، دوربین روی زن زوم کرد، گردن زن کاملا دریده شده بود. بعد از دقیقه‌ای زن چشمان سرخش را گشود و دهانش را باز کرد. همانند یک مار به خودش پیچید و غرید. صدای فحش کوچکی از پشت دوربین بلند شد:
- شت! داره تبدیل به اون جونور میشه!
دوربین سریع پایین افتاد و فیلم را قطع کرد. خون‌آشام نوجوان سرش را بلند کرد. ضربان قلب همه بالا رفته بود. هر کسی در گوشی‌اش دنبال اخبار کامل‌تر بود. بوی اضطراب حاکم بر جو را حس می‌کرد. موبایل را در جیب جین یخی زاپش چپاند و از بین جمعیت متوقف شده راهش را به زحمت باز کرد. دندان‌های بلندشده‌اش را با خشونت روی هم فشرد و زیر لب زمزمه کرد:
- لعنت بهت ریکی! تو حتی به همنوع خودت هم رحم نکردی!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین